فيلهاى ساكن نپتون، زندگى ايدهآلى داشتند.
هيچ كدامشان مريض يا گرسنه نمیشدند. هيچ حيوان درندهاى به آنها حمله نمیكرد. در جنگى شركت نمیکردند. ضرر و زيانى به آنها نمیرسيد. ميزان تولدشان دقيقا مساوى تعداد مردگانشان بود. انگلى بر روى پوست و در معده آنها وجود نداشت. گله با سرعتى حركت میکرد كه همزمان مطابق حال جوانترین و ضعیفترین عضو گروه باشد. هيچ فيل مريض يا ناتوانى عقب نمیماند.
فيلهاى نپتون نژادى عالى بودند. در صلح و آرامش زندگى میكردند، هيچگاه مشاجرهای در بينشان در نمیگرفت، پيرها هميشه با فيلهاى جوان با ملايمت برخورد میكردند. وقتى فيلى به دنيا میآمد، تمام گله براى جشن گرفتن دور هم جمع میشد، هنگامى كه يكى میمرد، همه در مرگ او اشك میريختند. دشمنى، حسادت و دعواهاى حلنشدنی وجود نداشت.
فقط یک چیز مانع بدل شدن آنها به نژاد آرمانی بود؛ این حقیقت که یک فيل هرگز چیزی را فراموش نمیکرد، هيچگاه. اهميتى نداشت كه چقدر تلاش میكردند.
هنگامى كه بالاخره انسان در سال 2473 ب.م. پا به نپتون گذاشت، فيلها خيلى نگران بودند. با اين حال، آنها از روى دوستى و حسن نيت به سفينه نزديك شدند. انسانها هم كمى نگران بودند. تمام بررسىها حاکی از این بود كه نپتون سيارهاى گازى شكل است، ولى با اين حال، آنها بر روى زمين سخت فرود آمده بودند و اگر نتیجه بررسیهای آنها اشتباه بود، كسى چه میداند كه چه چيزهاى ديگرى میتوانست اشتباه باشد؟
مردى بلند قد، پا به زمين سخت گذاشت. بعد يكى ديگر و بعد سومى. هنگامى كه همه از سفينه خارج شدند، تعداد آنها تقريبا برابر فيلها بود.
فرماندهی انسانها گفت: «خب، لعنت به من! شما فيل هستيد!»
فيلها با حالتی عصبی گفتند: «و شما انسانيد.»
انسانها گفتند: «درست است. ما به نام فدراسیون متحد زمين اين سياره را فتح میكنيم.»
فيلها كه احساس ناراحتی بیشتری میکردند، پرسيدند: «شما اکنون متحد هستید؟»
انسانها گفتند: «خب، البته باقیماندگان...»
فيلها که با نارحتى از اين پا به آن میشدند گفتند: «سلاحهايى كه شما حمل میكنيد؛ به نظر شوم میرسند.»
انسانها جواب دادند: «از روی عادت حمل میکنیم. جاى نگرانى نيست، به چه دليلى بايد به شما صدمه بزنيم؟ هميشه رابطهی عميقى بين انسانها و فيلها وجود داشته است.»
اين دقيقاً آن چيزى نبود كه فيلها به ياد داشتند...
326 ق.م.
اسكندر كبير[1] در جنگ رودخانهی كيلوم[2] مقابل پادشاه پنجاب هند، پوراس[3] قرار گرفت. پوراس اولين ارتش فيلها را داشت كه تا به حال اسكندر ديده بود. او موقعيت را بررسى كرد، سپس شب هنگام مردانش را فرستاد تا هزاران تير به نقاط بسیار حساس، يعنى خرطومها و زير شكم فيلها پرتاب كنند. فيلها از درد ديوانه شدند و نخستين مردانی را كه به دستشان رسید که همان نگهبانان و فیلبانانشان بودند، كشتند. بعد از پيروزى، اسكندر باقى فيلها را قتل عام كرد تا ديگر مجبور به رویارويى با آنها در جنگى ديگر نباشد.
217 ق.م
اولين جنگ بين دو گونهی مختلف از فيلها در گرفت. تولمى پنجم[4] فيلهاى آفريقايى خود را با فيلهاى هندى آنتیاكوس كبير[5] روبهرو كرد.
فیلهاى نپتون مطمئن نبودند چه كسى جنگ را برد، ولى میدانستند چه كسى نابود شد. حتى يك فيل از دو طرف سالم نماند.
كمى بعد در 217 ق.م
هنگامى كه تولمى سرگرم جنگ در سوريه بود، هانيبال[6] 37 فيل به آلپ برد تا با رومىها بجنگد. چهارده تاى آنها یخ زدند و به کام مرگ رفتند و بقيه فقط آنقدر زنده ماندند تا نيزههاى پرتاب شده از طرف دشمن را با بدن خود دفع كنند، زمانی كه هانيبال داشت در جنگ كنا[7] پيروز میشد.
انسانها گفتند: «ما مسايل مهمى براى صحبت داريم. براى مثال، اتمسفر نپتون به طور غريبى فاقد اكسيژن است. شما چطور تنفس میكنيد؟»
فيلها گفتند: «با بينىهايمان.»
