هنگامی که عقربهی ساعت دیواری به دوازده رسید، همه حتی بانو نویل و کاپیتان کامپسونِ بیباک، صدایی از سر ترس از خود در آوردند و بعد در حالی که سکوت دوباره همه جا را فرا گرفته بود، به صدای ناقوس ساعت دیواری گوش سپردند. از طبقههای بالا، صدای جیرینگجیرینگ ساعتهای کوچکتر نیز به گوش میرسید. بانو نویل که گوششهایش درد گرفته بود، سرش را بالا گرفت و ناگهان با تصویر خودش در آیینهبندی سالن رقص مواجه شد. صورتی رنگپریده که نفسنفسزنان و چسبیده به سقف، پایین را تماشا میکرد. با خود اندیشید: «مرگ یک زن است، زنی زشت و مخوف، عجوزهای دهشناک به بلندا و به قدرت یک مرد. و بدترین حالت ممکن آن است که او صورت مرا داشته باشد.» وقتی همهی ساعتها از سر و صدا باز ایستادند، بانو نویل پلکهایش را بر هم نهاد.
وقتی صدای اطرافیانش را شنید که با لحنی متفاوت که حاکی از آرامشی آمیخته با غم بود، با هم پچپچ میکردند، دوباره چشمانش را گشود. چرا که هیچ کالسکهای در ورودی خانه نبود. مرگ نیامده بود.
طنین جملهی «مرگ نیامده است» کمکم بلندتر شد و بعد همه شروع به خندیدن کردند. بانو نویل در چند قدمی خود صدای لُرد تورانس را شنید که به همسرش میگفت:
«دیدی عزیزم؟ بهت که گفته بودم هیچی نیست که ازش بترسی. همهش مسخرهبازیای بیش نبود.»
بانو نویل با خود گفت: «من تباه شدم. قصد من، برگزاری چنان مهمانیای بود که باعث خجالتزدگی همهی آنهایی که دعوت نشده بودند، شود و این شد پاداش من! آری، تباه شدم و این تباهی حق من است.»
رویش را به لوریموندِ شاعر انداخت و گفت:
«دیوید، با من برقص.»
و با اشارهای به نوازندگان دستور نواختن داد. وقتی لوریموند از این کار سر باز زد، خطاب به وی گفت:
«زود باش با من برقص. زیرا بعد از این دیگر رقصی در کار نیست. دیگر هیچوقت مهمانیای نمیدهم.»
لوریموند تعظیمی کرد و بانو را به زمین رقص برد. همه از هم فاصله گرفتند و صدای خنده برای لحظهای فروکش کرد اما بانو نویل میدانست دوباره از نو شروع خواهد شد.
بانو با خود اندیشید: «خب عیبی ندارد! بگذار بخندند. وقتی آنها داشتند از وحشت میلرزیدند، من اصلا از مرگ نترسیدم. پس چرا باید از خندهی آنها بترسم؟»
اما در همان لحظه جوشش اشک را زیر پلکهایش حس کرد. آنها را بست و بار دیگر همراه لوریموند رقصید.
و بعد، به طور کاملا ناگهانی همهی اسبهایی که بیرون بودند، با صدایی بس بلند شیهه کشیدند و باعث فریاد زدن مهمانها شدند. فقط یک شیهه! و آن شیهه آنقدر رعدآسا بود که همهی مهمانها را در لحظهای کوتاه کاملا خاموش کرد. صدای قدمهای پادو که به سمت در میرفت تا آن را باز کند، به گوش سنگین مینمود. هوای سردی که در خانه پیچید، تن همهی آنها را به لرزه انداخت. و ناگهان صدایی نازک و لطیف شنیده شد که میگفت:
«دیر کردم؟ واقعا متأسفم. اسبهایم خیلی خسته بودند.»
و قبل از اینکه پادو بتواند او را معرفی کند، خانمی جوان و زیبا با پیراهنی سفید بر تن و لبخندی بر لب، با برازندگی وارد سالن رقص شد و ایستاد.
