میوتانت به دنیا آمده در فضاپیمای «گاگارین» نیز تواناییهای ذهنی ویژهای داشت، اما در عوض کور به دنیا آمده بود. هر چند نمیشد گفت که کور است، چرا که در چهرهی او، زیر پیشانی، جایی که قاعدتاً باید یک جفت چشم قرار داشته باشد، اصلاً چیزی وجود نداشت.
«پییو» مادر این دختر، نام او را «دوریس» گذاشته بود؛ اما ساکنان فضاپیما از همان روزهای نخست، ترجیح میدادند او را «آلیس» صدا بزنند و این شاید به خاطر شباهت این نام به واژهی «آیلِس» (Eyeless) بود.
دوریس پنج ساله کمابیش تمام زندگیش را در همین فضاپیما گذرانده بود. پدر او زمانی کمکخلبان گاگارین بود و دو سال پیش از آن، در حملهی راهزنها جانش را از دست داده بود.
فرمانده با چشمانی گرد شده، آب دهانش را قورت داد: «درست حدس زدید. اون چیزی که داریم با این سرعت بهش نزدیک میشیم، یه سیاهچاله است...»
«یه جاروبرقی فضایی، اون هم درست جایی که باید منظومهی شمسی باشه!»
«خدای من... ما نفرین شدیم!»
«ببین میشه از کمربند جاذبهاش خلاص شد؟»
«با این سوخت، خیر قربان. متاسفانه بیش از حد بهش نزدیک شدهایم... در حال حاضر... باید بگم قربان... ما همین حالا هم جزیی از اون هستیم.»
«پس کاریش نمیشه کرد.»
«خیر قربان... زیاد طول نمیکشه.»
«خداوند همهی ما رو بیامرزه...»
«آمین.»
*
همه چیز با یک تماس ذهنی آغاز شد...
چهار سال پس از مهاجرت آخرین ساکنان زمین و سرگردانی آنها در فضای بیکران، کودکی در میان آنها متولد شد که یک نوزاد طبیعی نبود.
او یک «میوتانت» بود. موجودی که به دلیل دستکاریهای مداوم زیستفناوران روی ژنهای نوع بشر، هر چند وقت یک بار به دنیا میآمد. یک میوتانت انسانی بود با ویژگیها، تواناییها و ناتوانیهای یگانه و گاه بسیار غریب و دور از انتظار.
میوتانت به دنیا آمده در فضاپیمای «گاگارین» نیز تواناییهای ذهنی ویژهای داشت، اما در عوض کور به دنیا آمده بود. هر چند نمیشد گفت که کور است، چرا که در چهرهی او، زیر پیشانی، جایی که قاعدتاً باید یک جفت چشم قرار داشته باشد، اصلاً چیزی وجود نداشت.
«پییو» مادر این دختر، نام او را «دوریس» گذاشته بود؛ اما ساکنان فضاپیما از همان روزهای نخست، ترجیح میدادند او را «آلیس» صدا بزنند و این شاید به خاطر شباهت این نام به واژهی «آیلِس» (Eyeless) بود.
دوریس پنج ساله کمابیش تمام زندگیش را در همین فضاپیما گذرانده بود. پدر او زمانی کمکخلبان گاگارین بود و دو سال پیش از آن، در حملهی راهزنها جانش را از دست داده بود.
دوریس که دوست داشت در نشستهای رسمی افراد فضاپیما شرکت کند، گاه در حالی که روی زانوی مادرش نشسته بود به صحبتهای آنها گوش میداد.
«امسی»، پزشک فضاپیما، از جایش بلند شد و کف دستهایش را محکم روی میز کوبید: «دیگه همه چیز مسخره شده... نه ساله که تو فضا سرگردونیم... هیچ جا راهمون نمیدن، اونهایی هم که روی خوش نشون میدن، ما رو واسه باغوحشها و موزههاشون میخوان!»
دستیار او «پیام» نیز که با معیارهای روزگار خود، زن جوانی به حساب میآمد –زیرا چیزی کمتر از 85 سال زمینی داشت- گفت: «فرمانده! همهی ما خسته شدهایم... از این سوختگیریهای مکرر، از این کلاف سردرگم... یه فکری بکنید! مغزمون داره میخشکه... داریم از درون میپوسیم.»
امسی ادامه داد: «تمام این مصیبها به خاطر پیوستن به او حزب لعنتیه! من از همینجا اعلام میکنم از این به بعد کسی حق نداره منو امسی صدا بزنه! من مانوئل هستم! مانوئل مککوی!»
اعلام جدایی او از حزبی که سالها پیش از بین رفته بود، احساس کسی را بر نیانگیخت، اما کمابیش همه با او موافق بودند.
همهی نگاهها به سوی فرمانده بازگشت. آلفرد دیونیت با نام حزبی «دییو» خونسرد بود و دیگر اثری از رفتارهای پرخاشگرانهی چند سال پیش در او دیده نمیشد. به آرامی رو به جمع کرد و گفت: «نظر همه همینه؟»
پییو، در حالی که دو دستش را به دور شکم دوریس قلاب کرده بود، سنگینی او را از زانوی چپش روی زانوی راست انداخت و از پشت موهای بلند دخترش گفت: «همهی ما خسته شدیم، ولی حتماً جستجوی ما کافی نبوده... اگر کافی بود، تا حالا تموم شده بود.»
«آر-950»، روبات ارشد فضاپیما که پس از مرگ فورد مشاور مخصوص دیونیت شده بود، گفت: «نظر فرمانده هم همین است. نه سال زمان زیادی است، اما به هر حال کاری از دست ما ساخته نیست. باید ادامه بدهیم تا زمانش برسد.»
