ساعت ها بعد در حالی که گریس در جزیره[1] رزمناو نشسته بود و تجسس میولنیر در آخرین موقعیت گزارش شده دیفاینس را نظارت میکرد، پرونده خدمت کریگ هولندر به دستش رسید. با اشتیاق مشغول بررسی آن شد.
عکسی رنگی از هولندر روی جلد پرونده بود که مرد جوانی را با قد متوسط و پوست برنزه و تیره نشان میداد که گویای تولدش زیر خورشیدی خشنتر از خورشید زمین بود. موهایش بور بود، آنقدر بور که به سفیدی میزد ، موهایش بلند و به جلو شانه شده و روی پیشانیش ریخته بود و تا ابروهایش میرسید. چشمهایش آبی روشن بود و نیشش را کج و کوله به دوربین باز کرده بود که در عکس پرسنلی ناوگان غیرمعمول بود.
گریس عکس را سرسری بررسی کرد و سپس پرونده را باز کرد تا شروع به مرور محتویاتش کند. اما تازه چشمش به صفحه اول افتاده بود که از ادامه کار بازداشته شد.
از آن سوی جزیره خدمهای که مسئول مانیتور حسگرها بود گزارش داد: «یه چیزی پیدا کردیم قربان، سفینه نیست، یک جور خردههای لاشه سفینهاس.»
گریس پرونده را روی میز فرمانش گذاشت و بلافاصله فراموشش کرد. دستور داد: «با تراکتورها جمعشون کنین و بیارینشون داخل.» به سمت افسر ارتباطات برگشت. «با عرشه فرود تماس بگیر.»
افسر جواب داد: «بله قربان.» صفحه نمایش بزرگی که تمام دیوار جلویی جزیره را پر کرده بود چشمکی زد و تصویر ستاره ها ناپدید شد. در عوض چهره خسته ناخدا سوم در آن شکل گرفت.
گریس به او گفت: « قطعههایی پیدا کردهایم که ممکنه مال دیفاینس باشن. الان دارن با تراکتورها میارنشون داخل. وقتی که اومدن داخل، تو عرشه فرود پخش و با دقت بررسیشون کنین. از لحاظ آسیب لیزری و اثرات رادیواکتیو چکشون کنین. و البته برای هر اثری از خدمه.»
مرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد. «بله قربان، انجام میشه.»
گریس اضافه کرد: «به زودی میام پایین. امیدوارم این آهنپارهها اطلاعی بهت بدن.» برگشت و به مرد مسئول ارتباطات سری تکان داد و صفحه نمایش به سیاهی گرایید. یک لحظه بعد، تصویر ستارهها دوباره نمایان شد.
بعد از سپردن جزیره به ریچی، گریس به پایین، به عرشه فرود رفت. مانند هر ستارهپیمایی، میولنیر اکیداً فضاپیمای اعماق فضا بود. فرود جزو کاربردهایش نبود، بنابراین در شکم پرگنجایشش ناوگانی کوچک از فضاپیماهای فرود داشت. حتی کوچکترین فضاپیماها، گشتها، هرگز وارد جوسیارهها نمیشدند، گرچه فقط دو سفینه کوچک فرود داشتند. عرشه فرود همیشه متصل به یک محفظه هوایی بود، که از همان جاقطعههای یافتشده به داخل میآمدند.
قبل از اینکه گریس برسد قطعهها در فضای خالی بین فضاپیماها پخش شده بودند. حلقهای از خدمه دورشان بود و هر کدام حسگری در دست داشتند. ناخدا سوم کناری ایستاده بود و به خدمه در حال کار نگاه میکرد.
گریس با تردید به کوه کوچک فلز و پلاستیک نگاه کرد. به نظر نمیرسید آنقدری باشد که باید میبود. همچنین همهاش به نظر انواعی از ادوات اکترونیکی میرسید. و هیچ چیز به نظر آسیبدیده نمیآمد. با اخمی ناشی از سردرگمی به سمت ناخدا سوم برگشت. پرسید: «خب؟»
ناخدا سوم نیز همانقدر سردرگم به نظر میآمد. گفت: «بهشون گفتم که دوباره همه چیز رو چک کنن، اولین بررسیها زیاد با عقل جور در نمیاد قربان. نه نشانی از رادیواکتیو هست، نه ذوب شدگی، نه هیچ آسیبی. هیچی.»
«همهاش همینه؟ فکر میکردم بیشتر از اینها باید باشه. هر چی باشه فضاپیمای گشت خیلی بزرگه.»
