«سلام بر مریخ ۴» [۱] داشت از آن سوی کرانههای فضا به منزل برمیگشت، اولین سفینهای که به سیارهی سرخ رفته و بازمیگشت. تلسکوپهای واقع در رصدخانهی کوپرنیکِ ماه، رصدش کرده بودند، خبر را به زمین مخابره و موقعیتش را بازگو کردند. چندین ساعت بعد، تلسکوپهای زمین ذرهی ریزی را که در پهنهی خلاء سوسو میزد، پیدا کردند.
دو سال قبل، همین تلسکوپها دور شدن سفینه را تماشا کرده بودند، آن قدر رفتنش را تماشا کردند تا بدنهی نقرهای آن در تهی خلاء گم شد. از آن روز به بعد هیچ کلمه و نشانهای از «سلام بر مریخ ۴» نبود تا این که تلسکوپهای ماه دوباره آن درخشش آنی در فضا را ثبت کردند و زمین را از بازگشت سفینه به خانه، مطلع ساختند.
ارتباط با سفینه از طریق زمین غیرممکن بود. روی ماه، ایستگاههای رادیویی قوی میتوانستند پیغامهای زیرموج کوتاه را از فاصلهی یک میلیون مایلی تا زمین، عبور دهند. اما انسان هنوز راهی برای برقراری ارتباط در فاصلهی پنجاه میلیون مایلی فضا پیدا نکرده بود. بنابراین «سلام بر مریخ ۴» در سکوت رهسپار شده بود و ماه و زمین را غرق تفکر دربارهی سرنوشتش رها کرده بود.
و حالا که مقارنهی مریخ دوباره داشت اتفاق میافتاد، سفینه هم باز میگشت، حشرهی کوچکی ساخته از فولاد که با درخششهای خیرهکنندهی سوخت موشک، پیش میآمد. حال داشت از آن قلمرو سکوت مرموز به سوی زمین بازمیگشت، به فضا پشت میکرد و فاصلهها را زیر پاشنهی فولادینش میگذاشت. پیروزمندانه بازمیگشت، خاک سرخ مریخ هنوز به صفحات خورشیدیاش مانده بود و در لنزهای تلسکوپها نقطهای درخشان را میمانست.
پنج مرد شجاع روی عرشهاش بودند، توماس دلوانی [۲] رییس سفر اکتشافی، جری کوپر [3] رهجوی آغشته به خاک سرخ، اندی اسمیت [۴] بهترین تصویربردار دنیا و دو خدمهی فضا جیمز واتسون [۵] و المر پین [۶]، هر دو فضانوردان کارکشتهی مسیر زمین-ماه بودند.
سه سفینهی «سلام بر مریخ» دیگر هم بودهاند. سه سفینه که هرگز بازنگشتند، هر سه میلیونها مایل فراتر از ماه با شهابسنگها برخورد کردند. دومی لحظهای در اعماق فضا درخشید، درتلسکوپهایی بود که پروازش را ردگیری کرده بودند، فقط برق ناگهانی شعلهای سرخرنگ بود. مخزنهای سوخت منفجر شده بودند. سومی ناپدید شد. رفته بود و رفته بود تا این که از نظرها ناپدید شده بود. ماجرا مربوط به شش سال پیش بود، اما مردم هنوز در این فکر بودند چه بلایی بر سرش آمد.
چهار سال بعد، یعنی دو سال پیش، «سلام بر مریخ 4» پرواز کرده بود. امروز هم داشت برمیگشت، نقطهای سوسوزن در دوردست فضا بود، نشانهی درخشان فتح سیارات به دست انسان. به مریخ رسیده و داشت بازمیگشت. از حالا به بعد سفینههای دیگری هم خواهند بود. برخی در پسزمینهی تاریک فضا شعله خواهند کشید و برای همیشه ناپدید خواهند شد. اما برخی دیگر پیروز میشوند، انسان همیشه کورمال کورمال فضا را خواهد جست تا ارتباطهای خاکیاش را بگسلد و در نهایت راهی به سوی ستارگان باز کند.
جک وودز [۷]، گزارشگر اکسپرس [۸] سیگاری گیراند و پرسید:
«دکتر فکر میکنی اون بیرون چی پیدا کردن؟»
دکتر استفن گیلمر [9]، مدیر انجمن تحقیقاتی میانسیارهای، ابری از دود از سیگار سیاهش بیرون داد و با ترشرویی پاسخ داد:
«از کجا بدونم چی پیدا کردند؟ خدا کنه یک چیزی پیدا کرده باشند، این سفر چند میلیون واسمون آب خورده.»
وودز اصرار کرد: «حالا نمیتونید بگید چه چیزایی ممکنه پیدا کرده باشن؟ یک ایدهای از این که مریخ شبیه چیه، خلاصه ایدههای جدید.»
گیلمر گفت: «بعدش هم تو صفحهی اول چاپش کنی. شما میخواین یک چیزی از زیر زبون من بیرون بکشین، فقط چون طاقت ندارین منتظر اطلاعات واقعی بمونید. امکان نداره. شما گزارشگرها گاهی وقتا حال من رو به هم میزنین.»
گَری هندرسون [۱۰]، دستیار گزارشگر، التماسکنان گفت: «یالا دکتر، یک چیزی بگو دیگه.»
دان باکلی [۱۱] از نشریهی راههای فضا [۱۲] گفت: «بله دیگه، برای شما چه اهمیتی داره؟ همیشه میتونی بگی ما حرفات رو اشتباه منتقل کردیم. دفعه اول که نیست.»
گیلمر به کمیتهی رسمی استقبال اشاره کرد که قدری آنطرفتر ایستاده بودند.
پیشنهاد داد: «خب چرا از شهردار نمیخواین یک چیزی بگه، اون همیشه آماده است یک حرفی بزنه.»
