بانوی مرگ، برخیز!
همهی این اتفاقها مدتها پیش در انگلستان به وقوع پیوست. وقتی آن جورج که انگلیسی را با لهجهی غلیظ آلمانی صحبت میکرد و از پسرانش متنفر بود، پادشاه بود.
آن زمان زنی در لندن زندگی میکرد که هیچ کار و مشغولیتی جز مهمانی گرفتن نداشت. نامش فلور بود، معروف به بانو نِویل، زنی بیوه و بسیار سالخورده. در خانهی بزرگی زندگی میکرد که نزدیک قصر باکینگهام بود، آنقدر نوکر و خدمتکار داشت که نه تنها اسم همه را به خاطر نداشت، بلکه حتا چند تایی از آنها را هم تا به حال ندیده بود. بانو آنقدر غذا داشت که نمیتوانست تمامش را بخورد، آنقدر لباس داشت که هرگز نمیتوانست تمامش را بپوشد، در انبارهایش آنقدر شراب داشت که هیچ کس موفق نمیشد در زمان زندگی او تمامش را بنوشد و همچنین خزانههایش پر بود از آثار هنری بزرگانی که او حتا از وجودشان هم خبردار نبود. این سالهای آخر عمرش را وقف گرفتن مهمانیهایی میکرد که همهی اشرافزادهها و لُردهای بزرگ و حتا گاهی خود شخص پادشاه هم در آنها حضور داشتند، چرا که این بانو به عنوان فرهیختهترین و عاقلترینِ بانوان لندن، بین مردم شناخته شده بود.
اما موقعی رسید که این مهمانیها دیگر برایش کسلکننده شدند. با این که بزرگترین گروه شعبدهبازها، بندبازها، رقاصها و جادوگرها را استخدام کرده بود تا مهمانهای معروف و اشرافزادهاش را سرگرم کنند، باز هم هر روز مهمانیهایش را تکراریتر و خستهکنندهتر از دفعههای پیشین مییافت. گوش دادن به شایعههای درباری که همیشه برایش جذاب بود، حالا دیگر او را به خمیازه میانداخت. حتا بهترین و زیباترین موسیقیها و جالبترین و هیجانانگیزترین سحر و جادوها نیز، چیزی جز خوابآلودگی برایش به ارمغان نمیآوردند. عجیب آن که تماشا کردن زوج جوانی که در کنارش به رقصیدن مشغول بودند، او را عصبی میکرد و او بیشتر از هر چیز از ناراحت و عصبانی شدن نفرت داشت.
بنابراین، در بعدازظهر یکی از روزهای تابستانی، دوستان نزدیکش را فرا خواند و خطاب به آنها گفت: «هر چه جلوتر میروم، متوجه میشوم که مهمانیهای من خیلی بیشتر از مقداری که باعث خوشحالی خودم بشوند، اسباب خوشحالی مهمانهایم را فراهم میکنند. راز طولانی شدن زندگی من، خسته نشدنم از زندگی بود! من همیشه از چیزهایی که میدیدم هیجانزده میشدم و دوست داشتم بیشتر در موردشان بدانم. اما نمیتوانم روزمرگی را تحمل کنم و دیگر نمیخواهم به مهمانیهایی بروم که مرا خسته و کسل میکنند، مخصوصاً اگر میزبان آن مهمانیها خود من باشم. از این رو، در مهمانی بعدیام میخواهم کسی را دعوت کنم که یقین دارم نه خودم و نه هیچکس دیگر احتمال خسته شدن از او را داشته باشد. دوستان، مهمان افتخاری من در مهمانی بعدی کسی نیست جز شخصِ شخیصِ مرگ!»