انسانها به شومی دست به اسلحه بردند و گفتند: «اين یک سوال جدى بود.»
فيلها توضيح دادند: «ما نمیتوانيم حالتى به غير از جديت داشته باشيم. شوخى به این احتياج دارد كه شخصی مورد تمسخر قرار گیرد و ما آموختیم که چنین رفتاری بسیار ظالمانه است.»
انسانها به طرز مبهمی از جواب آنها ناراضى بودند، شايد به این دلیل که منظور جواب را درک نمیکردند. بعد گفتند: «خوب، بگذاريد سوال ديگرى را امتحان كنيم. مكانيزمى كه ما از طريق آن گفتگو میكنيم چيست؟ شما فرستنده راديويى نداريد و به خاطر كلاههاى فضايیمان، ما نمیتوانيم صدايى را كه در فرستنده راديويیمان نباشد بشنويم.»
فيلها توضيح دادند: «ما از طريق نوعی رابطهی روانى ارتباط برقرار میكنيم.»
انسانها با رد کردن این جواب گفتند: «جوابتان زياد علمى نيست. مطمئن هستيد كه منظورتان تلهپاتى نيست؟»
فيلها جواب دادند: «نه، اگر چه در آخر به همان معنى است. ما میدانيم كه به نظر میرسد با شما انگليسى صحبت میكنيم، جز براى مرد سمت چپى كه فكر میكند هبرو صحبت میكنيم.»
انسانها پرسيدند: «و صداى ما براى شما چگونه است؟»
«صداى شما دقيقاً مانند صداى انقباض ملایم معده و روده است.»
انسانها گفتند: «جالب هست.» در حالی که با خود فكر كردند كه بيشتر نفرت انگيز است تا جالب.
فيلها جواب دادند: «میدانيد واقعاً چه چيز جالب است؟ اين كه يك يهودى همراه شماست.» آنها متوجه شدند كه انسانها موضوع را درک نمیکنند، پس ادامه دادند: «ما هميشه احساس میكرديم كه مسابقهای بين فيلها و يهوديان بر سر این که کدام یک زودتر منقرض میشویم برقرار است. ما عادت داشتیم که خودمان را يهوديان پادشاهى حيوانات صدا کنیم.» آنها برگشتند تا با فضانورد يهودى روبهرو شوند؛ بعد پرسیدند: «آيا يهودىها خود را به عنوان فيلهاى پادشاهى انسانها حساب میكردند؟»
فضانورد يهودى جواب داد: «نه، تا اين كه شما به آن اشاره كرديد.» او ناگهان متوجه شد كه با فيلها همعقيده است.
42 ق.م
رومىها، اسيران يهودى را در ميدان الكساندريا[8] جمع كردند. سپس فيلهایى را که از شدت ترس به مرز جنون رسیده بودند در میان آنها رها کردند. تماشاگران به بالا و پايين میجهيدند و براى دیدن خون فریاد میكشيدند. اما فيلها که سر ناسازگاری برداشته بودند به جاى حمله به يهوديان، به تماشاچيان هجوم بردند و یک بار برای همیشه ثابت كردند كه نبايد به يك حيوان پوست كلفت اعتماد كرد.
(هنگامى كه گرد و خاك خوابید، يهوديان گمان كردند كه اتفاقات امروز بار ديگر اين ادعا را كه آنها مردان منتخب خداوند هستند ثابت میكند. البته از نظر روميان آنها مردمى منتخب نبودند. بعد از اين كه سربازان تمام فيلها را كشتند، گردن تمام يهوديان را هم به شمشیر سپردند.)
بقيهی انسانها جواب دادند: «تقصير او نيست كه يك يهودى است، همان طور كه فيل بودن شما هم تقصير خودتان نيست. این ماجرا باعث نمیشود ما علیه شما موضع گیری کنیم.»
فيلها گفتند: «باور کردن چنین چیزی برای ما مشکل است.»
انسانها جواب دادند: «جدى؟ خب به اين موضوع توجه كنيد. هندىها[9] –منظورمان هندوهای خوب ساكن هندوستان است، نه سرخپوستهاى بدِ آمريكايى- گانش[10] را میپرستيدند، كه خدايى با سر يك فيل بود.»
فيلها بيش از آن چه ابراز میكردند، تحت تاثير قرار گرفته بودند. آنها اقرار كردند: «ما اين موضوع را نمیدانستيم. آيا هندىها هنوز هم گانش را میپرستند؟»
انسانها گفتند: «خب، مطمئنيم كه اگر همه آنها را در دفاع از راج[11] نكشته بوديم، هنوز هم گانش را میپرستيدند. در آن موقع فيلها ديگر در ارتش نبودند.» آنها اضافه كردند: «بايد از اين بابت سپاسگزار بود.»
