بله، خانم گروبنیک.[1] این یه سری جدید از کاشیه. پسرم که یه جنایتکار تحت تعقیبه، اونها رو به من داد. احتمالاً قبلاً متعلق به همسر خاخام بوده.
همین هفتهی پیش اونها رو به من داد. تقریباً سه ماهه که اونها رو برای من نگه داشته. دو شب در هفته، میتونه وارد قلعه بشه و پادشاه رو آزار بده. اما نمیتونه بیشتر از یه شب در عرض سه ماه شام رو با مادرش بخوره!
فکر میکنی دلیلش چیه؟ خوب، ممکنه یکیش این باشه که خدا تو رو قبول نداشته باشه، و اون یکیش اینه که اون ازت متنفره!
من شکایت نمیکنم... اما نمیدونم چه کاری کردم که حالا باید چنین پسری داشته باشم. میدونی، من مطمئنم که اونها بچه رو عوض کردن، واقعاً به این اعتقاد دارم. 26 ساعت درد زایمان رو تحمل کردم، اما برای چی؟ تو کار میکنی و سخت تلاش میکنی، فقط برای اینکه به پسرت ارزش بدی. اما بعد موقع غذا خوردن برای دسر صبر نمیکنه. چرا؟ چون ارتش دنبالشه.
من به اون گفتم، حداقل میتونی برام نامه بنویسی و بگی که چی کار میکنی؛ آقای مثلاً بزرگ شده. و میدونی اون به من چی جواب داد؟ اون گفت برام نمینویسه، چون سواد نداره! من که فکر میکنم این حرف رو فقط برای از زیر کار در رفتن گفت.
دیوار رو ترک انداختی، خانم نودلمن[2]! کسی باز هم چای میخواد؟
خوب، البته که اون از ثروتمندها میدزده، خانم گروبنیک. منظورم اینه که، چه طور میتونه از فقرا چیزی سرقت کنه؟ یا اصلاً، چرا باید دزدی کنه؟ چرا نمیتونه برای خودش یه دکتر باشه؟ اما نه، اون برای خودش یه عقیده داره؛ اون هم اینه که خدا براش تعیین کرده تا از پولدارها بدزده و به فقرا بده. من هم وقتی 14 ساله بودم، خدا بهم گفت که یک شاهزادهی پریانم. اما هیچوقت موقعیتش پیش نیومد تا بیرون برم و مثل افسانهها، یه قورباغه رو ببوسم. در هر صورت، من بهش گفتم شاید منظور خدا رو درست نفهمیده. شاید اون میبایست یه زرگر، یا نمیدونم یه دلال میشده. اما اون باز هم میگه نه. میگه این یه مأموریت مقدسه و باید از پولدارها بدزده و به بیچارهها کمک کنه. من هم آخر سر بهش گفتم، خوب چرا به فقرا فقط ده درصد هر سرقتی رو میدی؟ و اون من رو طوری نگاه کرد که یاد بچگیهاش افتادم. همون موقع که کار بدی میکرد و من یک سیلی میخوابوندم تو گوشش.
بله خانم کتز.[3] نه، باور کنید که همگی ما از بودن شما خوشحالیم. باز هم بمونید! اما میدونید خانم ناتینگهام،[4] اون خیلی مغرور و خودپسنده. مثل اینکه از دماغ فیل افتاده باشه! دائم دماغش رو میگیره بالا و دور و بر راه میره. مثل آدمی که پسرش وکیل باشه. اما بچه اون فقط یه پلیسه. در ضمن، پسر من در یک هفته، اونقدر درمیاره که از درآمد یک سال پسر اون بیشتره!
