پرتو روزهای دیگر، نام داستان بلندیست از آرتور سی کلارک، این داستانِ کوتاه قبل از داستانِ کلارک نوشته شده و الهام بخش کلارک در نگارش آن داستان بلند بوده.
در حالی که دهکده را پشت سر میگذاشتیم، از پیچ و خمهای تند جاده عبور کرده و به سمت سرزمین شیشههای کند رفتیم.
قبلاً هیچگاه یکی از این مزرعهها را ندیده بودم و در نگاه اول به نظرم قدری وهمناک آمدند، تاثیری بود که به خاطر شرایط و تصوارتم تشدید شده بود. توربین ماشین به نرمی و آهستگی در هوای نمناک کار میکرد، و این طور به نظر میرسید که در پیچ و خم جاده، در نوعی سکوت فراطبیعی در حال حرکت هستیم.
سمت راستمان، کوه تا درهی بینهایت زیبای صنوبرهای ابدی امتداد یافته بود و قابهای بزرگ شیشههای کند در هر کجا ایستاده بودند و نور مینوشیدند. درخشش گاه و بیگاه نور بعدازظهر روی قابهایشان توهمی از حرکت ایجاد میکرد، اما در حقیقت مزارع خالی خالی بودند.
سالهای سال بود که پنجرهها ردیف ردیف کنار دامنهی کوه ایستاده و به دره خیره شده بودند؛ کارگران فقط نیمه شبها تمیزشان میکردند، زمانی که حضور انسانیشان برای شیشههای تشنه بیتاثیر بود.
آنها شگفتانگیز بودند، اما من و سلینا هیچ توجهی بهشان نکردیم. فکر میکنم آن قدر از هم متنفر بودیم که هیچ کدام تمایل نداشتیم، با توجه کردن به چیزی جدی آن را هم با احساسات خود آلوده کنیم. کم کم داشتم فکر میکردم، این ایدهی تعطیلات از اولش هم احمقانه بوده.
فکر کرده بودم تعطیلات همه چیز را درست میکند، اما البته تعطیلات باعث نشده بود سلینا دیگر باردار نباشد و از همه بدتر، حتا عصبانیت او از این که باردار بود، را هم برطرف نکرده بود.
در تلاش برای برای غلبه بر نگرانیمان از وضعیت او، سعی کردیم خود را با حرفهایی از این قبیل توجیه کنیم که ممکن است از بچه داشتن خوشمان بیاید، البته کمی دیرتر و در زمان مناسب.
بارداری سلینا برای ما به قیمت از دست دادن شغل پردرآمدش تمام شده بود و به همراه آن خانهی جدیدمان که داشتیم دربارهش مذاکره میکردیم، که با توجه به درآمد من از راه شاعری، بسیار دور از دسترس بود. اما دلیل اصلی ناراحتیمان رویارویی با این حقیقت بود که افرادی که میگویند میخواهند بعدها بچهدار شوند، در حقیقت هیچوقت نمیخواهند بچه دار شوند.
هرگزهای ما داشت با این آگاهی در میآمیخت، که ما که خود را چنین یکتا میپنداشتیم، همچون تمام جانوران بی مغز شهوترانی که تا به حال وجود داشتهاند، در همان تلهی بیولوژیک گیر افتاده بودیم.
جاده ما را در امتداد دامنههای جنوبی بن کرواشان [1] برد، تا این که توانستیم گوشههایی از آتلانتیکِ خاکستری را پیش رویمان ببینیم. تازه سرعتم را کم کرده بودم تا بتوانیم مناظر را بهتر تماشا کنیم که توجهم به علامتی جلب شد که روی چارچوبِ یک دروازه میخشده بود. روی علامت نوشته بود: «شیشههای کند، کیفیت عالی، قیمت ارزان- جی آر هاگان.»
در یک چشم به هم زدن کنار جاده توقف کردم؛ ماشین در حال توقف به آرامی میلرزید، انگار که علفها با سر و صدا بدنهاش را شلاق بزنند.
