آنها هیچوقت از خانه بیرون نمیرفتند.
مردی که اسمش هارلی بود، معمولاً زودتر از همه بیدار میشد. او گاهی با همان لباس خواب گشتی در ساختمان میزد – دمای هوا، همیشه و هر روز معتدل بود. بعد هارلی به سراغ کالوین میرفت و او را بیدار میکرد؛ کالوین مرد خوش قیافه و درشت هیکلی بود که به نظر میرسید استعدادهای زیادی میتواند داشته باشد، اما هیچوقت از هیچ کدام آنها استفاده نمیکند. همنشینی او برای هارلی کافی بود.
داپل، دختری با چشمهای زیبای خاکستری و موهای سیاه خواب سبکی داشت. صدای حرف زدن دو مرد او را بیدار میکرد. او بیدار شده و می را هم صدا میزد؛ آنها با هم پایین میرفتند و غذایی درست میکردند. وقتی آنها مشغول میشدند، دو عضو دیگر خانه یعنی جاگر و پیف هم از خواب بیدار میشدند.
هر "روز" همینطور آغاز میشد؛ نشانهی خبر دهندهای مثل طلوع یا چیزی مثل آن در کار نبود؛ روز زمانی بود که هر شش نفر آنقدر خوابیده باشند که دیگر خود بخود بیدار شوند. آنها هیچوقت در طول روز خود را خسته نمیکردند، ولی وقتی شب به رختخواب میرفتند، به دلیلی نامعلوم به خواب عمیقی فرو میرفتند.
تنها هیجان روز وقتی اتفاق میافتاد که در انبار را باز میکردند. انبار اتاق کوچکی میان آشپزخانه و اتاق آبی بود. روی دیوار ته اتاق، قفسهی پهنی قرار داشت که حیاتشان به آن قفسه وابسته بود. تمامی تدارکاتشان اینجا «از راه میرسیدند». در ِ اتاق خالی را آخر از همه قفل کرده و وقتی صبح بر میگشتند، تمامی مایحتاجشان (غذا، لباس، یک ماشین لباسشویی جدید) روی قفسه انتظارشان را میکشید. انبار بخشی پذیرفته شده از زندگیشان بود؛ آنها هیچوقت در مورد آن با هم بحث نمیکردند.
آن روز صبح، داپل و می قبل از این که چهار مرد پایین بیایند، غذا را آماده کردند. حتا داپل مجبور شد پایین پلهها برود و آنها را صدا بزند تا بلاخره سر و کلهی پیف پیدا شود؛ بنابراین باز کردن در انبار را تا بعد از غذا خوردن عقب انداختند؛ چون با این که باز کردن در انبار مراسم خاصی محسوب نمیشد، ولی زنها از این که تنهایی وارد انبار شوند وحشت داشتند. این هم یکی از آن مواردی بود که در مورد آن با هم بحث نمیکردند.
هارلی همانطور که قفل در را باز میکرد، گفت: «امیدوارم تنباکو هم باشه. مال خودم دیگه داره تموم میشه.»
آنها وارد شدند و نگاهی به قفسه انداختند. قفسه خالی بود.
می که هنوز پیشبند به تن داشت، دستی به کمر زد و گفت: «غذایی در کار نیست. امروز سهم کمتری داریم.»
اولین باری نبود که چنین چیزی رخ میداد. یک بار (یعنی واقعاً چند وقت پیش؟ آنها حساب روز و ماه نگه نمیداشتند) برای سه روز متوالی غذایی ظاهر نشده و قفسه همانطور خالی مانده بود. آنها هم با متانت کم شدن سهمیه غذا را پذیرفته بودند.
پیف گفت: «قبل از اینکه از گرسنگی بمیریم، تو رو میخوریم می.»
