باز انتشار این داستان بخشی از مجموعه محتوایی است که در قالب برنامهی درونمایهی فیلیپ ک. دیک برای بزرگداشت این نویسنده توسط آکادمی فانتزی تهیه شدهاست. فیلیپ کیندرد دیک یا Philip Kindred Dick، (۱۶ دسامبر ۱۹۲۸-۲ مارس ۱۹۸۲) با نامهای «ریچارد فیلیپس» (معکوس نام خود) و «جک دولند» هم مینوشت. فیلیپ ک. دیک، نویسندهای علمیتخیلی است که بین عامه بیشتر به خاطر اقتباسهای سینمایی آثارش شهرت دارد. برای اطلاعات بیشتر و مشاهدهی سایر مقالات و داستانهای ارایه شده در این طرح به این صفحه مراجعه کنید.
«گزارش اقلیت» که الهامبخش فیلمی سینمایی به همین نام ساختهی سال ۲۰۰۲ میلادی است، یکی از مشهورترین داستانهای «فیلیپ ک. دیک» نویسندهی بزرگ علمی تخیلی شناخته میشود. داستان نخستین بار در سال ۱۹۵۶ میلادی در یک مجموعه داستان به نام «گزارش اقلیت و دیگر داستانهای کوتاه» به چاپ رسید.
فیلم ساخته شده بر اساس این اثر کار «استیون اسپیلبرگ» و نقش شخصیت اصلی را «تام کروز» بازی میکند. هر چند لازم به ذکر است، فیلمنامه با داستان تفاوتهای اساسی دارد.
از آنجایی که این اثر از داستانهای معمول آکادمی فانتزی بلندتر است، در دو قسمت تنظیم و بر روی وبگاه ارایه میشود.
۱.
آندرتون وقتی مرد جوان را دید، اولین فکری که به ذهنش رسید این بود: من دارم کچل میشوم. کچل و چاق و پیر. اما این را بلند نگفت. به جای این کار، صندلیاش را عقب داد، بلند شد و با عزمی راسخ کنار میزش آمد و دست راستش را به خشکی دراز کرد. همان طور که با مهربانی ساختگی لبخند میزد، با مرد جوان دست داد.
او پرسید: «ویتوِر؟[۱]» داشت سعی میکرد لحن سوالش مهربان به نظر برسد.
مرد جوان گفت: «درسته. اما البته شما اد صدایم کنید. این در صورتی است که شما هم مثل من از تشریفات غیرضروری خوشتون نیاد.» حالتی که روی چهرهی بور و بسیار مصممش بود، نشان میداد که موضوع را حلشده فرض کرده. از این به بعد جان و اِد خواهند بود. همه چیز از همان ابتدا به طرز خوشایندی مسالمتآمیز خواهد بود.
آندرتون که پیشدرآمد بسیار دوستانه را نادیده میگرفت، محتاطانه پرسید: «برای پیدا کردن ساختمان خیلی به زحمت افتادین؟» خدای بزرگ، مجبور بود به یک چیزی چنگ بیاندازد. ترس به او هجوم آورد و شروع به عرقریختن کرد. ویتوِر طوری داشت در اطراف دفتر راه میرفت، انگار که از همین حالا صاحبش شده باشد، انگار داشت ابعادش را اندازه میگرفت. نمیتوانست چند روزی صبر کند؟ یک فاصلهی مودبانه؟
ویتوِر که دستانش را داخل جیبهایش گذاشته بود با شادمانی پاسخ داد: «مشکلی پیش نیامد.» با اشتیاق پروندههای حجیم را که کنار دیوار چیده شده بودند، بررسی کرد.
«من کورکورانه به سازمان شما نمیآم، متوجه که هستین. من دربارهی روش ادارهی پادجرم، عقاید خاص خودم را دارم.»
آندرتون که میلرزید، پیپش را روشن کرد. «چطوری اداره میشه؟ دوست دارم بدونم.»
ویتور گفت: «بد نیست. در واقع خیلی هم خوبه.»
آندرتون با لحنی یکنواخت گفت:«این نظر شخصی شماست؟ یا فقط یک تعارف؟»
ویتوِر با چهرهای خالی از تزویر به او چشم دوخت. «شخصی و عمومی. سنا از کار شما راضیست. در واقع، آنها علاقهمند هستند.» او اضافه کرد: «البته به همون اندازهای که مردان پیر میتونن علاقهمند باشن.»
آندرتون خودش را عقب کشید، اما در ظاهر خونسرد باقیماند. اگرچه برایش سخت بود. در این فکر بود که ویتوِر واقعاً به چه چیز فکر میکند. در آن کلهی حسابی اصلاحشده واقعاً چه میگذشت؟ چشمان مرد جوان، آبیِروشن و به طرز آزاردهندهای باهوش بود. ویتوِر به هیچ عنوان ابله نبود، و مشخص بود آرزوهای دور و درازی دارد.
آندرتون با احتیاط گفت: «آن طور که من متوجه شدم، تا زمانی که بازنشست شوم، شما دستیار من خواهید بود.»
دیگری بدون لحظهای درنگ، پاسخ داد: «من هم همینطور فکر میکنم.»
پیپ در دستان آندرتون لرزید. «آن زمان ممکن است امسال یا سال بعد یا حتا ده سال بعد از این باشد. من هیچ اجباری برای بازنشست شدن ندارم. من پادجرم را بنیانگذاری کردم و تا هر وقت که بخواهم میتوانم اینجا بمانم. این کاملاً تصمیم خودم است.»
ویتوِر سر تکان داد، هنوز هم حالت چهرهاش حاکی از سادگی بود: «البته.»
آندرتون با قدری تلاش، کمی آرام شد. «من فقط خواستم همه چیز را روشن کنم.»
ویتوِر موافقت کرد:«از ابتدا. رییس شمایی، هر چی شما بگی، همون میشه.»
با لحنی در نهایت صداقت پرسید:«ممکنه سازمان را به من نشون بدین؟ دوست دارم، هر چه زودتر با روال کلی کار آشنا بشم.»
همانطور که میان ردیفهای شلوغ دفاتر که با رنگ زرد روشن شده بودند، قدم میزدند آندرتون گفت: «البته شما با نظریهی پادجرم آشنا هستید. فرض میکنم که این طور باشه.»
ویتوِر پاسخ داد: «من همون اطلاعاتی را دارم که به صورت عمومی قابل دسترس است. شما با کمک گرفتن از پیشآگاههای جهشیافتهتون به طور برجسته و موفقیتآمیزی تونستین سیستم جزاییِ زندان و جریمه را که مربوط به بعد از جنایت هستند، حذف کنید. همه میدونن مجازات هیچوقت یک بازدارندهی مناسب نبوده و هیچ دردی از قربانیای که مرده دوا نمیکند.»
به آسانسور پایینرونده رسیده بودند. درحالیکه آسانسور آنها را به آرامی پایین میبرد، آندرتون گفت: «احتمالاً مشکلات قانونی اساسی که روش پادجرم بوجود میآورد را متوجه شدین. ما افرادی را دستگیر میکنیم که هیچ قانونی را نشکستند.»
ویتوِر با اعتقاد راسخ گفت: «ولی قطعاً این کار را میکنند.»
«خوشبختانه این کار را نمیکنند، چون آنها را قبل از این که حرکت خشونتآمیزی مرتکب بشوند، دستگیر میکنیم. بنابراین خود عمل ارتکاب به جرم قطعاً غیرواقعی است. ما ادعا میکنیم آنها مجرم هستند. و از طرف دیگر آنها تا ابد ادعا میکنند که بیگناه هستند. و از یک زاویه دید، آنها واقعاً هم بیگناه هستند.»