سرِ نقرهای و آراستهی سلینا با شگفتی چرخید: «چرا ایستادیم؟»
«به علامت نگاه کن. بیا بریم بالا و ببینیم چه خبره. ممکنه جنسهاشون به طور قابل توجهی ارزون باشند.»
صدای سلینا که داشت مخالفت میکرد، پر از استهزا بود؛ اما من آن قدر از ایدهی خودم به هیجان آمده بودم که گوش نکردم. من یک ایدهی غیرمنطقی داشتم مبنی بر این که انجام دادن کاری دیوانهوار و غیرعادی، اوضاع ما را دوباره رو به راه خواهد کرد.
گفتم: «زودباش، حرکت برامون خوبه. هرچی نباشه مدت زیادیه که داریم رانندگی میکنیم.»
یک جوری شانه بالا انداخت که به من برخورد و بعد از ماشین خارج شد. در مسیری ساخته شده از پلکان خشتی نامرتب بالارفتیم که با نهالهای کوتاه تزیین شده بود. مسیر از میان درختانی که حاشیه تپه را پوشانده بودند، پیچ میخورد و در انتهایش خانهی روستایی کوچکی یافتیم. آن سوی خانهی سنگیِ کوچک، قابهایِ بلندِ شیشههای کند به چشمانداز نفس گیرِ دامنههای عظیم کرواشان خیره شده بودند که به سمت آبهایِ خلیجِ لینه[2] پایین رفته بودند. بیشتر شیشهها به طور کامل شفاف بودند، اما چند تاییشان هم تیره بودند، مثل تابلوهایی از آبنوسِ صیقل داده شده.
وقتی از راهِ یک حیاط که سنگفرش مرتبی داشت، به خانه رسیدیم، مردِ قدبلندِ میانهسالی که لباسی به رنگ خاکستری پوشیده بوده، بلند شد و برایمان دست تکان داد. او روی دیوار آجریِ کوتاهی نشسته بود که دور تا دور حیاط کشیده بود، پیپ میکشید و به خانه خیره شده بود. پشت پنجرهی جلوییِ کلبه، زن جوانی در لباسِ نارنجی رنگ ایستاده بود و پسری کوچک در بازوانش بود، اما وقتی نزدیکتر شدیم، با بیعلاقهگی چرخید و از نظر دور شد.
پرسیدم: «آقای هاگان؟»
«درسته. اومدین یک کمی شیشه ببینید، مگه نه؟ خب، جای درستی اومدین.»
هاگان خشک صحبت میکرد و رگههایی از لهجهی خالص مناطق بالایی در صدایش وجود داشت که برای گوشهای ناآشنا خیلی شبیه به لهجهی ایرلندی مینمود. او یکی از آن چهرههای خونسردِ بیعلاقه را داشت که در میان راهبانهای پیر و فلاسفه یافت میشود.
گفتم: «بله، ما در تعطیلات هستیم. تابلوی شما را دیدیم.»
سلینا که معمولاً با غریبهها راحت است، چیزی نگفت. او داشت به پنجرهایی که حالا تهی بود، نگاه میکرد؛ با حالتی که آن را حمل بر تعجب نسبی کردم.
«اهل لندن هستین، نه؟ خب، همونطور که گفتم به جای درستی اومدین، و اون هم در زمان مناسب. من و هسمرم این اوائل فصل آدمهای زیادی اینجا نمیبینیم.»
خندیدم: «معنیش اینه که ما میتونیم یه خُرده شیشه بخریم بدون این که مجبور بشیم خونهمونو گرو بذاریم؟»
هاگان که بیاختیار لبخند میزد، گفت: «حالا ببینا. دستی دستی کاری کردم که مجبور باشم تو معامله دست پایین رو بگیرم. رز- همسرمو میگم- میگه من هیچوقت یاد نمیگیرم. با اینحال، بیایین بشینیم و دربارهش صحبت کنیم.» او به دیوار آجری اشاره میکند و بعد با تردید نگاهی به دامنِ آبیِ سیر سلینا انداخت. «صبر کنید واستون یه قالیچه از خونه بیارم.» هاگان به سرعت داخل کلبه پرید و در را پشت سرش بست.