گری گفت: «حتماً. اما چیز جدیدی نیست. اخیراً اون قدر عکسش رو روی صفحه اول زدیم که خیال میکنه صاحب مجله است.»
وودز پرسید: «هیچ ایدهای دارین چرا تا حالا باهامون تماس نگرفتند؟ الان چند ساعتی میشه در فاصلهی مناسب برای برقراری ارتباط هستن.»
گیلمر سیگارش را چرخاند: «شاید وسیلهی مخابراتیشان خراب شده.»
با اینحال روی چهرهاش خطوط نگرانی پیدا بود. این حقیقت که هیچ پیغامی از «سلام بر مریخ ۴» نرسیده بود، او را نگران میکرد. خرابی رادیو را میشد تعمیر کرد.
شش ساعت قبل «سلام بر مریخ ۴» وارد جو شده بود. همین حالا هم داشت دور زمین میچرخید و سخت تلاش میکرد سرعت کم کند. وقتی خبر نزدیک شدن سفینه به زمین پخش شد، تماشاچیها به منطقهی فرود هجوم آورده بودند. خیابانها و بزرگراهها تا چندین مایل مسدود شده بودند.
گردانهای پلیس عرقریزان در تلاشی بیپایان بودند تا منطقه را برای فرود خالی نگاه دارند. هوا گرم بود و دکههای پخش نوشیدنیهای غیرالکی غلغله بودند. زنها در جمعیت غش میکردند و برخی مردها هم زمین خورده و زیر پا مانده بودند. آژیر آمبولانسها بیوقفه به گوش میرسید.
وودز غرغرکنان گفت: «پووف. سفینه به فضا میفرستیم، اما هنوز بلد نیستیم از پس جمعیت بربیاییم.»
با اشتیاق به قرص آبی روشن آسمان خیره شد. گفت: «دیگه باید سر و کلهاش پیدا شه.»
غرشی رو به فزونی صدایش را در خود گم کرد. غرش کر کنندهی انفجارهای موتور موشک بود. کوبش توفندهی سفینه که بر فراز افق شعله میکشید.
وقتی موتورهای «سلام بر مریخ ۴» همچون دنبالهای از نور نقرهای بر فراز میدان درخشیدند، غرش جمعیت با غرش موتورها رقابت کرد. و بعد سفینه در دوردست رنگ باخت و هنگامی که موتورهای جلویش آتش گرفتند، برقی سرخ یافت.
وودز با حیرت گفت: «کوپر داره سنگ تموم میگذاره، با این طرز استفاده از موتورها، آبش میکنه.»
به غرب و به جایی که سفینه از نظر ناپدید شده بود، خیره شد. سیگارش را فراموش کرده بود، سیگار به انتها رسیده و انگشتهایش را سوخته بود.
از گوشهی چشمش جیمی آندروز [13]، عکاسِ اکسپرس را دید.
وودز به سویش فریاد زد: «عکس گرفتی؟»
اندروز فریادزنان پاسخ داد: «حتماً! من که نمیتونم از رعد و برق خروشان عکس بگیرم!»
سفینه داشت بازمیگشت، سرعتش کم شده بود، اما هنوز هم با سرعت سرسامآوری در حرکت بود. یک دقیقه بالای افق معلق ماند و بعد در حالی که دماغهاش رو به پایین بود، به سوی منطقهی فرود شیرجه رفت.
وودز فریاد کشید: «با این سرعت نمیتونه فرود بیاد. میترکه!»
انبوهی از اصوات خروشیدند: «نگاه کن!» و بعد سفینه پایین آمده بود، دماغهاش توی زمین در حال پیشروی بود، پشت سرش روی زمین ردی بر جای میماند که دود میکرد، دُم سفینه به هوا رفته و احتمالش بود سفینه را به پشت بچرخاند.
جمعیت در انتهای میدان شروع به دویدن، لگدکوب کردن، پنجهکشیدن، هل دادن و فشار آوردن کرد و ناگهان با دیدن سفینه که در خاک به سویشان سُر میخورد، دستخوش حملهی هراس شدند.
اما «سلام بر مریخ ۴» درست در چند قدمی گروهان پلیس متوقف شد، هنوز سمت راستش به هوا بود. سفینهای غُر و داغان شده بود که بالاخره از فضا به خانه بازگشته بود، اولین سفینه که به مریخ رفته و بازگشته بود.
روزنامهنگاران و عکاسها داشتند به سمت جلو میدویدند. جمعیت جیغ میکشید. بوق ماشینها و صدای آژیرها هوا را انباشته بود. از حاشیهی دوردست شهر، صدای تیز سوتها و آوای دور دست ناقوسها برخاست.
وودز در حال دویدن، فکری درون سرش میکوبید. فکری که بخشی از آن ناشی از دریافت بود. یک جای کار اشکال داشت. اگر جری کوپر پشت کنترلها بود، هرگز سفینه را با چنان سرعتی نمینشاند. این بازیِ یک مرد دیوانه بود که سفینه را به آن شکل فرود بیاورد. جری رهیابی ماهر بود و از ریسک کردن بیزار. جک سالها پیش او را در «مون دربی ۵» [۱۴] تماشا کرده و دیده بود با چه زیبایی یک سفینه را هدایت میکند.
دریچهی هوابندِ اتاق کنترل سفینه به آرامی تاب خورد و باز شد، در به دیوارهی فلزی خورد و دنگ صدا کرد. مردی بیرون آمد، مرد با عدم تعادل تلو تلو خورد و بعد روی یک توده افتاد.
دکتر گیلمر به سویش دوید و او را روی دستهایش بلند کرد.
