... از بخش سوم بود که سیگنال ارسال شد؛ سیگنال مشخّص جابهجایی غیرمجاز. در این گونه موارد باید 30 ثانیه صبر کرد تا اگر اشتباهی در کار بوده، فرد فرصت بازگشت داشته باشد. امّا سیگنال قطع نشد.
از نگهبانی خارج شدم. در راهرو به راه افتادم، ابتدا به آرامی و بعد تندتر و تندتر. متخلّف موفّق به فرار نخواهد شد، از این بابت مطمئنّم، امّا به ریسکش نمیارزد. جایی در اعماق ذهنم کانال ارتباطیام با هماهنگکننده چشمک میزند. احساس میکنم سرعتم تقریباً با سرعت پردازش دادهها در کامپیوتر برابری میکند. معلوم نیست چرا مدّتی است اطّلاعات جدیدی نرسیده...
«قطاع هشتم از بخش سوم. طبقهی دوم، کریدور جِی 12.
سرعت حرکت: تقریباً هفت کیلومتر در ساعت.
دونفر. شمارههای شناسایی شخصی پاک شده.»
همین الان به حدّاکثر سرعت رسیدم. لامپهای سقفی در خطوط چشمکزن سفیدی به هم میپیوندند، معدود کارکنان شیفت شب خودشان را به سمت دیوارهای راهرو کنار میکشند. دو نفر. آنها دو نفرند. مسئلهای نیست، اتّفاقی عادی است. این که آنها توانستهاند شمارههایشان را پاک کنند، یعنی این که بیست سالشان است و نه کمتر. امّا فکر میکردم که دانشجو باشند، آخر آنها هم اغلب دونفری فرار میکنند. هماهنگکننده دوباره و دوباره اطّلاعات قبلی را ارسال میکند. او آنجا دنبال چیست؟ امّا این به من مربوط نمیشود... من باید متخلّفان را پیدا کنم.
خیز به سوی درهای آسانسور که به آرامی در حال بسته شدن هستند! رسیدم. نمیشد که نرسم؛ همه چیز دقیق محاسبه شده بود. سه نفر در آسانسور هستند. با ترس نگاه میکنند، اگر چه سعی دارند لبخند بزنند. چیزی نیست، عادت کردهام، عادت...
«قطاع هشتم از بخش سوم.
طبقهی اوّل، راهروی جِی 367.
سرعت حرکت: تقریباً پنج کیلومتر در ساعت.
سن: 18 سال.»
دیگر به طبقهی هشتم رسیدهام. الان در حال حرکت به سمت چاه نقل و انتقالات داخلی هستم، سریع... یعنی 18 سالشان است؟ پس اینطور! فردا روز عقد رسمی جوانان است ... نشانهی ورود ایشان به زندگی افراد بالغ. و اگر چه محاسبات همیشه بیعیب و نقصند، امّا نارضایتیهایی هم هست. گاهی اوقات فرار میکنند... چرا؟ اغلب سعی دارم این را بفهمم.
«قطاع هفتم از بخش سوم.
طبقهی نود و ششم، راهروی جِی 4.
سرعت حرکت: تقریباً چهار کیلومتر در ساعت.»
خسته شدهاند... فراریان خسته شدهاند. امّا من خسته نخواهم شد، هم اکنون یک قطاع پایین رفتم و ... راستی آنها چطور توانستهاند از قطاعی به قطاع دیگر بروند؟ آخر پست تشخیص چهرهی مابین طبقات که همینطوری نیست...
«قطاع هفتم از بخش سوم.
طبقهی نود و پنجم، راهروی جِی 14.
سرعت حرکت: تقریباً 9 کیلومتر در ساعت.
انرژی چاههای حمل و نقل قطع شده، از نردبانها استفاده کن.»
ترسیدهاند. چیزی را حس کردهاند... مسئلهای نیست، تقریباً رسیدهام. کاملاً رسیدهام.
«محلّ استقرار پیشین.
سوژهها بیحرکتند.
اخطار: نردهی گردان بین طبقات به وسیلهی تخلیهی مقدار زیادی انرژی از کار انداخته شده.»
هماهنگکننده اضافه نمیکند: «مراقب باش.» من این را خودم به خودم میگویم. بعد، تقاطع را رد میکنم و به سرعت وارد راهروی چهاردهم میشوم. اینجا کسی نیست؛ احتمالاً طبقه موقّتاً از کاربری خارج شده؛ سرعتم را به حدّاکثر میرسانم؛ اصل مهم غافلگیری است. پیچ آخر و آنها روبروی من هستند. پسر جوان، بلندقد و موزون اندامی در لباس کار خاکستری و دختری با موهای تیره در لباسی آبی. دختر روی زمین نشسته و پسر به روی او خم شده. به نظر میرسد که پایش طوری شده باشد. خوب، چه خوب... امّا با این وجود پسر جوان فرصت مییابد که رویش را برگرداند. از جیبش شیء کوچک و برّاقی را بیرون میکشد و برای این که حایل دختر شود یک قدم جابهجا میشود. شاید اگر تنها روی یک حرکت تمرکز میکرد، شانس موفّقیت میداشت...
من خیز برمیدارم. پسر موفّق شد که جلوی دختر را سد کند. چه فرقی دارد... شلّیک میکنم، و برق سفید و خیره کنندهای به بیرون میجهد و مستقیم به جیب کوچک روی لباس کار خاکستری اصابت میکند. انرژی برای هر دوتایشان باید کافی بوده باشد، قبلاً هم با چنین مواردی برخورد داشتهام. حالا هم همینطور، انرژی کافی بوده.
در کریدور راه بازگشت را در پیش میگیرم. حالا دیگر نیازی به عجله نیست، کار انجام شده. صبح جمعشان میکنند و به تمام طبقهای که از آن گریخته بودند نشانشان میدهند. برای سه روز بدنهای بیحرکت آنها که با لفافی مخصوص پوشانده شده در سالن اجتماعات آویزان خواهد بود. شاید یک ماهی آرامش برقرار باشد. و بعد یک فرار تازه. چرا؟
نمیتوانم بفهمم. آنها سیرند، لباس دارند و به موقع تعمیر ... یعنی درمان میشوند. چرا باید فرار کنند؟ آخر آنها که میدانند تا به حال هیچ کس نتوانسته شهر را ترک کند. چرا؟
من فقط ماشین هستم و بس. شش پنجه، سری که شباهت ناهنجاری به یک سر واقعی دارد... مغزم در زیر زره ضخیمی پنهان شده. به من میگویند سگ مکانیکی، و من از این نام خوشم میآید. من از همه چیز خوشم میآید. ولی یک چیز را نمیتوانم بفهمم: چرا فرار میکنند؟ چرا؟
«قطاع سوم از بخش دوم.
طبقه ششم. راهرو جِی 3.
سوژه تنها است.»
ابتدا بایستی 30 ثانیه صبر کرد...