سناش از نوزده سال فراتر نمیرفت. موهایش به رنگ طلا و بلند بود و همچون آبشار انبوهی که منشأ آن از رودخانهای به رنگ طلایی تیره باشد، با حرارت بر روی شانههای برهنهاش به سمت پایین فرو میریخت. پیشانیاش فراخ، گونههایش برجسته و چانهاش باریک و ظریف بود. پوستش چنان لطیف بود که باعث شد همهی خانمهای مقابلش، از جمله بانو نویل با تعجب دستی به پوست صورتشان کشیده و بعد چنان دستشان را عقب بکشند که انگار انگشتانشان را سوهان گزیده باشد. لبهایش بیرنگ بود، در حالی که لبهای خانمهای دیگر قرمز، نارنجی یا حتی بنفش بود. ابروهایش نازکتر و کمانیتر از هر ابروی زیبای دیگری بر طبق مد روز، بر فراز چشمان تیره و آراماش که به طرز عجیبی در آن صورت جوان، پخته به نظر میرسیدند و از هر سیاهیای سیاهتر بودند، قرار داشت. همسر میانسال یک لُرد میانسال، متعجب از سیاهی آنها زیر لب گفت:
«فکر میکنم چشمان یک کولی را دارد!»
شوهرش متذکر شد:
«شاید هم بدتر از آن!»
- ساکت!!!
بانو نویل بلندتر از آنچه انتظار داشت، فریاد زده بود و باعث شد که دختر تازهوارد صورتش را به سمت او برگرداند و لبخند بزند. بانو نویل که سعی کرد جواب لبخند او را بدهد، موفق نشد و دهانش فقط کمی کج شد و گفت:
«خوش آمدید. خوش آمدید بانوی مرگ عزیز من!»
وقتی دخترک دست پیرزن را گرفت و با حرکتی موجی شکل با او دست داد، همهی مهمانها از سر ترس آه کشیدند. دختر گفت:
«شما باید بانو نویل باشید. واقعا ممنونم که من رو دعوت کردید.»
لحن و گفتارش به لطافت عطری بود که از او به مشام میرسید.
و بعد صادقانه ادامه داد:
«خواهش میکنم به خاطر دیر کردنم مرا ببخشید. میبایست از راه دوری میآمدم برای همین اسبهایم خسته بودند.»
بانو نویل گفت:
«اگر مایل باشید به مهتر میگویم که تیمارشان کند و بهشان غذا بدهد.»
دختر سریعا پاسخ داد:
«نه نه! بگویید به هیچ وجه نزدیک آنها نشود. آنها اسب واقعی نیستند و همچنین خیلی هم قدرتمندند.»
شرابی را که خدمتکار به او تعارف کرده بود، قبول کرد و آرام نوشید. با رضایت آهی کشید و گفت:
«چه شراب نابی! و چه خانهی زیبایی.»
بانو نویل که میتوانست بدون اینکه برگردد، حسادت همهی زنهای حاضر در اتاق را به وضوحِ بوی باران حس کند، گفت:
«متشکرم.»
مرگ با صدای آرام و شیرینش گفت:
«کاش من اینجا زندگی میکردم...بالاخره روزی این کار را میکنم.»
و بعد وقتی دید که صورت بانو نویل همچون یخ، بیرنگ و سرد شد، دستش را بر بازوی پیرزن گذاشت و گفت:
«مرا ببخشید! واقعاً متأسفم! من خیلی ظالمم اما اصلا هیچ منظوری نداشتم. خواهش میکنم مرا عفو کنید، بانو نویل. من عادت به حرف زدن با کسی را ندارم برای همین کارهای احمقانهای از من سر میزند. مرا ببخشید!»
دست او بر بازوی بانو نویل، به لطافت و گرمی دست هر دختر جوان دیگری به نظر میرسید و چشمان او چنان شکوهی از خود تراوش میکرد که باعث شد بانو نویل پاسخ دهد:
«هیچ چیز بدی نگفتی عزیزم. تا وقتی که در خانهی من مهمان هستی، خانهی من مال توست!»
مرگ گفت:
«ممنونم.»
و لبخندی چنان زیبا زد که نوازندگان خودبهخود و بدون هیچ اشارهای از طرف بانو نویل شروع به نواختن کردند. بانو نویل میخواست جلوی آنها را بگیرد که مرگ گفت:
«آه! چه ترانهی زیبایی. خواهش میکنم اجازه بدهید بنوازند.»
بنابراین نوازندگان شروع به نواختن ترانهای فرانسوی کردند و مرگ که زیر نگاه خیره و بیشرم چندین چشم محاصره شده بود و زیر لب همراه ترانه زمزمه می کرد، با دو دستش دامن لباس سفیدش را بالا گرفت و با پاهای کوچکش قدمهای مرددی به سوی زمین رقص برداشت و مشتاقانه گفت:
«خیلی وقت است که نرقصیدهام. مطمئن هستم که فراموش کردهام چگونه این کار را بکنم.»