مهندش «امهاش» دستش را روی شانهی امسیِ دیروز و مانوئلِ امروز گذاشت و او را دعوت به نشستن کرد. از غلظت لهجهی فرانسویاش ذرهای کم نشده بود. بعضیها به شوخی میگفتند که بخش زبانآموزی در مغز او از یک نخود هم کوچکتر است. او گفت: «آخه این هم که دُغُست نبود. شاید ما اصلاً فغاموش بود... من گفت اگه خودمون کاغی نکرد، این کشتی شد تابوت همگانی!»
دیونیت نگاهی به چهرهی تکتک افراد انداخت. فرهاد مثل همیشه سرگرم کشیدن خطهایی روی کاغذ جلوی دستش بود. دیونیت رو به او کرد و گفت: «نظر شما چیه؟»
فرهاد خیلی سریع کاغذ را به پشت باز گرداند و گفت: «خب، ما توی این سالها اتفاقات زیادی رو از سر گذروندیم که هیچکس ازشون اطلاعی نداره... بارها مورد آزار و تعقیب «پلاکسیها» قرار گرفتیم. بارها مجبور شدیم از سیارهای که به نظرمون جای امنی میرسید فرار کنیم و حتا در یکی از همین تعقیب و گریزها، فورد عزیزمون رو از دست دادیم... همهی ما خاطرات تلخ و شیرینی از این نه سال داریم. همه حق دارن که خسته شده باشن. اما اگر قراره تصمیمی گرفته بشه، به نظر من باید کاملاً عاقلانه و دور از احساسات باشه...»
پییو دنبالهی حرف او را گرفت: «بله. ما نمیتونیم حوادث بعدی رو پیشبینی کنیم. شاید بخواد برای همیشه از دستمون خلاص بشه.»
دیونیت حرفی را که میخواست شنیده بود: «منظور من هم دقیقاً همین بود! من معتقدم نباید بیگدار به آب زد. به احتمال زیاد او الان در شرایطی است که نمیتونه ادامه بده و ممکنع دخالت ما کار دست خودمون بده.»
«امتی»، فیزیکدان پیر که تا آن لحظه مثل بیشتر اوقات ساکت نشسته بود، گفت: «با این حرفتون موافق نیستم، فرمانده! او اصلاً لازم نیست کاری بکنه تا از شرمون خلاص بشه! همین که کاری نکنه، برای نابودی ما کافیه... بنابراین من فکر میکنم اگر چیزی تحریکش کنه تا ادامه بده، مسلماً از وضعیت فعلی بدتر نخواهد بود.»
پچپچی در میان اعضا در گرفت. به هر حال در این دنیا هر چیزی بهتر از پا در هوایی و سرگردانی در فضای بیکران بود. اما نقطهی عطف این نشست زمانی بود که دخترک میوتانت لب به سخن گشود: «باید تماس بگیرم... من میتونم... باید تماس بگیرم... من میتونم...»
*
«نباید جلوی ما رو بگیری! مطمئن باش هیچ بلایی سر دخترت نمیآد... ما باید باهاش صحبت کنیم.»
اما پییو از جلوی در کنار نرفت.
مککوی جلو آمد تا شاید بتواند مادر دخترک را راضی کند: «لازمه یادآوری کنم که من یه پزشکم؟ من خودم دوریس رو به دنیا آوردم. اون توانایی ذهنی منحصربهفردی داره... خب، این یه هدیه است و باید ازش به بهترین شکل استفاده بشه.»
پییو هنوز مردد بود: «پس یادتون نرفته که دو سال پیش چه بلایی به سرش اومد؟ دکتر! دوریس شش ماه تمام توی رختخواب هذیان میگفت.»
«ولی اون همهی ما رو نجات داد و حالا هم که صحیح و سالمه.»
دیونیت با گفتن این جمله جلو آمد و دستش را روی شانهی پییو گذاشت: «آلی... دوریس قهرمان ماست! همه اینو میدونن. اگه اون ذهن فرماندهی راهزنها رو منحرف نمیکرد، الان همهی ما جزیی از غبار کهکشانی بودیم!»
پییو خاطرات تلخی را برای لحظهای از ذهن گذراند: «مثل پدرش...»
دیونیت کمکخلبان جوانش را به یاد آورد و گفت: «متاسفم...»
مککوی موضوع را عوض کرد: «قول میدم نگذارم این دفعه چیزی ناراحتش کنه! حتماً یادتون هست که اون موقع من به خاطر ضربهای که به سرم خورده بود بیهوش بودم و نمیتونستم کاری بکنم.»
دیونیت لحن آمرانهای به خود گرفت: «بگذار امتحان بکنیم. تو میدونی که خود من شخصاً با این کار چندان موافق نیستم. اما نظر بیشتر افراد اینه که انجام بشه... من قول میدم اتفاقی برای دوریس نمیافته.»
پییو با اکراه از جلوی در کنار رفت. مککوی در را باز کرد و دیونیت وارد اتاق شد. دوریس خیلی آرام روی صندلی نشسته بود و عینک تیرهای به صورت داشت.
«بفرمایید فرمانده!»
دیونیت میدانست که همهی افکار او در دسترس دخترک است. بنابراین بیمقدمه گفت: «پس تو میتونی؟»
«فکر کنم بتونم... گاهی وقتها احساسش میکنم. یه ذهن بینهایت پیچیده و درگیر... من در نهایت فقط میتونم با لایهی سطحی اون ارتباط برقرار کنم... مثل یه سایه.»
«پس قبلاً هم این کار رو کردی؟»
«نه. من فقط گیرنده بودم. سعی نکردم چیزی ارسال کنم.»
«مادرت هم میدونه؟»
«نه، و میدونید که اینجوری براش بهتره... من همهاش پنج سالمه جناب فرمانده، یادتون که نرفته؟»
لبخند ظریفی بر لبهای هر دو نشست.
مککوی که تا آن لحظه دم در اتاق ایستاده بود، به آرامی جلو آمد و به میز روبروی آن دو تکیه داد: «یعنی میشه از این بلاتکلیفی راحت بشیم؟ ای خدا!»
