دانلود شمارهی ۳9 به صورت کامل در قالب یک فایل
«مسافرین محترم قطار...»
صدای گوینده در ایستگاه میپیچد.
«سکوی ۱۴...»
چند پسر نوجوان ساکها و چمدانهایی را روی دوششان گذاشتهاند و به سمت پایین ایستگاه میدوند.
«بدو، بدو، وگرنه جای خوب رو میگیرن ها.»
«خب آخه این چه کاریه، مگه مسابقه است؟»
«بهت میگم بدو یعنی بدو. بلیتهاش که شماره نداره. هر کی زودتر برسه جای بهتر رو میگیره.»
زن و مرد جوانی رو نیمکت ایستگاه نشستهاند.
«میرم و زود برمیگردم. زود زود... بعد از این که این ماجراها تموم شد.»
زن موهایش را از روی پیشانیاش کنار میزند.
«میشنوی داره بارون میاد...»
قطار سبز رنگی آرامآرام وارد ایستگاه میشود.
«آماده باشید...»
فرمانده فریاد میزند. قپههای روی شانهاش زیر نور لامپهای ایستگاه برق میزند.
«آماده...»
قطار سیاهرنگی از ایستگاه خارج میشود. چندین نفر از روی سکو دستهایشان را تکان میدهند.
«خداحافظ.»
فرمانده دوباره فریاد میزند.
«سریع از جاتون بلند شید. زود.»
بالای سر من میایستد.
«تو که نشستی سرباز، بلند شو.»
از جایم میپرم و پاهایم را به هم میکوبم.
«بله قربان.»
به ساعت ایستگاه نگاه میکنم.
«۷:۵۰ صبح.»
سر آستینم را کنار میزنم و به ساعت مچیام نگاه میکنم.
«۱۲:۲۰.»
ثانیهشمار ساعت روی عدد ۵ درجا میزند.
«بدو سرباز، وگرنه مجبور میشی تا خود جبهه بدویی.»
ساکم را روی شانهام میاندازم. لباس خاکیام را میتکانم. پوتینهایم را به پشت شلوارم میمالم.
***
همهی تصویر سفید میشود.
«خب برای امروز کافیه.»
مرد میانسال که روپوش سفید پوشیده، دکمهای را روی دستگاه فشار میدهد.
«اما هنوز کامل نشده فرآیند.»
زن جوان به پشت شیشهای که در طول اتاق کشیده شده میرود.
«میدونم، میدونم، خودمم خسته شدم.»
مرد میانسال نیز به پشت شیشه میرود.
«اما بالاخره یه جا باید جواب بده.»
«بالاخره کی؟»
«نمیدونم، فکر کنم باید سیستم رو از اول برنامهریزی کنیم.»
زن جوان در شیشهای را باز میکند و به سمت تخت فلزی میرود. بالای تخت سیمها و چراغهای زیادی قرار دارد. چند سیم به سر مرد جوانی روی تخت وصل است. زن جوان به چشمهای بسته مرد جوان نگاه میکند و سپس نگاهی به سیمهای بالای سر مرد میاندازد.
در شیشهای باز میشود و مرد میانسال وارد میشود.
«اینها رو قبلاً چک کردم. همهش سالمه. همهش درست کار میکنه. اشکال از یه جای دیگه است.»
«خب اشکال از کجاست؟»
«من از کجا بدونم! من اگه میدونستم اشکال از کجاست که تا الان این پروژه به تولید انبوه رسیده بود.»
زن جوان عینکش را روی چشمش جابهجا میکند و دور تخت میچرخد. مرد میانسال به سمت در شیشهای میرود و از اتاقک شیشهای خارج میشود.
زن جوان کف دستهایش را به هم میمالد. هوای اتاق سرد است.
***
هنوز صدای خمپاره در گوشم میپیچد. اول یک سوت بلند و کشیده و سپس...
«کسی صدای منو میشنوه؟»
همه جا تاریک است. تاریک تاریک. فقط صداهایی از دور میشنوم. صداهایی که هر ثانیه تکرار میشود.
یک نفر فریاد میزند.
«برو اون ور، اون ور رو پوشش بده.»
سعی میکنم راه بروم. سعی میکنم بایستم. سعی میکنم چیزی بگویم. سعی میکنم...
یک نفر فریاد میزند.
«داره نزدیک میشه، داره نزدیک میشه، بزنش، بزنش، بدو، بدو، بدو...»