او خجالت زده بود و نمیخواست با نگاهش آقایان جوان را معذب کند اما هیچ کس برای رقصیدن با او پا پیش نگذاشت. سیلی از احساس شرم و دلسوزی به سراغ بانو نویل آمد، احساسی که فکر میکرد سالها پیش درونش از بین رفته است. با عصبانیت اندیشید: «آیا او در مجلس رقص من مورد اهانت قرار میگیرد؟ دلیل این بیادبی آنها این است که او مرگ است. اگر او زشتترین و احمقترین عجوزهی دنیا هم بود، برای رقصیدن با او با هم سر و کله میزدند چرا که آنها آقایان متشخصی هستند و میدانند که وظیفهشان چیست اما هیچ کدام آنها حاضر نیست با مرگ برقصد و اصلا هم مهم نیست که او چقدر زیباست!»
بانو نویل به دیوید لوریموند که کناری ایستاده بود، نگاه کرد. او همانطور که به مرگ خیره نگاه میکرد، صورتش گلگون شده بود و دستانش را طوری بر هم دیگر قفل کرده بود که رنگ انگشتانش به سفیدی گراییده بود. اما وقتی بانو نویل دست وی را گرفت، برنگشت و وقتی زیر لب گفت: «دیوید!»، خود را به نشنیدن زد.
و بعد کاپیتان کامپسونِ مو جوگندمی که در لباسش بسیار برازنده به نظر میرسید، از جمعیت قدمی به بیرون برداشت و آقامنشانه در مقابل مرگ تعظیمی کرد و گفت:
«اجازه بدهید افتخارش نصیب من شود.»
مرگ با لبخند گفت:
«کاپیتان کامپسون عزیز.»
دستش را در دست وی گذاشت و ادامه داد:
«آرزو میکردم شما از من دعوت کنید.»
این حرف مرگ، اخمی بر ابروهای بانو نویل نشاند، چرا که گفتن این حرف کار شایستهای نبود اما مثل اینکه برای مرگ ذرهای اهمیت نداشت. کاپیتان او را به وسط زمین رقص هدایت کرد و بعد شروع به رقصیدن کردند. مرگ در ابتدا بسیار هیجانزده بود. آنقدر مشتاق بود که قادر نبود همراه رقصش را خوشحال کند و به نظر میرسید که نمیتواند حرکات خود را با ریتم ترانه جور کند. خود کاپیتان کامپسون با چنان وقار و زیباییای میرقصید که بانو نویل تا به حال در هیچ مرد دیگری مثالش را ندیده بود اما وقتی کاپیتان از بالای شانهی مرگ به وی نگاه کرد، بانو متوجه نکتهای شد که به نظر نمیرسید کس دیگری متوجه آن شده باشد: صورت کاپیتان از ترس بیحالت شده بود و با اینکه او خودش با دلاوری به سوی مرگ دست دراز کرده بود، وقتی دستش پذیرفته شد، ترسید. اما باز هم به همان خوبی میرقصید که بانو نویل همیشه شاهد آن بود. و با خود فکر کرد:
«آهان. این کار برای حفظ آبرو است. کاپیتان کامپسون کاری را که از او انتظار میرفت، انجام داد. امیدوارم کس دیگری هم با مرگ برقصد.»
اما هیچکس این کار را نکرد. کمکم زوجهای دیگر هم بر ترسشان غلبه کردند و هنگامی که مرگ داشت طرف دیگری را نگاه میکرد، عجولانه بر زمین رقص سرازیر شدند. اما هیچکس مایل نبود کاپیتان کامپسون را از همراه زیبایش جدا کند. آن دو همه دورها را با هم رقصیدند.
اندکی بعد، آقایان بیشتر با نگاهی از سر تحسین به او نگاه میکردند تا از سر ترس و وحشت. اما وقتی مرگ با لبخند جواب لطف آنها را میداد، با چنان قدرتی به همراه خود میچسبیدند که گویی طوفانی شدید میخواست آنها را از هم جدا کند. یکی از معدود افرادی که با تحسینی راستین و حسی برخاسته از لذت به او خیره شده بود، لُرد جوان، آقای تورانس بود. کسی که اغلب تنها با همسر خودش میرقصید. و دیگری آقای لوریموند شاعر بود که در حین اینکه با بانو نویل میرقصید، گفت:
«اگر او مرگ است، این احمقهای بزدل فکر می کنند چه کسی هستتند؟ و اگر او عاری از زشتی است، آنها چی هستند؟ من از وحشت آنها بیزارم. این رفتار آنها زشت و قبیح است!»
