در آن بعد از ظهر، در اتاقی بدون پنجره در برفراز شهر بیگانه و پسرک، که دوازده ساله بود، نشسته بودند. پسرک صحبت کرد و بیگانه گوش داد.
پسرک معمولی بود. تأثیر ژنهایی از سه قاره بر چهرهاش آشکار و لباسهایش به سبک متداول تمام پسرهای پروژهی عظیم اسکان LAX بود. اما بیگانه چیز دیگری بود، منظرهای بود خوفناک و پسرک اگر چه میدانست گستاخانه است، هنگام صحبت بالا را نگاه نمیکرد.
بیگانه را برای کشتن مردی میخواست. به همین سادگی.
هنگامی که پسرک صحبت میکرد بیگانه صاف و خاموش روی تنها قطعهای از اثاثیه که تحمل وزن او را داشت نشسته بود. پسرک که نگاهش را برگردانده بود، روی چهارپایهی کنار کامپیوتر نشسته بود. همان جایی که هر روز تکالیف مدرسهاش را انجام میداد. با این که دلیلش را میدانست ولی از نشستنِ بیگانه روی تختش معذب بود. همین طور از این که زانوی عجیب موجود در آن اتاق کوچک این قدر نزدیکش بود معذب بود. هنگامی هم که موجود مثل این که خودش متوجه شده باشد، پایش را عقب کشید، خوشحال شد.
مجبور نبود برای دیدن جزییات صورت آنتالو [1] بالا را نگاه کند. همان یک نظر دم در کافی بود و خواهی نخواهی چهره باز به ذهنش برمیگشت. پسرک با خودش گفت که این دلیل وحشت زده بودنش نیست. دلیلش فقط این است که تصور ایستادن چنین موجودی میان درگاهی ساخته شده برای انسانها، در یک پروژهی اسکان انسانی، جایی که نسلها شاید برای همیشه میآمدند و میرفتند، ممکن نبود.
مانده بود نظر آنتالو در این خصوص چیست.
پسرک با چشم بسته هم میتوانست پوست مصنوعی سیاهی را که بیگانه برای محافظت در برابر اتمسفر بیگانه پوشیده بود ببیند. زیر آن لباس رگههای ماهیچه و زردپی میپیچیدند و باز میشدند و حتا هنگامی که بیگانه بیحرکت بود، موج برمیداشتند. اگر چه در درگاه که بودند گردن درازش کشیده نشده بود ولی او میدانست که آن گردن چه قابلیتی دارد. به آنی میتوانست به شکلی تلسکوپی جلو بیاید و در نتیجهی سر بالا میرفت و آروارهها باز میشدند.
هیچ یک از چنگالهای درازی که پسرک میدانست در پنجهها و حتا در آرنجها و انگشتان پای بیگانه نشستهاند، بیرون نیامده بودند. ولی او، هنگامی که با نگاهی رو به زمین توضیح میداد چه میخواهد، بیرون آمدن و داخل رفتنشان را مجسم میکرد.
وقتی که سرانجام بیگانه به سخن آمد، صدایش غیرانسانی بود. صدایی پالایش شده بود و از میان تور مترجمی که نصف صورت را پوشانده بود میآمد. صورت دوباره به ذهنش آمد: جمجمهی ترسناک، چشمانی عظیم که هر نوع نوری را میدیدند و تقریباً در میان هر نوع ظلمتی رسوخ میکردند. پوستههای کلفت کنار حباب تنفسی که آبششهای کمکی بودند. مجراهای آبچکان زیر آنها هم آمادهی پاشیدن پرتابههای اسیدشان بودند.
صدا پرسید: «آن کسی... که میخواهی کشته شود، کیست؟» و پسرک تقریباً نگاهش را بالا آورد. او به خودش یادآوری کرد که این فقط یک صدا است. صدایی ماشینی، مارمانند و منقطع. خود صدا که نمیتوانست او را بکشد.
پسرک جواب داد: «مردی به نام جیمز اورتگا- ممبی [2]».
کلمه در هوای نم گرفتهی آپارتمان نفیر کشید: «چرا؟»
«اون میخواد خواهر منو بکشه.»
«تو این را میدانی؟ ... از کجا»
«میدونم دیگه.»
بیگانه چیزی نگفت و پسرک دم فروکشیدن طولانی و صدادار او را شنید.
سرانجام گفت: «چرا ... فکر میکنی.. با این کار موافقت میکنم؟»
پسرک سریع جواب نداد.
«چون شما یه قاتلی.»
بیگانه دوباره ساکت شد.
صدا با خشخش گفت: «یعنی همهی آنتالوها ... قاتلهای حرفهای هستند؟»
پسرک سرش را بلند کرد و سعی کرد نگاهش را برنگرداند. گفت: «اوه نه، منظورم این بود که...»
«در غیر این صورت... چطور شد...مرا انتخاب کردی؟»
پسرک در فوارهی بزرگ نزدیک صخرههای مونیکا، موجود را پیدا کرده بود. جاذبهای توریستی که هر بازدید کنندهای از زمین گذرش به آن میافتاد. حتا اگر شده فقط به دلیل این که روی برنامههای سفر مجاز آمده بود. او یک پیام به زبان آنتالویی دست و پا شکسته برای بیگانه نوشته بود. پیامی بدین مضمون: «من میدانم شما چه هستید و چه کار میکنید. من به خدمات شما نیاز دارم. فردا صبح، ساعت 11:00، واحد 873-2345-2657 مجتمع LAX. من کیم هستم.»
پسرک مؤدبانه گفت: «آنتالوها به خاطر مهارتهاشون معروفن آقا. ما دربارهی لشکرکشی ناح [3] و اتفاقهایی که وقتی مردم شما تسلیم شدن، روی هاگن II [4] رخ داد و این که یه دسته از سربازهای شما میتونن مقابل گار-بتیها [5] وایسن، خوندیم.» پسرک مکثی کرد و بعد ادامه داد: «من تا قبل از این که شما رو پیدا کنم نود و هشت تا یادداشت فرستاده بودم آقا. شما تنها کسی بودین که جواب دادین...»
سر مخوف موجود کج شد، اما بازوهای درازش کاملاً بیحرکت ماندند و پسرک دریافت نمیتواند چشمهایش را از آنها برگیرد.
بیگانه گفت: «فهمیدم.»
این «فهمیدن» فقط اصطلاحی بود که مترجم به کار برد. «فهمیدن» همان «درک کردن» نبود. انسان جوان کاری را انجام داده بود که سرویسهای جاسوسی نظامی و غیر نظامی پنج جهان، از انجامش عاجز بودند؛ تشخیص هویت او به عنوان یک حرفهای. و این بیگانه را به فکر فرو برد: چرا به پیام جواب داده بود؟ چرا آن را جدی گرفته بود؟ بعد از این همه مدت باید یک بچهی انسان او را تحویل میداد. آیا به این دلیل نبود که حس کرده بود خطری نیست و به سادگی عکسالعملی حرفهای نشان داده بود. یا این که چیز دیگری بود؟ پسرک به طریقی میدانست که او مایل است. ولی چطور؟
بیگانه با کنجکاوی گفت: «چقدر... میتوانی پرداخت کنی؟»
«من دویست دلار دارم آقا.»
«چطور... به دستش آوردی؟»
پسرک به سرعت گفت: «یه چیزایی رو فروختم.»
اتاقهای اینجا لخت بودند. آشکار بود که پسرک چیزی برای فروختن نداشته است. بیگانه مطمئن بود او پول را دزدیده است.
«من میتونم بیشتر تهیه کنم. من میتونم...»
بیگانه صدایی درآورد که ترجمه نشد. پسرک از جا پرید.
بیگانه به آن 200000 اینتریی که برای ترور خونخواهی روی ماه سوم هاگن گرفته بود، صد هزار چوقی که برای قراردادی لغو شده روی سیارکی به نام ولف [6] گرفته بود و سهام معدن، فراوردههای دارویی و ایستگاهی فضایی، که به اندازهی هر دویشان میارزید و او نهایتاً برای یک مورد قتل سهگانه روی آلاماپوی [7] دریافت کرده بود، فکر میکرد. با دویست دلار چه میشد خرید؟ یعنی میشد با آن یک بلیط مترو خرید؟
بیگانه گفت: «این کافی نیست.» برای لحظهای یکی از دستانش تنشی کرد و دوباره بی حرکت ماند. بیگانه اضافه کرد: «البته، ممکن است تو به فکر ضبط کردنِ... گفتگویمان افتاده باشی... و اگر من کاری را که میخواهی انجام ندهم... ممکن است بخواهی تهدید کنی که مدارک را ... به دست مسئولین مربوطهی زمین میرسانی....»
چشمان پسرک گرد شد. درست مانند چشمان آن انسان صاحبمنصب ایالتی در دایدور [8]، که برای گری اینفرا [9] حذفش کرده بود.
پسرک با لکنت گفت: «اوه نه... من نمیخواستم این کارو بکنم...» بیگانه دید که پوست صورتش سرخ شد. «من حتا بهش فکر هم نکردم.»
بیگانه گفت: «شاید بشود گفت... باید به آن فکر میکردی.»
دست بیگانه دوباره لرزید و پسرک دید که این دست کوچکتر از بقیه و کج، ولی نیرومند است.
پسرک سر تکان داد. بله، باید به آن فکر میکرد.
بعد بیگانه پرسید: «چرا... مردی به نام جیمز اورتگا ممبی... میخواهد خواهر تو را بکشد؟»
وقتی توضیحات پسرک تمام شد بیگانه دوباره به او خیره شد و پسرک بیشتر معذب شد. سپس موجود برخاست، مفاصل تق و توقی کردند و جا افتادند، پاها قفل شدند تا سر و تنهی سنگین را بلند کنند و دستان دراز چنان که گویی از خود جان دارند، مانند مار از چنبرهی هم باز شدند.
پسرک بلند شد و عقب رفت.
بیگانه گفت: «دویست تا... برای یک قتل کافی نیست.» و رفت و از همان راه مخفیای که پسرک نشانش داده بود، از ساختمان خارج شد.
***
هنگامی که مردی که اورتگا-ممبی صدایش میکردند قدم از آسانسور کروی به بام ساختمان فدرال گذاشت، غروب بود و پایان یک روز طولانی ولی پربار دیگر در بوپاپکون [10] (ادارهی کنترل جمعیت). باند هلیکوپتر زیر واپسین پرتوهای خورشید، همچون دریاچهی کوچک بینقصی به دور از تلاطمهای اقیانوس آرام دوردست، میدرخشید. حتا هوای دم کرده هم نمیتوانست این منظره را خراب کند. بله، این از آن نوع آب و هواهایی بود که اگر میخواستی به عرف عمل کنی نیمتنهات را در میآوردی. ولی فقط یک جا وجود داشت که میشد نیمتنه را با حفظ حداقل ذرهای شأن و بزرگی در آورد، و البته که آنجا، خلوت یک ویلای شخصی لب دریا بود. او برخلاف عرف نیمتنهی راهراه «توری» جدیدش با نقش و نگارهای موسوم به «سوسوی تابستانی» را میپوشید. نیمتنهای خوش دوخت، بیبو، ضد آب و خنک. و تا زمانی که دلش نمیخواست آن را در نمیآورد.
مثل همیشه او آخرین نفری بود که اداره را ترک میکرد و مثل همیشه این موضوع مایهی مباهاتش بود. چیزی شیرینتر از این وجود نداشت که آخرین باشد. البته به جز بلند شدن از روی باند خالی با تیغههای چرخانی که بالای سرش آواز میخواندند با خورشید در حال غروب که وقتی راهش را در مسیر اختصاصی، بر فراز ساحل، از شهری به شهر دیگر؛ به سوی باند هلیکوپتر کوچکتر ویلایش در نزدیکی آکسنارد، طی میکرد زیر پایش بود. به خودشیادآوری کرد که برای داشتن چنین خوشیهایی به سختی کار کرده بود.
هلیکوپترش، برافروخته از آخرین انوار خورشید، بر جایش نشسته بود. این نیز قسمتی از صحنهی عالیای بود که او زمان حرکتش را برای رسیدن به آن تنظیم کرده بود. این منظره ارزش یک نقاشی رنگ روغن یا دیجیتالی یا یک شعر چند رسانهای را داشت. شاید این آخر هفته، بعد از ملاقات با دیگر اعضای دستهی سه نفرهاش برای جلسه حال و حول آخر هفته، چیزی برای یادگاری از آن میساخت.
هنگامی که دستش به در کوچک سمت خلبان رسید، سایهای خودش را از سایهای بزرگتر هلیکوپتر جدا کرد و شکل گرفت و او تقریباً جیغ کشید.
پیکر بلند بود و در ابتدا او فکر کرد یک لباس است؛ شوخی یکی از همکاران، نه چیزی بدتر.
ولی هنگامی که پیکر قدم به نور محو گذاشت، فهمید که چه چیزی است و یک بار دیگر تقریباً جیغ کشید. البته او چنین موجودی را در اخبار تلوبزیون، و حتا با فاصلهی دور در فرودگاه شاتل یا در مکانهای توریستی بزرگ در شهر، دیده بود ولی هرگز به این شکل نبود. این قدر نزدیک.
وقتی موجود به حرف آمد صدایش آهسته و ماشینی بود. حاصل کار یک تور آیپور.
بیگانه گفت: «تو جیمز اورتگا-ممبی... سرپرست بخش هفتم... بوپاپکون هستی؟»
اورتگا ممبی به فکرش رسید که انکار کند ولی این کار را نکرد. او نیز به خوبی همه از شهرت آنتالوها خبر داشت. او از استفادهای که نژاد خودش (و چهار نژاد دیگر که نوع بشر در میان ستارگان با آنها ملاقات کرده بودند.) از آنتالوها میکرد، خبر داشت. به نظرش نیامد که آنتالو موجودی باشد که بشود بدون خطر به آن دروغ گفت.
«بله... خودمم. اورتگا- ممبی منم.»
آنتالو گفت: «اسم خود من... اهمیتی ندارد اورتگا-ممبی. تو میدانی من چه هستم... چیزی که اهمیت دارد این است که تو حکم صادر کردهای... که حاملگی لیندا تاکی-یتسن [11] غیر قانونی است... تو دستور دادهای که خواهر به دنیا نیامدهی پسری به نام کیم تاکی-یتسن... سقط شود. درست است؟»
بیگانه منتظر ماند.
مرد من من کنان گفت: «امکانش هست، مسلماً من همهی موارد کاریم رو به خاطر ندارم. ما اونها رو با نام خانوادگیشون بررسی نمیکنیم...»
هنگامی که متوجه احمقانه بودن مسأله شد ساکت شد. این اهانتآمیز بود.
شروع کرد: «من واقعاً نمیفهمم چه چیز این به شما مربوطه. این جا یک شهر زمینیه، یکی از پرجمعیتهاش، توی یه کشور پر جمعیت روی یه سیارهی پر جمعیت که استطاعت پرداخت هزینهی انتقال بارش به دنیاهای خارج رو نداره. ما با مشکل مواجهیم و هممون کاملاً راضی هستیم که خودمون حلش کنیم. هیچ کدوم از اینها ممکن نیست در حیطهی کاری شما باشه، بازدید کننده. شما مقام و اختیاری در این شهر دارین؟»
توری جواب داد: «ندارم، ولی حقیقت این است که... اگر دختربچهی به دنیا نیامدهی خانواده تاکی-یتسن بمیرد ... این موضوع در حیطهی کاری من قرار میگیرد.»
«منظورتو نمیفهمم.»
«آن دختر زنده میماند، اورتگا-ممبی... برادر او دلش یک بچهی دیگر میخواهد.... در حالی که پدر و مادرش...یک جایی در شهر کار میکنند... او درون سه اتاق کوچک زندگی میکند و درس میخواند.... برای او... دختربچهای که مادرش حمل میکند... از الان به دنیا آمده محسوب میشود. او به روش نوع تو، اورتگا-ممبی، ... احساسات عمیقی نسبت به او دارد.»
اورتگا-ممبی با خودش گفت باورم نمیشود. احمقانه بود، و او میتوانست حس کند خشمی درونش شعله میکشد. خشمی که از بعد از اولین شغلش در حکومت تا به حال آن را احساس نکرده بود. صدای خودش را شنید که میگفت: «چطور جرأت میکنی! روی سیاره مادری یه نژاد دیگه ایستادی و به من، یه کارمند فدرال، دستور میدی که نه تنها از یه آرزوی بچهگانه که از خود تو اطاعت کنم. تو، یه بازدید کننده که هیچ مقام رسمیای هم در بین نوع خودت نداری...»
بیگانه حرفش را قطع کرد: «بچه نمیمیرد. اگر او بمیرد، آن وقت... من همان کاری را که در فکرم هست... انجام میدهم.»
سپس بیگانه به سوی هلیکوپتر و به سمت مرد قدم برداشت، آن قدر نزدیک که تقریباً به هم میخوردند. مرد عقب نپرید. او نمیخواست مرعوب شود. نمیخواست.
بیگانه دو دست از چهار دستش را بالا برد و مرد صدای بریدن چیزی و سپس یک تَق و بعد یک تَق دیگر را شنید. و هنگامی که چنگالهایی بلندتر و راستتر از آن چه حتا در کابوسهایش هم نمیدید، را مشاهده کرد که از میان پوست مصنوعی سیاه موجود، یکییکی بیرون میآیند، حس کرد چیزی راه گلویش را بسته است.
سپس موجود با استفاده از این چنگالها، در هلیکوپترش را جدا کرد.
یک لحظه در فلزی روی لولاهایش بود و لحظهای دیگر روی چنگالها به سیخ کشیده شده بود. چنگالهایی که حالا اورتگا-ممبی میدید خیلی قویتر از هر ناخن، استخوان و یا هر نوع پوشش دیگر جانوران زمینی بودند. در عین گیجی در شگفت بود که این موجود چه چیزی ممکن است خورده باشد که این حد قدرت به او داده است.
بیگانه گفت: «سوار وسیلهی نقلیهات شو، اورتگا-ممبی و برو خانه. بخواب و ... دربارهی این که برای زنده نگه داشتن خواهر او، چه کار باید بکنی... فکر کن.»
اورتگا-ممبی به زور توانست پاهایش را به حرکت وا دارد. سعی میکرد سوار هلیکوپتر شود، ولی نمیتوانست، و برای یک لحظهی وحشتناک به ذهنش خطور کرد که بیگانه ممکن است سعی کند کمکش کند. ولی بعد سرانجام سوار شد. دستهایش پشت داشبورد میلرزیدند، چون سعی میکرد کاری که او خواسته بود را انجام دهد. سعی میکرد فکر کند.
بیگانه در درگاه باقی ماند و روی تخت ننشست. پسرک این بار مشکلی در نگاه کردن به او نداشت.
بیگانه ناگهان، با جدیت گفت: «تو بیشتر از آن دربارهی ما میدانی که دلت بخواهد من عمقش را بفهمم... این طور نیست؟»
پسرک جواب نداد. چشمان بزرگ و گربه مانند موجود زبانش را بند آورده بودند.
بیگانه گفت: «به من جواب بده.»
وقتی سرانجام پسرک به حرف آمد، فقط گفت: «اون کارو کردی؟»
بیگانه حرفش را نشنیده گرفت.
پسرک گفت: «کُشتیش؟»
بیگانه کاملاً بیحرکت تکرار کرد: «به من جواب بده.»
پسرک بالاخره رویش را برگرداند و گفت: «بله...»
بیگانه پرسید: «چطور؟»
پسرک جواب نداد. بیگانه ناامیدی را در نحوهی نشستن پسرک روی چهارپایه دید.
«تو به من جواب میدهی ... وگرنه من ... این اتاق را خراب میکنم.»
پسرک برای یک لحظه کاری نکرد، سپس بلند شد و به آرامیبه سوی کامپیوتر رفت. همان جایی که هر روز درس میخواند.
پسرک گفت: «من کلی دربارهی ستارهی شما مطالعه کردم.» حالا کمی نیرو در صدایش وجود داشت.
بیگانه گفت: «از این بیشتر است.»
«بله، من تاریخ آنتالوها رو مطالعه کردم.»
پسرک درنگ کرد و بیگانه افزایش اندک نیرو را در صدایش حس کرد.
«منظورم برای مدرسه است.»
بیگانه باز هم اندک افزایشی در نیرو حس کرد.
پسرک اول یک بار و سپس دومرتبهی دیگر به صفحه کلید ضربه زد. صفحه نمایش لرزید و جان گرفت. بیگانه نقشهای از نیمکرهی شمالی آنتالو را دید، مسیرهای عبور و مرور هفتمین امپراطوری کهن، قارهی تکه پاره و دریاهای مرگباری که نفرین آنتالو بودند.
بیگانه گفت: «فکر میکنم... بیشتر از این باشد.»
پسرک گفت: «بله، من سال پیش یه گزارش درباره تشکیل فسیلها در آنتالو تهیه کردم. البته برای خودم، نه برای مدرسه. حیوانات زیادی بودن که غذایی مثل غذای شما رو میخوردن. منظورم غذاییه که نوع شما روی آنتالو میخوردن.»
بیگانه اندیشید: «بله.»
پسرک ادامه داد: «من چیزای دیگهای هم فهمیدم.» و بیگانه حس کرد که دوباره نیرو در صدایش فرو مرد. او از صدای پسرک احساسی فرونشانده را درک میکرد که در بین نوع او «یأس» نامیده میشد. پسرک گمان میکرد هنوز هم اورتگا-ممبی نامی میخواهد خواهرش را بکشد و بنابراین «مأیوس» بود.
یک بار دیگر پسرک صفحه کلید را فشار داد. نموداری جدید ظاهر شد. آشنا بود هر چند بیگانه با وجود گذشت نیمی از زندگیاش، تا به حال مثل آن را ندیده بود. این قدر تحلیلی. جزء به جزء و مفصل.
نمودار، خوشهی خانوادگی آنتالوها بود و اگر چه بیگانه نمیتوانست آن را بخواند، میدانست هر برچسب چه چیزی را شرح میدهد: «قراردادهای الزامی خویشاوندی» و «فشارهای انگیزشی» مربوطهشان، «پارامترهای نیازمند دفاع بودن»، «پیآمدهای بیقرارداد ماندن» برای شناسایی و عضویت در گروه. همچنین یک ضمیمه از مدلهای بقای سهبعدی که انسانهای فراروانشناس درست کرده بودند. مدلهایی که معتقد بودند تمام اخلاق و رفتار آنتالوها را توضیح میدهند.
پسرک صفحه کلید را فشار داد و فهرستی مصور از «میراثهای مقدس توتمیک» و «میراثهای خانوادگی» مربوط به مکانهای تدفین باستانی نزدیک تالو [12] و منتاک [13]، پدیدار شد.
بیگانه گفت: «تو فکر میکنی میدانی... یک آنتالو چطور حس میکند.»
پسرک همچنان چشمانش را رو به زمین نگه داشت و گفت: «بله.»
بیگانه برای یک لحظه حرفی نزد، وقتی که به حرف آمد گفت: «تو اشتباه نکردهای... تاکی-یتسن.»
پسرک سرش را بلند کرد. نمیفهمید.
آنتالو گفت: «خواهرت زنده میماند.»
پسرک چندین بار پلک زد. ولی باورش نمیشد.
بیگانه گفت: «چیزی که گفتم حقیقت دارد.»
و بیگانه دید که نیرویی رها از «یأس» در بدن پسرک دوید و قامتش را راست کرد.
بیگانه توضیح داد: «این کار ... بدون قتل انجام شد... قتلی که نه تو و نه من... از عهدهاش بر نمیآمدیم.»
«اونا بهش اجازه میدن زنده بمونه؟»
«بله.»
«مطمئنی؟»
«من درمورد کاری که کردم...دروغ نمیگویم.»
پسرک خیره به بیگانه مانده بود.
گفت: «من پول رو به شما میدم.»
بیگانه گفت: «نه، لازم ...نیست.»
پسرک یک لحظهی دیگر هم خیره ماند و بعد به شکل عجیبی شروع به حرکت کرد.
بیگانه با کنجکاوی او را تماشا میکرد. پسرک خودش را مجبور به حرکت به سوی او میکرد. این که چرا این کار را میکرد برای بیگانه معمایی بود. شاید رسمی انسانی بود، یک چیز «احساسی» بود و پسرک با این که میترسید، معتقد بود باید آن را به جا بیاورد.
هنگامی که پسرک به بیگانه رسید دست لرزانش را بلند کرد و یکی دوبار، به آرامی شانهی آنتالو را لمس کرد و سپس دستش را از دست آسیب دیدهی او پایین کشید.
بیگانه شگفت زده شد. این تماس، این یک حرکت آنتالویی بود.
بیگانه اندیشید، این یک پسر معمولی نیست. این فقط به خاطر هوش و ذکاوت پسرک، هر طور آن را میسنجیدند، یا درک او از آنتالو نبود. چیز دیگری بود؛ چیزی که بیگانه آن را بازشناخت.
چیزی که هر قاتلی نیاز دارد...
حرکت آنتالویی که پسرک به کار برد نشانهی «تعهد به خون» بود و اگرچه قسمت درآوردن آرام دِمور [14] از غلاف را کم داشت ولی پسرک انتخاب خوبی کرده بود.
پسرک گفت: «ممنون.» و بیگانه فهمید که او علاوه بر حرکات، کلمات را هم تمرین کرده است. با این که حتا فکر کردن به آن هم پسرک را از هراسی بزرگ لبریز میکرد، ولی آن قدر تمرین کرده بود تا دیگر ترس به او حکومت نکند.
پسرک که حالا دیگر قادر نبود جلوی لرزشش را بگیرد، قدم عقب گذاشت و گفت: «شما هنوز هم خوشهی خانوادگی دارین؟»
بیگانه جواب داد: «من ندارم.» از سؤال غافلگیر نشده بود. پسرک دیگر او را غافلگیر نمیکرد.
«تصمیمی بود... که بدون پشیمانی گرفته شد. خیلی از آنتالوها آن را درست میکنند. کار من... مانع ایجادش بود. تو درک میکنی... .»
پسرک سرش را تکان داد، علامتی که نشان میداد درک کردهاست.
و سپس پسرک بالأخره حرفش را زد:
«کشتن چطوریه؟»
بیگانه فهمید که پسرک خیلی مشتاق پرسیدن این سؤال بوده است. در صدای هنوز بدون وحشتش، هیجان بود.
وقای بیگانه بالاخره پاسخ داد، جوابی که داد به سادگی این بود که:
«از آن چه... که هر کسی ... تصور میکند ... هم بیشتر و هم کمتر است.»
***
پسرکی که کیم تاکی-یتسن نامیده میشد در درگاه اتاق کوچکی که در آن میخوابید و درس میخواند ایستاده بود و به حرفهای مردی که با مادر و پدرش صحبت میکرد، گوش میداد.
مرد اصلاً به شکم بالا آمدهی مادرش نگاه نکرد. فقط به سادگی گفت: «خانم و آقای تاکی-یتسن، شما استثناً بخشیده شدید. شما اجازه دارین برای زایمان دختربچه اقدام کنین. در طول سه هفتهی کاری آینده به شما یک تائیدیهی خانواده چهارنفره مصون داده میشه. تمام سؤالها باید به بوپاپکون، ادارهی هفتم، به شمارهی شبکهای که روی این کارت نوشته شده ارجاع بشه.»
هنگامی که مرد رفت مادرش از خوشحالی گریسته و پدرش او را بغل کرده بود. وقتی پسرک به سویشان رفت او را نیز در آغوش گرفتند. فعلاً فقط سه نفر بودند ولی به زودی چهار نفر میشدند که به آغوش هم میآمدند. این چیزی بود که اهمیت داشت. والدینش آدمهای خوبی بودند. آنها به خاطر او ریسک کرده بودند و او دوستشان داشت. او میدانست که این نیز اهمیت دارد.
آن شب او دوباره خواب خواهرش را دید. اسمش کیارا [15] بود. در خواب او کمی شبیه خواهر سیدو [16] که دوطبقه پایینتر مینشستند بود، ولی در عین حال شبیه مادرش هم بود. دخترها شبیه مادرهایشان میشوند. مگر نه؟ در خوابش هر چهار نفرشان در آغوش هم بودند و اتاقهای زیادتر و بزرگتری داشتند.
زمانی که پسرک هفده ساله بود و با خواهر پنج سالهاش درست به همان خوبیای که خواهر و برادرها میتوانند، یک اتاق اشتراکی داشت، صندوقی از رومِه [17] رسید. رومه یکی از جهانهای جنگزدهی خوشهی پروین بود. صندوقی فشرده و غر شده، جعبهی کوچک فلزیای که مهرهای گمرک چهار ایستگاه فضایی را بر خود داشت. حداقل هفت بار در طی سفرش باز شده بود و بو میداد. بله، ضدعفونی شده بود. این را مأمور پستی که آن را تحویل داده بود توضیح داد. صندوق یک سالی در قرنطینه بوده و با توجه به شرایط تقریباً نزدیک بوده از گمرک رد نشود.
در ابتدا پسرک نفهمید منظور مأمور چیست.
زن توضیح داد چیزهای زیادی درون صندوق بودهاست. جمجمهی پرداختشدهی یک گوشتخوار غیرزمینی، یک قطعه فلز فضایی که مثل شکوفهی گلی جوش خورده بود. دو حلقهی سنگ سابیده شده که در تماس باعث سوزش میشدند. یک وسیلهی قدیمی که پسرک بعدها پی برد که یک وسیلهی ارتباط در خلاء نسلِ سوم است که گار-بتیها از آن استفاده میکردند. کلافی ساخته شده از موی حیوان و قیر که او بعدها میفهمید یکی از آلات موسیقی کمیاب هوگان VI است. و خیلی چیزهای کوچکتر دیگر که در میان آنها یک کارت پستال از فوارههای اقیانوس آرام بود که پسرک به بیگانه داده بود.
فقط بعدها خانواده پیغامی رسمی مبنی بر اینکه مبلغ 300000 اینتر، در مرکز بانکداری بیطرف هایورکز [18] به نام پسرک به حساب گذاشته شده است دریافت کردند. و همین طور انباری از اسلحههای حرفهای، که کمتر کسی از آنها سر در میآورد، به نام او تحت مراقبتی دایمی روی تایتان نگهداری میشوند. و مجوز سفر فراجهانیای که برای پسرک خریداری شده بود تا وقتی به اندازهی کافی بزرگ شد از آن استفاده کند.
سند با این که هیچ شباهتی به وصیت نامههای زمینی نداشت ولی به راستی یک وصیتنامه بود. چیزی که آنتالوها آن را «سرود واگذاری» مینامیدند. این که وصیتنامه در سالن انتظار یک ایستگاه فضایی، اندکی پیش از مرگ بیرحمانهی بیگانه روی دنیایی به نام گلوری، ثبت شده بود از اعتبار آن نمیکاست.
با این که پسرک سعی کرد تا برای والدینش توضیح دهد ولی آنها نفهمیدند و بعد از مدتی این مسأله دیگر اهمیت چندانی نداشت. آنها با آن پول پنج اتاق در بخش شمال شرقی شهر خریدند. مادرش شغل بهتری پیدا کرد. پرستاری بهتری برای دوره معافیت خودکار پدرش مهیا شد. پسرک آموزشهای حرفهای بیشتری دریافت کرد و تمام غذا و لباس مورد نیازشان تامین شد. و فعلاً (اگرچه فقط در این مدت) این چیزها بودند که برایش اهمیت داشتند. خیلی بیشتر از ماه بزرگ زحل و اسلحههای عجیبی که روی آن بردبارانه منتظرش بودند.
تقدیم به هری هریسون، استاد...
==========
پینوشت:
[1] Antalou
[2] James Ortega-Mambay
[3] Noh
[4] Hoggun II
[5] Gar-Betty
[6] Wolfe
[7] Alama Poy
[8] Diedor
[9] Gray Infra
[10] BuPopCon
[11] Tuckey-Yatsen
[12] Toloa
[13] Mantok
[14] Demoor
[15] Kiara
[16] Siddo
[17] Romah
[18] HiVerks