مرد کوتوله پرسید: «اما واقعیت چیست؟»
و به انبوه ساختمانهایی اشاره کرد که به گرد سنترال پارک حلقه زده بودند و پنجرههای بیشمارشان همچون آتشِ غارهای شهر آدمهای کروماگنون(1) میدرخشید. «همه چیز رؤیاست، همه چیز خیال است؛ من پندار توام، همانطور که تو پندارهی منی.»
دن بِرک (2) که در کشمکش با بخارات الکل، تقلا میکرد به شفافیت و هشیاری فکری برسد، بدون این که از حرفهای همراه ریزنقش خود سر در بیاورد، به او خیره مانده بود. اما درست در همین لحظه پشیمان شد که چرا مجلس بزم را برای تنفس هوای تازه ترک کرده و دست بر قضا با این پیرمرد کوتولهی دیوانه همسخن شده بود. اما او باید از مجلس بزم میگریخت. این ضیافت از سرش هم زیاد بود و حتا حضور کلر با آن قوزکهای خوشتراش هم نمیتوانست او را در آنجا پایبند کند. با خشم دلش میخواست به خانه برگردد؛ نه به هتل، بلکه به خانهاش در شیکاگو و آرامش نسبی «هیأت بازرگانی». اما در هر حال، او فردا عازم سفر بود.
کوتولهی ریشو گفت: «تو مست میکنی تا به رؤیاهات واقعیت ببخشی، اینطور نیست؟ تا خیال کنی چیزی که جستجو میکنی مال توست، یا بر چیزی که از آن بیزاری، پیروز شدهای. تو مست میکنی تا از واقعیت بگریزی، و کنایه اینجاست که حتا واقعیت هم خیال است.»
دن دوباره با خود اندیشید که: «دیوانه!»
سرانجام پیرمرد گفت: «یا دستِ کم فیلسوف برکلی اینطور میگوید.»
دن تکرار کرد: «برکلی؟»
کمکم هوشیار میشد؛ خاطرات درس مبانی فلسفه را به آرامی به یاد میآورد. «اسقف برکلی(3)، درسته؟»
«پس میشناسیاش؟ فیلسوف ایدهآلیسم، درست است؟ همان که میگوید ما چیزی را نمیبینیم، حس نمیکنیم، نمیشنویم، نمیچشیم، بلکه فقط احساس میکنیم که دیدهایم، حس کردهایم، شنیدهایم، چشیدهایم.»
«من ... تقریباً دارم به یاد میآورم.»
«هه! اما حواس پدیدههای ذهنیاند. آنها در افکار ما جای دارند. پس از کجا معلوم که خود اشیاء هم فقط در ذهن ما نباشند؟» او دوباره دستش را به سمت ساختمانهای نورافشان حرکت داد. «تو آن بناها را نمیبینی؛ تو فقط یک حس دریافت میکنی، حسی ازدیدن. باقی را هم خودت تفسیر میکنی.»
دن متقابلاً پاسخ داد: «تو هم همان را میبینی.»
«از کجا میدانی؟ حتا اگر میتوانستی با چشمهای من ببینی و متوجه میشدی چیزی که من به آن قرمز میگویم، از دید تو سبز است، از کجا معلوم میشد که من هم در خیالات تو نباشم؟»
دن خندید: «مطمئناً هیچکس هیچ چیز نمیداند. آدم دانش خود را تنها از طریق روزنهی حواس پنجگانه دریافت میکند و بعد میتواند فرضیهسازی کند. وقتی آدم اشتباه میکند، تاوان آن را هم میدهد.»
دن حالا کاملاً هوشیار بود و فقط سردرد مختصری داشت. ناگهان گفت: «گوش کن، تو میتوانی استدلال کنی که واقعیت خیال است؛ این کار آسانی است. اما اگر دوستت جناب برکلی راست گفته باشد، چرا نتوانیم خیال را به واقعیت تبدیل کنیم؟ اگر یک سر قضیه عملی است، سر دیگر آن هم باید ممکن باشد.»
ریشوی کوتوله جنبید؛ چشمان براق جنیاش به طرز غریبی درخشیدند. پیرمرد به نرمی گفت: «هر هنرمندی این کار را میکند.»
دن احساس کرد چیزی بیشتر از این در حاشیهی سخن او در غلیان است. غرولندکنان گفت: «داری طفره میروی. هر کس میتواند فرق بین یک عکس و یک شیء واقعی یا یک فیلم و زندگی واقعی را بگوید.»
پیرمرد نجواگونه پاسخ داد: «اما هر چه واقعیتر، بهتر؛ مگر نه؟ اگر کسی بتواند یک ... یک فیلم را خیلی واقعی بسازد، آن وقت چه میگویی؟»
«ولی هیچ کس نمیتواند.»
آن چشمها دوباره برق عجیبی زدند و صدای نجواگر گفت: «من میتوانم! من این کار را کردهام!»
«چه کاری؟»
صدا خشمگینانه گفت: «رؤیایی را به واقعیت تبدیل کردم! ابلهها! آن را آورده بودم اینجا تا به وستمن(4)، شرکت تجهیزات عکاسی بفروشم. و آنها چه گفتند؟ «واضح نیست. فقط یک نفر میتواند در آن واحد از آن استفاده کند. خیلی گران است.» ابلهها! ابلهها!»
«هان؟»
«گوش کن! من آلبرت لادویگ(5) – پروفسور لادویگام.» پیرمرد در میان سکوتِ دن ادامه داد: «برای تو مهم نیست، مگر نه؟ ولی گوش کن؛ فیلمی که هم تصویر دارد و هم صدا. گیریم بتوانیم آن را طوری بسازم که اگر میلت کشید، مزه و بو و حتا حس لامسه هم در آن باشد. گیریم که آن را طوری بسازم که تو در داستان باشی، با اشباح حرف بزنی و آنها هم جواب بدهند و به جای این که این داستان روی پرده نمایش داده شود، تو را احاطه کند و تو در آن باشی. آیا این واقعیت بخشیدن به یک رؤیا نیست؟»
«جلالخالق! چطور این کار را انجام دادی؟»
«چطور؟ چطور؟ خیلی ساده است! اول محلول پوزیتیو، بعد عینک جادویی من. من از داستان در محلول کرومات که به نور حساس است، عکس میگیرم. اینطوری یک محلول کمپلکس میسازم. فهمیدی؟ به این محلول ذائقه را به صورت شیمیایی و صدا را به صورت الکتریکی اضافه میکنم. و وقتی داستان ضبط شد، محلول را درون عینک – نمایشگر فیلم – میریزم. محلول را الکترولیز میکنم؛ کروماتهای قدیمیتر اول خارج میشوند و بعد داستان، تصویر، صدا، بو، مزه، همه چیز.»
«پس لامسه؟»
«اگر علاقمند باشی، ذهنت آن را تأمین میکند.» شیفتگی خاصی به درون صدایش خزید و ادامه داد: «میتوانی آن را ببینی آقای ...»
دن گفت: «برک هستم.» و با خود اندیشید: «کلاهبردار!» سپس برق جسارت از میان بخارات الکل که در حال بیاثر شدن بود، برافروخت. خرخرکنان گفت: «چرا که نه؟»
از جایش بلند شد؛ لادویگ که ایستاده بود به زحمت به شانهی او میرسید. دن در حالی که به این پیرمرد کوتولهی دیوانه میاندیشید، به دنبالش از میان پارک عبور کرد و وارد یکی از هتلآپارتمانهای محوطه شد.
لادویگ در اتاقش کیفی را کورمال کورمال جستجو کرد و وسیلهای از آن بیرون آورد که شباهت مبهمی به یک ماسک گاز شیمیایی داشت. این وسیله به عینک و لولهی هوای پلاستیکی مجهز بود و روی دهان قرار میگرفت. دن با کنجکاوی آن را بررسی کرد و پروفسور ریشو شروع به تکان دادن بطری حاوی محلول مایع کرد.