شما شنیدید خانم نودلمن؟ شنیدید که میگفت برای شرکت در جنگهای صلیبی به جنگل شروود رفت، اما بعد وقتی فهمید که نمیتونه در ازاش یه خونه یا یه ملک بگیره، برگشت؟ خوب، البته که اون همچین چیزی گیرش نمیاومد! مگه شوهر مرحوم من، آقای هود، یه ملکدار بود؟ برادرهای من، نیت و جک،[5] زمیندار بودند؟ شاید حدود ده هزار پسر از جنگ برگشتند و دیدن که زمیندار نشدن. اما آیا اونها هم رفتن تو جنگل زندگی کنن و دوستهای مادرشون رو بدزدن؟
اون شاگرد یه آهنگر بود، چیزی که باید میشد. اما بعد همه دار و ندار زمیندارها رو دزدید تا اون ماریان رو تحتتأثیر قرار بده.
و وقتی من بهش فکر میکنم چی میبینم؟ دوشیزه ماریان؟ به نظر من اون همچین هم پاک و طاهر نیست!
در هر حال، تو کار می کنی و جون می کنی، اما به خاطر چی؟ به خاطر یه پسر که میره تو جنگل زندگی کنه و یه کلاه میزاره سرش که یدونه پر مسخره بهش آویزونه؟!
و فکر میکنی اون با کیا میگرده؟ یه دسته بیخیال و الکی خوش! حتا نمیتونم از دست اونها آب بشم و برم تو زمین! نمیدونم به درگاه خدا چه گناهی کردم که همچین بچهای نصیبم شد.
به خاطر همدردیتون ممنون، خانم گروبنیک. اما فکر نمیکنم بتونید موقعیت من رو درک کنید. من سعی کردم اون رو طوری که باید و شاید بار بیارم. اما حالا ببین چی شده! با این دختره ماریان قرارهای یواشکی میذاره و بهترین دوستاش هم میشن یه دسته خل و دیوونهی مثل اون راهبه!
اینطوری نیست؟ اوه بله. درسته. بهترین دوستش جان کوچیکه است. من نمیخوام شایعه پراکنی کنم. اما این دختره که تو طویله کار میکنه، اوضاع و احوال این جان کوچیکه رو برام تعریف کرد!
درسته خانوم نودلمن! من زیاد از خط دور افتادم. داشتم چی میگفتم؟
آهان! بله. بالاخره همین پنجشنبهی پیش اومد و این دستهی کاشیها رو برام آورد. بعد هم گفت که فقط پنج دقیقه میتونه بمونه. چون آدمهای داروغه دنبالشن. به همین خاطر ماهی روی میز رو درسته قورت داد! نمیدونید چقدر لاغر شده بود. بعد ازش پرسیدم که سبزی میخوره یا نه. میدونی چه جوابی داد؟ گفت البته که میخورم مامان! من تو جنگل زندگی میکنم! ولی خیلی به من برخورد. بهش گفتم چرا همیشه اینجوریه؟ چرا نمیتونه برای شام بیاد خونه و هر دفعه که میاد، یه دسته سرباز دنبالشن؟
خانم کتز، حداقل پسر شما هر شنبه برای شام مییاد. ولی من هر وقت بخوام پسرم رو ببینم، باید راه بیفتم تو خیابون و عکسش رو تو اعلامیههای دستگیری ببینم.
و میدونم دفعه بعد که بیاد، البته اگر من در اثر پیری نمرده باشم، دوستهاش رو هم با خودش مییاره. ولی ببینید کی گفتم، من اونها رو راه نمیدم! حتا اون ماریان رو! یا حتا اگر راه بدم، نمیزارم از حموم من استفاده کنه! و اونوقت اون فقط میخنده. ها ها ها! فکر میکنه اینطوری من رو میترسونه!
هی! من بازی رو بردم! مهجونگ![6] خیلی خوب، خدا همیشه هم از من بدش نمیآد !هر از گاهی چشمهاش رو روی هم میزاره تا من بتونم بازی رو ببرم.
در هر حال، فکر میکنید من برای هفتاد نفر آدم پر خور سبزپوش چی باید درست کنم؟
[1] Grobnik
[2] Noodleman
[3] Katz
[4] Nottingham
[5] Nate & Jack