رابرت ال. فوروارد[1] ِ چاق، فیزیکدان محبوب و قابل اعتماد در آزمایشگاههای تحقیقاتی هیوز واقع در مالیبو و نویسندهی پاره وقت علمی-تخیلی، با حالت آرام همیشگی خود، شمرده شمرده مکانیسم را شرح داد.
او گفت: «همانطور که می بینی، ما اینجا حلقه چرخان بزرگ یا همون حلقه رو داریم که از ذرات متراکم یک میدان مغناطیسی مناسب ساخته شده. ذرات این میدان با سرعتی برابر نود و پنج صدم سرعت نور حرکت میکنن و شرایطی رو بوجود می آرن که اگر اشتباه نکنم، در مورد هر چیزی که از سوراخ وسط حلقه عبور کنه، تغییر در پاریته[2] رو بوجود میآرن.»
گفتم: «تغییر در پاریته؟ منظورت اینه که جای چپ و راست با هم عوض میشه؟»
«یه چیزی عوض میشه، ولی مطمئنم نیستم که چی. اعتقاد خود من اینه که چیزی مثل این میتونه ذرات رو به پاد ذره و یا یه چیز بی ثباتتر تبدیل کنه. شاید این همون راهی باشه که بتونیم از طریقش به منابع بیپایان پاد ماده دست پیدا کنیم و نیرو برای سفینههایی رو داشته باشیم که بتونن سفرهای بین ستارهای بکنن!»
گفتم: «چرا امتحانش نمیکنی؟ یه پرتوی پروتون از وسط حلقه رد کن.»
«این کار رو کردم. هیچ اتفاقی نیفتاد. حلقه به اندازه کافی قدرتمند نیست. اما ریاضیات به من میگه هر چقدر نمونهای از ماده که داریم، شکل یافتهتر باشه، امکان تغییر پاریته، مثل تبدیل شدن چپ به راست، بیشتر میشه. اگر بتونم نشون بدم که همچین تغییری توی یه ماده به اندازه کافی شکل یافته اتفاق میافته، میتونم اجازه کامل کردن دستگاه رو بگیرم.»
«برای امتحان کردن، چیزی مد نظر داری؟»
باب گفت: «البته. من محاسبه کردم که یه انسان به اندازه کافی شکل یافته هست که بتونه تغییر کنه. به همین خاطر میخوام خودم از حلقه رد بشم.»
با دلواپسی گفتم: «نمیتونی این کار رو بکنی، باب. ممکنه خودت رو به کشتن بدی!»
«نمیتونم از کس دیگهای بخوام که این شانس رو امتحان کنه. این دستگاه منه!»
«اما حتی اگه این موفقیتآمیز هم باشه، نوک قلبت میره سمت راست، کبدت میره سمت چپ. حتی بدتر، همه آمینو اسیدهات از L به D و همه قندهات از D به L تبدیل میشن. دیگه نمیتونی غذا بخوری یا هضم کنی.»
باب گفت: «مزخرفه. میتونم دو بار از وسط حلقه رد بشم و سر آخر همون چیزی باشم که قبلا بودم.»
و بعد بدون هیچ حرف دیگری، از نردبان کوچکی بالا رفت، جای خودش را بالای سوراخ تنظیم کرد و از بین آن پایین پرید. او روی یک تشک پلاستیکی فرود آمد و سپس از زیر حلقه بیرون خزید.
با هیجان پرسیدم: «چه حالی داری؟»
گفت: «در حقیقت، زندهام.»
«آره، اما چه حالی داری؟»
باب در حالی که مأیوس به نظر میرسید، گفت: «کاملاً معمولی. دقیقا همون حالی رو دارم که قبل از پریدن توی حلقه داشتم.»
«خوب باید هم اینطور باشه. اما بگو ببینم، قلبت کدوم طرفه؟»
باب دستش را روی سینهاش گذاشت، دور و بر را گشت، و سپس سرش را تکان داد و گفت: «ضربان قلب سمت چپه، مثل سابق– صبر کن! بذار جای زخم آپاندیسم رو امتحان کنیم!»
همین کار را هم کرد و بعد با ناراحتی به من چشم دوخت و گفت: «دقیقا همون جایی که قبلا بود. هیچ اتفاقی نیفتاده. همه فرصتهام از دست رفت.»
امیدوارانه گفتم: «خوب شاید یه اتفاق دیگه افتاده.»
باب با صورت سرخی که کمکم به سیاه تبدیل میشد گفت: «نه. هیچی تغییر نکرده. هیچی ِ هیچی. در این مورد همون اندازه مطمئنم که مطمئنم اسمم رابرت بکوارده[3]!»
[1] Robert L. Foreward
[2] Parity، تبدیل پاریته، تبدیلی است که مختصات فضایی یک بردار را قرینه میکند. مشابه همین تعریف، برای امواج، و در حالتهای مختلف فیزیک کلاسیک و کوانتومی وجود دارد.
[3] Backward، به معنای رو به عقب، متضاد لغوی Foreward، به معنای رو به جلو