صفحه سفید بود. دست و دلش به کار نمیرفت. یعنی باید مینشست و همهی کارها را دوباره انجام میداد؟ آن همه بازنویسی و ویرایش و حوصله؟ ششصد صفحه؟ با آن همه وسواس و ریزهکاری؟
سعی کرد به چیز دیگری فکر کند. صدای موسیقی را بیشتر کرد. لیست کمال را عوض کرد و مال خودش را گذاشت. لیستش ناقص بود، خیلی ناقص. حتا موسیقیهایش را هم پس نداده بودند. صورتجلسه را چنان با دقت نوشته بودند که مطمئن شده بود سوءتفاهم یکی دو روزه برطرف میشود. سی و هشت تاCD . موسیقیها، برنامهها و پشتیبانهایی که هفته به هفته و با دقت از نوشتههایش تهیه کرده بود. همراه با خود کامپیوتر.
حالا کامپیوتر را میشد دوباره خرید، و خریده بود، ولی نوشتهها چه؟ و آهنگها؟ این همه سال با حوصله و تکتک از اینجا و آنجا انتخاب کرده بود و آن همه وسواس نگهداریشان را داشت.
«کاری نداری؟ من رفتم بخوابم.» صدای کمال بود.
«نه، بیدارم. تو برو.»
هوا گرم بود. کمال پشتبام میخوابید. به هر صورت خودش باید تا صبح بیدار میماند. بهتر بود بنویسد، ولی
حوصلهاش را نداشت.
بلند شد و رفت و سری به گاو زد، خبری نبود. برگشت و نشست و دوباره به مانیتور خیره شد.
مثل همیشه خشمش بیشتر متوجه خودش بود. چرا نتوانسته بود حوادث را پیشبینی کند؟
ولی از کجا میتوانست حدس بزند؟ وقتی کوچکترین دلیلی برای چنین اتفاقی وجود نداشت، حتا با غیرمنطقیترین معیارها.
به خودش توپید: «این ننهمنغریبم بازیها چیست؟ لااقل یک پرینت از متن اولیه را داری. فقط سه چهار ماه کار از دست رفته بود. این یک سال و نیم تقصیر خودت بود که منتظر ماندی پس بدهند. مگر همان موقع در ضیافت سینجیم صریحاً به تو گفته نشد کؤر توتدوغون بوراخماز؟»
شاید هم قضیه همان بود که آن آشنای کودن از اینجا رانده و از آنجا مانده، که تازه هم از آخور میخورد و هم از توبره، برایش پیغام آورده بود: «ننوشتی این شد، ببین اگر بنویسی چه خواهد شد؟»
اشتباه میکردند. روحیهی آدمها متفاوت است. شاید بعضیها دوست داشتند ببینند.
دوباره سری به گاو زد. هنوز خبری نبود. نمیشد از قبل وقتش را دقیق تعیین کرد. به هر حال چند روز دیر و زود داشت.
همیشه استرس زایمان را داشت، و مهمتر از خود زایمان استرس تصمیمگیری بود. هیچوقت نمیشد دقیقاً فهمید چه وقت باید در زایمان مداخله کرد و چه مواقعی باید گذاشت خودش انجام گیرد. اینجا هم بعضی تصمیمها تابع سلیقه بود، هر چند بعضی چیزها را هم میشد به کمک تجربه تشخیص داد. ولی وقتی شروع میشد، دیگر آدم نمیتوانست آرام بماند. این طرف و آن طرف میدوید. وسایل را آماده میکرد و وقتی کمک لازم میشد و طناب را باتمام قدرت میکشید، از نفس میافتاد، عضلاتش به فریاد درمیآمدند، خونابه به سر و رویش میپاشید؛ ولی دغدغهی ثانیهها را داشت و تنفس گوساله را. و تولد انجام میشد، اضطراب لحظاتی دیگر ادامه پیدا میکرد، و سرانجام زندگیِ تازه اولین نفسهایش را میکشید و لبخندی روی صورت همه میآمد. میارزید.
به زندگی اندیشید و به دردها و خونابهها. به جلسهی آخر شهر کتاب فکر کرد که نتوانسته بود برود و به موضوعی که برای نوشتن تعیین شده بود: «پایان».
