امر مرزی
آن دوردستهادرپيرامون[1]، جایی که دنیاهای انسانها رو به کاهش و پراکندگی بود، تار عنکبوتی میان ستارهها گسترده میشد.
شبکهای قدیمی بود که تارهایش از گرد ستارگان سنگین بود. عنکبوتهایی که در آن گشتزنی میکردند چاق و فرسوده بودند و تقریباً پنجاه سال از آخرین باری که حشرهای به دامشان افتاده بود میگذشت. با اینکه بيشتر از فایدهاش عمر کرده بود، همچنان تاب میآورد.
جهانهایی که این کارتنک به هم پیچیده بود هنوز شواهدی از آن فایده بر خود داشتند، هنوز اثر زخمهای رادیواکتیوی که از درگیری باستانی در پيرامون خبر میداد روی تنشان بود. یک قرن پیش همانجا بود که جهان در حال گسترش « خورشیدستارههای متحد ترا»[2] برای اولین بار با امپراطوری رقیبش «جهانهای برادر کواندلان»[3] رو به رو شده بود. همانجا بود که جنگ طولانی و تلخ «کواندلان» انجام شده بود، بدون نتیجه.
کارتنک در صلح متشنج و مسلحانه بعد از آن جنگ تنیده شده بود. در میان سردرگمی پرهرج و مرج جهانهای متحد و مستعمرههای مستقل و سیارههای موطن یک دوجین نژادهای بیگانه ، عنکبوتهای ستارهای شبکهای پیچیده تنیدند تا حشرههای کواندلان را گير بيندازند.
تابندههای این کارتنک گشتها بودند، گشتهای سهنفره چابک و مسلح به سلاحهای سبک. از همه فضاپیماها کوچکتر بودند، اما کوچک نبودند. هر کدامشان چهارصد متر طول داشت و عرشههایشان با حسگرهای پیشرفته پر شده بود. آن اوائل، بیش از دویست تای آنها در فضای پیرامون گشت میزدند.
عنکبوتها فضاپیماهای سنگینتر بودند، ناوها و ناوشکنها و رزمناوها. تعدادشان خیلی کمتر بود، اما نیشها را حمل میکردند. اگر یک فضاپیمای جنگی کواندلان وارد کارتنک ستارهای میشد، آنها بودند که آن را گير میانداختند و نابود میکردند.
اما پنجاه سال میشد که هیچ فضاپیمای جنگیای برای نابود کردن در کار نبود.
صلح خصومتآمیز فقط یک دهه طول کشیده بود. جهتهای فراوانی در فضا وجود دارد و منطقهای که پیرامون خوانده میشد فقط یکی از خطوط مرزی بود. هر دو گروه متحدان و جهانهای برادر راههای آسانتری برای گسترش قلمروشان در مناطق دیگر پیدا کردند.
با کمرنگ شدن دشمنیها، داد و ستد شروع شد. انسانها و کواندلانها فهمیدند که نقاط مشترکشان زیاد است و هر کدامشان چیزهایی دارند که دیگری میخواهد. ارتباط تجاری سودآور به دوستی انجامید.
و در همین حال در مناطق دیگر، جنگهای تازهای توجه زمین را به خود جلب کرد.
کواندلانها به محض اینکه دیگر نیازی به شبکه گشتزنی خودشان نداشتند آن را رها کردند. اما سازمانهای انسانها به این راحتی تعطیل نمیشوند. نیروی دفاعی پیرامونباقی ماند. اما فرسوده شد.
بعضی از فضاپیماها منتقل شدند تا در نبردهای تازهتر بجنگند. فضاپیماهای دیگر بازنشسته شدند و هرگز جایگزینی نيافتند. فقط جویبار باریکی از فضاپیما به پیرامونفرستاده میشد تا به عنکبوتهای ستارهای پیر کمک کند.
پیرامونبه مرداب تبدیل شد. منطقه مرزی و آشفتهای باقی ماند که در آن یک دوجین نژادهای گوناگون ملاقات میکردند و درمیآمیختند و گروه گروه بازرگان به داد و ستد خود ادامه میدادند. اما دیگر خط مقدم جبهه نبود. کاشفان و ماجراجویان به سیارههای سبزتر و آسمانهای تیرهتری رفته بودند.و بعد یک روز در مرکز فرماندهی ناحیه متحدان در نیو ویکتوری[4] چراغی قرمز شد. جایی آن بیرون بین ستارهها یکی از رشتههای کارتنک پاره شده بود.
