«خدایان پگانا» نخستین کتابی بود که نویسندهی فانتزی ایرلندی، لُرد دانسنی با بودجهی شخصی در سال ۱۹۰۵ میلادی به چاپ رساند و تأثیر عمیقی بر آثار تالکین، لاوکرفت، لگویین و دیگران گذاشته است. دانسنی در این مجموعه، در نخستین اثر فانتزی خود، نخستین اسطورهی خلقت ادبیات فانتزی مدرن را خلق کرد.
این کتاب مجموعهای است از داستانهای کوتاه که ماجراهای آن به واسطهی ابتکار دانسنی، با بهره جستن از خدایانی که در پگانا ساکن شدهاند، به یکدیگر ارتباط مییابند.
آن چه پیش رو دارید، برگردان قطعات برگزیده از این کتاب خواندنی است.
در مههای قبل از آغاز، بخت و سرنوشت قرعه کشیدند که بازی از آن کدام باشد، و او که برنده شد، از میان مه به نزد مانایودسوشای ]1[ گام برداشت و گفت: «حال برای من خدایان خلق کن، که قرعه به نام من آمد و بازی از آن من است.» حال کدام بود که قرعه به نام او افتاد؛ سرنوشت بود یا بخت که از میان مههای قبل از آغاز نزد مانایودسوشای رفت؛ کس نمیداند.
دیباچه
پیش از آن که خدایان فراز کوه اُلمپ ایستاده باشند، یا الله، الله باشد، مانایودسوشای ساخت و آرمید.
در پگانا، مونگ ]2[ حاضر است و سیش ]3[ و کیب ]4[، و سازنده تمامی خدایان کهتر، که مانایودسوشای است. فراتر از ایشان رون ]5[ و اسلید ]6[ را ایمان داریم.
و از دیرباز گفته میشود که هر آنچه وجود داشت به دست خدایان کهتر ]7[ ساخته شد، مگر مانایودسوشای که خدایان را ساخت و پس از آن آرمید.
و کس اجازه ندارد نزد مانایودسوشای دعا کند، مگر خدایانی که او ساخته است.
لیک در نهایت، مانایودسوشای آرمیدن از یاد خواهد برد، و خدایان نو و جهانهای دگر خواهد ساخت، و خدایانی را که ساخته، نابود خواهد کرد.
و خدایان و جهانها خواهند رفت، و تنها مانایودسوشای خواهد ماند.
از ساختن جهانها
آن زمان که مانایودسوشای خدایان را ساخت، جز خدایان نبود و ایشان در میانهی زمان نشسته بودند، که پیش رویشان همانقدر زمان بود که در پسشان، که زمان را نه پایانی هست و نه آغازی.
و پگانا را گرما و نور و صوت نبود، جز آوای طبل اسکارل ]8[. و به راستی پگانا در میانهی هستی بود، که بر فراز پگانا همان بود، که در فرودست آن، و پیش رویش همان قرار داشت که در پس آن.
پس خدایان سخن گفتند، نشان خدایان را خلق کرده با دستانشان سخن گفتند، مبادا سکوت پگانا بر هم خورد. پس خدایان با دستان خود چنین گفتند: «بگذارید تا مانا آرمیده، جهانهایی بسازیم و خویش سرگرم کنیم. بگذارید جهانها بسازیم، و زندگی و مرگ، و الوان در آسمان، و فقط بگذارید سکوت پگانا را نشکنیم.»
پس هر خدای دستش را با نشان خویش بالا برد، و جهانها ساختند و خورشیدها، و نوری در منازل آسمان قرار دادند.
سپس خدایان گفتند: «بگذارید یکی را بسازیم که جوینده باشد، بجوید و هرگز دلیل ساخته شدن خدایان را درنیابد.»
و هر خدای با نشان خویش اشاره کرد، پس آن تابان را ساختند، همو که دنبالهای درخشان دارد، او را ساختند که از انتهای جهانها تا انتهای جهانها بجوید و پس از یک صد سال بازگردد.
ای انسان، آن هنگام که شهاب را میبینی، بدان که دیگری جز تو میجوید و هرگز درنمییابد.
سپس خدایان گفتند؛ و هنوز با دستانشان سخن میگفتند: «اکنون بگذارید ناظری بر این ساختار باشد.»
و این چنین ماه را ساختند، که چهرهاش از کوههای فراوان چروکیده است و از هزاران دره خسته، که با چشمانی رنگپریده بازیهای خدایان کهتر را نظاره کند، و در دوران آرمیدن مانایودسوشای نظاره کند، نگاه کند و همه چیز را نظاره کند، و خاموش بماند.