شاعر جوانی که در آن جمع بود، از ایدهی بانو نویل استقبال کرد؛ اما باقی جمع وحشتزده از او فاصله گرفتند. به التماس از او خواستند از این کار منصرف شود چرا که آمادگی مردن را نداشتند. جناب مرگ میتوانست در زمان موعود سر وقتشان برسد، چرا بانو نویل میبایست او را جلوتر از وقتش که تازه همان هم زودهنگام بود، دعوت میکرد؟
با این همه، بانو نویل گفت: «دقیقاً! اگر قصد جناب مرگ گرفتن جان هر کس از ما در شب مهمانی من باشد، چه دعوت شده باشد و چه نه، میآید تا به قصدش جامهی عمل بپوشاند. اما اگر هیچ کدام از ما قرار نباشد که بمیرد، پس اصلاً چه بهتر که در بینمان باشد. شاید حتا اگر او اندکی شوخطبع باشد، بتوانیم کمی سر به سرش بگذاریم! به این فکر کنید که بتوانید به همه بگویید که با خود مرگ در یک مهمانی همنشین شدهاید! چقدر کل لندن و حتا کل انگلستان به ما رشک خواهند ورزید!»
دوستانش کمکم داشتند در مورد این ایدهی جدید حس خوبی پیدا میکردند که ناگهان لُرد جوانی که تازه به لندن آمده بود با خجالت گفت: «حتماً مرگ سرش شلوغ است. فرض کنید آنقدر سرش شلوغ باشد که نتواند دعوت شما را قبول کند؟»
بانو نویل متذکر شد: «تا به حال هیچکس دعوت مرا رد نکرده است. حتا شخص پادشاه.»
و البته بعد از این، لُرد جوان به مهمانی دعوت نشد.
بانو نویل نشست و شروع به نوشتن یک دعوتنامه کرد. در این بین، میان او و دوستانش اختلاف نظرهایی در مورد چگونگی خطاب کردن جناب مرگ در نامه، در گرفت. به نظر می رسید لقب «ارباب مرگ» در حد و اندازهی درجهی یک بارون یا بالاتر از آن باشد. «والامقام مرگ» با موافقت بیشتری روبرو شد، اما به نظر بانو نویل این لقب ریاکارانه به گوش میرسید و همچنین ملقب کردن مرگ به عنوان «والاحضرت»، او را تا حد و اندازهی پادشاه بزرگ جلوه میداد و حتا بانو نویل هم جسارت انجام این کار را نداشت و در آخر، قرار بر این شد که او را به اسم «عالیجناب ارباب مرگ» که تقریباً باعث جلب رضایت همگی شد، بخوانند.
در این میان، کاپیتان کامپسون که هم به عنوان بیباکترین سوارهنظام و هم به عنوان خوشلباسترینِ عیاشها در لندن شناخته میشد، خاطرنشان کرد: «خب حالا که دیگر این قضیه به خوبی حل شد، مسئلهی دیگر این است که چگونه دعوتنامه را به دست مرگ برسانیم؟ آیا کسی اینجا میداند او کجا اقامت دارد؟»
بانو نویل گفت: «او هم حتماً مثل همهی شخصیتهای مهم دیگر، در لندن زندگی میکند و برای تعطیلات به شهر «دو» (شهری واقع در فرانسه) میرود. به احتمال زیاد خانهی او در همسایگی خود من است، چرا که اینجا بهترین منطقهی لندن است و به سختی میشود تصور کرد که شخص مهمی مثل مرگ، جایی غیر از اینجا زندگی کند. حالا که فکرش را میکنم، خیلی عجیب است که تا به حال او را در کوچه و خیابان ندیدهام.»
بیشتر افراد با او هم نظر بودند، غیر از آن شاعری که نامش دیوید لوریموند بود. او از سر تعجب با صدای بلند گفت:
«نه بانوی من! شما در اشتباهید! مرگ بین افراد نیازمند و فقیر زندگی میکند. مرگ حتماً در فقیرانهترین و تاریکترینِ کوچههای این شهر اقامت دارد. جایی که موشها در آنها جولان میدهند و بوی گندی مثل... مثل...»
دیوید تا همین جا کلامش را قطع کرد، چرا که هیچ تصوری از این که همچین بوی گندی به چه میماند، در ذهنش نداشت و همچنین آن حالت نارضایتمندانهای که بانو نویل به چهرهی خود گرفته بود، هرگز مایهی دلگرمی وی نبود.
