از آخرین باری که باستلر[۱] این قدر ساکت شده بود خیلی میگذشت. او در بندر فضایی سیریوس خوابیده بود، لولههایش سرد، بدنهاش پر از جای ضربه و خراشیدگی و سر و وضعش مثل یک دونده استقامت از نفس افتاده در پایان یک مسابقهی ماراتن بود. برای همهی اینها دلیل خوبی وجود داشت: او از یک سفر دور و دراز بازگشته بود. سفری که به هیچ وجه خالی از دردسر نبود.
اکنون، در بندر، آسایشی که استحقاقش را داشت، گرچه فقط به صورت موقتی، نصیبش شده بود. آرامش، آرامش شیرین. نه دردسری، نه بحرانی، نه بر هم ریختگی بزرگی، نه مصیبت مهلکی، مثل همانهایی که در هنگام پرواز آزاد کمِ کم دو بار در روز نازل میشدند. آرامش مطلق.
آخــــــــــــــــــــــیش!
کاپیتان مکنات[۲] در اتاقکش روی صندلی ولو شد، پاهایش را روی میز گذاشت و از فرصت آرامش حسابی کیف کرد. موتورها خاموش بودند و پس از ماهها اوّلین بار بود که صدای کوبش دوزخی آنها به گوش نمیرسید. بیرون در شهر بزرگ آن کنار، چهارصد نفر از خدمهی او در زیر خورشیدی تابان فریاد شادی سرداده بودند. میخواست غروب، وقتی معاونش گریگوری[۳] برای تحویل گرفتن پست برمیگشت، به درون آن گرگ و میش دلپذیر برود و در دنیای متمدنی که با چراغ نئون و نه چراغهای کمفروغ کشتی روشن میشد گشتی بزند.
بعد از این همه مدت، فرود آمدن روی زمین زیبایی خاصی داشت. افراد میتوانستند هرکدام به سبک و سیاق مورد پسندشان خودشان را رها بکنند و انرژیهای اضافهشان را مصرف کنند. در بندر نه کاری بود، نه اضطرابی، نه خطری و نه مسئولیتی. مأمنی بود آسوده و بیخطر برای این خانه بدوشان خسته.
دوباره آخـــــــــیش!
برمن[۴]، افسر مسئول مخابرات، وارد اتاقک شد. او یکی از انگشتشمار افراد باقی مانده سر پست بود و قیافهاش داد میزد که میتواند به بیست تا کار بهتر که میتوانست الان انجام بدهد فکر میکند.
کاغذ را که دست به دست میکردند برمن گفت: «قربان، این پیغام رله شده همین حالا رسید.» و بعد منتظر شد که آن دیگری نگاهی به کاغذ بکند و شاید هم پاسخی دیکته کند.
مکنات ورق کاغذ را که میگرفت، پاهایش را از روی میزش برداشت، راست نشست و با صدای بلند پیغام را خواند.
سرفرماندهی نیروهای مسلح زمین[۵] به باستلر. توقف در بندر سیریوس تا اطلاع ثانوی. هفدهم منتظر آدمیرال جانشین وین دبلیو. کسیدی[۶]. فلدمن[۷]. فرماندهی عملیات ناوگان، بخش سیریوس[۸].
سرش را که بلند کرد، تمام شادی از چهره چروکیدهاش رفته بود. غرید.
برمن که اندکی مضطرب شده بود پرسید: «چیزی شده؟»
مکنات به سه کتابچهی نازکی که روی میزش بود اشاره کرد و گفت: «وسطی. صفحهی بیست.»
برمن کتابچه را ورق زد و بخشی را پیدا کرد که میگفت: وین دبلیو. کسیدی، آد- جا. جمعدارکل ناوگان و انبارها.
برمن آب دهانش را به سختی فرو داد: «یعنی ...؟»
مکنات با نارضایتی گفت: «بله. یعنی همین. برگشتن به آموزشی و تمام چرندیاتش. رنگ زدن و کف سابیدن، شستن و برق انداختن.» بعد قیافهای رسمی به خود گرفت و صدایش را هم همانطوری کرد و گفت: «ناخدا، شما فقط هفتصد و نود و نه جیره اضطراری دارید. تعدادی که تحویل گرفتید هشتصد تا است. در گزارش روزانه شما هیچ ذکری از آن یک واحد مفقوده نشده است. کجاست؟ چه بلایی سرش آمده؟ چطور است که کیسهی انفرادی یکی از افراد یک جفت بند گتر رسمی توزیع شده کم دارد؟ شما خسارت او را گزارش کردهاید؟»
برمن وحشت زده پرسید: «چرا ما را انتخاب کرده است؟ او قبلاً هیچ وقت کاری به کار ما نداشت.»
مکنات رو به دیوار ابروهایش را درهم کشید و گفت: «دقیقاً به همین دلیل. این بار نوبت ماست که خدمتمان برسد.»
نگاه خیرهاش تقویم را یافت. «ما سه روز وقت داریم ... و به هر سه روزش هم احتیاج داریم! اوّل افسر دوّم پایک[۹] را خبر کن بیاید اینجا.»
برمن غمزده راهی شد. پس از مدتی کوتاه، پایک وارد شد. حالت صورتش مصداق این مثل قدیمی بود که میگفت خبرهای بد زود میرسند.
مکنات دستور داد: «یک سفارش تنظیم کن؛ برای صد گالن رنگ پلاستیکی، خاکستری سیر، با کیفیت ضمانتی. یکی دیگر هم برای سی گالن لعاب سفید داخلی تنظیم کن. آنها را مستقیم به انبار پایگاه فضایی تحویل بده. به آنها بگو تا شش امروز عصر همراه قلممو و رنگافشان به تعداد کافی، به ما تحویل بدهند. خودت هم هر نوع ماده تمیز کنندهی که مفتی میدهند را بردار بیاور.»