او همانطور که با خرسندی به بطری خیره شده بود، گفت: «ایناهاش! پوزیتیو مایع و داستانِ من. به این میگویند عکاسی سنتی – خیلی سنتی(6) و جهنمی و در نتیجه دارای سادهترین داستان. این یک آرمانشهر است – فقط دو شخصیت دارد و تو هم مخاطبی. حالا عینک را روی چشمت بگذار. عینک را بگذار و بگو دار و دستهی وستمن چقدر ابلهاند!»
او مقداری از محلول را درون ماسک ریخت و سیمپیچیاش را به دستگاهی روی میز وصل کرد و گفت: «این یکسوساز برای الکترولیز است.»
دن گفت: «باید از تمام محلول استفاده کنی؟ اگر بخشی از آن را مصرف کنی، فقط بخشی از داستان را میبینی؟ در این صورت، کدام بخش؟»
«هر قطره از محلول تمام داستان را در خود دارد، اما باید چشمیها را پر کند.»
دن عینک را محتاطانه روی چشم گذاشت و پیرمرد پرسید: «خوب، حالا چی میبینی؟»
«تحفهای نیست. فقط پنجرهها و چراغهای اطراف خیابان.»
«خوب معلوم است. اما حالا الکترولیز را آغاز میکنم. حالا!»
لحظهای آشوب حکمفرما شد. ناگهان محلول همچون ابر سپیدی دیدگاه دن را تیره و تار ساخت و وزوز اصواتی درهم به گوش رسید. دن خواست وسیله را از صورتش بکند، اما تصاویری که داشتند از دل مهگرفتگی بیرون میآمدند، توجه او را به خود جلب کردند. اشکال غولپیکر داشتند پیچ و تاب میخوردند.
صحنه آرام گرفت؛ ابر سپید همچون مِه در دل تابستان فرو مینشست. دن ناباورانه و در حالیکه هنوز دستههای صندلی نادیده را محکم چنگ میزد، به درون جنگلی خیره شد. عجب جنگلی! باورنکردنی، غیرزمینی، زیبا! تنههای بینقص درختان تا ارتفاعی بیحد و حساب به سمت آسمانی رو به روشنی اوج میگرفتند و درختها مانند جنگلهای دوران کربونیفر(7) وهمانگیز مینمودند. خیلی دور، آن بالا شاخ و برگهای مهگرفته اینسو و آنسو تاب میخوردند و پوشش گیاهی در بلندیها، قهوهای و سبز مینمود. پرندهها هم بودند؛ دستِ کم نغمه و چهچهههای بیهمتا و گوشنواز را همه جا در پیرامونش میشنید، اما هیچ جانداری به چشم نمیخورد. صفیر حوراء لطیفی همچون شیپور پریان به نرمی طنینانداز بود.
دن بر جایش خشک شد؛ مبهوت بود. قطعه آهنگی رساتر به سمت او سرازیر شد؛ آهنگ در جذبهای بدیع اوج میگرفت و میشکفت، لحظهای به صراحت و شفافی صدای برخاسته از فلز بود و لحظهای دیگر ملایم، همچون خاطرهی یک موسیقی. یک آن صندلی را که به دستههایش چنگ زده بود، اتاق محقر هتل که حالا برایش نامرئی بود، لادویگ پیر، و سردردش را فراموش کرد. پنداشت که در میان این بیشهی دلپذیر تنهاست. زیر لب گفت: «باغ عدن!» و خروش موسیقی صداهای بیتصویر به او پاسخ گفتند.
قدری از عقلش سر جایش برگشت. با خود گفت: «خیالات!» همهاش ابزار بصری هوشمند است، نه واقعیت. کورمال به دنبال دستهی صندلی گشت، آن را پیدا کرد و به آن چسبید؛ پاهایش را سایید و باز چیزی ناهمگون یافت. چشمانش زمین را پوشیده از خز میدید و لامسهاش فقط موکت نازک هتل را احساس میکرد.
طنین آرام شیپور پریان به گوش میرسید. رایحهای دلپذیر و ملایم به مشامش خورد؛ نگاهی به بالا انداخت تا شکفتن گل سرخ بزرگی را روی نزدیکترین درخت ببیند. بالای سرش قرص قرمز و کوچک خورشید به کنارهی گنبد آسمان رسید. ارکستر پریان زیر نور خورشید پرخروشتر میخواند و موسیقی، لرزشی پراشتیاق بر جانش میافکند. خیالات؟ اگر خیالات بود، پس تحمل واقعیت را تقریباً ناممکن میکرد. دلش میخواست باور کند که جایی – جایی در این سوی رؤیاها واقعاً چنین مکان دلربایی وجود دارد. پایگاه مرزی بهشت؟ شاید.
و آنوقت، در دوردست، میان مهِ تُنُک، ناگهان متوجه حرکت چیزی شد. گیاهان نبودند که تاب میخوردند. انگار سوسوی نقره بود که از مه پرمایهتر بود. چیزی داشت نزدیک میشد. شبحی در حال حرکت بود؛ لحظهای پیدا، لحظهای پنهان میان درختان. خیلی زود دریافت که این موجود انسان است، اما فقط وقتی شبح به او رسید متوجه شد که یک دختر است.
دختر لباسی سیمین و نیمهشفاف به تن داشت که همچون نور ستاره تابان بود. دستهی باریکی از گیسوی سیاه براق و نقرهبندان، پیشانیاش را پوشانده بود؛ جامه یا پیرایهی دیگری نداشت. در کمتر از یک قدمی او ایستاده بود. پاهای سپید و کوچکش روی زمین خزهپوش جنگل برهنه بود و چشمان سیاهش خیره مانده بود. باز موسیقی ملایمی به گوش رسید. دختر تبسمی کرد.
دن افکار بههمریختهاش را مرتب کرد. آیا این نیز وهم بود؟ آیا این دختر غیرواقعیتر از آن جنگل دلربا بود؟ لبانش را گشود تا سخن بگوید، اما صدایی پرتنش و هیجانزده به گوشش رسید. «کی هستی؟» آیا او سخن گفته بود؟ گویی صدا از کسی دیگر برخاسته بود؛ مثل صدای سخن گفتن آدمی در تب.
دختر دوباره لبخند زد. با لحنی غریب و آرام گفت: «انگلیسی! من میتوانم کمی انگلیسی صحبت کنم.» او شمرده و بادقت حرف میزد. با تردید گفت: «من انگلیسی را از ... پدرِ مادرم یاد گرفتم. او به بافندهی خاکستری معروف است.»
باز هم آن صدا در گوش دن پیچید: «کی هستی؟»
دختر گفت: «اسم من گالاتیا است. به دنبال تو میگشتم.»
صدایی که گویی از آنِ دن بود، طنین انداخت: «به دنبال من؟»
دختر با تبسم گفت: «لوکان که اسمش را بافندهی خاکستری گذاشتهاند، گفت بیایم و تو را پیدا کنم. او گفت که تو تا نیمروز پسفردا پیش ما میمانی.» بعد از گوشهی چشم نگاهی اجمالی به خورشید رنگپریده انداخت که حالا کاملاً بالای سر خاکِ عریان جنگل بود. سپس یک قدم نزدیک شد و گفت: «اسم تو چیست؟»
او زیر لب گفت: «دن.» صدایش به طرز غریبی تغییر کرده بود.
دختر گفت: «اسم عجیبی است!» بعد بازوی برهنهاش را به سوی او دراز کرد و گفت: «بیا!»