نشست و نوشت.
داستان تمام شد. کلاغ قصهها بال زد و از زمین بلند شد. هوا گرم بود. دو سه ساعتی به غروب مانده بود. به سمت برج میدان آزادی پرواز کرد و از شهر خارج شد، اگر میشد اصطلاح خارج شدن را به این راحتی برای شهری مثل تهران به کار برد.
کنار جاده پرواز میکرد. دیگر از او گذشته بود که به کوه بزند. تازه خشکسالی هم بود. در مسیر آدمها حداقل
میشد آبی برای نوشیدن پیدا کرد.
نرسیدن در سرنوشتش بود، ولی این بار مقصد خیلی دورتر بود و تصمیم داشت برسد. شاید تقدیر فقط رسیدن به خانهاش را از او دریغ کرده بود، نه جاهای دیگر را.
وسوسه شد از قزوین به سمت رشت بپیچد. منصرف شد. مسیری را انتخاب کرد که بهتر میشناخت، به طرف زنجان پرواز کرد. و بعد اتوبان را رها کرد و از جادهی قدیمی رفت. هوا داشت تاریک میشد. پرندههای زیادی در بعضی مزارع بودند. خیلی دوست داشت استراحتی بکند، شاید همصحبتی هم پیدا میکرد. ولی نه، آنها نمیتوانستند بفهمند که چرا او همیشه باید برود.
تا نیمهشب پرواز کرد، مهتاب بود. بعد دو سه ساعت خوابید. صبح زود بیدار شد و ادامه داد. قزلاوزن مثل همیشه در این موقع از سال بیآب بود. به تونل بزرگ رسید. اندیشید کاش آن گونه که بعضیها میپنداشتند، قاف همان قافلانکوه بود و مسافرتش همانجا تمام میشد.
از میانه گذشت، میانج قدیمی. به قرهچمن رسید. گذشت و رفت و کنار قوریگؤل پایین آمد و آب و دانهای خورد و دوباره پرید. هنوز هوا تاریک نشده بود که توانست تابلویی را ببیند که رویش نوشته بود «ساربانا بار بگشا زاشتران، شهر تبریز است و کوی دلبران». رفت و در حاشیهی آجیچای جایی پیدا کرد و بیاعتنا به داد و قال کاکاییها خوابید.
صبح وقتی دوباره پرواز کرد، حس کرد بالهایش قویتر شدهاند. کمی اوج گرفت. از کنار میشو گذشت. آرارات هم در دوردست دیده میشد. جلگهی سبز مرند را پشت سر گذاشت و بدون توقف تا جلفا پرواز کرد. ظهر بود که به آراز رسید. رود، آرام و راحت در بستر خود میلمید و میرفت. فارغ از شهرتش، سوابقش و نامهایش. آراز، ارس، آراکس.
به یاد داستانهایی افتاد که دربارهی رود شنیده بود. داستان را دوست داشت. هر چند همین داستانها بودند که باعث آوارگی دائمیاش شده بودند. اصلاً این چه کاری بود که او را در آخر قصهها وارد کردند؟ مگر همان ماست و دوغ چه اشکالی داشت؟ فوقش کمی زحمت بالا و پایین رفتن داشت. تازه با راست و دروغ هم که جور در میآمد. یا اصلاً همین تُرکها! عادت داشتند آخر داستانهای سنتیشان که همیشه هم به خوبی و خوشی تمام میشد، ناگهان از آسمان چند تا سیب بیفتد و قصهگو آنها را بین همه تقسیم کند. گیریم که بعضی وقتها عادلانه هم تقسیم نمیکرد و برای خودش یکی دو تا بیشتر برمیداشت؛ مخصوصاً وقتی شنونده بچه بود و راحتتر گول میخورد. حالا اگر دهانشان هم با حلواحلوا گفتن شیرین نمیشد، لااقل باعث آوارگی کسی نمیشدند.
شاید قصهگوها هم هیچوقت به سرنوشت او فکر نکرده بودند. فقط یک بار چهل سال پیش یکی از نویسندگان در آخر کتابش دلی به حال او سوزانده بود، تازه آن هم بیشتر یک تعارف مؤدبانه بود. مدتی پیش هم در یکی از ترانههای لوسآنجلسی یادی از او شده بود. همین.
