برای خیلیها مریخ آخر دنیاست. نه اینکه واقعاً آخر دنیا باشد، ولی آدمها دستشان نمیرسد کسی را دورتر از مریخ بفرستند. البته منظور زندهاست، و گرنه جنازهها را میشود ول کرد توی فضا. اگر هم یک نفر زنده باشد و ولش کنند توی فضا، بعد از چند وقت جنازه میشود. بعد جنازه تا ابدالآباد توی فضا میرود، شاید تا آخر دنیا، البته منظورم آخر واقعیِ دنیاست، آنجایی که دنیا واقعاً تمام میشود، البته اگر واقعاً تمام بشود. خلاصه که من توی مریخ بودم و یک آبپاش دستم گرفته بودم و گلهایم را آب میدادم؛ یا حداقل دوست دارم تو اینطور فکر کنی، هرچند اگر اینها را میشنوی خودت باید بدانی که اوضاع چطور بوده. یادم میآید وقتی میفرستادندم مریخ موضوع منظقی به نظر میرسید، ولی حالا یادم نمیآید چرا. یک جایی یک چیزی مثل این خوانده بودم، که یک چیزی منظقی به نظر میرسید و بعد دلیلش فراموش میشد، ولی یادم نمیآید کجا بود. هممم... مهم هم نیست. داشتم میگفتم که، اینکه یک نفر را بفرستند مریخ خیلی غیر منطقی نیست. به هرحال نمیشود دستگاههای خودکار را ول کرد که کار خودشان را بکنند، به هرحال همیشه امکان خطا هست و یک نفر باید بالای سرشان باشد. ولی اینکه چرا من، و اینکه چرا فقط یک نفر؟ یک نفر که یک سال توی یک سیاره تنها باشد حتماً دیوانه میشود، نه؟ حتی اگر تنها نباشد هم دیوانه میشود، ولی حداقل اگر تنها نباشد کسی را دارد که توی سیاره دنبالش کند که بگیرد و بکشدش، یا حالا اگر هم نخواهد بکشد، باز هم دنبال کردن سرگرمی مفرحی است. البته مناظر مریخ به خوبی کوههای برفگرفتهی توی فیلم نبود و لابراتوار هم به راحتی هتل، ولی به هر حال تنها ماندن توی یک سیاره احمقانه است. تازه، کسی که میفرستند حواسش به دستگاههای خودکار باشد باید حداقل در این زمینه تخصص داشته باشد، ولی من نداشتم. یا شاید داشتم و فراموش کردهام. یادم میآید که تخصصم در زمینهی دیگری بود، بیشتر به گیاهان مربوط میشد، یا شاید کمتر به گیاهان مربوط میشد. هرچه بود، به دستگاهها ربطی نداشت. درست که این دستگاههای خودکار وظیفهشان مراقبت از گیاهان بود، ولی خوب... میفهمی که چه میگویم؟ کار من آنجا این بود تا منتظر شوم یک دستگاه بوق بزند. دستگاهها وقتی مشکلی پیش بیاید بوق میزنند، ولی آن دستگاهها دستگاههای خوبی بودند و بوق زدن توی کارشان نبود. ولی اگر هم فرضاً بوق میزدند، چه کاری از دست من برمیآمد؟ یک دکمهی دیگر را میزدم تا به مرکز اطلاع بدهد که مشکلی پیش آمده؟ بعد آنها هم در یک اقدام فوری یک سفینه آماده میکردند که شش ماه دیگر، یعنی همان وقتی که به هر حال قرار بود راه بیافتد، راه بیافتد و بیاید تا مشکل را درست کند؟
گاهی فکر میکنم که دیوانه شدهام. یعنی مطمئناً دیوانه شدهام، کاملاً منطقی است که یک نفر که تنها توی یک سیاره منتظر شنیدن بوقی باشد که هیچوقت قرار نیست زده شود دیوانه شود. منظورم بیشتر این است که از اول دیوانه بودهام و همهی اینها، لابراتوار و مریخ و دستگاههای خودکار و علفها و باقی قضایا، همهشان تخیلات مناند و همهی اینها را دارم توی یک خواب، یا یک جور اغما میبینم. وقتی که خاطراتم را مرور میکنم، کل سی و خوردهای سال زندگیام، انگار توی چند هفته اتفاق افتاده باشد. البته شاید کل زندگیام آنقدر خالی بوده که نمیتواند بیشتر از یک هفته را پر کند، شاید هم وقتی که توی تخت بیمارستان، یا تیمارستان، دراز کشیدهبودم، همهی اینها را خیال کردهام. شاید هم، توی یک شبیهسازی بودهام و یک نفر اینها را توی کلهام کاشته، یک نفر که آنقدر حوصله نداشته که تا یک تاریخچهی کامل جعل کند و همین قدر که توی ذهنم هست را سرسری سر هم کرده. شاید مثلاً خود تو، شاید هم یکی از همکارانت. البته اگر تویی در کار باشد.