پس خدایان گفتند: «بگذارید یکی را بسازیم که بیارامد. یکی که درمیان جنبندگان، بیحرکت باشد. یکی که همانند شهاب نجوید، و گرد جهانها نرود، بلکه تا مانا میآرامد، بیارامد.»
و ستارهی ماندگار را ساختند و در شمال قرار دادند.
ای انسان، آن هنگام ستارهی ماندگار را در شمال میبینی، بدان که همانند مانایودسوشای آرمیده، و بدان که جایی در میان جهانها آرامش وجود دارد.
در آخر خدایان گفتند، «جهانها و خورشیدها را ساختیم، و یکی را که بجوید و یکی را که نظاره کند، پس بگذارید یکی را بسازیم که در شگفتی باشد.»
پس خدایان، هر یک دستش را با نشان خویش بلند کرد و زمین را ساختند که در شگفتی باشد.
و این گونه زمین به وجود آمد.
از بازی خدایان
یک میلیون سال از نخستین بازی خدایان گذشت. و مانایودسوشای هنوز در میانهی زمان آرمیده بود، و خدایان هنوز با جهانها بازی میکردند. ماه نظاره میکرد، و شهاب تابان جستجو میکرد و به جستجوی خود باز میگشت.
آن گاه کیب از نخستین بازی خدایان بیزار شد و خسته، و در پگانا اشارهای کرد و نشان کیب را ساخت، و زمین پر شد از جانوارن تا با کیب بازی کنند.
و کیب با جانوران بازی کرد.
اما دیگر خدایان یکدیگر را گفتند؛ و با دستانشان سخن میگفتند: «این چیست که کیب کرده؟»
و کیب را گفتند: «این اجسام چیستند که بر زمین حرکت میکنند، اما چنان جهانها در دایره نمیچرخند، و چنان ماه نظاره میکنند، اما نمیدرخشند؟»
و کیب گفت، «این حیات است.»
لیک خدایان یکدیگر را گفتند: «اگر کیب این چنین جانوران را ساخته، پس در نهایت انسان را خواهد ساخت، و این چنین راز خدایان را در خطر خواهد انداخت.»
و مونگ بر ساختهی کیب حسد ورزید و مرگ را به میان جانوران فرستاد، اما نتوانست همه را از بین ببرد.
یک میلیون سال بر سر بازی دوم خدایان گذشت، و هنوز میانهی زمان بود.
و کیب از بازی دوم بیزار شد و دستش را در میانهی همه چیز بلند کرد و نشان کیب را اشاره کرد، و انسان را ساخت. کیب انسان را از جانوران ساخت و زمین توسط انسانها پوشانده شد.
پس خدایان بسیار بر راز خدایان هراسیدند و پردهای میان انسان و جهالتش قرار دادند، که انسان قادر به ادراک نباشد.
و مونگ در میان انسانها سرگرم بود.
لیک آن هنگام که دیگر خدایان کیب را به بازی جدید خود دیدند، آنها نیز آمدند و بازی کردند.
و این چنین بازی خواهند کرد تا مانا برخیزد و ایشان را نکوهش کند و چنین گوید: «برای چه با جهانها و خورشیدها و انسانها و مرگ و زندگی بازی میکنید؟» و خدایان در لحظهی خندهی مانایودسوشای از بازی خود شرمسار خواهند بود.
کیب بود که نخستین بار سکوت پگانا را شکست و همانند انسان با دهانش سخن گفت. دیگر خدایان همگی از کیب خمشگین بودند، چرا که با دهانش سخن گفته بود.
و دیگر در پگانا یا جهانها سکوت نبود.
حدیث اسلید
(که روانش بر کنار دریا است)
اسلید گفت: «هیچ انسانی را روا نیست که نزد مانایودسوشای نیایش کند، چه کس است که مانا را با مشکلات فناپذیر نگران کند، و یا با غصههای تمامی منازل زمین آزار دهد؟»
«و نیز هیچ قربانی برای مانایودسوشای به جای نیاور، که او، که ذات خدایان را ساخته، چه شکوهی در قربانی و محراب بیابد؟»
«به سوی خدایان کهتر نیایش کن، که خدایان کردار هستند، اما مانا خدای کردهها است؛ خدای کردهها و آرمیدن.»