آسانسور باز شد تا آنها خارج شوند و بعد دوباره شروع کردند به قدم زدن در یک راهروی زرد. آندرتون ادامه داد: «ما در جامعهمان جرایم بزرگی نداریم. اما یک بازدشتگاه پر از مجرمان بالقوه داریم.»
درها باز و بسته شدند و آنها در بخش تجزیه وتحلیل بودند. روبهرویشان کپهای از تجهیزات حیرتانگیز قرار داشت- دریافتکنندههای اطلاعات و ماشینهای محاسباتی که مواد ورودی را مطالعه و از نو بازسازی میکنند. و آن سوی ماشینآلات سه پیشآگاه نشسته بودند که زیر شبکهی پیچ در پیچ سیمکشیها تقریباً از نظر پنهان بودند.
آندرتون به خشکی گفت: «آنجا هستند. نظرت دربارهشون چیه؟»
سه عقبافتاده در فضای نیمهتاریک و غمانگیز نشسته بودند و حرفهای بیمعنا میزدند. هر حرف بیربط و هر هجای تصادفی، تحلیل و مقایسه میشد، بعد به شکل علائم تصویری در میآمد، روی پانچکارتهای متداول رونویسی میشد و بعد از شکافهای کدگذاری شدهی مختلف خارج میشد. تمام طول روز عقبافتادهها حرفهای بیمعنا میزدند، در صندلیهای پشتی بلندِ مخصوصشان زندانی بودند و با نوارهای آهنی، سیمها و گیرهها در یک موقعیت سفت و سخت ثابت نگاه داشته میشدند. نیازهای فیزیکیشان به صورت اتوماتیک برطرف میشد. آنها هیچ نیاز معنوی نداشتند. درست مثل گیاهان بودند، سر وصدا در میآوردند و چرت و پرت میگفتند و فقط زنده بودند. ذهنهایشان گنگ و مبهوت بود و گمشده در سایهها.
اما نه سایههای امروز. سه موجودِ چرت و پرتگوی پر سر و صدا، با سرهای بزرگ و بدنهای سستشان غرق در تفکر آینده بودند. دستگاههای تحلیلگر داشتند پیشگوییها را ذخیره میکردند و وقتی که سه احمق پیشآگاه حرف میزدند، ماشینآلات با دقت گوش میکردند.
برای اولین بار آن اعتمادبهنفس و سرخوشی از چهرهی ویتور رخت بر بست. نگاهی بیمارگونه و ترسناک در چشمانش جای گرفت، مخلوطی از شرم و عذاب وجدان بود. زیر لب گفت: «این..خوشایند نیست. من نمیدونستم آنها این قدر....» به دنبال کلمهی مناسب ذهنش را جستجو کرد و با حرکات دست و اشاره ادامه داد:«این قدر معیوب هستند.»
آندرتون بلافاصله پاسخ داد: «معیوب و عقبافتاده. خصوصاً آن دختر. آنجاست. دونا چهل و پنج سالشه، ولی ده ساله به نظر میرسه. تواناییشون همهچیز را جذب خودش میکنه. قسمت پیشآگاهی مغز باعث میشه تعادل بخشهای جلویی مغز به هم بریزه. اما چه اهمیتی برای ما دارد؟ ما پیشگوییهاشان را میگیریم. آنها چیزی را که لازم داریم بهمون میدن. خودشان چیزی ازش نمیفهمند، ولی ما چرا.»
ویتور که به خودش مسلط شده بود، طول اتاق را طی کرد و به طرف ماشینآلات رفت. از یک شکاف دستهای کارت برداشت. پرسید: «اینها اسامیای هستند که به دست آوردین؟».
آندرتون با اخم کارتها را از او گرفت، با ناشکیبایی سعی میکرد آزردگیاش را پنهان کند: «مشخصاً. هنوز وقت نشده بررسیشون کنم.»
ویتور با شیفتگی دستگاه را نگاه کرد که یک کارت جدید داخل شکاف خالی گذاشت. کارت بعدی به دنبالش خارج شد و بعد کارت سوم. از دیسکهای پر سر و صدا، کارت بود که پشتِ کارت بیرون میآمد. ویتور با شگفتی گفت: «احتمالاً پیشآگاهها میتونن آیندهی دوری را ببینن.»
آندرتون برایش توضیح داد: «آنها بازهی کاملاً محدودی را میبینن. حداکثر یکی دو هفته جلوتر. بیشتر اطلاعاتی که میدن بیارزش هستند.... یعنی برای زمینهی کاری ما نامناسب هستند. ما آنها را به سازمانهای مناسب میفرستیم. و آنها هم در عوضش به ما اطلاعات میدن. هر ادارهای سهم خودش را از میمونهای ارزشمند میگیره.»
ویتور با ناراحتی به او خیره شد. «میمونها؟ اوه فهمیدم. بد نگو و بدی نشنو و از اینجور حرفها [۲]. خیلی جالبه.»
«خیلی مناسبه.» آندرتون ناخودآگاه کارتهای جدید را که توسط دستگاه چرخان تولید شده بودند، جمع کرد و گفت: «برخی از این اسامی به طور کامل حذف میشوند. و بیشتر چیزی که باقی میماند هم جرایم جزیی را گزارش میدهد. جیببری، از زیر مالیات در رفتن، تجاوز و حمله. مطمئنم میدونید که پادجرم بروز جرایم را تا ۸/۹۹ درصد کاهش داده. خیلی به ندرت گزارش قتل و خیانتِ واقعی داریم. در نهایت مجرم میداند که یک هفته قبل از این که فرصت ارتکاب به جرم را پیدا کند، گرفتیمش و توی بازداشتگاه، حبسش کردیم.»
ویتور پرسید: «آخرین باری که یک جنایت واقعی اتفاق افتاد کی بود؟»
آندرتون که غرور در صدایش موج میزد گفت: «پنجسال قبل.»
«چطوری اتفاق افتاد؟»
«مجرم از دست تیم ما فرار کرد. ما اسمش را داشتیم. در واقع تمام جزییات جرم، از جمله اسم قربانی را هم داشتیم. لحظهی دقیق و مکان از قبل در نظرگرفتهی شدهی ارتکاب جرم را هم میدونستیم. اما بر خلاف تمام اینها، اون تونست فرار کنه.» آندرتون شانهای بالا انداخت. «در نهایت ما که نمیتونیم همشون را بگیریم.» کارتها را خم کرد. «اما بیشترشان را میگیریم.»
اعتماد به نفس ویتور داشت برمیگشت: «یک قتل در پنج سال. رکورد بزرگیست...چیزی که میشود بهش افتخار کرد.»
آندرتون به آرامی گفت: «من بهش افتخار میکنم. سی سال قبل من روی این نظریه کار کردم. زمانی که پولپرستها به فکر یک هجوم ناگهانی به بازار بورس بودند، من چیزی قانونی پیش رویم دیدم. چیزی که ارزش اجتماعی بسیار والایی داشت.» دستهی کارتها را به طرف والی پیچ[۳]، زیردستش که مسئول رسیدگی به میمونها بود، پرتاب کرد. به او گفت: «ببین کدامها را میخواهیم. قضاوتش به عهدهی خودت است.»
وقتی پیج با کارتها ناپدید شد، ویتور فکورانه گفت: «مسئولیت بزرگیست.»