در امتداد رود به شرق پرواز کرد. بعد به راست پیچید و فاصله گرفت. در آسیاب خرابه نشست و استراحت کرد. جمعیت زیاد بود. چه خشکسالی و چه ترسالی، آنجا همیشه آب جریان داشت. دوست داشت همانجا بنشیند و تماشا کند. آبشار، غار، آدمها. صخره بزرگ که بیست و چند سال پیش منفجرش کردند، یکی دو متر آنطرفتر افتاده بود. به مرور زمان آب رنگ کدورت را از چهره آن شسته بود. شاید از دلش هم. میخندید، به روی آدمها یا به ریششان؟
باید میرفت. پر زد و بلند شد. تا اینجا را بلد بود، ولی بقیه راه را باید با حدس و گمان میرفت. مسلماً کوه قاف همان رشته کوههای قفقاز بود، ولی این که نشانی نشد. منطقهای به آن وسعت را چگونه میتوانست کاوش کند؟ عطار هم که زیاد توضیح نداده بود. مثل بقیهی عرفا به دشواری راه پرداخته بود و تعیین مسیر را فراموش کرده بود. از دیگران هم نمیتوانست بپرسد. فاصلهی زمانی آن قدر زیاد بود که از گذشتگان چیزی جز افسانه نمیتوانست رسیده باشد. مطمئن بود میان پرندگانی که روزی عزم رفتن کردند و حتا در آن سی تایی که رسیدند، کلاغی هم بود و جزء فعالان و متفکرانشان هم بود؛ حتا اگر اشاره چندانی به او نشده باشد. ستایشها مال پرندگان خوش آب و رنگ بود، حتا از زبان عرفا. «مرحبا ای هدهد هادی شده، در حقیقت پیک هر وادی شده.»، «خهخه ای موسیچه موسی صفت، خیز و موسیقار زن در منفعت.»
اگر قرار بود جایی او را پیدا کند، باید جایی دوردست میبود. جایی که پای کسی به آنجا نرسیده باشد، حتا بعد از این همه سال. باید به قفقاز شمالی میرفت. به سمت داغستان.
حس کرد دیگر نیازی ندارد از مسیر جادهها برود. لازم نبود تا دریا برود و بعداً از گذرگاه دربند عبور کند. اوج گرفت و بالا رفت. رفت و رفت و از دور تپه ها را دید و کوهها را. شتاب گرفت.
نمیدانست چه زمانی است. نمیدانست چند روز و چند شب پرواز کرده است. نمیدانست در این مدت چه خورده و نوشیده و کجا خوابیده است. قله به قله و دره به دره میگشت و صدا میزد: «آی..... آی سیمرغ»، روزها در روشنایی و شبها در مهتابی که به سختی در کوهستان نفوذ میکرد. هر وقت ماه نبود میخوابید. هیچ کس را نمیدید، هیچ صدایی نمیشنید. کمکم داشت ناامید میشد.
یک روز بعد از غروب، در آخرین آثار روشنایی جویباری کوچک را پای صخرهای مرتفع تشخیص داد و به سوی آن پرواز کرد. شبی نامهتابی بود و باید تا سپیده منتظر میماند. پایین آمد، آب خورد و سر و رویی شست. کمی استراحت کرد و بعد ناگهان جعبهای را دید، درش باز بود. در همان تاریکی هم زرق و برق جعبه مشخص بود. قلبش تپید. اینجا خبری بود. فریاد زد: «آی.....» فرصت نشد سیمرغ را بگوید. خندهی ملایمی از پشت صخره شنید و بعد صدایی گفت: «چه شده رفیق؟ چیزی را فراموش کردهای؟» صدا قوی و ملایم بود.
حس کرد که خون در رگهایش منجمد شد و بعد به جوش آمد. آیا سرانجام او را یافته بود؟
صدا ادامه داد: «یا این که قرار است بعد از این من شبها هم آسوده نباشم؟» صدایی عجیب بود، زمینی نمینمود. آیا میتوانست آسمانی باشد؟
تمام جرأتش را جمع کرد و فریاد زد: «تو کیستی؟»
درنگی پدید آمد، درنگی طولانی. و بعد صدا گفت: «و تو کیستی؟»
«من کلاغم، کلاغ قصهها.»
باز هم درنگ طولانی شد. «و تو را برای چه فرستادهاند؟»
فریاد زد: «مرا کسی نفرستاده. من دنبال سیمرغ میگردم. تو سیمرغ نیستی؟»
«من؟ نه، من سیمرغ نیستم. گفتی کی هستی؟ کلاغ قصهها؟ آهان، فهمیدم. تنها هستی؟»
«بله. تو نمیدانی سیمرغ کجا است؟»
«جای ثابتی ندارد. بعضی وقتها اینجا هم سری میزند. نامنظم و خیلی هم دیر به دیر. ولی حتا اگر پیدایش کنی، فایدهای ندارد. او سخن یک پرنده را نمیشنود و جواب نمیگوید. به جمع اعتقاد دارد. میتوانی بروی و با پرندگان دیگر برگردی؟»
«نه. مشکل من مشکل جمع نیست. درد خودم است.»
«تو که دوباره دنبال شاهی برای پرندگان نمیگردی؟»
«نه، زمانه عوض شده است. تازه سیمرغ، حتا آن موقع هم، نشان داد که فقط رهبری جمعی را مشروع می داند. من دنبال جوابی برای سؤالم هستم. راز سرگردانی همیشگیام. شاید پاسخ پیش سیمرغ باشد.»
«مطمئنی که پاسخی وجود دارد؟»
«باید باشد. پرسشهای زیادی تاکنون پاسخ داده شده.»
«خب، یافتن چنین پاسخهایی آسان است. تو سرگردان شدهای، برای این که احتمالاً روزی یک نفر بعد از این که قصهاش به سر رسیده، هوس کرده شعرگونهای بگوید. کاری هم با مفهومش نداشته. بقیه هم شنیدهاند و تکرارکردهاند. به همین سادگی. زندگی مسخرهتر از این حرفها است. در دنیا هوسهایی کوچکتر از این هم بوده که فجایعی بزرگتر آفریده.»
«ولی این که جواب نشد.»
«بله. اینها چگونگیها هست نه چراها. مکانیزم است نه علت. تو آمدهای ذهنت را قانع کنی یا دلت را؟»
کلاغ ساکت ماند. صدا هم. فقط صدای ستارههایی میآمد که نزدیک آنها میدرخشیدند.
نفهمید سکوت چقدر طول کشید. و بعد دوباره صدا شنیده شد.
«برگرد، مبارزه کن. به آدمها بگو که آخر قصههایشان پای تو را وسط نکشند. بگو که به خاطر یک جمله پایانی بیمزه، با سرنوشت دیگران بازی نکنند.»
«فایدهای ندارد. آدمها را که میشناسی.»
«پس صبر پیشه کن. قصهگوییِ سنتی دارد از بین میرود. این روزها دیگر قصهها به سر نمیرسد. مشکل تو هم کمکم حل خواهد شد.»
«عمر من کفاف نمیدهد.»
«عمر تو تا وقتی است که در آخر قصهها ظاهر میشوی. دوست داری زودتر تمام شود یا دیرتر؟»
«دیر و زودش مهم نیست. فقط دوست دارم قبل از پایان عمرم مدتی مثل یک کلاغ معمولی زندگی کنم. آوارگیام تمام شود و تنهاییم هم.»
«ولی تو یک کلاغ معمولی نیستی. اگر از عالم قصهها بیرون بروی احساس خلاء خواهی کرد.»
«این فقط یک دلخوشکنک است. یک کلاغ معمولی هیچوقت این خلاء را حس نمیکند. چرا خلقت از همان اول مرا یک کلاغ معمولی نیافرید؟»
«این کار را کرده. هزاران و هزاران بار تو را کلاغ معمولی آفریده. بله، تو را. و یک بار هم تو را چیزی خلق کرده که اکنون هستی.»
«من؟»
«مطمئنی که معنی من را میدانی؟ بدیهیترین واژهی دنیا است و بزرگترین معمای آن. اگر به مفهومش فکر کنی گیج خواهی شد.»