هنگامی که سر مرد در بازوان دکتر قرار گرفت، وودز یک نگاه چهرهی مرد را دید. چهرهی جری کوپر بود، اما چهرهای از ریخت افتاده، تغییر شکل یافته و تقریباً غیرقابل تشخیص بود، چهرها بود که در ذهن جک وودز نقش بست و حک شد، تصویری بود که تا سالیان سال بعد با لرزشی بیاختیار به خاطر میآورد. چهرهای نحیف بود با چشمانی گود افتاده، گونههای خالی و دهانی که آبدهان از آن جاری بود، دهانشان صداهایی تولید میکرد که کلمات واقعی نبودند.
دستی وودز را هل داد.
اندروز با صدایی زیر گفت: «از سر راهم برو کنار، چطور انتظار داری عکس بگیرم؟»
روزنامهنگار صدای آرام دوربین را شنید و بعد صدای کلیک عوض شدن فیلم.
گیلمر داشت رو به کوپر فریاد میکشید: «بقیه کجا هستند؟» مرد نگاهی تهی به او انداخت، چهرهاش از درد و وحشت در هم پیچیده بود.
گیلمر دوباره فریاد زد: «بقیه کجا هستن؟» صدایش بر فراز جمعیتی که ناگهان ساکت شده بود، طنین انداخت.
کوپر سرش را به سمت سفینه چرخاند.
زمزمه کرد: «اونجا» و زمزمهاش مانند چاقویی تیز بران بود.
در حالی که آبدهان از دهانش جاری بود چند کلمهای گفت، کلماتی که هیچ معنایی نداشتند. بعد با تلاشی ناگهانی پاسخ داد.
گفت: «مُردن.»
و در سکوتی که ادامه یافت، دوباره گفت:
«همه مردن.»
دیگران را در بخش مسکونی پشت اتاق کنترل پیدا کردند. هر چهارتایشان مرده بودند، روزها از مرگشان میگذشت. جمجمهی اندی اسمیت با ضربهای محکم شکافته بود.
جیمی واتسون خفه شده بود، هنوز کبودیهای آبیرنگ، که اثر انگشتانی کلفت بودند، روی گلویش بود. جسد المر پین گوشهای افتاده بود، نشانی از خشونت روی جسدش نبود، اما چهرهاش به نقابی از تنفر، درد و وحشت و زجر تبدیل شده بود. جسد توماس دلوانی کنار یک میز افتاده بود، گلویش با یک تیغ اصلاح لبهصاف قدیمی بریده شده بود. تیغ که از خون سیاه شده بود، بر اثر فشار مرگ، عمیقاً در دست راستش فرو رفته بود.
در یک گوشهی اتاق جعبهی بستهبندی چوبی بلندی قرار داشت. روی کنارههای سفید و صاف جعبه کسی با دستی لرزان، با ذغال سیاه یک کلمه نوشته بود: «حیوان». مشخصاً تلاش شده بود چیز دیگری هم نوشته شود، زیر آن یک کلمه علامتهای بیمعنای ذغال بود. علائمی پیوسته و منقطع و بیمعنا.
ضیافتی که در شهر برای خوشامدگویی به بازگشت قهرمانان ترتیب داده شده بود، کنسل شد. قهرمانی باقی نمانده بود که کسی به او خوشامد بگوید.
چه چیزی در جعبه بود؟
دکتر گیلمر گفت: «یک حیوان است! و من یکی که از این جلوتر نمیرم. گفتنش سخت هست، اما به نظر میرسه زنده باشه. حتا وقتی سریع باشه -سریع، اون هم همچین چیزی- شاید یک تکونی به خودش بده که نسبت به خودش شقالقمر کرده.»
جک وودز از ورای دیوارهای شیشهای ضخیم به چیزی که دکتر گیلمر در آن جعبه یافته بود، نگاه کرد، جعبهای که رویش نوشته بود «حیوان».
شبیه به یک توپ گرد پشمی بود.
گفت: «خودش را گلوله کرده و خوابیده.»
گیلمر گفت: «گلوله کرده به درک. این شکل جانوره. کروی است و پوشیده از پشم. اگه واسش دنبال اسم میگردید، توپ-پشمی اسم مناسبیه. کُتی از جنس آن پشم در بدترین هوای قطب شمال هم به خوبی ازت حفاظت میکنه. ضخیم و گرم. باید یادت بمونه، مریخ مثل زمهریر سرده.»
وودز گفت: «شاید ایستگاههای شکار و خرید و فروش پشم روی مریخ راه بیاندازیم. محمولههای بزرگ پشم به زمین و پوششهای مریخی که به قیمتهای گزاف فروخته میشن.»
گیلمر گفت: «اگه کار به اونجا بکشه، همهشون رو با عجله میکشند. این جانور اگه بتونه حرکت کنه، به زور یک متر در روز حرکت میکنه. اکسیژن روی مریخ خیلی کمه، انرژی هم سخت به دست میآد و این بچه نمیتونه با دویدن هدرش بدهد. فقط باید سرجایش محکم بشینه و نذاره کسی اون رو از کارش که زندگی کردن باشه، بندازه.»
وودز گفت: «به نظر نمیرسه چشم یا گوش داشته باشه، یا چیزهای دیگه که حیوونا دارن.» به آن خیره شده بود تا توپ پشمین را از ورای شیشه بهتر ببیند.
گیلمر گفت: «احتمالاً حسهایی داره که هرگز کشف نمیکنیم. یادت باشه جک، این جونور محصول محیطی به کل متفاوته، احتمالاً از زنجیرهی حیاتی به کل متفاوت از زنجیرهای که رو زمین داریم، به وجود اومده. دلیلی نداره تصور کنیم روی دو دنیایی دور و جدا از هم نظیر زمین و مریخ، تکامل به موازت هم پیش میره.»