وقتی کاپیتان و مرگ رقصان از کنار آنها گذشتند، شنیدند که کاپیتان به مرگ میگفت:
«اما اگر آن کسی که من در جنگ دیدم واقعا شما بودید، پس چطور توانستید اینقدر تغییر کنید؟! چطور اینقدر دوستداشتنی و زیبا شدید؟!»
مرگ سرخوشانه خندید و گفت:
«خب فکر کردم که برای بودن در میان تعداد زیادی انسان زیبا، باید زیبا بود. میترسیدم همه را بترسانم و مهمانی را به هم بزنم.»
لوریموند به بانو نویل گفت:
«همهی آنها فکر میکردند او زشت خواهد بود. اما من میدانستم که او زیباست.»
بانو نویل از او پرسید:
«پس چرا با او نرقصیدی؟ تو هم ترسیده بودی؟»
لوریموند سریع با لحنی رویاگونه پاسخ داد:
«اوه، نه نه! خیلی زود از او درخواست رقص خواهم کرد. فقط میخواهم مدت بیشتری نگاهش کنم...»
.....................................................................................
نوازندگان همواره نواختند و نواختند. رقص به آرامی همچون آبشاری که صخرهای را پیوسته نوازش میکند، همهی ساعات شب را در زیر دامن خود پوشاند. برای بانو نویل هیچ شبی به این درازا نکشیده بود، با این حال او نه خسته شده بود و نه کسل.
به غیر از لُرد تورانس که همچنان با همسرش میرقصید طوری که انگار شب اولی است که همدیگر را ملاقات کرده باشند و همچنین کاپیتان کامپسون، بانو نویل با همهی مردان حاضر در مجلس رقصید. کاپیتان یک بار دستش را بالا برد و موهای طلایی مرگ را به آرامی لمس کرد. او همچنان مانند مردی با وقار و برازنده بود و همینطور همراهی لایق برای دختری به این زیبایی؛ با این حال هر زمانی که بانو نویل از کنارش میگذشت و به صورت وی نگاه میکرد، چه بسا متوجه میشد که او از هر کس دیگری در اطرافش (غیر از خودش) سالخوردهتر است.
مرگ هم از همهی افراد حاضر جوانتر مینمود و حالا دیگر هیچ زنی به زیبایی او قادر به رقص نبود و این برای بانو نویل غیر قابل باور بود. مرگ که در ابتدا در رقص آنقدر بیدست و پا بود، چطور حالا همچون آبی سیال و پری سبکبال در جریان رقص، روان و ماهر شده بود! در این میان، مرگ به هر کس که نگاهش به وی میافتاد، لبخند میزد و همچنین نام همهی آنها را می دانست. پیوسته در حال آواز خواندن بود، از خودش کلماتی را بر ترانهها مینشاند، کلمههایی بیمعنی و غیر قابل درک، اما همه بدون اینکه دلیلش را بدانند، مشتاق گوش فرا دادن به صدای لطیف او بودند. و همچنان وقتی که در حال رقص والس بودند، وقتی بانو نویل دید که مرگ برای راحتی و آزادی بیشتر، دنباله ی لباسش را پاره کرد، به نظرش رسید که او به مانند قایق کوچکی میماند که بر دریای آرام شبانه سیر میکند.
بانو نویل صدای خانم تورانس را شنید که با عصبانیت با کنتس دِلا کاندینی جر و بحث میکرد:
«اصلا برایم مهم نیست که او مرگ است. سن او از من بیشتر نیست! نمیتواند اینطور باشد!»
کنتس که نمیتوانست با هیچ زنی کنار بیاید، گفت:
«او حداقل بیست و هشت یا سی ساله است. اوه! و لباسی که پوشیده.... واقعا که! انگار لباس عروس است!»
- شرمآور است!
این را زنی گفته بود که به عنوان دوستدختر و معشوقهی کاپیتان کامپسون به مجلس آمده بود. او ادامه داد:
«هیچ جذابیتی ندارد! اما خب همه میدانند که جذابیت اصلا با مرگ سنخیتی ندارد.»