دیونیت رو به دوریس کرد و گفت: «فکر میکنی کی آمادگیش رو داشته باشی؟»
دوریس از روی صندلی بلند شد: «هر وقت شما دستور بدید، فرمانده!»
دیونیت کاملاً فراموش کرده بود که مخاطبش تنها یک دختربچهی پنج ساله است. نحوهی رفتار و صحبت کردن دوریس بیشتر به این میماند که یک کوتولهی پنجاه ساله است.
دیونیت گفت: «خب پس فعلاً... بعد میبینمت.»
و به همراه مککوی از اتاق خارج شد. دوریس در حالی که به سمت در میآمد تا بدرقهشان کند، گفت: «فعلاً.»
سپس مکثی کرد و صدا زد: «راستی فرمانده!»
دیونیت برگشت: «بله دوریس؟»
دوریس حالا کنار مادرش ایستاده بود و انگار میخواست تا او هم این جملهی آخر را بشنود: «به نظر من آلیس قشنگتره!»
دیونیت لبخندی زد و به سوی کابین فرماندهی به راه افتاد.
*
«من آمادهام.»
دکتر مککوی با کمک دستیارش الکترودهایی را به دست و پیشانی آلیس چسبانده بود و با یک کامپیوتر کوچک پزشکی، رفتار اعضای حیاتی او را زیر نظر داشت. اعلام کرد: «من هم آمادهام.»
دیونیت در حالی که هنوز هم در دل از انجام این کار راضی نبود، روی تخت کنار آلیس نشست: «خیلی آروم شروع کن، اما مراقب باش.»
آر-950 جلوی در اتاق ایستاده بود تا مبادا کسی سرزده وارد شود و سر و صدای ایجاد کند. از این لحظه به بعد، هیچ چیز نباید تمرکز آلیس را بر هم میزد.
آلیس با موهایی که با ظرافت زیادی با فته شده بود و عینک تیرهای که به صورت زده بود، زیبا به نظر میرسید؛ اما این زیبایی به هیچ وجه کودکانه نبود.
او دوزانو روی تخت نشسته بود و سرش را به آرامی تکان میداد.
چند دقیقه برای دیونیت، مککوی و پیام مثل چند ساعت در سکوت محض گذشت، تا این که بالاخره آلیس با لحن خوابگردها شروع به حرف زدن کرد: «میتونم احساسش کنم... وضعش طبیعی نیست... خیلی آرومه...»
مککوی زیر لب گفت: «شاید همین فرصت خوبی باشه.»
دیونیت چندان موافق نبود: «نباید خطر کرد... سعی نکن خیلی تحریکش کنی.»
نفسهای آلیس نامنظم شده بود و به شدت عرق میریخت. پیام با اشارهی دست، توجه مککوی را به صفحهی نمایشگر جلب کرد. مککوی سرش را به نشانهی تایید پایین آورد، اما چارهای نبود؛ کار باید ادامه مییافت.
مککوی محض احتیاط آمپول ویژهای را از کیف داروهایش خارج کرد و در دست، آماده نگه داشت. آلیس بریدهبریده حرف میزد، اما هنوز حالش خوب بود. «جواب نمیده... جواب نمیده... یه کم بیشتر فرو میرم...»
دیونیت باز هم اخطار کرد: «مراقب باش.»
آلیس که دست چپش را روی شقیقهاش گذاشته بود و به آرامی فشار میداد، ناگهان با خوشحالی گفت: جواب داد! داره به خاطر میآره...»
ضربان قلبش به شدت تند شده بود.
«حالا دارم موقعیتمون رو براش تشریح میکنم...»
مککوی گفت: «نارضایتی رو هم بهش اضافه کن!»
باز چند دقیقه در سکوت گذشت.
«فکر کنم داره بهش فکر میکنه... داره به خاطر میآره... ولی یه چیزی... نمیدونم... دنبال یه چیزی میگرده... خیلی پیچیده است... مغزم داره می ترکه...»
ضربان قلب آلیس این بار به شکل خطرناکی نامنظم شد. پیام باز هم نگاهی به مککوی انداخت. مککوی آمپول آماده را به بازوی آلیس تزریق کرد تا او را به حالت خودآگاه باز گرداند. آلیس بیدار شد و پس از چند دقیقه گفت: «میدونم که اثر این دارو چند ساعتی در بدنم میمونه. بنابراین فردا دوباره شروع میکنیم.»
و این جمله را چنان محکم ادا کرد که برای هیچ کس شکی باقی نماند.
پییو که دیگر طاقتش تمام شده بود، با تمام نیرویی که داشت آر-950 را از جلوی در کنار زد و خودش را به دخترش رساند.
مککوی اطمینان داد: «حالش خوبه... خیالت راحت.»
*
تماس دوم و سوم و چهارم آلیس نیز به همین ترتیب بیفرجام ماند. تنها در تماس پنجم بود که ناگهان در خلسهی کاملی فرو رفت و در حالی که دیگر چیزی نمیشنید، با صدای بم مردانهای گفت: «باید همه چیز رو از اول مرور کنم... باید مشخصاتشون رو یه جایی داشته باشم... اولین مشکل، هوم... بذار ببینم... قضیهی اون خودکشیه که اصلاً نمیدونم از کجا اومد! ولی مهم نیست. باید...»
چشمان مککوی برقی زدند: «واسطه رو کنار زد! دوریس خودش رو کنار زده! ما مستقیماً صداش رو شنیدیم!»
آلیس چند ثانیهای ساکت شد و ناگهان گفت: «قطع شد... همه چیز داشت خوب پیش میرفت، اما یه دفعه خودش رو کشید بیرون.»
اما توجه دیونیت به جملهی آخر جلب شده بود: «گفت قضیهی خودکشی؟»
مککوی به یاد نه سال پیش و خودکشی مشکوک دختر مورد علاقهی دیونیت افتاد: «این دیگه خیلی عجیبه... میگه هیچ دلیلی نداشته؟»
دیونیت با یادآوری خاطرات گذشته، به شدت متاثر شد و زیر لب گفت: «بیدلیل... بیدلیل... این انصاف نیست!»