توی گوش سلینا گفتم: «شاید خیلی ایدهی جالبی نبود که این بالا بیاییم. اما حداقل میتونستی باهاش گرمتر باشی. فکر کنم بوی یه تخفیف حسابی به مشامم میرسه.»
با خشونتی عمدی گفت: «خیال کردی؛ حتماً حتا تو هم متوجه لباسِ از مدافتادهای که تن زنش بود، شدی؛ اون هیچی به غریبهها نمیده.»
«اون زنش بود؟»
«البته که زنش بود.»
با شگفتی گفتم: «خیلی خوب، به هر حال، سعی کن باهاش مودب باشی. دوست ندارم خجالتزده بشم.»
سلینا غرغر کرد، اما وقتی هاگان دوباره ظاهر شد، لبخندی گشاده به او زد و من قدری آرام شدم. عجیب است که چه طور یک مرد میتواند عاشق زنی باشد و در همان حال دعا کند که کاش زیر قطار بیافتد.
هاگان یک پتوی شطرنجی را روی دیوار پهن کرد و ما رویش نشستیم، تقریبا این احساس را داشتیم که از زندگیهای شهریمان به یک تابلوی روستایی منتقل شدهایم. در آبهای دور دست دریاچه، آنسوی قابهای خیرهی شیشهها، یک کشتیِ بخاریِ کندرو، خطی سفید در امتداد جنوب رسم کرد. به نظر میرسید هوایِ قوی کوهستان تقریباً به ریههامان حملهور شده و به ما بیشتر از نیازمان اکسیژن میدهد.
هاگان شروع به صحبت کرد: «برخی از مزارع شیشه این اطراف، برای غریبههایی مثل شماها، بازارگرمیهایی میکنن از این دست که چقدر پاییز در این منطقه از آرگیل[3] زیباست . شایدم بهار یا زمستون. من این کارو نمیکنم. هر احمقی میدونه جایی که تو تابستون خوب به نظر نمیسه، هیچوقت خوب نیست. شما چی میگین؟»
من به نشانهی تایید سری تکان دادم.
«من فقط ازتون میخوام یه نگاه خوب به ساحل بندازین، آقای...»
«گارلند.»
«...گارلند. اگر شیشهی منو بخرید، این منظره همون چیزیه که در اصل خریدین و هیچوقت هم بهتر از چیزی که تو این لحظه هست، به نظر نمیرسه. شیشه کاملاً تنظیمه، هیچکدومشون کمتر از ده سال ضخامت ندارن و یک شیشهی چهار فوتی براتون دویست پاوند آب میخوره.»
سلینا شوکه شده. «دویست پاوند؟ این همون مقداریه که مغازهی منجره[4] ، تو خیابون بوند[5] میگیره.»
هاگان صبورانه لبخندی زد و بعد نگاهی دقیق به من انداخت تا ببیند آیا از شیشههای کند آن قدری میدانم که اهمیت حرفهای قبلیاش را درک کنم یا نه. قیمتی که گفت بسیار بالاتر از چیزی بود که امیدش را داشتم، اما ده سال ضخامت! شیشههای ارزانی که در جاهایی مثل ویستاپلکس[6] و فروشگاههای پین ٱ راما[7] یافت میشوند، معمولا از یکچهارم اینچ شیشهی معمولی تشکیل شدهاند، که رویشان روکشی از شیشهی کند به ضخامت ده یا دوازده ماه کشیده شده.
در حالی که تصمیمِ خرید را گرفته بودم، به او گفتم: «تو متوجه نیستی عزیزم، این شیشه حداقل ده سال ضخامت داره و تنظیم هم هست.»