سیگار سیاه را روی لبهایش جابهجا کرد و ادامه داد: «از اون چیز کمی که دربارهی مریخ میدونیم، این دقیقاً همان نوع حیوونیه که انتظار داشتیم روی مریخ پیدا کنیم. با استانداردهای زمینی، مریخ آب کمی داره، احتمالاً اصلاً آب نداره. یک دنیا خشکه. اکسیژن داره، اما هوا چنان رقیقه که از دید ما خلاء به حساب میاد. یک حیوان مریخی باید با مقدار بسیار کمی آب و اکسیژن سر کنه. و وقتی این مقدار کم رو به دست میآره، باید حفظش کنه. شکل کروی به او نسبت کمینهی سطح به سرعت را میدهد.»
«این طوری حفظ اکسیژن و آب براش راحتتره. احتمالاً بیشتر بدنش ریه است. پشم اون رو از سرما محافظت میکنه. قاعدتاً مریخ سرمایی شیطانی داره. شبها اونقدر سرد هستند که دیاکسید کربن آزاد کنه. اونها تو سفینه اون رو تو دیاکسید کربن نگاه داشته بودن.»
وودز گفت «شوخی نکن!»
گیلمر گفت: «باور کن. داخل جعبه یک ظرف فولادی بود و رفیقمون اون تو بود. بیشتر هوا رو بیرون مکیده بودند و تقریباً تبدیل به خلاء کرده بودندش و بعد اطراف ظرف فولادی دیاکسید کربن جامد گذاشته بودند. بیرونش، بین جعبه و یخ کاغذ بود و احساس کرده بودند آب شدنش رو کند میکنه. احتمالاً مجبور شدهاند در طول سفر چندین بار بستهبندی رو باز کنند و هوا رو عوض کنند.»
«مشخصاً چند روز آخر قبل از این که برسند، کسی زیاد توجهی بهش نکرده بود، چون اکسیژن حتا برای اون هم بسیار کم شده و یخ هم تقریباً آب شده بود. فکر نکنم حالش خوب بوده باشه. احتمالاً یک کم مریض بوده. دیاکسید کربن زیاد شده و دما بالا رفته بود.»
وودز به قفس شیشهای اشاره کرد.
گفت: «گمون کنم حالا همه چیز رو براش ردیف کردید. تهویه مطبوع و سایر چیزها.»
گیلمر خندید.
پاسخ داد: «احتمالاً به نظر اون درست مثل خونهاشه. جو به اندازهی یک هزارم زمین رقیق شده و مقدار قابل توجهی اُزن داره. نمیدونم ازن احتیاج داره یا نه، اما در مریخ هم بخشی از اکسیژن باید به شکل ازن باشه. شرایط سطح برای تولید مثلش مناسبه. دمای هوا بیست درجه زیر صفر است. این رو دیگر حدس زدم چون هیچراهی برای شناخت اون بخش مریخ که این جونور توش شکار شده نداشتم. اینش فرق میکنه.»
سیگار را دوباره از یک گوشهی دهانش به گوشهی دیگر برد.
گفت: «یک مریخ کوچیک شخصی، همهاش برای خودش.»
وودز پرسید: «روی سفینه هیچ اطلاعات ذخیره شدهای پیدا نکردین؟ هیچ چیزی که اطلاعاتی از اون بده؟»
گیلمر سرش را تکان داد و سیگار را با خشم جوید.
گفت: «ما دفترچه گزارش روزانهی سفینه رو پیدا کردیم. اما به عمد از بین رفته بود. شخصی تو اسید غرقش کرده بود. هیچ شانسی وجود نداشت چیزی ازش بفهمیم.»
گزارشگر روی میز نشست و با انگشتانش روی چوب ضرب گرفت.
پرسید: «خب به چه دلیل لعنتی باید همچون کاری کرده باشند؟»
گیلمر با غیض گفت: «به چه دلیل لعنتی اون کارهای دیگه رو کردند؟ چطور یک نفر، احتمالاً دلوانی، پین و واتسون رو کشت؟ دلوانی چرا بعد از کشتن اونا، خودش رو کشت؟ چی به سر اسمیت اومد؟ چرا کوپر در جنون مرد، جیغ و فریاد میکشید، انگار کسی گلویش رو بریده باشه؟ کی اون یک کلمه رو روی جعبه نوشته بود و سعی کرده بود بیشتر بنویسه، اما نتونسته بود؟ چی جلویش رو گرفته بود؟»
وودز به سوی قفس شیشهای سر تکان داد.
با تردید گفت: «تو این فکر هستم که دوست کوچیکمون چقدر به ماجرا ربط داره؟»
گیلمر به تندی گفت: «تو از یک حشرهی فضایی هم دیوونهتری. به خاطر خدا اون موجود چه ربطی به این ماجرا داره؟ اون فقط یک حیوونه و احتمالاً هوش بسیار پایینی داره. به خاطر شرایط مریخ به قدری مشغول تنازع بقا بوده که مغزش خیلی کم رشد کرده. البته هنوز اون قدری شانس نداشتم که مطالعهاش کنم. دکر وینترز [15] از واشینگتن و دکتر لاتروپ [16] از لندن هفتهی دیگر میرسند. اون موقع تلاش میکنیم دربارهاش بیشتر بدونیم.»
وودز به سوی پنجرهی آزمایشگاه رفت و بیرون را نگاه کرد.
ساختمان بالای یک تپه بود، چمنزاری سبز از تپه به سوی ناحیهای پارک مانند کشیده شده بود، پارک چراگاهی برای اسبها، قفسهای سنگی بالای خندق و جزایری مسکون از میمون داشت. باغوحش شهر بود.
گیلمر پکی عمیق به سیگارش زد.
گفت: «این ثابت میکنه روی مریخ حیات وجود داره و لاغیر.»
وودز غرغرکنان گفت: «باید یک کم قدرت تخیل داشته باشی.»
گیلمر غرغرکنان گفت: «اگه داشتم روزنامهنگار میشدم. به درد هیچکار دیگهای هم نمیخوردم.»