مککوی گفن: «همچین چیزی اصلاً سابقه نداره... مثل این که ما خیلی بدشانسیم! حدسم درست بود. اون نمیخواد ادامه بده.»
آلیس سعی کرد از جایش بلند شود. پیام خیلی سریع الکتروها را از بدنش جدا کرد و به او کمک کرد تا از تخت پایین بیاید. دیونیت غرق اندیشه بود. آر-950 کار را که تمام شده دید، از جلوی در کنار رفت و به آنها پیوست.
پییو این بار فقط کمی آرامتر از دفعات قبل، به داخل اتاق هجوم آورد.
*
کمتر از یک ساعت بعد، نشست فوری افراد در کابین هدایت فضاپیما تشکیل شد. حالا دیگر آلیس یکی از اعضای اصلی نشست بود.
دکتر مککوی شرح ماجرا را برای همه تعریف کرد و همه مدتی در سکوت به فکر فرو رفتند. پس از چند دقیقه، آلیس که بین مادرش و فرهاد نشسته بود، رو به فرهاد کرد و گفت: «لطفاً چیزی رو که در ذهن دارید، راحت بیان کنید!»
همهی نگاهها به طرف آنها برگشت. فرهاد گفت: «راستش یه فکری به ذهنم رسیده که البته شاید خیلی هم... ولی حالا که خانم کوچولو اینطور میخواد، میگم... شما میدونید که من آدم ماجراجو و تنوعطلبی هستم و قبل از این که با شما همراه بشم، تقریباً به تمام سیارهها و ایستگاههای مسکونی سفر کرده بودم. توی یکی از این سفرها، گذارم به سیارهای افتاد و در اونجا با شخصی آشنا شدم که در نیروهای ذهنی و مهارتهای فوقبشری به حد کمال رسیده بود.»
دیونیت نکته را خیلی زودتر از بقیه دریافت: «بله، یک استاد حقیقی میتونه نیروهای درون آلیس رو متمرکز و هدفمند کنه.»
فرهاد ادامه داد: «من فکر میکنم دوریس از همهی نیروی ذهنیاش به طور کامل استفاده نمیکنه، چون کسی نبوده که راه و روش درست رو بهش یاد بده و اون تا همین جاش رو هم به طور خودجوش از نیروهاش استفاده کرده. اگر تحت نظر یه استاد آموزش ببینه، قطعاً...»
مککوی هیجانزده وسط حرف او پرید و گفت: «خوب، این استاد کی هست؟»
فرهاد پاسخ داد: «برزگترین و شاید تنها استاد بازمانده از شوالیههای جدای... استاد یودا!»
امهاش که پیپ همیشه خاموشش را بر لب داشت، آن را برداشت و گفت: «یودا؟ او زنده هنوز؟»
فرهاد شانههایش را بالا انداخت: «تا ده سال پیش که بود. اتفاقاً محل اقامتش به پاریس خیلی نزدیکه.»
با شنیدن نام شهر فضایی پاریس، آر-900 و آر-وی، روباتهای دوقلوی فضاپیکا که تا آن لحظه به ظاهر ساکت بودند و در واقع از طریق امواج صوتی با فرکانس بسیار بالا با هم صحبت میکردند، تکانی خوردند و چند قدیمی به افراد نزدیک شدند.
آر-900 که دفعهی پیش خاطرهی ناگواری از اقامت کوتاهشان در پاریس به خاطر داشت، گفت: «ببخشید قربان، حتماً منظورتان این نیست که باید در پاریس فرود بیاییم؟»
فرهاد خندید و گفت: «نه نه، خیالتون راحت باشه. داگوبا دستکم سه چهار روز نوری با پاریس فاصله داره.»
دیونیت گفت: «تا اونجا که من میدونم، داگوبا آب و هوای خطرناکی داره. اما اگر استاد یودا واقعاً اونجا باشه، ارزش خطر کردن رو داره.»
مککوی که کمی گیج شده بود، گفت: «صبر کنید ببینم... این یودا دیگه کیه؟ استاد جدای، اون هم حالا؟ من فکر میکردم همهی اینها قصه است!»
امتی که زمانی یک فیزیکدان برجستهی زمینی بود، گفت: «قصه؟ آقای مککوی، باید به عرضتون برسونم که من خودم سالها روی ماهیت فیزیکی «نیرو»، یعنی اساس قدرت شوالیههای جدای کار کردهام و حتا رسالهی دکترای من هم در همین زمینه بوده...»
یونیت گفت: «یودا آخرین بازماندهی شوالیههاست. صدها ساله که داستانهای مربوط به او دهان به دهان میچرخند. اون یه اسطورهی واقعیه!»
فرهاد دنبالهی صحبت او را گرفت: «البته کمتر کسی میدونه که اون کجاست و چی کار میکنه... من هم خیلی اتفاقی ده دوازده سال پیش باهاش آشنا شدم.»
همه هیجانزده شده بودند.
امتی گفت: «من حاضرم فقط برای یه ملاقات کوتاه با یه جدای، هر خطری رو به جون بخرم. اما نظر جوانترها هر چی باشه، قبول میکنم.»
مککوی رو به فرهاد کرد: «حالا اون واقعاً میتونه به ما کمک کنه؟»
فرهاد پاسخ داد: «راستش رو بخواهید، همسفر شدن ما با شما کار اون بود... پنج شش سالی بود که از زندگی یکنواخت پاریسیام خسته شده بودم. یه بار این موضوع رو باهاش در میون گذاشتم و بعد... شما سر رسیدید. دیدم بهترین فرصته و باهاتون همسفر شدم.»
امهاش که گاهی به جای پیپ همیشه خاموش آچار ظریفی را در دست میگرفت و با آن بازی میکرد، پوزخندی زد و گفت: «از چاله افتاد تو چاه، پسغ جان!»
