ماشیاکها موجودات جالبی هستند و این جالب بودن تنها در ظاهرشان نیست. اول بگذارید تکلیف خودم را با شما روشن کنم: اولین باری که ماشیاکها به زمین آمدند هزاران سال از انقراض نسل بشر گذشته بود؛ یعنی اینکه انسانی نبود که به استقبال ماشیاکها برود یا از ترس به سوراخی بخزد و پنهان شود، و آنها را از دید یک انسان و به زبان یک انسان توصیف کند. مثلاً هیچکس نگفت که ماشیاکها چهار پا دارند که از زیر بدن کروی شکلشان بیرون زده، و دو تا دست چنگکدار دو طرف این توپ سفیدرنگ و یک چشم درشت آبیرنگ وسط نیمهی بالایی این کره.
هزاران سال بود که نه کسی از کلمهی پا استفاده کرده بود و نه از واژههای دیگری مثل بدن، کره، دست، سفید، آبی و و و. پس اگر من ماجرا را به زبان خودمان تعریف میکنم، در واقع دارم حرفهای ماشیاکها را ترجمه میکنم. البته نه اینکه ماشیاکها زبان ما را نمیدانستند، بلکه روی سیارهی روزگاری سبز و آبی ما هیچکس را که به آن زبان با او حرف بزنند ندیدند و بین خودشان هم بدیهی است که به زبان خودشان حرف بزنند.
سفینهی ماشیاکها (قول میدهم این آخرین بار باشد که این نکته را توضیح میدهم: سفینه کلمهای است که ما برای آن چیزی که ماشیاکها سوار بر آن به زمین آمدند استفاده میکنیم و موقع آمدن آنها هیچکس نگفت که «هی! یه سفینه!» بلکه فقط یک ماشیاک به ماشیاک بغلدستیاش گفت: «زتز... فیش... ساد... موآر!» که معنیاش میشود: «سفینه رو بنشون!») موقع نزدیک شدن به زمین...
ولی بگذارید اول توضیح بدهم که اصلاً چه شد که ماشیاکها به زمین آمدند و از این به بعد هم فقط ترجمهی حرفهای آنها را به زبان خودمان مینویسم. آنها بعد از سفری هشتاد و پنج هزار میلیارد کیلومتری از سیارهشان که به دور ستارهای در صورت فلکی کلب اکبر میگردد توانسته بودند به سیارهای که نشانیاش را به صورت کاملاً اتفاقی پیدا کرده بودند، نزدیک بشوند.
قضیه از یک شیء سرگردان شروع شد که فضانوردهای ماشیاک پیدا کرده بودند. بر خلاف تصور اولیه، این شیء یک سنگ معمولی نبود. بدنهاش از برخورد با شهابسنگهای کوچک اینجا و آنجا قر شده بود، اما هنوز هم میشد تشخیص داد که ساختهی یک موجود هوشمند است. مثلاً شاید یک سفینه که در فضا رها شده بود. این حدسی بود که عدهای از دانشمندهای ماشیاک میزدند و با باز کردن دریچهی ورود به سفینه و دیدن داخل آن موفق شدند که این حدس را تأیید کنند.
اما فهمیدن ماهیت این شیء تازه اول راه بود. پیچیدگی قضیه وقتی بیشتر شد که دانشمندهای ماشیاک وارد سفینهی سرگردان شدند. با ورود دانشمندان به داخل سفینه، سر و صداهایی از دستگاههای داخل سفینه شروع به پخش شدن کرد که اول مایهی وحشت شد، اما وقتی هیچ اتفاقی نیفتاد دانشمندها جرأت ادامهی کار را پیدا کردند. نتایجی که از بررسی سفینه به دست آمد اینها بود: سر و صداها در واقع صدای صحبت سازندگان سفینه بود. البته این طور که به نظر میرسید کل پیام به یک زبان نبود، بلکه به زبانهای مختلفی پیام ضبط شده بود که با بررسیهای زبانشناسهای ماشیاک، تعداد این زبانها ۵۵ تا تشخیص داده شد. علاوه بر این پیغامهای صوتی، دو پیغام کتبی هم داخل سفینه قرار داشت که به کمک همین پیغام که مطابق حدسی که بعدها صحتش تأیید شد به همان زبانی بود که اولین بخش پیغام صوتی، بعد از سالها تلاش که منجر به رمزگشایی این یک زبان شد، ماشیاکها فهمیدند که این پیغامها از طرف اشخاصی به نامهای جیمی کارتر و کورت والدهایم هستند و مضمونشان هم یکجور اظهار خوشحالی از ملاقات!!! با ماشیاکها. به غیر از اینها تعداد زیادی تصویر و صدا داخل سفینه قرار داده شده بود.
اولین گمانهزنیها این بود که یک تمدن رو به افول در آخرین نفسهایش این سفینه را به فضا پرتاب کرده تا بدون هیچ اثری از بین نرود. اما در محتوای پیغامها هیچ اثری از چنین هدف مأیوسانهای وجود نداشت و به همین دلیل این نظریه رد شد.