«معناش فقط این نیست که زمانو نگه میداره؟»
هاگان دوباره به او لبخند زد، فهمیده بود که دیگر نیازی نیست خودش را بابتِ توجیه من به دردسر بیاندازد. «به همین راحتی میگین فقط زمان رو نگه میداره؟ منو ببخشید، خانوم گارلند، اما به نظر نمیرسه این معجزه رو تحسین کنید، معجزهی واقعیِ مهندسیِ دقیقی که لازمه تا یک تکه شیشه رو به صورت تنظیم به وجود بیاره. وقتی میگم شیشه ده سال ضخامت داره، معنیش اینه که ده سال طول میکشه تا نور ازش عبور کنه. در حقیقت، هر کدوم از اون قابها ده سال نوری ضخامت دارند، بیشتر از دو برابر فاصلهی ما تا نزدیکترین ستاره، پس یک اختلاف کوچیک به اندازهی یک میلیونیوم اینچ میتونه....»
به مدتِ یک لحظه دست از صحبت کردن کشید و به آرامی در جای خود به سمت خانه خیره ماند. سرم را از منظرهی دریاچه برگرداندم و زن جوان را دیدم که دوباره پشت پنجره ایستاده بود. چشمانِ هاگان پر بود از احترامی آزمندانه که باعث شد احساس ناراحتی بکنم و بلافاصله متقاعد شدم که سلینا در اشتباه بوده است. در تجارب من شوهران، هیچگاه به همسرانشان آن گونه نگاه نمیکنند، حداقل نه به مالِ خودشان.
دختر چند ثانیهای در دیدرس ماند، پیراهنش به گرمی میدرخشید، و بعد دوباره داخل اتاق برگشت. ناگهان تصوری واضح و در عین حال غیرقابل توضیح به ذهنم خطور کرد؛ این که آن دختر نابینا بود. احساسم این بود که من و سلینا به میانهی یک رابطهی عاطفی پا گذاشتهایم که وضعش به همان خرابیِ مال خودمان بود.
هاگان ادامه داد: «منو ببخشید. فکر کردم رُز میخواد برای کاری صدام کنه. حالا، کجا بودم آقای گارلند؟ بله، ده سال نوری که در ربعی از یک اینچ فشرده شده به این معناست که...»
* * *
دست از گوش دادن کشیدم، بخشی به این خاطر که دیگر خریده بودمش و بخشی هم به این خاطر که ماجرای شیشهی کند را قبلا بارها شنیده بودم و هیچگاه اصولِ آن را درک نکرده بودم. یکی از آشنایان که آموزشهای علمی را گذرانده بود، تلاش کرد به این صورت کمک کند، به من گفت یک قابِ شیشهی کند را به صورت هولوگرامی تصور کنم که برای بازسازی اطلاعاتِ تصویریاش نیاز به نور متمرکزِ یک لیزر ندارد و در آن هر فوتون نور معمولی از یک تونل مارپیچ عبور میکند که بیرونِ شعاع موثر هر یک از اتمهای شیشه، حلقه زده. این توضیح مشعشع که هنوز هم برای من به کل غیرقابل درک است، نه تنها هیچ چیزی به من نیاموخت، بلکه تنها یک بار دیگر متقاعدم کرد که ذهنی ناآشنا با مسائل فنی، مانند ذهن من، باید خودش را بیشتر درگیر اثرات کند، تا دلایل.
مهمترین اثر از دید افراد عادی این بود که مدت زمانی طولانی وقت میبرد تا نور از یک قطعه شیشهی کند عبور کند. یک قطعهی نو، همیشه سیاهِ مرمرگون بود، چون هنوز چیزی از آن عبور نکرده بود، اما میشد شیشه را یک جایی، برای مثال کنار یک دریاچهی جنگلی قرار داد تا وقتی که منظره، شاید حدود یک سال بعد، در آن نمایان شود. بعد اگر شیشه را منتقل میکردند و در یک آپارتمانِ دلتنگِ شهری نصب میکردند، به نظر میرسید آن آپارتمان –به مدت یک سال- رو به منظرهی دریاچهی جنگلی قرار دارد. در طول آن یک سال، منظره چیزی ورای صرفاً یک تصویر واقعنما ولی ثابت بود، بلکه آب در نور خورشید موج برمیداشت، حیوانات ساکت میآمدند که آب بنوشند، پرندگان از آسمان عبور میکردند، شب از پی روز میآمد و فصلها نیز از پسِ یکدیگر میگذشتند. تا این که بالاخره یک روز، یک سال بعد، زیباییِ حبس شده در لولههای زیراتمی، تمام میشد و منظرهی خاکستریِ آشنایِ شهری دوباره ظاهر میشد.