«به سوی خدایان کهتر نیایش کن، و امیدوار باش، شاید دعایت را بشنوند. اما خدایان کهتر، که خود مرگ و درد را ساختهاند، چه رحم و ترحمی بر تو داشته باشند؟ چرا زمان، سگ شکاری پیر خود را از تو باز دارند؟»
اسلید تنها خدایی کهتر است. اما اسلید، اسلید است؛ چنین نگاشتهاند و چنین گفته شده است.
«پس به سوی اسلید نیایش کن و اسلید را فراموش نکن، و شاید که اسلید در زمانی که نیاز داری، فراموش نکند که مرگ را به سوی تو ارسال کند.» ]9[
خروج خدایان خانگی
سه رود پهناور در دشت قرار داشتند، که پیش از خاطره و افسانه زاده شده بودند. مادرانشان سه قله کبود بودند و پدرشان طوفان، و نامشان اِیمیز ]10[، زاینیز ]11[ و سِگاستریون ]12[ بود.
و ایمیز شادی گلههای پرصدا بود، و زاینیز گردن به یوغ انسان خم کرده از جنگل پایین دست کوه الوار حمل میکرد، و سگاستریون برای بچهچوپانها ترانههای قدیمی میخواند، از کودکیاش در آبکندی تک و تنها میگفت و این که چگونه روزی از روزها از دیوارهی کوه به سوی دشتی دوردست جهیده تا جهان را ببیند، و این که چگونه سرانجام روزی دریا را پیدا خواهد کرد. این سه رودخانههای دشت بودند و دشت از آنها خرم بود. اما پیرمردان، که پدرانشان روایت را از قدما شنیده بودند، این چنین تعریف میکنند که چگونه روزی سروران سه رودخانهی دشت بر قانون جهانها خروج کردند، و از مرز و حد خود گذشتند و با هم متحد شدند و شهرها را در بر گرفتند و انسانها را کُشتند، و گفتند: «اکنون ما بازی خدایان را بازی میکنیم و برای لذت خود انسان میکشیم، و مهتر خدایان پگانا خواهیم بود.»
و تمام دشت را تا کوهپایهها آب گرفته بود.
و ایمیز، زاینیز و سگاستریون بر کوهها نشستند و انگشتانشان را بر رودخانهها گستردند، و رودخانهها به امر آنها طغیان کردند.
اما نیایش انسانها بالا رفت و پگانا را یافت، و در گوش خدایان فریاد زد که: «سه خدای خانگی هستند که ما را برای لذت خود میکشند، و میگویند که مهتر خدایان پگانا هستند و بازی خدایان را با انسانها میکنند.»
پس تمامی خدایان پگانا بسیار خشمگین شدند، اما قادر به سرکوبی سروران سه رودخانه نبودند، چرا که آنها، گرچه کهتر بودند، اما خدایگان خانگی، و فناناپذیر بودند. و خدایان خانگی همچنان دستانشان را بر روی رودخانههایشان گرفته بودند و انگشتانشان گسترده بود، و آبها بالاتر و بالاتر رفتند، و نوای جریانشان بلندتر شد که فریاد میزد: «مگر ما ایمیز، زاینیز و سِگاستریون نیستیم؟»
پس مونگ به برهوتی در آفریک ]13[ رفت، و به خشکسالی، اُمبول ]14[ رسید که در بیابان بر صخرههای آهنین نشسته بود، چشمتنگ بر استخوانهای انسانها چنگ میزد و نفسش داغ بود.
و همچنان که سینهی امبول بالا و پایین میرفت و بازدم نفس داغش چوبهای خشک و استخوانها را شعلهور میساخت، مونگ روبهرویش ایستاد.
پس مونگ گفت: «ای دوست مونگ! برو و در پیشاپیش چهرهی ایمیز، زاینیز و سگاستریون بخند، که ببینند خروج بر خدایان پگانا کاری بخرد است یا خیر.»
و اُمبول گفت، «من سگ مونگ هستم.»
و اُمبول آمد و بر تپهای در آن سوی آبها چمباتمه زد و از روی آبها به خدایان خانگی یاغی خندید.
و هرگاه ایمیز، زاینیز و سگاستریون دستهای خود را بر روی رودخانههای خود میگرفتند، خنده اُمبول پیش رویشان بود، و چون این خنده همانند مرگ در سرزمینی داغ و هولناک بود، روی برگرداندند و دستهایشان را دیگر بر روی رودخانههایشان نگرفتند، و آبها فرو رفتند و فرو رفتند..
لیک زمانی که اُمبول سی روز خندیده بود، آب رودخانهها به بسترشان بازگشت، و سروران رودخانهها خجل به منازل خود بازگشتند، و باز اُمبول نشسته بود و میخندید.
