الههی ماه، نخستین رستاخیزکنندگان
برخلاف خیلیها، وقتی یکی از اطرافیانم میمیره، شماره تلفنش رو از گوشیم پاک نمیکنم. واسه همین بود که وقتی اسم یکی از اونهاییو رو گوشیم دیدم که چهار سال پیش تو مراسم تشییع جنازهاش شرکت کرده بودم، عبور یه سرمای نامطبوعی رو از تیرهی پشتم حس کردم. مسیج رو باز کردم. دعوت به جشن تولد بود. انگار نه انگار که چنین دعوتی ممکنه باعث سکتهی کسایی بشه که کمی روحیهی حساس دارن. با شک تماس گرفتم، ولی گوشیش خاموش بود.
سارا بعد از این که بهش اجازه دادم اتاق مرحوم پدرم رو هم برای اولین بار تمیز کنه، آخرین گرهی پیشبندش رو زد و گردگیر به دست دوید تو اتاق. انگار هدفش از زندگی همین بوده باشه و بعد از این میتونه سرشو با خیال راحت بذاره زمین و بمیره. توجهی نکرد وقتی گفتم برای شام چیزی درست نکنه. تنگ ماهیهای مرده رو از روی اوپن آشپزخونه آوردم توی هال. مهمونی کسلکنندهای دعوت بودم و نمیدونم که چرا برای نرفتن بهش بهونهای جور نکردم.
توی آسانسورم که همسایهی پیرمون سلانهسلانه خودشو میرسونه به اون و عصاشو میگیره بین در تا بسته نشه و بتونه خودشو سُر بده تو. وقتی جاگیر میشه، جلوشو نگاه میکنه. منم جلومو نگاه میکنم تا در بسته شه. بعد سرشو بالا میاره و میپرسه حالت بهتر شده یا هنوزم همونطوری هستی؟ زیرچشمی جواب نگاهشو میدم و میگم: «هنوز دهنم بدمزهاس.» بهش برخورده. پرههای دماغشو میبینم که شبیه کایتی شده که زیرش باد افتاده باشه. نگاهمونو میدزدیم و به جلو نگاه میکنیم. طبقات تموم بشو نیستن.
ترافیک احمقانهایه. تونل رسالت هیچ وقت وسط روز انقدر شلوغ نمیشد. انگار تصادف منجر به جرح بوده. بــــــــــــوق و زهرمار! با دستش اشارههای بد میکنه بهم بیتربیت! انتظار نداری از کنار جنازه رد بشم که؟ از هایهای مرگ میترسم.
به این مهمونیا میگم مهمونی شیطون! وقتی جمع کاملاً نامتجانس باشه و اون حس غربت به آدم دست بده که منتظره هر لحظه در یکی از اتاقها مثل باب اپسو باز بشه و لشکریان دوزخ وارد اتاق بشن. دخترها هم برام به اندازهی باکرههای صیدون غیرقابل دسترسی به نظر میان. تو رقص نور تنها نشستم پشت میز و دارم آبمیوهام رو میخورم. برای هر کی اون وسط داره جولون میده تو ذهنم یه ایرادی میتراشم. صاحبخونه اصرار داشت منو با خانومی آشنا کنه و میگفت به هم میخوریم. البته منظورش رو از این «به هم میخورید» خوب میدونم، ولی مشکل اینه که مردم یه دسته درست میکنن به عنوان آدمهای خل و چل. بعد تفکیکی بینشون قائل نمیشن و نمیفهمن که هر کدوم تو چه فازی هستن. یاد تنها باری افتادم که همین چند وقت پیش، با این که ورزش من تنیسه، به زور خواهرزادهام رفتیم استادیوم آزادی. سعی میکردم بهش خوش بگذره. وسطای بازی بود که دیدم یکی داره بیخود و بیجهت هلم میده. با پرخاش برگشتم دیدم همهی استادیوم دارن همدیگه رو هل میدن. من البته امتناع کردم. دیگه بعد از اون روز خواهرزادهام ازم نخواست ببرمش استادیوم، شهربازی یا سینما. وقتی از استادیوم برگشتم، دیدم سارا هولهولکی از اتاق مرحوم پدرم در اومد. میگفت حیف عتیقههای پدره که خاک بخورن. میگفت تو عتیقهها سنگ الههی ماه و رملهای چند هزار ساله دیده. تو جلسات دورهایشون دربارهاش صحبت شده. شک نداشت تو تشخیصش. جوری گفت که لابد مرحوم پدرم با یکی از این عجوزهها سر و سری داشته و من خبر نداشتهام. انگار سکسکهاش گرفته بود. هر دو سه کلمه یه «هین» میکشید و باز ادامه میداد.
چراغو که روشن کردم، حس کردم گلهای فرش یه هوا اومدن بالا و انگاری که نیلوفر آبی باشن و موج هی تکون تکونشون بده. یه صدای زیر و مکانیکی از بالای در جیرجیرکنان گفت: «خنازیری مهمون داری. مهمون ناخونده.» یه جور پرنده بود شبیه زاغ یا کلاغ با بالهای مشکی و پرهای سفید و مشکی که یه سره فحشهای رکیک بار آدم میکرد و این کلمات رو یه جوری ناگهانی ادا میکرد که آدم گمون میبرد در واکنش به سیخی یا میخی بیرون میآن که همین الان به بدنش فرو کردهان. جست زد طرف سر و چشمم. قندونی که پرت کردم طرفش از کنارش رد شد، ولی باعث شد دم بگیره «خنازیری»، «خنازیری» و برای دور بعدی حمله خودش رو آماده کنه. این بار آمادهتر بودم. همین که داشت نزدیک میشد، جستی راکت تنیس رو از تو قفسه برداشتم و با آخرین قدرت مثل توپ شوتش کردم طرف پنجره. هقی صدا داد و دیگه تکون نخورد. همون موقع یه پیرزن از تو اتاق مرحوم پدرم سرآسیمه زد بیرون. تمام لباسش با یه پودر براق و نقرهای رنگ پوشیده شده بود و برقبرق میزد و از تو اتاق دود خاکی رنگی بیرون میاومد. صورت و سرش سه تا غده داشت هر کدوم به اندازهی یک گردو. مثل عجوزههای جادو جیغ میکشید. همهی شیشههای پنجرهها و آینهها و ظروف خرد شکستند. لوستر سقوط کرد و هزار تکه شد. گوشهام رو گرفته بودم که دور شدن صدای پیرزن رو از طرف پنجرهها احساس کردم. اثری از پرنده نبود. تو راهرو صدای همهمهی همسایهها میاومد. پیرمرد در خونهام رو زد. نگران شده بود. پرسید: «شنیدی؟ یعنی چی بود؟» نذاشتم از لای در داخل رو دید بزنه. گفتم لابد یه پیک مرگ بوده. پیرمرد مضطرب شد. انگار که اون باعث و بانی فراخوندن پیک مرگ بوده باشه. یک دقیقه اونجا بود و دقیقهی بعد نه. درست مثل سنگ الههی ماه پدر مرحومم. ماهیها داشتن تو خرده شیشهها بالا و پایین میپریدن. یه قابلمهی کوچیک رو پر آب کردم و انداختمشون اون تو.
هنوز هم هر از گاهی اون صدای مکانیکی رو اطراف میشنوم. حتا حاضرم قسم بخورم که یه شب تاریک و بیماه، موقع دویدن توی پارک پلیس، اون پرنده رو دیدم. همچنان داشت فحش میداد و خدا خودش میدونه دنبال چه کاری میرفت. راستی اخیراً کسی که قرار بوده مرده باشه باهات تماس نگرفته؟