پایک عاجزانه تذکر داد: «افراد خوششان نخواهد آمد.»
مکنات درآمد که: «عشق هم میکنند. یک کشتی درخشان و براق، کاملاً تر و تمیز، برای روحیه خوب است. توی آن کتاب که اینطور گفته. بجنب و آن سفارشها را برسان. وقتی برگشتی، مدارک صورت انبارها و تجهیزات را پیدا کن و بیاورشان اینجا. باید قبل از رسیدن کسیدی موجودیها را بررسی کنیم. وقتی برسد دیگر هیچ فرصتی برای راست و ریست کردن کسری یا قاچاق کردن اقلام اضافهای که اتفاقی توی دست و بالمان پیدا میشوند، نخواهیم داشت.»
«چشم، قربان.» پایک که بیرون میرفت قیافهاش عین برمن شده بود.
مکنات در حالیکه روی صندلیاش لم میداد، زیر لب با خودش غرغر میکرد. حس ششمش میگفت که حتماً در لحظهی آخر دردسری درست میشود. کسری هر یک قلم کالا برای دردسر درست کردن کافی بود. مگر اینکه قبلاً گزارش شده باشد. از آن طرف اگر مازاد میداشتند بد میشد، خیلی بد. اوّلی دلالت بر بیتوجهی داشت یا اینکه از بداقبالی بود. دوّمی هم نشان از دزدی گستاخانهی اموال دولتی داشت و فرمانده هم لابد از آن چشمپوشی کرده بود.
به عنوان مثال، همین مورد اخیر ویلیامز[۱۰] از رزمناو زرهی سویفت[۱۱]. موضوع را، وقتی حول و حوش بوتس[۱۲] بیرون رفته بود، از اسپیسواین[۱۳] شنیده بود. ویلیامز با اینکه موجودی رسمی اقلام انبارش ده تا بود، از همه جا بی خبر در حالیکه یازده حلقه حصار سیمی الکتریکی در انبار داشت گیر افتاده بود. آخرش برای معلوم کردن اینکه آن حلقهی اضافه -که روی بعضی سیارهها ارزشش کمرشکن بود- از انبارهای فضایی به سرقت نرفته، یا به اصطلاح فضانوردان «تلهپورتی سوار[۱۴] نشده» است، یک دادگاه نظامی تشکیل دادند. ولی اوّل و آخر ویلیامز را توبیخ کردند. خود به خود ترفیعش هم این طور عقب میافتاد.
وقتی پایک با پوشهای پر از ورقهای بزرگ در دست برگشت ناخدا هنوز با ناخشنودی غرولند میکرد.
«همین الان شروع میکنیم، قربان؟»
«مجبوریم.» خودش را بالا کشید و با خیال مرخصی و مزه جاذبههای شهر خداحافظی کرد. بعد گفت: «صورتبرداری تجهیزات از عرشه تا دم کشتی خودش کلی وقت میگیرد. بازرسی توشهی افراد را میگذارم آخر سر.»
قدم رو از اتاقک بیرون رفت و مسیر عرشه را در پیش گرفت، پایک با اکراه دنبالش میکرد.
از کنار هوابند اصلی که باز بود که میگذشتند، پیزلِیک[۱۵] آنها را دید، مشتاقانه به راهرو پرید و دنبالشان راه افتاد. او یکی از اعضای خوب خدمه بود، یک سگ بزرگ که اجدادش بیشتر پر شور و شر بودند تا اصلاح شده. یک قلادهی بزرگ منقش به: پیزلِیک-متعلق به اس. اس. باستلر، را مفتخرانه دور گردنش داشت. وظیفهی اصلی او، که درست هم انجامش میداد، بیرون نگه داشتن جانوران غیرزمینی از کشتی و در مواقعی نادر بو کشیدن خطرهایی بود که برای چشم انسان نادیدنی بودند.
دستهی سه نفره پیش میرفت، مکنات و پایک با حالت کسانی که راحتی و آسایششان را فدای انجام وظیفه میکنند و پیزلِیک مانند کسی که برای انجام هر بازی جدید، حالا هر چه باشد، آماده است، با رضایت لهله میزد.
به اتاقک عرشه رسیدند، مکنات خودش را در صندلی خلبان رها کرد و پوشه را از دیگری گرفت و گفت: «تو این چیزها را بهتر از من میشناسی ... قلمرو من اتاق ناوبری است، آنجا من میدانم دنیا دست کیست. پس اینجا من میخوانم، تو پیدا کن.»
ناخدا پوشه را باز کرد و از صفحهی اوّل شروع کرد: «K1، قطبنمای رادیویی، نوع D، یک عدد.»
پایک گفت: «درست است.»
«K2، مسافتسنج و جهتنما، الکترونیکی، نوع JJ، یک عدد.»
«درست است.»
«K3، کنتورهای گرانشی گردش به چپ و راست، مدل کاسینی[۱۶]، یک جفت.»
« درست است.»
پیزلِیک سرش را روی پای مکنات گذاشت، با عجز مژه زد و نقنقی کرد. او داشت دیدگاه آن دو تای دیگر را درک میکرد. این دانه به دانه خواندن و درست است درست است کردن زجرآور، بازی مزخرفی بود. مکنات در حینی که به زحمت راهش را در آن فهرست سنگلاخ به طرف پایین میپیمود، یک دستش را پایین آورد و از روی همدردی با گوشهای پیزلِیک بازی کرد.
«K187، بالشتک اسفنجی، خلبان و کمک خلبان، یک جفت.»
«درست است.»
* * *
وقتی که سر و کلهی افسر یکم کشتی، گریگوری، پیدا شد، آنها به جعبهی کوچک آیفون داخلی رسیده بودند و داشتند در آن فضای نیمهتاریک اشیاء دور و بر آن را زیر و رو میکردند. پیزلِیک مدتی بود که آنجا را با انزجار ترک کرده بود.