باز هم ساکت شد. ستارهها هم ساکت شده بودند. کوه غرق اندیشه بود.
مدتی گذشت. نفهمید چند لحظه بود یا چند ساعت. کلاغ ناگهان به خود آمد، تکانی خورد و گفت: «تو کی هستی؟ اینجا چه میکنی؟ دور از آدمها و حیوانات. دور از همه چیز.»
«این مهم نیست. تو باید برگردی. سیمرغ به این زودیها اینجا نخواهد آمد. اگر هم آمد قضیه را به او میگویم. سال دیگر همین موقع سری به اینجا بزن.»
«وقتی میروم که بدانم کی هستی.»
جوابی نیامد. زمان زیادی گذشت. برخاست، آرام و بی صدا راه رفت. صخره را به آهستگی دور زد.
روشنایی کمرنگی در افق شرقی پدیدار شده بود، پشت صخره اندکی روشن بود. در تاریک و روشن، پیکر مردی ایستاده را دید که پشت به صخره تکیه داده و دستهایش را بالا برده بود. خیره شد و بعد توانست زنجیرهایی را ببیند که دست و پای مرد را به صخره بسته بود. جلوتر رفت. زخمی بزرگ را در سینه مرد تشخیص داد. قلب مرد شکافته بود. نه، قلبش نبود. مرد روبهروی او بود و این، طرف دیگرِ سینهاش بود.
«جلو نیا! دارد ترمیم میشود. همیشه قبل از طلوع میروید.»
«پرومته!؟»
«تو باید بروی. اگر سرنوشتت ظاهر شدن در آخر داستانها است، تلاش کن آن را زیبا انجام دهی. روزی همهی مردم آخر داستانی را برای هم نقل خواهند کرد که از جنس کلمات نخواهد بود. ولی تا آن موقع باید در عالم کلمه زندگی کنی. برو و اگر دوست داری، سعی کن به متن داستانها نیز راه پیدا کنی.»
«ولی تو که آزاد شده بودی.»
«قصهاش مفصل است. بگذار برای یک وقت دیگر.»
«نه، من نمیروم. میتوانم وقتی که عقاب آمد با او بجنگم. درست است که زورم به او نمیرسد، ولی میتوانم مانع کارش شوم. کلاغها زیاد این کار را میکنند. حرکاتشان خیلی سریع است. همه این را دیدهاند.»
«من هم دیدهام. حتا حملهی کلاغ به روباه را هم. ولی با تقدیر نمیتوان جنگید.»
«چه کسی این را گفته؟ خیلیها با تقدیر جنگیدهاند. مثلاً خود تو. اصلاً تقدیر را اعمال ما میسازد.»
«و در مرحلهای بالاتر، شاید جنگ اشخاص با تقدیر هم جزئی از همان تقدیر باشد. به تعبیر شاعر سرزمین شما، چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است.»
«اگر فرقی نمیکند، بگذار این تقدیر را انتخاب کنم نه آن یکی را.»
«تو باید بروی. این داستانِ تو نیست.»
هوا داشت روشن میشد. چهرهی رنجکشیده و با صلابت مرد مشخص بود.
«به من بگو چرا، پرومته. تو یک تیتان هستی، ولی وقتی زئوس با تیتانها جنگید، طرف او را گرفتی و به خدایان ملحق شدی. بعدش قوانین خدایان را هم شکستی و آتش را برای انسان وحشی غارنشین هدیه بردی. محکوم هم شدی. به صخره بسته شدی و عقابی هر روز جگرت را میشکافت و میخورد و دوباره جگر از نو میرویید. بعدها هم آزاد شدی و با خدایان آشتی کردی. انسانها هم همانگونه که خواستی در مسیر تمدن افتادند. این بار چه کردهای؟ برای چه؟ برای که؟»
«خواهم گفت، فقط به شرط این که قول بدهی بروی. حتا آن درامنویس یونان باستان هم این را نفهمید. مسأله فقط عوض کردن قلب با جگر یا کرکس با عقاب نبود. تلاش کرد از این موضوع مفهومی نمادین بسازد، تراژدی روشنفکری، عصیان، نمیدانم مصلوب شدن برای بشر یا چیزهای دیگر. ولی من این کارها را نه برای خدایان کردم و نه برای انسانها. برای دل خودم کردم. من تیتان بودم ولی از آنها خوشم نمیآمد. در مورد آدمها هم، بین چیزی که بودند و چیزی که میتوانستند باشند، مغاکی بسیار بزرگ وجود داشت. مغاکی تیره و زشت که باید برطرف میشد. زیباییشناسی حکم میکند هر چیز مسیر تکامل خود را بپیماید. و من زیبایی را انتخاب کردم، همین. تازه مصالحه با زئوس هم یک طرفه نبود. من زمانی پذیرفتم که قدرتم محدود است و نمیتوانم هر کاری را بکنم که ضربهام را زده بودم و موفق هم شده بودم و او زمانی مرا بخشید که فهمید عصیان مرا نمیتواند سرکوب کند.»