فرهاد لبخندی زد: «شاید... شاید هم نه! به هر حال تو این سالها ما هم کم هیجان و ماجرا نداشتیم!»
مککوی با حالت عصبی گفت: «ماجراهایی که بیشتر شبیه خواب و خیالند. ماجراهایی که هیچکس ازشون خبر نداره... ما از این ماجراها چی می دونیم جز این که در نهایت چند نفر از افرادمون رو از دست دادیم و چند نفری هم بهمون اضافه شد!»
کمابیش همه با اشارهی سر تایید کردند.
فرهاد ساکت شد. دیونیت رو به آلیس کرد: «نظر تو چیه، دخترم؟»
آلیس گفت: «من چیزی از این استاد نمیدونم، اما احساسم اینه که میتونه دیدار مفیدی باشه و شاید من بتونم نقاط ضعفم رو پیدا کنم.»
دیونیت نگاهی به خلبان اسیو که پشت دستگاه هدایت نشسته بود، انداخت. اسیو متوجه منظور او شد و گفت: «با بیست و پنج هاندر سوختی که الان داریم، اگر اتفاق خاصی نیفته، به داگوبا میرسیم.»
همه خوشحال شدند. فرهاد گفت: «خیلی خوبه. من هم اگه لازم باشه کمکت میکنم... چند تا راه میانبر توی مسیرمون هست!»
*
فضاپیمای گاگارین به آرامی در اندک فضای خالی بین درختان انبوه و سر به فلک کشیدهی داگوبا فرود آمد. داگوبا یک مرداب بزرگ بود. همه جا تا چشم کار میکرد، مهگرفته و نمناک بود و گویی از هر گوشه و از لابلای گیاهان در هم فرو رفته، چند جفت چشم مراقب آنها بود.
قرار شد فرهاد، دیونیت، امتی، آر-900 و البته آلیس و مادرش از فضاپیما خارج شده و به سمت جایی که میبایست محل زندگی استاد یودا باشد، راهی شوند.
آر-900 جلوتر از بقیه حرکت میکرد، زیرا چشمان او مانند بیشتر روباتها مجهز به عمقیاب صوتی بود و چنین چیزی برای غافلگیر نشدن در باتلاقهای هراسانگیز داگوبا کاملاً ضروری به نظر میرسید. پشت سر او نیز فرهاد حرکت میکرد که به نوعی راهنمای گروه بود.
امتی رسالهی دکترایش را نیز با خود آورده بود تا آن را به یودا نشان دهد. او به روشنی هیجانزده بود، اما وحشتی هم از موجودات داگوبا در دل داشت که سعی میکرد هر طور شده پنهانش کند.
پییو دست دخترش را سفت چسبیده بود و با احتیاط گام بر میداشت. او به توصیهی فرهاد، برای مقابله با گیاهان خزندهی جنگلهای داگوبا، داس بزرگی را با خود آورده بود و یک بار که یکی از همین گیاهان خزنده با کنجکاوی پای آلیس را لمس کرد، با یک ضربهی محکم و ناگهانی بازوی دراز گیاه را قطع کرده بود. از محل بریدگی گیاه مایع لزج زرد رنگی بیرون زده و صدای جیغ خفهای از دوردست شنیده شده بود.
دیونیت ساکت بود و به داستانهایی که در مورد یودا شنیده بود، میاندیشید. یودا! استادِ استادان جدای. قهرمان جنگ کلونها!
سرانجام در اعماق جنگل به کلبهی کوچک و عجیبی رسیدند که سقفش از خزههای مردابی پوشیده شده بود و از میان پنجرههای کوچکش نور زرد خفیف و لرزانی به بیرون میتابید. آلیس دست مادرش را رها کرد و چند قدمی به سمت کلبه رفت.
ناگهان شبح کوچکی دم در کلبه ظاهر شد و بلافاصله با جهشی غیرمنتظره، روی شاخهی یکی از درختان اطراف پرید.
آر-900 نورافکن دستیاش را به سمت شبح بالای درخت گرفت. آنها موجود خپلهی سبز رنگی را دیدند که با دست جلوی چشمهای درشتش را گرفته بود. موجودی با گوشهای دراز که گویی ترکیبی از قورباغه، میمون، آفتابپرست و چند جانور دیگر بود.
پییو دستش را بالا آورد و حالت تدافعی به خود گرفت.
دیونیت به آر-900 اشاره کرد که نورافکن را پایین بیاورد.
امتی در حالی که صدایش میلرزید، گفت: «این دیگه چیه؟»
فرهاد چشمکی به دیونیت زد و گفت: «نگهبان مرداب! اون خطرناکترین موجود این سیاره است!»
امتی که نمیخواست با آن سن و سال خودش را ببازد، قدمی به عقب برداشت و با نگرانی گفت: «راستی...؟ حالا باید چی کار کنیم؟» و دوباره قدمی به عقب برداشت.
فرهاد با لحن موذیانهای گفت: «هیچی... باید بریم باهاش صحبت کنیم.»
امتی حیرتزده گفت: «صحبت کنیم؟ مگه این حرف هم میزنه؟»
در همین لحظه موجود سبز از شاخهی درخت پایین پرید. او حالا در چند قدمی آلیس بود. پییو جیغی کشید و با چند گام سریع خودش را به دخترش رساند.
امتی که از خونسردی فرهاد و دیونیت کلافه شده بود، دیگر طاقت نیاورد و فریاد زد: «پرید پایین! پرید پایین!»
فرهاد جلو رفت و زانو زد: «استاد یودا! از دیدنتون خوشحالم... شما هیچ تغییر نکردهاید!»