آخرين جنگ آنان زمانى بود كه تيمور لنگ کبیر[12] به جنگ با سلطان محمود[13] رفت. تيمور شاخههايى را به شاخ بوفالوها بست. شاخهها را به آتش كشيد و گله را رَم دادند تا به فيلهاى محمود هجوم ببرند. اين ترفند موثر واقع و منجر به این شد که فيلها مانند ماشينهاى جنگى عمل کنند. تيمور لنگ اين جنگ را برد و به خدمت در آوردن و تغذیه بوفالو از نیروهای جنگی به صرفهتر بود. تمام فيلهاى رام را كه باقى مانده بودند براى جنگ تمرين دادند كه اين دقيقا مانند جنگ خروسها بود؛ تنها در مقياسى بزرگتر. خيلى بزرگتر. به مدت سى تا چهل سال اين ورزش بسيار مشهور شد تا اين كه از تعداد شركت كنندگان كاسته شد.
انسانها ادامه دادند: «نه تنها ما شما را میپرستيديم، حتى كشورى را براى شما نامگذارى كرديم، ساحل عاج. اين بايد حسن نيت ما را ثابت كند.»
فيلها گفتند: «شما به خاطر ما آن كشور را نامگذارى نكرديد. شما براى اعضاى بدن ما كه ما را به خاطر آنها میكشتيد، آن كشور را نامگذارى كرديد.»
انسانها گفتند: «شما دیگر خیلی مته به خشخاش میگذارید. ما میتوانستيم اسم بیمسمای يك سياستمدار محلی را روى آن كشور بگذاريم.»
فيلها گفتند: «حال كه موضوع ساحل عاج را مطرح كرديد، میدانيد كه اولين ملاقات كنندگان بيگانه از زمين، در سال 1883 در آنجا پياده شدند؟»
«آنها چه شكلى بودند؟»
فيلها جواب دادند: «پوشش خارجى آنها از عاج بود. آنها نگاهی به آن کشتارها کردند و رفتند.»
انسانها پرسيدند: «مطمئنيد كه همه اينها را از خود نمیسازيد؟»
«براى چه بايد در اين دير وقت به شما دروغ بگوييم؟»
انسانها پيشنهاد دادند: «شايد طبيعتتان اين باشد.»
فيل جواب دادند: «اوه، نه. طبيعت ما اين است كه هميشه حقيقت را بگوييم. مصيبتمان اين است كه هميشه این را به خاطر داريم.»
انسانها به اين نتيجه رسيدند كه زمان شام، رفع نیازهای انسانی و برقرای تماس با مرکز كنترل ماموريت برای گزارش يافتهها رسيده است. آنها همه به داخل سفينه بازگشتند جز مردى كه در رفتن مردد بود.
همه فيلها نیز به غير از یک فيل نر رفتند. او گفت: «من فكر میكنم كه تو قصد پرسيدن سوالى را دارى.»
مرد جواب داد: «بله. شما قوهی بويايى قوىاى داريد. چطور میتوانستند هنگام شكار دزدكى به دنبال شما حركت كنند؟»
«بزرگترين شكارچيان فيل، قبیلهی واندروبو[14] از كنيا و اوگاندا بودند. آنها مدفوع ما را به تمام بدنشان میمالیدند تا بوى خود را مخفى كنند و بعد به آرامى به ما نزديك میشدند.»
مرد سرش را به موافقت تكان داد و گفت: «آها. قابل فهم است.»
فيل تصديق كرد: «ممکن است، ولى اگر ورق برگردد من ترجيح میدهم بميرم تا اين كه تمام بدنم را با مدفوع شما بپوشانم.» او برگشت تا دوباره به دیگر همراهانش بپيوندد.
نپتون در ميان تمام دنياهاى كهكشان، يكتا است. او به تنهايى اين مسأله واضح را درك میكند كه تغيير اجتناب ناپذير است و در اين مورد به نحوى عمل میكند كه به نظر تفاوت چندانی با جادو ندارد.
به دلايلى كه فيلها نمیتوانستند درك كنند و توضيح دهند، نپتون دگرگونى و تغيير شكل را تقويت میكند، نه فقط سازگارى را. البته كسى نمیتوانست اين حقيقت را انكار كند كه آنها با اتمسفر، آب و هوا، زمین بیثبات سياره و كمبود درختان اقاقيا سازگار شده بودند، ولى تغيير یافته بودند. در برهه زمانی که فيلها پرخوری میکردند، فهميده بودند كه نپتون به گونهای قابلیت رشد ارادی را به آنها اهدا كرده است؛ البته آنها مراقب بودند تا از اين هديه سو استفاده نكنند.
و به دليل اين كه آنها فيل بودند و از درک کینه عاجز بودند، به اين فكر کردند كه خيلى حيف است كه انسانها نمیتوانند به گونهای رشد كنند تا به جایی برسند که بتوانند از لباسهاى فضايى بزرگشان بيرون بيايند و كلاههاى زشتشان را كنار بگذارند. بعد آنها میتوانستند آزادنه و بدون هیچ قید و بندی در بهترين سياره كهكشان قدم بزنند.
هنگامى كه انسانها از سفينههايشان خارج شدند و با گامهاى بلند بر روى سطح نپتون قدم گذاشتند تا فيلها را ملاقات كنند، فيلها آنجا منتظرشان بودند.