گذشته از ارزش آن به واسطه تازگی و بدیع بودن، موفقیت تجاریِ شیشههای کند نشات گرفته از این واقعیت بود که داشتن یک منجره، دقیقاً معادلِ احساسی تملک زمین به شمار میرفت. فقیرترین غارنشین میتوانست به پارکهای مهآلود نگاه کند و چه کسی بود که ادعا کند آنها از آن او نیستند؟ کسی که به واقع مالک باغها و املاکِ آراسته است، تمام وقتش را با خزیدن در زمینهایش، احساس کردن و بوییدن و چشیدنشان، صرف نمیکند که مالکیت خود بر داراییاش را اثبات کند. تمام چیزی که او از زمین دریافت میکند، الگوهای نوری هستند و با منجره، آن الگوها را میتوان به معادن ذغالسنگ، زیردریاییها و سلولهای زندان برد.
در موقعیتهای مختلفی سعی کرده بودم قطعهای دربارهی این کریستالِ جادویی بنویسم، اما برای من، این دستمایه به طرزی ناگفتنی، چنان شاعرانه است که به هر حال دور از تواناییِ شاعریِ من قرار دارد. به علاوه، بهترین قطعات و تصنیفها، گویی با الهاماتی پیشآگاه، قبلا نوشته شدهاند؛ آن هم توسط مردانی که مدتها قبل ازکشفِ شیشهی کند، درگذشتهاند. من هیچ امیدی برای برابری با آنها ندارم؛ برای مثال این قطعه از مور[8] :
چه بسیار در شبهای ساکت
پیش از آنکه زنجیرِ خواب در بندم کند،
خاطرات مانوس، نور را پیرامون من آوردهاند..
پرتو روزهای دیگر را...
فقط چند سال طول کشید تا شیشهی کند از یک کنجکاویِ علمیِ صرف به صنعتی بزرگ بدل شد. و در کمال شگفتیِ ما شاعران- آن دسته از ما که همچنان معتقدند، زیبایی زندگی میکند، اگرچه نیلوفر میمیرد [9]- حقههایِ تجاری این صنعت هیچ فرقی با دیگر صناعات نداشت. منجرههای خوبی وجود داشتند که خیلی میارزیدند و منجرههای نامرغوبی هم بودند که خیلی کمتر میارزیدند. ضخامت، که به سال اندازهگیری میشود یک عامل مهم در قیمت است، اما البته همیشه مسئلهی ضخامتِ واقعی یا همان تنظیم بودن، هم مطرح بوده.
حتا با وجود تکنیکهای مهندسیِ پیچیده، کنترل ضخامت یک جور تلاشِ مبتنی بر سعی و خطا بود. یک اختلافِ زیاد به این معنا بود که شیشهای که قرار بوده پنج سال ضخامت داشته باشد، ممکن است پنج سال و نیم ضخامت داشته باشد، در این صورت نوری که در تابستان وارد شده، در زمستان خارج میشود، یک اختلافِ قابل پذیرش به این معنا بود که نور خورشیدِ ظهرگاهی، در نیمهشب خارج شود. این ناسازگاریها هم سحرِ شگفتانگیز خود را داشتند- برای مثال بسیاری از کارگرانِ شب دوست داشتند، منطقهی زمانیِ خاص خود را داشته باشند- اما در کل خریدِ منجرههایی که با زمانِ واقعیِ همخوانیِ نزدیکی داشتند، بسیار گرانتر درمیآمد.