بانو تورانس طوری او را نظاره کرد که گویی نزدیک بود گریهاش بگیرد.
بانو نویل با خود گفت:
«آنها به مرگ حسادت میکنند. چه عجیب! من به او حسودی نمیکنم، حتی یک ذره. و اصلا هم از او نمیترسم.»
خیلی به خود مغرور شده بود.
سپس، نوازندگان به همان طرز ناگهانیای که شروع به نواختن کرده بودند، از نواختن دست کشیدند و مشغول جمع کردن سازهای خود شدند. در اوصاف این سکوت ناگهانی، مرگ از کاپیتان کامپسون دور شد و به سمت پنجره دوید تا بیرون را تماشا کند. همانطور که پردهها را کنار میزد و پشتش به بقیه بود، گفت:
«نگاه کنید! بیایید نگاه کنید. شب رفته و سپیده سر زده است.»
آسمان تابستانی هنوز تیره و تار بود، فقط افق در قسمت شرق رنگی روشنتر از سایر جاهای آسمان به خود گرفته بود. ستارهها ناپدید شده و درختان نزدیک خانه به تدریج واضحتر میگشتند.
مرگ صورتش را بر پنجره نهاد و با صدایی چنان آرام که همه به زور آن را میشنیدند، گفت:
«دیگر باید بروم.»
بانو نویل ناخودآگاه به تندی گفت:
«نه! باید بیشتر پیش ما بمانید. این مهمانی به افتخار شما گرفته شده است. لطفا بمانید.»
مرگ هر دو دستش را به طرف او بالا گرفت و بانو نویل آنها را در دستان خود گرفت. مرگ با مهربانی گفت:
«به من خیلی خوش گذشت. شما تصورش را هم نمیتوانید بکنید که دعوت شدن به همچنین مهمانیای چه حسی دارد، چون در تمام عمر خود مهمانی گرفتهاید یا مهمانی رفتهاید. برای شما هر یک مانند دیگری است اما برای من یک چیز تازه است! منظورم رو میفهمید؟»
بانو نویل سرش را به آرامی تکان داد. مرگ ادامه داد:
«من هیچوقت امشب را فراموش نمیکنم.»
کاپیتان کامپسون گفت:
«بمانید. یک کم دیگر هم بمانید.»
و دستش را بر شانهی مرگ گذاشت و مرگ هم در جواب به او لبخند زد و صورتش را به سمت او گرفت و گفت:
«کاپیتان کامپسون عزیز. اولین دلاورمرد من. هنوز از من خسته نشدهاید؟»
او گفت:
«هرگز! لطفا بمانید.»
- بمانید.
این را لوریموند گفته بود و به نظر میرسید که میخواهد او را لمس کند.
«بمانید. من میخواهم با شما حرف بزنم، میخواهم نگاهتان کنم. اگر بمانید با شما خواهم رقصید.»
مرگ با شگفتی گفت:
«من چقدر طرفدار دارم!»
دستش را به سمت لوریموند گرفت اما او عقب رفت و بعد از خجالت سرخ شد.
مرگ ادامه داد:
«یک سرباز و یک شاعر. چقدر زن بودن زیباست. اما شما چرا زودتر با من حرف نزدید؟ با هر دویتان هستم! حالا دیگر خیلی دیر شده است. باید بروم.»
خانم تورانس زمزمه کرد:
«لطفا نروید.»
او که از ترسش دست شوهرش را گرفته بود، ادامه داد:
«ما فکر می کنیم که شما خیلی زیبا هستید. هر دوی ما.»
مرگ با مهربانی گفت:
«اوه بانو تورانس مهربان.»
سپس دوباره رویش را به پنجره کرد و به آرامی آن را لمس کرد و در آن باز شد. هوای خنک سحری که آمیخته با عطر باران بود، به درون سالن رقص راه یافت اما هنوز اندک بویی از خیابانهای لندن را که از بینشان گذشته بود نیز به همراه داشت. صدای آواز پرندگان و شیههی وحشیانهی اسبهای مرگ همزمان به گوش میرسید.
مرگ پرسید:
«شما چطور؟ دوست دارید که من بمانم؟»
این سؤال را نه از بانو نویل، نه از کاپیتان و نه از هیچ کدام از ستایشگرانش، بلکه از کنتس دِلا کاندینی که دورتر از همه ایستاده بود و در حالی که گلهایی را در بغل گرفته بود و زیر لب آهنگ غمگینی را زمزمه میکرد، پرسید.