فرمانده گفت: «اين خيلى عجيب است.»
فيلها پرسيدند: «چه چيزى؟»
فرمانده به آنها خيره شد و اخم كرد: «شما كوچكتر به نظر میرسيد.»
فيلها جواب دادند: «ما هم میخواستيم بگوييم كه شما بزرگتر به نظر میرسيد.»
فرمانده گفت: «اين به مسخرگى گفتگویی است كه من با مرکز كنترل ماموريت داشتم. آنها میگويند كه فيلى بر روى نپتون وجود ندارد.»
فيلها جواب دادند: «آنها فكر میكنند ما چه هستيم؟»
فرمانده گفت: «توهم يا هيولاهاى فضايى. اگر شما توهم باشيد، طبق دستور بايد شما را ناديده بگيريم.»
به نظر میرسيد كه او منتظر است تا فيلها بپرسند اگر آنها هیولاهای فضایی هستند، طبق دستور انسانها چه کار باید بکنند، ولى فيلها اگر بخواهند، میتوانند به سرسختى و لجاجت انسانها باشند و اين سوالى بود كه فیلها قصد پرسيدنش را نداشتند.
انسانها در سکوت حدود پنج دقيقه به فيلها خيره ماندند. فيلها هم خيره به آنها نگاه میكردند.
آخر سر، فرمانده دوباره صحبت كرد.
او گفت: «مرا براى چند دقيقه ببخشيد. ناگهان ميل شديدى به خوردن سبزيجات پيدا كردم.»
او برگشت و به سوى سفينه رژه رفت، بدون اين كه كلمهى ديگری بگوید.
بقيهی انسانها براى چند ثانيه با ناراحتى اين پا و آن پا كردند.
فيلها پرسيدند: «آيا مشكلى وجود دارد؟»
انسانها جواب دادند: «ما بزرگ میشويم يا شما كوچكتر میشويد؟»
فيلها گفتند: «بله.»
فرمانده که دوباره به افرادش پيوسته بود و رو به فيلها كرد و گفت: «حالا احساس بهترى دارم.»
فيلها موافقت كردند: «قيافهات بهتر شده. به نوعی خوشتيپتر به نظر میرسى.»
فرمانده كه واضح بود از تعريف خوشش میآيد، گفت: «واقعا اين طور فكر میكنيد؟»
فيلها با صداقت جواب دادند: «تو بهترين نمونه از نژادت هستى كه ما تا به حال ديدهايم. ما مخصوصاً از گوشهايت خوشمان میآيد.»
او در حالى كه گوشهايش را اندكى تکان میداد پرسيد: «واقعاً؟ كسى تا به حال به آنها اشاره نکرده بود.»
فيلها گفتند: «حتماً دقت نكرده بودند.»
فرمانده گفت: «حالا كه حرف گوش به ميان آمد، شما فيلهاى آفريقايى هستيد يا هندى؟ امروز صبح من فكر میكردم كه آفريقايى هستيد –آنها گوشهاى بزرگترى دارند، درست است؟- ولى حالا مطمئن نيستم.»
آنها پاسخ دادند: «ما فيلهاى نپتونى هستيم.»
«اوه.»
آنها براى ساعتى ديگر شوخىهايشان را رد و بدل كردند و بعد انسانها به آسمان نگريستند.
آنها پرسيدند: «خورشيد كجا رفت؟»
فيلها توضيح دادند: «شب شده. روز ما تنها چهارده ساعت طول میکشد. ما هفت ساعت روشنایی و هفت ساعت تاريكى داريم.»
يكى از انسانها با تكانى كه گوشهايش را به لرزه انداخت، گفت: «در هر صورت خورشيد زياد هم درخشان نبود.»
فيلها گفتند: «ديد ما خيلى ضعيف است براى همين به ندرت متوجه اين موضوع میشويم. ما متكى به قوه بويايى و شنواییمان هستيم.»
انسانها خيلى ناآرام بودند. آخر سر آنها رو به فرماندهشان كردند. پرسيدند: «قربان، میشود براى چند لحظه مرخص شويم؟»
«چرا؟»
انسانها گفتند: «ناگهان به شدت گرسنهمان شد.»
يكى از آنها گفت: «و من بايد از دستشويى استفاده كنم.»
دومى گفت: «من هم.»
صداى ديگرى پيچيد: «من هم همين طور.»
فرمانده پرسيد: «شما مردها، حالتان خوب است؟» و دماغ بزرگش از نگرانى چين خورد.
نزديكترين مرد جواب داد: «من عالى هستم! میتوانم يك اسب را بخورم!»
بقيه كه از اين حرف بدشان آمده بود، صورتشان را در هم کشیدند.
او حرفش را تصحيح كرد: «خب، در هر حال میتوانم يك جنگل كوچك را بخورم.»
