این مقاله بخشی از مجموعه محتوایی است که در قالب برنامهی درونمایهی فیلیپ ک. دیک برای بزرگداشت این نویسنده توسط آکادمی فانتزی تهیه شدهاست. فیلیپ کیندرد دیک یا Philip Kindred Dick، (۱۶ دسامبر ۱۹۲۸-۲ مارس ۱۹۸۲) با نامهای «ریچارد فیلیپس» (معکوس نام خود) و «جک دولند» هم مینوشت. فیلیپ ک. دیک، نویسندهای علمیتخیلی است که بین عامه بیشتر به خاطر اقتباسهای سینمایی آثارش شهرت دارد. برای اطلاعات بیشتر و مشاهدهی سایر مقالات و داستانهای ارایه شده در این طرح به این صفحه مراجعه کنید.
در دفتر مشاوران خدمات نظامی کنکورد[2]، جس اسلید[3] از پنجره به خیابان نگاه کرد و همهچیز را مانع خود در راه آزادی،
گل، چمنزار و فرصتی برای گذری طولانی و بدون مزاحمت به مکانهای جدید، دید. آه کشید.
مشتری آن سوی میزش با عذرخواهی زمزمه کرد: «ببخشید قربان، فکر میکنم دارم خستهتان میکنم.»
اسلید با یاد آوری وظایف طاقتفرسایش دوباره به خود آمد و گفت: «نه اصلاً. بگذارید ببینم...» و کاغذهایی که مریضش، آقای والتر گراسبین[4] نامی، به او داده بود را بررسی کرد و ادامه داد: «حالا شما، آقای گراسبین، فکر میکنید که بهترین فرصت برای امتناع از خدمت سربازی در مشکل مزمن گوش است که توسط پزشکان غیرنظامی در گذشته با نام اکیوت لابیرنث[5] شناخته میشد. هوممممم.» اسلید مدارک مربوطه را هم مطالعه کرد.
وظایف او -که البته ازشان لذت نمیبرد- عبارت بود از مشخص کردن راهی برای مشتریان مؤسسه تا از خدمت سربازی معاف شوند. جنگیدن علیه چیزها تا الان که خوب پیش نرفته بود. این اواخر، جراحات جنگی زیادی از ناحیهی پروکسیما[6] گزارش شده بود و این گزارشها با خود سیلی از کار و مشغله را برای مشاوران خدمات نظامی کنکورد به همراه آورده بود.
اسلید متفکرانه گفت: «آقای گراسبین، متوجه شدم وقتی وارد دفترم شدید به یک طرف کج هستید.»
آقای گراسبین متعجبانه پرسید: «جدی؟»
«بله، و با خودم فکر کردم، این مرد ضعف شدیدی در حس تعادلش دارد. میدانید آقای گراسبین، این به گوش مربوط میشود. از نگاه تکاملی، شنوایی، یکی از نتایج حس تعادلی است. بعضی موجودات آبزی پایین مرتبه با یک دانه شن به هم میپیوندند و از آن به عنوان یک وزنهی تعادلی در درون بدن نرم خود استفاده میکنند و با این روش بالا و پایین میروند.»
آقای گراسبین گفت: «فکر میکنم فهمیدم.»
جس اسلید هم در جواب گفت: «پس دوباره بگو.»
«من معمولاً در هنگام راه رفتن به یک طرف متمایل میشوم.»
«و شبها؟»
آقای گراسبین اول اخم کرد، سپس با شادی گفت: «من، من اغلب شبها، در تاریکی که نمیتوانم ببینم، اصلاً نمیتوانم جهت مورد نظرم را پیدا کنم.»
جس اسلید گفت: «خوب است.» و شروع به نوشتن در فرم بی-30 خدمات نظامی متقاضی کرد و گفت: «فکر میکنم این شما را معاف میکند.»
متقاضی هم با خوشحالی گفت: «نمیدانم چطور میتوانم از شما تشکر کنم.»
جس اسلید با خود فکر کرد، چرا میدانی. میتوانی با پرداخت 50 دلار از ما تشکر کنی. هرچه نباشد، اگر ما نبودیم، احتمالاً چیزی بیشتر از یک نعش رنگپریدهی بیجان در یک دهکوره در سیارهای دورافتاده نبودی، که چنین وضعیتی چندان هم دور از ذهن نیست.
و با فکر کردن به سیارههای دور، جس اسلید بار دیگر احساس شوق و اشتیاق کرد. نیاز به فرار از محل کار کوچکش و سر و کله زدن با مشتریهای دودره باز هر روزهاش درونش شعلهور شد.
اسلید با خود گفت باید جور دیگری از زندگی به جز همین زندگی معمول وجود داشته باشد. آیا این واقعاً تمام چیزی است که وجود دارد؟
در آنسوی پنجره، در انتهای خیابان، یک تابلوی نئون شب و روز میدرخشید. مؤسسهی میوز[7]و جس اسلید میدانست این به چه معناست. با خود گفت، من به آنجا میروم. همین امروز. وقتی زمان استراحت ساعت ده و نیم برسد، میروم. حتا تا موقع نهار هم صبر نخواهم کرد.
به محض این که کتش را بر تن کرد، سرپرستش، آقای نات[8]وارد دفتر شد و گفت: «بگو ببینم اسلید، چه خبر؟ چرا این قدر بد نگاه میکنی؟»
«امممم، من دارم میروم بیرون آقای نات. دارم فرار میکنم. تا حالا به پانزده هزار نفر نشان دادم چگونه از خدمت سربازی فرار کنند؛ حالا نوبت خودم است.»
آقای نات هم دستی به پشتش زد و گفت: «فکر خوبی است، اسلید؛ تو زیادی کار کردی. یک مرخصی بگیر. یک سفر زمانی به یکی از تمدنهای دور برو و ماجراجویی کن. این برایت خوب است.»
«متشکرم آقای نات. همین الان میخواستم همین کار را بکنم.» و با بیشترین سرعتی که پاهایش اجازه میداد، دفترش را ترک کرد. از ساختمان خارج شد و به سمت تابلوی نئون شرکت میوز به راه افتاد.
دختر پشت پیشخوان -دختری با موهای بلوند و چشمان سبز تیره و حالتی که اسلید را بیشتر به خاطر جنبههای مهندسیاش متأثر کرده بود- برای این که سکوت را بشکند، لبخندی زد و گفت: «آقای منوایل[9] ما شما را تا یک دقیقهی دیگر میبیند، آقای اسلید. لطفاً بفرمایید بنشینید. شما هفتهنامههای هارپر[10]که از مجلات معتبر قرن 19 بود را روی میز خواهید دید. و همینطور چند کمیک دیوانه[11]ی قرن بیستم، آن هجونامههای کلاسیک بزرگ که با کارهای هاگرث[12] برابری میکنند.»
آقای اسلید با حالتی عصبی نشست و سعی کرد آنها را بخواند. او یک مقاله در هفتهنامهی هارپر پیدا کرد که میگفت کانال پاناما یک طرح ناممکن است و طراحان فرانسویاش آن را رها کردهاند که این مطلب لحظهای توجهش را جلب کرد (استدلالی منطقی و قانع کننده داشت.) اما بعد از چند لحظه ملالت و بیقراریاش همچون مهی همیشگی، دوباره برگشت. بر روی پا بلند شد و رو به میز امیدوارانه پرسید: «آقای منوایل هنوز اینجا نیستند؟»
از پشت سرش صدای مردی گفت: «شما! شما که جلوی پیشخوان هستی.»
اسلید برگشت و خود را رو در روی مردی قد بلند و مو مشکی با حالتی مشتاق و چشمانی درخشان یافت.
مرد گفت: «شما در قرن اشتباهی هستید.»
اسلید آب دهانش را قورت داد.
مرد مو مشکی با گامهای بلند به سوی او آمد و گفت: «من منوایل هستم آقا.» دستش را دراز کرد و با هم دست دادند. منوایل گفت: «شما باید بروید. منظورم را میفهمید قربان؟ به محض این که بشود.»
چشمان منوایل درخشید و اضافه کرد:«منظورم به گذشته است. اسمتان چه بود؟» اخمهایش را در هم کرد و گفت: «یک لحظه صبر کنید، دارد یادم میآید. جس اسلید، از شرکت کنکورد، آنجا، بالای خیابان»
اسلید که تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت: «درست است.»
منوایل گفت: «خیلی خوب، برویم سر کارمان، بفرمایید در دفتر من.» و رو به دختر با اندام استثنایی پشت پیشخوان گفت: «کسی مزاحم ما نشود، دوشیزه فریب.»
دوشیزه فریب گفت: «بله آقای منوایل. من مراقبم. اصلاً نگران نباشید قربان.»
آقای منوایل در حالی که اسلید را به درون دفتر خوش چینشش هدایت میکرد گفت:«میدانم خانم فریب.» نقشهها و کاغذهای چاپی قدیمی اتاق را تزیین کرده بودند؛ اسلید با دهانی باز به اثاثیهی اتاق خیره شده بود. سبک آمریکای قدیم، با میخهای چوبی به جای میخهای فلزی. چوبهای تازه از جنس افرای انگلیسی که قیمت ندارند.
منوایل شروع کرد: «خیلی خوب. بله، شما میتوانید روی صندلی مدیر بنشینید. اما مراقب باشید؛ وقتی به جلو خم میشوید از زیرتان در میرود. چند وقتی هست قصد داریم زیر پایهاش چرخ یا یک چیزی تو همین مایهها بگذاریم.» و به خاطر صحبت درمورد همین مسایل جزیی قیافهاش کمی در هم رفت. با لحنی تند گفت: «آقای اسلید، من با شما رک صحبت خواهم کرد؛ مشخص است که شما مرد فهیمی هستید و میتوانیم از شرح و تفصیلهای مرسوم گذر کنیم.»
اسلید گفت:«بله، لطفاً همین کار را بکنید.»
«ترتیب سفرهای زمانی ما اقتضای خاصی دارد؛ به همین دلیل هم نامش میوز است. معنی میوز را در اینجا متوجه میشوید؟»
اسلید که گیج شده بود به خود فشار آورد و گفت: «خب، بگذارید ببینم. میوز یک سازمان است که به عنوان...»
منوایل با بیصبری حرفش را قطع کرد و گفت: «که الهامبخش است. اسلید، بیایید رو راست باشیم، شما آدم خلاقی نیستید. به همین خاطر هم احساس میکنید کسلید و ارضا نمیشوید. نقاشی میکنید؟ آهنگ میسازید؟ تندیس فلزی از بدنهی فضاپیماها یا صندلیهای دور ریختنی در میآورید؟ نه، چنین کارهایی نمیکنید. شما هیچکاری نمیکنید؛ شما کاملاً منفعلید. درست است؟»
اسلید سری تکان داد و گفت: «انگشت روی جای درستی گذاشتید.»
منوایل با حالتی آزرده گفت: «من انگشت روی هیچچیز نگذاشتم. شما به حرفم گوش نمیکنید، اسلید. هیچچیز شما را خلاق نمیکند چون خلاقیت در وجودتان ندارید. شما خیلی عادی و معمولی هستید. من هم نمیخواهم وادارتان کنم نقاشیهای انگشتی شروع کنید یا رو به زنبیلبافی بیاورید. از آن روانشناسان یونگی[13] هم نیستم که معتقدند هنر جواب مشکل است.» به صندلیاش تکیه داد و انگشتش را به سوی اسلید گرفت: «ببینید اسلید، ما میتوانیم کمکتان کنیم، اما اول باید خودتان بخواهید به خودتان کمک کنید. چون شما خلاق نیستید، بهترین چیزی که میتوانید به آن دل ببندید و همان است که ما میتوانیم در آن کمکتان کنیم، این است که الهامبخش آنهایی باشید که خلاقند. متوجه میشوید؟»
بعد از چند لحظه اسلید گفت: «بله آقای منوایل. میفهمم.»
«خیلی خوب. حالا، شما میتوانید ملهم یک موسیقیدان معروف مثل موتزارت یا بتهوون، یا دانشمندانی مثل آلبرت انیشتین یا مجسمهسازی چون سر یاکوب اپشتین[14] یا هریک از مردم یا نویسندگان و شاعران باشید. برای مثال شما میتوانید با سر ادوارد گیبون[15] در یکی از سفرهایش به دریای مدیترانه ملاقات کنید و با او وارد یک مباحثهی اتفاقی شوید و چیزی به این مضمون بگویید... هومممممم، به ویرانههای این تمدن کهن اطرافمان نگاه کنید. من در عجبم چه طور امپراتوری قدرتمندی مثل رم سقوط میکند؟ سقوط... زوال...»
اسلید با حرارت گفت: «خدای بزرگ! فهمیدم منوایل. گرفتم. من مدام لغت «سقوط» را برای گیبون تکرار میکنم و به وسیلهی من ایدهی کتاب بزرگ تاریخ رم، «سقوط و زوال امپراتوری رم»[16] به ذهن او خطور میکند. و این طوری من...» در این حین به خود لزرید و ادامه داد: «من کمکش کردم.»
منوایل گفت: «کمک کردید؟ اسلید، این کلمهی مناسبی نیست. بدون شما اصلاً چنین اثری وجود نمیداشت. شما، اسلید، میتوانید میوز سر ادوارد باشید.» به صندلی تکیه داد و یک سیگار آپمان[17] سال 1915 گوشهی لبش گذاشت و روشن کرد.
اسلید گفت: «فکر کنم، باید روی این مسئله کمی فکر کنم. میخواهم مطمئن شوم الهامبخش فرد مناسب خواهم بود. منظورم این است، همهی آنها حقشان است که الهامبخش داشتهباشند اما...»
منوایل در حالی که دود سیگارش را بیرون میداد موافقت کرد و گفت: «اما شما میخواهید فرد متناسب با نیازهای روانی خودتان را پیدا کنید. بروشور ما را بخوانید.» و یک کتابچهی سه بعدی بزرگ و درخشان و رنگارنگ را به اسلید داد و گفت:«این را به خانه ببرید و بخوانید و هر وقت آماده بودید پیش ما بیایید.»
اسلید گفت:«خدا خیرتان دهد آقای منوایل.»
«و آرام باشید. دنیا به آخر نخواهد رسید. ما این را میدانیم، چون خودمان یک نگاهی به آخرش انداختیم.» و لبخندی زد و اسلید هم با لبخند جوابش را داد.
دو روز بعد جس اسلید به شرکت میوز برگشت. گفت: «آقای منوایل، حالا میدانم میخواهم الهامبخش کی باشم» نفس عمیقی کشید و ادامه داد:«من مدام فکر کردم و فکر کردم چه چیزی برای من بیش از همه اهمیت دارد و به این نتیجه رسیدم چه خوب میشد اگر به وین میرفتم و الهام بخش لودویگ فن بتهوون در ایدهی سمفونی کُر میشدم. میدانید، آن سبک در قسمت چهارم که با صدای بم و زیر و مردانه میخواند و بام بام دِدا دِدا بام بام میکند، دختران بهشت[18]. میدانید، من موسیقیدان نیستم اما در تمام طول عمرم سمفونی نهم بتهوون را تحسین میکردم مخصوصاً...»
«آن کار انجام شدهاست.»
اسلید که متوجه نشده بود گفت: «بله؟»
«قبلاً انجام شده.»
منوایل که بیقرار به نظر میرسید، پشت میز تحریر بلوط بزرگش که مربوط به 1910 میشد نشست و یک پوشهی سیاه از میزش بیرون آورد و ورق زد و گفت:«دو سال پیش، خانمی با نام روبی ولش[19] از مونتپلیر آیداهو[20] به وین گذشته رفت و الهام بخش بتهوون در سمفونی کر نهمش شد. منوایل پوشه را بست و رو به اسلید کرد:«خب؟ انتخاب دومتان چیست؟»
اسلید با لکنت زبان گفت: «من... من با... باید فکر کنم. به من فرصت بدهید.»
منوایل نگاهی به ساعتش کرد و گفت: «من به شما دو ساعت وقت میدهم. تا ساعت سه امروز بعد از ظهر. روز خوبی داشته باشید اسلید.» منوایل از جایش برخاست و اسلید نیز بدون اختیار همین کار را کرد.
یک ساعت بعد، در دفتر جمع و جورش در شرکت مشاوران خدمات نظامی کنکورد، جس اسلید در یک آن به ذهنش زد میخواهد الهامبخش چه کسی با چه ایدهای باشد. در یک لحظه کتش را بر تن کرد، اجازهاش را از آقای نات گرفت و با عجله خود را به انتهای خیابان و شرکت میوز رساند.
منوایل که دید اسلید وارد میشود گفت: «خب آقای اسلید، چه زود برگشتید. به داخل دفتر بیایید.» با گامهای نرم و بلند به سوی او رفت و در را پشت سرشان بست و گفت: «خیلی خوب، ببینم چه کردهاید.»
جس اسلید لبانش را تر کرد، سرفهای کرد و گفت: «آقای منوایل، من میخواهم به گذشته برگردم و الهامبخش... خب، بگذارید توضیح دهم. از دوران طلایی علمی تخیلی بین سالهای 1930 تا 1970 خبر دارید؟»
منوایل با بیقراری در حالی که گوش میداد اخم کرد و گفت:«بله بله.»
«وقتی دانشجو بودم و داشتم لیسانس ادبیات انگلیسی میگرفتم، مجبور بودم مقدار قابل توجهی از آثار علمیتخیلی قرن بیستم را بخوانم. از بزرگان علمیتخیلی سه نفر از همه جدا بودند. اولی رابرت هاینلاین بود که آیندهنگاریهایش را نوشت. دومی آیزاک آسیموف بود با سری بنیاد و...» نفسی عمیق و لرزان کشید و ادامه داد:«مردی که من تحقیقم را در مورد او نوشتم. جک داولند[21]. از این سه نفر داولند بزرگترینشان بود. آینده نگاریهای او از سال 1957 منتشر شد. هم در مجلات به صورت داستان کوتاه و هم به صورت کتاب و داستانهای بلند و کامل. تا سال 1963 داولند به عنوان...»
منوایل که پوشهی سیاهش را بیرون آورده و مشغول ورق زدن آن شد گفت: «هومممم. علمی تخیلی قرن بیستم... از شانسِ شما یک علاقهی بیشتر تخصصی است. بگذارید ببینم.»
اسلید به آرامی گفت: «امیدوارم تا حالا انتخاب نشده باشد.»
«یک متقاضی اینجا هست. لئون پارکس[22]از واکاویل در ایالت کالیفرنیا [23]. او به گذشته سفر کرد و الهامبخش ای. ای. فن وت[24] بود تا از داستانهای عاشقانه و وسترن دست بکشد و به علمیتخیلی رو بیاورد.» چند صفحهی دیگر را ورق زد و ادامه داد:«و سال پیش یک متقاضی از شرکت میوز، دوشیزه جولی اوکسنبلت[25] از کانزاسسیتی در ایالت کانزاس[26] ، درخواست کرده بود تا بتواند الهامبخش رابرت هاینلاین در ایدهی آینده نگاریش باشد... شما هاینلاین را گفتید آقای اسلید؟»
«نه. جک داولند، بزرگترین آن سه نفر. هاینلاین فوقالعاده بود اما من تحقیق زیادی در این زمینه کردم آقای منوایل و به این نتیجه رسیدم دولند بزرگتر بود.»
منوایل پوشهاش را بست و از کشوی میزش یک فرم بیرون آورد و گفت: «نه، تا حالا انتخاب نشده. آقای اسلید شما این فرم را پر کنید و ما بقیه کارها را درست میکنیم. آیا سال و محلی که جک داولند شروع به آینده نگاری کرد را میدانید؟»
«بله میدانم. او در شهر کوچکی در جادهی 40 [27]نوادا زندگی میکرد. شهری با نام پرپلبلاسم[28] که سه پمپ بنزین، یک قهوهخانه، یک بار و یک فروشگاه اصلی داشت. داولند به آنجا نقل مکان کرده بود تا آب و هوایش را عوض کند. میخواست داستانهایی دربارهی غرب قدیم در قالب نمایشنامههای تلویزیونی بنویسد. امیدوار بود از این راه پول خوبی به دست آورد.»
منوایل که شگفتزده شده بود گفت: «میبینم که هدفتان را به خوبی میشناسید.»
«در مدت اقامت در پرپلبلاسم حتا چند نمایشنامهی تلویزیونی وسترن هم نوشت اما به طریقی آنها را ارضا کننده نمیدانست. در هر حال، آنجا ماند و گونههای دیگری را مثل کتاب کودکان و مقالههایی در زمینههای روابط جنسی جوانان در نشریات زرد امتحان کرد... و بعد کاملاً ناگهانی، در سال 1956، به یکباره به علمیتخیلی رو آورد و بلافاصله بزرگترین ناولت تاریخ آن دوران را نوشت. آن اثر سرآمد دوران بود. آقای منوایل، و من داستان را خواندهام و موافقم. نام داستان این بود، «پدر روی دیوار [29]» و هنوز هم در مجموعه داستانهای الان و حتا آینده حضور دارد. این از آن داستانها است که هیچوقت نمیمیرد. و مجلهای هم که داستان در آن چاپ شد، فانتزی و علمیتخیلی[30]، برای همیشه به خاطر چاپ اولین داستان داولند در شمارهی آگوست 1957 در خاطرهها خواهد ماند.»
آقای منوایل که سرش را تکان میداد گفت: «و این آن شازدهای است که دوست دارید الهامبخشش باشید. این و هر آنچه به دنبالش گفتید.»
«درست متوجه شدید قربان.»
«فرم را پر کنید و ما باقی کارها را انجام میدهیم.» و به اسلید لبخند زد و اسلید هم با اطمینان لبخندش را پاسخ داد.
اپراتور کشتیِ زمانی، مردی کوتاه قامت و سنگین وزن با موهای بسیار کوتاه و جثهای تنومند، با سرزندگی به اسلید گفت: «خیلی خب رفیق، آمادهای یا نه؟ ذهنت را آماده کن.»
اسلید برای بار آخر لباس قرن بیستمی که شرکت میوز برایش تهیه کرده بود را وارسی کرد. تهیهی لباس یکی از خدماتی بود که در صورت پرداخت بالاترین قیمت، دریافت میکردید. کراوات باریک، شلوارِ با لبههای پاکتی، لباس راه راه مخصوص آیوی لیگ[31]... اسلید تصمیم خود را گرفت، بله، بر اساس اطلاعاتش از آن دوره، این شکل لباس پوشیدن درست و معتبر بود. کفشهای نوکتیز ایتالیایی و جورابهای کشی رنگی. او بدون هیچمشکلی، مثل یک شهروند آمریکایی 1956 از پرپلبلاسم نوادا گذر میکرد.
اپراتور همچنان که کمربند اسلید را محکم میکرد گفت:«حالا گوش کن، باید یک چند تا چیز را به خاطر بسپاری. اول از همه، تنها راهی که میتوانی از آن به 2040 بازگردی من هستم؛ نمیتوانی همینجور سرت را پایین بیندازی و برگردی. دوم، باید مراقب باشی هیچچیز گذشته را تغییر ندهی. منظورم این است که تو فقط به کار الهامبخشی به همین بابا بچسب، همین جک داولند و باقی را به خودش بگذار.»
اسلید که از تذکر گیج شدهبود گفت: «حتماً»
«بسیاری از مشتریها -اگر تعدادشان را بدانی متعجب میشوی- وقتی به گذشته باز میگردند جوگیر میشوند؛ وهم قدرت به سرشان میزند و میخواهند همه چیز را عوض کنند: جنگ و گرسنگی و فقر را ریشهکن کنند و تاریخ را تغییر دهند.»
«من این کار را نخواهم کرد. من علاقهای به این اعمال تخیلی ندارم» برای اسلید، الهامبخش بودن برای جک داولند به اندازهی کافی تخیلی بود و البته میتوانست این حس وسوسه را درک کند. در کار خودش با همه جور آدمی برخورد داشت.
اپراتور دریچهی کشتی زمانی را بست و مطمئن شد که کمربندهای اسلید به خوبی بسته شدهاند. سپس پشت صندلی خودش جلوی دستگاههای کنترل نشست. دکمهای را فشار داد و لحظهای بعد اسلید در راه سفر از محل کار کسل کنندهاش به سوی سال 1956 بود و به زودی به یک کار خلاقانه در زندگیاش دست میزد.
در میانهی روز نوادا خورشید آن چنان میتابید که داشت کورش میکرد. اسلید با چشمانی نیمهباز نگاه میکرد و به دنبال شهر پرپلیلاسم میگشت. تنها چیزی که میدید صخره و شن بود، صحرایی وسیع که جادهای باریک از میان کاکتوسهای آن میگذشت.
اپراتور کشتی زمانی با اشاره گفت: «به سمت راست برو. میتوانی پیاده تا 10 دقیقهای دیگر به آنجا برسی. امیدوارم قراردادت را هم به یاد داشته باشی. بهتر است از جیبت بیرونش بیاوری و بخوانی.»
اسلید قرارداد طویل و زرد رنگ شرکت میوز را از جیب روی سینهی کت مدل 1950 اش بیرون آورد.
«اینجا گفته که، شما به من 36 ساعت وقت میدهی. که تو من را از همینجا سوار میکنی و این مسئولیت من است که اینجا باشم و اگر نباشم نمیتوانم به زمان خودم بازگردم و شرکت هم پاسخگو نخواهد بود.»
اپراتور گفت: «درست است.» و دوباره سوار کشتی زمانی شد و گفت: «موفق باشید آقای اسلید. یا شاید باید فرشتهی الهام جک داولند صدایتان کنم.» خندید. خندهای هم از سر استهزا و هم از سر حسی دوستانه و سپس دریچه را پشت سر خود بست.
جک اسلید در صحرای نوادا تنها بود، یک چهارم مایل بیرون از شهر کوچک پرپلبلاسم.
به راه افتاد. عرق میریخت و با دستمال جیبیاش گردنش را خشک میکرد.
مشکلی برای پیدا کردن خانهی جک داولند نداشت چون تنها 7 خانه در شهر وجود داشت. از ایوان لق چوبی بالا رفت و نگاهی به اطراف انداخت. به فضای روی ایوان با یک سطل آشغال، بند رخت، تکه لولههای دور ریختنی و همچنین یک ماشین قراضهی قدیمی که جلوی خانه پارک شدهبود. ماشینی که حتا برای 1956 هم قدیمی بود.
زنگ زد، کراواتش را با دستپاچگی مرتب کرد و یک بار دیگر آنچه را میخواست بگوید در ذهن تکرار کرد. تا این مقطع از عمرش، جک داولند هیچداستان علمیتخیلی ننوشتهبود؛ این نکتهی مهمی بود و در واقع اصل قضیه هم همین بود. این حلقهای حساس در زنجیرهی زندگی و عمرش بود. البته داولند این را نمیدانست. الان دولند در خانه مشغول چه کاری بود؟ مینوشت؟ تکههای خندهدار روزنامهی رنو[32] را میخواند؟ خوابیدهبود؟
صدای گامهایی شق و محکم به گوشش رسید. اسلید خودش را آماده کرد.
در باز شد. زن جوانی که شلوار کتان سبکی به پا داشت و موهایش را با یک روبان بسته بود، با حالتی آرام او را ورانداز میکرد. اسلید متوجه شد زن چه پاهای کوچک زیبایی دارد. کفش راحتی به پا داشت، پوستی شفاف و براق داشت. اسلید که عادت نداشت زنی را با این مقدار لباس ببیند، متوجه شد بیهدف همین طور به او زل زده است. پاهایش برهنه بود.
زن با حالتی خوشایند اما با کمی خستگی پرسید: «بله؟» اسلید الان متوجه شد که او تا الان مشغول جارو زدن بوده است. در هال خانه یک جارو برقی مخزندار مدل G.E قرار داشت... وجود آن جارو برقی ردی بر مدعای تاریخدانان بود و جارو برقیهای مخزندار آن طور که تصور میشد در سال 1950 منقرض نشده بودند.
اسلید که از قبل کاملاً آماده بود، به نرمی گفت: «خانم داولند؟» و زن به علامت تایید سر تکان داد. و حالا بچهی کوچکی از پشت مادرش یواشکی به اسلید نگاه میکرد. اسلید ادامه داد: «من یکی از هواداران شاهکارهای شوهر شما...» وای. این درست نبود. صدایش را صاف کرد. عبارتی را که از کتابهای قرن بیستمی یاد گرفته بود تکرار کرد: «پوزش پوزش» ادامه داد: «منظورم این است که من کارهای شوهرتان جک را به خوبی میشناسم. من بعد از یک رانندگی طولانی و پشت سر گذاشتن این کویر خشک آمدهام تا او را در محل زندگیاش ببینم.» و امیدوارانه لبخندی زد.
زن متعجب به نظر میرسید اما با خوشحالی تمام گفت: «شما کار جک را میشناسید؟»
«در تلویزیون. نمایشنامههای خوبش را هم دیدهام.»
«شما انگلیسی هستید دیگر؟خب نمیخواهید بیایید تو؟» و در را کاملاً باز کرد و ادامه داد: «جک همین الان مشغول کار کردن در زیر شیروانی است. سر و صدای بچهها اذیتش میکند. اما مطمئنم دوست دارد کارش را قطع کند که با شما صحبت کند، مخصوصاً که راه زیادی هم آمدید. شما آقای؟»
«اسلید. خانهی خوب و زیبایی دارید.»
«ممنون.» زن به سمت آشپزخانهای خنک و تاریک رفت. میزی گرد و پلاستیکی در مرکز قرار داشت و روی آن کارتن شیر، بشقابهای ملامین، شکر دان، دو فنجان چای خوری و دیگر اسباب جالب قرار داشت. زن از پایین پلهها صدا زد: «جک! یکی از هوادارانت اینجا است. میخواهد تو را ببیند.»
چندین متر بالاتر، دری باز شد. صدای قدمهای کسی به گوش رسید و سپس همین طور که اسلید صاف ایستاده بود، جک داولند ظاهر شد. جوان و خوشقیافه با موهای کمپشت قهوهای. زیر پیرهن و شلوار گشادی به تن داشت. اخمی بر چهرهی لاغر و هوشمندش داشت. به اسلید نگاه کرد و خیلی کوتاه گفت: «من سر کارم. گرچه در خانه مشغولم ولی این هم کاری مثل بقیهی کارها است. تو دیگر چه میخواهی؟ منظورت از هوادار کار من چیست؟ کدام کار؟ آه خدایا. دو ماه میشود که هیچکاری از من به فروش نرفته. دارم کم کم دیوانه میشوم.»
اسلید گفت: «جک داولند، این به خاطر این است که باید ژانر متناسب با خودت را پیدا کنی.» به نظرش رسید صدایش میلرزد. حالا وقتش بود.
خانم داولند پرسید: «نوشیدنی میل دارید آقای اسلید؟»
اسلید پاسخ داد: «ممنون خانم کوچک. جک دولند، من اینجا هستم تا الهامبخش تو باشم.»
دولند با بدگمانی پرسید: «تو اهل کجایی؟ و چطوری کراواتت را به آن مسخرهای بستی؟»
اسلید که مضطرب شد، پرسید: «مسخره از چه لحاظ؟»
دولند پایین آمد و در حین این که دورش قدم میزد، به دقت اسلید را ورانداز میکرد. ادامه داد: «تازه گرهاش را هم پایین زدی به جای این که جلوی برآمدگی گلویت باشد. بعد چرا سرت خالی است؟ برای کچل بودن هنوز خیلی جوانی»
«عرف این دوران سر تاس میطلبد. حداقل در نیویورک که اینطور است.»
«کله تاس احمق. بگو ببینم تو چی هستی؟ یک خل و چل؟ چی میخواهی؟»
اسلید عصبانی شد. با او درست برخورد نشده بود و او این را میدانست و همین هم خشمگینش کرد. با کمی من و من گفت: «میخواهم تحسینت کنم. جک داولند، من بیشتر از خودت در مورد کارت میدانم. من میدانم ژانر متناسب تو علمیتخیلی است نه وسترنهای تلویزیونی. بهتر است به من گوش کنی. من فرشتهی الهام تو هستم.» سپس اول ساکت شد و بعد به سختی و با سر و صدا نفس کشید.
دولند به او زل زد و سپس سرش را به عقب پرت کرد و خندید.
خانم دولند هم که میخندید گفت:«والا من هم میدانستم جک یک فرشتهی الهام دارد ولی فکر میکردم او یک زن باشد. مگر تمام فرشتههای الهام زن نیستند؟»
اسلید با عصبانیت گفت: «نه! لئون پارکس از واکاویل کالیفرنیا که ملهم ای ای فن وت شد، مرد بود» پاهایش بیش از حد میلرزید و قدرت نگهداشتنش را نداشت. بنابراین پشت میز پلاستیکی نشست و ادامه داد: «به من گوش کن جک داولند...»
«به خاطر خدا بس کن. من را جک یا داولند صدا بزن نه هر دوتا با هم. این طوری صحبت کردن عادی نیست. چایی چیزی میخوری؟»
اسلید بدون این که بفهمد چه میگوید گفت: «چایی. نه، فقط یک آبجو لطفاً.»
«برو سر اصل مطلب. من میخواهم هر چه زودتر برگردم سر کارم. حتا اگر در خانه هم انجام شود باز هم کار است.»
حالا وقت آن بود که اسلید تعریف و تمجیدش را شروع کند. با احتیاط ذهنش را آماده کرد، گلویی صاف کرد و گفت: «جک، اگر میشود این طور صدایت کنم، من متعجبم چرا علمی تخیلی را امتحان نکردی. من تصور میکنم...»
جک دولند حرفش را قطع کرد. به جلو و عقب قدم میزد و دستانش در جیبش بود. گفت: «الان به تو میگویم چرا. چون قرار است یک جنگ هیدروژنی در بگیرد. آیندهی دنیا تاریک است. چه کسی میخواهد دربارهاش چیز بنویسد؟ اههههه.» و سرش را تکان داد. «و به هر طریقی چه کسی میخواهد آن نوشته را بخواند؟ نوجوانانی که مشکل پوستی دارند. عقب ماندهها، نخالهها. یک داستان علمیتخیلی خوب برای من نام ببر. فقط یکی. وقتی تو یوتا[33] بودم یکی از آن مجلات را در اتوبوس خواندم. آشغال بود. حتا اگر پول خوبی هم به من بدهند، همچین خزعبلاتی نخواهم نوشت. و البته تحقیقی هم کردم. پول خوبی هم در آن نیست. حدود یک و نیم سنت برای هر کلمه. کی میتواند با آن پول زندگی کند.» و با حالتی منزجر به پلهها نگاهی انداخت گفت: «من برمیگردم سر کار.»
اسلید احساس نا امیدی میکرد. همه چیز داشت خراب میشد. با نا امیدی گفت: «صبر کن. به من گوش بده جک داولند.»
داولند توقف کرد: «باز دوباره رفت تو همان لحن مسخرهاش. دیگر چیست؟»
اسلید گفت: «آقای داولند من از آینده میآیم.» او قرار نبود این را بگوید. آقای منوایل در این مورد اخطار اکید دادهبود. اما در یک لحظه به نظرش رسید این آخرین راه باقی مانده برای او است. تنها چیزی که جک داولند را از رفتن باز میداشت.
دولند با صدای بلند گفت: «چی؟ چی گفتی؟»
اسلید با صدای ضعیفی گفت:«من یک مسافر زمان هستم.» و سپس ساکت شد.
دولند به سمت او آمد.
وقتی اسلید به کشتی زمانی رسید، اپراتور کوتاه قامت را دید که جلوی کشتی نشسته بود و روزنامه میخواند. اپراتور سرش را بالا کرد و خندان گفت:«درست سر وقت. آقای اسلید بزن بریم.» دریچه را باز کرد و به اسلید کمک کرد تا سوار شود.
اسلید گفت: «من را برگردان. فقط زود من را برگردان.»
«قضیه چیست؟ از کار الهامبخشیت خوشت نیامد؟»
«من فقط میخواهم به زمان خودم برگردم.»
اپراتور یک ابرویش را بالا داد و گفت: «باشد» کمربندهای اسلید را بست و کنارش نشست.
وقتی به شرکت میوز رسیدند، آقای منوایل منتظر آنها بود. رو به اسلید گفت:«اسلید، داخل شوید. باید چند کلمهای با شما صحبت کنم.» صورتش گرفته بود.
وقتی در دفتر منوایل تنها شدند، اسلید سرش را پایین انداخت و شروع به صحبت کرد: «او در شرایط روحی بدی بود آقای منوایل. من را سرزنش نکنید.» احساس پوچی و بیهودگی میکرد.
منوایل ناباورانه به اسلید نگاه میکرد و گفت: «تو، تو در الهامبخشی او شکست خوردی. چنین چیزی تا حالا اتفاق نیفتاده بود.»
«شاید بتوانم دوباره به گذشته باز گردم.»
«خدای من! تو نه تنها به او الهام نرساندی بلکه او را مخالف علمیتخیلی کردی.»
اسلید گفت: «چه طور به چنین نتیجهای رسیدید؟» او امیدوار بود بتواند ماجرا را ساکت نگاه دارد و این راز را تا گور با خود ببرد.
منوایل پرخاشگرانه گفت: «تنها کاری که باید میکردم این بود که در منابع تاریخ ادبیات قرن بیستم چشمی بچرخانم. نیم ساعت بعد از رفتن تو، کل مدخل جک دولند که شامل نیم صفحه زندگینامهی او در بریتانیکا [34]میشد ناپدید شد.»
اسلید هیچ نگفت و فقط به زمین چشم دوخت.
«پس جستجو کردم. از تمام کامپیوترهای دانشگاه کالیفرنیا هر چه مربوط به داولند میشد را درآوردم.»
«چیزی هم بود؟»
«بله. چندتایی بود. خیلی کم و سطحی آن هم در مقالاتی که به طور کل درباره آن دوره نوشته شده بود. به خاطر تو جک داولند حالا یک فرد کاملاً ناشناس برای مردم است. و حتا در زمان خودش هم این گونه بود.» انگشتش را به سوی اسلید گرفته بود و از روی غضب تند تند نفس میکشید و ادامه داد: «به خاطر تو، جک داولند هیچوقت تاریخ آیندهی بشری را ننوشت. به خاطر به اصطلاح الهامبخشی تو او به نوشتن وسترنهای تلویزیونی ادامه داد و به عنوان یک نویسندهی کاملاً پولکی در 46 سالگی مرد.»
اسلید ناباورانه پرسید: «اصلاً علمیتخیلی ننوشت؟» آیا او تا این حد خراب کرده بود؟ نمیتوانست باور کند. درست است؛ داولند به شدت پیشنهادهای اسلید را پس زد. قبول. این هم درست است که بعد از این که اسلید اصل حرفش را زد، دولند در شرایط بد روانی به زیر شیروانیش برگشت. اما آخر...
«باشد. یک کار علمیتخیلی از داولند به جا مانده. یک کار کوچک و معمولی و به کلی ناشناخته.» و از کشوی میزش یک مجلهی زرد قدیمی بیرون کشید و به سوی اسلید پرت کرد و ادامه داد:«یک داستان کوتاه با نام ارفئوس با پاهای سفالی که با اسم مستعار فیلیپ کی دیک به چاپ رسیده است. نه آن موقع و نه الان هیچکس آن را نمیخواند و نخواند. ماجرای ملاقات داولند با (در اینجا با عصبانیت به اسلید خیره شد) یک احمق خوشنیت از آینده را شرح میدهد که میخواست او را برای نوشتن یک تاریخ افسانهای از آینده الهام ببخشد. خب اسلید. چه میگویی؟»
اسلید به سختی گفت: «واضح است که دیدارش با من را مبنی داستانش قرار دادهاست»
«و همین داستان تنها پولی که به عنوان یک نویسندهی علمی تخیلی به دست آورد نصیبش کرد. پولی کم و تأسف آور که به زور معادل وقت و انرژی است که صرف آن کرد. تو در داستان هستی. من هم هستم. آه خدایا! اسلید تو حتماً همه چیز را به او گفتی.»
«بله گفتم تا متعاقدش کنم.»
«خب او متقاعد نشد. او فکر کرده تو یک جور خل و چل هستی. او ظاهراً داستانش را در شرایط بد روانی هم نوشته. بگذار این را از تو بپرسم: وقتی آنجا رسیدی او مشغول کار بود؟»
«بله اما خانم داولند گفت...»
«خانم داولندی وجود ندارد. هیچوقت نداشت. داولند هیچوقت ازدواج نکرد. او باید زن همسایه بوده باشد که داولند یک سر و سری با او داشته. تعجبی هم ندارد که عصبانی بوده باشد. تو وقتی آنجا سبز شدی که او با آن دختر قرار داشت. حالا آن دختر هر کی که بوده، اسم او هم در داستان هست. او همه چیز را در داستانش آورد و بعد از آن هم همهی زندگیاش را در پرپلبلاسم نوادا رها کرد و به داج سیتی[35] در کانزاس نقل مکان کرد.»
سکوتی برقرار شد.
اسلید دست آخر گفت: «خب میتوانم دوباره امتحان کنم؟البته این بار با یک نفر دیگر. در راه برگشت داشتم به پل الریش و گلولهی جادویش فکر میکردم. کشف او در درمان...»
«گوش کن. من هم تا الان داشتم فکر میکردم. به گذشته برمیگردی اما نه برای الهامبخشی به دکتر ارلیش یا بتهوون یا داولند یا هر کسی که برای جامعه مفید بودهاست.»
اسلید با وحشت سرش را بالا کرد و به منوایل خیره شد.
منوایل از میان دندانهایش گفت:«تو به گذشته برمیگردی تا افرادی مثل آدولف هیتلر، کارل مارکس، سنرم کلینجر[36] و... را از نیتشان منصرف کنی.»
«یعنی شما فکر میکنید من تا این حد تاثیر منفی میگذارم؟»
«دقیقاً. اول با هیتلر شروع میکنیم. وقتی بعد از اولین تلاش نافرجامش در کسب قدرت حبس شده بود و داشت نبرد من[37] را به خورد رودولف هس[38] میداد. من در این باره با مافوقهایم صحبت کردم. همه چیز حل است. تو به عنوان یک زندانی آنجا میروی میفهمی؟ و همانطور که به جک داولند پیشنهاد کردی به آدولف هیتلر هم پیشنهاد میکنی. البته اینبار نوشتن یک حسب حال که تمام عقاید و برنامههای سیاسی او را در خود داشتهباشد. و اگر همه چیز درست پیش رود...»
اسلید که دوباره به زمین چشم دوخته بود گفت:«فهمیدم. دوست داشتم بگویم یک کار الهام بخشی، اما گمانم تا همینجا هم به این کلمه بدهکار شده باشم.»
«این فکر را به من نسبت نده. من آن را از داستان بیچارهی داولند درآوردم. ارفئوس با پاهای سفالی. او آخر این طوری تصمیم میگیرد.» او مجله قدیمی را ورق زد تا به بخش دلخواهش رسید. «بخوانش اسلید و خواهی فهمید که ماجرای تو را تا ملاقات با من نوشته، و بعدش پا میشوی میروی در مورد حزب نازی تحقیق میکنی تا بتوانی به بهترین نحو نطق آدولف هیتلر را کور کنی تا حسب حالش را ننویسد و بنابراین شاید بتوانی از وقوع جنگ جهانی دوم پیشگیری کنی. و اگر در این امر هم شکست بخوری، ما استالین را امتحان میکنیم و اگر در آن مورد هم موفق نشوی آن وقت...»
«خیلی خوب. فهمیدم. مجبور نیستی همهاش را کلمه به کلمه برایم توضیح دهی»
«و تو هم این کار را خواهی کرد. چون در ارفئوس با پاهای سفالی تو موافقت میکنی. پس همه چیز از قبل برنامه ریزی شده.»
اسلید هم موافقت کرد و گفت: «باید کفارهاش را بدهم.»
منوایل رو به او گفت: «احمق. چه طور توانستی به این بدی عمل کنی؟»
«روز بدی برای من بود. مطمئنم دفعهی بعد میتوانم بهتر عمل کنم.» اسلید فکر کرد شاید با الهام منفی روی هیتلر بتوانم شاهکار کنم. بهتر از هر کسی دیگری که در تاریخ روی کسی تاثیر منفی گذاشته است.
«ما تو را الهامبخش صفر صدا خواهیم کرد.»
«چه فکر خوبی.»
منوایل با خستگی گفت: «از چشم من نبین. همهاش زیر سر خود داولند است. این هم در داستانش است. در آخر اینطور میگوید.»
«و این طوری تمام میشود؟»
«نه. با تقدیم یک صورت حساب از طرف من به تو تمام میشود. هزینهی فرستادن تو برای کور کردن نطقِ آدولف هیتلر. پانصد دلار برای پیشپرداخت. تنها برای موقعی که هیچوقت بازنگردی» و منوایل دستش را دراز کرد.
با هزار بدبختی جس اسلید با کندترین سرعتی که امکان داشت دستش را درون کت قرن بیستمیاش کرد و کیف و پولش را درآورد.
================================================
پانویسها
[1] Orpheus: شخصیتی مهم در مایتولوژی یونانِ باستان، مادر او یکی از میوزها بوده و او را پدر آواز میدانستند.
[2] Concord Military Service Consultants
[3] Jesse Slade
[4] Walter Grossbein
[5] acute labyrinthitis
[6] Proximaستارهی قرمز کوتوله در ناحیهی آلفا سنتوری
[7] Muse: زئوس خدای خدایان یونان ۹ دختر داشت که میوز نامیده میشدند. در ادبیات و موسیقی میوز به معنای شخص الهامبخش و الهه شعر و موسیقی به کار رفته است.
[8] Hnatt
[9] Manville
[10] Harper Weekly: هفتهنامهی سیاسی آمریکایی که در نیویورک بنیان گذاشتهشد و از سال 1857 تا 1916 به چاپ میرسید
[11] Mad Comics:
Hogarth(1764-1697) [12: نقاش و کاریکاتوریست و هجونویس معروف انگلیسی
[13]کارل گوستاو یونگ متفکر و روانشناس سوییسی که در کنار فروید از بنیانگذاران روانکاوی مدرن میباشد.
[14] Sir Jacob Epstein(1959-1880): مجسمهساز معروف بریتانیایی
[15] Sir Edward Gibbon: عضو پارلمان انگلیس و تاریخنگار معروف و صاحب کتاب شش جلدی ظهور و سقوط امپراتوری رم که جزو منابع درجه یک تاریخی به شمار میرود.
[16] Decline and Fall of the Roman Empire
[17] H Upmann:مارک معروف سیگار کوبایی
[18] Daughters of Elysium: اشاره دارد به ترانهی سمفونی نهم
[19] Ruby Welch
[20] Montpelier, Idaho
[21] Jack Dowland نام مستعاری که فیلیپ کی دیک هر از گاهی از آن استفاده میکرد.
[22] Leon Parks
[23] Vacaville, California
[24] A.E van Vogt: از نویسندگان شاخص عصر طلایی علمیتخیلی و از نویسندگان مورد تحسین فیلیپ کی دیک
[25] Julie Oxenblut
[26] Kansas City, Kansas
[27] Route 40:
[28] Purpleblossom
[29] The Father on the Wall
[30] Fantasy & Science Fiction:
[31] Ivy league: جمعی از دانشگاههای ایالات متحده که به خاطر تعالی آکادمیکشان معروفند. این دانشگاهها عبارتند از: هاروارد، براون، کرنل، یل، پرینستون، دانشگاه پنسیلوانیا، دارتموث، کلمبیا
[32] Reno newspaper: روزنامهی معروف منطقهی نوادا
[33] Utah
[34] Britannica: قدیمیترین دانشنامه به زبان انگلیسی و از معتبرترین منابع انگلیسیزبان.
[35] Dodge City
[36] Sanrome Clinger
[37] Mein Kampf: کتاب معروف آدولف هیتلر که شامل عقاید و برنامههای سیاسی اوست
[38] Rudolf Hess: منشی شخصی رایش سوم و ویراستار و نسخهنویس کتاب نبرد من.