آندرتون گفت: «همین طور است. اگر اجازه بدهیم یک مجرم فرار کند-مثل پنج سال قبل- آن وقت زندگی یک انسان روی وجدانمان سنگینی میکنه. ما مسئول هستیم. اگر ما اشتباه کنیم، یک نفر میمیرد.»
با ناراحتی سه کارت جدید را که از شکاف خارج شده بودند، قاپید: «این یک اعتماد عمومیست.»
«هیچوقت تا حالا وسوسه شدی...» ویتور لحظهای درنگ کرد.«منظورم این است که، خیلیهایی که دستگیر میکنی احتمالاً بهت پیشنهادهای کلانی میدن.»
«اگر وسوسه میشدم هم فایدهای نداشت. یک کپی از کارتها در بخش فرماندهی ستاد مشترک ارتش از دستگاه خارج میشن. این کار محض بازرسی و حفظ توازن انجام میشه. هر قدر که دلشان بخواهد میتونن مراقب ما باشن.» آندرتون نگاه کوتاهی به کارت رویی انداخت.
«پس حتا اگر هم میخواستیم یک پیشنهاد رو بپذیریم...»
ناگهان ساکت شد، لبهایش را محکم به هم فشار داد.
ویتور با کنجکاوی پرسید: «موضوع چیه؟»
آندرتون با دقت کارت بالایی را تا کرد و داخل جیبش گذاشت. «هیچی،» زمزمه کرد: «چیزی نیست.»
درشتی که در صدایش بود، باعث شد چهرهی ویتور قرمز شود. او گفت: «شما اصلاً از من خوشتون نمیآد.»
آندرتون تایید کرد: «درسته. خوشم نمیآد. اما..»
باورش نمیشد تا آن حد از مرد جوان بدش بیاید. ممکن به نظر نمیرسید. ممکن نبود. یک جای کار اشتباه بود. بهت زده شده بود، سعی کرد ذهن آشفتهاش را آرام کند.
روی کارت اسم او بود. خط اول— متهم به قتل در آینده! طبق کدهای پانچشده، کمیسرِ پادجرم جان آندرتون در هفتهی آینده مردی را میکشت.
با اعتقاد راسخ و منقلب کنندهای، باور داشت که این طور نیست.
۲.
در دفتر بیرونی لیزا، همسر جوان و جذاب آندرتون ایستاده بود و داشت با پیج صحبت میکرد. او درگیر یک بحث تند و تیز سیاسی بود و وقتی شوهرش به همراه ویتور وارد شدند، نگاهی گذرا به آنها انداخت.
آندرتون گفت: «سلام عزیزم.»
ویتور ساکت ماند. اما چشمانش که روی زنِ موقهوهای در لباسفرم مرتب پلیس خیره مانده بود، مختصر لرزشی داشت. لیزا حالا مامور اجرایی پادجرم بود. اما ویتور میدانست که او زمانی منشی آندرتون بوده.
آندرتون که متوجه حالت علاقهمندی در چهرهی ویتور شده بود، مکث کرد و قدری تامل کرد. قراردادن کارت در ماشینها نیاز به یک همدست داخل سازمان داشت، کسی که ارتباط نزدیکی با پادجرم داشته باشد و به تجهیزات تجزیه و تحلیل دسترسی داشته باشد. لیزا گزینهی نامحتملی بود. اما به هر حال امکانش بود.
البته ممکن بود دسیسه ابعادی وسیع داشته و استادانه طرحریزی شده باشد، ممکن بود چیزی بیش از صرفاً وارد کردن یک کارت تقلبی یک جایی در مسیر باشد. ممکن بود در اطلاعات اصلی دست برده باشند و در واقع نمیشد گفت این دستکاری تا کجا ادامه پیدا میکند.
وقتی احتمالات را در نظر آورد، ترسی سرد سراپایش را فرا گرفت. اولین فکرش مبنی بر باز کردن دستگاهها و خارج کردن تمام اطلاعات، به شکلی بیفایده ابتدایی بود. احتمالاً نوارها با کارتها همخوانی داشت. با این کار فقط ممکن بود خودش را بیشتر مجرم جلوه دهد.
چیزی در حدود بیست و چهار ساعت زمان داشت. بعد، تا آن موقع افراد ارتش کارتهایشان را بررسی کرده و به اختلاف پی میبردند. آنها در پروندههایشان نسخهی یکسان دیگری از کارتی که او برداشته بود، مییافتند. او فقط یکی از دو نسخه را داشت و معنایش این بود که کارتی که او در جیب داشت ممکن بود روی میز پیج و جلوی چشم همه باشد.
از بیرون ساختمان سر و صدای ماشینهای پلیس میآمد که داشتند گشتهای روزمرهشان را آغاز میکردند. چند ساعت مانده بود تا یکی از آنها جلوی خانهی او توقف کند؟
لیزا با ناراحتی پرسید: «موضوع چیه عزیزم؟ قیافهات یک طوریه انگار همین حالا یک روح دیدی. حالت خوبه؟»
آندرتون او را مطمئن ساخت: «حالم خوبه.»
لیزا انگار که ناگهان متوجه نگاهِ دقیق و تحسینآمیز اِد ویتور شده باشد، پرسید: «عزیزم این آقای محترم همکار جدیدت هستند؟»
آندرتون محتاطانه همکار جدیدش را معرفی کرد. لیزا لبخندی دوستانه زد. آیا آشنایی پنهانی بینشان رد و بدل شد؟ آندرتون نمیتوانست همچون حدسی بزند. خدایا، او داشت به همه شک میکرد، نه فقط همسرش و ویتور بلکه تعداد زیادی از کارمندان خودش.
لیزا پرسید: «اهل نیویورک هستین؟»
ویتور پاسخ داد: «نه. بیشتر عمرم را توی شیکاگو زندگی کردم. حالا تو یک هتل اقامت دارم، یکی از هتلهای بزرگ مرکز شهر. صبر کنید، اسمش را روی یک کارت یک جایی نوشتم.»
در همانحال که او داشت جیبهایش را میگشت، لیزا گفت: «شاید دوست داشته باشین شام را با ما بخورین. ما با هم همکاری نزدیکی خواهیم داشت. من واقعاً فکر میکنم لازمه همدیگر را بیشتر بشناسیم.»
آندرتون که جا خورده بود، خودش را عقب کشید. چقدر احتمال داشت این رفتار دوستانهی همسرش که واقعاً مهربانانه بود، تصادفی باشد؟ ویتور تا بعدازظهر حضور خواهد داشت و حالا بهانهای داشت تا وارد محل خصوصی آندرتون وارد شود. در حالیکه به شدت رنجیده بود برگشت و بیاراده به سمت در رفت.
لیزا حیرتزده پرسید: «کجا داری میری؟»
به همسرش گفت: «برمیگردم به بخش میمونها، قصد دارم تعدادی نوارهای اطلاعاتیِ بیش از حد مشکوک را قبل از این که ارتش اونها را ببینه، بررسی کنم.»
قبل از این که لیزا فرصت داشته باشد به دلیلی قابل قبول برای متوقف کردن او فکر کند، آندرتون وارد راهرو شده بود.
به سرعت راهش را به سمت انتهای پلکان سراشیب ادامه داد. داشت از راه پلهی بیرونی قدمزنان به سمت پیادهروی عمومی میرفت که لیزا نفسنفسزنان پشت سرش ظاهر شد.
لیزا در همان حال که بازویش را میگرفت، به سرعت جلویش ایستاد: «چه بلایی سرت نازل شده؟»
در حالیکه راهش را سد میکرد با صدای بلند گفت: «میدونستم داری میذاری بری، مشکلت چیه؟ همه فکر میکنن تو...» خودش را کنترل کرد: «میخوام بگم، تو داری خیلی نامرتب کار میکنی.»