«و این بار چه؟ باز هم که همان قضیه زنجیر است و عقاب.»
هوا داشت روشن میشد. «جوابت را میدهم، ولی دیگر نباید چیزی در این باره بپرسی. آماده رفتن شو، ولی قبل از رفتن آن جعبه را تکان بده. بله، جعبه پاندورا است. صحبت آن هم باشد برای بعد.»
نمیتوانست خود را به رفتن راضی کند. پرومته گفت: «این بار به زنجیر کشیده شدهام، چون عصیان بزرگتری را مرتکب شدم. دیگر نمیخواهم یک خدا باشم. دوست دارم به یک انسان تبدیل شوم.»
«ولی...»
پرومته فرصت نداد: «برو. قبل از این که عقاب بیاید، برو. ولی قبل از رفتن، تو هم چیزی بگو. به عنوان یادگاری. قصهای، سخنی، شعری. به همان زبانی بگو که قصهگویانش آوارهات کردند.»
«مگر...»
پرومته باز هم سخنش را برید «اینجا قاف است. ساکنانش همهی زبانها را میدانند و به بیزبانی تکلم میکنند. تو هم بدون این که بدانی همین کار را کردی. ولی این بار به همان زبانی که عادت داری، بگو.»
برگشت. آخرین نگاه را به مرد انداخت. به زنجیرها، به سینهای که ترمیم شده بود تا بار دیگر شکافته شود. خواند:
«بگریست که یا رب این جوانمرد ... هرگز ندهش خلاص از این درد
سوزی ابدی ده از عطایش ... وانگه به عدم فکن دوایش»
بال زد و برخاست. همه چیز را تار میدید. صدایش را بلندتر کرد. داشت فریاد میزد: «سوزی که از او حیات خیزد، تن سوزد و استخوان بریزد.» گریست: « در عشق شرارهاش عیان کن،...» دیگر نتوانست ادامه دهد.
به سمت جنوب پرواز کرد. سپیده زده بود.
سپیده زده بود. کمال هنوز در پشتبام خوابیده بود. از جلوی کامپیوتر بلند شد. بیرون رفت. گاوها در خنکای صبح خوابیده بودند و راضی و آرام نشخوار میکردند. سری به اتاق زایمان زد. خبری نبود. به طرف محوطهی گوسالههای شیری نرفت. زمانبندی درونیشان زیاد دقیق نبود. اگر او را میدیدند، چه با سطل و چه دست خالی، فکر میکردند وقت شیرشان است و بلند میشدند و سر و صدا راه میانداختند. به سمت سالن پیچید. خشکش زد، روی نردهها کلاغی به او می نگریست. چشمهایش برق میزد، ولی معلوم بود که خسته است و از راه دوری آمده.
دلش تپید. پلکهایش را به هم فشرد. مدتی به همان حال ماند. وقتی دوباره چشمها را باز کرد، هیچ چیز روی نردهها نبود. شاید از همان کلاغهای همیشگی بود که میآمدند و میرفتند. شاید هم فقط یک خیال بود.
آرام شد. هنوز وقتش نرسیده بود. روزی باید آخر داستانی را میآفرید که از جنس کلمات نباشد و مردم مدتها آن را برای هم نقل کنند، ولی تا آن روز باید در عالم کلمه میزیست. اگر تقدیر این نقش را برایش در نظر گرفته بود، باید تلاش میکرد آن را زیبا بازی کند.