باز هم سعی میکنم راه بروم. باز هم سعی میکنم بایستم. باز هم سعی میکنم چیزی بگویم. باز هم سعی میکنم.
«یه جوری جلوش رو بگیر. نذار جلوتر بره. بگیرش.»
مانند یک جنازه افتادهام یا شاید ایستادهام یا... نمیدانم. فقط میدانم که نمیتوانم هیچ کاری انجام دهم، نه میتوانم راه بروم، نه میتوانم بایستم، نه میتوانم چیزی بگویم. فقط صداهایی را میشنوم. صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار میشوند و تکرار میشوند.
«مواظب باش...»
و در انتها صدای برخورد خمپاره و بعد سکوت مطلق و همچنان تاریکی.
«کسی صدای من رو میشنوه؟»
صدای خمپاره در گوشم میپیچد. اول یک سوت بلند و کشیده و سپس...
***
زن جوان پشت اتاق شیشهای ایستاده است و به مرد جوان که روی تخت فلزی دراز کشیده است، نگاه میکند.
«روز هفتم... و خداوند انسان را آفرید...»
زن جوان دفترچهی کوچکی را در دست گرفت. دفترچهای با جلد چرمی که گوشههایی از آن سوخته است.
«امروز سر صف ایستاده بودیم. لباسهایی جدیدی برایمان آورده بودند. ضدگلوله. دیگر احتیاجی نیست بمیریم. دیگر میتوانیم همهی دنیا را فتح کنیم. همهی چیزهایی...»
در آزمایشگاه با صدای بوق باز میشود. مرد میانسالی با هیکل تنومند وارد میشود. قپههایش زیر نور لامپهای آزمایشگاه میدرخشد.
«میبینم که سخت سرگرم مطالعه هستید.»
زن جوان دفترچه را میبندد و به سمت صدا برمیگردد.
«سلام قربان.»
فرمانده به سمت اتاق شیشهای میرود.
«به کجا رسیدید؟»
«فعلاً که مثل این که دستگاهها مشکل داره.»
فرمانده سرش را به سمت زن جوان برمیگرداند.
«یعنی چی که مشکل داره؟»
«مشکل داره. یعنی این که فرآیند کامل انجام نمیشه.»
«خب یه کاری کنید که کامل انجام بشه.»
«خب دارم سعی میکنم.»
«میدونید چقدر پول و سرمایه خرج این پروژه شده و داره میشه. میدونید این پروژه چقدر برای امنیت ملی کشور مفیده.»
«بله، بله. اما خب این کارها وقت میبره. زمان میخواد. این دستگاههایی هم که اینجا میبینید تنها نمونههای موجود در جهان هستند، پس طبیعتاً باید یه کم صبر کنید تا به نتیجه برسید.»
«پس هر چه زودتر به نتیجه برسید.»
فرمانده به سمت اتاق شیشهای بر میگردد.
***
در صف ایستادهام. هزاران هزار سرباز مانند من در ساختمان حرکت میکنند. سربازی که نقش منشی را بازی میکند روی میز میکوبد.
«نفر بعدی، نفر بعدی...»
«منم.»
لباسهایم را مرتب میکنم و به سمت اتاق میروم. نفس عمیق میکشم. سرباز منشی دوباره روی میز میکوبد.
«سریع.»
چند ضربه به در میزنم و در را باز میکنم. پا میکوبم و سلام نظامی میدهم.
«سرباز شماره ۲۵۴۳۶۷۱.»
«بله قربان.»
سه مرد میانسال با لباسهای نظامی پشت میز بلندی نشستهاند.
«میدونی برای چی اینجایی سرباز؟»
«بله قربان، برای حفاظت از میهن.»
«چرا؟»
«چون نمیخوام به کشورم آسیب برسه.»
یکی از مردهای میانسال با خودکار روی کاغذ چیزهایی را مینویسد.
«خب همهی شرایط رو خوندی؟»
«بله قربان.»
«با همهی اون شرایط موافقی.»
«بله قربان.»
«سوالی دربارهی اون شرایط خاص نداری؟»
«نخیر قربان.»
سه مرد میانسال سرهایشان را به هم نزدیک میکنند. من همچنان ایستادهام. کف دستهایم عرق کرده است.
«خب، پس برای بار آخر اون مهمترین شرط رو واست توضیح میدم.»
«بله قربان.»
مرد میانسال سرفهای میکند.