جمعیت در اطرافشان موج میزد، شلوغی معمول بعدازظهر بود. آندرتون که جمعیت را نادیده میگرفت، انگشتان همسرش را از روی بازویش بلند کرد. به او گفت: «من دارم میرم، تا وقتی فرصتش هست باید برم.»
«اما چرا؟»
«علیه من توطئه شده، خیلی هم حسابشده و بدخواهانهاست. این جونور اومده که کارم را از من بگیره. مجلس سنا از طریق اون میخواد به من ضربه بزنه.»
لیزا شگفت زده به او خیره شد.«اما او یک مرد جوانِ خوب به نظر میآد.»
«درست مثل یک مار خوش خط و خاله.»
هراس لیزا به ناباوری تبدیل شد.«من که باور نمیکنم. عزیزم تو خیلی تحت فشار بودی...» لبخندی نامطمئن زد و بریده بریده گفت: «واقعاً باور نکردنیه که اد ویتور بخواد علیه تو دسیسه کنه. حتا اگر همچون قصدی داشته باشه، چطور میتونه؟ مطمئناً اد ویتور نمیتونه...»
«اِد؟»
«اسمش همینه دیگه، مگه نه؟» چشمان قهوهای رنگش از سر اعتراضی بینهایت ناباورانه و حیرتانگیز، برق زدند. «خدای بزرگ، تو به همه کس مشکوکی. تو واقعاً باور میکنی که من یکجورایی با این جریان ارتباط داشته باشم، مگه نه؟»
آندرتون درنگ کرد.«مطمئن نیستم.»
لیزا خودش را به او نزدیکتر کرد، نگاهی سرزنشبار در چشمانش بود. «درست نیست. تو واقعاً همین طور فکر میکنی. شاید باید چند هفتهای بزنی بیرون. تو بدجوری به یک استراحت احتیاج داری. تمام این فشار و استرسها و وارد شدن یک مرد جوانتر. داری مثل پارانویدها رفتار میکنی. خودت متوجه نیستی؟ فکر میکنی مردم دارند بر علیه تو نقشه میکشند، آیا هیچ مدرک واقعی هم داری؟»
آندرتون کیفپولش را بیرون آورد و کاغذ تا شده را از آن خارج ساخت، در همان حال که آن را به لیزا میداد گفت: «این را به دقت بررسی کن.»
رنگ از چهرهی لیزا پرید، نفسش را به سختی و خشکی بیرون داد.
آندرتون با نهایت صراحت گفت: «دسیسهچینی کاملاً واضح و مشخصه. این به ویتور بهانهای قانونی میده تا همین حالا من را از کار برکنار بکنه. اینطوری لازم نیست صبر کنه تا استعفا بدم.»
با اندوه افزود: «آنها میدونن من هنوز چندسالی میتونم مفید باشم.»
«اما..»
«این پایانی بر سیستم توازن و بررسی خواهد بود. پادجرم دیگر یک سازمان مستقل نخواهد بود. سنا پلیس را کنترل خواهد کرد و در نهایت ...» لبهایش را به هم فشار داد: «ارتش را هم تحت کنترل خودشون میگیرن. خب، از بیرون به اندازهی کافی منطقی به نظر میرسه. البته که من نسبت به ویتور احساس خصومت و رنجش دارم. البته که من یک انگیزه دارم.»
«هیچکس خوشش نمیآد یک مرد جوان شغلش را بگیره و بعد مجبور بشه که بازنشست شه. همهی اینها باورکردنی هستند جز این که من کوچکترین تمایلی به کشتن ویتور ندارم. اما من نمیتونم این را ثابت کنم، پس چه کار دیگهای ازم ساخته است؟»
لیزا زبانش بند آمده بود و چهرهاش مثل گچ سفید شده بود. سرش را تکان داد: «من، من نمیدونم عزیزم، فقط اگر ..»
آندرتون حرفش را قطع کرد: «همین حالا، دارم میرم خونه که وسایلم را جمع کنم. این تنها کاریه که میتونم بهش فکر کنم.»
«تو واقعاً قصد داری بری و خودت را پنهان کنی؟»
«همین طوره. حتا اگه لازم بشه، تا سیارات مهاجرنشین سنتوری هم میرم. قبلاً هم اینکار با موفقیت انجام شده، و حالا بیستچهار ساعت برای شروع وقت دارم.» با اراده چرخید: «برگرد تو. اومدن تو با من هیچ فایدهای نداره.»
لیزا با خشونت گفت: «فکر میکنی همچون کاری میکردم؟»
آندرتون، شگفتزده به او خیره شد: «نمیآمدی؟» و بعد با شگفتی زمزمه کرد: «نه، میبینم که تو حرفهای من را باور نمیکنی. هنوزم فکر میکنی تمام اینها را تصور کردم.» با عصبانیت به کارت ضربه زد: «حتا با این مدرک هم هنوز قانع نشدی.»
لیزا به سرعت موافقت کرد: «نه، قانع نشدم. تو با دقت کافی بهش نگاه نکردی عزیزم، اسم اِد ویتور روش نیست.»
آندرتون با ناباوری کارت را از او گرفت.
لیزا به سرعت و با صدایی نازک و لرزان ادامه داد: «هیچکس نگفته تو میخوای اد ویتور را بکشی. این کارت باید اصل باشه، میفهمی؟ و این چیزی دربارهی اِد نمیگه. اون علیه تو نقشه نکشیده و هیچکس دیگه هم اینکار را نکرده.»
آندرتون آن قدر تعجب کرده بود که نمیتوانست پاسخ دهد، او به مطالعهی کارت پرداخت. حق با لیزا بود. اِد ویتور به عنوان قربانی او ذکر نشده بود. در خط پنجم، ماشین نام دیگری را تر و تمیز تایپ کرده بود.
لئوپلد کاپلان [۴].
بیاراده کارت را در جیبش گذاشت. او هرگز در زندگیاش نام این مرد را نشنیده بود.
۳.
خانه سرد و خالی بود، آندرتون تقریباً بلافاصله شروع به آماده کردن مقدمات سفرش کرد. در همانحال که وسایلش را میبست، افکاری خشمآلود از ذهنش میگذشتند.
شاید دربارهی ویتور اشتباه کرده بود، اما چطور میتوانست مطمئن باشد؟ در هر صروت، دسیسهچینی علیه او بسیار پیچیدهتر از آنی بود که گمان کرده بود. در تصویر کلی، ویتور ممکن بود فقط یک عروسک بیاهمیت باشد که نخش را کس دیگری میکشید، پیکری مغشوش و دوردست که تنها به صورت گنگ در پسزمینه دیده میشد.
نشان دادن کارت به لیزا یک اشتباه بود. بدون شک، آن را با تمام جزییات برای ویتور توصیف میکرد. او هیچوقت نمیتوانست از زمین خارج شود، هیچوقت این فرصت را نخواهد داشت که بفهمد زندگی روی یک سیارهی بیرونی چه شکلی خواهد بود.
در همان حال که ذهنش مشغول بود، چیزی پشت سرش صدایی داد. رویش را از تخت برگرداند، به یک ژاکت ورزشی زمستانیِ رنگ و رو رفته چنگ انداخته بود که با لولهی یک تپانچهی قهوهای-آبی رو به رو شد.
با تلخی به مرد چهارشانه و ساکتی خیره شد که بارانی قهوهای پوشیده و اسلحه را با دستانی دستکش پوش به سمت او نشانه رفته بود: «خیلی طول نکشید. یعنی لیزا حتا در مورد من دودل هم نشد؟»
چهرهی مهاجم هیچ حالتی را نشان نمیداد. او گفت: «نمیدونم از چی حرف میزنی، با من بیا.»