شاید یک قوم خیلی قدرتمند این سفینه را برای جاسوسی فرستاده بودند! این نظریه خیلیها را نگران کرد و به تکاپو انداخت. تحقیقات بیشتری روی سفینه انجام شد و طی آن، این نظریه هم رد شد. یا لااقل خطرش منتفی شد. مدتهای مدیدی از پرتاب این سفینه میگذشت و نزدیک به پنجاه سال بود که ماشیاکها سفینه را پیدا کرده بودند. اگر قوم فرستنده قصد تماس یا در حالت بدتر حمله به ماشیاکها را داشت، به احتمال زیاد تا حالا حمله کرده بود.
نظریههای دیگری هم ارائه شدند، اما هیچکدام به اندازهی این دو نظریه رواج پیدا نکردند و هیچ نظریهای هم به اثبات نرسید. بنابراین تنها راه باقی مانده، اعزام تیم تحقیقاتی برای پیدا کردن این سیارهی مرموز بود. سیارهای که ظاهراً خود ساکنانش آن را زمین مینامیدند. سیارهای که عکسهای داخل سفینه آن را بسیار زیبا نشان میدادند.
و حالا برمیگردیم به داخل سفینهی مأمور به زمین. روی عرشهی سفینه سه ماشیاک ایستاده بودند. کاپیتان «یاب» فرماندهی سفینه، کاپیتان «زوپی»، معاون فرمانده و افسری به نام «نامرا»، آجودان فرمانده. هر سه نفر به جرم فضاییای که مقابل چشمهاشان بزرگ و بزرگتر میشد خیره شده بودند. اولین کسی که توانست از شوک دیدن چیزی که دیده بود خارج بشود و حرفی بزند، زوپی بود که گفت: «این نمیتونه... آخه مگه میشه؟... حتماً یه اشتباهی پیش اومده!»
یاب که البته از این حرف معاونش کمی رنجیده بود گفت: «برای اولین بار امیدوارم که اشتباه کرده باشم، ولی... نامرا! نقشه رو نشونم بده!» و بعد از چند لحظه: «نامرا! با توام!»
و نامرا که تازه صدای فرمانده را شنیده بود، دستپاچه گفت: «بله قربان! معذرت میخوام!» و نقشه فضایی سیارهی مقصد را روی سطح نیمکروی سقف عرشه به نمایش گذاشت. نقشه ابتدا خیلی مبهم بود، تا اینکه سیستم هدایت سفینه توانست موقعیت خود را روی نقشه پیدا کند. نقاط روشنی که در ابتدا محو و لرزان بودند روی نقاط روشنی در فضای بیکران منطبق شدند (مثل کلید تصحیح یه امتحان تستی متعلق به دوران انسانها!) و تصویر کاملاً واضح شد. ستارهها و سیارهها و سیارکها و دنبالهدارها همه و همه نشان میدادند که یاب سفینهاش را درست هدایت کرده. اما یک سیاره، فقط و فقط یک سیاره، مایهی پریشانی او بود.
در نقشهی فضایی سفینهی ماشیاک، در فاصلهی ۱۵۰ میلیون کیلومتری از ستارهای به قطر تقریباً ۴/۱ میلیون کیلومتر سیارهای قرار داشت که ابرهایی سفیدرنگ تقریباً تمام سطحش را از دید پنهان میکردند و از بین این ابرها گهگداری تکههایی بزرگ به رنگ آبی و تکههایی کوچکتر به رنگهای مختلف سبز و زرد و قهوهای و... دیده میشدند. این تصویری بود که ساکنان این سیاره از محل زندگیشان داخل سفینهای که در فضا رها کرده بودند، گذاشته بودند. اما سیارهای که بر تصویر سیارهی زمین در نقشهی ماشیاکها منطبق میشد، فقط از نظر اندازه شبیه زمین بود.
کرهای زرد و بیمار، برهوتی که ابتدا و انتهایش را به هم وصل کرده بودند و بادی ابدی بدون رسیدن به مقصدی مدام در این بیابان میگشت. و فرماندهی سفینهی ماشیاک، بزرگترین فرماندهی نیروی فضایی ماشیاکها در حالیکه دیدن این سیاره به جای سیارهی زندهای که مقصد سفرشان بود مشوشش کرده بود، کمی هم خیالش راحت شد از این که فهمید یک بار دیگر هم سفینهاش را درست هدایت کرده. آن هم در سفری چنین طولانی که همهی مقامات معتقد بودند به غیر از او کسی نمیتواند از پسش بر بیاید و اندکی هم حق داشتند.