هنگام ظهر، در باغوحش، پاپ آندرسون [17]، سرپرست قفس شیرها، سرش را با اندوه تکان داد و چانهاش را خاراند.
گفت: «این گربهها انگار ناراحتن. انگار چیزی تو ذهنشونه. شبا به سختی میخوابن. فقط دور و بر پرسه میزنن.»
اددی ریگس [۱۸]، گزارشگر اکسپرس، به نشانهی همدردی غرغر کرد.
گفت: «پاپ شاید ویتامین کافی بهشون نمیرسه.»
پاپ موافق نبود.
گفت:« نه، این نیست. همهشون همون غذای همیشه رو میخورن. یک عالم گوشت خام، اما همهشون ناآروم شدن. گربه حیوون تنبلیه. خوابش زیاده و همیشه چرت میزنه. اما اونا دیگه نمیخوابن. بداخلاق شدن و با همدیگه میجنگن. اون روز مجبور شدم نرو [۱۹] رو که میخواست پرسی [۲۰] رو بزنه، تنبیه کنم. وقتی این کارو کردم، به طرف من پرید، منی که از وقتی توله بود مراقبشم.»
از آنسوی خندق آبی نرو غرشی بدشگون به پاپ کرد.
پاپ گفت: «هنوزم از دستم عصبانیه. اگه آروم نشه درسی بهش میدم که یادش نره. شیری نداریم که جلوی من واسته.»
با نگرانی نگاهی به قفس شیر انداخت.
گفت:«امیدوارم آروم بشن. شنبه است و بعد از ظهر جمعیت زیادی میان. جمعیت همیشه اونا رو عصبی میکنه و این جوری که الان هستن، دیگه هیچی جلودارشون نیس.»
ریگس پرسید: «چیز دیگهای هم شنیدی؟» پاپ چانهاش را خاراند.
گفت: «سوزان امروز صبح مرد.»
سوزان یک زرافه بود.
ریگس پرسید: «نمیدونستم سوزان مریضه.»
پاپ به او گفت: «نبود. یک هو افتاد مرد.»
ریگس نگاهش را به سوی قفس شیرها گرداند. نرو، جانوری با یال مشکی بزرگ بود، داشت روی لبهی خندق آبی تعادلش را حفظ میکرد، انگار میخواست داخل آب بپرد. پرسی و شیر دیگری نه چندان مهربانانه با یکدیگر دعوا میکردند.
گزارشگر گفت: «به نظر میرسه نرو تو این فکره بیاد این طرف سراغت.»
پاپ غرید: «لعنتی. همچون کاری نمیکنه. نه نرو، نه هیچ شیر دیگه. گربهها از آب بیشتر از زهر بدشون میاد.»
از جایگاه فیلها که یک مایل یا چیزی در این حد دورتر بود، ناگهان صدای شیپور حیوانات برخاست. بعد صدای جیغ خشم فیلمها.
پاپ با خونسردی گفت: «انگار فیلها هم یک چیزیشون شده.»
صدای پاهایی در اطراف پیادهرویی که دور قفس شیرها بود، طنین انداخت. مردی که کلاهش افتاده بود و چشمانش از وحشت گشاد شده بودند، دوان دوان از کنارشان گذشت. هنگامی که میدوید فریاد زد:
«یک فیل دیوانه شده، داره به این سمت میآد!»
نرو غرش کرد. یک شیر کوهستان نعره کشید.
پیکر عظیمی خاکستری رنگ، که با وجود پاهای کلفتش به سرعت حرکت میکرد، چند بوتهای را دور زد و در امتداد حاشیهی سبز پارک به سمت بیرون حرکت کرد. خود فیل بود. فریادهای گوشخراش از خشم میکشید، گوشهای عظیمش تکان تکان میخوردند، هیولا به سمت قفس گربهها در حرکت بود.
ریگس برگشت و دیوانهوار به سمت ساختمان مدیریت دوید. پشت سرش پاپ نفس نفس میزد.
بازدیدکنندگانی که زودتر از موعد آمده بودند، در جستجوی جانپناه پا به فرار گذاشتند و در همین حال فریادهای وحشت هوا را به لرزه درآورد.
صدای حیوانات نیز به آن غرش افزوده شد.
فیل از مسیر اولیهاش تغییر جهت داد و به سوی محوطهی دو جریبی دوید که سه جفت گرگ در آن نگهداری میشدند. فیل در مسیر حرکتش، حصار و درختان و بوتهها را زیر لگدهایش له کرد.
ریگس از روی پلههای ساختمان مدیریت، نگاهی به عقب انداخت.
نرو، یعنی همان شیر داشت توی آب شیرجه میرفت! توی همان آبی که قرار بود مانند میلههای آهنی او را محکم توی قفسش نگاه دارد.
نگهبانی با اسلحه به سوی ریگس دوید.
فریاد زد: «جهنم بر سرمان نازل شده.»
خرسهای قطبی نبردی خونین به راه انداخته بودند، دوتایشان مرده بودند، دو تا در حال مرگ بودند و بقیه چنان جراحاتی داشتند که چندان امیدی به نجاتشان نبود. دو غزال با شاخهای گرهخورده داشتند تا سرحد مرگ میجنگیدند. جزیرهی میمونها غرق غوغا بود، نیمی از آن جانوارن به شکل مرموزی مرده بودند، نگهبان با حالی عصبی تمام اینها را تعریف کرد.
وقتی داخل شدند، پاپ با حالتی معترض گفت: «این طبیعی نیست. حیوونا این جوری نمیجنگن.»
ریگس داشت توی تلفن فریاد میکشید.
بیرون صدای شلیک اسلحه آمد.
پاپ به خود پیچید.
نالید: «شاید نرو رو زدن. نرویی که از وقتی توله بود بزرگش کردم. خودم با بطری بهش شیر دادم.»
اشک در چشمان مرد حلقه زده بود.
نرو بود. اما نرو پیش از مرگ، به مردی که اسلحه در دست داشت رسیده و با یک ضربهی سهمگین جمجمهاش را شکافته و کشته بودش.
آن روز کمی بعد، دکتر گیلمر روزنامهای را که روی میزش بود محکم کوبید.
از جک وودز پرسید: «این رو میبینی؟»
گزارشگر با اندوه سری تکان داد. «میبینم. خودم نوشتمش. تمام بعد از ظهر روش کار کردم. حیوونای وحشی تو شهر ول میگردن. حیوونای دردنده، مست از شهوت کشتن. بیمارستانها پر از انسانهای در حال مرگ شدن. سردخونهها پر از انسانهای از هم دریدهاند. خودم دیدم چطور یک فیل قبل از این که پلیس بهش شلیک کنه، مردی رو زیر پا له کرد. تموم حیوونای باغوحش دیوونه شده بودن. مثل جنگلی از کابوس بود.»
گفت: «من طاقت خیلی چیزها رو دارم. اما این نقطهی اوج یا فرود چیزی بود. خیلی وحشتناک بود دکتر. من برای حیوانات هم دلم میسوزه. جونورهای بیچاره. دست خودشون نبود. جای افسوسه که اون همه حیون کشته شدن.»
دکتر از روی میز به جلو خم شد. پرسید: «چرا اومدی اینجا؟»
وودز با سر به سوی قفس شیشهای که جانور مریخی در آن بود، اشارهای کرد. گفت: «با خودم فکر کردم. کشتار امروز من رو یاد چیز دیگهای انداخت.»
قدری مکث کرد و صادقانه به گیلمر نگاه کرد.
«من را به یاد اونچه در ”سلام مریخ ۴“ پیدا کردیم، انداخت.»
گیلمر به تندی گفت: «چرا؟»
وودز گفت: «افراد داخل سفینه دیوونه شده بودن. کارهایی کردن که فقط از آدمهای دیوونه سر میزنه. و کوپر هم از دیوونگی مرد. این که چطور عقلش رو اون قدر حفظ کرد که سفینه رو فرود بیاورد دیگه نمیدونم.»
گیلمر سیگار جویده شده را از گوشهی لبش برداشت و مشغول کندن گوشههای متلاشیشدهاش بعد با دقت آن را گوشهی لبش گذاشت.
«به این نتیجه رسیدی که اون حیوونا امروز دیوونه شده بودن؟»
وودز سری تکان داد.
گیلمر گفت: «پس به موجود مریخی مشکوک شدی. تو رو به خدا آخه چطور فکر میکنی اون گلولهی بیدفاع پشمی تو اون گوشه، میتونه انسانها و جونورها رو دیوانه کنه؟»
وودز گفت: «گوش کن. دکتر این جوری رفتار نکن. تو دنبال چیزی هستی. امشب یک قرار پوکر رو به هم زدی که توی آزمایشگاه بمونی. دو بشکه دیاکسید کربن سفارش دادی. تمام بعدازظهر خودت رو اینجا حبس کردی. یک چیزهایی هم از اپلمن [۲۱] تو آزمایشگاه صدا گرفتی. همهش یک معنایی داره، بهتره بهم بگی.»
گیلمر گفت: «لعنت به تو. حتا اگه قایم میکردمش بالاخره میفهمیدی.»
نشست و پایش را روی میز گذاشت. سیگار کج و کوله را داخل سبد کاغذ باطله انداخت و سیگار تازهای از جعبه برداشت، قدری آن را جوید و بعد روشنش کرد.
گیلمر گفت: «امشب. یک اعدام دارم. احساس بدی دربارهاش دارم، اما به هرحال نیتم خیره.»
جک با حیرت پرسید: «منظورت اینه که میخوای توپ پشمی که اونجا هست رو بکشی؟»
گیلمر سری تکان داد. «دیاکسید کربن رو برای همین لازم دارم. میخوام به قفس تزریقش کنم. اون هیچوقت نمیفهمه چه بلایی سرش اومده. خوابآلود میشه، خوابش میبره و هرگز بیدار نمیشه. یک راه انسانی برای کشتنش.»
«اما چرا؟»
گیلمر گفت: «گوش کن. میدونی مافوق صوت چیه دیگه نه؟»
وودز گفت: «امواج صوتی که فراتر از دامنهی شنوایی انسان هستند. ما تو خیلی چیزا ازشون استفاده میکنیم. برای ارتباط زیر آب و نقشهبرداری. برای بررسی ماشینهایی که سرعتشان زیاده و هشدار دادن دربارهی خرابیها.»
گیلمر گفت: «انسان تو استفاده از مافوق صوت خیلی پیشرفت کرده. با صدا همه جور کاری میکنه. امواج سونیکی با فرکانس بیش از بیست میلیون ارتعاش در ثانیه ایجاد میکنه. فرکانس یک میلیون، میکروبها رو میکشه. برخی حشرات با همدیگه با فرکانس سی و دو هزار ارتباط برقرار میکنند. بیست هزار فرکانسی هست که انسانها میتونن تشخیص بدن. اما انسان هنوز اول راهه. چون اون توپ کوچیک پشمی اونجا با مافوق صوتی صحبت میکنه که تقریباً سی میلیون هرتز فرکانسشه.»
سیگار به گوشهی چپ دهانش غلتید.
«صدا با فرکانس بالا رو میشه به صورت پرتوهای باریک متمرکز، مثل نور منعکس، و کنترل کرد. بیشتر کنترلی که داشتیم تو مایعات بوده. میدونیم یک محیط چگال بهترین محیط برای کنترل مافوق صوت است. صدا با فرکانس بالا تو محیط رقیقی مثل هوا خیلی زود از هم میپاشه. این مربوط به بیست میلیون ارتعاشه، یعنی حداکثر چیزی که ما بهش دست یافتیم.»
«اما ظاهراً سی میلیون ارتعاش رو تو هوا هم میشه کنترل کرد، در محیطی که از اتمسفر ما هم رقیقتره. نمیدونم چه تفاوتی داره، هر چند که حتماً باید توضیحی وجود داشته باشه. تو محیطی مثل مریخ که به خلاء بسیار نزدیکه، یک همچون چیزی برای برقراری ارتباط خیلی مفیده.»
جک گفت: «توپ پشمی با فرکانس سی میلیون صحبت میکنه. خیلی واضحه! حالا رابطه چیه؟»
گیلمر گفت: «این... اگرچه صدایی با این فرکانس رو نمیشه شنید، اما عصبهای شنوایی دریافتش میکنن و به مغز ارسال میکنن، ظاهراً تأثیر مستقیمی روی مغز میذاره و بلایی سر مغز میاره. ظاهراً تو مغز اغتشاش ایجاد میکنه و میل به قتل درش برانگیخته میشه، باعث میشه مغز به سوی دیوانگی پیش بره.»
جک نفس بریده به جلو خم شد.
«پس این همون اتفاقیه که روی ”سلام بر مریخ ۴“ افتاد. و همون اتفاقی که امروز توی پارک افتاد.»
گیلمر با تاسف سری تکان داد.
گفت: «شرورانه نبود. از این مطمئنم. توپ پشمی دلش نمیخواد به کسی آسیب برسونه. فقط تنها بوده و ترسیده. داشته تلاش میکرده با یک موجود هوشمند دیگه ارتباط برقرار کنه. تلاش میکرده با چیزی صحبت کنه. وقتی از سفینه آوردیمش خواب یا در خواب زمستانی بوده. احتمالاً درست به موقع خواب رفته تا کوپر از تأثیرات مافوق صوت نجات پیدا کنه. شاید میتونسته خیلی بخوابه. راه خوبی برا ذخیرهی انرژیه.»
«دیروز عصر بیدار شد. اما قدری طول کشید تا کامل بیدار بشه. تمام دیروز ارتعاشات ضعیف ازش دریافت میکردم. امروز صبح ارتعاشات قوی شدند. انواع اقسام غذاها رو تو قفس گذاشتم، به این امید که یکی رو انتخاب کنه و بخوره و من سرنخهای بیشتری از رژیم غذاییاش به دست بیارم. اما هیچی نخورد، قدری اطراف قفس راه رفت. خیلی آروم، گرچه به نظرم برای اون خیلی هم سریع بود. ارتعاشها همین طور قوی میشدند. این وقتی بود که جهنم توی باغوحش نازل شد. به نظر میرسه که الان باز داره چرت میزنه و همه چیز آروم شده.»
گیلمر وسیلهای به شکل جعبه برداشت، وسیله به یک سری هدفون متصل شده بود.
گفت: «این رو از اپلمن تو آزمایشگاه صوت گرفتم. ارتعاشات اولش من رو از پا درآوردن. نمیتونستم ماهیتشون رو تشخیص بدم. بعد صدا رو کشف کردم. این ها اسباببازیهای اپلمن هستند. فقط هنوز کامل نیستند. میذارن مافوق صوت رو بشنوی. البته در اصل شنیدنی در کار نیست، اما حسی از کیفیت صوتی، یک جور مطالعهی فیزیکی مافوق صوته، تبدیل مافوق صوت به چیزی اگر میشنیدی اون جوری بود.»
هدست را به وودز داد و جعبه را کنار قفس شیشهای برد. آن را روی قفس گذاشت و به آرامی به جلو عقب حرکتش داد، تلاش میکرد امواج مافوق صوت را دریافت کند که از موجود مریخی کوچک ساطع میشدند.
وودز هدستها را گذاشت و در حالی که نفسش بند آمده بود نشست.
انتظار داشت صدایی تیز و بلند بشنود، اما صدایی در کار نبود. به جایش حسی ترسناک از تنهایی به جانش چنگ انداخت، حسی از شگفتی و فقدان درک و ستوه. آن احساس همین طور در مغزش رخنه میکرد، فریاد بیصدای تنهایی و فلاکت بیحد و حصر بود، نالهی دلتنگی که قلب را به درد میآورد.
میدانست دارد به فغانهای مریخی کوچک گوش میکند، داشت نالههایش را میشنید، مثل گریههای تولهسگی گم شده در خیابانهای طوفانزده.
دستهایش را بالا برد و گوشیها را از سرش برداشت.
با و حشت به گیلمر خیره شد.
گفت: «تنهاست. داره برای مریخ گریه میکند، مثل یک بچهی گم شده.»
گیلمر سر تکان داد.
گفت: «حالا دیگه تلاش نمیکنه با کسی صحبت کند. اونجا دراز کشیده و زار میزنه. حالا دیگه خطرناک نیست. هیچوقت از قصد خطرناک نبود، اما به هرحال خطرناک بود.»
ووزد فریاد زد: «اما، تو تمام بعدازظهر اینجا بودی. به تو آزاری نرسوند. تو دیوونه نشدی.»
گیلمر سرش را تکان داد.
گفت: «نه. من دیوونه نشدم، فقط حیوونا دیوونه شدن. و اونها هم پس از مدتی به این حیوون خاص مصونیت پیدا میکنن. توپ پشمی هوشمنده. تلاشهای آتشینش برای برقراری ارتباط با یک چیز زنده هر از گاهی مغزم رو لمس میکرد... اما باقی نمیموند. میرفت، من رو نادیده گرفت.»
«متوجهی که، توی سفینه که بود فهمیده بود نمیتونه با مغز انسان ارتباط برقرار کنه. مغز انسان رو به عنوان یک چیز بیگانه تشخیص داده بود. پس دیگه وقتش رو با مغز انسان هدر نداد. اما تلاش کرد مغز میمونها و فیلها و شیرها رو امتحان کنه، به این امید که شاید یک موجود هوشمند دیگه پیدا کنه که باهاش صحبت کنه، موجود هوشمندی که بتونه براش شرح بده چه اتفاقی افتاده، بهش بگه کجا هست و بهش اطمینان بده برای همیشه از مریخ تبعید نشده.»