آندرتون حیرتزده ژاکت ورزشی را پایین گذاشت.«تو از سازمان من نمیایی؟ تو افسر پلیس نیستی؟»
حیرتزده و معترض، به زور از خانه بیرون برده شد و به داخل یک لیموزین که بیرون منتظر بود، رانده شد. بلافاصله، سه مردِ سر تا پا مسلح پشت سرش داخل شدند. در بسته شد و اتوموبیل در طول بزرگراه به راه افتاد و از شهر دور شد. چهرههای خونسرد و بیحالت اطرافش، با حرکات ماشین که به سرعت در حال حرکت بود، بالا پایین میرفتند و مزارع سیاه، وسیع و تاریک از کنارشان میگذشتند.
آندرتون هنوز داشت بیهوده تلاش میکرد مفهوم آنچه اتفاق افتاده بود را درک کند که ماشین روی نوار کنار جاده رفت، به سمتی پیچید و داخل یک گاراژ تاریک زیرزمینی شد. کسی با صدای بلند دستوری داد. درب آهنی سنگین بسته شد و پیشرو چراغها سوسوزنان روشن شدند. راننده موتور ماشین را خاموش کرد.
آندرتون در همان حال که او را از ماشین بیرون میبردند، با خشونت گفت: «از کارتون پشیمون میشید، هیچ میدونین من کی هستم؟»
مردی که کت قهوهای به تن داشت گفت: «میدونیم.»
آندرتون که اسلحهای به سمت او نشانه رفته بود، از پلهها بالا رفت و از سکوت گاراژ به راهرویی طولانی و مفروش وارد شد. مشخص بود در یک محلاقامت خصوصی و مجلل است که در مناطق روستایی جنگزده ساخته شده بود. در انتهای راهرو میتوانست اتاقی را تشخیص بدهد، یک اتاق مطالعهی ساده اما با سلیقه مبلمان شده. در دایرهی نور چراغ، مردی که هرگز تا به حال ملاقات نکرده بود و نیمی از چهرهش در سایه قرار داشت، انتظارش را میکشید.
وقتی آندرتون به او رسید، مرد با حالتی عصبی عینک بدون قابش را روی چشمش گذاشت، در جلد عینک را بست و لبهای خشکش را لیسید. مرد پیر بود، شاید هفتاد سال یا بیشتر داشت و زیر بازویش عصای باریکی از جنس نقره قرار داشت. بدنش لاغر و خمیده بود و حرکاتش به طرز غریبی سفت و سخت. اندک مویی که روی سرش باقی مانده بود، قهوهای مایل به خاکستری بود، و درخششی ملایم و کمرنگ بالای جمجمهی استخوانی و رنگپریدهاش ایجاده کرده بود. فقط چشمانش واقعاً هوشیار به نظر میرسیدند.
در همان حال که به سمت مردِ کت قهوهای میچرخید، معترضانه پرسید: «این آندرتونه؟ از کجا دزدیدینش؟»
دیگری پاسخ داد: «از خونهاش. داشت وسایلش را جمع میکرد، درست همون طور که انتظار داشتیم.»
مردی که پشت میز نشسته بود، آشکارا لرزید. «وسایلش را جمع میکرد.» عینکش را از چشم برداشت و به سرعت آن را داخل جلدش گذاشت. بدون تعارف و نزاکت به آندرتون گفت: «ببین، مشکلت چیه؟ دیوانه شدی؟ چطور میتونی مردی را بکشی که هرگز تا به حال ندیدی؟»
آندرتون ناگهان فهمید، مرد پیر همان لئوپلد کاپلان است.
آندرتون با لحنی تلافیجویانه گفت: «اول من از شما یک سوال میپرسم، میفهمین چیکار کردین؟ من مامور عالیرتبهی پلیس هستم. میتونم بیست سال به زندون بفرستمتون.»
قصد داشت بیشتر از اینها بگوید، اما فکر عجیبی که ناگهان به ذهنش رسید، باعث شد دست نگاه دارد.
او پرسید: «از کجا فهمیدین؟» دستش بیاختیار به سوی جیبش رفت که کارت تا شده را در آن پنهان کرده بود. «نمیتونه به خاطر یک...»
کاپلان بیصبرانه و با عصبانیت حرفش را قطع کرد: «از طریق سازمان شما متوجه نشدم. این حقیقت که تا به حال اسم من را نشنیدی، باعث تعجبم نیست. لئوپلد کاپلان ژنرال ارتشِ اتحادِ فدرالِ بلوکغربی.» غرولند کنان افزود: «در انتهای جنگ آنگلو-چینیها و بعد از براندازی AFWA بازنشسته شدم» [۵]
این منطقی بود. آندرتون قبلاً شک کرده بود که ارتش نسخهی دوم کارتها را برای محافظت خودش بلافاصله بررسی میکند. در حالیکه یک جورایی آرام شده بود، پرسید: «خب؟ حالا من را در اختیار داری، خب بعدش؟»
کاپلان گفت: «مشخصاً من قصد ندارم دخلت را بیارم، اگه همچون قصدی داشتم روی اون کارتهای کوچیک مصیبتبار مینوشت. من دربارهی تو کنجکاو شدم. به نظر باورنکردنی میآد که مردی در مقام تو بتونه یک غریبه را با خونسردی بکشه. باید چیزای بیشتری این وسط باشه. رک و راست بگم، من گیج شدم. اگر یک جور استراتژی پلیس باشه،» شانهای بالا انداخت و ادامه داد:«مطمئناً نمیذاشتین نسخهی دوم کارت دست ما برسه.»
یکی از مردانش پیشنهاد داد: «مگر این که این یک نقشهی از قبل طراحی شده باشد.»
کاپلان با چشمان روشنِ پرنده مانندش بالا را نگاه کرد و آندرتون را به دقت بررسی کرد: «چی برای گفتن داری؟»
آندرتون به سرعت مزیت بیان کردن صادقانهی آنچه که حقیقت میپنداشت را دریافت و گفت: «این دقیقاً همون چیزیه که هست، یک نقشه. پیشبینی روی کارت توسط یک عده داخل ادارهی پلیس به عمد روی اون نوشته شده. کارت آماده شده و من گیر افتادم. من به طور خودکار از مسئولیتهام بر کنار شدم. دستیار من وارد میشود و ادعا میکند که طبق روال معمول پادجرم از یک قتل جلوگیری کرده. لازم به گفتن نیست که قتل یا تمایلی به قتل هم وجود ندارد.»
کاپلان با اندوه تایید کرد: «باهات موافقم که قتلی در کار نخواهد بود. تو در بازداشتگاه پلیس خواهی بود. من فقط میخواستم از این امر مطمئن بشم.»
آندرتون وحشتزده اعتراض کرد: «من را به اونجا بر میگردونید؟ اگر توی بازداشتگاه باشم دیگه هیچوقت نمیتونم ثابت کنم که...»
کاپلان حرفش را قطع کرد: «اهمیتی نمیدم که چیزی را ثابت کنی یا نکنی، تمام چیزی که بهش علاقهمندم اینه که تو را از سر راه بردارم.» به سردی افزود: «برای حفاظت از خودم.»
یکی از مردان گفت: «اون آماده شده بود که بره.»