«M24، ریزبلندگوهای یدکی، سه اینچی، نوع T2، یک دست شش تایی.»
«درست است.»
گریگوری که چشمهایش گرد شده بود گفت: «چه کار میکنید؟»
مکنات گفت: «همین فردا پس فردا بازرسی اساسی داریم.» سپس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «برو ببین که انبار چیزی تحویل داده است یا نه، و اگر نداده، چرا. بعد بهتر است بیایی کمک دست من تا پایک کمی استراحت کند.»
«یعنی دیگر بلند شدنمان منتفی است؟»
«شک نکن ... حداقل تا وقتی که حضرت اجل بیاید و برود.» بعد نگاهی به پایک انداخت و باز گفت: «وقتی به شهر رفتی، دور و بر را بگرد و هر کدام از خدمه را که توانستی پیدا کنی برگردان. هیچ عذر و بهانهای را هم قبول نکن. همینطور هیچ غیبت و یا تاخیری را. این یک دستور است.»
پایک این وظیفهی ناراحتکننده را به خاطر سپرد. گریگوری چشمغرهای به او رفت و بیرون زد، برگشت و گفت: «تا بیست دقیقهی دیگر جنسها را به اینجا میرسانند.» و با دلخوری راهی شدن پایک را نگریست.
«M47، کابل مخابرات داخلی، سیم بافتهی پوششدار، سه قرقره.»
گریگوری گفت: «درست است.» و در دل به خودش لعنت میفرستاد که بیموقع برگشته است.
کار که تا دیروقت شب ادامه یافته بود، اوایل صبح روز بعد از سر گرفته شد. در این هنگام سه چهارم افراد که در داخل و خارج کشتی به شدت کار میکردند، آنچنان وظایفشان را انجام میدادند مثل اینکه برای گناهانی که فکرشان در سر داشتند ولی هنوز مرتکب نشده بودند محکوم شدهاند.
در راهروها و سوراخسنبههای کشتی باید با حفظ فاصله امن از دیوارها، خرچنگوار و یکوری رفت و آمد میکردند. یکبار دیگر ثابت میشد که گونهی حیات زمینی از رانگ خایاس[۱۷] در عذاب است. اوّلین نگونبختی که رنگ را لکه میکرد باید از خیر ده سال زندگیش میگذشت.
در نیمهی بعد از ظهر دوّمین روز، در حالیکه حس ششم مکنات ثابت کرد احساسات پیشگویانهاش درست بودهاند، وضعیت آنها از این قرار بود. او صفحهی نهم را میخواند و در همین حین ژان بلانشار[۱۸] حضور و وجود حقیقی همه اجزاء برشمرده را تایید میکرد. به قول معروف دو سوم راه سنگلاخی هموار شده بود و در سراشیبی افتاده بودند.
* * *
مکنات با خستگی گفت «V1097، ظرف آبخوری، لعابی، یک عدد.»
بلانشار در حالیکه به ظرف تقهای میزد گفت: «آغه، امین.»
«V1098، سسا، یک.»
بلانشار با نگاهی متعجب پرسید: «Quoi؟[۱۹]»
مکنات تکرار کرد: «V1098، سسا، یک. خوب، چرا مثل صاعقهزدهها شدهای؟ اینجا آشپزخانهی کشتی است. تو هم سرآشپز هستی. تو میدانی توی آشپزخانه چه چیزهایی لازم است. این طور نیست؟ این سسا کجاست؟»
بلانشار با بیاعتنایی گفت: «اغگز اسمش غا نشنیدهام.»
«تو باید بدانی. در این صورت تجهیزات واضح و مشخص نوشته شده است. میگوید سسا، یکی. وقتی ما چهار سال پیش تجهیز شدیم، اینجا بوده است. ما خودمان تایید کردهایم و برایش امضا دادهایم.»
بلانشار انکار کرد: «من بغای ایچ چیز به اسم سسا امضا ندادهام. دغ آشپزی چیزی مثل این وجود نداغد.»
مکنات اخم کرد و برگه را به او نشان داد: «ببین!»
بلانشار نگاه کرد و با نفرت بینیاش را بالا کشید: «من اینجا داغم فغ بغقی، یک عدد. دیگ بخاغ پوشش داغ، ظغفیتآی مختلف، یک دست. ماییتابهآی ملوانی، شش تا. ولی نه سسا. اغگز اسمش غا نشنیدهام. من چیزی دغباغهی آن نمیدانم.» او دستهایش را از هم باز کرد و شانه بالا انداخت: «سسا نه.»
مکنات پافشاری کرد: «اینها را قبلا گفتی، دیگر چه، وقتی کسیدی برسد اگر آن سسا اینجا نباشد، جهنم به پا میکند.»
بلانشار پیشنهاد کرد: «بفغما پیدایش کن.»
مکنات خاطر نشان کرد: «ببین، تو یک گواهینامهی آشپزی از مدرسه هتلهای بین المللی گرفتهای. یک گواهینامهی طباخی از دانشگاه کوردنبلو[۲۰] گرفتهای. یک گواهینامه و سه تشویقنامه از مرکز تغذیهی ناوگان فضایی گرفتهای، یعنی با وجود همه اینها ... تو نمیدانی سسا چیست؟»
بلانشار دستهایش را به اطراف تکان داد و پراند: «[21]Nom d’un chien!» و بعد: «من د ازاغ باغ به تو میگویم اینجا سسا نیست. اینجا اغگز سسا نبوده. اسکوفییغ[۲۲] غا خودش ام بیاوغی نمیتواند سسا غا دغ جایی که نیست پیدا کند. شاید ام من جادوگغم؟»
مکنات جواب را جور کرد: «سسا قسمتی از تجهیزات مربوط به آشپزخانه است. باید اینجا باشد چون در صفحهی 9 هست و صفحهی 9 یعنی جای مناسب آن آشپزخانهی کشتی است، زیر نظر سرآشپز.»