دن دست او را لمس کرد و بدون اینکه شگفتزده شود، گرمی سرزندهی انگشتانش را حس کرد. تناقضهای این توهم را فراموش کرده بود؛ این دیگر وهم نبود، بلکه عین واقعیت بود. گویی به دنبال دختر به راه افتاده بود؛ صدای خرد شدن چمنِ سایهخورده زیر گامهایش به گوش میرسید. اما گالاتیا تقریباً هیچ ردپایی از خود باقی نمیگذاشت. دن خودش را برانداز کرد؛ او هم جامهایی سیمین به تن داشت و پاهایش برهنه بودند. با این نگاه، نسیمی آهسته و سبک را بر بدن خود و زمین خزهپوش را زیر پاهایش احساس کرد.
صدایش گفت: «گالاتیا، گالاتیا! اینجا کجاست؟ شما به چه زبانی صحبت میکنید؟»
گالاتیا با خنده نگاهی کرد و گفت: «خب البته که اینجا پاراکازما(8) و این هم زبان ماست.»
دن زیرلبی گفت: »پاراکازما، پاراکازما!» کمی از زبان یونانی سال دوم دانشگاه را از ده سال پیش هنوز تا اندازهی به یاد داشت و به طرز غریبی این کلمه را به خاطر آورد. پاراکازما! سرزمینی فراسوی این جهان!
گالاتیا شادمانه نگاهی به او انداخت و گفت: «جهان حقیقی در مقایسه با سرزمین خیالی تو عجیب به نظر میآيد؟»
دن شگفتزده تکرار کرد: «سرزمین خیالی؟ اینجا سرزمین خیالی است، نه دنیای من.»
لبخند دختر کلافهکننده بود؛ اما او هم متقابلاً با اخمی گستاخانه و دوستداشتنی پاسخ داد: «آه! پس حتماً باید بپندارم که این منم که شبح هستم، نه تو!» بعد خندید و پرسید: «من مثل شبحام؟»
دن پاسخ نداد؛ همانطور که از پیِ اندام باریک راهنمایش گام بر میداشت، سوالات بیپاسخ متحیرش کرده بودند. مسیر بین درختان ماورایی عریضتر میشد و اشکالِ غولپیکر اندکتر. شاید هنوز هم یک مایل راه مانده بود که صدای جریان آب موسیقی غریب را نامفهوم ساخت. آنها به کنارهی رودی کوچک، پرتلاطم و شفاف رسیدند که موج میزد، میخروشید و مسیرش را از برکهی تابان تا تندآب درخشان طی میکرد و زیر آفتاب بیجان، میدرخشید. گالاتیا بر حاشیهی رود خم شد، دستانش را پیاله کرد و چند مشت آب نوشید. دن نیز چنین کرد؛ سرمای آب استخوانسوز بود.
دن پرسید: «چطور از آب عبور کنیم؟»
حوری جنگلی راهنمای او به پهنهی کمعمق و آفتابی رود بر پیشانی آبشاری کوچک اشاره کرد و گفت: «آن بالا میتوانی از آب عبور کنی، اما من همیشه از اینجا رد میشوم.»
گالاتیا در حاشیهی سبزِ رود، چون خدنگی از نقره، شیرجهزناان به درون برکه فرو رفت. دن نیز چنین کرد؛ آب همچون شامپاین تا مغز استخوانش را سوزاند، اما توانست با یکی دو حرکت خود را به جایی برساند که گالاتیا با دست و پای نقرهگون، درخشان و برهنه از آب بیرون آمده بود. جامهاش همچون غلافی فلزی به تن خیسش چسبیده بود. دن از دیدن او دچار هیجانی نفسگیر شد. سپس لباس سیمین به طرز معجزهآسایی خشک شد؛ گویی قطرات کوچک از روی ابریشم فرو میغلتیدند. آنها چابک به راهشان ادامه دادند.
رودخانه، انتهای آن بیشهی افسانهای بود. آنها از میان مرغزاری آراسته به گلهای ستارهای کوچک و رنگارنگ عبور کردند. برگها و ساقهها زیر پایشان همچون چمن نرم بود. نغمههای شیرین، لحظهای بلند و لحظهای نجواگونه، در بافتی لطیف از موسیقی، پیوسته آنها را همراهی میکرد.
دن ناگهان پرسید: «گالاتیا! این موسیقی از کجا میآید؟»
گالاتیا با تعجب به طرف دن برگشت و خندید: «نادان! خب معلوم است، از گلها! ببین.»
او یک دسته گل ستارهای ارغوانی چید و آن را نزدیک گوش دن برد. حقیقت داشت؛ نوایی آهسته و محزون از گل بر میخاست. گالاتیا گل را به صورت شگفتزدهی دن انداخت و جست و خیزکنان رفت.
بستانی کوچک نه از درختان عظیمالجثهی جنگل، بلکه از گیاهان کوچکتر مقابلشان پدیدار شد. گلها و میوههایی رنگینکمانی داشت و جوی کوچکی از دلش میجوشید. مقصد سفرشان آنجا بود – بنایی از سنگ مرمرین سپید و یکطبقه، پوشیده از سنگریزههای درخشان. به سمت درگاه قوسی گام برداشتند و در آنجا مردی سالارمدار با ریشی خاکستری بر سکوی سنگی پرنقش و نگاری نشسته بود. گالاتیا او را با زبان سلیسی که دن را به یاد نوای گلها میانداخت، خطاب قرار داد. سپس به طرف دن برگشت و گفت: «این لوکان است.»
مرد کهنسال از جایش برخاست و به انگلیسی صحبت کرد. «ما، من و گالاتیا، خوشوقتیم که به شما خوشآمد میگوییم. سعادت مهمانداری در اینجا به ندرت نصیب ما میشود و بازدیدکنندگانی که از دیار رؤیایی شما میآیند، بسیار نادرند.»
دن عبارات تشکرآمیز آشفتهای به زبان آورد. پیرمرد سری تکان داد و باز بر سکوی حکاکی شده نشست. گالاتیا با چابکی به درون درگاه قوسی رفت و دن پس از لحظهای سرگردانی، بر سر سکوی دیگر فرو رفت. بار دیگر افکارش در آشوبی سرگشته به غلیان در آمد. آیا همهی اینها در واقع فقط خیال بود؟ آیا در حقیقت بر صندلی کسالتباری در هتل نشسته و مشغول تماشای دنیایی در پیرامون خود بود که عینک برایش تصویر میکرد؟ یا این که با معجزهای به اینجا آمده و واقعاً در این سرزمین دلکش، در این نقطه نشسته بود؟
صدایش گفت: «لوکان، از کجا میدانستی که به اینجا میآیم؟»
جواب داد: «به من گفته بودند.»
«چه کسی؟»
«هیچ کس.»
«خب بالاخره کسی باید به تو گفته باشد!»
بافندهی خاکستری سر موقرش را تکان داد و گفت: «به من گفته شد؛ فقط همین.»
دن دیگر چیزی نپرسید. فعلاً به نیوشیدن زیباییهای پیرامونش خرسند بود. سپس گالاتیا با قدحی بلورین از میوههای غریب بازگشت. میوههای رنگارنگ بدون نظم روی هم کپه شده بودند: قرمز، ارغوانی، نارنجی و زرد؛ به شکل گلابی، تخممرغ و کُرههای خوشهای؛ خارقالعاده و غیرزمینی. دن یک میوهی کمرنگ و شفافِ تخممرغی برداشت، به آن گاز زد و فوران آبِ شیرین میوه او را در خود غرق کرد. دختر با تعجب به این صحنه نگریست، خندید و میوهی مشابهی انتخاب کرد. به آن گاز زد تا سوراخ کوچکی در انتهایش ایجاد شود و سپس محتویاتش را در دهان فشرد. دن میوهی دیگری برداشت؛ ارغوانی و ترشمزه همچون شرابِ رنیش(9). سپس میوهای دیگر، پر از دانههای خوردنی و بادامیشکل. گالاتیا از تحیر او شادمانه میخندید و حتا لوکان نیز لبخندی خاکستری بر لب داشت. سرانجام دن آخرین پوسته را به درون جویی که کنارش روان بود، انداخت و پوسته، رقصان و چابک به سمت رودخانه رهسپار شد.