آندرتون که خیس عرق شده بود گفت: «درسته، به محض اینکه من را بگیرند، توی بازداشتگاه حبس میشم. ویتور کنترل امور رو تمام و کمال و قلمبه دست میگیره.» چهرهاش تاریک شد: «اون و همسرم، ظاهراً با هم هماهنگ هستند.»
یک لحظه به نظر رسید کاپلان دودل شده باشد. با توجه به پافشاری آندرتون موافقت کرد: «امکانش هست.» بعد سرش را تکان داد. «نمیتونم خطر کنم. اگر این یک دسیسه علیه توست، متاسفم. اما این قضیه به من مربوط نمیشه.» به آرامی لبخند زد. «به هر حال، برات آرزوی موفقیت میکنم.»
خطاب به مردانش گفت: «به ساختمون پلیس و پیش بالاترین مقام مسئول ببریدش.» او نام کمیسر فعلی را برد و منتظر واکنش آندرتون شد.
آندرتون ناباورانه تکرار کرد: «ویتور!»
کاپلان که هنوز به آرامی لبخند میزد چرخید و رادیوی روی میز اتاق مطالعه را روشن کرد.
«ویتور تا حالا مسئولیت را در اختیار گرفته. مشخصاً یک ماجرای درست و حسابی از این درست میکنه.»
ابتدا صدای هومِ مختصری به گوش رسید و بعد، ناگهان رادیو صدای حرفهای بلندی را در اتاق به طنین انداخت، که یک اعلامیهی از پیش نوشته را میخواند.
«..به تمام شهروندان اخطار داده میشود به این فرد قاتل و خطرناک پناه داده نشود و از هرگونه کمک بپرهیزند. موقعیت فوقالعادهی فرار آزادانهی یک مجرم، آنهم در شرایطی که توانایی ارتکاب اعمال خشونتآمیز را داشته باشد، در دنیای مدرن در نوع خود منحصربهفرد است. بدین وسیله به تمام شهروندان اطلاع داده میشود که قوانین موضوعهی جاری تمام کسانی را که در امر دستگیری جان آلیسون آندرتون از همکاری کامل با پلیس سر باز زنند، مورد مواخذه قرار خواهد داد. تکرار میشود: دفتر دولت فدرال بلوک غربی در حال تعیین مکان و بیاثرسازی مامور عالیرتبهی پیشین خود، جان آلیسون آندرتون میباشد که با استفاده از روش سیستم پادجرم، به عنوان یک قاتل بالقوه شناسایی شده و بدینوسیله تمام حقوق او از آزادی و امتیازاتش سلب خواهند شد.»
آندرتون وحشتزده زیر لب گفت: «خیلی طولش نداد.»
کاپلان رادیو را خاموش کرد و صدا ناگهان قطع شد.
آندرتون به تلخی گفت: «لیزا باید یکراست پیش او رفته باشد.»
کاپلان پرسید: «برای چی باید صبر میکرد؟ هدفت را کاملاً مشخص کرده بودی.»
با سر به مردانش اشاره کرد: «او را به شهر بازگردانید. وقتی این قدر نزدیک من است، احساس ناراحتی میکنم. در این مورد با کمیسر ویتور همعقیده هستم. میخوام به سرعت هرچه تمام بیاثرسازی شود.»
۴.
وقتی ماشین از میان خیابانهای تاریک نیویورک به سمت ساختمان پلیس میرفت، بارانی سبک و سرد روی سنگفرش ضرب گرفته بود.
یکی از مردان به آندرتون گفت: «باید بتونی درکش کنی. اگر تو هم جای او بودی یقیناً همین کار را میکردی.»
آندرتون با ترشرویی و بیمیلی به روبهرویش خیره شد.
مرد ادامه داد: «به هر حال، تو یکی از بیشمار افراد هستی. هزارن نفر به بازداشتگاه رفتهاند. تنها نخواهی بود. در حقیقت شاید اصلاً نخواهی آنجا را ترک کنی.»
آندرتون، با درماندگی عابرها را نگاه کرد که روی پیادهروهای بارانزده با شتاب در حرکت بودند. هیچ احساس قویای نداشت. فقط از یک خستگی مفرط آگاه بود. با حالتی گنگ شمارههای خیابان را بررسی کرد، داشتند به ادارهی پلیس نزدیک میشدند.
یکی از مردان که شاهد مکالمهی او و کاپلان بود گفت: «به نظر میآد این ویتور خوب بلد باشه چطور از موقعیتها استفاده کنه. تا حالا دیدیش؟»
آندرتون پاسخ داد: «خیلی کوتاه.»
«کار تو را میخواسته، پس برات پاپوش دوخته، حالا از این مطمئنی؟»
آندرتون از عصبانیت چهرهاش را جمع کرد: «مگه مهمه؟»
مرد با بیتفاوتی به او چشم دوخت: «فقط کنجکاو بودم. پس تو کمیسر سابق پلیس هستی. آدمهای توی بازداشتگاه از دیدنت خوشحال میشن. اونا تو را به خاطر میارن.»
آندرتون تایید کرد: «بدون شک.»
«ویتور اصلاً وقت تلف نکرد. کاپلان با وجود افسری مثل اون که اوضاع را در دست داشته باشه، خیلی خوششانسه.» مرد با حالتی تقریباً حق به جانب به آندرتون نگاه کرد. «تو واقعاً متقاعد شدی که این یک دسیسهاست مگر نه؟»
«البته»
«تو حتا یک مو از سر کاپلان کم نمیکردی؟ پادجرم برای اولین بار در تاریخ اشتباه کرده؟ یک مرد بیگناه توسط یکی از اون کارتها گیر افتاده. شاید بیگناهان دیگری هم باشند. مگه نه؟»
آندرتون با بیمیلی تایید کرد: «احتمالش هست.»
«شاید کل سیستم از هم بپاشد. مطمئناً تو مرتکب هیچ قتلی نخواهی شد. شاید هیچکدام از آنها هم قصد ارتکاب به قتل را نداشتهاند. به همین خاطر بود که به کاپلان گفتی میخوای خودت را قایم کنی؟ آیا امیدواری بتونی ثابت کنی که سیستم اشتباه کرده؟ من آدم روشن فکری هستم اگر دوست داری در اینباره صحبت کن.»
مرد به طرف او خم شد و پرسید: «بین خودمان دو نفر میماند، آیا واقعاً مدرکی هم دربارهی این دسیسه داری؟ آیا واقعاً برایت پاپوش دوختند؟»
آندرتون آه کشید. در این باره خودش هم مطمئن نبود. شاید داخل یک حلقهی زمانی بسته و بیمفهوم گرفتار شده بود بیآنکه هیچ انگیزه و ابتدایی وجود داشته باشد. در حقیقت، او تقریباً حاضر بود بپذیرد که قربانی یک فانتزیِ پریشان و منزجر کننده شده که از عدمامنیتِ رو به گسترش ناشی شده. حاضر بود بدون نبرد تسلیم شود. فرسودگی بر او چیره شده بود. داشت با غیرممکنها کشمکش میکرد. و تمام ورقها علیه او بودند.
صدای کشیدهشدن چرخها روی سنگفرش او را از جا پراند. در همان حال یک کامیون بزرگ حمل نان، از مه خارج شده و یکراست به طرف آنها به حرکت درآمد. راننده با خشم تلاش میکرد ماشین را کنترل کند، با فرمان به سختی کار میکرد و روی ترمز میکوبید. اگر به جای اینکار با حداکثر سرعت موتور حرکت کرده بود، ممکن بود بتواند خودش را نجات دهد. اما خیلی دیر به اشتباهش پی برد. ماشین لیز خورد، ناگهان به یکسو کج شد، برای کسری از ثانیه متوقف شد و بعد از جلو به کامیون حملنان کوبیده شد.