بلانشار جواب داد: «اُوا! اتماً ام اینطوغ است!» و به جعبهای فلزی روی دیوار اشاره کرد و گفت: «تقویتکنندهی آیفون، این مال من است؟»
مکنات کمی سبک سنگین کرد و تصدیق کرد: «نه، مال "برمن" است. وسایل او در تمام کشتی سرگردانند.»
بلانشار فاتحانه گفت: «پس از او دغباغه این سسا کوفتی بپغس.»
«این کار را میکنم. اگر مال تو نیست، باید مال او باشد. بگذار اوّل این بررسی را تمام کنیم. اگر من منظم و دقیق نباشم کسیدی مرا خلع درجه میکند.»
چشمانش لیست را جستجو کرد: «V1099، قلادهی منقش، چرمی، نشانهای برنجی، مورد استفاده برای سگ. احتیاج نیست دنبالش بگردی. خودم پنج دقیقه پیش آنرا دیدم.» او قلاده را علامت زد و ادامه داد: «V1100، سبد خواب، نیباف، یک عدد.»
بلانشار در حالیکه به یک گوشهی سبد لگد میزد، گفت: «امین است.»
«V1101، بالش، اسفنجی، مخصوص سبد خواب، یک عدد.»
بلانشار مخالفت کرد: «یک نصفه. دغ عغض چآغ سال نصفهی دیگغش غا جویده است.»
مکنات گفت: «شاید کسیدی اجازه بدهد یکی دیگر سفارش دهیم. این مهم نیست. ما تا زمانیکه بتوانیم نصفهای را که داریم ارایه بدهیم مشکلی نداریم.» ایستاد و پوشه را بست و ادامه داد: «اینجا همین بود. من میروم دربارهی مورد مفقوده با برمن صحبت کنم.»
دستهی صورتبرداری به راه افتاد.
* * *
برمن گیرندهی UHF را خاموش کرد، گوشیاش را برداشت و یکی از ابروهایش را با حالتی سؤالی بالا برد.
مکنات توضیح داد: «در آشپزخانهی کشتی ما یک سسا کم داریم. کجاست؟»
«چرا از من میپرسید؟ آشپزخانه محدودهی بلانشار است.»
«نه کاملاً. تعداد زیادی از سیمهای تو از وسط آن میگذرند. تو دو جعبه تقسیم آنجا داری، همینطور یک سوییچ اتوماتیک و یک تقویتکنندهی آیفون داخلی. سسا کجاست؟»
برمن مات و مبهوت گفت: «اسمش را هم نشنیدهام.»
مکنات داد کشید: «این را به من نگو! قبلا از بس از بلانشار شنیدم سیر شدهام. چهار سال پیش ما یک سسا داشتیم. در اینجا گفته شده است. این کپی ما از چیزهایی است که تایید و امضا کردهایم. میگوید ما برای یک سسا امضا دادهایم. بنابراین ما باید یک دانه داشته باشیم. باید حتماً قبل از رسیدن کسیدی پیدا بشود.»
برمن با همدردی گفت: «ببخشید قربان. من نمیتوانم کمکتان کنم.»
مک نات توصیه کرد: «دوباره فکر کن. بالا تو عرشه یک مسافت-جهتنما بود. تو به آن چه میگویی؟»
برمن سردر گم گفت: «متجت.»
مکنات به سمت فرستنده پالس اشاره کرد: «و به این چه میگویی؟»
«اُپر پوپر.»
«میبینی؟ اسمهای بچهگانه. متجت و اُپر پوپر. حالا مغزت را به کار بیانداز و به یاد بیاور چهار سال پیش چه اسمی روی سسا گذاشتی.»
برمن تأکید کرد: «تا جایی که من میدانم روی هیچ چیز اسم سسا نگذاشتهایم.»
مکنات پافشاری کرد: «پس چرا ما برای یک دانهاش امضا دادهایم؟»
«من برای هیچ چیزی امضا ندادهام. همه امضاها را شما کردید.»
« در حالیکه تو و دیگران تایید میکردید. چهار سال پیش، احتمالاً در آشپزخانه، من گفتم "سسا، یک"، و یا تو یا بلانشار به آن اشاره کردید و گفتید "درست است." من به حرف یکی رفتم. حالا من میخواهم نظر متخصصین را دوباره بپرسم. ببین من یک ناوبر ماهر هستم، آشنا با تمام ابزار ناوبری جدید، ولی نه با اجناس دیگر. درنتیجه مجبورم به افرادی که میدانند سسا چیست اعتماد کنم ... در واقع باید این کار را بکنم.»
چیزی به ذهن برمن رسید: «وقتی ما مجهز میشدیم، همهی اشیاء متفرقه در بند اصلی، راهروها و آشپزخانه گذاشته شدند. ما قسمتی از اجناس را مرتب کردیم و در محلهای مخصوصشان انبار کردیم، به یاد دارید؟ این سسا نام، امروز میتواند هرجایی باشد. لزوماً تحت مسئولیت من یا بلانشار نیست.»
مکنات این نکته را پذیرفت و زیر بار رفت: «باید ببینم افسرهای دیگر چه میگویند. گریگوری، ورت[۲۳]، سندرسون[۲۴]، یا هرکس دیگر. ممکن است دست هر کدامشان باشد. هرکجا که باشد، پیدا میشود. یا اگر مصرف شده، باید یک گزارش برایش پر شده باشد.»
او بیرون رفت. برمن با چهرهای درهم گوشیاش را بر گوش گذاشت و دستکاری دستگاهش را از سر گرفت. یک ساعت بعد مکنات با چهرهای درهم برگشت.
او با خشم اعلام کرد: «به هیچ عنوان چنین چیزی در سفینه وجود ندارد. هیچ کس نمیداند چیست. هیچ کس نمیتواند حدس بزند چیست.»