پرسید: «گالاتیا، هیچوقت به شهر میروی؟ چه شهرهایی در پاراکازما هست؟»
«شهر؟ شهر دیگر چیست؟»
«جایی که مردمان زیادی در نزدیکی یکدیگر زندگی میکنند.»
دختر اخم کرد و گفت: «اوه. نه، اینجا شهری وجود ندارد.»
«پس مردم پاراکازما کجا زندگی میکنند؟ شما حتماً اینجا همسایگانی دارید.»
دختر متعجب بود. در حالی که به یک رشته تپهی آبی دوردست در پهنهی تاریک افق اشاره میکرد، گفت: «یک زن و مرد آنجا زندگی میکنند. آن دوردستها. یک بار به آنجا رفتم، اما من و لوکان دره را ترجیح میدهیم.»
دن با لحنی معترض گفت: «اما گالاتیا، تو و لوکان در این دره تنها هستید؟ پدر و مادرت کجا ... چه بر سر پدر و مادرت آمده؟»
«آنها از اینجا رفتند. به آن سمت، به طرف مشرق. یک روز بر میگردند.»
«و اگر برنگردند چه؟»
«نادان! چه چیز ممکن است مانع بازگشتشان شود؟»
دن پاسخ داد: «حیوانات درنده، حشرات سمی، بیماری، سیل، طوفان، آدمهای خلافکار، مرگ!»
گالاتیا گفت: «من هیچوقت این کلمات را نشنیده بودم. چیزهایی که گفتی اینجا وجود ندارند.» بعد با تنفر دماغش را بالا کشید و گفت: «آدمهای خلافکار!»
«حتا مرگ؟»
«مرگ دیگر چیست؟»
دن برای لحظهای ماند که چه بگوید. «مثل ... مثل این است که آدم خوابش ببرد و دیگر بیدار نشود. در پایان زندگی، مرگ برای هر کسی اتفاق میافتد.»
دختر قاطعانه گفت: «من هیچوقت چیزی دربارهی پایان زندگی نشنیدهام. چنین چیزی وجود ندارد.»
دن به ناچار پرسید: «پس وقتی آدم پیر میشود، چه اتفاقی برایش میافتد؟»
«هیچ، نادان! هیچکس پیر نمیشود مگر این که خودش بخواهد؛ مثل لوکان. آدم به سنی که دوست داشته باشد میرسد و سپس همانطور باقی میماند. این قانون است!»
دن افکار آشفتهاش را جمع کرد. به چشمان سیاه و دلربای گالاتیا چشم دوخت و گفت: «تو به آن سن رسیدهای که بخواهی متوقف شوی؟»
چشمان سیاه فرو افتادند و گونههایش از شدت شرمساری عمیقاً برافروخته شدند. دن از دیدن این منظره مبهوت شد. گالاتیا به لوکان نگریست که بر سکو نشسته، سرش را متفکرانه تکان میداد. سپس به دن نگاه کرد و نگاهش به چشمان خیرهی او گره خورد.
گالاتیا جواب داد: «هنوز نه.»
«پس کی به آن سن میرسی، گالاتیا؟»
گالاتیا به انگشتان کوچکش زل زد و گفت: «وقتی که طبق مجوز یک بچه به دنیا بیاورم. میدانی ... آدم دیگر بعد از آن نباید بچهدار شود.»
«مجوز؟ مجوز از طرف چه کسی؟»
«از طرف قانون.»
«قانون! اینجا قانون بر همه چیز حکمفرماست؟ پس بخت و تصادف چه میشود؟»
«اینها دیگر چیست ... بخت و تصادف؟»
«چیزهای غیرمنتظره ... چیزهای پیشبینی نشده.»
گالاتیا باز هوشیارانه گفت: «هیچ چیزی پیشبینی نشده نیست.» و به آرامی تکرار کرد: «هیچ چیزی پیشبینی نشده نیست.»
دن حس کرد که اشتیاقی پنهان در صدای گالاتیا نهفته است. لوکان سرش را بلند کرد و نگاهی انداخت. بعد گفت: «دیگر کافیست.» رو به دن کرد و گفت: «من معنای واژههایت – بخت، بیماری و مرگ – را میدانم. اینها در پاراکازما بیمعناست. آنها را برای سرزمین غیرواقعی خودت نگه دار.»
«پس آنها را کجا شنیدهای؟»
بافندهی خاکستری گفت: «از مادر گالاتیا شنیدهام که آنها را از شبحی یاد گرفته بود که قبل از تو و پیش از تولد گالاتیا به اینجا آمده بود.»
دن چهرهی لاویگ را پیش خود تصور کرد و گفت: «او چه شکلی بود؟»
«خیلی شبیه تو بود.»
«اسمش چه بود؟»
پیرمرد ناگهان چهره در هم کشید و گفت: «ما از او حرف نمیزنیم.» این را گفت، برخاست و با سکوتی سرد وارد عمارت شد.
گالاتیا پس از لحظهای گفت: «میرود سراغ بافندگیاش.» چهرهی دلکش و بانمکش هنوز نگران بود.
«چه میبافد؟»
دختر پارچهی نقرهبافت جامهاش را لمس کرد و گفت: «این را. این را از شمشهای فلزی با یک دستگاه بسیار هوشمند میبافد. طرز کارش را نمیدانم.»
«چه کسی آن دستگاه را ساخته؟»
«دستگاه اینجا بوده.»
«اما ... گالاتیا! چه کسی این خانه را ساخته؟ چه کسی این درختان میوه را کاشته؟»
گالاتیا نگاهش را از زمین برداشت و گفت: «اینها همه اینجا بوده. این خانه و درختان همیشه اینجا بوده. به تو گفته بودم که همه چیز پیشبینی شده است؛ از آغاز تا ابد ... همه چیز. خانه و درختان و دستگاه برای لوکان، والدینم و من مهیا بوده است. برای فرزند من نیز که دختر است جایی مهیا شده، و همچنین برای فرزند او ... و الی آخر تا ابد.»
دن لحظهای اندیشید و بعد گفت: «تو اینجا به دنیا آمدهای؟»
«نمیدانم.» دن ناگهان متوجه چشمان اشکآلود گالاتیا شد.
«گالاتیا، عزیزم! چرا غمگینی؟ چه شده؟»
«خب، هیچ!» حلقههای گیسوان سیاهش را تکان داد و دماغش را بالا کشید. «چه میتواند باشد؟ چطور میتوان در پاراکازما غمگین بود؟»
از جایش جست و دست دن را گرفت. «بیا! بیا برای فردا میوه جمع کنیم.»
گالاتیا در هالهای از نقرهی رخشان میدوید و دن او را به گرد عمارت دنبال میکرد. دختر رقصان و چابک به سمت شاخهای در بالای سرش پرید، خندان آن را گرفت و کرهی طلایی بزرگی را برای دن پرتاب کرد. آغوش دن را پر از غنایم براق کرد و او را به سوی سکو فرستاد. هنگامی که دن بازگشت، گالاتیا آنقدر میوهها را روی هم جمع کرد که بارانی از گویهای رنگارنگ در اطراف دن باریدن گرفت. دختر دوباره خندید، میوهها را با ضربهی انگشتان گلگونش چرخاند و به درون نهر انداخت. دن با اشتیاقی دردناک او را مینگریست. سپس گالاتیا به یکباره روبرویش ایستاد. برای لحظهای طولانی و سخت بیحرکت ایستادند؛ چشم در چشم. بعد دختر بازگشت و به آرامی به سمت سر درِ قوسی رفت. دن با بار میوهاش به دنبال او رفت. ذهنش دوباره در آشوبی از تردید و سرگشتگی فرو غلتید.