«طبق این برگهای که امضا کردی، تو تا ابد سرباز این کشور هستی و تمام جسم و جانت را برای محافظت و نگاهبانی از کشور صرف میکنی. بر این اساس، در صورتی که در جنگ یا هر سانحهای کشته بشوی، ارتش در صورت لزوم میتواند از جسم و ذهن و خاطراتت در جهت حفاظت و نگاهبانی از مرزهای کشور استفاده کند.»
هوا گرم شده است. نفس عمیقی میکشم.
«با این شرایط موافقی؟»
«بله قربان.»
«به ارتش خوش آمدی.»
«ممنونم قربان.»
پاهایم را به هم میکوبم و به سمت در میروم. وارد راهرو میشوم. در را میبندم و کلاهم را بر سر میگذارم. سرباز منشی با دست روی میز میکوبد.
«نفر بعدی، نفر بعدی.»
به صف سربازانی نگاه میکنم که کنار دیوار ایستادهاند.
***
در آزمایشگاه با صدای بوق باز میشود. زن جوان خمیازهای میکشد و وارد آزمایشگاه میشود. فرمانده گوشهی اتاق ایستاده است.
«صبح بخیر خانم دکتر.»
زن جوان چشمهایش را با دستهایش میمالد.
«صبحتون بخیر جناب سرهنگ. صبح به این زودی...»
«خب طبق معمول برای سرکشی به پروژه و وضعیت پیشرفت.»
«همونطور که میبینید. پیشرفتی نداشتیم. انگار همه چیز یه جا متوقف شده و جلو نمیره.»
فرمانده کیسهی پلاستیکی در دستش را به سمت زن جوان میگیرد.
«خب این چیه؟»
«ساعت، ساعته. البته مدرن نیست. از این طرحهای قدیمیه. یه صفحهی گرد سفید با سه تا عقربه و چندتا شماره.»
«خب الان با این چی کار کنم؟»
«نمیدونم. گفتم شاید به دردتون بخوره.»
«چطور؟»
«این ساعت واسه همین سربازه که الان جسدش روی اون تخت فلزیه.»
«خب باید امتحان کنیم.»
زن جوان کیسهی پلاستیکی را رو به چراغهای آزمایشگاه میگیرد.
«البته اگه میدونستم که پروژه زیاد جلو نمیره، اینو زودتر میآوردم.»
«ممنونم.»
«پس لطفاً خواهش میکنم هر چه سریعتر این پروژه رو به یه جایی برسونید که قابل رونمایی باشه. که بتونیم تو روز ملی کشور این پروژه به مردم معرفی کنیم.»
«سعی میکنم.»
«امیدوارم که اینجور بشه. شاید بشه اینجوری تاریخ این کشور رو کمی عوض کرد.»
***
قطار در میان کوهها و دشتها به پیش میرود. کنار پنجره نشستهام. در یک کوپهی ۶ نفری، ۱۲ نفر را جای دادهاند.
«هی پسر، ساعت چنده؟»
به خورشید که آرامآرام پشت کوهها میرود، چشم دوختهام.
«هی رفیق، اینجایی؟»
یک نفر آرام به شانهام میکوبد.
«ها، بله.»
«میگم ساعت چنده؟»
به ساعت مچیام نگاه میکنم. همچنان عقربه ثانیهشمار روی عدد ۵ درجا میزند.
«نمیدونم، فکر کنم تقریباً نزدیکهای غروب باشه.»
«یعنی چی نمیدونی؟ پس اون چیه بستی به مچت؟»
«ساعته، اما خواب مونده.»
«پس چرا بستی به مچت؟»
«آخه عادت دارم. اگه این ساعت نباشه شاید بدشانسی بیارم.»
«اما ساعتی که خوابیده دیگه به درد نمیخوره.»
«خب مگه خودتون ساعت ندارین؟»
«نه.»
«پس اون ساعتهای مدرن که ارتش میخواست بده چی شد؟»
«هیچی، فعلاً گفتن وقتی رسیدیم جبهه تحویل میدم، همراه با لباسهای ضدگلولهی جدید.»
دوباره به ساعت نگاه میکنم. همچنان خوابیده است.
«پس فعلاً باید تا وقتی که اون ساعتها و لباسها رو تحویل بدن، از روی آفتاب و ستارهها و ماه بفهمیم ساعت چنده.»
«مگه مهمه که بدونیم الان چه ساعتیه؟»
«آره، مهمه.»
«واسه چی؟»
«واسه وقت خواب و بیداری و از همه مهمتر وقت غذا.»
انگشتم را روی شیشهی ساعت میکشم.
***
«خیلی مهمه که بدونم ساعت چنده.»