یا این طور به نظر میرسید.
*
اتاق فرمان بزرگ و مدور بود و نقشه سهبعدی وسطش چالهای از جنس تاریکی. از راهروی باریکی که اتاق را دور میزد افراد در حال انجام وظیفه میتوانستند آن پایین به خلائی مجازی نگاه کنند، جایی که ستارههای پیراموندر اندازه مینیاتوری میدرخشیدند و نقطههای سبزرنگ کوچکتریلاینقطع میجهیدند. صفحههای خود مانیتورها پشت سر هم روی دیوار راهروی دور تا دور اتاق رديف شده بودند، مجموعهای ساخته از دورالوی درخشان[5] و چراغهای سبز ساکن.
اما حالا یکی از چراغها قرمز شده بود و آن پایین یکی از نقطههای سبز رنگ در نقشه سه بعدی خاموش شده بود.
بلافاصله به فرمانده ناوگان جفرسون مندل[6]، فرمانده کل منطقه، خبر داده بودند و حالا در راهروی اتاق کنترل مصممانه قدمهای بلند برمیداشت. مردی کوتاهقد بود، هیکلی چون گاوهای وحشی داشت، با چشمانی باریک و تیره و کلهای تاس و براق. ردیفی از روبانهای رنگارنگ روی سینه یونیفرم سیاه کدرش میرقصید و کهکشانهای نقرهای که درجهاش بودند روی شانههایش میریختند.
وقتی که فرمانده، ستوان مسئول اتاق کنترل را یافت دهانش حالت عبوسانهای داشت. با پرخاش گفت: «چی شده؟»
ستوان گفت: «یه چراغ قرمز داریم قربان.» و اشاره کرد.
فرمانده مندل با حالتی عبوس به او نگاه کرد. «اینو فهمیدهام ستوان. معنیش چیه؟»
ستوان شانه بالا انداخت. « احتمالاً معنیش اینه که کامپیوتر کنترل خراب شده. الآن در حال بررسیش هستیم.»
مندل به نظر ناراضی میآمد. به چراغ قرمز خیره شد، به ستوان خیره شد و دستانش رابه کمر زد. «فرض کنیم کامپیوتر داره درست کار میکنه. در اون صورت این چراغ قرمز چه معنیای میده؟»
ستوان با آرامش جواب داد: «در اون صورت قربان، یکی از گشتهامون منهدم شده، اما احتمال این اتفاق خیلی کمه.»
مندل گفت: «قضاوت اون به عهده منه. ممکنه چیز دیگهای باعث این اتفاق شده باشه؟ یعنی به غیر از خرابی دستگاهها.»
ستوان پاسخ گفت: «نه قربان، تا اون جایی که من میدونم نه. کامپیوتر هر کدوم از فضاپیماهای ما با امواج زیرفضا در ارتباط مداوم با کامپیوتر ناظر اینجاست، یعنی هر لحظه میدونیم هرکدوم از فضاپیماها کجاست. وقتی که اینجا چراغی قرمز میشه یعنی یکی از فضاپیماها فرستادن سیگنال رو متوقفکرده.»
مندل سرش را به نشانه تأییدتکان داد. «هیچ چیز دیگهای غیر از حمله به فضاپیما نمیتونسته سیگنال فرستادن رو قطع کنه؟»
ستوان گفت: «حمله نمیتونه فرستادن سیگنال رو قطع کنه. هیچ چیز جز نابودی کامل فضاپیما نمیتونه این کار رو بکنه. کامپیوتر فضاپیما تو قلب ستارهپیما قرار داره که زرهی از صفحههای دورالوی و صفحههای نیروی مخصوص ازش محافظت میکنه. حتی خود خدمه هم به سختی میتونند بهش دست پیدا کنند. و دو تا پشتیبان مجزا هم برای موارد خرابی دستگاه تعبیه شده.»