صندلی زیر آندرتون بلند شد و او با صورت به سمت در پرتاب شد. در همانحال که نفس نفس زنان دراز کشیده و با ضعف تلاش میکرد روی زانو بلند شود، درد ناگهانی و غیرقابل تحمل به مغزش هجوم آورد. از همان نزدیکی صدای ترق و توروق آتش به طرز شومی در فضا پیچید. یک تکه روشنایی با صدایی هیس مانند در میان جریانها و چرخشهای مه سوسوزنان به سوی هیکل درهمپیچیدهی ماشین میرفت.
دستهایی از بیرون اتومبیل به طرفش دراز شدند. آهسته آهسته آگاه شد که دارند از میان تکهپارههایی که قبلاً درب ماشین بوده بیرون میکشندش. یک تشکِ صندلیِ سنگین به شدت به کناری پرت شده بود و ناگهان به یکباره متوجه شد روی پاهایش ایستاده و به پیکری تاریک تکیه کرده و دارد درون سایههای یک کوچه که فاصلهی کمی با ماشین دارد، هدایت میشود. در دوردست صدای آژیر ماشینهای پلیس بلندشد.
صدایی آرام و مصر در گوشش پیچید: «تو زنده خواهی ماند.» صدایی بود که قبلاً هیچگاه نشنیده بود، درست مثل باران تندی که به صورتش میخورد برایش بیگانه بود. «میشنوی چی میگم؟»
آندرتون پاسخ داد: «بله.» بیهدف به آستین تا شدهی لباسش دستی کشید. یک بریدگی روی گونهاش شروع به سوختن کرد. آندرتون که گیج شده بود، تلاش کرد خودش را جمعوجور کند: «شما...»
«ساکت شو و گوش کن.»
مردی که این را گفت، قویهیکل و تقریباً چاق بود. حالا با دستهای بزرگش آندرتون را دور از باران و سوسوزدن ماشین در حال سوختن، به دیوار آجریِ خیس چسبانده بود. او گفت: «مجبور بودیم به این روش انجامش بدهیم. تنها راه ممکن بود. وقت زیادی نداشتیم. فکر کردیم کاپلان مدت زمان بیشتری تو را در خانهاش نگه میداره.» آندرتون پرسید: «تو کی هستی؟»
چهرهی خیس و بارانزدهی مرد به لبخندی زورکی باز شد: «اسمم فلمینگ است. باز هم من را خواهی دید. تا رسیدن پلیس حدود پنج ثانیه زمان داریم. بعد به همانجایی برمیگردیم که ازش شروع کردیم.» پاکتی صاف را درون دستهای آندرتون گذاشت: «این فعلاً برای این که به راهت ادامه بدی کافیه. یک سری کامل مدارک شناسایی هم داخلشه. هر از گاهی باهات تماس میگیریم.»
لبخندش بازتر شد تا اینکه تبدیل به خندهی عصبیِ تو دهانی شد: «تا وقتی که چیزی را که میخواهی ثابت کنی.»
آندرتون پلک زد: «پس این هم یک جور دسیسهاست، درسته؟»
مرد با صراحت گفت: «البته،» مرد با لحنی تند فحش داد و ادامه داد: «منظورت اینه که تو را هم متقاعد کردند؟»
آندرتون گفت: «فکر کردم...» نمیتوانست درست صحبت کند، به نظر میرسید یکی از دندانهای جلوییش لق شده باشد. ادامه داد: «خشونت علیه ویتور...که جایگزین شده، همسر من و یک مرد جوان، و خشمی طبیعی...»
مرد گفت: «خودتو به اون راه نزن. خودت بهتر میدونی. تمام این جریان خیلی به دقت طرح ریزی شده. تمام مراحلش تحت کنترل است. طوری تنظیم کرده بودند که کارت درست همون روزی که ویتور از راه رسید، بیرون بیاد. همین حالاش هم قسمت اول را درست به پایان رسوندن. ویتور کمیسر شده و تو یک مجرم دربند.»
«چه کسی پشت این جریانه؟»
«همسرت.»
آندرتون جا خورد: «تایید میکنی؟»
مرد خندید و گفت: «جون دلت.» مرد به سرعت نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «حالا پلیس سر میرسه. همین کوچه را بگیر برو. سوار اتوبوس شو و خودت را به جنوبشهر برسون، یک اتاق اجاره کن، مقداری مجله بخر و سر خودت را گرم کن. لباسهای دیگهای هم بخر، تو اونقدر باهوش هستی که بتونی از خودت مراقبت کنی. سعی نکن زمین را ترک کنی. تمام مسافرتهای بین سیارهای را تحت کنترل دارن. اگر بتونی هفت روز آینده خودت را پنهان کنی، میشه گفت موفق شدی.»
آندرتون پرسید: «تو کی هستی؟»
فلمینگ رهایش کرد که برود. به احتیاط خودش را به ابتدای کوچه رساند و بیرون را با دقت نگاه کرد. اولین ماشین پلیس سر رسیده بود و روی زمین سنگ فرش خیس آرام گرفته بود، موتورش به آرامی کار میکرد، ماشین به آرامی و با احتیاط به سمت بقایای در حال سوختن ماشین کاپلان نزدیک شد. داخلِ بقایای ماشین، گروه مردان داشتند به آرامی حرکت میکردند، با درد وناراحتی از میان تودهی فولاد و پلاستیک به سمت بیرون و باران سرد میخزیدند.
فلمینگ به آرامی گفت: «فکر کن ما یک گروه حفاظتی هستیم.» چهرهی فربه و بیحالتش در باران میدرخشید: «یک جور پلیس که مراقبِ خود پلیسه، تا مطمئن باشه همه چیز روی رواله.»
دستِ بزرگش را به طرف آندرتون بالا آورد. آندرتون را از خودش دور کرد و او در حالیکه سکندری میخورد، چیزی نمانده بود داخل سایهها و گرد و غبار نم گرفتهی کوچهی کثیف به زمین بیافتد.
فلمینگ به تندی به او گفت: «به راهت ادامه بده و اون پاکت را گم نکن.» در همان حال که آندرتون با تردید به سمت انتهای دیگر کوچه میرفت، آخرین کلمات مرد به گوشش رسیدند.: «به دقت مطالعهش کن، شاید زنده بمانی.»
۵.
بر اساس کارتهای شناسایی، او ارنست تمپل [۶]، یک برقکار بیکار بود که مستمری هفتگی از ایالت نیویورک میگرفت، همسر و چهار بچه در بوفالو داشت و تمام داراییاش کمتر از صد دلار بود. گرینکارت عرقکردهای که داشت به او اجازه میداد مسافرت کند و اینطوری هیچ آدرس ثابتی نمیداشت. مردی که دنبال کار میگردد، نیاز دارد دائم سفر کند. شاید مجبور باشد راهی بسیار طولانی را طی کند.
آندرتون که در اتوبوس تقریباً خالی داشت در طول شهر حرکت میکرد، خصوصیات ارنت تمپل را مطالعه کرد. کاملاً مشخص بود برای ساختن کارت، او را در نظر گرفته بودند چون تمام اندازهگیریها به او میخورد. بعد از مدتی دربارهی اثر انگشت و الگوی امواج مغزی فکر کرد. احتمالاً این موارد در بررسیها لو میرفتند. یک مشت کارتی که به همراه داشت فقط در بررسیهای بیدقت و سرسری او را نجات میدادند.