خورشید کوچک پشت درختان آن جنگل شگرف در مغرب پنهان میشد و سرما در میان سایههای بلند به جنبش درآمده بود. نهر در گرگ و میش ارغوانیرنگ مینمود، اما آوای شادمانهاش باز هم با موسیقی گلها در هم میآمیخت. خورشید کاملاً پنهان شده بود. زبانههای سایه، مرغزار را تاریک کرده بود. ناگهان گلها خاموش شدند و فقط نهر بود که در دنیایی از سکوت میدرخشید. دن نیز در این سکوت وارد درگاه شد.
اتاق فراخی بود؛ کفپوشی از سنگهای بزرگ سیاه و سفید داشت. سکوهای مرمر حکاکی شدهی نفیس همهجا دیده میشد. لوکان پیر در گوشهای دور، بر سر دستگاهی پیچیده و براق خم بود و همانطور که دن وارد میشد، یک قد پارچهی سیمین درخشان از آن بیرون کشید، آن را با دقت تا زد و کنار گذاشت. دن متوجه چیزی غریب و ماورایی شد؛ با این که پنجرهها رو به غروب باز بودند، هیچ حشرهای گرد گویهایی که جا به جا درون حفرههای دیوارها میتابیدند، نمیچرخید.
گالاتیا در آستانهی درگاهی در سمت چپ دن ایستاد و نیمخسته بر چارچوب آن تکیه زد. دن ظرف میوه را روی سکویی در ورودی قرار داد و به طرف گالاتیا رفت.
دختر اتاقی را در آنسو نشان داد و گفت: «آن اتاق توست.»
این اتاق دلپذیرتر و کوچکتر بود. یکی از پنجرهها انگار چهارگوشی از ستاره را قاب گرفته بود؛ باریکهی آب چابک و نسبتاً بیصدایی از دهان مجسمهی سرِ کندهکاری شده بر دیوار غربی اتاق فوران میکرد و با انحنایی به درون حوضچهی دو متری کف اتاق سرازیر میشد. سکوی زیبای دیگری پوشیده از پارچهی سیمین، مبلمان اتاق را کامل میکرد. یک گوی منفرد و تابان با رشتهای از سقف آویزان بود و به اتاق روشنی میبخشید. دن به طرف دختر چرخید که هنوز خیلی جدی نگاه میکرد.
گفت: «فوقالعاده است. اما گالاتیا، چطور این چراغ را خاموش کنم؟»
دختر گفت: «خاموش کنی؟ باید رویش سرپوش بگذاری ... اینطوری!»
و همانطور که روی گوی نورانی را با سرپوشی فلزی میپوشان، تبسمی بیجان بر لبانش نقش بست. آنها در تاریکی پرتنشی ایستاده بودند. حضور نزدیک دختر برای دن دردآور بود. اتاق بار دیگر روشن شد. دختر به طرف در برگشت، سپس ایستاد و دست دن را گرفت.
دختر به نرمی گفت: «شبح عزیز، امیدوارم رؤیاهایت موسیقی باشد.» سپس رفت.
دن مردد در میان اتاق ایستاد. نگاهی به اتاق فراختر انداخت؛ لوکان هنوز روی کارش خم بود. بافندهی خاکستری با علامت رسمی دستش او را بدرود گفت، اما چیزی به زبان نیاورد. دنم رغبتی به همراهی خاموش مرد کهنسال نداشت، بنابراین به اتاق برگشت تا برای خواب مهیا شود.
گویی سپیدهدم بیدرنگ از راه رسید و نوای شاد حوریان همهجا را پر کرد. خورشیدِ غریبِ گلگون پهنهی شیبدار عریضی از پرتوی خود را بر اتاق تابانده بود. وقتی دن بیدار شد، کاملاً به دنیای پیرامونش آگاه بود؛ انگار اصلاً نخوابیده باشد. برکه وسوسهکننده بود و دن در آبِ سرد استخوانسوز آبتنی کرد. پس از این که از آب بیرون آمد، به اتاق اصلی رفت. در گمال شگفتی متوجه شد که گویها هنوز هم در همآوردی بیجان با روشنایی روز، میتابند. دن تصادفاً به یکی از گویها دست زد. چراغ همچون فلز سرد بود و به راحتی از روی پایهاش بلند میشد. برای لحظهای این شیء تابان سرد را در دستانش نگه داشت، سپس آن را سر جایش گذاشت و سرگشته به دلِ سحر زد.
گالاتیا در گذرگاه پایکوبی میکرد. مشغول خوردن میوهای عجیب به رنگ لبان گلگونش بود. دوباره خوشحال بود، باز همان حوری شادانی شده بود که در ابتدا به استقبال دن آمده بود. دن مشغول انتخاب میوهای تخممرغی و سبز برای صبحانه بود که دختر لبخند بشاشی به او زد.
دختر صدا زد: «بیا! بیا طرف رودخانه!»
جست و خیزکنان به سمت جنگل ماورایی دوید؛ دن از پی او رفت. از این که نرمی و چابکی دختر با قدرت عضلات خودش به راحتی برابری میکرد، در حیرت بود. سپس در برکه مشغول خندیدن و پاشیدن آب به اطراف شدند تا این که گالاتیا خود را به خشکی کشاند. برافروخته بود و نفس نفس میزد. همانطور که آرمیده بود، دن هم به کنار آب آمد. عجیب بود؛ نه خسته بود و نه از نفس افتاده بود، گویی هیچ تقلایی نکرده بود. پرسشی در ذهنش چرخ میزد که هنوز آن را به زبان نیاورده بود.
صدایش گفت: «گلاتیا، چه کسی را به همسری بر میگزینی؟»
دختر با نگاهی جدی جواب داد: «نمیدانم. در زمان مناسب، خودش خواهد آمد. این قانون است.»
«با این وصف، تو خشنودی؟»
دختر گویی ناراحت بود. «البته. مگر همه خشنود نیستند؟»
«در دنیایی که من در آن زندگی میکنم، چنین نیست گالاتیا.»
«پس آنجا باید جای عجیبی باشد ... تو هم با این دنیای ارواحت. دنیای سهمناکی است.»
دن تصدیق کرد: «همینطور است، غالباً همینطور است. کاش ...» دن مکث کرد. کاش چه؟ آیا مشغول گفتگو با یک خیال، یک رؤیا، یک شبح نبود؟ او به دختر نگریست؛ به گیسوان مشکی براقش، چشمانش، پوست سپید و لطیفش. و بعد، برای یک لحظهی غمانگیز، کوشید تا دستههای صندلی کسالتبار هتل را زیر دستانش لمس کند؛ اما موفق نشد. تبسم کرد؛ خواست با انگشتانش بازوی برهنهی دختر را لمس کند و دمی بعد، دختر با چشمانی از حدقه درآمده و هشیار، به او نگریست و از جا جست.
دختر از پی رودخانه به حرکت در آمد و گفت: «بیا! میخواهم دیارم را به تو نشان بدهم.»
دن با بیمیلی برخاست و به راه افتاد.
عجب روزی بود! از برکهی ساکن تا تندآبهای خروشان، از پی رودخانهی کوچک رفتند. صدای گلها پیوسته در پیرامونشان همچون چهچهه و نغمات اسرارآمیز به گوش میرسید. بر سر هرپیچ، چشمانداز زیبای تازهای نمودار میشد و هر دم حس تازهای از سرور با خود داشت. آنها یا گفتگو میکردند یا خاموش بودند. به هنگام تشنگی رود خنک در دسترس بود. هنگامی که گرسنه میشدند، میوهها خود را عرضه میکردند. وقتی خسته میشدند، پیوسته برکهای ژرف و ساحلی خزهپوش در آن حوالی پدیدار میشد. و پس از استراحت، زیبایی تازهای آنها را فرا میخواند. درختان افسانهای با اشکال خیالی بیشماری قد برافراشته بودند. اما مرغزار گلهای ستارهای در آن سوی رود بود؛ جایی که آنها در آن قدم میزدند. گالاتیا تاجی از گلهای خوشرنگ برای دن بافت و از آن پس، دن پیوسته آوازی دلکش در اطراف خود میشنید. اما آفتاب سرخ آرامآرام به سمت بیشه مایل میشد و زمان میگذشت. این دن بود که به این نکته اشاره کرد. با بیمیلی به خانه بازگشتند.