ستوان در حالی که سرش را تکان میداد جمع بندی کرد: «نه قربان، کامپیوتر سفینه تا زمانی که سفینه سالم باشه به فرستادن سیگنال ادامه میده.»
مندل دوباره به چراغ قرمز نگاهی انداخت. و با لحن خشنی گفت: «پس جنگه.»
ستوان وحشت زده به نظر میرسید. به اعتراض گفت: «قربان! این نمیتونه... منظورم اینه... ما نمیدونیم... شما نمیتونین...»
فرمانده عبوسانه گفت: «حرفت رو بزن ستوان.»
ستوان خود را جمع و جور کرد. «هیچ دلیل قانع کنندهای برای اینکه حرف جنگ رو بزنیم وجود نداره قربان. این محاله حمله کواندلانها باشه. محاله. پنجاه ساله که با کواندلانها در صلحیم قربان. دلیلی ندارن که بخوان به فضاپیماهای ما حمله کنن. در ضمن، گشتهامون حسگرهای خیلی دقیقی دارن. برای همینه که اون بیرون هستن. اگه یه فضاپیمای کواندلان، یا هر نوع فضاپیمای غیرمجازی رو تشخیص داده بودن، خدمه زمان زیادی داشت که به ما خبر بده. تمام چیزی که ما اینجا داریم سیگنالیه که یهو قطع شده. که احتمالاً نقصی تو کامپیوتر ناظر یا خود صفحه هدایته. داریم بررسیش میکنیم قربان.»
فرمانده گفت: «خیلی سادهای ستوان. جنگ رو ندیدهای. من دیدهام. شاید این کواندلانها خودشون رو به جای سفینههای تجاری جا زدهان و صبر کردهان تا گشتمون بهتیررسشون برسه. یا شاید حقه جدیدی پیدا کردهان که حسگرهای ما رو غیرفعال کنن. کلی احتمال وجود داره ستوان. و تو این حادثه بوی حقهبازی کواندلان به مشام میرسه. میدونی، اون حرومزادهها هیچ وقت کتکی رو که بهشون زدیم فراموش نمیکنن.»
دهان ستوان کمی باز مانده بود. «اما… اما حتی اگه اینطور باشه قربان، ممکنه فقط تصادف بوده باشه. انفجار در محرکهای فوق نور، یا هر چیز دیگهای. یا شاید هم حملهکننده کواندلان نبوده. اگه اصلاً حملهکنندهای در کار باشه.»
مندل به حرف های ستوان فکر کرد. «هوم… داریم دقیقا همون کاری رو میکنیم که کواندلان میخوان، ولی به نظر میاد قبل از بسیج نیروها بهتر باشه اول همه چیز رو کامل بررسی کنیم.»
ستوان با زیرکی گفت: «بله قربان.» بسیار آسودهتر به نظر میرسید. از بالای نرده راهرو به نقشه سه بعدی نگاهی انداخت. «طی یک ساعت میتونیم چند تا گشت به آخرين مکان فضاپیمای مفقودشده بفرستیم قربان.»
«چند تا گشت! بیمعنیه. ناوگان همینطوریش هم خیلی ضعیفه و اگه حمله کنندهها هنوز اونجا کمین کرده باشن نمیتونم بذارم چند تا دیگه از سفینههامون رو هم از دست بدیم. بیا یه چیزی بفرستیم که بتونه از خودش دفاع کنه ستوان. چیزی که نیروی آتش قویتری داشته باشه، مثل یه ناوشکن. یا حتی یه رزمناو. آره، یه رزمناو.»
ستوان دوباره به نقشه سه بعدی نگاهی انداخت. چشمان آموزشدیدهاش معنی نورهای کوچک رقصان درون نقشه را به راحتی میفهمید. «دورندال[7] تو لست لندینگه[8] قربان. میولنیر[9] هم از جهان دانکن[10] راه افتاده. میتونیم با هر کدومشون تو یه روز به اونجا برسیم.»
مندل گفت: «خوبه، به میولنر اطلاع بده. محض تنوع به گریس[11] یه مأموريت درست و حسابی بده. بهش بگو تا جای ممکن عجله کنه. تا وقتی که گزارشش رو تحویل بده میخوام اینجا کاملاً به وضعیت هشدار جنگیدربياد. کواندلان ممکنه همین الان هم در حال نزدیک شدن به نیو ویکتوری باشن.»
*
در اتاق کنفرانس کوچکی در ستارهپیمای متحدان، میولنیر، ناخدا دوم لایل[12] ریچی دستهای ضخیم از کاغذ به فرماندهاش داد. «گزارشهایی که میخواستید قربان.»
کاپیتان جان گریس کاغذها را تحويل گرفت و به جانشینش که مردی درشتهیکل و مو خاکستری بود اشاره کرد تا بنشیند. از بین آن دو، گریس جوانتر بود، قدبلند و لاغر با چشمانی خاکستری و لبهایی باریک و موهایی بسیار تیره که به مدل ارتشی خاص خدمه کوتاه شده بود.
گریس به نظر ناخشنود میآمد. بعد از این که ناخدا دوم ریچی نشست از او پرسید: «چیزی توش هست که زحمت خوندنش رو به خودم بدم؟»
ریچی شانههایش را نصفه نیمه بالا انداخت و جواب داد: «نه زیاد، اسم سفینه گم شده دیفاینس[13] بود. فضاپیمای گشتزنی از همه نظر استاندارد. با این حال نو بود. یکی از نوترین فضاپیماهای پیرامون. که غیرعادیه ولی چیزی رو توضیح نمیده. اینطوری حتی احتمال نقص فنی کمتر میشه.»
گریس پرسید: «هیچ تجهیزات آزمایشیای روی عرشه داشت؟»
ریچی گفت: «هیچی. با این حال یه چیز هست. نمیدونم معنیش چیه ولی قابل توجهه.»
گریس گفت: «ادامه بده.»
ریچی مردد بود. «فضاپیما خدمه کافی نداشت. تمام گشتها رو جوری طراحی کردهان که با سه خدمه کار کنن. در شیفت های هشت ساعته کار میکنن، که در تئوری یعنی همیشه یه نفر در حال انجاموظیفهاس. اما بیشتر گشتهای پیرامون سالهاست که با خدمه دو نفره کار میکنن. به اندازهای که نیرو درخواست میدیم دریافت نمیکنیم و به هر حال کامپیوتر سفینه بیشتر کارهای روزمره رو انجام میده.
اما این سفینه، این سفینه حتی کمتر از حالت معمول خدمه داشته. کمتر از یک هفته پیش یا همین حدودا، یکی از دو خدمه فضاپیما مریض شد. وقتی که گشت به لست لندینگ نزدیک شد فضاپیما رو ترک کرد و به سفینه دستور داده شد که تا وقتی که جایگزین پیدا بشه گشتزنی رو با یک نفر ادامه بده.»
گریس به صندلی گردانش تکیه داد و با حالتی اندیشناک چیزهایی را که افسر گفته بود از نظر گذراند. سرانجام گفت: «درست میگی. قابل توجهه، اما هیچ جوابی بهمون نمیده. و سؤالهای خیلی زیادی وجود داره.»
شروع به شمارش سؤالها با انگشتانش کرد: «اول اینکه، اگه گشت مورد حمله قرار گرفته بود چرا خدمه گزارشش نداد؟ کامپیوتر باید مهاجم رو تشخیص میداد. دوم اینکه، چرا اونا، یا اون یا هرچی، چرا فرار نکردن؟ گشتها از هر سفینه جنگیای سریعترن. سوم اینکه، چرا اصلاً کسی بخواد به فقط یک گشت حمله کنه؟ برای اینکه ناوگانشون لو نره؟ اما برای این کار باید بیشتر از یک فضاپیما رو نابود کنن. چهارم اینکه، اگه این حمله بود، کی انجامش داد؟ کواندلان؟ اما چرا؟ با عقل جور در نمیاد. پنجم اینکه، اگه این حمله نبود، چرا فرستادن سیگنال از فضاپیما قطع شد؟ چه چیز دیگهای میتونه فضاپیمای مسلح و حفاظتشدهای رو در عمق فضا نابود کنه؟ ششم اینکه...»
ریچی با اخمی حرفش را قطع کرد: «بسه، منظورتون رو میفهمم، خیلی چیزا با هم جور در نمیاد.»
گریس به نشانه تأیید سرش را تکان داد. گفت: «فرمانده مندل نظریهای داره.» حالت چهرهاش کاملاً نشان میداد که نظرش درباره نظریه فرمانده چیست. «فرمانده فکر میکنه کواندلان آزادانه با فضاپیمای ما ارتباط برقرار کردهان، رفتار دوستانهای نشون دادهان و بعد خیلی آروم به تیررس فضاپیما رسیدهان و حمله کردهان. این به بعضی از سؤالها جواب میده، مثلاً اینکه چرا خدمه فرار نکردهان یا تماسی نگرفتهان. اما انگیزه حمله رو توضیح نمیده. و نظریههایی که انگیزه حمله رو توضیح میدن بقیه چیزها رو توضیح نمیدن.» اخم کرد.
بعد از مکثی کوتاه کاپیتان دوباره به جلو خم شد و بین کاغذها گشت تا لیست خدمه را پیدا کرد. پرسید: «کدوم یکی از مردها تو فضاپیما بوده؟»
ریچی جواب داد «هولندر، کریگ هولندر[14]، افسر جزء.»
گریس دستور داد: «درخواست یه رونوشت از پرونده این شخص رو بده. شاید حداقل این بتونه بهمون اطلاعی بده. و به یکی مأموریت بده خونوادهاش رو پیدا کنه و بهشون بگه که مفقود شده.»
ناخدا دوم سر را به نشانه تأیید تکان داد، بلند شد و به چابکی سلام نظامی داد. بعد از اینکه رفت، گریس به سبک سنگین کردن معما در ذهنش ادامه داد.
کاپیتان به خوبی میدانست که مندل از او انتظار دارد مدارکی برای اثبات حمله کواندلان پیدا کند. هیچ چیز فرمانده را از این بیشتر خوشحال نمیکرد. در ناوگانهمه میدانستند مندل آدمی بیکفایت و پیر است که به پیرامون فرستاده شده تا جلوی دست و پا نباشد. اما جنگ، آن هم با او در خط مقدمش، ممکن بود بعضی از خطاهای گذشته فرمانده را پاک کند و او را به آغوش گرم زمین بازگرداند.
از سوی دیگر، گریس به جنگ نیازی نداشت. در حال حاضر هم به طور بیشرمانهای جوانتر از آن بود که خوشهستارههای کاپیتانی روی دوشش باشد. و میولنیر با اینکه عتيقهای آسیبدیده در جنگ بود، هنوز رزمناوی بود با نیروی شلیک فوقالعاده و بیش از صد نفر خدمه. هر کاپیتانی در ناوگان که فرمانده رزمناو نبود یکی از آنها را میخواست و گریس همین حالا هم یکی داشت. پیرامون برای او تبعیدگاه نبود. پلهای دیگر در نردبان ترقی بود.
اما هنوز چیزهایی سر راهش بودند. مانند مندل که از او به خاطر جوانی و موفقیتش نفرت داشت و هر کاری که در قدرتش بود میکرد تا جلوی پیشرفت بیشتر گریس را بگیرد.
گریس به این نتیجه رسید که اگر بتواند این معما را حل کند، طوری آن را حل کند که فرمانده را احمق جلوه دهد، قطعاً خیلی مفید خواهد بود. مندل احتمالاً به تبعیدگاه حتی دورتری فرستاده میشد. و او، گریس، ترفیع درجه میگرفت. شاید به یکی از رزمناوهای جدید منتقلش میکردند که درگیر اکتشافهای واقعی بود.
کاپیتان لبخند کوچکی زد و به دقت شروع به مطالعه کاغذهایی کرد که ریچی آورده بود. فرصتی که به دست آورده بود خیلی بهتر از آن بود که بخواهد از آن صرف نظر کند.
ادامه دارد...
[1] periphery,
[2] Allied Starsuns of Terra
[3] KwanDellan BrotherWorlds
[4] New Victory
[5] duralloy - نوعی آلیاژ فلز
[6] Jefferson Mandel
[7] Durandal
[8] Last Landing
[9] Mjolnir
[10] Duncan
[11] Garris
[12] Lyle Richey
[13] Defiance
[14] Craig Hollander