زن جوان دفترچه را میبندد و به اتاق شیشهای نگاه میکند. سرباز همچنان روی تخت دراز کشیده است.
«خانوم دکتر، آماده است.»
مرد میانسال دستش را بالا میآورد. زن جوان به سمت مرد میانسال میچرخد.
«خب ساعتو وصل کردی؟»
«بله. آماده است.»
زن جوان به سمت مرد میانسال میرود. مرد میانسال از روی صندلی بلند میشود و جایش را به زن جوان میدهد.
«مطمئنین که این جواب میده؟»
«دیگه این باید جواب بده. ساعته. چیزی که زمان رو نگه میداره. اما نمیدونم چرا با ساعتهای جدید کار نمیکرد.»
زن جوان دستش را روی دکمهای فشار میدهد.
صدایی از کامپیوتر بلند میشود.
«ساعت ۱۲:۲۰ روز ۳۱...»
زن جوان به ساعت نگاه میکند. ساعت همچنان ثابت است.
«۱۲:۲۰.»
ثانیهشمار روی عدد ۵ درجا میزند.
مرد میانسال به سمت اتاق شیشهای برمیگردد.
«هنوز راه نیفتاده.»
زن جوان به نمایشگرها چشم دوخته است.
«صبر کن، صبر.»
دوباره صدایی از کامپیوتر بلند میشود.
«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۶ ثانیه روز ۳۱...»
مرد جوان دستهایش را با خوشحالی بلند میکند.
«آره، آره، مثل این که راه افتاد.»
زن جوان از روی صندلی بلند میشود و به سمت ساعت که درون محفظهای شیشهای قرار دارد میرود.
مرد میانسال به اتاق شیشهای نزدیک میشود.
زن جوان چشمانش را به ساعت میدوزد. عقربهی ثانیهشمار شروع به حرکت کرده است.
***
«صبح شده، بلند شید، داریم کمکم میرسیم.»
چشمانم را با دستهایم میمالم. پرده را کنار میزنم.
«بکش اون پرده رو، آفتاب کورمون کرد.»
پرده را به سر جای قبلیاش پس میزنم. به ساعتم نگاه میکنم.
«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۶ ثانیه...»
«بچهها، بچهها، راه افتاد.»
«چی راه افتاد؟ حمله کردن؟ جنگ شده؟»
«نه.»
«از قطار جا موندیم؟»
«ساعتم دوباره راه افتاد.»
«مبارکت باشه.»
«الان خیلی حس خوبی داره. دوباره زمان رو میتونم حس کنم. دوباره میتونم...»
«خب بابا، مبارکت باشه. ایشالا همیشه عقربههاش واست بچرخه.»
«چه آدمهای بیذوقی هستین شماها.»
«۱۲:۲۱.»
***
در آزمایشگاه با صدای بوق باز میشود. فرمانده با عجله وارد میشود.
«همه چی آماده است دیگه؟»
زن جوان به آهستگی به سمت فرمانده بر میگردد.
«بله قربان، همه چی آماده است.»
«خب، خب، خوبه.»
زن جوان از روی صندلی بلند میشود و به سمت اتاق شیشهای میرود. فرمانده نیز به دنبال زن جوان راه میافتد.
«ببخشید خانم دکتر، دوباره تاکید میکنم. لطفاً فقط دربارهی ماشین زمان صحبت کنید. از بحثهای حاشیهای و جانبی هم لطفاً خودداری کنید. فقط توضیح بدید که ماشین زمان چی کار میکنه و چه جوریه و بعدش هر سوالی که ازتون پرسیدن، فقط همون مختصر و مفید جواب بدید.«
صدای بوق در آزمایشگاه دوباره شنیده میشود. فرمانده به سمت در میرود.
«خیلی خوش آمدید قربان.»
مردی با کت و شلوار مشکی وارد آزمایشگاه میشود. فرمانده به احترام مرد کت و شلوار مشکیپوش پا میکوبد.
«جناب رئیس جمهور، خوشحالم که اینجا حضور دارید.»
«من هم همینطور جناب سرهنگ.»
«خب اون دستگاهی که میگفتین کجاست؟»
فرمانده به سمت زن جوان میرود.
«اجازه بدید اول مسئول پروژه رو معرفی کنم. خانم دکتر...»
رئیس جمهور به زن جوان نگاه میکند.
«پس شما این دستگاه رو ساختید. خیلی هم خوب.»
زن جوان لبخند میزند.
«بله.»