برمن پیشنهاد داد: «رویش خط بکشید و گزارش دهید گم شده است.»
«چه، آن هم وقتی که به زمین نشستهایم؟ تو هم به خوبی من میدانی که مفقود شدن یا خراب شدن باید در همان زمان وقوع گزارش شود. اگر من به کسیدی بگویم که سسا در فضا گم و گور شده است، او میخواهد بداند کی، کجا، چطور؛ و چرا گزارش نشده است. اگر یک دستگاه عجیب و غریب باشد که از قضا نیم میلیون چوب ارزش داشته، اینجا یک قشقرق واقعی راه خواهد افتاد. من نمیتوانم به این سادگیها از سر خودم ردش کنم.»
برمن که معصومانه آهستهآهسته در تله میافتاد، پرسید: «پس راه حل چیست؟»
مکنات اعلام کرد: «یک و فقط یک راه. تو یک سسا میسازی.»
برمن که شقیقهاش میتپید گفت: «که؟ من؟»
«خود خودت و نه هیچ کس دیگر. به هرحال من کاملا مطمئنم این مال خودت بوده است.»
«چرا؟»
«چون این از نوع همان اسمهای بچهگانهایست که تو برای تجهیزاتت به کار میبری. سر حقوق یک ماهم شرط میبندم که سسا نوعی ماسماسک[۲۵] فنی است. احتمالا چیزیست که سرّی کار میکند. شاید یک ابزار تماس مخفیانه باشد.»
برمن اطلاع داد: «گیرنده فرستندهی تماس مخفیانه اسمش "فامبلی" است.»
مکنات با تأکید گفت: «بفرما! دیدی! پس یک سسا میسازی. باید تا ساعت شش عصر فردا تمام شده و برای بازرسی من آماده باشد. بهتر است قانع کننده باشد، در واقع رضایت بخش باشد. در واقع کارش این است بتواند قانع کننده باشد.»
برمن بلند شد، با دستهای آویخته و با صدایی گرفته گفت: «چطور میتوانم یک سسا بسازم وقتی اصلاً نمیدانم چیست؟»
مکنات نگاه موذیانهای به او انداخت و خاطر نشان کرد: «کسیدی هم نمیداند. او فقط یک جمعدار است نه بیشتر. یعنی اینکه فقط چیزها را میشمرد، به اشیاء نگاه میکند، از موجود بودن آنها مطمئن میشود، دربارهی اینکه وضعیت کاریشان رضایتبخش است یا اینکه زهوارشان در رفته پرس و جو میکند. همهی کاری که ما باید انجام دهیم این است که یک ماسماسک با ابهت سرهم کنیم و به او بگوییم که این سسا است.»
برمن از ته دل گفت: «یا حضرت موسی!»
مکنات سرزنشش کرد: «بیا به کمکهای مشکوک شخصیتهای کتاب مقدس تکیه نکنیم. بگذار عقلی را که خود خدا به ما داده است به کار بیاندازیم. بپر آن هویهات را بردار و تا ساعت شش فردا عصر، یک سسای درجه یک بساز. این یک دستور است!»
او خشنود از این راه حل راهی شد. پشت سرش، برمن رو به دیوار اخم کرد و یکی دو بار لبهایش را لیسید.
* * *
آدمیرال جانشین وین دبلیو. کسیدی درست سر وقت رسید. آدم قد کوتاه و شکم گندهای بود، با صورتی قرمز و چشمهایی شبیه چشمهای ماهی مرده گندیده. شق و رق و با تبختر راه میرفت.
«اِم، ناخدا؛ من مطمئن هستم همه چیز شما تر و تمیز است.»
مکنات با چربزبانی اطمینان داد: « همیشه تر و تمیز هستند. من نظارت میکنم» او با اعتقادی راسخ سخن میگفت.
کسیدی تایید کرد: «خوب است! من فرماندههایی را دوست دارم که وظایفشان را با جدیت انجام میدهند. با اینکه از عنوان کردنش متاسفم ولی عدهای هستند که این طور نیستند.»
او در بند اصلی قدم میزد، چشمهای ورقلمبیدهاش سفیدی و براقی لعاب بدنه را بررسی میکرد.
«برای شروع کجا را ترجیح میدهید، عرشه یا دم؟»
«صورت تجهیزات من از عرشه به سمت عقب مرتب شده است. ما میتوانیم به راحتی آنها را به همان ترتیبی که مرتب شدهاند بررسی کنیم.»
«بسیار خوب.» او فضولانه به سمت دماغهی کشتی لِک و لِک کنان به راه افتاد، در میانهی راه برای نوازش کردن پیزلِیک مکث کرد و قلادهاش را بازرسی کرد: «میبینم که خوب نگه داشته شده است. حیوان به درد بخوری است؟»
«با اعلام خطر زندگی پنج نفر را در ماردیا[۲۶] نجات داد.»
«حتماً جزییاتش در گزارش روزانه شما وارد شده است؟»
«بله قربان. گزارش روزانه در اتاق ناوبری منتظر بازرسی شماست.»
«به موقع به آن هم میرسیم.» با رسیدن به اتاقک عرشه، کسیدی یک صندلی جلو کشید، پوشه را که مکنات تقدیمش کرد پذیرفت و با آهنگی غیر رسمی شروع کرد: «K1، قطبنمای رادیویی، نوع D، یک عدد.»
مکنات آن را نشان داد و گفت: «همین است، قربان.»
«هنوز درست کار میکند؟»
«بله، قربان.»
همچنان ادامه دادند، از اتاقک مخابرات، اتاق کامپیوتر و صفی از دیگر مکانها گذشتند و سرانجام به آشپزخانه رسیدند. جایی که بلانشار با لباسهای سفید تازه شستهاش قیافه گرفته بود و محتاطانه تازه وارد را میپایید.
«V147، فر برقی، یک عدد.»