فرمانده گفت: «اجازه داده شد.» بعد انسانها به سرعت به سفينه برگشتند. فرمانده از پشت سرشان گفت: «و براى من دو تا كاهو بياوريد. و شايد هم يكى دو تا سيب»
فيلها گفتند: «اگر بخواهى، میتوانى به آنها ملحق شوى.» آنها داشتند به اين نتيجه میرسيدند كه خوردن اسب نصف آن اندازهای هم كه تصور میكردند منزجر كننده نيست.
فرمانده توضيح داد: «نه، مسئوليت من برقرارى ارتباط با بيگانههاست. البته وقتى فكر میكنم، میبينم كه شما آن قدر هم که ما انتظار داشتیم بيگانه نيستيد.»
فيلها جواب دادند: «همان طور كه ما انتظار داشتيم، تو از هر نظر شبيه انسانها هستى.»
فرمانده گفت: «اين حرف را به عنوان تعريفى بزرگ، حساب میكنم. البته خوب، من چيز كمتری از دوستان سنتی چون شما، انتظار نداشتم.»
فيلها كه فكر میكردند هنوز هم هيچ كدام از حرفهاى انسانها نمیتواند آنها را متعجب كند، تكرار كردند: «دوستان سنتی؟»
«البته، حتی بعد از اين كه همراهى شما با ما در جنگ متوقف شد، ما هميشه رابطهاى خاص با شما داشتيم.»
«داشتهايد؟»
«البته. ببينيد چطور ف.ت. بارنوم[15] از جامبو[16] واقعى يك سوپراستار بين المللى ساخت. آن حيوان مانند يك شاه زندگى كرد؛ يا حداقل تا زمانى كه اتفاقى با يك لوكوموتيو زير گرفته شد.»
فيلها گفتند: «ما نمیخواهيم بدگمان به نظر برسيم. ولى شما چگونه تصادفى يك حيوان هفت تنى را زير میگيريد؟»
فرمانده كه چهرهاش از غرور میدرخشيد گفت: «در درجه اول اين كار را با اختراع لوكوموتيو انجام میدهيد. هر چيز ديگر كه باشیم، شما بايد قبول كنيد كه ما نژادى هستيم كه میتواند به هنر و داناییهاى باشكوهش افتخار كند. مثل اختراع موتورهاى احتراق درونى، شكافت اتم، رسيدن به سيارات و مداوا كردن سرطان.» او مكث كرد، بعد پرسید: «من نمیخواهم شما را بدنام كنم، ولى واقعا شما چه چيزى درمقابل اينها داريد؟»
فيلها به سادگى جواب دادند: «ما بدون انجام گناه زندگى میكنيم. به عقايد یکديگر احترام میگذاريم، محيط زيستمان را آلوده نمیكنيم و هيچگاه علیه فيلهاى ديگر نجنگیدهايم.»
فرمانده كه كمى مدارا میكرد، پرسيد: «و شما اينها را با پيوند قلب، چيپهاى سيليكونى و تلويزيون سه بعدى مقايسه میكنيد؟»
فيلها گفتند: «عقايد و آرزوهای ما با شما متفاوت است. ولى همان قدر كه شما به قهرمانهايتان مینازيد، ما هم به قهرمانانمان افتخار میكنيم.»
فرمانده كه نمیتوانست تعجبش را مخفى كند گفت: «شما قهرمان داريد؟»
«قطعا...» فيلها بدون لحظهاى مكث، طومار افتخاراتشان را برشمردند. «فيل كليمانجارو، سلموندى[17]، محمد مرسبيتی[18] و هفت فيل باشكوه پارك كرويگر[19]: مافيونين، شينودزاى، كامبكى، جوااو، زامبو، ندلولمثى و فيلوين[20].»
فرمانده پرسيد: «آيا آنها در نپتون هستند؟» افرادش در حال بازگشت از سفينه بودند.
فيلها گفتند: «نه، شما همهی آنها را كشتيد.»
انسانها پافشارى كردند: «ما بايد دليلى داشته باشيم.»
فيلها گفتند: «آنها آنجا بودند و عاجهای زيبايى هم داشتند.»
انسانها گفتند: «ديديد؟ میدانستيم كه دليلى داشتهايم.»
فيلها چندان از این جواب خشنود نبودند، ولى آنها بيش از حد مودب بودند تا عدم رضايتشان را بيان كنند. دو گونه، نظراتشان را رد و بدل كردند و در طول شب كوتاه نپتون، دروغهای واضحی در صحبتها وجود داشت. هنگامى كه دوباره خورشيد بالا آمد، انسانها تعجبشان را ابراز كردند.
گفتند: «نگاه كنيد! چه اتفاقى دارد میافتد؟»
فيلها گفتند: «ما از راه رفتن بر روى چهار پا خسته شديم. به این نتیجه رسیدیم كه اگر صاف بایستيم راحتتر است.»
انسانها پرسيدند: «و خرطومهايتان كجا رفتند؟»
«آنها سر راه و مزاحم بودند.»
انسانها گفتند: «خب، اگر اين لعنتیترين مسأله نباشد.» آنها به همديگر نگاه كردند... «اگر دوباره به موضوع فكر كنيم، اين لعنتیترين اتفاق است! كلاههاى ما دارند منفجر میشوند.»