امتی و پییو هنوز شوکه بودند. یودا با صدای گرفته و لحن عجیبی صحبت میکرد: «منتظر بودمتان... و تو پرواگر جوان! خرسندی زیستن را بدین سان؟»
اما منتظر پاسخ فرهاد نشد و نگاهی به دخترک انداخت: «میوتانت کوچک. باهوشتر از آن است که در اندیشهام بود.»
دیونیت جلو آمد: «استاد یودا. از دیدارتون خوشوقتم. دوستان من رو ببخشید. راستش اونها انتظار نداشتند...»
یودا حرفش را قطع کرد: «کوتولهای سبزینه ببینند؟ شایان گفتن نیست. بازیگوشی من بود!»
دیونیت لحن رسمیتری به خود گرفت: «من آلفرد دیونیت هستم. فرماندهی آخرین بازماندگان سیارهی زمین.»
یودا در حالی که چانهاش را میخاراند، گفت: «هوم.. زمین... گردندهی نامداری است.»
به سمیت دیونیت برگشت: «گفتید دیونیت؟»
«بله استاد. البته شاید نام حزبی من براتون آشناتر باشه... من دییو هستم. من و بیشتر افرادم جزء نخستین اعضای حزب «گایا» هستیم.»
یودا گفت: «یاد آوردمت! باری چند برابر امپراتور جنگیدهای.»
دیونیت گفت: «درسته استاد! حافظهی فوقالعادهای دارید.»
یودا زیر لب گفت: «حافظه، نه... بینش، آری.»
امتی که حسابی رو دست خورده بود، خودش را جمع و جور کرد و جلو آمد: «استاد یودا، از آشنایی با شما خوشوقتم! من ماتیو فرانکلین هستم. رسالهی دکترای فیزیک من دربارهی ماهیت نیرو بود... بفرمایید!»
او دیکستی را که با خود آورده بود، به دست یودا داد.
یودا نگاهی به دیسکت انداخت. چند بار آن را لابلای انگشتانش جابجا کرد و سپس اشارهی معنیداری به کلبهاش کرد و گفت: «میبینید که به کارم نمیآید، اما...»
چند لحظه به پیشانی امتی خیره شد و گفت: «خواندمش! هوم... نخستینه، اما ستودنی است. میخواستی اگر همین را بشنوی.»
امتی کمی دمغ شد و دیگر چیزی نگفت. یودا به سمت آلیس برگشت و موجی از آرامش ذهنی به سمت پییو فرستاد که هنوز شانهی دخترک را محکم چسبیده بود.
پییو آلیس را رها کرد و چند قدمی عقب رفت. استادِ جدای گفت: «خوب، بگذار ببینم چه داری در این مغز کوچک...»
آلیس دو زانو روی زمین نشست و گفت: «در اختیار شماست، استاد.»
یودا چشمهایش را بست و در ذهن آلیس به کندوکاو پرداخت. «هوم... سرگردانی... ناخرسندی... فراموشی... گمانهام درست بود.»
یودا چشمهایش را باز کرد و در حالی که آنها را با اشارهی دست به کلبهاش فرا میخواند، گفت: «هر آن چه که بایسته است، خواهمش آموخت... من اما خود یاری کردنتان نتوانم و شما نیک میدانید از چه روی.»
دیونیت با اشارهی سر تایید کرد. فرهاد گفت: «بله استاد، همین کافیه.»
استاد ریزنقشِ جدای در حالی که دست آلیس را گرفته بود، عصازنان وارد کلبه شد.
به غیر از آلیس که کمابیش همقدِ یودا بود، بقیه مجبور بودند برای ورود به کلبه نیمخیز شوند. سقف کلبه تنها کمی از قد یودا بلندتر بود.
داخل کلبه چیز زیادی وجود نداشت. چند ظرف گِلی، یک میز و چند صندلی کوچک و اجاقی که به دلیل نمدار بودن هیزمها، دود غلیظی از آن بر میخاست و یک تخت چوبی در گوشهای از اتاق.
یودا، آلیس را روی تخت خود نشاند و از پشت سر گفت: «اینک دوستانتان را بگویید که در امانید و مرا یافتهاید.»
دیونیت به آر-900 اشاره کرد تا با فضاپیما تماس بگیرد.
*
پس از سه روز، سرانجام آموزشهای آلیس به پایان رسید و در این مدت آنها ناچار بودند از غذاهای عجیب، وحشتناک و بدمزهی استاد یودا بخورند. اما با این وجود، وداع با استادِ استادان جدای چندان دلپذیر نبود. گویی همواره امواج شاد و آرامبخشی در اطراف او متلاطم بود و همین امر، دل کندن از او را دشوار میساخت.
چارهای نبود. به دستور یودا، آنها باید وارد محدودهی خودشان میشدند و از آنجا اقدام میکردند. در غیر این صورت، تلاشهایشان بیهوده بود.
یودا دست آخر برای هر یک از آنها توصیهای داشت. او نخست رو به دیونیت کرد: «خشم کلیدی است نفرت را. نفرت کلیدی است رنج را و رنج دروازهی تاریکی است. بپرهیز از خشم! بپرهیز از نفرت! تاریکی از تو دور. نیرو پشتیبان تو باد.»
دیونیت تعظیمی کرد و چند قدم به عقب برگشت.
یودا به سمت پییو که دستهایش را روی شانهی آلیس گذاشته بود رفت و گفت: «عشق مادرانه زیبایی سرآمدی است، اما زنهار کودکت را فرو نبلعی! عشق مادرانه کور است. کوری تاریکی است. تاریکی از تو دور. نیرو پشتیبان تو باد.»
پییو بیاختیار دخترش را رها کرد و چند قدم عقبتر روی زمین نشست.
یودا آلیس را مخاطب قرار داد: «گفتم و آموختمت هر چه را باید... تکیاختههای میانجی نیرو در تن تو بسیارند. از تو یک جدای میساختم اگر نزد من میزیستی. تو میتوانستی شورشیان را در براندازی امپراتور یاری کنی... لیک افسوس تو از آنِ دیگرگونه جایی... نیرو پشتیبان تو باد.»