گالاتیا در راه بازگشت به خانه آواز عجیبی سر داد؛ حزین و دلپذیر، همچون آمیزش آواز رود و گلها. چشمانش دوباره غمگین بود.
دن پرسید: «این چه آوازی است؟»
دختر جواب داد: «این آوازی است که گالاتیای دیگر آن را خوانده؛ مادرم.» او دستش را روی بازوی دن گذاشت و گفت: «آن را برایت به انگلیسی میخوانم.» و شروع به خواندن کرد:
«نهر بر گل و خزه آرمیده،
و سرود بازگشت تو را میسراید،
بازگشتی دور و دراز.
پاسخ عبثی را زمزمه میکند،
که گلها همه میشناسند،
و باز میخوانند: نهر دروغ میبافد!»
صدای دختر در بیان آخرین کلمات میلرزید. سپس دیگر صدایی نبود مگر طنین آب و شیپور گلها.
دن گفت: «گالاتیا ...» و مکث کرد. چشمان دختر باز محزون و اشکآلود شد. دن با صدایی خشک و خشن گفت: «این آواز خیلی غمانگیز است، گالاتیا. چرا مادرت غمگین بود؟ تو گفتی که همه در پاراکازما خشنودند.»
دختر با صدایی یکنواخت پاسخ داد: «او قانونی را زیر پا گذاشت. و قانونشکنی ناچار به اندوه میانجامد.» دختر چهرهاش را به طرف دن برگرداند و ادامه داد: «او دلباختهی یک شبح شد! یکی از افراد تبار خیالی تو که به اینجا آمد. مدتی هم اینجا بود و سپس ناچار از اینجا رفت. به این ترتیب وقتی معشوق مقدر مادرم از راه رسید، دیگر خیلی دیر شده بود. میفهمی چه میگویم؟ اما او سرانجام تسلیم قانون شد. او تا ابد شوربخت خواهد بود و در اکناف جهان از جایی به جای دیگر سرگردان است.» دختر مکث کرد و بعد جسورانه افزود: «من هیچوقت قانون را زیر پا نخواهم گذاشت.»
دن دست او را گرفت و گفت: «دوست ندارم اندوهگین باشی، گالاتیا. دوست دارم همیشه شاد باشی.»
دختر سرش را تکان داد و گفت: «شادم.» لبخندی تُرد و پراشتیاق بر لبانش نشست.
آنها برای مدتی طولانی خاموش بودند و با گامهایی خسته به سوی خانه رفتند. همانطور که خورشید در پشت سرشان فرو میغلتید، سایهی اشکال غولپیکر جنگل سرتاسر رودخانه را میپوشاند. لحظهای دست در دست حرکت کردند، اما وقتی به گذرگاه پوشیده از سنگریزههای درخشان در نزدیکی خانه رسیدند، گالاتیا از دن پیش افتاد و با چابکی پیش از او رفت. دن با تمام توان او را تعقیب کرد و هنگامی که به خانه رسید، لوکان بر سکوی کنار درگاه نشسته بود و گالاتیا در آستانه ایستاده بود. دختر با چشمانی که گویی برق اشک در آن میدرخشید، نزدیک شدن دن را تماشا کرد.
دختر گفت: «من خیلی خستهام.» و به درون لغزید.
دن خواست از پیاش برود، اما پیرمرد با دست او را متوقف کرد.
پیرمرد گفت: «دوست خیالی، لحظهای به من گوش بده.»
دن درنگ کرد، بعد تسلیم شد و بر سکوی مقابل او نشست. حسی شوم داشت. چیز خوشایندی انتظارش را نمیکشید.
لوکان گفت: «چیزی هست که باید بگویم، ولی قصد آزردنت را ندارم؛ البته اگر اشباح هم آزردهخاطر بشوند. لُبِ کلام این است: گالاتیا تو را دوست دارد، اما فکر میکنم هنوز خودش این را در نیافته است.»
دن با تأکید گفت: «من هم او را دوست دارم.»
بافندهی خاکستری به او خیره شد. «حقیقت شاید عاشق خیال شود، اما چطور خیال عاشق حقیقت میشود؟»
دن با اصرار گفت: «من او را دوست دارم.»
«پس وای بر شما دو تن! چون این در پاراکازما ناممکن است؛ این خلاف قانون است. همسر گالاتیا در تقدیر او معین شده و شاید حتا همین حالا در حال نزدیک شدن به ما باشد.»
دن زیرلبی گفت: «قانون! قانون! این قانونِ کیست؟ قانون گالاتیا که نیست، قانون من هم نیست!»
بافندهی خاکستری گفت: «چرا، این قانون تو هم هست. نه تو و نه من، هیچکدام حق اعتراض نداریم. اگرچه من هنوز در شگفتم که کدام نیرو این قوانین را بیاثر کرده که تو توانستهای اینجا حضور یابی.»
«من هیچ حق رأیی در قوانین شما ندارم.»
پیرمرد در گرگ و میش در چهرهی دن باریک شد و پرسید: «آیا هیچکس، هیچکجا حق رأیی در قوانین دارد؟»
دن جواب داد: «بله. در سرزمین من.»
لوکان غرید: «دیوانگی است! قوانین ساخت بشر! قوانین وضع شده توسط بشر چه سودی دارد، وقتی که مجازات را نیز بشر وضع میکند، یا وقتی اصلاً مجازاتی در کار نیست؟ اگر شما اشباح قانونی وضع کنید که بر اسا آن باد فقط از مشرق بوزد، آیا بادِ مغرب از آن تبعیت میکند؟»
دن به تلخی تصدیق کرد: «ما چنین قوانینی وضع میکنیم. ممکن است مسخره به نظر برسد، اما قوانین ما ناعادلانهتر از قوانین شما نیست.»
بافندهی خاکستری گفت: «قوانین ما اصول تغییرناپذیر جهان هستیاند؛ قوانین طبیعت. تخلف از آنها همواره به معنای شقاوت است. من این را به چشم خود دیدهام: مادر گالاتیا؛ اگر چه گالاتیا استوارتر از اوست.» پیرمرد مکث کرد و کمی بعد ادامه داد: «فقط از تو میخواهم که به ما رحم کنی؛ مهلت تو به زودی سر میآید و من از تو تمنا دارم که بیش از این به ما لطمه نزنی. رحم داشته باش. بیش از این مایهی افسوس و پشیمانی گالاتیا نشو.»
پیرمرد برخاست و از گذرگاه قوسی عبور کرد. لحظهای بعد دن دنبالش رفت. لوکان در کنج اتاق مشغول در آوردن قطعهای نقرهگون و چهارگوش از دستگاهش بود. دن خاموش و غمزده به اتاقش برگشت؛ جایی که فوارهی آب همچون طنین ناقوسی دور، شرهی بیجانی داشت.
دن باز هنگام سپیدهدم برخاست و باز گالاتیا در پاشنهی در با قدح میوه در برابرش ایستاده بود. او ظرف را کناری گذاشت و با لبخند مختصر و کمجانی سلام کرد. بعد روبرویش ایستاد؛ انگار انتظار میکشید.
دن گفت: «گالاتیا، بیا با من برویم.»
«کجا؟»
«کنار رودخانه. بیا با هم صحبت کنیم.»