البته این احتمال هم هست که کسی که اینها را توی سرم کاشته کارش را خوب انجام داده و منم که دارم فراموش میکنم، شاید حتی چیزی توی کلهام نکاشتهاند و من همهی زندگیام را زندگی کردهام و حال نمیتوانم به یاد بیاورم. حتی شاید چیز قابل به یاد آوردنی هم نباشد، کسی که نمیتواند همهی راههایی که رفتهاست و همهی حرفهایی که زدهاست را به یاد بیاورد، میتواند؟ به هر حال بیشتر مردم آنقدر زندگیشان خالی است که توی یک هفته بشود همهاش رو زندگی کرد. شاید هم مثل آن داستان، شبیهساز روی دور تند افتاده و من روی دور تند زندگی کردهام؟ کسی چه میداند؟
گفتم داستان، بروم سر اصل مطلب. ماجرا از آنجایی شروع شد که تصویرها شروع کردند به پریدن. البته وقتی میگویم شروع کردند به پریدن، این طوری نبود که به طور منظم، یا به دفعات زیاد. هر چند روز یک بار یک لحظهی کوتاه. یک لحظه همه چیز جلوی چشمم شطرنجی میشد و بعد همه چیز بر میگشت به حالت قبلی خودش. دفعهی اول خوشحال شدم، با خودم گفتم که آخر گند کار در آمد. ولی خودم را کنترل کردم، آن وقتها هنوز فکر میکردم عقلم سرجایش است و اینجور فکرها برای سلامت ذهن مضراند. با خودم گفتم لابد مشکل از چشمم است و به روی خودم نیاوردم. ولی خوب، ته دلم دلم میخواست باز هم اتفاق بیافتد؛ و خوب، افتاد. ترجیح میدادم کدهایی را ببینم که هر چیزی را تشکیل میدهند، ولی خوب، اینطور تجملات فقط از فیلمهای هالیوودی بر میآیند. چیزی که میدیدم فقط در هم ریختن رنگها بود. بیشتر مثل این بود که برای یک لحظه، شبیهساز یادش میرود به من چیزی نشان بدهد و من برفک میبینم. یا اینکه پردازنده -بس که سرش شلوغ است- فرصت نمیکند صحنه را برای من رندر کند. خوب، اگر من شبیهساز بودم، به کسی که تنها توی یک سیاره گیر کرده باشد اهمیتی نمیدادم. ولی خوب، مشکل مشکل است. کسی که شبیهساز را ساخته، لابد دلش نمیخواسته که مشکلی پیش بیاید. همه دلشان میخواهد کارشان بدون مشکل انجام شود، بدون بوق. اهمیتی ندارد که برای کسی که توی مریخ گیر کرده پیش بیاید یا برای کسی که توی زمین، مشکل باید برطرف شود. به فرض هم که این شبیهساز هزاران سال مشغول به کار بوده باشد، نمیشود که همینطور رهایش کرده باشند؟ حتماً کسی بالای سرش ایستاده تا به بوقها گوش دهد. اگر به هر دلیلی برنامه کارش را درست انجام ندهد، یک جایی، یک طوری، باید یک پیغام خطا شروع به چشمک زدن کند، نه؟ بعد تکنیسینها و مهندسین بیایند و ببنینند کجای کار ایراد دارد و مشکل را بر طرف کنند.
توی داستان، وقتی مشکل پیش آمد، قهرمان داستان با تکنیسینها روبهرو شد. تکنیسینها آچار به دست این طرف و آن طرف میدویدند تا مشکل را حل کنند. به هرحال وقتی که متوجه شوی که همهی اینها یک شبیهسازی بوده، باید یک اتفاقی بیافتد. یک اتفاق هیجانانگیز. نه اینکه فکر کنم بیرون شبیهسازی خبری باشد، ولی آدم همیشه امیدوار است اتفاق جدیدی بیافتد. چیزی که این حلقهی بیحوصلگی و روزمرگی را بشکند. نه اینکه چون توی مریخ تنها افتاده بودم این را میگویم، همان وقت هم که توی زمین بودم، یا حداقل خیال میکردم آنجا هستم، هیچ خبری توی دنیا نبود. مثل آن بازیگری که لای چرخدندهها گیر کردهبود و میچرخید. اگر از شبیهسازی بیایی بیرون، شاید اوضاع فرق کند. شاید بیشتر طول بکشد که به چرخدندهها عادت کنی. برای همین بود که دلم میخواست توقف شبیهسازی را ببینم. حتی اگر توقف شبیهسازی پایان همه چیز بود، من چیزی برای از دست دادن نداشتم. اما هیچ اتفاقی نیافتاد.
با خودم گفتم شاید میزان خطا آنقدر زیاد نیست که کسی متوجهاش شود. به هر حال، فقط یک نفر بین چند میلیارد آدم دچار مشکل شده بود؛ شاید هم سیر زمان برای تکنیسینهای شبیهسازی متفاوت است و مدتها طول میکشد تا آنها متوجه خطا در برنامه شوند. اگر مشکل از تفاوت در زمان میبود، به هر حال کاری از دست من ساخته نبود. پس فرض را گذاشتم بر کم بودن خطا. از نظرم، واضح بود که مشکل از کم بودن الویت من است. پس دو حالت ممکن بود، یا زیاد شدن پردازش باعث میشد که چیزی به من کم اولیت نرسد، یا اینکه گاهی آنقدر اولویتم پایین میآمد که شبیهساز مرا فراموش میکرد. مشخصاً نمیتوانستم آنقدر به حجم پردازشها اضافه کنم که مشکل دوباره پیش بیاید، به هر حال، یک نفر در برابر چندمیلیارد نفر در زمین -البته اگر واقعاً وجود داشتند- کار زیادی از دستش بر نمیآمد. برای همین فرض دوم را انتخاب کردم و شروع کردم به امتحان کردن راههایی برای بیشتر پایین آوردن اولویتم. خودم میدانستم که اگر منطقی فکر کنم، احتمال درست بودن تصمیماتی که گرفتهام نزدیک صفر است، ولی به هر حال نمیتوانستم باقی احتمالات را امتحان کنم. از طرفی، وقتی تنها روی یک سیاره مانده باشی، برای انجام دادن همهی کارهای احمقانهی دنیا وقت داری، حداقل برای آنهایی که میشود تنهایی روی یک سیارهی خالی از سکنه انجام داد.
اگر کسی از مرد تنهایی که روی یک سیارهی خالی از سکنه وقت کشی میکند بیاهمیتتر باشد، مرد تنهایی است که روی یک سیارهی خالی از سکنه، توی تختش میخوابد و به سقف خیره میشود. سعی میکردم به چیزی فکر نکنم. پلک زدنهایم را کم کنم. آرام نفس بکشم. مثل یک مرگ مغزی. مثل زندگی نباتی. اولش نمیشد بیشتر از یکی دو ساعت بیحرکت ماند، آن هم نه کاملاً بیحرکت. ولی من ذاتاً به گیاه بودن تمایل داشتم. یکی دو هفته بعد میتوانستم سه چهار ساعت روی تخت بمانم. ماه بعد، فقط روزی سه چهار بار از تخت خارج میشدم، غذا و قضای حاجت.
وقتی که بسامد پرشها بیشتر شد، با خودم فکر کردم که حتماً همهاش توهم بوده. واقعاً مضحک میشود، یک نفر توی کما خواب میبیند که رفته مریخ و بعد میخوابد توی تخت و مثل کسی که توی کما رفته، به سقف خیره میشود. ولی اگر هم واقعاً اینطور بود، چه اهمیتی داشت؟ چه توی یک شبیهسازی باشی و سعی کنی از آن خارج شوی، چه توی خواب باشی و سعی کنی بیدار شوی. حداقل این یکی را تا نیمه آمده بودم. به هر حال، اگر واقعاً توی خواب بودم، هر وقت میخواستم میتوانستم سعی کنم بیدار شوم، ولی اگر بیدار میشدم، رؤیایم نیمه کاره میماند، نه؟ من در خواب ماندم و رؤیایم را ادامه دادم. ادامه دادم. و ادامه دادم. بیحرکت، بدون فکر، مثل یک گیاه، یکی از علفهای خودم.
کتابی بود، دربارهی مردی که زندانی بود و توی یک ژاکت میپیچیدنش و میانداختندش توی سلول انفرادی. طرف روحش از بدنش خارج میشد و این طرف و آن طرف پرسه میزد. در نهایت روح من هم از بدنم خارج شد. توی یکی از حملات برفک، وقتی که برفکها رفتند، چیزی جایشان را نگرفت. انگار آنقدر به یک مرگ مغزی نزدیک شده بودم که شبیهساز به کل از من صرف نظر کرد. دیگر نه لابراتواری هست، نه مریخی، نه بدنی. حالا فقط یک «من» است، یک آگاهی. «من» هنوز اینجاست و به یاد میآورد و درک میکند. درک میکند؟ ولی چیزی برای درک نیست. هیچ چیز دیگری نیست. «من» درون هیچ غوطهور است. ادراک در میان تباهی.
شاید شبیهساز همهی رفتارهای ما را ثبت کند. همهی حرفها و نگاهها و کارها. همهی فکرها. پس لابد حالا افکار من هم ثبت میشوند. حالا که بدنی ندارم، لابد مرگی هم درکار نخواهد بود، من تا ابد در تاریکی میمانم، و فکر میکنم. به امید روزی که تکنیسین متوجه چشمکها و بوقها و خطاها بشود و ببینند که یک نفر، مدتهاست که فکر میکند. فقط فکر میکرده. خطاب به خود تکنیسین تنبلی که این همه مدت بی توجه به همهی بوقها و چشمکها و خطاها نشسته بود و بیخیال روزنامه میخوانده فکر میکرده. شاید هم تکنیسینی در کار نباشد، شاید شبیهساز فکر کند که من مردهام و هیچ چشمک و بوقی هم در کار نباشد. شاید فکرهایم ثبت نشوند. شاید فقط یک آگاهی باشم میان هیچستان. ولی شاید چیزی توی شبیهساز دنبال روحهای سرگردان بگردد. دنبال برنامههایی که سر وقت نمردهاند. برنامههایی که بعد از مرگشان توی حافظهی شبیهساز ماندهاند و به فکر کردن بیفایدهشان ادامه دادهاند. آشغالجمعکن حافظه، ملک الموت، ملک ارواح گمشده.
آهای! کدامتان آنجایید؟ فرشتهی نگهبان مردمان تنها نشسته بر مریخ؟ ایزد مردم زمین؟ ربالنوع گمشدگان دریای هیچ؟ ملک ارواح سرگردان؟ آهای! کسی آنجا نیست؟ هرچند، فرقی هم نمیکند...