بلانشار با تحقیر اشارهای کرد و گفت: « امین است.»
کسیدی چشمهای ماهی مانندش را به او دوخت و استنطاق کرد: «رضایت بخش هست؟»
بلانشار اعلام کرد: «به اندازه کافی بزغگ نیست.» و با حرکتی معنیدار تمام آشپزخانه را نشان داد و ادامه داد: «ایچ چیز به اندازه کافی بزغگ نیست. جا خیلی کم است. امه چیز خیلی کوچک است. من سغآشپز آشپزخانه هستم ولی آشپزخانهی این سفینه شبیه یک اتاق زیغ شیغوانی است.»
کسیدی با تندی گفت: «این یک سفینهی جنگی است نه یک کشتی تفریحی.»
او رو به صورت تجهیزات اخم کرد و گفت: «V148، دستگاه زمانسنج، فر برقی، ضمیمه، یک عدد.»
بلانشار با خشم پراند: «امین است.» برای پرتاب کردن آن از نزدیکترین در کشتی آماده بود. البته به شرطی که اوّل کسیدی یک دانه دو تنظیمهاش را به او میداد.
کسیدی راهش را به سمت پایین لیست میپیمود و لحظه به لحظه به آن نزدیکتر میشد و تنش عصبی هم بالا و بالاتر میگرفت. سپس به بازرسی نقطه بحرانی رسید و گفت: «V1098، سسا، یک.»
بلانشار در حالیکه از چشمانش آتش میبارید، گفت: «[۲۷]Morbleu!» و ادامه داد: «قبلاً گفتم و حالا ام دوباغه میگویم. اینجا اغگز ...»
مکنات به سرعت حرفش را قطع کرد و گفت: «سسا در اتاق رادیو است، قربان.»
«واقعاً؟»
کسیدی نگاه دیگری به برگه انداخت: «پس چرا همراه با تجهیزات آشپزخانه ثبت شده است؟»
«وقتی که ما تجهیز میشدیم آن را در آشپزخانه جا دادند، قربان. این یکی از آن ادوات قابل حمل است که استقرارش در مناسبترین محل بر عهده ما گذاشته شده است.»
«هوم..م...م! پس باید به لیست اتاق رادیو منتقل میشد. چرا آنرا منتقل نکردید؟»
«من فکر کردم برای این کار بهتر است منتظر اجازهی شما بمانم، قربان.»
چشمماهی با خشنودی خوشخدمتی او را به ذهن سپرد: «بـــــله ناخدا، این واقعاً از شایستگی شما است. من الان منتقلش میکنم.» و مورد را از برگهی نُه خط زد، امضایش کرد و در برگهی شانزده وارد کرد و امضایش کرد.
«V1099، قلادهی مرصع. چرمی ... آها، بله، آن را دیدهام. دور گردن سگ بود.»
مورد را علامت زد. یک ساعت بعد او به سمت اتاق رادیو میخرامید. برمن ایستاده بود، شانههایش را راست نگه داشته بود ولی نمیتوانست جلوی تکان خوردنهای عصبی دست و پایش را بگیرد. چشمهایش کمی بیرون زده بودند و با التماسی خاموش رو به سوی مک نات سرگردان باقی مانده بودند. حال و روزش مثل کسی بود که روی آتش ایستاده باشد.
* * *
کسیدی با همان لحن همیشگیاش که نشان از عدم تحمل هر نوع حرف بیربطی داشت گفت: «V1098، سسا، یک.»
برمن مثل یک آدمآهنی ناهماهنگ تکان خورد، جعبهی کوچکی را به دست گرفت که در جلوی آن کلی عقربه و کلید و لامپ رنگی کار گذاشته بود. شبیه کاردست رادیوآماتورکاری بود که بخواهد جکپات[۲۸] بسازد. او یک جفت کلید را پایین زد. چراغها روشن شدند و با ترکیباتی فریبنده شروع به دور خوردن کردند.
به سختی اظهار داشت: «ایناهاش، قربان.»
«آاااااه!»
کسیدی صندلیش را ترک کرد و رفت که نگاه دقیقتری بیاندازد: «من به یاد نمیآورم قبلاً چنین چیزی را دیده باشم. ولی انواع و اقسام مدلهای مختلف از هر چیز وجود دارد. هنوز خوب کار میکند؟»
«بله، قربان.»
مکنات به کمک آمد: «این یکی از پر کاربردترین وسایل در کشتی است.»
کسیدی با لحنی که برمن را برای بیرون آوردن گوهر خرد در حضورش وسوسه میکرد، استنطاق کرد: «چه کار میکند؟»
رنگ از رخ برمن پرید.
مکنات شتابزده گفت: «توضیح کاملش نسبتاً پیچیده و فنی میشود ولی، تا حد امکان ساده شدهاش میشود اینکه این ما را قادر به ایجاد تعادل در بین میدانهای گرانشی مخالف میسازد. تغییرات لامپها اندازه و درجهی عدم تعادل را در هر لحظه نشان میدهد.»
برمن در حالیکه با شنیدن این خبر ناگهان جرات پیدا کرده بود افزود: «ایدهی زیرکانهای است. بر پایه ثابت فیناگل[۲۹].»
کسیدی که هیچ نفهمیده بود گفت: «میفهمم» بعد دوباره روی صندلیش نشست، سسا را علامت زد و ادامه داد: «Z44، بُرد سوییچ، اتوماتیک، چهل خط ارتباط داخلی، یک عدد.»
«این جا است، قربان.»
کسیدی نگاهی به آن انداخت، نگاهش را به صفحه برگرداند. دو نفر دیگر از حواس پرتی زودگذر او استفاده کردند و نفس راحتی کشیدند.
پیروزی به دست آمده بود.
همه چیز درست شده بود.
برای بار سوم، آخیــــــــــــــــــــــــش!
* * *
آدمیرال جانشین وین دبلیو. کسیدی با خشنودی و رضایت کامل راهی شد. در ظرف یک ساعت خدمه به شهر گریختند. مکنات نوبت را با گریگوری عوض کرد و به شادی در زیر درخششهای رنگارنگ پرداخت. طی پنج روز آینده همه در آرامش و خوشی بودند.
روز ششم بود که برمن پیغامی آورد، آن را روی میز مکنات رها کرد و منتظر عکسالعمل او باقی ماند. سیمایی سرشار از سربلندی داشت، خشنودی کسی که زحماتش در شرف پاداشدهی است.
از مرکز سرفرماندهی نیروهای مسلح زمین به باستلر. فورا برای پیادهسازی و بازسازی و تعمیر سراسری و عملیاتی کردن مجدد به اینجا برگردید. مولدهای نیروی ارتقایافته نصب خواهند شد. فلدمن. فرماندهی عملیات ناوگان. بخش سیریوس.
مکنات با خوشحالی نتیجه گرفت: «برگشت به زمین، و پیاده و بازسازی و تعمیر سراسری یعنی حداقل یک ماه مرخصی.» بعد نگاهی به برمن انداخت و گفت: «به تمام افسرهایی که سر پست هستند بگو یکبار دیگر به شهر بروند و به خدمه دستور سوار شدن دهند. افراد وقتی علت را بفهمند به سرعت بر میگردند.»
برمن با نیش باز گفت: «بله، قربان.»
در طول دو هفته بعد، هنگامیکه پایگاه سیریوس را پشت سر گذاشتند و ستارهی سیریوس به لکهای مبهم در غبار درخشان حوضهی ستارهای تبدیل شده بود نیش همهی افراد همچنان باز بود. هنوز یازده هفته راه باقی مانده بود، ولی ارزشش را داشت. بازگشت به زمین. هورا!
در اتاقک کاپیتان، یک روز عصر وقتی که حمله عصبی برمن ناگهان عود کرد؛ نیشخندها به یکباره ناپدید شدند. او قدم به داخل گذاشت و در مدتی که منتظر بود مکنات کار نوشتن در دفتر گزارش روزانه را تمام کند لب پایینش را میجوید.
سرانجام مکنات دفتر را به کناری گذاشت، نظری به بالا انداخت و روی درهم کشید: «چه بلایی سرت آمده؟ دل درد گرفتی یا یک مرض دیگر ؟»
«نه،قربان. من داشتم فکر میکردم.»
«فکر کردن این قدر درد دارد؟»
برمن با لحنی ماتمزده اصرار کرد: «من داشتم فکر میکردم، ما داریم برای پیاده کردن و بازسازی سراسری برمیگردیم. میدانید معنی این چیست؟ ما کشتی را ترک میکنیم و یک گله کارشناس داخل آن میریزند.» بعد با حالتی غمزده به دیگری خیره شد و گفت: «گفتم کارشناس.»
مکنات تایید کرد: «خوب باید هم کارشناس باشند. یک عده آدم خنگ که نمیتوانند تجهیزات را آزمایش کنند و ارتقاء دهند.»
برمن خاطر نشان کرد: «برای ارتقاء دادن سسا چیزی بیشتر از یک متخصص لازم است. احتیاج به یک نابغه هست.»
مکنات وا رفت، قیافهاش مثل صورتکهای نمایشی تغییر کرد: «یا یهودای اعظم! من کاملاً این موضوع را فراموش کرده بودم. وقتی به زمین برسیم نمیتوانیم آن بچهها را با حرفهای فنی گول بزنیم.»
برمن بر حرف او صحه گذاشت: «نه قربان، نمیتوانیم.» و اضافه نکرد «دیگر بیشتر از این». ولی قیافهاش داد میزد: «تو مرا داخل این مخمصه انداختی، خودت هم مرا بیرون بیاور.» او مدتی منتظر ماند و اجازه داد که مکنات به سختی فکر کند، سپس ادامه داد: «پیشنهاد شما چیست، قربان؟»
مکنات در حالیکه لبخند رضایت به سیمایش برمیگشت جواب داد: «آن ابوقراضهات را تکهتکه کن و داخل تجزیهکننده بیانداز.»
برمن گفت: «این کار مشکل را حل نمیکند، ما هنوز هم یک سسا کم خواهیم داشت.»
«نه، نخواهیم داشت. چون من میخواهم گزارش دهم که به علت مخاطرات خدمت فضایی از دست رفته است.»
یکی از چشمهایش را با چشمکی پراحساس بست و گفت: «ما الان در پرواز آزاد هستیم.»
برگهای جلو کشید و جلوی برمن که با نشان تسلی عظیمی بر صورت ایستاده بود با خطی خرچنگ قورباغه روی آن نوشت:
باستلر به سرفرماندهی نیروهای مسلح زمین. مورد V1098، سسا، یک، هنگام گذر از میان حوضهی ستارهای دوگانه هکتور ماژور-مینور[۳۰] تحت فشار گرانشی از بین رفت. مواد آن به عنوان سوخت استفاده شد. مکنات، فرماندهی. باستلر.
برمن یادداشت را به اتاق رادیو برد و آن با رادیو به زمین ارسال کرد. دو روز دیگر همه چیز در آرامش بود و اوضاع رو به راه بود. بار دیگر که او به اتاقک ناخدا رفت، میدوید و مضطرب بود.
او نفسنفسزنان خبر داد: «ژنرال تماس گرفته است، قربان.» و پیغامی را در دست دیگری چپاند.
از مرکز سرفرماندهی زمین به تمام واحدها. فوری و مهم. تمام سفینهها بیدرنگ فرود بیایید. کشتیهای در پرواز تحت فرمان رسمی تا رسیدن فرمان بعدی به نزدیکترین پایگاه فضایی بروند. ولینگ[۳۱]. فرماندهی هشدار و نجات. زمین.
مکنات بدون تشویش تفسیر کرد: «یک چیزی ترکیده.»
به طرف اتاق نقشه رفت، برمن نیز به دنبالش به راه افتاد. به نقشهها رجوع کرد، شمارهای روی تلفن داخلی گرفت، پایک را در عرشه پیدا کرد و به او دستور داد: «وضعیت اضطراری است. فرود تمامی کشتیها. ما به پایگاه زاکستد[۳۲] میرویم، تقریبا سه روز راه فاصله است. مسیر را همین حالا تغییر بده. هفده درجه به راست، زاویهی انحراف ده.»
سپس غرولند کنان حرفش را برید و گفت: «آن یک ماه شیرین در زمین پرید. تازه هیچ وقت هم از زاکستد خوشم نمیآمد. جای گندی است. خدمه احساس خواهند کرد جنایتی در حقشان انجام شده و من آنها را مقصر نمیدانم.»
برمن پرسید: «شما فکر میکنید چه اتفاقی افتاده، قربان؟» او نیز ناراحت و رنجیده به نظر میرسید.
«فقط خدا میداند. آخرین تماس ژنرال هفت سال پیش بود. زمانی که استاریدر[۳۳] در نیمهی راه مریخ منفجر شد. آنها در طول مدتی که در مورد علل آن تحقیق میکردند تمام کشتیهای فعال را فرود آوردند.»
چانهاش را مالید، کمی فکر کرد و ادامه داد: «و تماس قبل از آن وقتی بود که تمام خدمهی بلوگان[۳۴] دیوانه شده بودند. صد در صد هر اتفاقی این بار افتاده جدی است.»
«نکند آغاز یک جنگ فضایی باشد؟»
مکنات گفت: «برعلیه کی؟» بعد حرکتی از روی تحقیر کرد و ادامه داد: «هیچ کس کشتیهایی در حد درافتادن با ما ندارد. نه، این یک چیز فنی است. بالاخره میفهمیم. قبل از رسیدن به زاکستد یا حتی زودتر به ما میگویند.»
آنها بهشان گفتند. در حدود شش ساعت بعد. برمن با صورتی پر از وحشت به داخل هجوم آورد.
مکنات به او زل زد و مطالبه کرد: «این بار چه نگرانت کرده؟»
برمن بریده بریده گفت: «سسا» چنان میلرزید گویی عنکبوتهایی نامریی را از تن میتکاند.
«چه چیزش؟»
«سسا یک خطای تایپی است. در نسخه شما باید خوانده میشد سگ.سا[۳۵]»
فرمانده مثل جغد خیره ماند.
مکنات خندید. با لحنی مسخره گفت: «سگ.سا، سگ سازمانی.»
«خودتان نگاه کنید.» برمن پیغام را روی میز انداخت، خارج شد و اجازه داد که در پشت سرش تاب بخورد. مکنات اخمی کرد و پیغام را برداشت.
از مرکز سرفرماندهی نیروهای مسلح زمین به باستلر. در ارتباط با گزارش شما درباره V1098، سگ سازمانی کشتی، پیزلِیک. به طور کامل وضعیت و رفتار حیوانی که تحت فشار گرانشی از بین رفته را شرح دهید. از خدمه بازجویی کنید و تمام علایم یکسان بیماری که دچار شدهاند را بفرستید. فوری و مهم. ولینگ. فرماندهی هشدار و نجات. زمین.
مکنات در خلوت اتاقکش شروع به جویدن ناخنهایش کرد. همه را یک دور جوید. هر از گاهی چشمانش کمی لوچ میشد چون نزدیک شدن سر ناخنها به گوشت را بررسی میکرد.
1. S. S. Bustler – Space Ship Bustler
6. Rear Admiral Vane W. Cassidy
17. Wette Payne تغییر شکل یافتهی Wet Paint است. «رنگ خیس» را نویسنده اینجا عاملی فرازمینی کرده است.
19. عبارت فرانسوی به معنی «چه؟»
20. Cordon Bleu College of Cuisine
21. عبارت فرانسوی به معنی «چه میدانم چه سگی است»!
22. Georges Auguste Escoffier سرآشپز افسانهای و مشهور فرانسوی
25. Allamagoosa آلاماگوسا ظاهرا کلمهای است که انگلیسیزبانان برای اشاره به اشیاء با کاربرد ناشناخته به کار میبرند. در متن به جایش از کلمه ماسماسک استفاده کردم.
27. عبارت فرانسوی. معنایی شبیه «لعنتی!»
28. Fruit Machine یک نوع ماشین قمار سکهایکه روی یک صفحه شماره گیر دوار ترکیبهای تصادفی از علایم مختلف که معمولا عکس میوه های گوناگون هستند، تولید میکند. آمدن تصاویر یکسان باعث برد میشود.
29. Finagle's Constant گویا اشاره دارد به قوانین فیناگل، که زیرمجموعهای از قوانین مورفی هستند شامل:
۱: مهم نیست که چقدر نتایج قابل پیشبینی باشند، همواره کسی پیدا میشود که میخواهد آنها را جعل کند.
۲: مهم نیست که نتایج چه هستند، همواره کسی مشتاق است که آنها را به غلط تفسیر کند.
۳: مهم نیست که چه اتفاقاتی رخ میدهد، همواره کسی هست که معتقد است آنها مطابق تئوری او رخ دادهاند.
عبارت قوانین فیناگل اولین بار توسط جان دبلیو. کمپبل جونیور، ویراستار بانفوذ مجله داستانهای علمی تخیلی حیرت آور استفاده شد.سرانجام این لفظ مورد پسند لاری نیون نویسندهی علمی تخیلی واقع شد. او در داستانهایش تمدنی را تصویر کرده بود که به خدای خوفناکی به نام فیناگل و پیامبر دیوانهی او مورفی ایمان داشتند.