وقتی صحبتِ هاگان به آخر رسید، سلینا هنوز ناراضی به نظر میرسید. سرش را به شکلی تقریباً نادیدنی تکان داد و من میدانستم هاگان از راهحل نامناسب استفاده کرده. ناگهان پوششِ مفرغین موهایش با تندبادی سرد، آشفته شد و دانههای درشتِ باران از آسمانی تقریباً بدون ابر، شروع به فروریختن در اطراف ما کردند.
ناگهان گفتم: «الان به شما یک چک میدم.» و دیدم که چشمانِ سبز سلینا با عصبانیت روی چهرهی من قفل شدهاند. «میتونید ترتیبِ حمل و نقلشو بدین؟»
هاگان که داشت بلند میشد، گفت: «بله، حمل و نقل مسئلهای نیست. اما ترجیح نمیدین شیشه رو با خودتون ببرید؟»
«خب، بله اگه به نظرتون مشکلی نداره.» از این که این طور حاضر و آماده به چک من اعتماد کرده بود، خجالتزده شدم.
«یک شیشه براتون جدا میکنم. همینجا منتظر بمونید. خیلی طول نمیکشه که به یک قابِ قابل حمل منتقلش کنم.»
هاگان از دیوار پایین پرید و به طرف ردیفِ پنجرهها رفت؛ در میان برخیهایشان لینه آفتابی بود، در حالی که در برخی دیگر ابری بود و یک چندتاییشان هم سیاهِ خالص بودند.
سلینا یقهی پیراهنش را تا گلویش بالا کشید. «کمترین کاری که میتونست بکنه این بود که دعوتمون کنه تو. احمقهای زیادی از اینجا نمیگذرن که بتونه سرشونو کلاه بذاره.»
تلاش کردم طعنهاش را نادیده بگیرم و روی نوشتن چک تمرکز کنم. یکی از قطرات درشت روی انگشتم افتاد و جوهر را روی کاغذِ صورتی رنگ پخش کرد.
گفتم: «خیلی خوب، بیا تا برمیگرده زیر لبهی پشت بوم بریم.» با خودم فکر کردم، تو یه کرمی، و در همان حال احساس کردم، تمام ماجرا به کل اشتباه از کار درآمده. باید احمق بوده باشم که با تو ازدواج کردم. یک احمقِ درست و حسابی، یک احمقِ احمق- و حالا که یک بخشی از منو توی خودت گیر انداختی، هرگز، هرگز، هرگز، هرگز نمیتونی دربری
در همان حال که حس کردم معدهام به طرز دردناکی پیچ میخورد، پشت سر سلینا به گوشهی کلبه دویدم. آن سوی پنجره، اتاقِ نشیمنِ تمیز با اجاقِ ذغالیاش، کاملا خالی بود و فقط اسباببازیهای بچه روی زمین پخش بودند. قطعات الفبا و یک چرخدستی دقیقاً به رنگ هویجهای تازه. همان طور که به داخل خیره شده بودم، پسر دوان دوان از اتاقِ دیگر داخل شد و شروع کرد به لگد زدن به قطعاتِ الفبا. او به من توجهی نکرد. چند لحظه بعد، زن جوان داخل اتاق شد و بلندش کرد، در حالی که بچه را در آغوشش تکان میداد، از صمیم قلب و به راحتی میخندید. پشت پنجره آمد، همان طور که قبلاً آمده بود. آگاهانه لبخندی زدم، اما نه او و نه بچه پاسخی ندادند.
پیشانیام به سردی تیر کشید. ممکنه هر دوتاشون نابینا باشن؟ به یک سو خم شدم.
سلینا جیغ کوتاهی کشید و من به سوی او برگشتم.
گفت: «پتو، خیسِ آب شده.»
در طول حیاط، زیر باران دوید، پتوی قرمز را از روی دیواری که بر اثر باران لک شده بود قاپید و با سرعت به سمت درب کلبه دوید. چیزی به طرزی تکان دهده، در ناخودآگاهم جرقه زد.
فریاد زدم: «سلینا، درو باز نکن.»
اما خیلی دیر شده بود. او درِ چوبیِ چفتدار را به عقب هُل داده و با دستی بر دهانش بر جای ایستاده بود و داخل کلبه را نگاه میکرد. به او نزدیک شدم و پتو را از انگشتانِ بیحسش گرفتم.