«خب میشه توضیح بدید که این دستگاه اصولاً چه جوری کار میکنه؟ البته به زبان ساده.»
زن جوان به سمت اتاق شیشهای میرود.
«خب همونطور که در تصویر میبینید، اینجا یه سری ابزار و ادوات وجود داره که روی هم ماشین زمان رو تشکیل میدن.»
رئیس جمهور سرش را به نشانهی فهمیدن سخنان زن جوان تکان میدهد.
«اصول این دستگاه بر پایهی زمانهای موازی برقراره. یعنی این که شما فقط یه زمان ندارید، بلکه چند تا زمان دارید که تعدادشون مشخص نیست و بینهایت ادامه دارن. در زمانهای موازی شما در یک لحظهی خاص میتونید در بینهایت زمان مختلف در حال انجام کارهای مختلف باشید. و این دستگاه میتونه این زمانها رو با هم تطبیق بده و امکان سفر در طول زمان رو برای شما فراهم کنه، حتا میتونه برای آدمهای مرده هم کار کنه، مثل همین نمونهای که میبینید. فقط کافیه که ذهن و خاطرات سوژه رو در اختیار داشته باشیم.»
***
به ساعتم نگاه میکنم که عقربههایش با سرعت بسیار زیادی میچرخند.
«داره نزدیک میشه، داره نزدیک میشه، بزنش، بزنش، بدو، بدو، بدو...»
همه جا سفید میشود.
«یه جوری جلوش رو بگیر. نذار جلوتر بره. بگیرش.»
مانند یک جنازه افتادهام یا شاید ایستادهام یا... نمیدانم. فقط میدانم که نمیتوانم هیچ کاری انجام دهم، نه میتوانم راه بروم، نه میتوانم بایستم، نه میتوانم چیزی بگویم. فقط صداهایی را میشنوم. صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار میشوند و تکرار میشوند.
«مواظب باش...»
چشمانم را باز میکنم. در اتاقک شیشهای هستم. روی سرم کلاه آهنی قرار دارد. سعی میکنم سرم را به اطراف بچرخانم.
***
فرمانده فریاد میزند.
«قربان، اونجا رو نگاه کنین.»
همه چشمهایشان را به سرباز میدوزند. سرباز سرش را تکان میدهد. رئیس جمهور دستش را روی شیشه میگذارد.
«زنده شد.»
زن جوان به سرعت به سمت در شیشهای میرود و آن را باز میکند.
***
زن جوانی به سرعت به سمت من میآید. چراغ قوهاش را روی چشمهایم میاندازد.
«اسمت چیه؟»
***
زن جوان انگشتش را روی گردن سرباز میگذارد.
«میتونی بگی اسمت چیه؟»
***
سعی میکنم لبهایم را تکان بدهم. زن جوان چشمهایش را به چشمهایم میدوزد.
***
مرد میانسال کنار زن جوان میایستد.
«مثل این که موفق شدیم. مثل این که تونستیم یه نفر در طول زمان جلو بیاریم. هوراااااااااا.»
***
زن جوان گوشی پزشکی را از میز کناری برمیدارد و آن را روی قلبم میگذارد.
«قلبش میزنه، نبض داره.»
صدای صفیر گلولهای در گوشم میپیچد.
«صدای چی بود؟»
قلبم تیر میکشد. مایع گرمی روی پوستم شروع به جوشیدن میکند.
زن جوان دستش را روی قلبم فشار میدهد.
«بدویید. کمک بیارید.»
***
خون روی پوست سرباز راه افتاده است. زن جوان جعبهی کمکهای اولیه را بر میدارد و روی زمین میریزد.
«آقا این سیمها رو از این پسر جدا کن.»
فرمانده به کنار زن جوان میآید. محافظان رئیس جمهور دورش حلقه زدهاند.
«هر چند تلفات دادیم اما موفقیت حاصل شد. برای پروژههای بعدی آماده باشید.»
***
صدایی از جایی شنیده میشود.
«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۵ ثانیه روز ۳۱...»
به چشمهای زن جوان که در چشمهایم دوخته شده، نگاه میکنم.
همه جا سیاه میشود.
***
مانند یک جنازه افتادهام یا شاید ایستادهام یا... نمیدانم. فقط میدانم که نمیتوانم هیچ کاری انجام دهم، نه میتوانم راه بروم، نه میتوانم بایستم، نه میتوانم چیزی بگویم. فقط صداهایی را میشنوم. صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار میشوند و تکرار میشوند.