«این هم یه چیز دیگهست قربان. ما اینجا چند تن لاشه داریم، اما همونطوری که شما میگین اصلاً کافی نیست. اینطور که به نظر میرسه دیفاینس فقط منفجر نشده. بیشترش گم شده. بخار شده. اما نمیشه دورالوی رو تبخیر کرد، قربان. و اگه هم بشه باید نوعی از اثرات تبخیر باقی بمونه. هیچ چیزی شبیه اثرات تبخیر تشخیص دادهایم قربان؟»
گریس گفت «نه». به نظر میرسید به فکر فرو رفته است. گفت: «خب، وقتی که چک دومت رو تموم کردی میخوام که افرادت رو دوباره سراغ این آشغالا بفرستی تا دقیقاً بفهمن که اینا چیه یا چی بوده.» نگاه خشمگینی به باقیماندههای دیفاینس انداخت و با شتاب به جزیره برگشت.
*
گریس مطمئن نبود که وقتی قطعههای به هم تنیده تشخیص داده و کنار هم گذاشته شوند، انتظار داشته چه بیابد. اما انتظارش هر چه بود آن نبود که یافت. با مسرت آميخته به حيرتی افزاینده به گزارش ناخدا سوم گوش داد و سریعاً با مرکز فرماندهی فرمانده مندل در نیو ویکتوری تماس گرفت.
چهره در هم رفته مندل از صفحه نمایش مشتاقانه به او مینگریست. . پرسید: «چی بود؟ حمله کواندلان؟»
گریس سرش را تکان داد. «خیر قربان. طبق اونچه که دستگيرمون شده، به هیچ وجه حمله نبوده.»
«حمله نبوده؟ پس چرا سفینه سیگنال فرستادن رو متوقف کرده؟ توضیح بده کاپیتان.»
«خب، ما باقیموندههای دیفاینس رو پیدا کردیم. زیاد نیست. اما همون چیزی که هست هیچ آسیبی ندیده. خیلی ساده دور انداخته شده.»
مندل از این تصور خوشش نیامد. «دور انداخته شده؟ این حرفت چه معنیای داره؟»
گریس ورق کاغذی را که گزارش ناخدا سوم بود تکان داد. « قطعهها رو شناسایی کردهایمفرمانده. دقیقاً میدونیم که چی بوده. کامپیوتر فضاپیما رو پیدا کردهایم و حدود یک تن از حسگرها رو و بیشتر جنگافزارهای گشت رو. و همهاش همینه قربان. دور انداخته شده. فقط جدا شده و تو فضا رها شده. هیچ اثری از سیستمهای حرکت سریع یا بدنه یا سامانه زیستی نیست. ابداً هیچ چیزی.»
چانه مندل لرزید. «لعنت، این یعنی چی؟»
«قربان، یعنی اینکه سفینه گشت شما به هیچ وجه نابود نشده. دزدیده شده.»
«دزدیده شده! دزدیده شده! آخه چه جوری ستارهپیمایی دزدیده میشه کاپیتان؟ فقط این رو بهم بگو.»
گریس شانه بالا انداخت. «نمیدونم قربان. اما واضحه این اتفاقیه که افتاده. فضاپیما فرستادن سیگنال رو متوقف کرده به خاطر اینکه کامپیوترش جدا شده بوده. دیفاینس ربوده شده، نابود نشده.»
مندل با صورتی قرمز و در هم کشیده لحظهای این احتمال را در نظر گرفت. او و گریس هر دو خوب میدانستند که به گرفتاری وخیمیدچار شده. مندل پیرامون و نیروی دفاعی پیرامون را به حالت آمادهباش جنگی درآورده بود و زمین میخواست بداند چرا. به نفعش بود که دلائلش قانعکننده باشد.
فرمانده سرانجام گفت: «خیله خب، پس کواندلان به فضاپیمای ما حمله نکردن. در عوض دزدیدنش. همونقدر بده. در هر صورت به معنای اعلام جنگه.»
گریس گفت «اما چطوری قربان؟ نمیتونستند یه گروه از خدمهشون رو برای حمله به فضاپیمای ما بفرستن. خدمه خیلی مشکوک میشدن. ستارهپیماها تو عمق فضااز هم دید و بازدید نمیکنن.»
مندل لبخند زد. «شاید وانمود کردن نیازمند کمک هستن. وقتی که دیفاینس خواسته نجاتشون بدهدر دام افتاده.» مشتش را بست.
گریس خاطرنشان کرد: «مقررات ناوگان از خلبان میخواد که اگه برای نجات فضاپیمای نیازمند کمک میره، گزارش بده قربان. در ضمن طبق مانیتورهای خودتون، دیفاینس تا لحظه آخری که سیگنالش قطع شد دقیقاً تو مسیرش قرار داشت قربان.»
«خب، پس حتماً کواندلان فضاپیما رو به زور گرفتهان.»
گریس سرش را تکان داد. «فرمانده، خدمه میتونست از دست مهاجم فرار کنه. و اگه کسی داشت تلاش میکرد که سفینهاش رو بدزده قطعاً زمان کافی داشت که به مرکز فرماندهی ناحیه اطلاع بده. علاوه بر این، گشتها تسلیحات هم دارن. میتونست در برابر دزدیده شدن مقاومت کنه. که در این صورت باید نشانههایی از درگیری پیدا میکردیم، خردههای باقیمونده از ناو مهاجم یا هر چیزی.»
مندل دوباره داشت اختیارش را از دست میداد. گفت: «خیلی خوب مرد جوان.» بالحن تمسخرآمیزی کلمه «جوان»را ادا کرد. «اگه اینقدر باهوشی، خودت توضیحش بده.»
گریس اقرار کرد: «نمیتونم قربان، با یه دوجین نظریههای مختلف تو ذهنم بازی کردم و هیچکدومشون با عقل جور در نمیاد. تنها چیزی که به فکرم میرسه سانحهاس. برای خدمه اتفاقی افتاده. یه جوری ناتوانش کرده که نتونسته فرار کنه یا گزارش بده یا مقاومت کنه.»
مندل گفت: «آره» و مشتاقانه از توضیح گریس استفاده کرد. «و اونوقت حمله کواندلان شروع شد...»
گریس اعتراض کرد: «فقط اینکه این نظریه هم جور در نمیاد. اتفاقات غیرقابل پیشبینی توشزیاده. هیچ احتمالی نبود که کواندلان بدونن از بین تمام اعضای ناوگانمون عدل این فضاپیما دچار مشکل شده. و احتمال این که یه نفر دیگه الابختکی به سراغ دیفاینس از کار افتاده بیاد و بدزدتش نجومیه.»
اما ایندفعه مندل تزلزلناپذیر بود. «نه کاپیتان، شاید در مورد احتمالات درست بگی. اما هیچ چیز دیگهای با عقل جور در نمیاد. میخوام دستور آمادهباش حمله رو بدم. سریعاً به جهان دانکن برین. بهشون یه اولتیماتوم میدیم. سریعاً دیفاینس رو برگردونن یا بهشون حمله میکنیم.»
صفحه نمایش ناگهان تاریک شد. سکوتی مرگبار بر کل عرشه حکمفرما شد که فقط صدای وزوز دستگاهها آن را میشکست. یک نفر آهسته زمزمه کرد: «خدای من.»
گریس فهمید که دهانش باز مانده و آن را بست. به سکاندار گفت: «شنیدی فرمانده چی گفت. به سوی جهان دانکن. با تمام سرعت.» سپس از صندلیش پشت میز فرماندهی بلند شد و به ریچی اشاره کرد که دنبال او برود.
دوباره وارد اتاق کنفرانس شدند. وقتی که در لغزید و پشت سرشان بسته شد و فضا را امن کرد، گریس منفجر شد.
گفت «هیچ وقت انتظار چنین چیزی رو نداشتم. مندل بدتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. معلوم نیست چه آسیبهایی ممکنه به بار بیاره. مصمم شده که باعث جنگ با کواندلان بشه.»
ریچی به او یادآوری کرد: «اتهام بزرگیه قربان، فکر میکنم بهتر باشه چیزی رو که گفتین فراموش کنم» و نشست. گریس با گامهای بلند به سمت دیوار رفت و برای نوشیدنی روی دکمهها کوبید. یک لحظه بعد نوشیدنیها ظاهر شدند.
گریس به ریچی کنار میز کنفرانس ملحق شد، به او یک نوشیدنی داد، نشست و با حرکت سریع مچ دست لیوانش را خالی کرد. گفت: «دیوونهواره، دیوونهوار. هیچ چیز جور در نمیاد. محاله کواندلان باشه. مطمئناً محاله. فقط یه دلیلش اینه که چه انگیزه احتمالیای ممکنه داشته باشن؟ چرا یه ستارهپیمای متحدان رو تسخیر کنن؟ مدل استاندارد بوده، کمی اصلاحشده اما هیچ چیز فوقالعادهای توش نبوده. امید به دست آوردن چه چیزی رو داشتهان؟ هیچ وسیله آزمایشیای تو عرشه فضاپیما نبوده، مگر چیزی باشه که به من نگفتهاند.»
چهره را در هم کشید و مکث کرد تا این احتمال را لحظهای در نظر بگیرد، سپس ردش کرد. گفت «نه، غیرممکنه، با عقل جور در نمیاد.»
ریچی عجولانه اضافه کرد: «اگه کواندلان نبودن چی؟ اگه یه گونهای بوده که ما تا به حال باهاش برخورد نداشتهایم چی؟ بیرون بودهاند و کشفیات خودشون رو انجاممیدادهاند. ستارهپیمای متحدان قاعدتاً
براشون چیز تازهایه. شاید تسخیرش کردهان تا ببینن چطوری کار میکنه و میزان پیشرفتگی فناوری ما رو بفهمن.»
«بیگانههای ناشناخته؟ شاید، اما... نه، این هم جور در نمیاد.» گریس سرش را محکم تکان داد. «اگه خدمه فضاپیمایی با طراحی ناشناخته تشخیص میداد گزارشش میکرد.»
ریچی گفت: « اون اتفاقی که شما فرض کردین. در دسترس نبوده. مرده بوده یا بیهوش بوده.»
گریس گفت «احتمالاتی که بايد دخیل باشه تا همچین حادثهای پيش بياد فرای تصوره. و اگه این بیگانههای تو، فضاپیمایی برای مطالعه میخواستن چرا جنگافزارها و حسگرها و کامپیوتر رو جدا کردن؟ مگه اینها قسمتهایی نيست که از همه بیشتر نظرشون رو جلب میکرده؟ مخصوصاً اگه متخاصم باشن لابد میخوان سلاحهای ما رو قطعه به قطعه از هم جدا کنن، نه اینکه بندازنشون تو فضا.»
ریچی شانهای بالا انداخت و وا داد. «پس نمیدونم، نمیتونم توضیحش بدم.»
گریس گفت «من هم نمیتونم. ناخدا دوم را با حرکت دست دور کرد. «برو فرماندهی جزيره رو به عهده بگیر. من میخوام این پایین بمونم و سخت فکر کنم. باید قبل از اینکه مندل فقط برای ارضای غرورش جرقه جنگ رو بزنه به یه جوابی برسم.»
*
گریس به کابینش رفت و بیشتر شیفت خوابش را به فکر کردن گذراند. نتيجه دقیقاً هیچ بود. سرانجام وقتی به عرشه برگشت، میولنیر چهار ساعت با جهان دانکن فاصله داشت و اوضاع به سوی تشنج میرفت.
تودهای از گزارشها روی میز فرماندهیش جمعشده بود. از بالا شروع کرد و یکی یکی آنها را خواند. فرمانده مندل با پایتخت ناحیهای کواندلان در ارسشنگ[2] تماس گرفته و خواستار بازگرداندن دیفاینس شده بود. رئیسان محلی جهانهای برادری ابتدا گیج شدند، سپس خندهاشان گرفت و در آخر به خشم آمدند. جلسه با فریادهای تهدیدآمیز فرمانده به پایان رسیده بود.
مندل برای نیروی دفاعی پیرامون دستوراتی صادر کرده بود که شبکه اکتشاف را رها کنند و در دو ناوگان جنگی سازمان بیابند. فرمانده هنوز نمیخواست ریسک کند و حملهای کامل به کواندلان انجام دهد، اما میخواست دو تا از نزدیکترین مستعمرههای جهانهای برادری را محاصره کند. از آنجایی که کواندلان در این ناحیه فضاپیمای جنگی نداشتند به نظر میرسید که مانور امنی باشد.
گزارش آخر به هیچ وجه در باره مندل نبود، که باعث تسلی گریس شد. گزارش میگفت که هولندر، آخرین خدمه دیفاینس، هیچ اقوام زندهای ندارد. اما معشوقهای در لست لندینگ داشت. پرسنل ناوگان تلاش کرده بود که پیدایش کند و خبرها را به او بدهد اما موفق نشده بود. گزارش شده بود که سیاره را ترک کرده، با این حال هیچ آدرس ارسالی به جای نگذاشته بود.
گریس اندیشید، مایه تأسف است. صرف نظر از اینکه کجا رفته باشد، نهایتاً به طور حتم باخبر میشد. اما نمیشد فهمید چطور و چه زمانی. نمایندهای از ناوگان ممکن بود بتواند خبر را باملایمت بیشتری به او بگوید. چه زمان بندی افتضاحی . به نظر میرسید...
وسط افکارش اخمی کرد. شکی عجیب از ذهنش گذشت. به دنبال پرونده هولندر که قبلاً میخواست بخواند به اطراف نگاه کرد.
ادامه دارد...