پس ایمیز سعی کرد خود را در حوضچهای بزرگ به زیر یک صخره پنهان کند، و زاینیز به میان یک جنگل خزید، و سگاستریون نفسزنان بر روی خاک افتاد؛ و باز اُمبول نشسته بود و میخندید.
و ایمیز نحیف گشت و فراموش شد، چنان که مردم دشت میگفتند: «روزگاری ایمیز اینجا بود.» و زاینیز به زحمت توان بردن رودخانهاش را به دریا داشت، و همان طور که سگاستریون افتاده بود و نفس میزد، انسانی از روی جویش قدم برداشت، و سگاستریون گفت: «قدم یک انسان است که از روی گردنم گذشت، و من میخواستم مهتر خدایان پگانا باشم.»
پس خدایان پگانا گفتند: «کافی است. ما خدایان پگانا هستیم، و کسی با ما برابر نیست.»
پس مونگ اُمبول را به برهوتش در آفریک پسفرستاد، تا بر صخرهها بدمد و صحرا را خشک کند و خاطرهی آفریک را در مغز تمام آنانی که استخوانهای خود را به در بُردند، بسوزاند.
و ایمیز، زاینیز و سگاستریون بار دیگر ترانه میخواندند و در مسیر قدیم خود قدم برمیداشتند و با ماهیان و قورباغگان مرگ و زندگی بازی میکردند، اما دیگر هرگز جرأت نکردند که چنان خدایان پگانا با انسانها بازی کنند.
دربارهی دروزهند
(که چشمانش پایان را نظاره میکنند)
دروزهند ]15[، بر فراز زندگی انسانها نشسته است و نگاه میکند، پس آنچه که خواهد بود را میبیند.
خدای سرنوشت، دروزهند است. چشمان دروزهند بر هر که نگاه کنند، او به سوی پایانی خواهد رفت که هیچ جلودارش نیست، تیری میشود پرتاب شده از کمان دروزهند، بر هدفی که شاید نبیند؛ بر هدف دروزهند. چشمان دروزهند در ورای فکر انسان و ورای نظر دیگر خدایان میبینند.
او بردگان خود را انتخاب کرده است. و خدای سرنوشت این منتخبان را به ارادهی خویش به جلو میراند، آنان را که نه میدانند به کجا، و نه حتا که چرا، و فقط تازیانهی او را از پشت احساس میکنند، و یا فریادش را از فرادست میشنوند.
هدفی است که دروزهند میل به آن دارد، و در نتیجه مردمان را به کار گماشته است، و هیچ کدام در تمامی جهانها آرامش و پایانی بر زحماتشان ندارند. اما خدایان پگانا، در صحبت با دیگر خدایان، میگویند: «آن چیست که دروزهند میل به آن را دارد؟»
چنان گفته شده و نگاشته شده که نه تنها سرنوشت انسانها در دست دروزهند است، که حتا خدایان پگانا نیز از ارادهی او مصون نیستند.
تمامی خدایان پگانا ترسی را تجربه کردهاند، چرا که نگاهی در چشمان دروزهند دیدهاند که ورای خدایان را نظاره میکند.
دلیل و هدف جهانها آن است که حیات بر آنها باشد، و حیات ابزار دروزهند است که با آن به هدف خود خواهد رسید.
پس جهانها به مسیر خود میروند، و رودخانهها به دریا میرسند، و زندگی برمیخیزد و فنا میشود، در تمامی جهانها، و خدایان پگانا کار خدایان را میکنند؛ و همه برای دروزهند میکوشند. لیک آن زمان که دروزهند به هدف برسد، دیگر نیازی برای حیات بر جهانها نیست، و نیز دیگر بازی برای خدایان کهتر نخواهد بود که بازی کنند. در آن زمان کیب نوکپا به آن سوی پگانا، به محل آرمیدن مانایودسوشای خواهد رفت، و با احترام دستش را لمس خواهد کرد، همان دستی که خدایان را ساخت، و خواهد گفت: «مانایودسوشای، مدتی طولانی آرمیدهای.»
و مانایودسوشای خواهد گفت: «خیر، که فقط پنجاه ابدیت خدایان را آرمیده بودم، که هر کدام تنها ده میلیون سال گذرای آن جهانهایی است که ساختهاید.»
و در آن زمان خدایان میترسند، که مانا از جهانهایی که در زمان آرمیدن او ساخته بودند، خبر دارد. و خواهند گفت: «خیر، که جهانها از خود به وجود آمدند.»