با نزدیک شدن به سطح سیاره، چهرههای سرنشینان سفینه بیشتر و بیشتر در هم میرفت. انتظار این که ساکنان سیاره به استقبال شیء ناشناختهای بیایند چندان واقعبینانه نبود، ولی از سیارهای که جلوی چشم ماشیاکها بود، حتا پیامی که هویت آنها را جویا شود فرستاده نشد و روی سطح گستردهی سیارهی نفرین شده هم به نظر نمیآمد که اصلاً جایی که از آنجا بتوان پیامی فرستاد وجود داشته باشد.
اما بعد از سفری طولانی مثل این، نمیشد سفینه را برگرداند و گفت که سیارهای که به دنبالش رفته بودند دیگر وجود ندارد، آن هم بدون اینکه حتا یک بار روی سفینه قدم بگذارند. فرمان فرود را کاپیتان یاب صادر کرد و سفینه آرام آرام روی سطح صفرا رنگ سیاره قرار گرفت. اما شرایط روی سطح به گونهای بود که خارج شدن از سفینه غیرممکن تشخیص داده شد. دمای زیاد، سرعت زیاد باد و غلظت مواد سمی در جو زمین به قدری بود که ماشیاکها، موجوداتی که به گمان خود برای جشن گرفتن پایان تنهایی خود در جهان به زمین آمده بودند، موجوداتی که آمده بودند تا به انسانها نیز این نوید را بدهند که در گوشهای دیگر از این کیهان بیکران موجودات هوشمند دیگری زندگی میکنند، موجوداتی که شاید میتوانستند تجربیات خود را در عرصههای مختلف در اختیار انسانها گذاشته و تجربیات جالب انسانها را نیز به سیارهی خود انتقال دهند، موجوداتی که آمده بودند تا به انسانها بگویند که دیگر نیازی نیست تا سفینهای را با پیغامهایی که تا ابدالآباد تکرار میشوند، به این امید که شاید شنوندهای روزی به آنها گوش فرا دهد در فضا رها کنند، بلکه سفینههای نیروی فضایی ماشیاکها قادر به جابجا کردن آنها در فواصلی بین ستارهای هستند، حتا بر سیارهی روزگاری آبادان ما قدم نگذاشتند.
رباتهای ماشیاکها مدتی به نمونهبرداری از جو و سطح زمین پرداختند، شاید برای آنکه بتوانند بفهمند که چه بر سر سیاره آمده است؛ کاری که بعدها بیهوده از آب درآمد، چرا که حتا آزمایشگاههای پیشرفتهی ماشیاکها نتوانستند علت فاجعهای را که بیشک رخ داده بود تشخیص دهند. اینکه چه چیز توانسته بود از گوی خوش نقش و نگاری چنان تودهای از شن و سنگ بسازد هرگز معلوم نشد.
سالها بعد باز هم مهمانانی از کلب اکبر به دیدن زمین آمدند، این بار اما نه به قصد بازدیدی بیخطر. ماشیاکها از خیلی جهات شبیه انسانها بودند. چه بسیار انسانها که از مقابل چشم داشتن مداوم شاهدی بر ناکامی خود چنان اختیار از دست میدادند که آن را یکسره نابود میکردند. ماشیاکها نیز نمیتوانستند بازماندهی تراژدی عظیمی چون انسان را هر بار که به آسمان مینگریستند، تاب بیاورند. بنابراین بار دیگر کاپیتان یاب، این بار با فرامینی کاملاً متفاوت، به سفری به مقصد زمین فرستاده شد. این بار نه یک سفینهی بزرگ تحقیقاتی مجهز به امکانات دفاعی، بلکه سفینهای حامل یک بمب عظیم به سمت زیستگاه سابق آدمیان نگونبخت به راه افتاد.
سفینه هنگامی به زمین رسید که ستارهای درخشان از صورت فلکی موطن ماشیاکها و سه ستارهی دیگر به غایت درخشندگی در آسمان زمین میتابیدند و سفینه در نقطهای با عرض جغرافیایی تقریبی ۳۲ درجه به سوی شمال و طول جغرافیایی ۳۵ درجه به شرق به زمین نشست و به طور خودکار بمب را در زمین کار گذاشت و سپس مانند عنکبوتی که در روزگاران باستان بر روی زمین تخمهای خود را در بدن قربانی میگذاشت و میرفت تا نسل منحوسش از جسم قربانی و از مرگ او زندگی خود را ادامه دهند، بی ساعتی درنگ اضافی سیاره را به سمت وطن ترک کرد.
تنها هنگامی که سفینهی کاپیتان یاب میلیونها کیلومتر از زمین دور شده بود، زمین از هم گسیخت؛ مانند گلی از هم وا شد و از درون آن نوری به بیرون تافت که حتا از سیارهی ماشیاکها قابل دیدن بود، همانگونه که بیشک سالیان سال پیش از آن آدمیان از زمین به سیریوس نگریسته بودند، بی آنکه بدانند آنچه پیش رو دارند موطن به بارآورندگان فرجام سیارهشان است.