همه خندهی کوتاهی کردند تا نشان دهند از شوخی او خوششان آمده، گرچه او دفعهی قبل هم همین جوک را گفته بود. پیف مردی کوچک اندام و سر به زیر بود؛ از آن آدمهایی که در میان جمعیت به چشم نمیآیند. جوکهای کوچکش، مهمترین دارایی او بودند.
تنها دو جعبه روی قفسه وجود داشت. یکی تنباکوی هارلی بود و دیگری یک دسته ورق بازی. هارلی تنباکو را با غرغری زیر لب در جیبش گذاشت و بستهی دیگر را همانطور که از لفافش بیرون میآورد، به سمت بقیه تکان داد.
پرسید: «کسی بازی میکنه؟»
جاگر گفت: «پوکر.»
«گاناستا.»
«رامی.»
کالوین گفت: «بعداً بازی میکنیم. توی عصر وقت رو میگذرونه.»
کارتها ماجرایی جدید برای آنها میشد؛ آنها مجبور میشدند در کنار هم، دور یک میز گرد بنشینند و با هم رو در رو شوند.
چیز خاصی برای جدا نگه داشتن آنها از هم وجود نداشت، ولی هر روز همین که عملیات کوچک باز کردن در انبار به پایان میرسید، دیگر نیروی قدرتمندی برای دور هم نگه داشتن آنها وجود نداشت.
جاگر با جاروبرقی در طول هال به راه افتاد، از جلوی در ورودی که باز نمیشد گذشت و جارو را از پلهها بالا کشید تا پاگردهای بالا را هم جارو کند. البته خانه کثیف نبود، ولی جارو کشیدن جز کارهای هر روز صبح بود. دخترها کنار پیف نشستند و حرفهای درهم و برهمی در مورد جیرهبندی غذا زدند؛ ولی بعد کمکم صحبتشان قطع شد و هر کس به دنبال کار خودش رفت. هارلی و کالوین هم مدتی قبل مسیرشان را از هم جدا کرده بودند.
خانه نقشهی بی سر و تهی داشت. پنجرههای اندکی داشت که قابل باز شدن و شکستن نبود و نوری به درون راه نمیداد. همه جا تاریک بود؛ روشنایی از منبع نامعلومی منتشر میشد که ورود هر کس به هر اتاقی را دنبال میکرد – آنها اول باید وارد تاریکی میشدند تا بعد تاریکی محو شود. تمامی اتاقها مبله بودند، ولی چنان مبلمان عجیب و غریبی در هر اتاق قرار داشت که هیچ ارتباطی با هم نداشتند؛ انگار اتاقها هیچ هدفی نداشتند. اتاقهایی که برای افراد بی هدف پر شده باشند، چنین حال و هوایی دارند.
طبقهی اول و دوم یا حتا اتاقهای دراز و خالی زیر شیروانی هیچ نقشهی قابل درکی نداشتند. تنها آشنایی با خانه بود که حالت هزارتو مانند اتاقها و راهروها را کاهش میداد. حداقل آنها برای آشنا شدن با خانه، بی نهایت وقت داشتند.
هارلی با دستهای فرو کرده در جیب، مدت زمانی را به راه رفتن در اطراف خانه گذراند. یک بار با داپل روبرو شد؛ او با حالتی زیبا روی یک دفترچه طراحی خم شده و کپی ناشیانهای از یکی از نقاشیهای روی دیوار بر میداشت – تابلویی از همان اتاقی که در آن حضور داشت. آنها چند کلمهای با هم رد و بدل کردند و بعد هارلی به راهش ادامه داد.
چیزی مثل حرکت عنکبوت در تارهایش، در گوشه و کنار ذهنش میخزید. او وارد اتاقی شد که به آن اتاق پیانو میگفتند؛ و ناگهان فهمید چه چیزی او را نگران کرده است. همانطور که تاریکی کمکم عقب میرفت، دزدکی نگاهی به اطراف انداخت و بعد به پیانوی بزرگ چشم دوخت. گاهی اوقات چیزهای عجیبی روی قفسهی انبار ظاهر شده و بعد در گوشه و کنار خانه قرار میگرفت؛ حالا یکی از آنها روی پیانو قرار داشت.
یک مدل بود؛ مدلی سنگین که دو پا ارتفاع داشت، خمیده و نسبتا گرد بود و دماغهای تیر و چهار پایهی حایل داشت. هارلی میدانست این وسیله مدل چه چیزی است. مدل یک سفینهی زمین به فضا بود، مدلی از سفینههای درشت هیکلی که سلانه سلانه و آرام، خودشان را به پایگاههای فضایی میرساندند.
ظاهر شدن این مدل، حتا از ظاهر شدن خود پیانو هم بیشتر آنها را سردرگم کرده بود. هارلی همانطور که به مدل چشم دوخته بود، روی چهارپایهی جلوی پیانو نشست و سعی کرد افکار ته مغزش را جلو بکشد ... افکاری مربوط به سفینههای فضایی.
هر فکری که بود، ناخوشایند بود و هر وقت خیال میکرد آن را درک کرده، فکر بیشتر خودش را در ذهنش عقب میکشید و دائم از دستش فرار میکرد. اگر فقط میتوانست با کسی در این باره صحبت کند، شاید فکر از مخفیگاهش بیرون میآمد. فکری ناخوشایند و تهدید کننده؛ با این حال تهدیدی بود که در آن امیدی هم به چشم میخورد.
فقط اگر میتوانست آن را به یاد بیاورد، اگر میتوانست کاملاً با آن رو در رو شود، آن وقت میتوانست کاری ... خاص انجام دهد. و تا زمانی که با این فکر رو در رو نمیشد، حتا خودش هم نمیدانست این کار خاص چه جور کاری است.
صدای پایی از پشت سرش به گوش رسید. هارلی بدون برگشتن، به سرعت در پیانو را بالا زده و انگشتش را روی کلیدها کشید. بعد با بی خیالی، از سر شانه نگاهی به عقب انداخت. کالوین با دستهایی فرو رفته در جیب، آرام و بی اعتنا آنجا ایستاده بود.
کالوین با بیحالی گفت: «روشنایی اینجا رو دیدم و گفتم موقع عبور، یه سری هم به اینجا بزنم.»
هارلی با لبخند جواب داد: «داشتم فکر میکردم یه کم پیانو بزنم.»
نمیشد در مورد آن فکر با کسی حرف زد، حتا با دوستی صمیمی مثل کالوین. چون ... چون فکر در مورد چیزی خاص بود ... چون باید انسانی معمولی و آرام به نظر میرسید. حداقل فکر کردن مثل یک انسان عادی، کاری منطقی و روشن بود و باعث آرامش خیالش میشد.
با خیالی آسوده، صدای ملایمی با کلیدها درآورد. خیلی خوب پیانو میزد. همگی خیلی خوب پیانو میزدند؛ داپل، می، پیف ... به محض این که پیانو را سر هم کرده بودند، همگی خوب مینواختند. این امر ... طبیعی بود؟ هارلی نگاهی به کالوین انداخت. کالوین درشت اندام با بیخیالی تمام به پیانو لم داده و پشت به مدل نگران کننده داشت. هیچ چیز بجز اندکی خوش مشربی کاملاً منطقی در صورتش به چشم نمیخورد. آنها همگی خوش مشرب بودند و هیچوقت با هم دعوایشان نمیشد.
هر شش نفر برای نهاری اندک دور هم جمع شدند؛ صحبتهایشان شاد و در مورد مسایل پیش پا افتاده بود. بعد عصر طبق برنامهای مشابه صبح، مثل تمامی صبحهای دیگر سپری شد؛ عصری آرام، در امن و امان و بی هدف. ولی به نظر هارلی، این برنامه اندکی نگران کننده بود؛ او حالا سرنخی از مشکل در دست داشت. مشکل کوچکی بود، ولی در آرامش مرگبار روزهای آنها بزرگ به نظر میرسید.
می سرنخ را به دستش داده بود. وقتی او داشت برای خودش ژله میریخت، جاگر با خنده او را متهم به خوردن بیشتر از سهمش کرد. داپل که همیشه از می طرفداری میکرد گفت: «از تو کمتر برداشته جاگر.»
ولی می حرف او را اصلاح کرد و گفت: «نه. فکر کنم بیشتر از بقیه برداشتم. به خاطر یه میل درونی این کار رو کردم.»
این از آن جور حرفهایی بود که هر از گاهی به زبان همه میآمد؛ ولی هارلی آن را در ذهن نگه داشت تا بیشتر به آن فکر کند. هارلی در سکوت دور یکی از اتاقها قدم زد. میلهای درونی و بیرونی ... بقیه هم مثل او این آشفتگی را احساس میکردند؟ آنها دلیلی هم برای مخفی نگه داشتن این آشفتگی داشتند؟ و یک سوال دیگر: "اینجا" کجا بود؟
به تندی این سوال را فراموش کرد.
هر بار فقط با یک سوال کلنجار برو. کورمال کورمال، راهت را در این سیاهچاله پیدا کن. اطلاعاتت را دستهبندی کن.
اول: زمین داشت از بدترین شرایط جنگ سرد با نیتیتی رنج میبرد.
دوم: نیتیتیها دارای توانایی وحشتناک ظاهر شدن به شکل دشمنانشان بودند.
سوم: آنها اینطوری میتوانستند به جامعهی انسانی رسوخ کنند.
چهارم: زمین نمیتوانست تمدن نیتیتیها را از درون ببیند.
اینجا ... همین که هارلی یادش افتاد این حقایق بنیادی هیچ ارتباطی با اینجا ندارد، دچار موجی از کلاستروفوبیا شد. آنها از خارج میآمدند، با وسایلی که هارلی از آنها سر در نمیآورد؛ موجوداتی مبهم که تا به حال حتا یکیشان هم دیده نشده بود. او تصویری ذهنی از خلایی پرستاره ساخت که در آن انسانها و هیولاهای شناور مشغول جنگ با یکدیگر بودند؛ ولی بعد به سرعت این تصویر را از ذهنش پاک کرد. چنین فکرهایی با رفتار آرام و سر به زیر دوستانش هماهنگی نداشتند. اگر هیچوقت در مورد خارج حرف نمیزدند، اصلاً به آن فکر هم نمیکردند؟
هارلی با بیقراری اطراف اتاق به راه افتاد؛ کف پارکت شده صدای تردید قدمهایش را منعکس میکرد. وارد اتاق بیلیارد شده بود. او همانطور که افکار متضادی در سرش میچرخیدند، توپها را با یک انگشت روی پارچهی سبز به راه انداخت. کرههای سفید به هم خورده و مسیرشان را تغییر دادند. دو نیمهی مغزش هم همین کار را میکردند. متضادها؛ باید همین جا میماند و از موقعیت پیروی میکرد. نباید ... اینجا میماند (زمانی که اینجا نبوده باشد را به یاد نداشت؛ هارلی نمیتوانست این فکر را واضح به یاد بیاورد). مسئلهی دردناک دیگر این بود که "اینجا" و "خارج از اینجا" دو نیمهی یک حقیقت همگن نبودند، بلکه با هم تضاد داشتند.
توپ سفید به کندی درون یکی از سوراخها افتاد. تصمیمش را گرفت. امشب در اتاقش نمیخوابید.
*
آنها از گوشه و کنار خانه دور هم جمع شدند تا قبل از خواب چیزی بنوشند. با توافقی به زبان نیامده، کارت بازی تا زمانی دیگر به تعویق افتاده بود؛ به هر حال، وقت اضافه زیاد داشتند.
آنها در مورد اندک کارهای بیاهمیتی که آن روزشان را اشغال کرده بود صحبت کردند؛ در مورد مدل یکی از اتاقهایی که کالوین داشت میساخت و می وسایلش را انتخاب میکرد؛ در مورد نور راهروی بالا که ایراد پیدا کرده بود و دیر روشن میشد. همگی آرام و راضی بودند. دوباره وقت خواب رسیده بود و کسی چه میدانست چه رویاهایی در این خواب خواهند دید؟ ولی در هر حال، آنها میخوابیدند. هارلی میدانست – و نمیدانست که بقیه هم میدانند یا نه – که همزمان با تاریکی و ورود آنها به رختخواب، فرمانی برای خوابیدن از راه میرسد.
او با نگرانی، در عین این که میدانست رفتارش چقدر غیرعادی است، درست درون چارچوب در اتاقش ایستاد. رگی درون سرش دردناک میتپید؛ او دست خنکش را به گیجگاهش فشرد. صدای ورود بقیه به اتاقهایشان را شنید؛ پیف به او شب بخیر گفت، هارلی جوابش را داد. بعد سکوت از راه رسید.
حالا!
همین که هارلی با دلواپسی قدم به راهرو گذاشت، چراغ روشن شد. بله، سرعت روشن شدنش کم شده بود – انگار میلی به روشن شدن نداشت. قلبش تند میتپید. دیگر کاری بود که انجام شده بود. نمیدانست میخواهد چه کار کند یا چه اتفاقی برایش خواهد افتاد، ولی دیگر آن را انجام داده بود. اجبار برای خوابیدن گذشته بود. حالا باید پنهان میشد و منتظر میماند.
وقتی هر جا میروی نوری دنبالت میکند، پنهان شدن خیلی سخت میشود. ولی با قرار گرفتن درون یک پسرفتگی دیوار که به اتاقی بلااستفاده راه داشت، و باز کردن لای در و قوز کردن میان چارچوب آن، هارلی باعث خاموشی چراغ مشکلدار راهرو و از راه رسیدن تاریکی شد.
نه خوشحال بود و نه آرام. مغزش از کشمکش چیزی که از آن سر در نمیآورد، در جوش و خروش بود. از این که قوانین را شکسته بود، نگران و از تاریکی و صدای خش خش اطرافش، وحشتزده بود. ولی انتظارتش مدت زیادی طول نکشید.
چراغ راهرو دوباره روشن شد. جاگر داشت اتاقش را ترک میکرد و اصلاً هم عین خیالش نبود که سکوت را رعایت کند. در با صدای بلندی پشت سر او به هم خورد. قبل از این که جاگر بچرخد و به سمت راهپله برود، هارلی برای لحظهای صورتش را دید؛ حالتی مبهم ولی آرام در صورتش به چشم میخورد – مثل مردی که داشت وظیفهاش را به پایان میبرد. جاگر با قدمهای لاقید و جست و خیز کنان، از پلهها پایین رفت.
جاگر میبایست در رختخوابش و خوابیده باشد. یکی از قوانین طبیعی نقض شده بود.
هارلی بدون تردید او را دنبال کرد. او آمادهی پیش آمدن هر اتفاقی بود، و حالا یک اتفاق رخ داده بود؛ ولی پوست هارلی از شدت وحشت به خارش افتاده بود. این فکر مسخره به ذهنش رسید که ممکن است از شدت وحشت از هم بپاشد. با این حال، همانطور که قدمهایش روی فرش ضخیم صدایی ایجاد نمیکردند، با یکدندگی از پلهها پایین رفت.
جاگر از یک پیچ گذشت. او همانطور که راه میرفت، آرام و زیر لبی سوت میزد. هارلی صدای باز شدن قفلی را شنید. باید انبار باشد – هیچکدام از درهای دیگر قفل نبودند. صدای سوت زدن محو شد.
انبار باز بود. هیچ صدایی از آن تو نمیآمد. هارلی محتاطانه نگاهی به داخل انداخت. دیوار انتهایی روی محوری مرکزی به دور خود چرخیده و راهرویی را پشت سر به نمایش گذاشته بود. هارلی برای چند لحظه، بدون این که قادر به حرکتی باشد، به این ورودی چشم دوخت.
عاقبت، در حالی که احساس خفگی میکرد، وارد انبار شد. جاگر از آنجا بیرون رفته بود، پس هارلی هم بیرون رفت. جایی که اصلاً از آن خبر نداشت، جایی که اصلاً از وجودش اطلاعی نداشت ... جایی که جزء خانه نبود ... راهرو کوتاه بود و دو در داشت؛ یکی در انتهای راهرو و شبیه در یک قفس (هارلی تا آن زمان آسانسور ندیده بود) و در دیگری در کنارهی راهرو که روی آن پنجرهای هم وجود داشت.
پنجره شفاف بود. هارلی از میان آن نگاهی به بیرون انداخت و بعد نفسنفسزنان عقب پرید. موجی از سرگیجه او را در بر گرفت و محکم تکانش داد.
بیرون ستارهها میدرخشیدند.
هارلی به زحمت کنترل خودش را به دست آورد و با کشیدن خودش در امتداد نردهها، دوباره از راهپله بالا رفت. همگی آنها زیر سایهی یک سوءتفاهم وحشتناک زندگی میکردند ...
وارد اتاق کالوین شد و چراغ روشن شد. هوا بویی شیرین داشت و کالوین به پشت دراز کشیده و در خوابی عمیق بود.
هارلی فریاد زد: «کالوین! پا شو!»
کالوین تکان هم نخورد؛ ناگهان هارلی متوجه تنهایی و وحشت خانهی عظیم در اطرافش شد. او روی تخت خم شد و به شدت شانههای کالوین را تکان داده و به صورتش سیلی زد.
کالوین غرغری کرده و یکی از چشمهایش را باز کرد.
هارلی گفت: «بیدار شو مرد. اینجا یه اتفاق وحشتناکی داره میافته!»
کالوین روی یک بازو بلند شد و وحشت هارلی او را کاملاً هشیار کرد.
هارلی گفت: «جاگر از خونه بیرون رفت. یک راهی به بیرون هست. ما ... ما باید بفهمیم کجا هستیم.»
صدایش تن هیستریک و زیری به خود گرفته بود. دوباره داشت کالوین را تکان میداد. «باید بفهمیم کجای کار اینجا لنگ میزنه. یا ماها قربانی یه آزمایش وحشتناک هستیم ... یا همگیمون هیولاییم!»
و همانطور که هارلی حرف میزد، درست زیر نگاه خیرهی او، درست زیر فشار دستهایش، کالوین کم کم مچاله و چروکیده و محو شد؛ چشمانش به سمت همدیگر کشیده شدند و بالاتنهی درشتش منقبض شد. چیزی دیگر – چیزی زنده و جاندار – داشت جای او را میگرفت.
هارلی تنها زمانی دست از فریاد زدن برداشت که بعد از سقوط به پایین پلهها، منظرهی ستارهها از میان پنجرهی روی در او را آرام کرد. باید بیرون میرفت. حالا این "بیرون" هر جایی که میخواست باشد.
در کوچک را باز کرد و در میان هوای تازهی شبانگاهی ایستاد.
چشمان هارلی عادت به تخمین مسافت نداشتند. مدتی طول کشید تا محیط اطرافش را درک کرده و کوهها را که در دوردست و در زمینهی آسمان روشن از نور ستارهها قرار داشتند، شناسایی کند و بفهمد که خودش روی سکویی با ارتفاع حدود دوازه پایی بالاتر از زمین ایستاده است. کمی دورتر، چراغهایی میدرخشیدند و نورهای مستطیل شکلی روی سطح آسفالتی وسیع میانداختند.
لبهی سکو یک نردبان فلزی قرار داشت. هارلی همانطور که لبش را به دندان گرفته بود، به نردبان نزدیک شده و ناشیانه از آن پایین رفت. از شدت ترس و سرما به خود میلرزید. وقتی پاهایش به زمین سفت رسیدند، شروع به دویدن کرد. تنها یک بار نگاهی به عقب انداخت؛ خانه درست مثل قورباغهای روی سکوی تلهموشمانند قرار گرفته بود.
هارلی همان موقع در تاریکی نسبتاً کامل ایستاد. وحشت مثل تهوع در وجودش بالا میآمد. ستارگان مرتفع و درخشان و دندانههای رنگپریدهی کوهستان شروع به چرخیدن کردند و او محکم مشتهایش را فشرد تا از هوش نرود. خانه، حالا هر چیزی که واقعاً بود، تجسم تمامی وحشتهای ذهنیاش بود. هارلی با خودش گفت: «هر کاری که با من کرده باشند، یه جور کلاهبرداری بوده. یه نفر چیزی رو چنان از وجودم بیرون کشیده که حتا یادم نمیآد چی بوده. کلاهبرداری بوده، کلاهبرداری بوده ...» و از فکر سالهایی که از او دزدیده بودند، به سرفه افتاد. فکر را متوقف کرد؛ فکر سیناپسها را به آتش کشیده و مثل اسید در مغزش جاری میشد. وقت عمل بود! عضلات پایش دوباره به حرکت درآمدند.
ساختمانهایی در اطراف سر به آسمان برداشته بودند. او به سمت نزدیکترین روشنایی دویده و از میان نزدیکترین در به درون پرید. بعد سریع متوقف شد؛ نفسنفس میزد و نور شدید، چشمهایش را به پلک زدن انداخته بود.
دیوارهای اتاق پوشیده از نمودار و جدول بود. در مرکز اتاق، میز پهناوری قرار داشت که رویش نمایشگر و بلندگو گذاشته بودند. اتاق به نظر شبیه یک جور اداره میآمد و زیر سیگاریهای پر و بینظمی جمع و جوری داشت. مرد لاغری با ظاهری هشیار پشت میز نشسته بود؛ حتا لبهای مرد هم باریک بودند.
چهار مرد دیگر در اتاق حضور داشتند؛ همگی مسلح بودند و ظاهراً از دیدن او تعجب نکرده بودند. مرد پشت میز، کت و شلوار مرتبی به تن داشت؛ بقیه یونیفرم پوشیده بودند.
هارلی به ضربهگیر در تکیه داد و به هق هق افتاد. نمیتوانست کلمهای به زبان بیاورد.
مرد لاغر گفت: «چهار سال طول کشید تا از اونجا بیرون بیای.»
صدایش هم مثل خودش نازک و زیر بود. او به نمایشگر مقابلش اشاره کرد و گفت: «بیا این رو ببین»
هارلی به زحمت اطاعت کرد؛ پاهایش مثل دو تکه چوب نرم شده بودند.
روی نمایشگر، اتاق کالوین واضح و واقعی نمایان بود. دیوار رو به بیرون از جا درآمده و دو مرد یونیفرم پوش با عبور از آن، موجودی عجیب، منعطف و مکانیکی را که زمانی کالوین نام داشت بیرون میکشیدند.
هارلی به کندی گفت: «کالوین یه نیتیتی بود.»
متوجه نوعی شگفتی احمقانه در این اظهار نظر خود شد.
مرد لاغر سری به نشانهی موافقت تکان داد. او گفت: «نفوذ دشمن همیشه یه کابوس و تهدید برای ما بوده. هیچ کجای زمین از دست آنها در امان نبود؛ آنها میتونستند یه آدم رو بکشند، جنازهاش رو نابود کنند و خودشون رو دقیقاً شبیه اون در بیاورند. اینطوری اوضاع مشکل میشد ... امنیت ملی اغلب زیر سوال میرفت. ولی سفینههای نیتیتی مجبور بودند اینجا فرود بیان تا غیرانسانها رو پیاده کنند و بعد از انجام ماموریتشون، دوباره آنها رو سوار کنن. همین نقطه ضعف نقشهشون بود.
«ما یکی از همین محمولههای سفینهها رو بازداشت کرده و وقتی آنها شکل انسانی به خودشون گرفتند، خیلی راحت زندانیشون کردیم. آنها را مبتلا به یه جور فراموشی مصنوعی کردیم و گروههای کوچیکی از آنها رو توی محیطهای مختلف قرار دادیم تا آزمایششون کنیم. راستی، اینجا انستیتوی نظامی تحقیق بر روی موجودات غیرانسانه. ما چیزهای زیادی فهمیدیم ... اونقدری که بتونیم با تهدید آنها مقابله کنیم ... و خوب، گروه شما هم یکی از همین موارد بود.»
هارلی با صدایی لرزان پرسید: «چرا من هم قاطی این گروه کردید؟»
مرد لاغر قبل از جواب دادن، لحظهای خطکشی را لای دندانهایش گرفت. بعد گفت: «با وجود تمامی ابزارهای تجسس خارجی، هر گروه میبایست یه مشاهدهگر انسانی داشته باشه. میدونی که، یه نیتیتی برای گرفتن شکل انسان باید یه مقدار انرژی مصرف کنه؛ وفتی بیگانه شکل انسانی به خودش گرفت، با خود-هیپنوتیزمی تو این شکل میمونه و این حالت تنها در مواقع استرس از بین میره؛ سطح این استرس هم بسته به افراد مختلف، تفاوت داره. یه موجود انسانی توی چنین مواقعی، اینطور استرسها رو احساس میکنه ... البته این کار خیلی خسته کننده است؛ ما همیشه یه جفت داریم که توی شیفتهای بیست و چهار ساعته کار میکنن.»
«ولی من که همیشه همون جا بودم ...»
مرد لاغر حرف او را قطع کرده و ادامه داد: «توی گروه شما، جاگر مشاهدهگر انسانی بود؛ در واقع دو مرد که هویت جاگر داشتن. تو موقعی که یکیشون داشت محل ماموریت رو ترک میکرد، اون رو دیدی ...»
هارلی فریاد کشید: «منطقی نیست! میخوای بگی که من ...»
وسط ادای کلمات به سرفه افتاد. نمیتوانست چیزی به زبان بیاورد. حس میکرد همانطور که نوک اسلحههای آن طرف میز به سمتش نشانه میروند، ظاهر خارجیاش مثل شن از سر و رویش میریزد.
مرد لاغر نگاهش را از منظرهی نمایشگر برداشت و ادامه داد: «سطح استرس تو به اندازهی قابل توجهی بالاست، ولی نقطه ضعف تو، همون نقطه ضعف همیشگیتونه. درست مثل حشرههای زمینی که خودشون رو شبیه گیاهها میکنن، هوشمندی شماها زمینگیرتون میکنه. شماها فقط میتونید کپیهای کربنی باشید. چون جاگر توی خونه هیچ کار خاصی نمیکرد، شماها هم از اون تقلید میکردید. حوصلهات سر نمیرفت – حتا سعی نمیکردی توجه داپل که خوش قیافهترین غیرآدمیزادیه که تا حالا دیدم، به خودت جلب کنی. حتا سفینهی مدل هم هیچ عکسالعمل قابل توجهی در تو به وجود نیاورد.»
مرد لاغر کت و شلوارش را تکاند و در مقابل موجود اسکلتی که گوشهای کز کرده بود، از جا برخاست. با صدای بی احساسش ادامه داد: «انسان نبودن درونیتون همیشه شماها رو لو میده. حالا هر چقدر هم که ظاهرتون انسانی باشه.»