در آن زمان مانایودسوشای چنان کسی که از مسألهای خُرد رهایی خواهد، دستش را تکان خواهد داد –همان دستی را که خدایان را ساخت– و دیگر خدایانی نخواهند بود.
در آن زمان سه ماه در شمال، در بالای ستاره ماندگار خواهند بود، سه ماه که نه کوچکتر و نه بزرگتر شوند، بلکه شمال را نظاره کنند.
و یا در آن زمان که شهاب از جستجوی خود بایستد، و دیگر در میان جهانها حرکت نکند، که بیتحرک باشد، همانند کسی که بعد از جستجو استراحت میکند،آن زمان او که برترین است و از دیرباز آرمیده، برپا خواهد خواست چرا که پایان است، پایان مهتر، و او همانا مانایودسوشای است.
پس زمانهایی خواهد بود که دیگر زمان نیستند، و شاید که روزهای گذشته و مرده از لبه بازگردند، و مایی که بر گذر آن روزها گریستیم، آنها را دوباره ببینیم، همانند کسی که از سفری طولانی به منزل باز میگردد، و ناگهان به مناظر عزیز و خاطرهدار میرسد.
چرا که هیچ کس از مانا، که به این مدت طولانی آرمیده است، خبر ندارد، که خدایی رحیم یا سنگدل است. شاید که رحم کند، و پایان چنین باشد.
یوناث پیامبر
یوناث ]16[ نخستینِ پیامبران بود که برای انسانها سخن گفتند. این گفتار یوناث، نخستین تمامی پیامبران است:
خدایانی بر پگانا هستند.
شبی خفته بودم. و در خوابم، پگانا بسیار نزدیک شد. و پگانا پر از خدایان بود.
خدایان را کنار خود دیدم، چنان که با من خو گرفته باشند. اما مانایودسوشای را ندیدم.
و در آن ساعت، همان ساعتی که خفته بودم، دانستم. آغاز و پایان دانش من، و تمامی دانش من که باشد، آن است که؛ انسان نمیداند.
ای انسان، در تاریکی شب لبهی پرتگاه را بجوی، و یا محل تولد رنگینکمان را که از تپهها به بالا میجهد، اما دلیل ساخته شدن خدایان را نجوی.
خدایان درخششی بر آن سوی آنچه خواهد آمد گذاشتهاند، که به نظر انسانها خوشایندتر از آنچه که هست باشند.
به چشم خدایان، آنچه که خواهد آمد همانند آنچه که هست باشد، و تغییری در پگانا رخ نمیدهد.
خدایان، با آن که رحیم نیستند، سنگدل نیز نیستند. آنها نابودگران روزهایی هستند که بودند، اما شکوهی بر روزهایی گذاشتهاند که میآیند.
انسان باید روزهایی را که هستند، تحمل کند، اما خدایان جهالتش را به عنوان تسکین به او بخشیدهاند.
برای دانستن، تلاش مکن. تلاشت خستهات خواهد کرد، و در نهایت خسته و شکسته به همان نقطهی آغاز جستجو باز خواهی گشت.
برای دانستن، تلاش مکن. حتا من، یوناث، پیرترین پیامبر، که بار حِکمت و فرزانگی سالهای بسیار بر دوش دارم و از جستن خستهام، تنها میدانم که انسان نمیداند.
روزگاری به راه افتادم تا هر آنچه که هست، بدانم. اکنون تنها یک چیز میدانم، و به زودی گذر سالها من را با خود خواهد برد.
زمانی که یوناث حتا دیگر یوناث نیست، بسیار انسانها بر مسیر جستجوی من گام برخواهندداشت، مسیری که به جستجویی دوباره منتهی میشود. بر آن مسیر قدم مگذار.
برای دانستن، تلاش مکن.
این گفتار یوناث است.
پینوشتها:
[1] MANA-YOOD-SUSHAI
[2 Mung
[3] Sish
[4] Kib
[5] Roon
[6] Slid
]7[ Small Gods: تری پرچت کتابی دارد به همین نام که به همت گروه ترجمهی آکادمی فانتزی، با عنوان «ایزدان خرد» به فارسی برگردان شده و از طریق وبگاه آکادمی فانتزی قابل دسترسی است.
[8] Skarl
]9[ از داستان «حدیث اسلید» فقط اندکی لازم ترجمه شد، و ترجمهی این داستان تاتمام است.
[10] Eimës
[11] Zänës
[12] Segástrion
[13] Afrik
[14] Umbool
[15] Dorozhand
[16] Yonath