فرمانده گفت: «گوشهاى ما شل و آويزان شدهاند.»
مردى ديگر گفت: «و بينىهايمان بزرگتر میشوند.»
فرمانده گفت: «موضوع وحشتناكتر اين است.» او مكثى كرد و گفت: «از طرف ديگر، من مثل گذشته نسبت به شما احساس دشمنى و كينه ندارم. متعجبم كه چرا؟»
فيلها که از صداي فرمانده كه حالتى ناله مانند پيدا كرده بود، اذيت میشدند، گفتند: «براى ما هم عجيب است.»
فرمانده ادامه داد: «به هر حال، واقعیت این است که امروز احساس میکنم که انگار تمام فيلهاى جهان دوستان من هستند.»
فيلها با كج خلقى گفتند: «خيلى بد است كه اين احساس زمانى به شما منتقل شد كه ديگر نمیتواند فرقى در وضعيت كنونى داشته باشد. میدانستيد كه تنها شانزده ميليون از ما را در قرن بيستم كشتيد؟»
انسانها به اين موضوع اشاره كردند: «ولى ما جبران كرديم. ما پاركهاى بازى راه اندازى كرديم تا از شما حفاظت كنيم.»
فيلها تصديق كردند: «درست. ولى در اين فرآيند شما بيشتر محلهاى طبيعى سكونت ما را از بين برديد. بعد تصميم گرفتيد ما را گلچين كنيد تا ما ذخيره غذايى پارك را تمام نكنيم.» آنها اندکی مكث كردند و سپس ادامه دادند: «اين هنگامى بود كه زمين براى دومين بار پذیرای بيگانهها بود. آنها فرضيهی حفظ موجودات توسط گلچين كردنشان را بررسى كردند و به اين نتيجه رسيدند كه زمين پناهگاهى احمقانه است. بعد مقدمات اين را فراهم كردند تا در آينده تمام افراد علاج ناپذیر نژاد خود را از بین ببرند.»
از گونههاى بزرگ انسانها، اشك سرازير شد. آنها با گريه و زارى گفتند: «ما احساس بسيار بدی در اين مورد داريم.» چند نفر از آنها با انگشتان كوتاه و زبرشان که به نظر میآمد كه با هم رشد میكردند، چشمانشان را خشك كردند.
فرمانده انسانها گفت: «شايد ما بايد به سفينه برگرديم و در مورد تمامى اين مسايل فكر كنيم.» او بیهوده به اطرافش نگاه میانداخت تا شايد چيزى به اندازه كافى بزرگ پيدا كند و بينى اش را پاك كند... «به علاوه من بايد از دستشويى استفاده كنم.»
يكى از انسانها گفت: «به نظر من عالی است. من علاقه شديدى به خوردن كلم دارم.»
ديگرى گفت: «بچهها؟ میدانم به نظر احمقانه میآيد ولى اگر روى چهار دست و پا راه برويد راحتتر است.»
فيلها صبر كردند تا تمام انسانها سوار سفينه شدند و بعد به دنبال كارشان رفتند. اين به نظرشان غيرعادى آمد، چون قبل از آمدن انسانها، آنها كارى نداشتند.
يكى از فيلها گفت: «میدانيد، ناگهان هوس همبرگر كردهام.»
دومى گفت: «من آبجو میخواهم.» بعد گفت: «اميدوارم كه راديو ساباسپيس[21] گزارش بازى فوتبال داشته باشد.»
سومى اضافه كرد: «خيلى عجيب است. قصد دارم به زنم خيانت كنم؛ و البته حتى ازدواج هم نكردهام.»
بدون اين كه بدانند چرا، به طور مبهمى آشفته بودند. آنها به سرعت به خوابى آرام و بیرويا فرو رفتند.
زمانى شرلوك هولمز[22] گفت بعد از اين كه غيرممكنها را از معادله حذف میكنى، آن چه باقی میماند، هر چقدر هم غير محتمل باشد، حقيقت محض است.
جوزف كنراد[23] گفته كه حقيقت مانند گلى است كه در اطرافش بقيه بايد پژمرده شوند.
والت ويتمن[24] پيشنهاد داده كه هر چيز روح را خشنود میسازد همان حقيقت است.
نپتون مطمئناً هر سه آنها به مرز جنون میکشید.
جورج سنتايانا[25] گفته است: «حقيقت، رويا است. مگر اين كه روياى من حقيقت باشد.»
او به اندازه كافى ديوانه بوده كه تصميمگيرى را به عهده نپتون بگذارد.
هنگامى كه دو گروه صبح هنگام یکديگر را ملاقات كردند، انسانها گفتند: «ما در شگفت شدهایم كه چه اتفاقى براى آخرين فيل زمين افتاد؟»
فيلها جواب دادند: «اسمش جمال بود. كسى با اسلحه او را كشت.»
«آيا در مكانى به نمايش گذاشته شده است؟»
«بر گوش راستش که به شکل طرحی کلی از قاره آفریقا است، نقشه کشورها كشيده شده و در عمارت رياست جمهورى كنيا قرار دارد. آنها گوش چپش را پشت و رو كردند -و اگر بدانيد چند گوش چپ در طول قرون به دور انداخته شدند تا كسى در گوشهاى از دنيا به فكر پشت و رو كردن آنها بيفتند، متعجب خواهيد شد- و نقشهاى ديگر بر روى آن كشيده شد و در حال حاضر در موزهاى در بمبئى آويزان است. پاهايش تبديل به يك سرى پايه هم اندازه براى میز ميكده شدند و اکنون AHSL[26] دالاس[27] در تگزاس[28] را آراستهاند. كيسه بيضهاش به عنوان كيسه تنباكو استفاده میشود كه در دست يكى از سياستمداران سالخوردهی اسكاتلندى است. يك عاجش در موزهاى در انگليس نمايش داده میشود. عاج ديگر منبت كارى شده و پشت ویترین مغازهاى در پكن واقع است. دمش تبديل به دسته مگسكش شده و مغرورانه در تصرف يكى از آخرين كابوىهاى آرژانتين است.»
انسانها در حالى كه حقيقتا وحشت زده بودند؛ گفتند: «ما اصلاً اطلاع نداشتيم.»
فيلها ادامه دادند: «آخرين كلمات جمال قبل از مرگش اين بود: "من شما را میبخشم..." او بی درنگ به جایی که هیچ انسانی نمیتواند تصور کند منتقل شد.»
انسانها به بالا و آسمان نگاه كردند و پرسيدند: «میتوانيم از اينجا ببينيمش؟»
«شك داريم كه بتوانيد.»
انسانها دوباره به فيلها نگاه كردند و با این وجود آنها باز هم تغيير شكل داده بودند. در حقيقت آنها تمام خصوصیات فیزیکی را كه باعث شكار آنها میشد، حذف كرده بودند. عاجها، گوشها، پاها، دم و حتى کیسه بيضه همه دچار تغييرات شگرفى شده بودند. فيلها حتى از نظر لباسها و كلاههاى فضايى دقيقاً مانند انسانها شده بودند.
از طرف دیگر انسانها لباسهاى فضايیشان را پاره كرده بودند، (كه خردهها و تكههاى آن در اطراف پراكنده بود) عاج در آورده بودند و هنگام صحبت متوجه میشدند كه صداهايى مانند غرغر شكم از خود در میآورند.
انسانها كه ديگر انسان نبودند گفتند: «اين خيلى آزار دهنده است. حالا كه به نظر میرسد ما فيل شدهايم شايد شما بتوانيد به ما بگوييد فيلها چه كارهايى انجام میدهند.»
فيلها كه ديگر فيل نبودند گفتند: «خب، در اوقات فراغتمان قاعدههاى جديد اخلاقى بر پايه از خود گذشتگى، بخشايش و ارزشهاى خانوادگى ايجاد میكنيم. سعی میکنیم كارهاى كانت[29]، دكارت[30]، اسپينوزا[31]، توماس آكويناز[32] و اسقف بركلى[33] را با هم مخلوط کنیم و تبديل به چيزى منطقیتر و پيشرفتهتر كنيم. در اين حال هيچگاه فراموش نمیكنيم كه مسائل احساسى و زيبايیشناسى را در هر مرحلهاى با آنها بياميزيم.»
فيلهاى جديد بدون شور و شوق چندان گفتند: «تصور میکنیم که باید خيلى جالب باشد. ما میتوانيم كارهاى ديگرى هم انجام دهيم؟»
فضانوردان جديد به آنها اطمينان دادند: «اوه، بله...» آنها اسلحههاى نيترو اكسپرس کالیبر 0.550، هالند کالیبر 0.475 و مگنوم هالندها را بيرون آوردند و به طرف آنها نشانه رفتند. «شما میتوانيد بميريد.»
«اين امكان ندارد! شما خودتان ديروز فيل بوديد!»
«درست. ولى حالا انسان هستيم.»
فيلها پرسيدند: «ولى براى چه ما را میكشيد؟»
انسانها در حالى كه ماشه اسلحه را میكشيدند گفتند: «فشار زندگى.»
بعد، هنگامى كه ديگر چيزى براى كشتن باقى نمانده بود، انسانها كه قبلا فيل بودند سوار سفينههايشان شدند و به فضا رفتند تا جسورانه به دنبال گونههاى جديد حيات بگردند.
نپتون شاهد آمد و رفت گونههاى زيادى بوده است. در طول ساليان دراز ميكروبها نه بار خود به خود توليد شدند. نپتون سى و هفت بار توسط بيگانگان ملاقات شده است. او شاهد چهل و سه جنگ بوده كه پنج تا از آنها اتمى بودهاند، همين طور 1026 دين و مذهب در آن شكل گرفته كه هيچ كدام از آنها حقايق کیهان را بيان نمیكردند. بيشتر نمايشهاى بزرگ تاريخ كهكشانى در سطح شوم نپتون به اجرا درآمده است تا در ديگر دنياهاى منظومه شمسى.
البته سيارات نمیتوانند نظراتشان را بيان كنند، ولى اگر میتوانستند، نپتون به طور حتم میگفت كه جالبترين مخلوقاتی كه تا به حال از آنها پذیرایی کرده است، فيلها بودهاند كه رفتارهاى آرام و مهربان و ديدگاه خاص آنها، واضح و روشن در ذهنش باقی خواهد ماند. او بر اين حقيقت كه آنها با دست خود از بين رفتند سوگواری میکند.
مشكل زمانى پيش میآيد كه شما میپرسيد نپتون به فيلهاى قديم-جديد كه زندگىشان را به عنوان قاتل شروع كردند اشاره میكند يا به جديد-قديمها كه زندگیشان به عنوان قاتل خاتمه يافت.
نپتون از اين گونه سوالها متنفر است.
[1] Alexander: پادشاه کشورگشای مقدونیه که امپراطوری ایران را شکست داد. وی یکی از بزرگترین نوابغ جهان در امور نظامی بود.
[2] Jhelum River: رودى در شمال غرب هند كه از كاشمر به چناب میرود.
[3] Porus: شاهزاده هندى و فرمانرواى ناحيهاى بين هيداسپاس (كيلوم) و رود آسه ساينز (چناب)، در زمان حمله اسكندر كبير (326-327 قبل از مسيح) به پنجاب.
[4] Ptolemy IV: در زبان يونانى به معناى “دوست داشتن پدر او” است. پادشاه مقدونيهاى مصر ( 205-221 قبل از مسيح)، كه به علت فرمانروايى سست و خوش گذرانى او بسيارى از نواحى سوريه از مصر جدا شد و شورشهاى مردم باعث ناآرامى داخلى مصر شد.
[5] Antiochus: نام تعدادى از پادشاهان دوران سليوسد كه در سالهاى 324-129 قبل از مسيح بر سوريه حكم فرما بودند.
[6] Hannibal: ژنرال کارتاژ و پسر همیلخار باراخا که در سال 217 قبل از میلاد از جانب اسپانیا و با گذر از رشته کوههای آلپ به روم حمله کرد.
[7] Battle of Cannae: جنگى بزرگ در نزديكى روستاى باستانى كنا در آپوليا، جنوب شرقى ايتاليا، كه بين نظاميان روم و كارتاژ صورت گرفت.
[8] Alexandria
[9] Indian: در زبان انگلیسی این واژه برای دو قوم سرخپوستان آمریکایی و هندوها به طور مشترک استفاده میشود و به نوعی دارای ایهام تلقی میشود. به همین دلیل است که انسانها منظور خود را از این واژه با یک توضیح روشن میکنند.
[10] Ganesh: خدايى هندى كه قبل از هر چيزى وجود داشته است.
[11] Raj: خدايى اسلاو، ايزد زمين.
[12] Tamerlane: حاكم مغولى سمرقند كه دسته چادرنشينش را براى فتح سرزمينى وسيع (از تركيه تا مغولستان) هدايت كرد. (1405-1336)
[13] با سلطان محمود، معروفترین و مقتدرترین پادشاه سلسله غزنویان به اشتباه گرفته نشود.
[14] wanderobo
[15] P.T. Barnum: فينز تايلر بارنوم، 1891- 1810، نمايشگرى آمريكايى
[16] Jumbo: فيلى عظيم الجثه كه توسط ف.ت. بانوم به معرض نمايش گذاشته شد. اين فيل يكى از بزرگترين نمونههاى نژادش بود.
[17] Selemundi
[18] Mohammed of Marsabit
[19] Krueger Park: پارك ملى كرويگر در شمال شرق جمهورى آفريقاى جنوبى واقع است، نزديك مرز موزامبيك، با مساحتى حدود 8652 كيلومتر مربع.
[20] Mafunyane, Shingwedzi, Kambaki, Joao, Dzombo, Ndlulamithi, and Phelwane
[21] Subspace
[22] Sherlock Holmes: کارآگاه نابغه داستان های جنایی نویسنده انگلیسی سر آرتو کانن دویل.
[23] Joseph Conrad: تئودور جوزف كنراد، 1857 – 1924 اكراينى الاصل و متولد شده از پدر و مادرى لهستانى، رمان نويس.
[24] Walt Whitman: والتر ويتمن، 1819 – 1892، شاعر آمريكايى.
[25] George Santayana: جورج سانتايانا، 1863 – 1952، متولد اسپانيا، شاعر و فيلسوف آمريكايى.
[26] Aces High Show Lounge
[27] Dallas
[28] Texas
[29] Kant: امانوئل كانت، 1724- 1804، فيلسوف آلمانى.
[30] Descartes: رنه دكارت، 1596- 1650، رياضيدان و فيلسوف فرانسوى.
[31] Spinoza: بارخ (بنديكت) اسپينوزا، 1632- 1677، فيلسوف آلمانى.
[32] Thomas Aquinas: سنت توماس آكويناس، 1225- 1274، دين شناس ايتاليايى.
[33] Bishop Berkely: جورج بركلى، 1685- 1753، اسقف و فيلسوف ايرلندى.