او که حتی ذرهای خواستار ماندن مرگ نبود، از ترس اینکه مبادا زنهای دیگر فکر کنند که او به زیبایی مرگ غبطه میخورد، گفت:
«بله! البته که دوست دارم.»
مرگ گفت:
«اوه»
و زمزمهوار به زن دیگری نیز گفت:
«شما هم دوست دارید من بمانم؟ آیا مرا به عنوان یکی از دوستانتان میپذیرید؟»
زن گفت:
«بله. چون شما بسیار زیبا و بانویی به تمام معنا هستید.»
و مرگ همواره این سؤال را از مردی دیگر، از یک زن، و یک مرد دیگر پرسید و همهی آنها گفتند:
«بله بانوی مرگ! دوست داریم.»
مرگ با تمام قدرت فریاد زد:
«پس مرا میپذیرید؟ دوست دارید که بین شما و مانند یکی از شما زندگی کنم و دیگر هرگز مرگ نباشم؟ آیا شما راغب هستید که در خانههایتان به دیدن شما بیایم و در مهمانیهای شما شرکت کنم؟ دوست دارید که من هم اسبهایی مثل اسبهای شما را سوار شوم و لباسهایی مثل لباسهای شما به تن کنم و در مورد چیزهایی که شما حرف میزنید، صحبت کنم؟ آیا یکی از شما حاضر است با من ازدواج کند و آیا بقیه حاضر هستند در مجلس عروسی من برقصند و برای فرزندانم هدیه بیاورند؟ اینها چیزهایی هستند که شما میخواهید؟»
بانو نویل گفت:
«بله. همراه من اینجا بمان. پیش ما بمان.»
صدای مرگ، بدون اینکه بلندتر شود، واضحتر اما سالخوردهتر، بسیار پیرتر از اینکه از نظر بانو نویل، برای دختری به این سن عادی باشد، به گوش رسید که گفت:
«مطمئن باشید. به چیزی که از من میخواهید یقین داشته باشید. به معنای واقعی کلمه مطمئن باشید. پس همهی شما میخواهید که من بمانم؟ چون اگر حتی یکی از شما به من بگوید که نه از اینجا برو، باید بلافاصله اینجا را ترک کنم و دیگر هم برنگردم. از خود مطمئن باشید. آیا همهی شما مرا اینجا میخواهید؟»
و همه یکصدا با صدای بلندی گفتند:
«بله! بله. باید پیش ما بمانید. شما آنقدر زیبایید که نمیتوانیم بگذاریم بروید.»
کاپیتان کامپسون گفت:
«ما خسته ایم...»
لوریموند گفت:
«ما کور هستیم. مخصوصا به هنگام سرایش شعر.»
لُرد تورانس اضافه کرد:
«ما بزدلیم.»
همسرش نیز دست او را گرفت و گفت:
«هر دوی ما...»
بانو نویل گفت:
«ما همه احمق و کودنیم و بدون هیچ پیشرفتی پیر میشویم. پیش ما بمانید بانوی مرگ.»
مرگ لبخند گرم و شیرینی زد و قدمی به سمت جلو برداشت، گویی که انگار از بالای سکویی مرتفع به میان آنها به سمت پایین قدم گذاشته بود و گفت:
«قبول است. من پیش شما میمانم و دیگر مرگ نخواهم بود. حالا دیگر یک زن خواهم بود.»
با اینکه هیچکس دهانش را نگشود، اتاق پر شد از صدای آه کشیدنهای عمیق. هیچکس به سمت دختر موطلاییای که هنوز مرگ بود، نرفت. صدای شیههی اسبهایش هنوز از بیرون به گوش میرسید و با اینکه او زیباترین دختری بود که تا به حال در عمرشان دیده بودند، هیچ یک نمیتوانستند به مدت طولانی به او نگاه کنند.
مرگ گفت:
«اما این کار بهایی دارد. همیشه برای هر چیز بهایی وجود دارد. یکی از شما باید جای من مرگ شود، چرا که دنیا باید همیشه کسی را به عنوان مرگ داشته باشد. کسی داوطلب میشود؟ آیا کسی اینجا از روی میل و رغبت حاضر است مرگ شود؟ فقط به این شرط است که من میتوانم یک دختر انسان شوم.»