پس سخنش را این چنین پایان داد: «مرگ میان مردم بیچاره زندگی میکند و هر روز به دیدن آنها میرود، چرا که تنها دوست آنهاست.»
بانو نویل به همان سردیای که قبلاً جواب آن لُرد جوان را داده بود، جواب داد: «شاید مرگ مجبور به سر و کله زدن با اینجور آدمها باشد، دیوید، اما من شک دارم که او این مردمان را به عنوان دوست خود تلقی کند. من مطمئنم فکر کردن و اهمیت دادن به آدمهای فقیر، به همان اندازه که برای من غیرقابل تصور است، برای او هم امکانپذیر نیست! ناسلامتی مرگ یک شخص والامقام و مهم است!»
دربارهی این که آیا مرگ مانند افراد آن جمع در منطقهی آبرومندی زندگی میکرد یا خیر، هیچ مشاجرهای بین خانمها و آقایان در نگرفت؛ اما با این حال هیچ یک از آنها اسم خیابانی را که مرگ در آن مسکن گزیده بود، نمی دانست و تا به حال هیچکس خانهی او را ندیده بود. کاپیتان کامپسون بار دیگر گفت: «پیدا کردن مرگ به هنگام وقوع جنگ آسان است. من قبلاً او را دیدهام و حتا با او صحبت کردهام؛ اما او هیچوقت جواب مرا نداد.»
بانو نویل گفت: «اوه کاپیتان! کاری نه چندان شایسته از شما سر زده. این مرگ است که همیشه باید اول صحبت کند. شما زیاد انسان آگاهی نیستید.»
اما بعد از این حرف، درست مثل زنهای دیگر فقط به او لبخند زد. ناگهان ایدهای به ذهنش رسید و گفت:
«اینطور که فهمیدم، فرزند آرایشگر من بیمار است. همین دیروز داشت با رقتانگیزترین و ترحمآمیزترین وضع ممکن برایم تعریف میکرد. قاصدی برای او میفرستم تا او را به اینجا بیاورند و بعد دعوتنامه را به او میدهم تا وقتی نوبت گرفتن جان آن طفل رسید و مرگ به سر وقتش آمد، او هم در عوض، دعوتنامه را به او بدهد. قبول دارم که شاید این کار کمی خلاف عرف به نظر برسد، اما چارهی دیگری ندارم.»
لُردی که به تازگی ازدواج کرده بود، گفت: «و اگر او از این کار سر باز بزند، چه؟»
بانو نویل گفت: «چرا باید این کار را بکند؟!»
و بار دیگر، این همان شاعر جوان بود که با تعجب در میان جمع این کار را ظالمانه تلقی کرد؛ اما به هر حال، وقتی که بانو نویل با حالتی معصومانه پرسید: «چرا دیوید؟»
دیگر ساکت شد و حرفی نزد.
با این اوصاف، قاصدی به دنبال آرایشگر فرستاده شد. وقتی آن مردِ مضطرب، سعی میکرد لبخندی بر لبش بنشاند و با آگاهی از آن که همراه با چندین لُرد متشخص در یک اتاق ایستاده است، با دستپاچگی با دستهایش بازی میکرد، بانو نویل مأموریتی را که بر گردن وی افتاده بود، برایش بازگو کرد. و البته که بانو نویل مثل همیشه درست میگفت؛ چرا که درخواستش رد نشد. آن مرد فقط دعوتنامه را گرفت و بعد اجازهی مرخص شدن گرفت و رفت.
سر و کله ی او تا دو روز آینده پیدا نشد؛ اما وقتی شد، مستقیماً و بدون خبر قبلی به نزد بانو نویل رفت و پاکتنامهی سفیدی را در دست وی گذاشت. بانو گفت: «اوه چه عالی! خیلی متشکرم.»
پاکتنامه را باز کرد و در آن کارت ویزیتی ساده یافت که چیزی جز این کلمات درش نبود: «باعث افتخارم است که در مهمانی رقص بانو نویل شرکت کنم.»
بانو مشتاقانه پرسید: «مرگ این را به تو داد؟ ظاهر او چگونه بود؟»
اما آرایشگر که همانطور ایستاده بود و به دیوار پشت زن چشم دوخته بود، هیچ صدایی از او در نیامد و بانو نویل هم که در واقع از هولش منتظر جواب نبود، دوازده تا از خدمتکارانش را صدا زد و آنها را به دنبال دوستانش فرستاد. همانطور که در انتظارِ آنها تندتند در اتاق راه میرفت، بار دیگر پرسید: «مرگ چگونه به نظر میرسید؟»
آرایشگر جوابی نداد.
وقتی دیگر افراد رسیدند، آن قدر نامه را با ذوق و شوق دست به دست کردند که از جای انگشتانشان سیاه شد. و در آخر همگی به این توافق رسیدند که در ورای این پیغام، هیچ چیز غیرمعمول و عجیبی نیست. نامه نه آنقدر داغ و نه آنقدر سرد بود که نتوان لمسش کرد و برعکس، حتا بویی که از آن برمیخواست، خوشایند بود. همه میگفتند که این بو برایشان بسیار آشناست، اما نمیتوانستند دقیقاً بگویند از کجا این بو را استشمام کردهاند. شاعر جوان گفت بو تقریباً او را به یاد یاس بنفش میاندازد، اما نه دقیقاً.
و این کاپیتان کامپسون بود که به چیزی اشاره کرد که هیچکس دیگر متوجه آن نشده بود: «به دستخطش نگاه کنید! تا حالا دستخطی به این ظریفی دیده بودید؟ تکتک حرفهایی که در این نامه است به روشنی و زیبایی بال پرندگان است. فکر میکنم تنها نتیجهی خطاب کردن او به عنوان یک مرد، اتلاف وقت بود. این دستنوشتهی یک خانم است.»
در حالی که دوباره نامه را از آن دست به آن دست میدادند تا همه بتوانند تعجب و شگفتی خود را نشان دهند و بگویند «آه خداوندا! بله درست است.»، غوغا و بلوای شدیدی در میانشان در گرفت. صدای شاعر از میان آنها بلند شد که میگفت:
«وقتی آدم بهش فکر میکند، میبیند که واقعاً طبیعی است که مرگ زن باشد. همانطور که میدانید، فرانسویها مرگ را "la mort" میخوانند. بانوی مرگ. من که عمیقاً ترجیح میدهم او یک زن باشد.»
کاپیتان کامپسون گفت: «مرگ سوار بر یک اسب سیاه غولپیکر، با زرهی به همان سیاهی میتازد. بسیار بلندبالاست، بلندتر از هر کس. آن کسی که من در میدان جنگ، همچون همهی سربازها در حال ضربه وارد کردن به همه سو دیدم، اصلاً به یک زن نمیماند. شاید خود آرایشگر یا حتا زن او این نامه را نوشته باشد!»
با این که همه دور آرایشگر جمع شده بودند و با اصرار از او میخواستند که به آنها بگوید چه کسی آن نامه را به او داده، وی از حرف زدن امتناع میورزید. ابتدا همه به او وعده دادند تا هر گونه پاداشی در اختیارش بگذارند اما بعد شروع به تهدید و سؤالپیچ کردن وی کردند: «تو این نامه را نوشتی؟»
«مرگ دقیقاً به تو چه گفت؟»
«از کجا فهمیدی او خود مرگ است؟ آیا او یک زن بود؟»
«مطمئنی که ما را بازیچهی دست خویش نکردهای؟!»
اما باز هم آرایشگر هیچ نگفت، دریغ از یک کلمه.
در آخر بانو نویل به خدمتکارانش دستور داد تا او را شلاق زده و به خیابان بیندازند. در این بین، مرد نه به بانو نگاه کرد و نه حتا صدایی از او درآمد.
وقتی بانو نویل با یک اشارهی دست، دوستانش را ساکت کرد، گفت: «مجلس رقص تا دو هفتهی دیگر شروع میشود. بگذارید مرگ همانطور که خودش دوست دارد، به ظاهر یک مرد یا یک زن یا به شکل هر موجود عجیب و غریبی که ترجیح میدهد، حضور پیدا کند.»
و با لبخندی ادامه داد: «در حال حاضر، من دیگر از شکل و هیبت مرگ، آنطور که قبلاً مطمئن بودم، مطمئن نیستم و همچنین حالا دیگر کمتر از او وحشت دارم، زیرا پیرتر و باتجربهتر از آنی هستم که از چیزی که میتواند با یک قلم برای من نامهای بنویسد، بترسم. به خانههایتان بروید و در حین این که خودتان را برای مجلس رقص آماده میکنید، در مورد آن با خدمتکارهایتان صحبت کنید تا اخبار را در سرتاسر لندن پخش کنند. بگذارید تا همه بدانند که در آن شب بهخصوص، احدی زندگیاش را از دست نمیدهد، چرا که در آن شب، مرگ در حال خرامیدن در مجلس رقص بانو نویل است.»
*
خانهی بانو نویل، برای دو هفتهی تمام، همچون درختی گیر افتاده در طوفانی سهمگین از چکش زدنها، سابیدنها، گردگیریها و رنگآمیزی دیوارهایی که برای مجلس رقص لازم بود، میلرزید و ناله میکرد.
بانو نویل که همیشه از داشتن همچین خانهای به خود می بالید، حالا دیگر هر چه زمان موعود نزدیکتر میشد، ترسش از این که مبادا خانهاش برای مرگ به اندازهی کافی بزرگ نباشد، بیشتر میشد؛ چرا که مرگ به طور حتم به خانههایی بزرگتر و اشرافیتر از این خانه عادت داشت.
روز و شب بانو نویل بالای سر خدمتکارانش، کارشان را میپایید تا مبادا مورد تمسخر و بددلیِ مرگ قرار بگیرد. همهی فرشها و موکتها میبایست شسته میشدند؛ همهی ظرفهای طلاکاری شده و نقره باید آنچنان سابیده میشدند که حتا در تاریکی شب هم برق بزنند و بدرخشند. پلکانِ اصلی که مانند یک آبشار به سالن رقص سرازیر شده بود، آنقدر در دفعات مکرر شسته و رُفته شد که بالا و پایین رفتن از آن بدون سُر خوردن امکانپذیر نبود.
نظافت و آماده کردن سالن رقص، بدون در نظر گرفتن آنهایی که مشغول تمیز کردن لوستری شیشهای به بلندای یک مرد و چهارده لامپ کوچک دیگر بودند، به تنهایی سی و دو خدمتکار را مشغول به خود کرده بود و در نهایت وقتی کارشان را تمام کردند، بانو نویل مجبورشان کرد که دوباره از نو نظافت را شروع کنند، نه به این خاطر که خودش گرد و خاکی دیده باشد، بلکه به این خاطر که یقین داشت حتماً مرگ خواهد دید.
برای زینت خودش، بهترین لباسش را برگزید و برای رُفت و روب و اتوکشی آن، خود به شخصه نظارت کرد. برای آرایش موهایش، آرایشگر دیگری را خبر کرد و دستور داد مدل مویش را به مدلی قدیمی بیاراید، چرا که میخواست به مرگ نشان بدهد که هیچگونه مشکلی با سن و سالش ندارد و اصلاً لازم به جوانانه رفتار کردن و زیبا بودن نیست. تمام روز، قبل از آغاز مهمانی، مقابل آینه نشسته بود و بدون آن که ذرهای بیش از حد معقول رژ لب، رژگونه و سایهی چشم بزند، به صورت سالخورده و نحیف خود، همان صورتی که با آن به دنیا آمده بود، خیره نگاه میکرد و به این فکر میکرد که این صورت در چشم مرگ چگونه به نظر خواهد رسید.
مباشرش به اتاقش آمد و از او خواست نظرش را در مورد لیست شرابهای انتخاب شده بیان کند؛ اما بانو او را مرخص کرد و دوباره تا پیش از موقع لباس پوشیدن و استقبال مهمانها، به آیینه زل زد.
همه مهمانها زود رسیده بودند. وقتی بانو نویل از پنجره بیرون عمارت را تماشا کرد، متوجه شد که ورودی خانهاش از کالسکه و اسب، به حالت خفگی افتاده است و گفت: «این منظره درست مثل یک دسته کالسکه است که راهی مراسم یک تشییع جنازهی شکوهمند شدهاند!»
پادو به بلندی نام مهمانها را اعلام میکرد: «سرسوارهنظامِ پادشاه، کاپیتان هنری کامپسون. آقای دیوید لوریموند. لُرد و بانو تورانس (این دو جوانترین زوج مجلس بودند که سه ماه پیش به تازگی ازدواج کرده بودند). سرکارِ آقا راجر هاربیسون و کنتس دلا کاندینی.»
بانو نویل به همهی آنها اجازه داد تا دستش را ببوسند و به همه خوشامد گفت.
برای رقص، بهترین گروه نوازندگانی را که میتوانست پیدا کند، دعوت کرده بود؛ اما وقتی که آنها با اشارهی بانو نویل شروع به نواختن کردند، هیچ زوجی پا در زمین رقص نگذاشت و حتا هیچ لرد جوانی طبق رسم و رسوم و احترام، به او پیشنهاد اولین دور رقص را نداد تا افتخار رقص با بانو را نصیب خود کند. آنها با لباسهای پر زرق و برق و درخشانشان به هم نزدیک شده و پچپچکنان به در ورودی سالن رقص خیره شده بودند. هر گاه صدای تلق و تولوق کردن کالسکهای در ورودی خانه را میشنیدند، با ترس و لرز به هم نزدیکتر میشدند و بعد که پادو نام مهمانی غیر از مرگ را اعلام میکرد، با خیالی راحت این و آن پا میکردند و نفسی راحت میکشیدند.
بانو نویل با کنایه و تمسخر، غرولندکنان با خود گفت: «اگر میترسیدند، پس چرا به مهمانی من آمدند؟! من که از مرگ نمیترسم. من فقط میخواستم مرگ را تحت تأثیر خانهی شکوهمند و طعم خارقالعادهی شرابهایم قرار دهم! من از هر کس در اینجا زودتر خواهم مُرد، اما با این حال ترسی در دلم نیست.»
نیمههای شب و مطمئن از آن که که دیگر مرگ نخواهد آمد، بانو نویل برای آرام کردن آنان، نه با لطافت حرفهایش - که البته میدانست که گوش شنوایی هم شنوای این حرفها نخواهد بود - بلکه با داد و فریاد، به میانشان رفت؛ چرا که همچون اسبهای وحشتزده، رَم کرده بودند. اما کمکم خودش هم تحت تأثیر نگرانیهای آنها قرار گرفت: هر موقع که مینشست، بلافاصله پس از آن بر میخاست. بدون این که گیلاس شرابی را تا ته بنوشد، گیلاس دیگری بر میداشت و در حالی که پشت سر هم به طور اجمالی به ساعت جواهرنشانش نگاه میکرد، آرزو میکرد که نیمهشب به سر رسیده و انتظار تمام شود و بعد برعکس، با انگشت اشارهاش به صفحهی ساعتش چنگ میزد، انگار که میخواست شب را کنار بزند و خورشید را به آسمان برگرداند. هنگامی که نیمهشب از راه رسید، او در حالی که کنار مهمانهایش ایستاده بود و با دهان باز نفس میکشید، بر روی پاهایش آرام و قرار نداشت و به صدای کشیده شدن چرخهای کالسکهای بر سنگفرش راه ورودی خانه گوش میداد.