«من معتقدم هیچ حس بصری نداره، به جز این صدای مافوق صوت برای آشنایی با محیط و شرایط پیرامونش خیلی حس دیگهای نداره. شاید اونجا روی مریخ میتونسته با گونهی خودش و چیزهای دیگه صحبت کنه. زیاد حرکت نمی کرده. احتمالاً دشمنان زیادی هم نداشته. به حسهای متعدد نیازی نداره.»
وودز گفت: «باهوشه. اونقدر باهوشه که نمیشه بهش گفت حیوون.»
گیلمر سر تکان داد.
گفت:«حق با توست. شاید درست به اندازهی ما انسان باشه. شاید بازماندهی نژادیه که زمانی به مریخ حکومت میکرده.»
سیگار را از دهانش بیرون آورد و با خشونت روی زمین انداخت.
گفت:«به درک. فایدهی حدس و گمانهزنی چیه؟ شاید من و تو هرگز نفهمیم. شاید نسل بشر هرگز نفهمه...»
دست دراز کرد و جعبهی دیاکسید کربن را برداشت و شروع کرد به هل دادنش به طرف قفس.
وودز گفت: «دکتر مجبوری بکشیش؟ واقعاً میخواهی این کار رو بکنی؟»
گیلمر جعبه را وحشیانه به طرف او هل داد.
فریاد زد: «البته که مجبورم بکشم. اگر این ماجرا که توپ پشمی چهار تا مرد توی سفینه و تمام حیوونای امروز رو کشته، به بیرون درز کنه چی؟ اگر بقیه رو دیوونه کنه چی؟ دیگه تا سالها سفری به مریخ در کار نخواهد بود. افکار عمومی غیرممکنش میکنه. و وقتی یک سفینهي دیگه بره، قوانینی وضع میکنن که دیگه کسی نتونه توپ پشمی بیاره و مجبور میشن برای اثرات مافوق صوت آماده بشن.»
به طرف بشکه برگشت و دوباره آن را هل داد.
گفت:«وودز من و تو مدت زیادی دوست بودیم.. کلی با هم آبجو خوردیم. تو این رو منتشر نمیکنی جک، مگه نه؟»
پایش را دراز کرد.
گفت: «اگه این کارو بکنی، میکشمت.»
جک گفت: «نه، فقط یک داستان ساده. توپ پشمی مرده. نمیتونست زندگی روی زمین رو تحمل کنه.»
گیلمر گفت: «این یک چیز دیگه است. من و تو میدونیم که مافوق صوت با فرکانس سی میلیون میتونه انسانها رو دیوونه کنه. میدونیم میشه توی اتمسفر کنترلش کرد، احتمالاً تا فواصل خیلی زیاد. فکر کن کارخونههای اسلحهسازی دنیا با همچون اسلحهای چه کارها که نمیتونن بکنن! شاید هم یک روز بفهمن، ولی نه از طریق ما.»
ووزد به تلخی گفت: «زود باش. زود باش. نذار توپ پشمی بیشتر زجرت بده. شنیدیش. انسانها به این روز انداختنش. فقط یک راه داره که از این جا نجات پیدا کنه، اگه میتونست به خاطر مردن ازت تشکر میکرد.»
گیلمر دستانش را دوباره روی بشکه گذاشت.
وودز به سوی تلفن دست دراز کرد. شمارهی اکسپرس را گرفت.
در ذهنش میتوانست صدای گریهی بچگانه را بشنود، آن گریهی وحشتناک و بیصدای تنهایی را، آن نالهی فلاکت و دوری از خانه، حیووان کوچک و در خود فرو رفتهای که از خانهاش در فاصلهی پنجاه میلیون مایلی دزدیده شده بود، میان غریبهها بود، حیوان آسیب دیدهی کوچکی که برای جلب توجه گریه میکرد، توجهی که کسی به او نداشت.
صدای بیل کارسون [۲۲]، اپراتور شب گفت: «دیلی اکسپرس». گزارشگر گفت: «جک هستم. امشب شاید یک چیزی واسه نسخهی فردا صبح گیرت بیاد. توپ پشمی همین الان مرد. بله توپ پشمی، اون حیوونی که ”سلام بر مریخ ۴“ با خودش آورده بود، همون راسکال کوچولو نتونست تحملش کنه.»
پشت سرش گیلمر شیر را باز کرد و جک صدای هیس را شنید .
گفت: «بیل، فکر میکردم تو فرشتهای. میتونی بگی اون حیون کوچیک از تنهایی مرد، آره خودشه، داشت واسه مریخ گریه میکرد، خودشه، باید یک داستان اشکی درست و حسابی به بچهها بدی.»
پینوشتها:
* این داستان با عنوان «Madness from Mars» نخستین بار در سال 1939 در شمارهی آوریل مجلهی Thrilling Wonder Stories به چاپ رسیده است.
[۱] Hello Mars IV
[۲] Thomas Delvaney
[۳] Jerry Cooper
[۴] Andy Smith
[۵] Jimmy Watson
[۶] Elmer Paine
[۷] Jack Woods
[۸] Express
[۹] Stephen Gilmer
[۱۰] Gary Henderson
[۱۱] Don Buckley
[۱۲] Spaceways
[۱۳] Jimmy Andrews
[۱۴] Moon Derby five
[۱۵] Winters
[۱۶] Lathrop
[۱۷] Pop Anderson
[۱۸] Eddie Riggs
[۱۹] Nero
[۲۰] Percy
[۲۱] Appleman
[۲۲] Bill Carson