اما به هرحال از هیچی بهتر بود. و همراه با کارت شناساییها هزار دلار نقد هم بود. کارتها و پول را در جیبش گذاشت و بعد سراغ پیغامِ به دقت تایپ شده رفت که برایش گذاشته بودند.
در ابتدا هیچی از آن نفهمید. مدتی طولانی، با سردرگمی مطالعهش کرد.
وجود اکثریت، منطقاً بیانگر وجود اقلیتی متناظر با آن است.
اتوبوس به منطقهی وسیع جنوبشهر رسیده بود، چندین مایل هتلهای ارزانقیمتِ خرابه و ملکهای استیجاریِ فروریخته که بعد از ویرانی بزرگ جنگ همه جا پراکنده شده بودند. اتوبوس سرعتش را کم کرد و متوقف شد و آندرتون بلند شد. چند مسافر با بیحوصلگی گونهی بریده و لباسهای پارهاش را نگاه کردند، بدون اینکه توجهی به آنها بکند، روی پیادهی بارانزده قدم گذاشت.
متصدی هتل به غیر از گرفتن پولش علاقهی دیگری به او نداشت.
آندرتون از راه پله به طبقهی دوم رفت و داخل اتاقی باریک شد، که بوی نا میداد و از حالا به بعد به او تعلق داشت. با رضایتخاطر در را قفل کرد و پوشش پنجره را پایین کشید. اتاق کوچک اما تمیز بود. رختواب، قفسه، تقویمی خوشمنظره، صندلی، چراغ و یک رادیو با شکافی برای انداختن سکه.
سکهای داخل رادیو انداخت و خودش را به سنگینی روی تخت انداخت. تمام ایستگاههای اصلی اعلان پلیس را پخش میکردند. برای نسل حاضر این موضوع چیزی نوین، هیجانانگیز و ناشناخته بود. یک زندانی فراری! نیروی پلیس حریصانه علاقهمند بود.
گوینده داشت با لحنِ خشمگینِ حرفهای میگفت: «این مرد از مزایای مقام بالایش برای فرار استفاده کرده. به خاطر مقام بالایش به اطلاعاتِ محرمانه دسترسی داشته و اعتمادی که به او شده بود، این امکان را به او داده که از مراحل معمولی شناسایی و تعیین مکان بگریزد. او در طول زمان تصدیاش از اختیاراتش برای به بازداشت فرستادنِ بیشمار افرادی که مجرم بالقوه محسوب میشدند استفاده کرد و به این ترتیب جان قربانیان بیگناهِ بسیاری را نجات داد. این مرد، جان آلیسون آندرتون در بنیانگذاری سیستم پادجرم نقش داشته، سیستم پیششناسایی مجرمها با استفادهی بسیار هوشمندانه از پیشآگاه عقبافتاده که میتوانند اتفاقات آینده راببینند و با انتقال شفاهی این اطلاعات به سیستم تجزیه و تحلیل. این سه پیشآگاه در عملکردِ مهمشان..»
وقتی اتاق را ترک کرد و وارد دستشویی کوچک شد، صدا به تدریج محو شد. آنجا کت و پیراهنش را بیرون آورد و آب داغ را داخل دستشویی باز کرد. شروع کرد به شستن زخمِ روی گونهاش.
از داروخانهی گوشهی خیابان محلول شستشوی زخم، باند، تیغ، شانه، مسواک و دیگر چیزهای کوچکی که لازمش میشد را خریداری کرده بود. قصد داشت فردا صبح یک مغازهی فروش لباسهای دسته دوم پیدا کند و تعدادی لباس مناسب بخرد. به هر حال حالا او دیگر یک برقکارِ بیکار بود، نه یک کمیسر پلیس که در تصادف ماشین آسیب دیده باشد.
در آن یکی اتاق رادیو فریاد میکشید. در حالیکه فقط به طور ضمنی از صدای رادیو آگاه بود، مقابل آینهی ترک خورده ایستاد و به بررسی دندان شکستهاش پرداخت.
«... چگونگی پیداش سیستم سه تایی پیشآگاهها به کامپیوترهای دهههای میانی این قرن باز میگردد. نتایج یک کامپیوتر چگونه از لحاظ صحت بررسی میشوند؟ به این روش که اطلاعات به کامپیوتری دیگر که از لحاظ طراحی درست مثل اولی باشد، داده میشوند. اما دو کامپیوتر برای این منظور کافی نیستند. اگر هر کدام از کامپیوترها به پاسخ متفاوتی برسد، بعد تشخیص این که کدامیک درست میگوید، غیرممکن خواهد بود. راه حلی که بر اساس مطالعات دقیقِ روش آماری به دست آمده این است که کامپیوتر سومی را تجهیز کرده تا نتایج دو کامپیوتر اول را بررسی کند. به این ترتیب چیزی بدست میآید که گزارش اکثریت نامیده میشد. میتوان اینطور نتیجه گرفت که توافق دو کامپیوتر از سه تا، با درصد احتمال بالایی مشخص میکند کدامیک از دو پاسخ موجود درست میباشد. خیلی محتمل نیست که دو کامپیوتر به یک جواب مشابهِ اشتباه برسند.»
آندرتون حولهای را که در دست گرفته بود انداخت و به طرف اتاق دیگر دوید. در حالیکه داشت میلرزید، خم شد تا صدای بلند رادیو را بشوند.
«... کمیسر ویتور توضیح میدهد، اتفاق آرای سه پیشآگاه مفهومیست که به ندرت رخ دادهاست. ولی همین خوب است. معمولاً یک گزارش اکثریت از توافق دو پیشآگاه به دست میآید، به علاوهی یک گزارش اقلیت از سومی با مقداری اختلاف که معمولاً با اشاره به مکان و زمان همراه است. این امر با استفاده از نظریهی آیندههای چندگانه شرح داده میشود. اگر تنها یک زمان-بردار وجود میداشت، از آنجا که هیچ احتمالی وجود نداشت، اطلاعات پیشگویانه و در اختیار داشتن این اطلاعات هیچ اهمیتی نداشت، چون در آن صورت آینده قابل تغییر نبود. در سازمان پادجرم، قبل از هر چیز باید فرض کنیم...»
آندرتون با خشم دور اتاق کوچک قدم زد. گزارش اکثریت، فقط دو تا از پیشآگاهها روی موضوعی که کارت عنوان میکند، توافق کرده بودند. مفهوم پیغامی که درون پاکت بود، همین است. گزارش سومین پیشآگاه، گزارش اقلیت، به نوعی حائز اهمیت بود.
چرا؟
ساعتش به او میگفت از نیمشب گذشته. پیج امروز تعطیل بود. او تا بعدازظهر فردا به بخش میمونها برنمیگشت. شانس بسیار کوچکی بود، ولی به امتحانش میارزید. شاید پیج از او پشتیبانی میکرد و شاید هم نه. او مجبور بود خطر کند.
باید گزارش اقلیت را میدید.
----------------------------------------------------
ادامه داستان را در قسمت دوم بخوانید.
گفتگو دربارهی داستان
----------------------------------------------------
پانویس:
1- Witwer
2- اشاره به یک ضربالمثل مصور ژاپنی است که میگوید بدنگو، بدنشو و بدنبین. در این مثل سه میمون دانا وجود دارند که یکی با دستهایش چشمانش را پوشانده و به مفهوم ندیدن بدی است، دیگری گوشهایش را پوشانده یعنی بد نشنو و سومی دهانش را با دست پوشانده که یعنی بد نگو.
3- Wally Page
4- Leopold Caplan
5- ارتشِ اتحادِ فدرالِ بلوکغربی
6- Ernest Temple