حالا نوبت ماتیو فرانکلین بود که با وجود سن و سال زیاد، در مقابل یودا به نوجوانی خام و بیتجربه میمانست. یودا گفت: «دانش بدون بینش، فریبی بیش نیست. فریفتاری به هر روی، آفرینشِ تاریکی است. بپرهیز از فریفتاریِ سرهای پر باد... تاریکی از تو دور. نیرو پشتیبان تو باد.»
و آنگاه رو به فرهاد کرد: «زیستنت را سمت و سویهای باهوده بخش! در پرواگری بیآماج، به سوی تاریکی نیز گامی تواند بود... و به یاد سپار، هیچ رهسپاری نیکوتر از کاوش درون خویشتن نیست... بپرهیز از بیهودگی... تاریکی از تو دور. نیرو پشتیبان تو باد.»
آر-900 هم منتظر بود تا نوبتش برسد، اما یودا چیزی برای گفتن به یک روبات نداشت. او عصایش را دو سه بار آرام روی زمین گِلی کوبید و آن گاه سرش را به زیر انداخت و عصازنان داخل کلبه شد.
پییو داسش را برداشت و از روی زمین بلند شد. افراد پشت سر آر-900 به راه افتادند. امتی رسالهی دکترایش را لای علفها رها کرد و با بقیه همراه شد.
آنها باید هر چه سریعتر داگوبا را به سمت منظومهی شمسی ترک میگفتند.
*
این بار همهی افراد به جز اسیو که به ناچار باید پشت دستگاههای هدایت گاگارین مینشست، شاهد تماس ذهنی آلیس بودند.
پییو، مادر آلیس، حالا در کنار استادش امتی نشسته بود و در چهرهاش نگرانی کمتری به چشم میخورد.
آلیس پشت به افراد روی کف فلزی کابین نشست و پاهایش را در هم قلاب کرد. فرهاد انگشتش را روی لبهایش گذاشت و همه را به سکوت دعوت کرد. دکتر مککوی و دستیارش دوباره الکترودها را به پیشانی و دستهای آلیس چسبانده بودند و از صفحهی نمایشگر، مراقب تغییرات خطرناک احتمالی بودند.
آلیس چند نفس عمیق کشید و مراحلی را که از استاد یودا آموخته بود، یک به یک انجام داد. این بار نیز مانند دفعات پیش، مثل خوابگردها شروع به حرف زدن کرد و همزمان با آن، مککوی شاهد افزایش رو به رشد ضربان قلب او بود.
آلیس زیر لب حرف میزد، اما همهی جملههایش برای افراد مفهوم نبود. صدای او مرتب از صدایی ظریف و دخترانه به صدایی خشن و مردانه تغییر حالت میداد. گویی گفتگویی در گرفته بود.
پیام نگاه نگرانی به صفحهی نمایشگر انداخت. ضربان قلب آلیس به 138 رسیده بود. مککوی که کمکم داشت خودش را برای بیرون کشیدن دخترک از این وضعیت آماده میکرد، روی صندلیاش نیمخیز شد. پییو با نگرانی از جایش بلند شد و اگر اشارهی دیونیت نبود، به سمت دخترش میدوید. در همین لحظه آلیس جیغی کشید و از هوش رفت.
همه به سمت او دویدند. پییو بلافاصله پاهای دخترش را که هنوز در هم گره خورده بود، از هم باز کرد. مککوی نبض آلیس را گرفت و به معاینهی او پرداخت. پیام دستیار او نیز، آمپولی را به بازوی دخترک تزریق کرد.
مککوی گوشی را از گوشش برداشت و گفت: «چیزی نیست... فقط یه کم زیاد هیجانزده شده. تا چند دقیقهی دیگه به هوش میآد.»
دیونیت که کمی دورتر ایستاده بود، نفس عمیقی کشید و روی یک صندلی کنار فرهاد و امتی نشست.
امتی زیر لب و رو به دیونیت گفت: «فکر میکنی کاری کرده باشه؟»
دیونیت پاسخی نداشت. فرهاد گفت: «اگر موفق شده باشه، خیلی طول نمیکشه.»
و حق با او بود. چون بلافاصله خلبان اسیو از کابین هدایت فریاد زد: «فرمانده! یه لحظه بیاید اینجا!»
*
فرمانده دیونیت با چشمانی گرد شده، آب دهانش را قورت داد: «درست حدس زدید. اون چیزی که داریم با این سرعت بهش نزدیک میشیم، یه سیاهچاله است.»
امتی که خودش را پشت کامپیوتر رسانده بود، گفت: «یه جاروبرقی فضایی، اون هم درست جایی که باید منظومهی شمسی باشه!»
افراد یکی یکی وارد کابین هدایت میشدند. امهاش که درست پشتِ سر امتی وارد کابین شده بود، پیپش را روی میز گذاشت و گفت: «این امکان نداشت! خوغشید خیلی کوچک... سیاهچال نشد!»
امتی سری چرخاند و با لحن خشنی گفت: «پس حتماً یه سیاهچالهی سرگردون از یه جایی اومده قورتش داده!»
«خدای من! ما نفرین شدیم... اون داره انتقام میگیره. میخواد ما رو بکشه.»
دیونیت توجهی به گفتههای مککوی نکرد و از خلبان پرسید: «ببین میشه از کمربند جاذبهاش خلاص شد؟»
اسیو نگاهی به عقربکهای صفحهی کنترل انداخت و گفت: «با این سوخت، خیر قربان. متاسفانه بیش از حد بهش نزدیک شدهایم... در حال حاضر... باید بگم قربان...»
هیچ چیز ترسناکتر از گفتن این جملهی آخری نبود: «ما همین حالا هم جزئی از اون هستیم!»
«پس کاریش نمیشه کرد.»
«خیر قربان... زیاد طول نمیکشه.»