آنها تا لب برکهی گالاتیا در سکوت به آرامی قدم زدند. دن تفاوتی ظریف را در دنیای اطرافش دریافت. خطوط مبهم مینمود. نغمهی تُرد گلها کمجانتر شده بود؛ خود مناظر هم به طرز غریبی ناپایدار بودند و وقتی دن آنها را مستقیماً تماشا نمیکرد، همچون دود، آرام حرکت میکردند. و شگفتآور این که دختر را با خود اینجا آورده بود تا با او گفتگو کند، اما حالا حرفی برای گفتن نداشت. در سکوتی دردناک نشست و چشمانش محو چهرهی دلکش او شد.
گالاتیا به خورشید سرخی که او میگرفت اشاره کرد و گفت: «تا هنگام بازگشت تو به دنیای اشباح خودت زمان اندکی باقی مانده است. من اندوهگین میشوم، بسیار اندوهگین.» بعد گونهی دن را بر سر ِ انگشت لمس کرد و گفت: «شبح عزیز!»
دن با صدایی گرفته و خشن گفت: «گیریم بر نگردم. اگر از اینجا نروم چی؟» صدایش خشنتر شد. «من از اینجا نمیروم. میخواهم بمانم!»
آرامش حزین رخسار دختر او را به خود آورد. تقلا در برابر جریان ناگزیر رؤیا ابلهانه بود. دختر گفت: «اگر من قانونگذار بودم، میتوانستی بمانی. اما نمیتوانی عزیزم. نمیتوانی!»
سخنان بافندهی خاکستری اکنون دیگر به دست فراموشی سپرده شده بود. دن گفت: «گالاتیا، دوستت دارم.»
دختر نجوا کرد: «من هم دوستت دارم. ببین شبح عزیز، ببین چطور مثل مادرم قانون را زیر پا میگذارم و با اندوهی که به همراه میآورد، با شادمانی روبرو میشوم.» دختر دست پرمحبتش را بر دست دن گذاشت و گفت: «لوکان بسیار داناست و باید از او اطاعت کنم، اما این از معرفت او فراتر است؛ چرا که او خودش خواست پیر شود.» دختر مکث کرد و بعد به آرامی تکرار کرد: «او خودش خواست پیر شود.» بعد به طرف دن چرخید و برق عجیبی در چشمان سیاهش درخشید.
دختر هیجانزده گفت: «عزیزم! اتفاقی که برای سالمندان میافتد ... به قول شما مرگ! پس از آن چه میشود؟»
دن تکرار کرد: «بعد از مرگ چه میشود؟ کسی چه میداند!»
صدای دختر میلرزید: «اما ... اما آدم نمیتواند به این سادگی ناپدید شود! باید رستاخیزی وجود داشته باشد.»
دن دوباره گفت: «کسی چه میداند. برخی باور دارند که ما در دنیایی شادتر محشور میشویم، اما ...» دن سرش را به نشانهی یأس تکان داد.
گالاتیا فریاد زد: «باید حقیقت داشته باشد! آه، باید اینطور باشد! باید چیزی بیش از آن دنیای دیوانهای که از آن میگویی، وجود داشته باشد!» دختر به سوی او خم شد و ادامه داد: «عزیزم،گیریم که خاطرخواهِ مقدر من از راه برسد؛ من او را جواب میکنم! گیریم که فرزندی به دنیا نیاورم، اما خود بخواهم که پیر شوم. پیرتر از لوکان، پیر تا زمان مرگ! آیا من در جهان شادترِ تو به تو ملحق میشوم؟»
دن با پریشانی فریاد زد: «گالاتیا! آه، عزیزترینم ... چه فکر هولناکی!»
دختر همانطور که بسیار به دن نزدیک بود، نجوا کرد: «هولناکتر از آن چیزیست که فکر میکنی. این از تخطی از قانون فراتر است؛ این طغیان و سرکشی است. همه چیز از پیش تعیین شده؛ همه چیز پیشبینی شده، مگر این یکی. و اگر من فرزندی به دنیا نیاورم، جای او و جای بچههایش و جای بچههای آنها خالی میماند، الی آخر. تا روزی که تمام نقشههای عظیم پاراکازما نقش بر آب شود.» نجوای دخترک کمجان و هراسناک شد. «این یعنی تباهی. اما من بیش از آن که از مرگ بترسم، تو را دوست دارم.»
بازوان دن به دور دختر حلقه شدند. «نه گالاتیا! نه! به من قول بده!»
دختر زمزمه کرد: «من میتوانم قول بدهم و بعد عهد بشکنم.»
دختر سر دن را گرفت، لبهایشان به هم رسید و دن گویی طعم و رایحهی عصل را در بوسهی دختر حس کرد. دختر نفسی کشید و گفت: «دستِ کم میتوانم روی تو اسمی بگذارم که با آن تو را دوست بدارم. فیلومتروس! یعنی سنگ محک عشق!»
دن زیرلبی گفت: «اسم؟»
فکر خارقالعادهای از ذهنش گذشت؛ شیوهای که با آن به خود اثبات کند همه چیز واقعی است، نه فقط صفحهای که هر کسی با گذاشتن عینک جادویی پیگالیونِ لادویگ بتواند بخواند. چه میشد اگر گالاتیا اسم او را میگفت! دن متهورانه اندیشید که شاید، شاید در آن صورت بتواند آنجا بماند.
دن دختر را عقب برد و فریاد زد: «گالاتیا! اسم من را به خاطر میآوری؟»
دختر سرش را به آرامی تکان داد و چشمان غمگینش به چشمان دن گره خورد.
«پس بگو! اسمم را بگو عزیزم!»
دختر با نگاهش مضطرب و گنگ به دن زل زده بود، اما چیزی نمیگفت.
دن عاجزانه لابه میکرد: «بگو گالاتیا! اسمم را بگو، عزیزم ... فقط اسمم را!»
دهان دختر جنبید؛ همانطور که تقلا میکرد، رنگ از رخش پرید. دن میتوانست سوگند یاد کند که لبهای دختر با نامش مرتعش شده، گرچه صدایی به گوش نرسید.
دختر سرانجام گفت: «نمیتوانم، عزیزترینم! آه، نمیتوانم. قانون آن را قدغن کرده!»
ناگهان دختر، رنگباخته همچون عاج کندهکاری شده، راست ایستاد. «لوکان صدا میزند!» این را گفت و گریخت.
دن او را در امتداد مسیر سنگریزهپوش دنبال کرد، اما دختر چابکتر از او میدوید. وقتی به درگاه رسید، فقط بافندهی خاکستری را دید که سرد و عبوس ایستاده بود. وقتی دن پدیدار شد، او دستش را بالا برد و گفت: «مهلتت سر آمده. از اینجا برو و به این ویرانی که به بار آوردی، بیندیش.»
دن همانطور که بریده بریده نفس میکشید، پرسید: «گالاتیا کجاست؟»
پیرمرد جلوی در را سد کرد و گفت: «او را روانهی جایی کردم.» برای لحظهای دن خواست او را به کناری بیفکند، اما چیزی او را از این کار باز داشت. به تندی به مرغزار خیره شد. آنجا! درخشش نقره در آنسوی رودخانه، در حاشیهی جنگل به چشم میخورد. برگشت و به دنبال آن درخشش دوید. بافندهی خاکستری، سرد و بیحرکت رفتنش را تماشا کرد.
دن صدا زد: «گالاتیا! گالاتیا!»
دن اکنون آنسوی نهر بود، در طرف جنگل. چشماندازهای استوانهای همچون گردابهایی مهآلود بر گردش میچرخیدند و او میانشان میدوید. دنیا تیره و تار شده بود؛ دانههای ریز مانند برف در برابر دیدگانش به رقص مشغول بودند. پاراکازما در پیرامونش از هم میپاشید. در میان این آشوب، یک نظر دختر را تجسم کرد. اما هر چه نزدیکتر میشد، باز نومیدانه فریاد میزد: «گالاتیا!»
دن پس از زمانی که عمر درازی مینمود، درنگ کرد. آنجا برایش آشنا بود. آفتاب بالای سرش به کناری متمایل میشد؛ در همان لحظه، دن آنجا را شناخت ... آنجا نقطهای بود که از آن به پاراکازما وارد شده بود! برای لحظهای به چیزی خیالی و باورنکردنی چشم دوخت و در همان حال، در پوچی غوطهور شد – پنجرهای تاریک میان آسمان مقابلش آویخته شده بود و خطوطی از فروغ چراغها در دلش میدرخشیدند. پنجرهی لادویگ!
پنجره ناپدید شد. اما درختان پیچ و تاب میخوردند و آسمان تیره و تار میشد. دن گیج و مبهوت در این غوغا به اینسو و آنسو تاب میخورد. ناگهان دریافت که دیگر روی پاهایش نایستاده، بلکه در میان بیشهای مجنون نشسته و دستانش بر شیء صاف و سختی چنگ انداخته است – دستههای صندلی کسالتبار هتل. سپس سرانجام دختر را در نزدیکی خود دید؛ گالاتیا که خطوط چهرهاش مصیبتزده بود و چشمهای اشکآلودش به چشمان او گره خورده بود. با تقلای فراوان برخاست، راست ایستاد، و بعد همچون نعشی در میان فروغ چراغهای تابناک فرو افتاد.
دن کوشید تا بر زانو بنشیند؛ دیوارهای اتاق لادویگ او را در میان گرفته بودند. باید از روی صندلی فرو غلتیده باشد. عینک جادویی کنارش افتاده و یکی از عدسیهایش شکسته بود؛ مایعی از آن تراوش میکرد که دیگر به زلالی آب نبود، بلکه مثل شیر سپید بود.
زیر لب گفت: «خدایا!»
احساس میکرد منقلب شده؛ رنجور بود، تحلیل رفته بود، داغی تلخ بر جگرش نشسته بود و از سردردی شدید رنج میکشید. اتاق دلمرده و منزجر کننده بود. میخواست از آنجا بیرون برود. بیاختیار به ساعتش نگریست؛ ساعت چهار بود. باید نزدیک پنج ساعت آنجا نشسته باشد. تازه متوجه غیاب لادویگ شد؛ از این بابت خوشحال بود. کشان کشان به طرف درب بالابرِ خودکار رفت. زنگ بالابر را زد، اما پاسخی نیامد؛ کسی در حال استفاده از آن بود. دن سه راهپله را پشت سر گذاشت تا به خیابان برسد و بعد به اتاق خود رفت.
عاشق یک توهم شده بود! بدتر از آن، دلباختهی دختری شده بود که هرگز زندگی نکرده بود. آن هم در ناکجایی خیالی که حقیقتاً هیچ کجا نبود! دن خود را روی تخت انداخت و نالهای، همچون بغضی فروخورده سر داد.
سرانجام معنای نام گالاتیا برایش روشن شد. گالاتیا ... تندیس پیگمالیون که اسطورهی کهن یونانی، ونوس، در آن روح زندگی دمید. اما گالاتیای او، گرم و دلنواز و سرزنده، باید تا ابد از موهبت زندگی بینصبت بماند؛ چرا که او نه پیگمالیون بود و نه خدا. (10)
دن صبح دیر از خواب برخاست و بدون این که درک کند چه اتفاقی افتاده، با نگاهی به پیرامونش به دنبال فواره و برکهی پاراکازما گشت. به تدریج حقیقت برایش روشن شد. چقدر ... چقدر از تجربهی دیشب حقیقت داشت؟ چقدر آن حاصل الکل بود؟ یا شاید حق با لادویگِ پیر بود و هیچ تفاوتی میان واقعیت و خیال وجود نداشت؟
لباسهای پر چین و چروکش را عوض کرد و محزون، پرسهزنان در خیابان به راه افتاد. بلاخره هتلِ لادویگ را پیدا کرد. پس از پرس و جو فهمید که پروفسور ریزنقش حسابش را با هتل تسویه کرده و نشانی از مقصدش بر جا نگذاشته است.
بیفایده بود! حتا لادویگ هم نمیتوانست چیزی که او میطلبید، یعنی گالاتیای زنده را به او ارزانی دارد. دن از ناپدید شدن لادویگ خرسند بود؛ از پروفسور کوچکاندام متنفر بود. پروفسور؟ حالا دیگر هیپنوتیستها(11) هم به خود پروفسور میگویند! روزی کسالتبار و سپس شبی بیخواب را از سر گذارند تا به شیکاگو برگشت.
نیمههای زمستان بود که دن شمائل ریزنقشی را پیشروی خود در لوپ(12) دید که او را به یاد کسی میانداخت؛ لادویگ! اما صدا زدن او چه سودی داشت؟ با این حال، دن بیاختیار فریاد زد: «پروفسور لادویگ!»
شمائل کوتوله به سمت دن چرخید، او را شناخت و لبخند زد. به زیر طاقی ساختمانی رفتند.
«بابت عینک متأسفم، پروفسور. خوشحال میشوم خسارتش را بپردازم.»
«اوه، مهم نیست؛ یک شیشهی شکسته بود دیگر. اما تو ... ناخوش بودهای؟ خیلی رنجور به نظر میرسی؟»
دن گفت: «مهم نیست. نمایش شما فوقالعاده بود، پروفسور ... فوقالعاده! میخواستم این را همان موقع بهتان بگویم، اما وقتی نمایش تمام شد، شما رفته بودید.»
لادویگ شانهای بالا انداخت و گفت: «بعد از پنج ساعت بودن با یک عروسک مومی، رفته بودم سالن هتل تا سیگاری بکشم. میفهمی که.»
دن دوباره گفت: «فوقالعاده بود.»
پروفسور تبسمی کرد و گفت: «یعنی اینقدر واقعی بود؟ خوب، فقط برای این بوده که خیلی خوب همکاری کردی. برای این کار باید بتوانی تلقین به نفس انجام بدهی.»
دن ملولانه تصدیق کرد. «بسیار خوب، واقعی بود. اما این را درک نمیکنم ... آن سرزمین زیبای غریب را.»
لادویگ گفت: «درختها گیاه رضن بودند که با یک عدسی بزرگنمایی شده بود. همهاش حقههای عکاس بود، اما همانطور که گفتم با ترفند برجستهسازی یا سهبعدی. میوهها کائوچویی بود، خانه هم عمارتی ییلاقی در پردیس ما، دانشگاه نورثرن(13). صدا هم مال من بود. تو اصلاً صحبت نکردی، مگر همان ابتدا که اسمت را گفتی و من یک جای خالی برای این لحظه در نظر گرفته بودم. میفهمی، من نقش تو را بازی کردم. هر جا میرفتم،یک دستگاه عکاسی روی سرم سوار بود تا نقطهنظرِ تماشاگر را همواره حفظ کنم. فهمیدی؟» سپس با پوزخند کنایهآمیزی گفت: «خوشبختانه من نسبتاً کوتولهام، وگرنه تو غولپیکر به نظر میرسیدی.»
دن با سردرگمی پرسید: «یک لحظه صبر کن! گفتی که تو نقش من را بازی کردی. پس گالاتیا ... او هم واقعی است؟»
پروفسور گفت: «او به اندازهی کافی واقعی است. برادرزادهی من است، دانشجوی سال آخر دانشگاه نورثرن که به نمایش هم علاقمند است. در این کار به من کمک کرد. چطور؟ میخواهی او را ببینی؟»
دن از سر شعف پاسخی سربسته داد. دردش به کلی از بین رفته بود. ناراحتیاش برطرف شده بود. سرانجام پاراکازما نزدیک بود!
پانویس: