همه چیز از زمانی آغاز شد که کلیتوس جفرسون[1] از خودش پرسید: «چرا همهی کورها نابغه نیستند؟» آن موقع، کلیتوس فقط سیزده سال داشت، اما سؤال، سؤال خوبی بود، و او قرار بود چهارده سال دیگر روی آن کار کند و بعد، دنیا را برای همیشه تغییر دهد.
جفرسون جوان، یک همهچیزدان خودآموخته و یک خوره[2]ی بیمانند بود. او یک کیت آزمایشگاهی شیمی، یک میکروسکوپ، یک تلسکوپ و چند تا کامپیوتر داشت که پول بعضیهایشان را با توزیع روزنامه جور کرده بود. اگر چه، بیشتر درآمد او از درس دادن بود: به همکلاسیهایش یاد میداد که در بازی پوکر، برگهای وسطی دست استریت[3] را بیرون نکشند.
حتی خورهها، حتی خورههایی هم که پوکربازان بیهمتایی هستند، حتی خورههای پوکربازی هم که میتوانند معادلات دیفرانسیل را ذهنی حل کنند، از تیرهای کیوپید[4] در امان نیستند. به ویژه که در سیزده سالگی، سیلی از تستسترون هم این تیرها را همراهی میکند. کلیتوس میدانست که زشت است و مادرش لباسهای خندهداری تنش میکند. او کوتاه و خپل بود و محال بود بتواند یک توپ را درست پرت کند. هیچکدام از اینها مایهی ناراحتیش نبود، نه تا وقتی که غدد درونریز او شروع به ترشح موادی کردند که در کیت آزمایشگاهی شیمیاش وجود نداشت.
بنابراین کلیتوس شروع کرد به شانه کردن موهایش و پوشیدن لباسهایی که تناسبی با مد نداشت. اما با همهی این حرفها، او باز هم کوتاه و خپل بود و هیکلی نامتناسب داشت. به علاوه، تنها سیاهپوست آنجا هم بود که این مسئله در ویرجینیا[5]ی سال 1994، فاکتور مهمی به شمار میآمد.
اگر عشق، منطقی بود، اگر محرکهای جنسیتی از منطق تأثیر میپذیرفتند، میشد از کلیتوس با توجه به کلیتوس بودنش، انتظار داشته باشید که موقیت خودش را براورد کند و دنبال کسی مثل خودش بگردد. اما البته او این کار را نکرد. بلکه تلق و تولوقی کرد و صاف افتاد وسط ماشین پینبال[6] بلوغ، و در همان نگاه اول، همهی مریها و جودیها و جنیها و ورونیکاهای عالم دست رد به سینهاش زدند، از دلربا گرفته تا خوشگل، قشنگ، بانمک، ساده و حتی «دارای شخصیت فوقالعاده». تا اینکه نیروی مقاومتناپذیر احتمالات، او را با اِمی لیندربام[7] روبرو کرد. اِمی نمیتوانست در همان نگاه اول او را از خود براند. چون اِمی کور بود.
برای باقی بچهها، این موضوع چیزی بود فراتر از یک مسئلهی صرفا سرگرم کننده. اِمی دو برابر کلیتوس قد داشت و اگر بخواهیم منصف باشیم، هیکلش به اندازهی خود کلیتوس نامتناسب بود. یک سگ راهنما همراهیش میکرد که به طرز قابل توجهی شبیه کلیتوس بود: کوتاه، سیاه و خپل. همه با اِمی مؤدب بودند، چون او کور و ثروتمند بود، اما به تازگی به این مدرسه منتقل شده بود و هیچ دوست واقعیای نداشت.
در یک چنین شرایطی، کلیتوس که تا آن موقع از کیوپید بجز تیر و سنگ فلاخن، چیزی نصیبش نشده بود، جلو آمد. چیزی که در هر شرایط دیگری میتوانست حداکثر، داستان عاشقانهای از نوع تمایل به جنس مخالف باشد، تبدیل به اتحادی عقلی-احساسی شد و در قرن بعد، یک تسونامی ِ[8] اجتماعی به راه انداخت که شرایط زندگی انسان را به شکلی برگشت ناپذیر، تغییر داد. اما، اول قضیهی ویولن پیش آمد.
همکلاسیهای اِمی، مثل همهی همکلاسیهای عالم که زود از جیک و پیک هم سر در میآورند، فهمیده بودند که اِمی هم در نوع خودش یک خوره است، اما هنوز سر در نیاوردهبودند که چه نوع خورهای. موقع کار با کامپیوتر، دستش خیلی تند بود، ولی میشد این را به کور بودنش و نیاز خاصی که به دستگاه لعنتی داشت ربط داد. آنقدرها داغ کامپیوتر نبود، نه کامپیوتر، نه علوم تجربی، نه ریاضیات، نه تاریخ، نه «پیشتازان فضا»، نه «دولت دانشآموزی». پس آخر این دخترک نکبت، چه جور خورهای میتوانست باشد؟ بعدها معلوم میشد که او خورهی موسیقی بوده، اما آن موقعها خیلی خجالتیتر از این حرفها بود که بخواهد حرفش را پیش بکشد.
تنها چیزی که در وهلهی اول مورد توجه کلیتوس بود، این بود که او آن کروموزومهای مزاحم Y را نداشت، و او را هم پس نمیزد: در نمودار ون[9] نوع بشر، اِمی تنها عضو این مجموعهی خاص به حساب میآمد. وقتی فهمید که اِمی به راستی باهوش هم هست و به تنهایی بیشتر از مجموع همکلاسیهایش کتاب خوانده، علاقهای عمیق و دائمی به او پیدا کرد. این حتی قبل از قضیهی ویولن بود.
اِمی از این خوشش میآمد که کلیتوس، با سگش بازی نمیکرد و موقعی هم که میخواست بداند کور بودن چه حسی دارد، بیخودی آسمان و ریسمان به هم نمیبافت و یکراست میرفت سر اصل مطلب. او میتوانست خیلی خوب مردم را از صدایشان بشناسد، و سر اولین جمله فهمید که کلیتوس، کم سن، سیاه، خجالتی، خوره و اهل جایی غیر از ویرجینیاست. از روی تن صدایش میتوانست بگوید که او خوشقیافه نیست یا حداقل خودش را خوشقیافه حساب نمیکند. اِمی شش سال از او بزرگتر بود، سفید بود و قدش دو برابر او بود. اما اگر اینها را کنار بگذاریم، آنها خیلی خوب به هم میآمدند و از آن به بعد، آنها بیشتر اوقات را با هم میگذراندند.
یکی از آن معدود چیزهایی که کلیتوس هیچ از آنها نمیدانست، موسیقی بود. این که بچهها وقتشان را با حفظ کردن ترانههای چرند «چهل آهنگ برتر ماه[10]» هدر میدادند، در نظر او، اگر نشانهی جنون محض نبود، حداقل نشانهی ضعف عقل به شمار میآمد. به علاوه، والدینش از عشاق سینه چاک و قدیمی اپرا بودند. اپرا، دنیایی بود که از یک طرف به نک و نالهای کودکانه در مورد عشقهای نافرجام، و از طرف دیگر به ضجههایی به زبان بیگانه ختم میشد. این دنیایی نبود که کلیتوس بخواهد بکاودش. تا آنکه اِمی ویولنش را دست گرفت.
آنها همیشه با هم صحبت میکردند. با هم ناهار میخوردند و بین کلاسها همدیگر را میدیدند. وقتی هوا خوب بود، آنها قبل و بعد از مدرسه بیرون مینشستند و صحبت میکردند. اِمی از رانندهاش خواهش میکرد که «لطفا» ده-پانزده دقیقه برای بردنش دیر کند. و آن وقت، بعد از گذشت سه هفتهای که ذرهای از اوقاتش هدر نرفته بود، اِمی از کلیتوس دعوت کرد که برای شام به خانهشان برود. کلیتوس اولش مردد بود. میدانست که والدین اِمی بسیار پولدارند. اما از طرفی در مورد آن نوع زندگی کنجکاو بود، و واقعیتش را بخواهید، آنقدر اِمی را دوست داشت که اگر اِمی از او میخواست، حاضر بود خودش را توی دره پرت کند. او حتی مقداری از پول کامپیوترش را صرف خریدن یک دست لباس شیک و رسمی کرد؛ نشانهای که باعث شد مادرش دنبال قرصهای والیوم[11] بگردد.
شام، اولش فاجعه بود. کلیتوس به راستی عاجز شده بود. جلوی رویش زرادخانهای از قاشق و چنگالهای نقره چیده بودند، و همینطور انواع غذاهایی که نه شکل غذا بود و نه مزهی غذا میداد. اما او فهمیده بود که این شام قرار است یک امتحان باشد، و او همیشه در امتحان خوب عمل میکرد، حتی زمانی که مجبور بود قواعد امتحان را حین امتحان دادن کشف کند.
اِمی به او گفته بود پدرش یک میلیونر خودساخته است؛ ثروت او از راه چند اختراع ثبت شده در زمینهی الکترونیک حالت جامد به دست آمده بود. بنابراین، کلیتوس تمام یک روز شنبه را در کتابخانهی دانشگاه سپری کرده بود. اول ثبت اختراع را سرچ کرده بود و بعد، متنهای انتخابی را مطالعه کرده بود و حداقل خودش را برای آقای پدر آماده کرده بود. کارش خیلی خوب جواب داد. موقع صرف سوپ، چهارتایشان دربارهی کامپیوتر حرف میزدند. سر کوکتل کالیماری[12]، کلیتوس و آقای لیندربام، بحث را به سیستم عاملهای خاص و الگوی افرازبندی[13] حافظه محدود کردهبودند. موقع بیف ولینگتون[14]، کلیتوس و آقای «من را لیندی صدا کن[15]» داشتند دربارهی الکترودیناِمیک کوانتومی حرف میزدند. سر سالاد، بحثشان جایی دور و برهای ابر الکترونی بود و موقع سرو آجیل و مغزجات، دو مغز متفکر آن سر میز از جبر بولی میگفتند، و در همان حال، اِمی و مادرش آههای معنیدار میکشیدند و زیر لب قطعات گیلبرت و سولیوان[16] را زمزمه میکردند.
برای صرف قهوه به اتاق موسیقی رفتند، «لیندی» تا آن موقع خیلی از کلیتوس خوشش آمده بود، و این احساسی دو جانبه بود. اما کلیتوس نمیدانست چقدر اِمی را دوست دارد، یا بهتر بگوییم، نمیدانست واقعا چقدر دوستش دارد، تا اینکه اِمی ویولن را برداشت.
ویولنش «استراد[17]» نبود، به او قول داده بودند که اگر بتواند از جولیارد[18] فارغالتحصیل شود، یکی برایش خواهند خرید. اما به هر حال، هر چه که بود، از لامبورگینی داخل گاراژ گرانتر بود و او نه تنها لیاقت، که توانایی نواختنش را هم داشت. ویولن را برداشت و در حالی که مادرش پشت کیبرد الکترونیک کنار گراندپیانو مینشست و کیبرد را روی چنگ تنظیم میکرد، شروع به نواختن آرپژ سادهای کرد که یک موسیقیشناس خبره، میفهمید که مقدمهی قطعهی مدیتیشن[19]، از «تائیس[20]» اثر «ماسهنهت[21]» است.
کلیتوس در تمام طول عمرش، اپرا را از این گوش شنیده و از آن گوش در کرده بود، برای همین هم از داستان پسزمینهی این قطعه و از دگردیسی و تعالی عاشقانهی موجود در آن چیزی نمیدانست. اما او میدانست که دوست دخترش، بیناییش را در پنج سالگی از دست داده و یک سال بعد –سالی که او خودش به دنیا آمده بود!- اولین ویولنش را به او داده بودند. سیزده سال تمام، او از ویولنش برای گفتن آنچه که بر زبان نیاوردنی بود استفاده کرده بود، یا شاید برای دیدن چیزهایی که نمیتوانست با چشمهایش ببیند، و بر خمیرهی رمانتیک فریبندهای که ماسهنهت در توصیف زن روسپی آفریده بود تا تائیس را به عنوان عروس مسیح با افتخار از نو متولد کند، اِمی جهان بیخدایی را که بیناییش را از او گرفته بود، میبخشود و حتی به خاطر آنچه در ازایش دریافت کرده بود، شکر میکرد و این را به زبانی میگفت که حتی کلیتوس هم میتوانست بفهمد. کلیتوس اهل گریه کردن نبود و تا آن موقع هم هرگز گریه نکرده بود، اما همزمان با ارتعاش آخرین نت در فضا، او در دو دست خود میگریست و میدانست که اگر اِمی بخواهد، تا ابد متعلق به او میبود. غریب اینکه، با توجه به سن و سال اندکش و اتفاقاتی که بعدها افتاد، حق هم داشت.
او پیش از آنکه اولین دکترایش را بگیرد، ویولنزدن را میآموخت و آن دو در طول یک عمر دوستی صمیمانه و مثالزدنی، به همراهی یکدیگر ده هزار ساعت مینواختند. ولی اینها همه مال بعد از آن ایدهی باشکوه است. آن ایدهی باشکوه ِ «چرا همهی کورها نابغه نیستند؟» درست در همان شب در ذهنش کاشته شد، ولی تا یک هفته بعد، شروع به جوانه زدن نکرد.
مثل همهی سیزدهسالههای دیگر، کلیتوس هم مجذوب بدن انسان بود، چه بدن خودش، و چه دیگران. اما او نسبت به دیگران مطالعهی نظاممندتری داشت و استثنائا، بر خلاف دیگران عضو مورد علاقهی او مغز بود.
مغز چندان شباهتی به کامپیوتر ندارد. گر چه، با توجه به ناشی بودن سازندهاش و این که برنامهریزی آن بیش از هر چیز با تصادف محض صورت گرفته، کارش بدک هم نیست. با این حال، کامپیوترها یک کار را خیلی بهتر از مغز انجام میدهند و این همان چیزی است که کلیتوس و لیندی حین صرف هشتپای آغشته به سس گوجهفرنگی، دربارهاش گپ میزدند: یعنی افرازبندی.
یک کامپیوتر را به جای آنکه یک جعبهی تیره در نظر بگیرید که پر است از چیزهای لبریز از عدد و رقم که آنقدر گرانند که نمیشود عوضشان کرد، یک چراگاه سرسبز در میان یک مرتع تصور کنید. این چراگاه، زیر دست چوپان پیر عاقل جادوگری است که نامش ابربرنامه[22] نیست. چوپان روی تپهای میایستد و چراگاه پر از گوسفند و بز و گاو را مینگرد. البته همهی آنها در یک گلهی یکدست و همگن نیستند، چون گاوها برهها و بزغالهها را لگد میکنند و بزها با جست و خیز و شاخزدنهایشان همه را عصبی میکنند. بنابراین، چراگاه را با سیم خاردار افراز کردهاند تا همهی گونههای مختلف، جدا و خوشحال بمانند.
هر چند، این چراگاه از آن چراگاههای شلوغ است. گاوها و بزها و گوسفندها تمام مدت با سرعت 108×3 متر بر ثانیه، میآیند و میروند و اگر افرازها همه هم اندازه بود، مصیبت بزرگی رخ میداد، چون گاهی هیچ گوسفندی نبود و به جایش یک عالمه گاو بدبخت بود که پشت به پشت و پهلو به پهلو به هم چسبیده بودند. اما چوپان عاقل ما، از قبل میداند باید به هر موجود چقدر فضا تخصیص بدهد و چون جادوگر است، میتواند سیم خاردار را به سرعت و بدون زخمیکردن خودش یا حیوانات، جابجا کند. برای همین هم هر افراز، همواره برای هر عملکرد، به اندازهی کافی جا دارد. کامپیوتر شما هم همین کار را میکند، فرقش فقط این است که به جای سیم خاردار، بسته به مذهب کامپیوترتان، مستطیلهایی کوچک، یا پنجرهها، یا پوشههای فایل را میبینید.
مغز هم از جهاتی، افرازهای خاص خودش را دارد. کلیتوس میدانست که نواحی فیزیکی خاصی از مغز، با تواناییهای ذهنی خاصی در ارتباطند. اما مسئله به این راحتیها نیست که بگوییم «علاقه به موسیقی میرود آنجا؛ تقسیم اعداد بزرگ هم میرود آن یکی گوشه...». مغز انعطافپذیرتر از این حرفهاست. برای مثال، چند ناحیهی معروف در مغز هست که به فرایندهای زبانیْ مربوط دانسته شدهاند، و به اسم دانشمندان مخشناس فرانسوی و آلمانی نامگذاری شدهاند. اگر یکی از این نواحی آسیب ببیند، مثلا در اثر ضربه یا گلوله یا یک ماهیتابهی پرت شده، بسته به ناحیهی صدمهدیده، فرد مضروب ممکن است توانایی خواندن، سخن گفتن یا نوشتن به صورت منسجم و پیوسته را از دست بدهد.
مسئلهی جالبی است، ولی جالبتر این است که توانایی از دست رفته، گاهی با گذشت زمان دوباره باز میگردد. شاید بگویید خب، مغز دوباره رشد کرد. اما نه! هر آدم، با تمام سلولهای مغزی که در طول عمرش میتواند داشته باشد به دنیا میآید. (این را از هر بچهای میتوانید بپرسید.) به روشنی، آنچه که اتفاق افتاده این است که قسمت دیگری از مغز، مثل یک واحد یدکی آماده است و پس از مدتی سیمکشی مغز از نو انجام شده و به واحد یدکی متصل میگردد. فردی که فلج شده بود، اول میتواند اسمش را بگوید، و بعد اسم زنش را، و بعد میتواند بگوید «ماهیتابه»، و قبل از آنکه به خودتان بیایید، در حال شکایت از غذای بیمارستان است و دارد شمارهی وکیل طلاق را میگیرد.
پس بنا به این شواهد، به نظر میرسد که مغز هم یک چوپان مثل همانی که چراگاه کامپیوتری داشت، دارد که حدود افرازها را این ور و آن ور جابجا میکند. اما افسوس! بیشتر اوقات چنین نیست و وقتی قسمتی از مغز از کار میافتد، این پایان کار است . ممکن است هکتارها و هکتارها زمین حاصلخیز همان بغل وجود داشته باشد، اما کسی نباشد که بتواند به نحو معقولی از آنها استفاده کند. این واقعیت که گاهی روال فوق در مغز به نحوی موفقیتآمیز انجام میشود، کلیتوس را بر آن داشت تا از خود بپرسد: «چرا همهی کورها نابغه نیستند؟» البته، همیشه متفکران و آهنگسازان بزرگی وجود داشتهاند که کور بودهاند (در قرن بیستم، حتی نقاشانی هم داشتهایم که بینایی در کارشان بیتأثیر بوده)، و بسیاری از آنها، مثل اِمی با ویولنش احساس میکردند که مهارتشان موهبتی است که در ازای کوریشان نصیب آنها شده. کلیتوس به این فکر افتاد که شاید حقیقتی محض در این احساس وجود داشته باشد که نشأت گرفته از میکروآناتومی مغز باشد. این اتفاق همیشه نمیافتاد، و گرنه همهی کورها باید نابغه میبودند. شاید گاهی مکانیزمی خاص باعث این اتفاق میشد. همان مکانیزمی که به بهبودی افراد مضروب کمک میکرد. شاید میشد کاری کرد که همین اتفاق باز هم رخ دهد.
کلیتوس هم از هاروارد[23] و هم از MIT [24] پذیرش و بورس تحصیلی داشت، اما او کلمبیا[25] را انتخاب کرد. چون میخواست تا وقتی که اِمی در جولیارد تحصیل میکند، نزدیک او باشد. دانشگاه کلمبیا، با اکراه به او اجازه داد تا همزمان در سه رشتهی فیزیولوژی، مهندسی برق و شناختشناسی تحصیل کند و او همهی کسانی را که میشناختندش، با کسب نمراتی فقط نسبتا خوب شگفتزده کرد. معلوم شد که دلیلش این بوده که او کارهای دانشجویی دورهی لیسانس را در بهترین حالت نوعی وقتگذرانی و در بدترین حالت شری اجتناب ناپذیر تلقی میکرد. در زمینههایی که برایش مهم بود یک سر و گردن از همه سر بود. اگر او به درسهای بیفایدهای مثل تاریخ یا فلسفه بیشتر توجه میکرد، همه چیز جور دیگری میشد. اگر به ادبیات اهمیت داده بود، شاید داستان پاندورا[26] را میخواند.
داستان ما اینجا به گوشههای تیره و تار مغز کشیده میشود. در طول ده سال آتی، بخش اصلی داستان که ما از این پاراگراف به بعد سعی خواهیم کرد نادیده بگیریمش، مربوط میشود به کارهای دلآزاری که کلیتوس انجام میداد. مثل تکهتکه کردن مغزها، یادگرفتن نحوهی تلفظ کلسیستوکینین[27]، و سوراخ کردن جمجمهی افراد و جستجو در آنها با استفاده از الکترودهای برقدار. در بخش دیگری از داستان، اِمی هم یاد میگیرد که چگونه کلسیستوکینین را تلفظ کند؛ درست به همان دلیلی که کلیتوس یاد میگیرد ویولن بنوازد.
عشق آنها رشد کرد و به ثمر رسید. در نوزده سالگی در فاصلهی بین اولین دکترا و اولین مدرک پزشکیش، کلیتوس آنقدر مکث کرد تا ازدواج کند و ماه عسلی طوفانی در پاریس داشته باشد؛ جایی که کلیتوس وقتش را بین عشوههای مشکبار معشوقش و اتاقهای استریلشدهی موسسهی مِری[28] تقسیم کرده بود. او داشت یاد میگرفت که هشتپاها چگونه میآموزند. در هشتپاها، سِروتونین[29]، آدِنولات سایکلاز[30] را وادار میکند تا سنتز ِآدِنوزین مونو فسفات حلقوی[31] را در جای درست خودش، کاتالیز کند. خب، این همان بخش اصلی ماجرا بود که ما سعی میکردیم به خاطر وحشتانگیز بودنش، از آن اجتناب کنیم.
آنها به نیویورک برگشتند. کلیتوس هشت سال وقت صرف کرد تا یک جراح خوب مغز و اعصاب بشود. در اوقات فراغتش یک دکترای مهندسی برق هم گرفت. همه چیز داشت جور میشد.
در سیزده سالگی، کلیتوس متوجه شده بود که مغز برای بازیابی، مدیریت و ذخیرهی تصاویر، بیشتر از مجموع تمام حسهای دیگر، سلول به کار میگیرد.
پرسش ِ «چرا همهی کورها نابغه نیستند»، صورت خاصی از حکم جامعتری بود: «مغز نمیداند چگونه از امکاناتش استفاده کند.» تحقیقات او در طول چهارده سال بعدی، موشکافانهتر از سؤال و جواب اولیه بود. اما دست آخر، او دقیقا به همان دو جملهی اول رسید.
چرا که کلید همهی ماجرا، در کورتکس بینایی[32] نهفته بود.
فرض کنید یک نوازندهی ساکسیفون باریتون[33]، بخواهد صفحهای را که برای ویولنسل نوشتهاند، بنوازد. مرد نوازنده (کمتر زنی به این ساز علاقهمند میشود) کافی است فرض کند که آهنگ به جای کلید فا، در کلید سل نوشته شده است. دقت میکند که نتهای نوشته شده را یک اکتاو بالاتر ببیند و بعد موقع اجرا، بدون اینکه کلید اکتاو را نگه دارد آهنگ را اجرا میکند. این کار به قدری ساده است که حتی یک بچه هم از پسش بر میآید، البته اگر بچهای باشد که بخواهد چنان ساز بددست و یقوری را بنوازد. نوازنده، همانطور که چشمانش در مسیر تیربرقهای نت میرقصد، انگشتانش تبدیل یک به یکی را انجام میدهد که معادل تئوریک آن، همان کم کردن و اضافهکردن اکتاوهاست، روی فواصل سوم و پنجم. اما در واقع تمام کار ذهنی وقتی انجام میشود که نوازنده به گوشهی بالای راست صفحهی اول نگاه میکند و میگوید: «اَاه! باز هم ویولنسل!» قطعات ویولنسل برای ساکسیفونیستها چندان جالب نیستند.
اما چشم کلید است و کورتکس بینایی قفل. وقتی اِمی نابینا میخواهد آهنگی را برای اولین بار از روی نت بنوازد، مجبور است گاهی نواختن را متوقف کند و نتهای بریل را با دست چپش لمس کند. (سالها نگه داشتن ساز در هنگام چنین عملی، عضلات گردنش را چنان نیرومند کرده که میتواند یک فندق را بین چانه و شانهاش بشکند!) در این حالت، کورتکس بینایی دخالتی ندارد. او، نتهای یک بخش را با انگشتانش «میشنود»، موقتا حفظشان میکند و سپس آنقدر مینوازدشان تا بتواند آن تکه را به کل قطعه اضافه کند.
مانند بیشتر نوازندههای نابینا، اِمی «گوش» بسیار خوبی داشت؛ در واقع برای او، حفظ کردن آهنگ از طریق گوشدادن کمتر از خواندنش وقت میگرفت و این حتی در مورد قطعات پیچیده هم صادق بود. (البته او در هر صورت در کارهای جدی، از نتهای بریل استفاده میکرد تا بتواند منظور اصلی آهنگساز را از دخل و تصرفهای نوازنده یا رهبر ارکستر حین اجرا تشخیص بدهد.) او در واقع نسبت به عدم توانایی نتخوانی به روش معمول، هیچ احساس کمبودی نمیکرد. راستش او حتی درست نمیدانست که این کار چگونه انجام میشود. چون که قبل از از دست دادن بیناییش، هرگز یک پارتیتور[34] ندیده بود و در واقع، تنها تصور مبهمی از این که یک صفحه نوشتهی چاپ شده چه شکلی است، داشت. برای همین هم، وقتی پدرش در سی و سه سالگیاش به سراغش آمد و به او پیشنهاد کرد که امکان بازگرداندن اندکی از موهبت بینایی را برایش فراهم کند، خیلی مشتاق نشان نداد. این کار، خطرناک و گران بود و به کلی او را از ریخت میانداخت: میخواستند در حدقهی چشمانش دوربینهای ویدئویی مینیاتوری کار بگذارند و آنها را به اعصاب بینایی غیر فعال او متصل کنند.
اگر این کار فقط باعث میشد که او نیمهکور بشود و در ضمن، توانایی موسیقاییش هم افت کند چه؟ او –حداقل در تئوری- میدانست بقیه چطور موسیقی میخوانند، اما ربع قرن نواختن بدون داشتن چنین مهارتی، باعث میشد که او نسبت به مفید بودن این کار برای خودش تردید کند. شاید باعث میشد آرامشش را از دست بدهد.
علاوه بر این، بیشتر کنسرتهای او به صورت خیریه برای کمک به سازمآنهای یاری رساننده به نابینایان یا آموزش کودکان استثنایی برگزار میشد. پدرش استدلال میکرد که او به عنوان یک نابینای شفا یافته، در آن عرصهها هم میتوانست موفقتر ظاهر شود. با این حال او مقاومت میکرد. نظر کلیتوس این بود که به شرط احتیاط، این روش را قبول دارد. او گزارشها را مرور کرده بود و با تیم سوئیسیای که عمل کاشت را روی سگها و نخستینیان[35] آزمایش کرده بود، صحبت کرده بود. به نظر او، اگر آزمایش موفقیتآمیز نبود، آسیبی به اِمی نمیرسید. چیزی که او به اِمی یا لیندی یا هیچ کس دیگر نگفت، حقیقت مهیب و فرانکشتاینگونهی پشت ماجرا بود؛ که این آزمایش هیچ ربطی به بازیابی بینایی نداشت؛ که هیچ دوربین ویدئویی کوچکی قرار نبود نصب شود. همهی اینها فقط یک مشت عذر و بهانه بود تا بشود از طریق جراحی، تخم چشمهای اِمی را در آورند.
یک آدم نرمال، از این که تخم چشم کسی را محض خاطر علم در بیاورند، خیلی احساساتی میشود، بخصوص اگر این کار را شوهری با همسرش بکند. البته، هر جوری که حساب بکنید، کلیتوس خیلی از نرمال بودن فاصله داشت. در مرام فکری او، آن تخم چشمها، وصلههای تکامل نیافتهی بیهودهای بود که راه دسترسی به اعصاب بینایی را میبست، یعنی همان کانالهایی که قرار بود تجهیزات جراحی فوقالعاده ریزی از درونشان به داخل هدایت بشود. ولی خب، ما قول دادهایم که آن بخش داستان را با ذکر جزئیات بررسی نکنیم.
نتیجه نهایی، اصلا خوفناک نبود. آخرش اِمی قبول کرد به ژنو برود، و کلیتوس و تیم جراحیش (همه ماهر و در عین حال ناپایبند به اخلاق) روی او سه میکرو جراحی بیست ساعتهی دشوار ولی بدون درد انجام دادند، و وقتی آنها بانداژ را برداشتند و کلاهگیس هزار دلاری (آنها علاوه بر حدقهی چشمها، مجبور شده بودند به پس سر او هم دست بزنند) را میزان کردند، او جذابتر از زمانی که عمل شروع شده بود به نظر میرسید. حالا به جای چشمهای کدر و ترسناک خودش، چشمهای شیشهای آبی آسمانی رنگ داشت. هیچ دوربین تلویزیونی باک راجرزی[36] هم از درون چشمان او به دنیا زل نزده بود.
کلیتوس به پدر اِمی گفت که بخشی از آزمایش ناموفق بوده است، و شش دانشمند سوئیسی هم که برای همین منظور استخدام شده بودند، حرف او را تأیید کردند.
ولی اِمی نظر دیگری داشت: «دروغ میگویند، آنها هرگز قصد برگرداندن بینایی من را نداشتهاند. یگانه هدف این عمل، تغییر کاربری عادی کورتکس بینایی بود تا من بتوانم از قسمتهای بلااستفادهی مغزم استفاده کنم.» اِمی رویش را به سمتی که صدای نفس کشیدن شوهرش میآمد برگرداند، چشمهای آبی او میتوانستند ورای وجود او را ببینند. گفت: «تو فراتر از حد انتظارت موفق شدهای.»
اِمی فهمیده بود. درست از لحظهای که مِه بیهوشی ناشی از داروها در آخرین عمل محو شده بود، فهمیده بود. ذهن او اتصالات جدید برقرار میکرد و آن اتصالات جدید، اتصالات جدیدتر و به همین ترتیب با تصاعدی هندسی، اتصالات درون ذهنی او افزایش مییافت. زمانی که آنها کار گذاشتن کلاهگیس را به پایان رساندند، او توانست کل روال ریز جراحی را با تکیه به خواندههای محدودش و گفتگوهایش با کلیتوس، مجددا بازسازی کند و اصلاحاتی را هم توصیه کرد. به علاوه، بسیار مشتاق بود تا خودش را بیشتر در معرض رویهی بهسازی قرار دهد.
اتفاق مشابهی هم در مورد احساسات او نسبت به کلیتوس رخ داد. در زمانی کوتاهتر از آنچه برای خواندن خلاصهی ماجرا لازم است، احساس او نسبت به کلیتوس از وحشت، به نفرت، به درک و تفاهم، به عشقی تازه و در نهایت به موقعیتی عاطفی فرای توانایی ِبیان ِهر زبان ِطبیعی تغییر یافت. خوشبختانه، عشاق ما، جبر بولی و حساب ِگزارهای را در اختیار داشتند.
کلیتوس یکی از معدود افرادی در جهان بود که اِمی میتوانست دوست بدارد، یا حتی بدون برتری محض با ایشان صحبت کند. آیکیوی کلیتوس آنقدر بالا بود که از لحاظ عددی بیانش بیمعناست، با این حال، نسبت به اِمی او کند و کم سواد بود و این وضعیتی نبود که کلیتوس بتواند برای مدتی طولانی تحمل کند.
باقیاش را هم که همه میدانند و به قول معروف، نقل بازار است و از بدیهیات انسانشناسی؛ بخصوص که ماهایی که هنوز با چشمانمان مطالعه میکنیم، باید دقیقه به دقیقهی هر روزش را به خاطر بسپاریم. کلیتوس دومین کسی بود که عمل مزبور را انجام داد، آن هم در حالی که مجبور شده بود از دست طرفداران اخلاق پزشکی و پلیسهایشان، بگریزد و متواری شود. سال بعد، چهار نفر شدند و سال بعدش بیست نفر و بعد دو هزار و بعد بیست هزار نفر. در عرض یک دهه، افرادی که کارشان کاملا وابسته به فکر بود، یک راه بیشتر برایشان نمانده بود: یا باید چشمانشان را از دست میدادند یا کارشان را. تا آن موقع، دیگر جراحی «بینایی ثانوی»، کاملا خودکار و ایمن شده بود.
این عمل هنوز در اغلب کشورها و از جمله ایالات متحده، غیرقانونی است. اما کی دارد کی را دست میاندازد؟ اگر رئیس ادارهی شما بینایی ثانوی داشته باشد و شما نداشته باشید، فکر میکنید ممکن است متصدی سمتی شوید؟ شما حتی نمیتوانید با چنین موجودی سیر یک مکالمه ساده را حفظ کنید. موجودی که سیناپس[37]هایش شش بار سریعتر از شما شلیک میکنند و همهی دایرةالمعارفهای اطلاعاتی را فورا میتواند به خاطر بیاورد. [در برابر او] شما هم مثل من یک عقب افتادهی ذهنی میشوید. البته ممکن است دلیل خوبی برای حفظ بیناییتان داشته باشید، مثلا نقاش، معمار، جانورشناس یا تربیتکنندهی سگهای راهنما باشید. شاید پول کافی برای انجام جراحی را نداشته باشید، اما این بهانهی خوبی نیست. بدیهی است که میشود وام گرفت و با درآمد آینده جبرانش کرد. شاید دلیل خوب و ملموسی دارید که به خاطرش نمیخواهید روی تخت جراحی دراز بکشید و برای آخرین بار، چشمانتان را باز کنید.
من، کلیتوس و اِمی را به واسطهی موسیقی میشناسم، این ماجرا مال وقتی است که در جولیارد، استاد کیبرد اِمی بودم. البته در حال حاضر، من برای آنکه چیزی به او یاد بدهم، به قدر کافی باهوش نیستم. گاهی میآیند و در این نوشخانهی رو به ویرانی، به نواختن من و عدهی دیگری از نوازندگان دارای بینایی نخست گوش میدهند. آهنگی که ما مینوازیم، باید برایشان بدیهی و کسلکننده باشد. اما آنها این لطف را در حق ما میکنند و در نواختن به ما ملحق نمیشوند. در این انفجار تکاملی ناگهانی، اِمی تماشاچیای بیگناه بود، و کلیتوس، به ظن و گمان، عشق، کورش کرده بود.
باقی ما، مجبورند از میان این دو نوع کوری، یکی را تحمل کنند.
این داستان، اولین بار در مجلهی داستانهای علمی تخیلی آسیموف به چاپ رسیده و در سال 1995، برندهی جایزهی بهترین داستان کوتاه در مسابقات داستان نویسی لوکس و هوگو شده است.
[1] Cletus Jefferson
[2] Nerd ، که به خوره ترجمهکردهایم، به کسی اطلاق میشود که به واسطهی علاقه به موضوعی، زندگیاش به آن موضوع منحصر شده، گوشهگیر و منزوی میشود.
[3] Straight ، دستی شامل پنج برگ با شمارههای پشت سر هم. بیرون کشیدن برگهای میانی، دست را کاملا فاقد ارزش میکند.
[4] Cupid ، خدای عشق در اساطیر رومی، و معادل اروس در اساطیر یونانی که با تیرهایش، انسآنها را به عشق مبتلا میکرد.
[5] Virginia ، از ایالات شرقی ایالات متحده امریک
[6] Pachinko ، پینبال، بازیای است که با پرتاب یک گوی فلزی به درون یک جعبهی شیبدار آغاز میشود، و بازیگر باید اولا مانع خارج شدن گوی از جریان بازی شود، و ثانیا با هدایت گوی به مسیرهای مشخص، امتیاز کسب کند. موانع موجود در بازی حالت فنری دارند و گوی با برخورد به آنها، با سرعت به اطراف پرت میشود. پاچینکو، پینبالی است که جعبهی بازی در آن به صورت قائم قرار گرفته است.
[7] Amy Linderbaum
[8] Tsunami ، امواج سهمگین دریایی ناشی از وقوع زلزله در اقیانوسها که ارتفاعشان به بیش از سی متر میرسد و ممکن است تا چند کیلومتر در ساحل پیشروی کرده و باعث خرابی و تلفات بسیار شود.
[9] Venn Diagram ، در ریاضیات، نموداری است که در آن به صورت گرافیکی، مجموعههای مختلف، رابطهشان با یکدیگر و با مجموعهی مرجع مشاهده میشود.
[10] Top-forty
[11] Valium ، نوعی آرامبخش بسیار معروف
[12] Calimari cocktail
[13] Partitioning
[14] Beef Wellington
[15] Call-me-Lindy
[16] Gilbert and Sullivan
[17] Strad ، نام گرانقیمتترین ابزارآلات موسیقی، گرفته شده از نام خانوادگی Stradivarius ، ویولنساز ایتالیایی. سازهایی که آنتونیو استرادیواری ما بین سالهای 1698 تا 1720 ساخته، ارزش فراوانی دارند و قیمتشان سر به میلیونها دلار میزند. هنوز کاملا مشخص نیست آنتونیو استرادیواری، از چه روشی برای ساختن سازهایش استفاده میکرده. ولی بررسیها نشان داده است که از چند نوع چوب خاص استفاده میکرده و چوبها را با املاح مختلف و با عسل و تخممرغ و امثالهم، پرداخته میکرده است.
[18] Julliard ، کالج پرآوازهی موسیقی، رقص و درام واقع در نیویورک
[19] Méditation
[20] Thaïs ، نام همان فاحشهای که معروف است اسکندر مقدونی، به خاطر او پرسپولیس را به آتش کشید. آناتول فرانس، بر همین اساس داستانی نوشته که اپرای تائیس اثر ژول ماسهنهت با الهام از آن ساخته شده است.
[21] Massenet
[22] Macroprogram
[23] Harvard ، دانشگاه مشهور هاروارد، به اعتقاد بسیاری، رتبهی اول دانشگاههای دنیا در تمام رشتههای فنی و مهندسی، پزشکی و علوم انسانی داراست.
[24] Massachusetts Institute of Technology ، دانشگاه صنعتی ماساچوست، در رتبهبندیها معمولا در رتبههای دوم یا سوم دانشگاههی فنی و مهندسی جهان قرار میگیرد.
[25] Columbia ، دانشگاه کلمبیا در نیویورک واقع است و در رتبهبندی دانشگاههای فنی و مهندسی جهان، معمولا در رتبههای حدود 15-20 قرار میگیرد.
[26] Pandora ، در اساطیر یونان، نخستین زن بود که خدایان، به سبب خشم زئوس از نوع بشر به خاطر خیانت پرومتهئوس که هدیهی ممنوعه، یعنی آتش را به انسان داد، ساختند و به هر نوع زیبایی آراستند، و جعبهای همراهش کردند که هر نوع بدی و پلیدی در آن اسیر بود و پاندورا و جعبهاش را به اپیمتهئوس -تیتانی که پس از خشم گرفتن زئوس بر پرومتهئوس بجای برادر، کفیل انسان شده بود- هدیه دادند. پرومتهئوس، برادر را از قبول هدیه از خدایان برحذر داشته بود، ولی زیبایی پاندورا چشم اپیمتهئوس را بست و او هدیه را پذیرفت. پاندورا از سر کنجکاوی، در جعبه را باز کرد و بدی و پلیدی، جهان را فرا گرفت. چیزی که به ظاهر خوب و نیکو، و در باطن بد و پلید باشد را جعبهی پاندورا میخوانند.
[27] Cholecystokinin
[28] Marey
[29] Serotonin
[30] Adenylate cyclase
[31] Cyclic adenosine monophosphate
[32] visual cortex ، بخشی از غشای مغز در ناحیهی پس سری که فرایندهای بینایی به آن مربوط میشود.
[33] Baritone ، صدای بین زیر و بم
[34] Sheet music ، دفترچهای که شامل نت یک قطعهی موسیقی است.
[35] Primates ، بیش از سیصد گونه از میمونها، بوزینهها، لمورها و انسان، گونههای پیشرفتهی پستانداران، که دارای توانایی دید تکامل یافتهی دو چشمی، دستهای تکاملیافته برای گرفتن و آویزان شدن و امثالهم هستند.
[36] Buck Rogers ، شخصیت داستانی کمیک استریپهایی از فیل نولان، نام بردن از او نشان دهندهی تکنولوژی پیشرفتهی استفاده شده و فضای علمی تخیلی ابزارهای مورد استفاده است.
[37] Synapse ، فاصلهی بین دو سلول عصبی، یا یک سلول عصبی و یک سلول حرکتی. سیناپس، کندترین نقطهی مسیر عبور پیام است و در واقع، سرعت انتقال پیام بیشتر به سرعت عملکرد سیناپس وابسته است.