هیچکس حرفی نزد. هیچکس به هیچ عنوان چیزی نگفت. اما همه کمکم از او فاصله گرفتند مثل موجهایی که وقتی میخواهی به آنها برسی، سریع به سمت دریا عقبنشینی میکنند. کنتس دِلا کاندینی و دوستانش که میخواستند یواشکی از در بیرون بخزند، با لبخندی که مرگ به آنها زد، سر جای خود میخکوب شدند.
کاپیتان کامپسون دهانش را باز کرد تا خودش را داوطلب کند اما نتوانست و هیچ صدایی از وی در نیامد. بانو نویل تکان هم نمیخورد.
مرگ گفت:
«هیچکس»
او با انگشتش، گلی را نوازش کرد و به نظر رسید که گل همچون گربهای خوشحال از ناز نوازش به بدنش کش و قوس میدهد. مرگ ادامه داد:
«هیچکس داوطلب نیست. پس خودم از بین شما انتخاب میکنم و این، همان روشی است که منجر شد خودم هم مرگ شوم. من هیچوقت نمیخواستم مرگ باشم و اینکه شما میخواهید من یکی از شما شوم، خیلی مرا خوشحال میکند. من سالهای سال دنبال کسانی گشتم که مرا بخواهند. اما حالا فقط باید یکی را به عنوان جانشین خودم انتخاب کنم و بعدش دیگر کار تمام است. خیلی با دقت این کار را خواهم کرد.»
بانو نویل با خود گفت:
«آه چقدر ما احمق بودیم.... چقدر احمق بودیم...»
اما با صدای بلند هیچ چیز نگفت. تنها دستهایش را به هم قلاب کرد و به دختر خیره شد و به طور مبهمی به این اندیشید که اگر دختری داشت، بسیار خشنود میشد که او شبیه به بانوی مرگ باشد.
مرگ با دقت گفت:
«کنتس دِلا کاندینی.»
و آن زن فقط توانست از خود صدای جیرجیر مانندی در آورَد، چرا که آنقدر ترسیده بود که نتوانسته بود برای جیغ زدن نفس کافی جمع کند. اما مرگ خندید و گفت:
«نه... احمقانهتر از این نمیشود.»
چیزی بیش از این نگفت اما کنتس دِلا کاندینی که حتی لایق مرگ شدن هم نشده بود و این برایش همچون مورد اهانت قرار گرفتن تمام شده بود، مدت زیادی ساکت ماند و چیزی نگفت.
مرگ زیر لب گفت:
«کاپیتان کامپسون هم نه... او برای مرگ شدن زیادی مهربان است و این پُست برای او زیادی ظالمانه است. آنقدر که حاضر است زنده نباشد.»
حالت چهرهی کاپیتان تغییری نکرد اما دستانش شروع به لرزیدن کردند.
دختر ادامه داد:
«لُرد لوریموند هم نه... چون او چیزهای کمی از زندگی میداند و آن را به اندازه کافی نچشیده و همینطور آنکه من از او خوشم میآید.»
شاعر ابتدا به رنگ قرمز، بعد به رنگ سفید و سپس به رنگ صورتی در آمد. به نظر میرسید که به طرز ناشیانهای میخواهد زانو بزند اما در عوض، راست ایستاد و سعی کرد تا جایی که میتواند همچون کاپیتان کامپسون به نظر برسد.
مرگ گفت:
«خانواده تورانس هم نه...نه آقای تورانس و نه خانم تورانس. چرا که هر دوی آنها آنقدر به همدیگر اهمیت میدهند و به هم علاقهمندند که مرگ شدن هیچ لطفی برای هیچ یک از آنها ندارد.»
اما مرگ لحظهای بر خانم تورانس درنگ کرد و با چشمان تیرهاش به او خیره شد و در نهایت گفت:
«وقتی من مرگ شدم، هم سن و سال شما بودم و کنجکاوم که بدانم بار دیگر همسن شما شدن چه حسی خواهد داشت. من سالهاست که مرگ بودهام...»
بانو تورانس بدون آنکه حرفی بزند شروع به لرزیدن کرد.
و در آخر، مرگ آرام گفت:
«بانو نویل.»
بانو نویل جواب داد:
«من اینجا هستم.»
مرگ کفت:
«فکر میکنم شما تنها شخص لایق هستید... بله، من شما را انتخاب میکنم، بانو نویل.»
بار دیگر بانو نویل متوجه شد که همهی مهمانها با خیال راحت آه میکشند و همانطور که پشتش به آنها بود، میدانست که آنها چون نه خودشان و نه کسی که برایشان عزیز است، انتخاب شده، آسوده خاطر گشتهاند. صدایی حاکی از نارضایتی از خانم تورانس به گوش رسید اما بانو نویل میدانست اگر به جای او هر کس دیگری هم انتخاب میشد، باز هم این صدا از او در میآمد. صدای خودش را شنید که با آرامش گفت:
«چه افتخاری. اما کس دیگری لایقتر از من نبود؟»
مرگ گفت:
«هیچکس... اینجا هیچکس مثل شما از انسان بودن خسته نیست و هیچکس بهتر از شما نمیداند که زنده بودن چقدر بیمعنی و پوچ است. و هیچکس غیر از شما قدرت رویارویی با زندگی را ندارد.»
مرگ همزمان لبخند شیرین و ظالمانه ای زد و ادامه داد:
«برای مثال، زندگی فرزند آرایشگرتان... چه قدر برایتان پوچ و بیارزش بود. مرگ هم قلب دارد بانو نویل اما قلبی خالی. و به نظر من، قلب شما مانند رودخانهای خشک و خالی از آب است. شما در جایگاه مرگ بسیار خشنود خواهید بود، خیلی بیشتر از مقداری که من خشنود بودم، چرا که من وقتی مرگ شدم که بسیار جوان بودم.»
مرگ، آرام به سوی بانو نویل شناور شد. چشمانش از تلالؤ خورشید صبحگاهی که در حال طلوع کردن بود، قرمز شده بودند. مهمانها از او فاصله گرفتند؛ با این حال مرگ اصلا حواسش به آنها نبود. اما بانو نویل محکم دستانش را به هم گره زد و به مرگ که با قدمهایی رقص مانند به سویش میآمد، خیره شد. مرگ گفت:
«ما باید همدیگر را ببوسیم. من هم با همین روش مرگ شدم.»
با خوشحالی سرش را تکان داد و باعث شد موهایش بر شانههایش بیشتر پخش شوند و گفت:
«سریعتر، سریعتر. اوه نمیتوام برای انسان شدن بیشتر از این صبر کنم.»
بانو نویل گفت:
«شاید آنطور که خیال میکنید، خوشایند نباشد.»
اگر چه تپیدن قلب پیرش را در سینهاش و سوزشی از حسی مبهم را در نوک انگشتانش حس میکرد، خیلی خونسرد به نظر میرسید. ادامه داد:
«شاید بعد از این همه مدت، انسان شدن دیگر لطفی برایتان نداشته باشد.»
مرگ که حالا دیگر بسیار به او نزدیک بود، لبخند زد و گفت:
«شاید اینطور باشد. چون دیگر به این زیباییای که الان هستم، نخواهم بود و شاید مردم آنقدری که الان مرا دوست دارند، دیگر دوستم نداشته باشند اما من برای مدتی انسان خواهم بود و در نهایت مانند یکی از آنها خواهم مُرد. خیالم راحت است، چرا که توبه کردهام.»
پیرزن از دختر زیبا پرسید:
«چه توبهای؟! مگر چه کرده بودی؟ دلیل مرگ شدنت چه بود؟»
بانوی مرگ گفت:
«به خاطر نمیآورم. و تو هم به وقتش فراموش خواهی کرد.»
اندام او از بانو نویل کوچکتر و همچنین بسیار جوانتر بود. در آن لباس سفیدی که به تن داشت، میتوانست جای دختر نداشتهی بانو نویل باشد، دختری که همیشه کنارش باشد و در هنگام پیری و بیماری، همچون پناهگاهی بین دستانش به او امنیت و آرامش خاطر بدهد. اما دختر سرش را بالا برد تا بر گونهی بانو نویل بوسه بزند و وقتی این کار را کرد، در گوش وی زمزمه کرد:
«وقتی که من زشت شدم، تو همچنان زیبا خواهی ماند. پس با من مهربان باش.»
آقایان متشخص و خانمهایی که پشت بانو نویل بودند، آه میکشیدند و پچپچکنان، همچون پروانههایی سراسیمه در لباسهایی شیک در جنب و جوش بودند.
بانو نویل گفت:
«قول میدهم.»
و بعد لبهای خشکش را بر گونهی لطیف و خوشبوی بانوی مرگ جوان گذاشت تا او را ببوسد.
پایان.