در همان حال که داشتم در را میبستم، گذاشتم چشمانم به داخل کلبه نگاهی بیاندازند. اتاقِ نشیمن تمیز که همین چند لحظه پیش زن و بچه را در آن دیده بودم، در حقیقت تودهای تهوعآور از وسایلِ کهنه، روزنامههای قدیمی، لباسهای پراکنده و ظرفهای کثیف بود. تنها چیزی که از منظرهی پنجره شناختم، چرخدستی کوچک بود، بیرنگ و شکسته.
در را به آرامی بستم و به خودم فرمان دادم چیزی را که دیدم، فراموش کنم. برخی مردانی که تنها زندگی میکنند، خانهدارهای خوبی هستند و برخی دیگر، راهش را بلد نیستند.
چهرهی سلینا سفید بود. «من نمیفهمم، من نمیفهمم.»
به آرامی گفتم: «شیشهی کند از هر دو طرف کار میکنه. نور همونطور که از یک خونه خارج میشه، داخل هم میشه.»
«منظورت اینه که...»
«نمیدونم. به ما مربوط نیست. حالا خودتو جمع و جور کن، هاگان داره با شیشهی ما برمیگرده.» قیل و قال شکمم داشت فرو مینشست.
هاگان داخل حیات شد ، یک قابِ مستطیل شکلِ با روکش پلاستیکی را حمل میکرد. چک را به طرفش گرفتم، اما او به چهرهی سلینا خیره شده بود. به نظر میرسید بلافاصله فهمیده باشد که انگشتانِ ناآزمودهی ما روحش را کاویدهاند. سلینا نگاهش را از او دزدید. سلینا پیر و بیمار به نظر میرسید، و چشمانش به شکلی مصمم به افقِ در حال نزدیک شدن خیره شده بودند.
هاگان به آرامی گفت: «قالیچه رو ازتون میگیرم آقای گارلند، نباید به خاطرش به خودتون زحمت میدادین.»
«زحمتی نبود. اینم چک.»
«متشکرم.» هنوز داشت با نوعی تمنای غریب به سلینا نگاه میکرد. «معامله با شما مایهی خوشوقتیام بود.»
با حالتی رسمی و بیاحساس گفتم: «ما هم خوشوقت شدیم.» قاب سنگین را برداشتم و سلینا را از مسیری که به سوی جاده میرفت، هدایت کردم. درست هنگامی که به ابتدای راهپلهایی رسیدیم که حالا لغزنده شده بود، هاگان دوباره صحبت کرد.
«آقای گارلند.»
با بیمیلی چرخیدم.
به سختی گفت: «تقصیر من نبود، یه رانندهیِ بزن و در رو، به هردوتاشون زد. توی جادهی اوبان ، شیش سال قبل. پسرم فقط هفت سالش بود که اون اتفاق افتاد. من حق دارم یه چیزی نگه دارم.»
بی آن که چیزی بگویم سری تکان دادم و از مسیر پایین رفتم، درهمان حال همسرم را نزدیک به خودم نگاه داشته بودم و از حس کردن بازوهایش که دورم حلقه شده بود،بسیار قدردان بودم. در پیچ، از میان باران نگاهی به عقب انداختم و دیدم هاگان با شانههای فروافتاده روی دیوار نشسته، همانجا که در ابتدا دیده بودیمش.
داشت به خانه نگاه میکرد، اما نمیتوانستم بگویم آیا تصویر کسی هم بر پنجره هست؟
--------------------------------------
پانویس:
[1] - Ben Cruachan
[2] - Linnhe
[3] - Argyll منطقهای در اسکاتلند
[4] - Scenedow
این کلمه ترکیبی است از کلمات window و scene و به همین دلیل در فارسی از کلمات منظره و پنجره استفاده شده و کلمهی منجره ساخته شده
[5] - Bond
[6] - Vistaplex
[7] - Pane-o-rama
[8] - Moore
[9] - میشد گفت: پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست.