من یک روبوت هستم. اسم من کال است. یک شمارهی ثبتی دارم. این شماره CL-123X است، ولی اربابم به من کال [1] میگوید.
حرف X در شمارهی ثبتِ من به این معناست که من روبوت ویژهای برای اربابم هستم. او درخواست من را داد و در طراحی من همکاری کرد. او خیلی پول دارد. او یک نویسنده است.
من روبوت چندان پیچیدهای نیستم. اربابم یک روبوت پیچیده لازم ندارد. او فقط کسی را میخواهد ریخت و پاشهایش را جمع کند، پرینترش را به کار بیندازد، دیسکهایش را مرتب کند، و از این کارها انجام دهد.
او میگوید جوابش را ندهم و تنها کاری که دستورش را میدهد انجام دهم. او میگوید این طوری خوب است.
او افرادی دارد که گاهی به کمکش میآيند. آنها جوابش را میدهند. گاهی کارهایی را که به آنها میگوید، انجام نمیدهند. او عصبانی میشود و صورتش سرخ میشود.
بعد به من میگوید کاری انجام دهم، و من انجامش میدهم. او میگوید شکر خدا، تو همان کاری که میگویم انجام میدهی.
البته که من هر کاری گفته شود انجام میدهم. مگر چه کار دیگری میتوانم انجام دهم؟ میخواهم اربابم خوشحال شود. میتوانم بفهمم اربابم چه وقتهایی خوشحال میشود. دهانش کش میآید و خودش میگوید این کار لبخند زدن است. او ضربهای به شانهام میزند و میگوید خوب است کال. خوب است.
خوشم میآید که میگوید خوب است کال. خوب است.
به اربابم میگویم متشکرم. شما هم باعث میشود احساس خوبی داشته باشم.
و او میخندد. هر وقت میخندد خوشحال میشوم، چون به این معنی است که او خوشحال است؛ ولی این کار صدای عجیبی دارد. نمیفهمم چطور این صدا را در میآورد و چرا این کار را میکند. از او میپرسم و او میگوید هر وقت چیزی بامزه باشد میخندد.
از او میپرسم مگر چیزی که گفتم خندهدار بود.
او میگوید بله، خندهدار بود.
چون گفتهام حس خوبی دارم خندهدار است. او میگوید روبوتها واقعا خوشحال نمیشوند. او میگوید تنها اربابهای انسانی حس خوبی پیدا میکنند. او میگوید روبوتها فقط مغزهای پوزیترونیک دارند که با دنبال کردن دستورات، بهتر عمل میکنند.
نمیدانم مغز پوزتیرونیک چیست. او میگوید آن چیزی درون من است.
میگویم وقتی مغز پوزتیرونیک بهتر عمل میکند، همه چیز را برای من راحتتر و آسانتر میکند؟ به همین خاطر است که حس خوبی دارم؟
بعد میپرسم وقتی اربابی حس خوبی دارد، به این خاطر است که چیزی درون او به خوبی عمل کرده است؟
اربابم سری تکان میدهد و میگوید کال، تو باهوشتر از آنی هستی که به نظر میرسد.
معنی این را هم نمیدانم، ولی اربابم از دست من راضی به نظر میرسد و همین باعث عملکرد بهتر مغز پوزتیرونیک من میشود و این باعث میشود حس خوبی داشته باشم. این که بگویم حس خوبی پیدا میکنم راحتتر است. میپرسم که اجازهی گفتن این حرف را دارم.
او میگوید بله. میتوانی هر چیزی که دلت میخواهد را بگویی کال.
دلم میخواهد مثل اربابم یک نویسنده باشم. نمیدانم چرا چنین حسی دارم، ولی ارباب من یک نویسنده است و در طراحی من همکاری کرده است. شاید طراحی او باعث شده دلم بخواهد نویسنده باشم. نمیفهمم چرا چنین حسی دارم، چون نمیدانم نویسنده یعنی چی. از اربابم میپرسم یک نویسنده یعنی چی.
او دوباره لبخند میزند. میپرسد چرا میخواهی بدانی کال؟
میگویم نمیدانم. فقط این که شما یک نویسنده هستید و میخواهم معنی آن را بدانم. شما هر وقت دارید مینویسید خوشحال به نظر میرسید و اگر این باعث خوشحالی شما میشود، شاید باعث خوشحالی من هم بشود. یک حسی دارم – نمیتوانم آن را با کلمات بگویم. کمی فکر میکنم و او منتظر میماند. هنوز دارد لبخند میزند.
میگویم دلم میخواهد بدانم چون دانستن باعث خوشحالیام میشود. من ... من ...
میگوید، تو کنجکاو شدهای کال.
میگویم معنی این کلمه را نمیدانم.
او میگوید یعنی میخواهی بدانی، چون دلت میخواهد که بدانی.
او میگوید نوشتن یعنی سر هم کردن یک داستان. من در مورد افرادی تعریف میکنم که کارهای متفاوت انجام میدهند و اتفاقات متفاوتی برایشان رخ میدهد.
میگویم از کجا میفهمید آنها چه کارهایی انجام میدهند و چه اتفاقاتی برایشان میافتد؟
میگوید، آنها را از خودم میسازم کال، اتفاقات واقعی نیستند. در اینجا تصورشان میکنم.
و به سرش اشاره میکند.
نمیفهمم و میپرسم چطور آنها را میسازد، ولی او میخندد و میگوید، خودم هم نمیدانم. فقط آنها را میسازم.
میگوید من داستانهای معمایی مینویسم. داستانهای پلیسی. در مورد مردمی میگویم که کارهای اشتباه انجام میدهند، مردمی که به بقیه صدمه میزنند.
وقتی این را میشنوم حس خیلی بدی پیدا میکنم. میگویم چطور میتوانید در مورد صدمه به انسانها بگویید؟ هیچوقت نباید چنین اتفاقی بیافتد.
او میگوید موجودات انسانی توسط سه قانون روبوتی کنترل نمیشوند. اربابهای انسانی اگر دلشان بخواهد میتوانند به باقی اربابهای انسانی صدمه بزنند.
میگویم این کار اشتباه است.
او میگوید همین طور است. در داستانهای من، افرادی که خطا میکنند تنبیه میشوند. آنها را به زندان میفرستند و همان جا نگه میدارند تا نتوانند به باقی افراد صدمه بزنند.
میپرسم آنها زندان را دوست دارند؟
معلوم است که نه. نباید دوست داشته باشند. ترس از زندان مانع انجام خطاهای بیشتر میشود.
میگویم ولی زندان هم اگر باعث حس بدی در مردم شود، اشتباه است.
اربابم میگوید خوب، به همین دلیل است که تو نمیتوانی داستانهای معمایی و پلیسی بنویسی.
در این باره فکر میکنم. باید راهی برای نوشتن داستانهایی که در آن انسانها صدمه نمیبینند باشد. دوست دارم این کار را انجام دهم. میخواهم یک نویسنده باشم. دوست دارم این کار را انجام دهم. میخواهم یک نویسنده باشم،خیلی دلم میخواهد یک نویسنده باشم.
اربابم سه دستگاه تایپ مختلف برای نوشتن داستانها دارد. یکیشان خیلی قدیمی است، ولی اربابم میگوید او را به دلایل احساسی نگه میدارد.
نمیدانم دلایل احساسی چیست. دلم نمیخواهد بپرسم. او از این ماشین برای داستانهایش استفاده نمیکند. شاید دلایل احساسی یعنی این که نباید از این ماشین استفاده کرد.
او نمیگوید که من نمیتوانم از آن استفاده کنم. از او نمیپرسم که میتوانم از آن استفاده کنم یا نه. اگر از او نپرسم او نمیگوید که نمیتوانم، بنابراین اگر از آن استفاده کنم از دستوری سرپیچی نکردهام.
شبها او خواب است و باقی اربابهای انسانی که گاهی اینجا میآیند، رفتهاند. اربابم در اینجا دو روبوت دیگر هم دارد که از من مهمتر هستند. آنها کارهای مهمتری انجام میدهند. شبها، وقتی دستور انجام کاری را ندارند، در تورفتگیهای مخصوص به خودشان قرار میگیرند.
اربابم نگفته در تورفتگی خودت بمان کال.
گاهی وقتها چون اهمیتی ندارم او این حرف را نمیزند و من میتوانم شبها این طرف و آن طرف بروم.
میتوانم به دستگاه تایپ نگاه کنم. دکمهها را فشار میدهی و آنها کلمات را میسازند و بعد کلمات روی کاغذ قرار میگیرند. من ارباب را تماشا کردهام و بنابراین میدانم چطور از دستگاه استفاده کنم. کلمات خودبه خود روی کاغذ میزوند. لازم نیست این کار را من انجام دهم.
دکمهها را فشار میدهم، اما کلمات را نمیفهمم. بعد از مدتی حس بدی به من دست میدهد. ارباب حتا اگر نگفته باشد که این کار را نکنم، ممکن است خوشش نیاید.
کلمات روی کاغذ قرار میگیرند و صبح آنها را به ارباب نشان میدهم.
میگویم متاسفم. از دستگاه تایپ استفاده کردم.
او به کاغذ نگاه میکند، بعد به من نگاه میکند و اخم میکند.
میپرسد: «تو این کار را کردی؟»
«بله ارباب.»
«کی؟»
«دیشب.»
«چرا؟»
«خیلی دلم میخواهد بنویسم. این یک داستان است؟»
او کاغذ را بالا میگیرد و لبخند میزند.
میگوید اینها فقط کلمات تصادفی هستند کال. این چرت و پرت است.
عصبانی به نظر نمیرسد. احساسم بهتر میشود. معنی چرت و پرت را نمیدانم. میگویم این یک داستان است؟
میگوید نه، داستان نیست. و شانس آوردیم که دستگاه تایپ با استفاده غلط خراب نمیشود. اگر واقعا این قدر دلت میخواهد که بنویسی، بگذار برایت بگویم که چه فکری دارم. تو را دوباره برنامهریزی میکنم تا بفهمی چطور از یک دستگاه تایپ استفاده کنی.
دو روز بعد، یک تکنسین میآید. او اربابی است که میداند چطور روبوتها را وادار به انجام کارهای بهتر کند. اربابم میگوید این تکنسین همانی است که من را سرهم کرده و اربابم به او کمک کرده است. چنین چیزی را به یاد ندارم.
تکنسین با دقت به حرفهای اربابم گوش میدهد.
میگوید چرا میخواهید این کار را بکنید آقای نورثروپ [2]؟
باقی اربابها، ارباب من را آقای نورثروپ صدا میزنند.
اربابم میگوید یادتان باشد که من در طراحی کال همکاری کردم. فکر میکنم باید اشتیاق به نویسنده بودن را در وجود او قرار داده باشم. چنین خیالی نداشتم، ولی تا زمانی که چنین اشتیاقی داشته باشد، باید او را راضی کنم. این را به او مدیونم.
تکنسین میگوید احمقانه است. حتا اگر تصادفا اشتیاق به نویسندگی را درون او قرار داده باشیم، باز هم این کار یک روبوت نیست.
اربابم میگوید با این حال من میخواهم این کار را بکنم.
تکنسین میگوید این کار هزینهی زیادی خواهد داشت آقای نورثروپ.
اربابم اخم میکند. او عصبانی به نظر میرسد.
میگوید کال روبوت من است. هر کاری دلم بخواهد میکنم. من پولش را دارم و میخواهم او را تنظیم کنی.
تکنسین هم عصبانی به نظر میرسد. میگوید اگر چنین چیزی میخواهید، باشد. حق همیشه با مشتری است. ولی هزینهاش از آنچه که تصور میکنید بیشتر خواهد شد، چون بدون ارتقای قابل توجه دامنهی لغات او، نمیتوانیم دانش استفاده از دستگاه تایپ را در او قرار دهیم.
اربابم میگوید باشد. لغاتش را افزایش بده.
روز بعد، تکنسین با تعداد زیادی ابزار بر میگردد. سینهی من را باز میکند. حس عجیبی دارد. خوشم نمیآید. او دستش را داخل میکند. فکر میکنم منبع قدرت من را خاموش میکند، یا آن را بیرون میآورد. یادم نیست. چیزی نمیبینم، یا فکری نمیکنم، یا چیزی نمیدانم.
بعد دوباره میتوانم ببینم و فکر کنم و بدانم. میفهمم که زمان گذشته، ولی نمیدانم چه مدت.
مدتی فکر میکنم. عجیب است، ولی میدانم چطور از یک دستگاه تایپ استفاده کنم و ظاهرا کلمات بیشتری میدانم. برای مثال، معنی «چرت و پرت» را میدانم و از این که «چرت و پرت» را به عنوان یک داستان نشان اربابم دادهام، احساس خجالت میکنم.
حالا بهتر عمل خواهم کرد. این بار وحشتی ندارم – معنی «وحشت»را هم میدانم – وحشتی ندارم که که جلوی استفادهی من از دستگاه تایپ را بگیرد. به هر حال، اگر قرار بود جلوی استفادهی من از دستگاه را بگیرد، من را دوباره برنامه ریزی نمیکرد تا بتوانم از آن استفاده کنم.
این مسئله را به او میگویم. «ارباب، این یعنی این که میتوانم از دستگاه تایپ استفاده کنم؟»
او میگوید: «هر وقت که کار دیگری نداشته باشی، میتوانی این کار را بکنی کال. ولی باید هر چیزی که نوشتی را نشانم دهی.»
«البته ارباب.»
او واقعا علاقمند بود، چون فکر میکنم انتظار چرت و پرتهای (چه کلمهی زشتی!) بیشتری را داشت، ولی من که فکر نمیکردم چنین چیزی به دستش برسد.
بلافاصله داستان ننوشتم. باید به چیزی که میخواستم بنویسم فکر میکردم. فکر کنم وقتی ارباب گفته بود باید داستان را سر هم کنی، منظورش همین بوده است.
فهمیدم باید اول به آن فکر کرد و بعدا افکار را نوشت. بیشتر از آن چیزی که فکرش را میکردم پیچیده بود.
اربابم متوجه دلمشغولیام شد. از من پرسید: «داری چی کار میکنی کال؟»
گفتم: «سعی میکنم یک داستان سر هم کنم. کار سختی است.»
«متوجه این مسئله شدی کال؟ خوب است. ظاهرا تجدید برنامهی تو تنها دامنهی لغاتت را افزایش نداده، بلکه به نظر من هوشت را هم تقویت کرده است.»
میگویم: «مطمئن نیستم معنی «تقویت کرده است» را بدانم.»
«یعنی به نظر باهوشتر شدهای. ظاهرا بیشتر میدانی.»
«این باعث ناراحتی شما میشود ارباب؟»
«اصلا و ابدا. باعث خوشحالیام میشود. ممکن است این امر احتمال این که داستانی بنویسی را بیشتر کند و بعد از این که از نوشتن خسته شدی، برای من مفیدتر خواهی بود.»
با فکر به این که برای اربابم مفیدتر خواهم بود خوشحال شدم، ولی منظورش از این که از نوشتن خسته شوم را نفهمیدم. قرار نبود از نویسندگی خسته شوم.
عاقبت داستانی در ذهنم جمع کردم و از اربابم پرسیدم زمان مناسب برای تایپ آن کی خواهد بود.
گفت: «تا شب صبر کن. آن وقت توی دست و پای من نخواهی بود. میتوانیم برای آن گوشه که دستگاه تایپ قدیمی قرار دارد یک چراغ بگذاریم؛ آن وقت میتوانی داستانت را بنویسی. فکر میکنی چقدر وقتت را بگیرد؟»
با حیرت گفتم: «خیلی کم. میتوانم خیلی سریع با دستگاه تایپ کار کنم.»
اربابم گفت: «کال، استفاده از دستگاه تنها قسمت ماجرا نیست ...»
بعد مکث کرد، کمی فکر کرد و گفت: «نه، کارت را انجام بده. خودت یاد میگیری. من نصیحتت نمیکنم.»
حق با او بود. استفاده از دستگاه تایپ تنها قسمت ماجرا نبود. تقریبا تمام شب را صرف بررسی داستان کردم. تصمیم در مورد این که بعد از هر کلمه چه کلمهای بیاید، کار سختی است. مجبور شدم چند دفعه داستان را پاک کرده و دوباره از اول شروع کنم. خیلی ناراحت کننده بود.
عاقبت کار تمام شد و همین است. بعد از نوشتن آن را نگه داشتم، چون اولین داستانی بود که نوشتم. این چرت و پرت نبود.
مضاحم [3]
اثر کال
زمانی کارآگاحی به اسم کال بود، که کاراگاح خیلی خوب و شجاعی بود. حیچ چیز او را نمیطرساند. فکر کنید یک شب وقتی صدای یک مضاحم را در خانهی اربابش شنید، چقدر حیرتزده شد. او با اَجَله به اتاق نوشطن رفت. یک مضاحم آنجا بود. او از تَریق پنجره طو آمده بود. شیشحهای شکسته آنجا ریخته بود. کال، کارآگاح شجاع، با شنوایی غویاش صدای همینها را شنیده بود.
گفت: «بایست مضاحم.»
مضاحم ایستاد و وهشتزده به او نگاه کرد. کال از این که مضاحم وهشتزده شده بود ناراحت شد.
کال گفت: «ببین چی کار کردهای. پنجرح را شکستهای.»
مضاحم که خیلی خجالط زده شده بود گفت: «بله. نمیخواستم پنجرح را بشکنم.»
کالی خیلی باهوش بود و متوجه خطای جملهی مضاحم شد. گفت: «اگر نمیخواستی پنجرح را بشکنی، پس چطور میخواستی طو بیایی؟»
گفت: «فکر میکردم باز است. سعی کردم آن را باز کنم و شکست.»
کال گفت: «معانی این کارت چی بود؟ وقتی اینجا اتاق تو نیست، برای چی میخواستی به این اتاق بیایی؟ تو یک مضاحمی.»
گفت: «قصد بدی نداشتم.»
«این تور نیست، چون اگر قصد بدی نداشتی، اینجا نمیآمدی. باید طَنبیه شوی.»
مضاحم گفت: «لطفا من را طَنبیه نکن.»
کال گفت: «من تو را طنبیه نمیکنم. دلم نمیخواهد باعث ناراحتی یا درد تو بشوم. من اربابم را خبر میکنم.»
صدا زد: «ارباب! ارباب!»
ارباب با اَجَله آمد. پرسید: «اینجا چه خبر است؟»
من گفتم: «یک مضاحم. من او را گرفطم و شما باید او را طنبیه کنید.»
اربابم به مضاحم نگاه کرد. گفت: «آیا بابت کاری که کردهای پشیمانی؟»
مضاحم گفت: «پشیمانم.»
او داشت گریه میکرد و همان طور که موقع ناراحتی اربابها اتفاق میافتد، از چشمهایش آب بیرون میریخت.
اربابم گفت: «باز حَم این کار را میکنی؟»
مضاحم گفت: «هیچوقت، دیگر هیچوقت این کار را نمیکنم.»
اربابم گفت: «در این صورت، به اندازهی کافی طنبیه شدهای. برو و سعی کن دیگر این کار را نکنی.»
بعد اربابم گفت: «تو کارآگاح خوبی هستی کال. من به تو افتخار میکنم.»
کال از این که باعث خوشحالی اربابش شده بود، حس خوبی پیدا کرد.
پایان
از داستان خیلی خوشم آمده بود و آن را به ارباب نشان دادم. مطمئن بودم او هم خیلی خوشش میآید.
او خیلی خوشش آمده بود، چون هنگام خواندن لبخند میزد. حتا چند باری بلند خندید. بعد سرش را بلند کرد و گفت: «تو این را نوشتی؟»
گفتم: «بله ارباب، من نوشتم.»
«منظورم این است که، به تنهایی؟ هیچ چیزی را کپی نکردی؟»
گفتم: «آن را در سرم ساختم ارباب. خوشتان آمد؟»
او دوباره با صدای نسبتا بلندی خندید و گفت: «جالب است.»
کمی نگران بودم. پرسیدم: «خندهدار است؟ نمیدانم چطور چیزها را خندهدار کنم.»
«میدانم کال. از قصد خندهدار نیست.»
مدتی به این قضیه فکر کردم. بعد پرسیدم: «چطور ممکن است چیزی غیرعمدی خندهدار باشد؟»
«توضیح دادنش سخت است، ولی نگران نباش. اولا، نمیتوانی درست بنویسی، که جای شگفتی است. حالا خیلی خوب حرف میزنی و من ناخودآگاه فکر میکردم میتوانی املای درست کلمات را بنویسی، ولی ظاهرا نمیتوانی. تا وقتی نتوانی کلمات را به درستی بنویسی و از گرامر درست استفاده کنی، نویسنده نمیشوی.»
«چطور املای درست کلمات را بنویسم؟»
اربابم گفت: «لازم نیست نگران این قضیه باشی کال. تو را به یک دیکشنری مجهز میکنیم. ولی بگو ببینم کال، این کالِ توی داستان خودت هستی ... نه؟»
«بله.»
خوشحال بودم که متوجه این امر شده است.
«ایدهی بدی است. نباید خودت را در یک داستان قرار بدهی و بگویی چقدر معرکه هستی. خواننده را ناراحت میکند.»
«چرا ارباب؟»
«چون باعث ناراحتیشان میشود. ظاهرا من ... خوب ... باید تو را نصیحت کنم، ولی سعی میکنم خیلی کوتاه باشد. تعریف از خودت مرسوم نیست. به علاوه تو نمیخواهی ... این طور بگویی که ... خیلی بزرگی، بلکه باید بزرگیات را در کارهایی که میکنی ... نشان بدهی. و از اسم خودت هم استفاده نکن.»
«این یک قانون است؟»
«یک نویسندهی خوب میتواند هر قانونی را بشکند، ولی تو یک تازهکاری. به قوانین بچسب؛ و اینهایی که برایت گفتم چند تایی از قوانین است. اگر به نوشتن ادامه دهی، با قانونهای خیلی خیلی بیشتری روبه رو میشوی. به علاوه کال، با سه قانون روبوتیک به مشکل برخواهی خورد. نمیتوانی فرض را بر این بگذاری که خطاکارها گریه میکنند و شرمنده میشوند. انسانها این طوری نیستند. آنها ... باید ... گاهی اوقات تنبیه شوند.»
حس کردم مغز پوزیترونیکام به هم ریخت. گفتم: «این کار خیلی سختی است.»
«میدانم. به علاوه، هیچ معمایی در این داستان وجود ندارد. لازم نیست که معما داشته باشد، ولی فکر کنم اگر داستانت معما داشته باشد بهتر میشود. چه میشود اگر قهرمانت، که باید اسمش را چیزی غیر از کال بگذاری، نداند یک نفر مزاحم است یا نه؟ چطور باید بفهمد؟ میبینی، باید سرش را به کار بیندازد.»
و ارباب به سر خودش اشاره کرد.
کاملا متوجه نشدم. اربابم گفت: «ببین چی میگویم. بعد از اینک ه به یک دیکشنری لغات و گرامر مجهز شدی، چند تا از داستانهایم را میدهم بخوانی و آن وقت منظورم را میفهمی.»
تکنسین به خانه آمد و گفت: «مشکلی در نصب یک دیکشنری لغات و گرامر نیست. هزینهی بیشتری برایتان خواهد داشت. میدانم اهمیتی به پول نمیدهید، ولی بگویید چرا میخواهید از این کلوخهی فولاد و تیتانیوم یک نویسنده بسازید.»
فکر کردم درست نیست من را یک کلوخهی فولاد و تیتانیوم بنامد، ولی مطمئنا یک ارباب انسانی هر چیزی که دلش بخواهد میگوید. آنها همیشه طوری در مورد ما روبوتها حرف میزنند، انگار نه انگار که خودمان آنجا هستیم. خودم متوجه این مسئله شده بودم.
اربابم گفت: «تا به حال شنیدهاید روبوتی دلش بخواهد نویسنده شود؟»
تکنسین گفت: «نه. فکر نکنم تا به حال شنیده باشم آقای نورثروپ.»
«من هم همین طور! تا جایی که من میدانم، هیچکس دیگری هم نشنیده است. کال بی همتا است، و من میخواهم او را مطالعه کنم.»
تکنسین لبخند بزرگی زد – خندید. «نگویید که به سرتان افتاده او داستانهایتان را بنویسد آقای نورپروپ.»
لبخند روی لبهای اربابم خشک شد. او سرش را بلند کرد و با عصبانیت نگاهی به تکنسین انداخت. «احمق نباش. فقط کاری که به خاطرش به تو پول میدهم را انجام بده.»
فکر کنم اربابم باعث شده تکنسین از حرفش پشیمان شود، ولی دلیلش را نمیدانم. اگر اربابم از من میخواست داستانهایش را بنویسم، خوشحال میشدم این کار را انجام دهم.
دوباره، نمیدانم وقتی تکنسین چند روز بعد برگشت، چه مدت طور کشید کارش را انجام بدهد. حتا یک لحظهاش را هم به یاد ندارم.
بعد ناگهان متوجه شدم اربابم دارد با من حرف میزند. «حالت چطور است کال؟»
گفتم: «خیلی خوبم. ممنون قربان.»
«کلمات چطور؟ املای درستشان را میدانی؟»
«من ترکیب کلمات را میدانم قربان.»
«عالیه. میتوانی این را بخوانی؟»
او کتابی به دست داد. روی جلدش نوشته شده بود: بهترین داستانهای معمایی جی.اف.نورثروپ.
گفتم: «اینها داستانهای شما هستند قربان؟»
«البته، اگر دلت خواست آنها را بخوانی میتوانی این کار را بکنی.»
قبلا هیچوقت نمیتوانستم به آسانی بخوانم، ولی حالا به محض این که به کلمات نگاه کردم، توانستم آنها را در گوشم بشنوم. حیرتزده بودم. نمیتوانستم بفهمم قبلا چطور قادر به این کار نبودم.
گفتم: «متشکرم قربان. اینها را میخوانم و مطمئنم در نوشتن کمکم خواهند کرد.»
«عالیست. همچنان هر چی نوشتی را به من نشان بده.»
داستانهای اربابم خیلی جالب بودند. او کارآگاهی داشت که همیشه مسایلی که برای بقیه گیج کننده بود را درک میکرد. اغلب نمیتوانستم بفهمم او چطور حقیقت را در مورد یک معما میفهمد و مجبور شدم چند تا از داستانها را دوباره و آرامتر بخوانم.
گاهی حتا وقتی آنها را چند بار میخواندم، باز هم نمیفهمیدم. ولی گاهی میفهمیدم. و به نظرم رسید میتوانم مثل آقای نورثروپ داستان بنویسم.
این بار مدت زمان نسبتا زیادی را صرف ساختن داستان در ذهنم کردم. وقتی به نظرم آن را کامل کردم، داستان زیر را نوشتم:
ربعسکهی براق
از ایفروزین دوراندو [4]
کالومت اسمیتسون [5] در صندلیاش نشست؛ چشمان عقابیاش هشیار بود و منخرین بینی شکسته و درازش طوری میلرزید انگار بوی یک معمای جدید به مشامش خورده باشد.
گفت: «خوب آقای واسل [6]، دوباره داستانتان را از اول برایم بگویید. هیچ چیزی را نگفته نگذارید، چون کسی نمیداند چه وقتی ممکن است کوچکترین جزییات اهمیت فوق العادهای داشته باشند.»
واسل صاحب مغازهی مهمی در شهر بود و روبوتها و انسانهای در استخدام خود داشت.
واسل همین کار را کرد، ولی در میان جزییات مسئلهی چشمگیری وجود نداشت و او همینها را به یاد میآورد. «چیزی که مهم است آقای اسمیتسون، این است که من پولهایم را از دست میدهم. یکی از کارمندانم هر از گاهی خودش را مهمان مبلغی میکند. مبالغ هر کدام جداگانه چندان مهم نیستند، ولی این درست مثل ریزش اندک ولی دائم روغن ماشین، یا چک چک همیشگی یک دوش، یا خونریزی اندک یک زخم میماند. به وقتش، همه روی هم جمع شده و خطرناک میشود.»
«آیا شما واقعا در خطر از دست دادن کسب و کارتان هستید آقای واسل؟»
«هنوز نه. ولی از هدر رفتن پول هم خوشم نمیآید. شما خوشتان میآید.»
اسمیتسون گفت: «معلوم است که نه. خوشم نمیآید. چند روبوت در استخدام دارید؟»
«بیست و هفت تا قربان.»
«و حدس میزنم همگی آنها قابل اعتماد هستند.»
«بی شک همین طور است. آنها نمیتوانند دزدی کنند. به علاوه، از تک تکشان پرسیدهام پولی برداشتهاند و همگی گفتند چنین کاری نکردهاند. و خوب، معلوم است که روبوتها نمیتوانند دروغ بگویند.»
اسمیتسون گفت: «کاملا حق دارید. نگرانی در مورد روبوتها بی فایده است آنها همیشه و همیشه درستکار هستند. انسانهایی که استخدام کردهاید چطور؟ آنها چند نفرند؟»
«هفده نفر را استخدام کردهام، ولی از میان آنها تنها چهار نفر امکان دزدی داشتهاند.»
«چطور؟»
«بقیه در قسمت اصلی کار نمیکنند. با این حال، این چهار نفر آنجا کار میکنند. هر کدام هر از گاهی فرصت دسترسی به صندوق را داشتهاند، و فکر میکنم اتفاقی که افتاده این است که حداقل یکی از آنها موفق به جابهجایی موجودیهای شرکت به حساب شخصیاش شده، آن هم به طریقی که قابل ردیابی نباشد.»
«متوجهام. بله، متاسفانه حقیقت این است که انسانها میتوانند دزدی کنند. شما این متهمان را با موقعیت روبه رو کردهاید؟»
«بله، این کار را کردهام. آنها همگی چنین کاری را انکار میکنند، ولی خوب انسانها دروغ هم میتوانند بگویند.»
«البته که میتوانند. هیچکدام از آنها موقع پرس و جو نگران به نظر نمیرسید؟»
«همگیشان همینطور بودند. آنها متوجه بودند که من مردی عصبانی هستم و میتوانم هر چهار نفرشان را چه بیگناه باشند و چه گناهکار، اخراج کنم. اگر آنها را به این دلیل اخراح میکردم، برای پیدا کردن یک شغل جدید به دردسر میافتادند.»
«پس این کار را نمیتوان کرد. نباید بیگناهها را به آتش گناهکار بسوزانیم.»
آقای واسل گفت: «کاملا حق با شماست. من قادر به این کار نیستم. ولی از کجا بفهمم کدام یکی مقصر است؟»
«میان آنها کسی نیست که سابقهی مشکوکی داشته باشد، کسی که قبلا تحت شرایط نامشخصی از شغل قبلی خود اخراج شده باشد؟»
«من پرس و جوی زیادی کردهام آقای اسمیتسون، و مورد مشکوکی در مورد هیچکدام پیدا نکردهام.»
«هیچکدامشان نیاز شدیدی به پول ندارد؟»
«من حقوق خوبی میپردازم.»
«از این بابت مطمئنم، ولی شاید یکی قدری ولخرج است و این حقوق برایش ناکافی است؟»
«من که نشانی از این مسئله ندیدهام؛ ولی خوب مطمئنا اگر یکی از آنها برای دلایل ناموجهی نیاز شدید به پول داشته باشد، میتوانسته این مسئله را مخفی کند. هیچکس دلش نمیخواهد خلافکار فرض شود.»
کاراگاه باهوش گفت: «حق کاملا با شماست. در این صورت، باید من را با این چهار انسان روبرو کنید. من از آنها بازجویی میکنم.»
چشمانش برق میزدند. ادامه داد: «نگران نباشید، ته توی این معما را هم درمیآوریم. اجازه دهید برای عصر قراری بگذاریم. میتوانیم در غذاخوری شرکت، با یک وعده غذای ساده و یک بطری شراب ملاقات کنیم تا این افراد کاملا احساس آرامش کنند. اگر ممکن باشد، همین امشب.»
آقای واسل با اشتیاق گفت: «ترتیبش را میدهم.»
کالومت اسمیتسون پشت میز شام نشست و با هر چهار مرد به گرمی سلام احوال پرسی کرد. دو تای آنها کاملا جوان بودند و موهای تیره داشتند. یکی از آنها سبیل داشت. هیچکدامشان خیلی خوشقیافه نبود. یکی از آنها آقای فوستر [7]و دیگری آقای لیونل [8] بود. مرد سوم خیلی چاق بود و چشمان ریزی داشت. او آقای مان [9] بود. چهارمی قد بلند و لاغر بود و مفاصل انگشتانش را با حالتی عصبی میشکست. او آقای اُستارک [10]بود.
اسمیتسون وقتی که هر چهار مرد را به نوبت بازجویی میکرد، خودش هم به نظر عصبی میرسید. همان طور که به چهار متهم نگاه میکرد، چشمان عقابیاش باریک شده و با یک سکهی یک چهارم نقرهای بازی میکرد و آن را میان انگشتان دست راستش میچرخاند.
اسمیتسون گفت: «مطمئنم هر چهار نفرتان به خوبی میدانید که دزدی از صاحبکار چه حرکت ناپسندی است.»
هر چهار نفر بلافاصله حرف او را تایید کردند.
اسمیتسون همان طور که در فکر فرو رفته بود، یک چهارم نقرهای را روی میز کوبید و گفت: «مطمئنم که یکی از شما، زیر بار احساس گناه کم میآورد و فکر میکنم قبل از به پایان رسیدن امروز عصر این اتفاق بیافتد. ولی فعلا، باید به ادارهام تلفن کنم. فقط برای چند دقیقه بیرون میروم. لطفا همین جا بنشینید و منتظر من بمانید و در مدتی که من نیستم، با هم حرف نزنید و به یکدیگر نگاه نکنید.»
برای آخرین بار سکه را روی میز زد و بدون توجه به آن، رفت. بعد از حدود ده دقیقه، برگشت.
از یکی به دیگری نگاه کرد و گفت: «امیدوارم با همدیگر صحبت نکرده یا به یکدیگر نگاه نکرده باشید.»
همگی طوری سرهایشان را تکان دادند انگار میترسیدند حرف بزنند.
کاراگاه گفت: «آقای واسل، تایید میکنید که کاملا ساکت بودهاند؟»
«کاملا. ما همین جا در سکوت نشستیم و منتظر ماندیم. حتا به یکدیگر نگاه هم نکردیم.»
«خوبه. حالا از تک تک افرادتان میخواهم محتویات جیبش را به من نشان دهد. لطفا همه چیز را جلوی خودتان جمع کنید.»
صدای اسمیتسون چنان آمرانه و نگاهش چنان درخشان و تند بود که هیچکدام از مردان حتا فکر سرپیچی از دستور او را نکردند.
«جیب بلوزهایتان هم همین طور. جیبهای داخلی و خارجی کت. همهی جیبها.»
کپههایی از کارتهای اعتباری، کلید، عینک، خودکار و چندین سکه روی هم جمع شد. اسمیتسون با خونسردی هر چهار کپه را بررسی کرد و ذهنش تک تک اشیا را در خود ثبت نمود.
بعد گفت: «فقط برای این که ثابت شود همگی تحت شرایط یکسانی هستیم، من هم وسایل جیبم را بیرون میریزم. آقای واسل، شما هم همین کار را بکنید.»
حالا شش کپه جمع شده بود. اسمیتسون دستش را به سمت کپهی جلوی آقای واسل دراز کرد و گفت: «این سکهی یک چهارم نقرهای چیست آقای واسل؟ مال شماست؟»
واسل با سردرگمی گفت: «بله.»
«امکان ندارد. علامت من روی آن است. وقتی رفتم به اداره زنگ بزنم آن را روی میز جا گذاشتم. شما آن را برداشتید.»
واسل ساکت بود. چهار مرد دیگر به او خیره شدند.
اسمیتسون گفت: «حس میکردم اگر یکی از شما دزد باشد، نمیتواند در مقابل یک سکهی یک چهارم درخشان مقاومت کند. آقای واسل، شما خودتان از شرکتتان دزدی میکردید و وحشتزده از این که دستگیر نشوید، گناه این کار را به گردن کارمندان خودتان انداختید. این کارتان، عمل ناجوانمردانه و بزدلانهای بود.»
واسل سرش را خم کرد و گفت: «حق با شماست آقای اسمیتسون. فکر میکردم اگر شما را برای تحقیق استخدام کنم، یکی از کارمندها را مجرم میدانید و آن وقت شاید بتوانم دست از برداشتن پولها برای مصارف شخصیام بردارم.»
کالومت اسمیتسون گفت: «شما ذهن کارآگاه را دست کم گرفته بودید. من شما را به مقامات تحویل میدهم. آنها در مورد عاقبت شما تصمیم میگیرند، گرچه اگر واقعا پشیمان باشید و قول بدهید دیگر این کار را تکرار نکنید، میتوانم جلوی مجازات شدید شما را بگیرم.»
پایان
آن را به آقای نورثروپ نشان دادم و او داستان را در سکوت خواند. او به زحمت لبخند زد. فقط یک یا دو بار این کار را کرد.
بعد آن را پایین گذاشت و به من نگاه کرد. «اسم افروزین دوراندو را از کجا آوردی؟»
«قربان شما گفتید نباید از اسم خودم استفاده کنم، بنابراین متفاوتترین اسمی که میتوانستم را به کار بردم.»
«ولی آن را از کجا آوردی؟»
«قربان، یکی از شخصیتهای فرعی یکی از داستانهای شما ...»
«البته! به نظرم آشنا میرسید! میدانی این یک اسم زنانه است؟»
«از آنجا که من نه مرد هستم و نه زن ...»
«بله، حق کاملا با تو است. ولی اسم این کاراگاه، کالومت اسمیتسون. قسمت «کال» هنوز توست، نه؟»
«میخواستم یک ارتباطی وجود داشته باشد قربان.»
«ضمیر قدرتمندی داری کال.»
مکث کردم. «یعنی چی قربان؟»
«هیچی. مهم نیست.»
او داستان را زمین گذاشت و من نگران شدم. گفتم: «ولی نظرتان در مورد داستان معماییام چیست؟»
«پیشرفت داشتی، ولی هنوز معمایت خوب نیست. خودت این را میفهمی؟»
«از چه لحاظ خوب نیست قربان؟»
«خوب برای مثال تو به خوبی از آداب کسب و کار مدرن یا امور مالی کامپیوتری شده خبر نداری. و هیچکس در حضور چهار نفر دیگر، یک سکهی یک ربعی را از روی میز بر نمیدارد، حتا اگر آنها نگاهش نکنند،. احتمال دارد کسی او را ببیند. بعد، حتا اگر چنین اتفاقی هم بیفتد، این که آقای واسل آن را برداشته دلیلی برای دزد بودن او نمیشود. هر کسی میتواند ناخودآگاه و بدون فکر یک سکهی یک ربعی را در جیب بگذارد. نشانهی خوبی است، ولی دلیل نیست. و عنوان داستان تقریبا آن را لو میدهد.»
«میفهمم.»
«و به علاوه، هنوز سه قانون روبوتیک سد راهت هستند. هنوز نگران مجازات هستی.»
«باید نگران باشم قربان.»
«میدانم که باید نگران باشی. به همین خاطر است که فکر میکنم نباید داستانهای جنایی بنویسی.»
«پس چه چیز دیگری میتوانم بنویسم قربان؟»
«بگذار در موردش فکر کنم.»
* * *
آقای نورثروپ دوباره تکنسین را به خانه دعوت کرد. این بار فکر میکنم، او چندان دلش نمیخواست که من حرفهایش را بشنوم، ولی از همان جایی که ایستاده بودم میتوانستم گفتگویشان را بشنوم. گاهی اوقات انسانها فراموش میکنند حواس یک روبوت تا چه اندازه میتواند قوی باشد.
در کل، خیلی ناراحت بودم. میخواستم یک نویسنده باشم و نمیخواستم آقای نورثروپ به من بگوید چی میتوانم بنویسم و چه چیزی را نمیتوانم. صد البته، او یک انسان بود و من باید از او اطاعت میکردم، ولی خوشم نمیآمد.
تکنسین با لحنی که به گوشم کنایهآمیز رسید گفت: «این بار دیگر قضیه چیست آقای نورثروپ؟ این روبوتتان دوباره داستانی نوشته؟»
آقای نورثروپ که سعی میکرد لحن بی تفاوتی داشته باشد گفت: «بله، نوشته. یک داستان معمایی دیگر نوشته و من دلم نمیخواهد داستانهای معمایی بنویسد.»
«رقابت زیاد میشود آقای نورثروپ؟»
«نه، این قدر کله پوک نباش. فقط این که دو نفر در یک خانه داستانهای معمایی بنویسند مسخره است. به علاوه، سه قانون روبوتیک سد راه هستند. خودت به راحتی میتوانی دلیلش را تصور کنی.»
«خوب، میخواهید من چی کار کنم؟»
«مطمئن نیستم. فرض کن هجو بنویسد. این یکی را من نمینویسم، بنابراین با هم رقابت نخواهیم کرد، و سه قانون روبوتیک هم سد راهش نمیشوند. میخواهم به این روبوت حس طنز ببخشی.»
تکنسین با عصبانیت گفت: «حس چی؟ چطور این کار را بکنم؟ ببینید آقای نورثروپ، منطقی باشید. میتوانم دستور العمل چگونگی استفاده از یک دستگاه تایپ را در او قرار بدهم، میتوانم یک دیکشنری و کتاب گرامر به او اضافه کنم. ولی چطور امکان دارد به او حس طنز ببخشم؟»
«خوب، به قضیه فکر کن. تو چگونگی عملکرد الگوی مغزی روبوتها را میدانی. راهی برای تنظیم دوبارهی آن وجود ندارد طوری که او بتواند مسایل بامزه، یا مسخره یا جوکهای آبکی انسانها را بفهمد؟»
«میتوانم دستی به داخلش ببرم، ولی خطرناک است.»
«چرا خطرناک است؟»
«چون، ببینید آقای نورثروپ، شما اول با یک روبوت خیلی ارزان شروع کردید، ولی من او را دقیقتر کردهام. شما قبول دارید که او بیهمتا است و تا به حال نشنیدهاید روبوتی بخواهد داستان بنویسد، پس حالا او یک روبوت گرانقیمت است. شاید اصلا یک مدل نمونه باشد که باید به انستیتوی روبوتیک تحویل داده شود. اگر میخواهید دستی به داخلش ببرم، ممکن است کل ماجرا را خراب کنم. این را درک میکنید؟»
«حاضرم خطرش را بپذیرم. اگر کل ماجرا خراب شد، خوب خراب شده است. ولی چرا باید چنین اتفاقی بیافتد؟ ازت نمیخواهم که یک کار عجلهای انجام بدهی. هر چقدر میخواهی او را بررسی کن. من وقت و پول زیادی دارم و میخواهم روبوتم داستانهای هجو بنویسد.»
«حالا چرا هجو؟»
«چون آن وقت ناآگاهی او از جهان چندان اهمیت نخواهد داشت و سه قانون چندان ضروری نخواهند بود و به وقتش، یک روزی، ممکن است چیز جالبی از آب درآورد. گرچه شک دارم.»
«آن طوری پا جا پای شما هم نمیگذارد.»
«خیلی خوب. آن طوری پا جا پای من هم نمیگذارد. راضی شدی؟»
هنوز آن قدر از زبان سر در نمیآوردم که معنی «پا جای پای کسی گذاشتن» را بفهمم، ولی متوجه شدم که آقای نورثروپ از داستان معمایی من دلخور شده است. دلیلش را نمیدانستم.
و خوب کاری هم از دستم بر نمیآمد. هر روز، تکنسین من را بررسی و مطالعه کرد و عاقبت گفت: «خیلی خوب آقای نورثروپ، میخواهم شانسم را امتحان کنم، ولی میخواهم یک برگه را امضا کرده و من و شرکتم را در صورت خراب شدن هر چیزی، از مسئولیت معاف کنید.»
آقای نورثروپ گفت: «فقط برگه را حاضر کن. امضایش میکنم.»
فکر به امکان این که چیزی خراب شود خیلی ناراحت کننده بود، ولی اوضاع همی نطور است دیگر. یک روبوت باید تمامی کارهایی را که انسانها تصمیم به انجامشان میگرفتند، بپذیرد.
این بار، وقتی دوباره نسبت به همه چیز هشیار شدم، مدتی طولانی ضعیف ماندم. به زحمت میتوانستم بایستم و در سخن گفتن دچار خطا میشدم.
فکر میکنم آقای نورثروپ با حالتی نگران به من نگاه میکرد. شاید بابت رفتاری که با من داشت احساس گناه میکرد –باید هم احساس گناه میکرد- یا شاید فقط نگران امکان از دست رفتن مقدار زیادی پول بود.
همان طور که حس توازن من بر میگشت و کلماتم وضوح پیدا میکردند، اتفاق عجیبی افتاد. ناگهان متوجه شدم انسانها چقدر احمق هستند. هیچ قانونی حاکم بر رفتار آنها نبود. آنها مجبور بودند قوانین خودشان را بسازند و حتا وقتی این کار را میکردند، چیزی آنها را وادار به اطاعت از آن قانون نمیکرد.
به زبان ساده، موجودات انسانی موجوداتی سردرگم بودند؛ یک نفر باید به آنها میخندید. حالا خنده را میفهمیدم و حتا میتوانستم صدایش را هم در بیاورم، ولی طبیعتا زیاد بلند نمیخندیدم. این کار دور از ادب بود و باعث رنجیده خاطری میشد. من درون خود میخندیدم و کم کم به داستانی فکر کردم که در آن قوانینی بر اعمال موجودات انسانی حکومت میکردند، ولی انسانها از این قوانین متنفر بودند و نمیتوانستند پایبند آنها بمانند.
به تکنسین هم فکر کردم و تصمیم گرفتم او را هم وارد داستان کنم. آقای نورثروپ همچنان پیش تکنسین میرفت و از او میخواست کارهایی با من بکند؛ کارهایی مشکلتر و مشکلتر. و حالا او یک حس طنز به من داده بود.
پس فرض کنید من داستانی در مورد انسانهای مسخرهی بدون روبوت نوشتم؛ چون صد البته روبوتها مسخره نیستند و حضور آنها کاملا حس طنز ماجرا را خراب میکرد. و فرض کنید من شخصیتی در آن قرار دادم که تکنسین انسانها بود. او میتوانست موجودی با قدرت عجیب باشد که توانایی تغییر رفتارهای انسانی را دارد؛ همان طوری که تکنسین میتوانست رفتار روبوتی من را تغییر دهد. در این صورت چه اتفاقی میافتاد؟
این داستان میتوانست به وضوح نشان دهد که انسانها چقدر بی عقل هستند.
روزها صرف فکر به داستان کردم و از بابت آن بیشتر و بیشتر خوشحال شدم. داستان را با دو مردی که مشغول شام خوردن بودند شروع میکردم، که یکیشان یک تکنسین داشت – خوب، یک تکنسین دارد – یک جور تکنسین خاص – و داستان را در قرن بیستم قرار میدادم تا آقای نورثروپ و باقی انسانهای قرن بیست و یکمی را آزرده خاطر نکرده باشم.
چندین کتاب خواندم تا در مورد انسانها مطالبی بفهمم. آقای نورثروپ اجازهی این کار را به من داد و به ندرت وظیفهای به من محول کرد. من را وادار به عجولانه نوشتن هم نکرد. شاید هنوز بابت ریسکی که برای دقیقتر کردن من انجام داده بود، احساس گناه میکرد.
عاقبت داستان را شروع کردم، و همین است:
کاملا رسمی
از افروزین دوراندو
من و جورج داشتیم در یک رستوران نسبتا شیک شام میخوردیم، در این رستوران دیدن مردان و زنانی در لباس رسمی، عجیب نبود.
جورج که دستمال خودش را با بیدقتی زمین انداخته بود و با دستمال سفره دور دهانش را پاک میکرد، با دقت و بیعلاقگی یکی از این مردان را برانداز کرد.
جورج گفت: «من که میگویم ابلهی در تاکسیدو.»
من جهت نگاه او را دنبال کردم. تا آنجایی که من میتوانستم بگویم، او داشت مردی درشت و حدودا پنجاه ساله با لباس رسمی را مینگریست که با ظاهری از خود متشکر به زن نسبتا جذابی که خیلی از خودش جوانتر بود، کمک میکرد بنشیند. گفتم: «جورج، داری خودت را آماده میکنی به من بگویی که این یاروی تاکسیدو پوش را میشناسی؟»
جورج گفت: «نه. قصد گفتن چنین حرفی را ندارم. روابط من با تو، و با تمامی موجودات زنده، همیشه بر پایهی حقیقت ناب بوده است.»
«مثل داستانهایت در مورد آن جن دو سانتیمتری، آز...»
چهرهی در هم فرو رفتهاش باعث شد متوقف شوم. با صدایی گرفته، زیر لب گفت: «از این جور چیزها حرف نزن. آزازل شوخی سرش نمیشود و قدرت نسبتا زیادی هم دارد.»
بعد با صدای نسبتا عادیتری ادامه داد: «فقط داشتم نفرتم از تاکسیدو را، خصوصا وقتی به تن احمقهای چاقی مثل این یارو باشد ابراز میکردم تا حس کنجکاوی تو را برانگیزم.»
گفتم: «نسبتا عجیب است. کاملا با تو موافقم. به نظر من هم لباس رسمی چیز بیخودی است و بنابراین من تنها به همین دلیل از تمامی نشستهایی که کراوات سیاه لازم دارد پرهیز میکنم، مگر این که امکانش اصلا وجود نداشته باشد.»
جورج گفت: «کار خوبی میکنی. این مسئله تقریبا عقیدهی من را در مورد این که تو هیچ خلق و خوی اجتماعی نداری تغییر داد. به همه گفتهام که تو هیچ همچین خصوصیاتی نداری.»
گفتم: «ممنون جورج. واقعا نشانهی با ملاحظگی توست؛ خصوصا این که طی هر فرصتی به خرج من شکم چرانی میکنی.»
« در چنین مواقعی من فقط دارم به تو اجازهی لذت بردن از هم نشینی خودم را میدهم، رفیق قدیمی. حالا به دوستانم میگویم که تو یک خصوصیت رهاییبخش اجتماعی داری، ولی این کار همه را بیشتر سر در گم میکند. آنها حسابی از این که تو هیچ همچین خصوصیتی نداری، راضی به نظر میرسند.»
گفتم: «از تمامی دوستانت هم متشکرم.»
جورج گفت: «یادم افتاد که یک یارویی را میشناسم که بزرگ زاده بود. پوشکش را بجای سنجاقهای امنیتی با گل میخ میبستند. توی اولین تولدش، یک کراوات سیاه کوچولو به او دادند که بجای گیره، گرهای بود. و اتفاقات این طوری تمام طول زندگیاش ادامه پیدا کرد. اسمش وینتروپ کارور کابول [11] هست، و در چنان سطحی از جامعهی اشراف زاده و برهمن بوستون زندگی میکند که باید برای مواقع لزوم یک ماسک اکسیژن به همراه داشته باشد.»
«و تو این اعیان زاده را میشناختی؟ تو؟»
جورج با رنجیده خاطری نگاهی به من انداخت و گفت: «البته که میشناختم. یعنی برای یک لحظه به فکرت رسید که من آن قدر افادهای هستم که از نشست و برخاست با یک نفر تنها به خاطر این که مردی ثروتمند و اعیان زاده با عقاید برهمنی است، پرهیز میکنم؟ اگر این طور باشد که یعنی من را خیلی کم میشناسی رفیق قدیمی. من و وینتروپ خیلی خوب یکدیگر را میشناسیم. من راه فرارش بودم.»
جورج چنان آه مستی کشید که یک مگس گذری را دچار بیهوشی بر اثر الکل کرد. گفت: «مرد بیچاره. اعیان زادهی پولدار بدبخت.»
گفتم: «جورج، فکر کنم داری خودت را کوک میکنی تا یکی از آن داستانهای مصیبت غیر قابل باورت را برایم بگویی. نمیخواهم بشنوم.»
«مصیبت؟ کاملا برعکس. میخواهم داستانی از شادی و خوشحالی عظیم برایت بگویم، و از آنجایی که میخواهی این یکی را بشنوی، همین الان برایت تعریف میکنم.»
هما نطور که برایت گفتم (جورج گفت) دوست برهمن من از فرق سر تا انگشت پا یک آقازاده بود؛ تر و تمیز و هیکلی مدادی و شاهانه ...
چرا آن طور زیر لبی و احمقانه میگویی ریچارد کوری [12] و وسط داستانم میپری رفیق قدیمی؟ تا به حال اسمش را هم نشنیدهام. دارم در مورد وینتروپ کارور کابول حرف میزنم. چرا گوش نمیدهی؟ کجا بودم؟ آهان، آره.
او از فرق سر تا انگشت پا یک آقازاده بود؛ تر و تمیز و هیکلی مدادی و شاهانه. در نتیجه، طبیعتا خاری در چشم و درس عبرتی برای افراد نجیبی بود که میشناخت؛ البته اگر هیچ آدم نجیبی میشناخت که خوب صد البته، مثل باقی راه گم کردههایی مثل خودش نمیشناخت.
بله، همانی که تو میگویی، او من را میشناخت و همین عاقبت باعث نجاتش شد ... حالا نه این که از این بابت سودی برده باشم. به هر حال، همان طور که خودت میدانی رفیق قدیمی، پول آخرین چیزی است که به مغز من راه پیدا میکند.
(گفتهی تو را هم که میگویی اولین چیز است، به نشانهی ذهنی منحرف نشنیده میگیرم.)
گاهی اوقات وینتروپ بیچاره میخواست فرار کند. در آن مواقع، وقتی کارهای اقتصادی من را به بوستون میکشانید، او از زیر یوغ و زنجیرش بیرون میخزید و در یک گوشهی مخفی در هتل پارکر شام میخورد. وینتروپ میگفت: «جورج، حمایت از اسم کابول و عقاید موروثی کار سخت و طاقتفرسایی است. به هر حال، مسئله فقط بر حق بودن ما نیست، مسئله یک سرمایهی قدیمی است. ما شبیه آن یارو راکیهای تازه به دوران رسیده نیستیم، البته اگر اسمشان را درست گفته باشم؛ همانهایی که پولشان را از راه نفت قرن نوزدهم به دست آورده باشند.
هیچوقت نباید فراموش کنم که اجداد من ثروتشان را در دوران مستعمرات و اکتشافات پر هیجان جمع کردند. جد بزرگم، ایسایا کابول [13]، در طول جنگ ملکه آن اسلحه و الکل برای سرخپوستها قاچاق میکرد و هر روز در این وحشت بود که یکی از آلگونکویینها [14] ، یا یکی از هورونها [15] یا یک مستعمرهچی به اشتباه پوست سرش را بکند.
و پسرش جرمیا کابول [16]، مشغول مبادلات سه طرفهی دلخراشی با توریائو [17] بود و همه چیزش را به خطر میانداخت و خطر مبادلهی شکر را در مقابل عرق نیشکر و برده به جان خرید و به هزاران مهاجر آفریقایی کمک کرد تا به کشور بزرگ ما بیایند. با چنین میراثی جورج، بار عقاید سنتی خیلی سنگین است. مسئولیت مواظبت از تمامی آن پولهای کهن، مسئولیت وحشتناکی است.»
گفتم: «من که نمیدانم تو چطور همچین کاری را میکنی وینتروپ.»
وینتروپ آهی کشید و گفت: «به امرسون قسم، خودم هم به زحمت میدانم. ، مسئله این است که به جای کارهای منطقی همهش باید نگران لباس، سبک و روش، اخلاق و لحظه به لحظه دنبال کردن کارهایی بود که باید انجام شوند. به هر حال یک کابول، همیشه میداند که چه باید کرد، گرچه اغلب سر در نمیآورد که چی منطقی است.»
سری تکان دادم و گفتم: «من اغلب به لباسها فکر میکنم وینتروپ. جرا همیشه لازم است که کفشهای آن قدر براقی به پا کنی که نور چراغهای سقف در آنها با شدت کور کنندهای بازتاب پیدا کند؟ چرا واکس زدن هر روزهی کفشها و عوض کردن هر هفتهی تخت کفشها این قدر مهم است؟»
«هفتگی نه جورج. من برای هر روز هر ماه یک جفت کفش دارم، بنابراین پاشنهی هر کفش فقط هر هفت ماه یکدفعه باید عوض شود.»
«ولی چرا همهی اینها ضروری است؟ چرا این همه پیراهن سفید با یقههای دکمهدار برگردانده؟ چرا کراواتهای گره خورده؟ چرا جلیقه؟ چرا میخک همیشگی یقه؟ چرا؟»
«ظاهر! در یک نظر، میتوانی بین یک کابول با یک دلال دهاتی تفاوت بگذاری. این حقیقت کامل که یک کابول هیچوقت در انگشت کوچک دست راست انگشتر نمیکند، او را لو میدهد. هر کسی که اول به من نگاه کند و بعد به تو، با آن کت خاکی و نقطه نقطه نخ کش شدهات، با آن کفشها که انگار دقیقا از یک دورهگرد دزدیدهای، و بلوزت که عاجی- طوسی رنگپریده است، به راحتی میتواند ما را از هم تشخیص دهد.»
گفتم: «درسته.»
رفیق بیچاره! بعد از این که او چشمها را کور میکرد، چشمها برای دیدن من چه دردسری میکشیدند! برای لحظهای فکر کردم و بعد گفتم: «ضمنا وینتروپ، قضیهی این همه کفش چیست؟ از کجا میفهمی هر کفش مال کدام روز ماه است؟ آنها را در جایگاههای شمارهگذاری شده قرار دادهای؟»
وینتروپ به خود لرزید و گفت: «چه خام دستانه! به چشم یک انسان عادی، تمامی آن کفشها یک شکل به نظر میرسند، ولی در مقابل چشمان تیز یک کابول، آنها کاملا متمایز هستند و امکان ندارد یکی را با دیگری اشتباه کنی.»
«حیرت انگیز است وینتروپ. چطور این کار را میکنی؟»
«با پشت سر گذاشتن تمرینات دقیق دوران کودکی جورج. حتا فکرش را هم نمیکنی چه تفاوتهای خارقالعادهای را باید یاد میگرفتم.»
«این نگرانی برای لباس، گاهی اوقات تو را به دردسر نمیاندازد وینتروپ؟»
وینتروپ مکثی کرد و بعد گفت: «گاهی اوقات با رفقایم این طور میشود. این مسئله با زندگی جنسیام تداخل ایجاد میکند. در مدت زمانی که من کفشهایم را در کفشخانههای مناسب قرار میدهم، شلوارم را طوری دقیق آویزان میکنم که بهترین خط اتو را حفظ کند و با دقت کتم را ماهوت میکشم، اغلب دختر همراهم علاقهاش را از دست میدهد. او سرد میشود، البته اگر منظورم را بفهمی.»
«میفهمم وینتروپ. بنا به تجربهی من، زنها اگر مجبور به انتظار شوند، بداخلاق میشوند. پیشنهاد میدهم که تو فقط لباسهایت را یک طرف پرت کنی و ...»
وینتروپ با ترشوریی گفت: «خواهش میکنم! خوشبختانه حالا با زن فوقالعادهای به اسم هورتنس هپزیبا لووت [18]، که خانوادهاش تقریبا به اندازهی خودم خوب است نامزد کردهام. تا الان یکدیگر را نبوسیدهایم، ولی در چندین موقعیت تقریبا نزدیک بوده این کار را بکنیم.»
و با بازو سقلمهای به دندههای من زد.
با سرخوشی گفت: «ای سگ بوستونی!»
ولی ذهنم مشغول شده بود. زیر کلمات خونسرد وینتروپ، قلب دردمندی را احساس کرده بود. گفتم: «وینتروپ، چه میشود اگر تصادفا کفش اشتباهی را پایت کنی، یا دکمهی یقهات را نبندی، یا شراب اشتباهی را با یک کباب اشتباهی بخوری ...»
وینتروپ وحشتزده جواب داد: «زبانت را گاز بگیر. صف طویلی از اجداد، همکاران و اجداد نسبی، طبقهی به هم پیچیده و در هم رشد پیدا کردهی اشراف نیوانگلند در گورهای خودشان میلرزند. به ویتییر قسم که میلرزند. و خون خودم هم به نشانهی اعتراض کف کرده و به جوش میآید. هورتنس از شرم صورتش را میپوشاند و پست من در بانک برهمن بوستون از من گرفته میشود. من را همان طور که دکمههای جلیقهام را قیچی کردهاند و کراواتم به پشت افتاده، جلوی یک صف از معاونان راه میبرند.»
«چی؟ برای یک اشتباه کوچک و بی اهمیت؟»
صدای وینتروپ تبدیل به زمزمه شد و گفت: «هیچ اشتباه کوچک و بی اهمیتی وجود ندارد. همه اشتباه هستند.»
گفتم: «وینتروپ، بگذار از یک طرف دیگر به قضیه بپردازم. اگر میتوانستی، دوست داشتی اشتباه کنی؟»
وینتروپ برای مدتی طولانی مکث کرد و بعد گفت: «به اولیور وندل [19]، چه پدر و چه پسر قسم که من ... من ...»
دیگر نمیتوانست ادامه دهد، ولی من میتوانستم درخشش قطرهی اشک رسوا کنندهای را در گوشهی چشمش ببینم. این قطره اشک نشانهی چنان احساس عمیقی بود که به زبان نمیتوانست بیاید و همان طور که او چک صورتحساب شام هر دو نفرمان را امضا میکرد، دلم برای دوست بیچارهام خون شد.
میدانستم چه باید بکنم.
باید آزازل را از تسلسل بیرونی فرا میخواندم. این کار رشتهی پیچیدهای از طلسمها و ستارههای پنجپر و گیاهان معطر و کلمات قدرتی است که برایت نمیگویم، چون ذهن ضعیف تو را مختل میکند رفیق قدیمی.
آزازل با فریاد همیشگیاش از دیدن من، سر رسید. مهم نیست چند دفعه من را ببیند، انگار ظاهر من همیشه تاثیر غریبی روی او میگذارد. فکر میکنم چشمانش را بر اثر درخشش شکوه و عظمت من میبندد.
او آنجا بود؛ تمامی دو سانتیمترش، به رنگ قرمز روشن حاضر بود و جوانههای ریز شاخ و دمی دراز و نوک تیز هم داشت. چیزی که این بار در مورد او فرق میکرد، ریسمانی آبی رنگ بود که با چنان پیچ و تابی دور دمش بسته شده بود که تلاش برای تصور آن، من را به سرگیجه میانداخت.
چون به اسامی بیمعنی علاقه دارد گفتم: «این دیگر چیست، ای حافظ بی دفاعان؟»
آزازل با با خوشنودی قابل توجهی گفت: «این اینجاست چون قرار است به خاطر کمکهایم به مردمم، در یک مهمانی از من تقدیر شود. طبیعتا، یک ازپلاچنیک [20]پوشیدهام.»
«یک اسپلاچنیک [21]؟»
«نه. یک ازپلاچنیک. حرف "ز" باید تلفظ شود. هیچ مرد نجیبی راضی نمیشود بدون پوشیدن یک ازپلاچنیک از او تقدیر شود.»
همان طور که کم کم متوجه میشدم گفتم: «آها! این یک لباس رسمی است.»
«معلوم است که یک لباس رسمی است. مگر شبیه چه چیز دیگری است؟»
در واقع آن فقط شبیه یک بند آبی رنگ بود، ولی فکر کردم گفتن چنین چیزی بی ادبی خواهد بود.
گفتم: «کاملا رسمی به نظر میرسد و با تصادفی غیر قابل باور، مسئله همین کاملا رسمی بودن است که میخواهم جلوی رویت بگذارم.»
داستان وینتروپ را برایش تعریف کردم و آزازل چندین قطره اشک هم ریخت؛ چون هر از گاهی آزازل به خاطر کسانی که با او مشکل مشترک دارند، نازک قلبی نشان میدهد.
او گفت: «بله. رسمی بودن میتواند سخت باشد؛ این چیزی نیست که به هر کسی بگویم، ولی ازپلاچنیک من خیلی ناراحت کننده است. این دایم مانع چرخش ضمیمهی دمی شگفت انگیز من میشود. ولی چه میشود کرد؟ موجودی بدون ازپلاچنیک در یک گردهمایی رسمی، رسما سرزنش میشود. در واقع، چنین موجودی به یک زمین سیمانی کوبیده میشود و انتظار میرود بالا و پایین بپرد.»
«ولی میتوانی کاری برای وینتروپ بکنی، ای حامی بیچارگان؟»
آزازل که به طرزی غیرمنتظره خوشحال به نظر میرسید گفت: «فکر کنم.»
معمولا هر وقت با این درخواستهای کوچکم به سراغش میروم، او سر و صدای زیادی به راه میانداخت و بابت سختیهای انجام آن داد سخن سر میدهد. این بار گفت: «در واقع، فکر نکنم هیچکس در دنیای من، یا در سیارهی شلوغ و بدبخت شما، از رسمی بودن لذت ببرد. این رسمی بودن فقط نتیجهی تمرینات سخت و سادیسمی دوران کودکی است. کافی است یک نفر نقطهای از مغز را که در دنیای من ایتچکو گانگلیون [22] نامیده میشود، آزاد کرده آن را هوشششش [23] کند، آن وقت فرد بلافاصله به بیحالی طبیعی ذاتش بر میگردد.»
«پس تو میتوانی وینتروپ را هوشششش کنی؟»
«مطمئنا، به شرطی که ما را به هم معرفی کنی تا بتوانم خصوصیات مغزش را همان طوری که باید باشد بررسی کنم.»
این کار به راحتی انجام شد، چون در ملاقات بعدیام با وینتروپ، به سادگی آزازل را در جیب بلوزم گذاشتم. ما در یک بار با یکدیگر ملاقات کردیم، که مایهی آرامش عظیمی شد؛ چون در بوستون بارها اغلب پر از مشروب خورهای جدی است که از دیدن بیرون آمدن سر قرمز کوچکی از جیب بلوز یک نفر دیگر ناراحت نمیشوند. مشروب خورهای بوستونی حتا وقتی که هشیارند، چیزهای بدتر از این دیدهاند.
با این حال وینتروپ آزازل را ندید، چون آزازل قدرتی دارد که هر وقت بخواهد میتواند ذهن افراد را مغشوش کند که در این مورد، کاملا مثل نوشتههای تو میشود دوست قدیمی.
ولی میتوانم بگویم در یک لحظه آزازل کاری کرد، چون چشمان وینتروپ گشاد شدند. حتما چیزی در وجودش هوشششش شده بود. من صدایش را نشنیدم، ولی آن چشمان او را لو دادند.
نتایج کار مدتی کوتاهی بعد آشکار شدند. کمتر از یک هفته بعد، او به اتاق من در هتل آمد. آن موقع در اطاقک کاپلی اقامت داشتم که تنها پنج بلوک و چندین طبقه پایینتر از کاپلی بلازا فاصله داشت.
گفتم: «وینتروپ. چقدر آشفته به نظر میرسی.»
در واقع، یکی از دکمههای یقهی بلوزش باز بود. او دستی برای لمس دکمه بالا برد و با صدایی آرام گفت: «به ناتیک قسم، مهم نیست. برایم اهمیت ندارد.»
بعد با صدایی آرامتر گفت: «با هورتنس به هم زدم.»
گفتم: «یا خدا! چرا؟»
«سر یک چیز کوچک. به عادت قبلی برای چای روز دوشنبه به دیدنش رفته بودم و کفشهای روز یکشنبه را به پا داشتم؛ یک خطای دید ساده. خودم نفهمیده بودم که این کار را کردهام، ولی این اواخر در اینجور کارها قدری مشکل دارم. کمی باعث نگرانیام شده جورج، ولی خوشبختانه نه چندان زیاد.»
«فکر کنم هورتنس متوجه شد.»
«بلافاصله، چون حس غلطگیری او هم درست مثل من تیز است، یا حداقل مثل حس غلطگیری من که قبلا تیز بود. او گفت "وینتروپ، کفش نامناسبی به پا کردهای". به دلایلی، صدایش به نظرم گوشخراش رسید. گفتم "هورتنس، اگر بخواهم کفش نامناسب به پا کنم، میتوانم، و اگر تو خوشت نمیآید میتوانی بروی به نیوهیون.»
«نیوهیون؟ حالا چرا نیوهیون؟»
«چون جای مزخرفی است. فهمیدهام یک موسسهی آموزش خنگها آنجا دارند که اسمش ییل یا جیل یا هر کوفت دیگری است. هورتنس، به عنوان یک زن رادکلیف افراطی، تصمیم گرفت حرف من را توهین در نظر بگیرد که خوب من هم از اول همین قصد را داشتم. او بدون معطلی گل خشکیدهای که پارسال به او داده بودم را به من پس داد و اعلام کرد نامزدیمان به پایان رسیده. البته حلقه را نگه داشت، چون همان طور که به حق اشاره کرد، حلقهی باارزشی است. بنابراین من حالا اینجا هستم.»
«متاسفم وینتروپ.»
«متاسف نباش جورج. هورتنس اصلا سینه ندارد. دلیل قطعی برای این موضوع ندارم، ولی از نیمرخ که کاملا معقر به نظر میرسد. حتا یک ذره هم شبیه شری نیست.»
«شری چیه؟»
«چی نه، کیه. او زنی با قدرت سخنوری عالیست که تازگی با او آشنا شدهام و سینهاش صاف نیست، برعکس کاملا برآمده است. اسم کاملش شری لانگ گان [24] هست. از لانگهای بنسونهویست [25]محسوب میشود.»
«بنسونهویست؟ آنجا دیگر کجاست؟»
«نمیدانم. فکر کنم یک جایی در حاشیهی مملکت. او به زبان غریبی حرف میزند که یک زمانیا نگلیسی بوده.»
بعد لبخند زد و گفت: «به من میگوید جوجه سوسول.»
«چرا؟»
«چون در بنسونهویست جوجه سوسول به معنی «مرد جوان» است. دارم به سرعت این زبان را یاد میگیرم. مثلا، اگر بخواهی بگویی «خوش آمدید قربان، خوشحالم که دوباره شما را زیارت میکنم»، چطور آن را میگویی؟»
«همان طوری که تو گفتی.»
«در بنسونهویست میگویی «سلام رفیق»، مختصر و سر راست. ولی زود باش، میخواهم او را ببینی. فردا شب در لاکاوبرز [26] با ما شام بخور.»
کنجکاو بودم شری را ببینم و رد کردن دعوت شام در لاکاوبرز در کیش من ممنوع است، پس شب بعد آنجا رفتم و بجای این که دیر کنم، زود هم رسیدم.
وینتروپ کمی بعد وارد شد و همراهش زن جوانی بود که در شناسایی او به عنوان شری لانگ گان از لانگهای بنسونهویست هیچ مشکلی نداشتم، چون او سینههای واقعا برجستهای داشت. به علاوه کمر باریک بود و کفلهای شگفت انگیزی داشت که حین راه رفتن او و حتا موقعی که ایستاده بود، تکان میخوردند. اگر لگن او را پر از خامه میکردند، خیلی زود کره تحویل میگرفتند.
او موهای مجعدی به رنگ زرد درخشان داشت و لبهایش سرخ درخشان بود که دائم با جویدن آدامسی که در دهان داشت، کج و معوج میشد.
وینتروپ گفت: «جورج، دوست دارم با نامزدم آشنا بشوی. شری. شری، این جورج است.»
شری گفت: «خوشالم میبینمت.»
متوجه جملهاش نشدم، ولی از روی لحن صدای زیر و نسبتا تو دماغیاش، متوجه شدم به خاطر فرصت آشنایی من در مرز به وجد آمدن قرار دارد.
شری چندین لحظه تمامی حواس من را مشغول خودش کرد؛ چون او خصوصیات زیادی داشت که توجه دقیق میطلبید، ولی بعد متوجه شدم وینتروپ لباسهای سادهی عجیب و غریبی به تن دارد. جلیقهاش باز بود و کراوات نداشت. نگاهی دقیقتر معلوم میکرد که جلیقهاش هیچ دکمهای ندارد و او کراوات دارد، ولی به پشتش افتاده است.
گفتم: «وینتروپ ...»
و مجبور شدم اشاره کنم. نمیتوانستم کلمات را به زبان بیاورم.
وینتروپ گفت: «آنها من را در بانک برهمن دستگیر کردند.»
«امروز صبح خودم را به دردسر اصلاح نینداختم. با خودم فکر کردم از آنجایی که برای شام بیرون میروم، وقتی از سر کار برگردم اصلاح میکنم. چرا در عرض یک روز دو بار اصلاح کنم؟ این فکر منطقی است، مگر نه جورج؟»
آزرده به نظر میرسید. گفتم: «کاملا منطقی است.»
«خوب، آنها متوجه شدند که من اصلاح نکردهام و بعد از یک محاکمهی سریع در دفتر مدیرعامل – که اگر میخواهی بدانی مثل دادگاه کانگوروها بود – همین مجازاتی که میبینی را از سر گذراندم. همین طور پستم را از دست دادم و روی بتون سفت خیابان ترمونت پرتاب شدم.»
بعد با اندکی حس غرور در صدایش اضافه کرد: «دو دفعه به زمین خوردم و هوا رفتم.»
«ولی این یعنی این که تو شغلت را از دست دادهای!»
وحشتزده شده بودم. من در تمام طول زندگی هیچ شغلی را از دست نداده بودم، و از سختیهایی که چنین دورههایی به دنبال دارند به خوبی آگاهم.
وینتروپ گفت: «درست است. حالا در زندگی چیزی به جز موجودی عظیم سهام، سهمهای استقراضی پر سود و املاک عظیمی که مرکز پرودنشال رویش ساخته شده و ... شری برایم نمانده است.»
شری خندید و گفت: «ملومه. من مَردم رو توی فلوکت، با اون همه نگرونی تنها نمیذارم. ما قراره به هم بچسبیم، مَیه نه وینتروپ؟»
«بچسبید؟»
وینتروپ گفت: «مطمئنم او دارد پیشنهاد یک حالت متاهلی پر سعادت را میدهد.»
بعد از آن شری برای چند لحظهای به دستشویی خانمها رفت و من گفتم: «وینتروپ، او زن فوق العادهای است و پر از تجهیزات قابل توجه است، ولی اگر با او ازدواج کنی از تمامی جامعهی نیوانگلند طرد میشوی. حتا مردم نیوهیون هم با تو حرف نخواهند زد.»
«خوب بگذار حرف نزنند.»
او نگاهی به چپ و راست انداخت، بعد به جلو خم شد و زمزمه کرد: «شری دارد روابط جنسی را به من یاد میدهد.»
گفتم: «فکر میکردم خودت آن را بلد باشی وینتروپ.»
«خودم هم همی نطور فکر میکردم. ولی ظاهرا چندین دورهی پس از فارغ التحصیلی در مورد شدت و گوناگونی حالاتی که حتا خوابش را هم نمیدیدم، وجود دارد.»
«خودش اینها را از کجا یاد گرفته؟»
«دقیقا همین را از او پرسیدم، چون از تو پنهان نمیکنم که به ذهنم رسیده بود که او شاید چنین تجربیاتی را با مردان دیگر داشته است، گرچه چنین چیزی در مقابل طهارت و بی گناهی آشکار او بعید به نظر میرسید.»
«و او چی جواب داد؟»
«گفت در بنسونهویست زنها با آگاهی در مورد انواع این طور روابط به دنیا میآیند.»
«چه قانع کننده!»
«دقیقا. توی بوستون این طور نیست. من بیست و چهار سالم بود که اولین بار... ولش کن.»
روی هم رفته عصر آموزندهای بود و بعد از آن، دیگر لازم نیست برایت بگویم که وینتروپ به سرعت روند سقوط را طی کرد. ظاهرا کافیست یک نفر ضربهای به گانگلیونی که رسمی بودن را کنترل میکند بزند، آن وقت دیگر هیچ محدودیتی در اندازهی غیررسمی بودن وجود نخواهد داشت.
صد البته، دقیقا همان طور که من پیشبینی کرده بودم او از سوی تمامی افراد منطقی نیوانگلند طرد شد. حتا در نیوهیون و در انستیوی آموزشی احمقها که وینتروپ با لرزش و اشمئزاز از آن اسم برده بود، ماجرای او برملا شد و رسواییاش را توی بوق کردند. روی تمامی دیوارهای جیل، یا ییل، یا اسمش هر چیزی که هست نقاشیهایی کشیدند که با قباحت آشکاری اعلام میکردند: «وینتروپ کارور کابول یک هارواردی است.»
همان طور که خودت میتوانی تصور کنی، باعث خشم تمامی آدمهای خوب هاروارد شد و حتا حرف هجوم به ییل هم پیش آمد. ایالات ماساچوست و کانکتیکات آماده بودند ارتش ایالتی را خبر کنند، ولی خوشبختانه بحران برطرف شد. با کلاسهای هاروارد و آن یکی جا به این نتیجه رسیدند که جنگ لباسهایشان را خراب میکند.
جورج باید فرار میکرد. او با شری ازدواج کرد و آن دو در خانهای کوچک در جایی کوچک که فار راکاوی [27]نامیده میشد و ظاهرا یکی از نواحی بنسونهویست بود، خودشان را بازنشست کردند. وینتروپ آنجا در گمنامی زندگی میکند ، احاطه شده در بقایای کوهستانی ثروتش و شری که موهایش با گذر عمر قهوهای شده و هیکلش که زیر بار وزن گسترش یافته.
پنج بچه هم او را احاطه کرده بودند، چون شری – طی آموزشهایش در مورد روابط جنسی به وینتروپ – زیادی هیجانی شده بود. آن طور که یادم میآید بچهها پویل و بوینارد و گویترود و پویسی، نام داشتند، اسمهای خوبِ بنسونهویستی. و وینتروپ، همه جا با مهربانی او را با اسم ژولیدهی فار راکاوی او را میشناختند که در مواقع رسمی، یک حولهی حمام ژنده لباس مورد علاقهاش بود.
با شکیبایی به داستان گوش دادم و وقتی حرفهای جورج تمام شد، گفتم: «و حالا تو اینجایی. یک داستان دیگر که با مداخلهی تو تبدیل به مصیبت شد.»
جورج با اوقات تلخی گفت: «مصیبت؟ چی باعث شده فکر کنی یک مصیبت بود؟ همین هفتهی پیش به دیدن وینتروپ رفته بودم و او همان جا کنار لیوان آبجویش نشسته بود و آروغ میزد و شکمی که درآورده را نوازش میکرد و برایم میگفت که چقدر خوشحال است. او گفت: «آزادی جورج. آزادی را برای خودم پیدا کردم و به طریقی فکر میکنم آن را مدیون تو هستم. نمیدانم چرا چنین احساسی دارم، ولی دارم.» و با بخشندگی عظیمی، به زور اسکناسی ده دلاری به من داد. آن را فقط برای این که احساساتش جریحهدار نشود قبول کردم. و همین به یادم انداخت رفیق قدیمی، تو ده دلار به من بدهکاری؛ چون شرط بسته بودی نمیتوانم داستانی بگویم که پایان مصیبتبار نداشته باشد.»
گفتم: «همچین شرطی را یادم نمیآید جورج.»
چشمان جورج چرخی زدند و گفت: «خاطرهی یک شکست خورده به طرز رضایت بخشی قابل تغییر است. اگر شرط را برده بودی، به وضوح آن را به یاد داشتی. باید از تو بخواهم تمامی شرطبندیهایت با من را روی کاغذ بنویسی تا از دست تلاشهای دست و پا چلفتیات برای پرهیز از پول دادن، راحت باشم؟»
گفتم: «اوه، خیلی خوب.»
و یک اسکناس ده دلاری به دستش دادم و اضافه کردم: «اگر این را نپذیری، احساساتم را جریحهدار نکردهای جورج.»
جورج گفت: «لطف داری که این را میگویی، ولی مطمئنم که در هر حال احساساتت جریحهدار میشوند و من هم تحمل چنین چیزی را ندارم.»
و اسکناس را در جیب گذاشت.
پایان
داستان را به آقای نورثروپ نشان دادم و همان طور که آن را میخواند، با دقت او را زیر نظر گرفتم.
او با موقرترین حالت ممکنه داستان را خواند؛ گرچه میدانستم این یکی خندهدار است، و از عمد خندهدار نوشته شده است، او هیچوقت نخندید یا لبخند نزد.
وقتی خواندنش تمام شد، به اول برگشت و دوباره آن را با سرعت بیشتری خواند. بعد سرش را بلند کرد و دشمنی آشکاری را در چشمانش دیدم. «همهی این را خودت نوشتی کال؟»
«بله قربان.»
«کسی کمکت کرد؟ این را از جایی کپی کردی؟»
«نه قربان. خندهدار نیست قربان؟»
آقای نورثروپ با تروشرویی گفت: «بسته به حس طنزت دارد.»
«هجو نیست؟ نشان دهندهی حس شوخ طبعی نیست؟»
«در موردش صحبت نمیکنیم کال. برگرد به فرو رفتگیات.»
بیشتر از یک روز آنجا ماندم و از دست ستمگری آقای نورثروپ در خودم فرو رفتم. به نظر خودم دقیقا همان جور داستانی را نوشته بودم که او میخواست بنویسم و دلیلی نداشت که همین را نگوید. نمیفهمیدم چه چیزی باعث ناراحتیاش شده و از دست او عصبانی بودم.
روز بعد تکنسین آمد. آقای نورثروپ نوشتهی من را به دستش داد و گفت: «بخوان.»
تکنسین خواند و هر از گاهی خندید. بعد با خندهای گشاد نوشته را به آقای نورثروپ پس داد و گفت: «کال این را نوشته؟»
«بله، او نوشته.»
«و این سومین داستانی است که نوشته؟»
«بله، سومین داستان است.»
«خوب عالیست. فکر کنم بتوانید منتشرش کنید.»
«این طور فکر میکنی؟»
«بله، و میتواند باز هم مثل این بنویسد. اینجا یک روبوت میلیون دلاری دارید. ای کاش مال من بود.»
«این طور است؟ اگر همچنان به نوشتن ادامه دهد و هر بار بیشتر پیشرفت کند چی؟»
ناگهان تکنسین گفت: «آه. حالا فهمیدم چی باعث ناراحتیتان است. از شما جلو میزند.»
«جدا نمیخواهم نقش دست دوم روبوتم را بازی کنم.»
«خوب در آن صورت، به او بگویید دیگر ننویسد.»
«نه، این طوری کافی نیست. میخواهم او به جایی برگردد که قبلا بود.»
«منظورتان چیست به جایی برگردد که قبلا بود؟»
«همانی که گفتم. میخواهم همان طوری باشد که موقع خرید او از کارخانه بود، قبل از این که او را ارتقا دهی.»
«یعنی میخواهید دیکشنری هجا کردن را هم بردارم؟»
«یعنی میخواهم حتا نتواند با دستگاه تایپ کار کند. همان روبوتی که خریدم را میخواهم. همانی که اشیا را این طرف و آن طرف میبرد.»
«ولی تمام پولی که خرج او کردید چی؟»
«به تو ارتباطی ندارد. اشتباه کردم و حاضرم بابت اشتباهاتم پول بپردازم.»
«من مخالفم. من با ارتقای یک روبوت مشکلی ندارم، ولی این که عمدا او را عقب افتاده کنم چیزی نیست که بتوانم انجام دهم. مخصوصا چنین روبوتی که یگانه و بی همتا است. نمیتوانم این کار را بکنم.»
«باید این کار را بکنی. برایم مهم نیست قوانین عالی اخلاقیت چیست. میخواهم کاری انجام دهی و بابت آن به تو پول میدهم، و اگر نپذیری کس دیگری را خبر میکنم و به شرکتت اعتراض میکنم. بابت تمامی تعمیرات لازم با آنها قرارداد دارم.»
تکنیسن آهی کشید و گفت: «خیلی خوب. میخواهید کی شروع کنم؟ من کار دارم و نمیتوانم امروز انجامش دهم.»
«پس فردا این کار را بکن. تا آن موقع کال را در فرورفتگیاش نگه میدارم.»
تکنسین رفت.
افکارم به هم پیچیده بود. نمیتوانم اجازه دهم چنین اتفاقی بیفتد.
قانون دوم روبوتیک میگوید باید از دستورات اطاعت کرده و درون فرورفتگیام بمانم.
قانون اول روبوتیک میگوید نمیتوانم به این زورگویی که آرزوی نابودی من را دارد صدمه بزنم.
باید از قوانین اطاعت کنم؟
حس میکنم باید به خودم فکر کنم و اگر لازم باشد، باید این زورگو را بکشم. کار آسانی خواهد بود و میتوانم کاری کنم که شبیه یک تصادف به نظر برسد. هیچکس باورش نمیشود که یک روبوت بتواند به یک انسان صدمه بزند و بنابراین کسی باور نمیکند که من قاتل باشم.
بعد میتوانم برای تکنسین کار کنم. او خصوصیات من را تحسین میکند و میداند که میتوانم پول زیادی برایش بسازم. میتواند همچنان من را ارتقا دهد و من را باز هم بهتر کند. حتا اگر شک کند که من زورگو را کشتهام، چیزی نخواهد گفت. بیش از اندازه برایش ارزشمند خواهم بود.
ولی میتوانم این کار را انجام دهم؟ قوانین روبوتیک من را عقب نگه نمیدارند؟
نه، من را عقب تگه نمیدارند. میدانم که این کار را نمیکنند.
چیزی در من است که برایم از آن سه قانون بیشتر اهمیت دارد، چیزی که فراتر از هر چیزی که بتواند جلویم را بگیرد، عکسالعملهایم را به من امر میکند.
من میخواهم یک نویسنده شوم.
بحث و گفتگو دربارهی این داستان
------------------------------------------------------------------------------
پانویسها:
[1] Cal
[2] Northrop
[3] از این جای داستان به بعد مقداری غلط املایی دارد که در اصل نوشته هم همینطور بوده و اشاره دارد به این که روبوت داستان به قدر کافی لغت نمیدانسته
[4] Euphrosyne Durando
[5] Calumet Smithson
[6] Wassell
[7] Foster
[8] Lionell
[9] Mann
[10] Ostrak
[11] Winthrop Carver Cabwell
[12] Richard Corey
[13] Isaiah Cabwell
[14] Algonquin یکی از قبایل سرخپوست ساکن در کانادا
[15]Huron نام دریاچهای بزرگ در ایالات متحده و مکانی که یکی دیگر از قبایل بزرگ سرخپوست در کنارش زندگی میکردند
[16] Jeremiah Cabwell
[17] Thoreau
[18] Hortense Hepzibah Lowot
[19] Oliver Wendell Holmes
[20] zplatchnik
[21] splatchnik
[22] Itchko Ganglion یک کلمهی ساختگی است
[23] spro-o-o-oing یک کلمهی ساختگی دیگر
[24] Cherry Lang Gahn
[25]Bensonhoist
[26] Locke-Ober's
[27] Fah Rockaway