مککوی روی سینهاش صلیب کشید: «خداوند همهی ما رو بیامرزه.»
فرهاد گفت: «آمین.»
*
«دیگه داشتن کلافهام میکردن! با امشب، پنج شب متوالی بود که حدودهای ساعت دوی نصفه شب بیدارم میکردن که بیا و ادامه بده! ما تو فضا ویلون و سرگردون شدیم، خسته شدیم و از این حرفها...»
راستش توی این روزهای سخت و پرمشغله و درگیریهای شغلی و خانوادگی، به تنها چیزی که فکر نمیکردم، این بود که بخوام داستان این بیچارهها رو –که زمانی تقریباً هشت یا نه پیش از سر تنبلی یا به هر دلیل دیگه حتا اسم مناسبی هم براشون پیدا نکرده بودم- ادامه بدم! ولی خوب، خودشون خواستند. بدجوری هم خواستند و نتیجهاش هم این شد که دیدید.
کمک گرفتن از مخلوقات ذهنی یه آدم دیگر توی آن سر دنیا هم مسالهی دیگری است که باید سر فرصت بهش رسیدگی کنم.
«اما خیلی خوشحالم که دستکم فعلاً از سر بازشون کردم!»
*
برخلاف انتظار، فشار کشندهی جاذبهی سیاهچال پس از ورود به داخل آن کم و کمتر شد و عقربههای فشارسنج به حالت عادی برگشتند. اما فضاپیما همچنان به سمت کرهی تاریکی که در مرکز نیروی جاذبه بود میرفت.
امتی نمیتوانست چیزی را که روی صفحهی نمایشگر کامپیوتر میدید، باور کند. بنابراین کمی صبر کرد تا بیشتر مطمئن شود. اما پس از چند ثانیه، دیگر نیازی به کامپیوتر نبود. همه میتوانستند از پنجرهی فضاپیما، کرهی تاریکی را که رفته رفته روشنتر میشد، ببینند.
خلبان اسیو فریاد زد: «این زمین نیست؟»
مککوی دوباره روی سینهاش صلیب کشید: «یا عیسی مسیح!»
امتی گفت: «به نظر میآد خودش باشه، با این تفاوت که هیچ اثری از رادیواکتیویته دیده نمیشه.»
فرهاد هیجانزده بود: «چه رنگهای عجیبی! یادم نمیآد زمین...»
دیونیت گفت: «درسته، زمین هرگز اینقدر سبز نبوده.»
امهاش با تردید گفت: «شاید زمین نبود... شاید جای دیگه؟»
امتی پوزخندی زد: «این همه شباهت امکان نداره! من از همینجا میتونم شاخ آفریقا رو تشخیص بدم! اون هم رود نیل... و اونجا هم دریای سرخ!»
دکتر مککوی مثل بچهها بالا و پایین میپرید: «ما نمردیم! ما نمردیم!»
در این لحظه آلیس هم به همراه مادرش وارد کابین شدند. مککوی با دیدن آنها به طرفشان دوید، دستهای آلیس را گرفت و با خوشحالی گفت: «میبینی دوریس؟ ما نمردیم! اون ما رو فرستاده اینجا، نه؟»
آلیس گفت: «نمیدونم... واقعاً نمیدونم چی شد. فقط یادمه که اون تصمیم گرفت ادامه بده... ولی اینجور هم فهمیدم که قصد داره کار عجیب و غریبی بکنه. چی کار، نمیدونم... اما از یه چیز مطمئنم. اون نمیخواد ما رو سر به نیست کنه...»
امتی متفکرانه گفت: «دستکم تا این لحظه.»
دیونیت از آن سوی کابین پرسید: «پس تو هم نمیدونی اینجا کجاست؟»
آلیس دریافت که مخاطب قرار گرفته و پس از مکثی چند ثانیهای، پاسخ داد: «اگر اینجا اونطور که شما میبینید اینقدر به سیارهی مادر شباهت داره، خوب حتماً خودشه... و حدس شما هم درسته دکتر فرانکلین! ممکنه وجود سیاهچاله موجب تغییراتی در محور زمان شده باشه.»
امتی لبخندی زد.
فرهاد که نمیتوانست چشم از پنجره و سیارهی زیبایی که هر لحظه نزدیکتر میشد بردارد، با هیجان خاصی گفت: «پس یعنی ما داریم زمین رو قبل از رادیواکتیویته میبینیم؟»
هیچکس پاسخی برای این پرسش نداشت. همه منتظر بودند.
تا چند دقیقهی دیگر، فضاپیمای گاگارین بر خاک سیارهای فرود میآمد که بیشک زمین بود.
*
مغ بزرگ از سکوی سنگی بالا رفت و در کنار آتش مقدس ایستاد.
او دستانش را به سوی آسمان دراز کرد و صدایش را بالا برد تا همهی مغها در تالار معبد، حرفهایش را بشنوند: «خداوندگار فروغ و روشنایی پاک، آن بغِ رخشانرویِ فرخندهچهر یاریمان کناد! در نبشتههای باستانی خاندانِ ما چنین امده که سالی هزار پیش از این، دیدار نیای ما را ایزدان فرزانگی، هفت آسمان بر بالهای مرغ آتشینبال در نوشتند تا سرِ او از دانش گیتی بیاگنند. امروز دیگر بار ققنوسِ انوشهروان، سیزده ایزد فرزانگی را به دیدارمان آورده است...
بایسته است به رسم نیاکانمان، ایزدان را به ایزدکده باز آوریم و ققنوس را بر آتشِ سپنت بسوزانیم تا به مینو، زیستنی نو بیاغازد و ایزدان را بهلد تا نزدمان ببماند و هر رآن چه از دانش و فرزانگی است، ما را بیاموزند. ایدون باد... ایدونتر باد...»
هنوز صحبتهای مغ بزرگ تمام نشده بود که عدهای از مغها، مشعل به دست، به سوی فضاپیمای گاگارین به راه افتادند.