نخست که از موشک به هوای شامگاه درآمدند، به قدری سرد بود که اسپندر افتاد دنبال جمع کردن چوب خشک مریخی و روشن کردن آتشی کوچک. اصلاً یک کلام دربارهی سور گرفتن حرف نزد؛ فقط چوب جمع کرد، آتششان زد و سوختنش را تماشا کرد.
در شعلهای که هوای رقیق این دریای خشکیدهی مریخ را روشن میکرد به پشت سرش نگاهی کرد و موشکی را دید که همهی آنها یعنی، ناخدا وایلدر[1] و چروکه[2] و هتاوای[3] و سام پارکهیل[4] و خودش را، از میان فضای خاموش تاریک ستارگان آورده بود تا روی یک دنیای مردهی رویایی فرود بیایند.
جف اسپندر[5] مترصد هر صدایی بود. او به دیگران زل زده بود و منتظر بود تا اینور و آنور بپرند و داد و بیداد کنند. به محض اینکه کرختی «اولین» کاشفان مریخ بودن رفع میشد، این اتفاق هم میافتاد. هیچکدام از آنها چیزی نمیگفت ولی شاید خیلی از آنها خداخدا میکردند که هیأتهای قبلی شکست خورده باشند و این یکی، چهارمی، اصل کاری باشد. قصد بدی هم نداشتند. ولی در همین ضمنی که ریههایشان به رقیقی هوا عادت میکرد، رقتی که اگر بیش از حد سریع حرکت میکردی تقریباً مستت میکرد، باز هم به چنین فکری میرفتند، فکر افتخار و شهرت.
گیبس[6] به سمت آتش تازه افروخته رفت و گفت: «چرا به جای این چوبها از آتش شیمیایی کشتی استفاده نکنیم؟»
اسپندر سرش را بالا نکرد.
«بیخیالش.»
درست نبود، شب اول در مریخ اینقدر سر و صدا راه بیاندازی و یک چیز نورانی غربتی مزخرف مثل بخاری را بیرون بیاوری. یک جور واردات کفر میشد. بعداً وقت برای این کارها فراوان بود. وقت بود که قوطیهای شیرخشک را توی آبراههای طولانی و زیبای مریخ پرت کنند؛ وقت بود که ورقهای روزنامهی نیویورکتایمز از این سو تا آن سوی بستر دریاهای خشکیدهی خاکستری مریخ سوار باد شوند و برقصند و خش و خش راه بیاندازند؛ برای پوست موز و آت و آشغال پیکنیک ریختن در ویرانههای باظرافت و پر سرستون شهرکهای درون درههای مریخ وقت زیاد بود. برای این کارها کلی وقت بود. از این افکار مختصر لرزهای به وجودش افتاد.
با دست آتش را خوراک داد و انگار داشت به غولی مرده پیشکشی تقدیم میکرد. روی گوری پهناور فرود آمده بودند. اینجا آخر یک تمدن، مرده بود. اگر ذرهای ادب و نزاکت میداشتند، شب اول را ساکت میگذراندند.
گیبس گفت: «جشن که اینطوری نیست.» به سمت ناخدا برگشت و گفت: «قربان، من فکر میکردم وقتی رسیدیم جیرهبندی جین و گوشت تمام میشود و یک کمی حال و حول میکنیم.»
ناخدا وایلدر نگاهی به شهر مرده انداخت که یک مایلی آنسوتر بود و گفت: «الان همه خستهایم.» حواسش پرت بود، تو گویی تمام توجهش صرف شهر شده است و افرادش همه فراموش شدهاند.
«شاید فردا شب. امشب باید خوشحال باشیم که این همه راه در فضا آمدیم و یک شهاب هم به بدنهی موشک نخورد و کسی هم از ما نمرد.»
افراد این سو و آن سو میرفتند. بیست نفر بودند، دست روی شانهی همدیگر گذاشته بودند یا کمربندهایشان را صاف میکردند. اسپندر تماشایشان کرد. راضی نشده بودند. زندگیشان را به خطر انداخته بودند تا کاری بزرگ انجام دهند. حالا میخواستند مست عربده بزنند، تیر در کنند تا نشان دهند چقدر کار درست هستند که با لگد سوراخی در فضا درست کردهاند و یک موشک را این همه راه تا مریخ راندهاند.
اما کسی داد نمیزد.
ناخدا بیصدا فرمانی داد. یکی از افراد درون کشتی دوید و قوطیهای غذا را آورد. بدون چندان سر و صدایی قوطیها را باز کردند و توی ظرف کشیدند. یواشیواش داشتند شروع به حرف زدن میکردند. ناخدا نشست و سفر را برایشان تعریف کرد. تمامی همهاش را میدانستند، ولی کیف داشت طوری ماجرایش را بشنوند که انگار به صحت و سلامت گذشته و تمام شده است. دربارهی سفر بازگشت حرفی نمیزدند. یکی حرفش را پیش کشید، اما به او گفتند زبان به دهان بگیرد. قاشقها در جفت-مهتابها میجنبیدند؛ غذا طعمی خوش داشت و شراب حتا از آن هم بهتر بود.
آتشی در آسمان زبانه کشید و دمی بعد موشک کمکی آن سوی اردوگاه فرود آمد. همینطور که اسپندر تماشا میکرد، درگاه کوچک باز شد و هتاوای، پزشک-زمینشناس (همهشان دو کاره بودند، دو فن حریف، برای صرفهجویی فضا در سفر) بیرون آمد. آرام راهش را کشید و پیش ناخدا آمد.
ناخدا وایلدر گفت: «خوب؟»
هتاوای به شهرهای دوردستی که در نور ستارگان سوسو میزدند خیره شد. آب دهانش را که قورت داد و نگاهش از خیرگی در آمد گفت: «آن شهری که آنجاست، ناخدا، متروکه است. هزاران هزار سال هست که مرده. آن سه شهر دیگر بین تپهها هم همینطور. ولی شهر پنجم، سیصد کیلومتر آنورتر، قربان ...»
«بگو، چطور است؟»
«تا هفتهی پیش تویش آدم زندگی میکرده.»
اسپندر بر پا ایستاد.
هتاوای گفت: «مریخیها.»
«الان کجا هستند؟»
هتاوای گفت: «مردهاند. من رفتم توی یک کوچه، رفتم توی یک خانه. فکر کردم مثل بقیهی شهرها و خانهها قرنها است که متروک شده باشد. خدایا، آنجا جنازه افتاده بود. مثل این بود که توی یک کپه برگ پاییزی قدم بزنی. مثل چوب و تکههای روزنامهی سوخته، همهاش همین. و تازه. خیلی زیاد باشد، ده روز است که مردهاند.»
«بقیهی شهرها را هم بررسی کردی؟ هیچچیز زندهای دیدی؟»
«اصلاً هیچ. پس رفتم که بقیهی شهرها را بررسی کنم. از هر پنج شهر، چهارتاشان هزاران سال است که خالی ماندهاند. هیچ نظری هم ندارم که چه بلایی بر سر ساکنان اصلی آنها آمده است. ولی شهر پنجم همیشه همان بود. پر از جنازه. هزاران جسد.»
اسپندر رفت جلو. «از چه مردهاند؟»
«باورت نمیشود.»
«چه آنها را کشته است؟»
هتاوای راحت گفت: «آبلهمرغان.»
«نه خدایا!»
«چرا من آزمایش کردم. آبلهمرغان. بلایی سر مریخیها آورده بود که تا به حال سر زمینیها نیاورده بود. فکر کنم متابولیزم آنها یک طور دیگر عمل کرده است. آنها را تا حد سیاه شدن سوزانده بود و طوری خشکشان کرده بود که به ورقهورقههای ترد و شکننده تبدیل شده بودند. ولی با این وجود آبلهمرغان است. پس هر سه هیأت اعزامی، یورک و ناخدا ویلیامز و ناخدا بلک خودشان را به مریخ رساندهاند. خدا میداند چه بلایی بر سرشان آمده است. ولی حداقل میدانیم که آنها ناخواسته چه بلایی بر سر مریخیها آوردهاند.»
«هیچچیز زندهی دیگری ندیدید؟»
«احتمالش هست که یک عدهای از مریخیها، اگر زرنگ بوده باشند، به کوهها فرار کرده باشند. ولی فکر نکنم اینقدر باشند که مشکلی درست کنند. کار این سیاره تمام است.»
اسپندر برگشت و کنار آتش نشست و نگاهش را به آن دوخت. آبلهمرغان، خدایا، آبلهمرغان، یک آن فکرش را بکن! یک نژاد خودش را میلیونها سال میسازد، خودش را میپالاید، شهرهایی مثل آنهایی که آنجا هستند برپا میکند، هر کاری میکند تا به خودش زیبایی و بزرگی بدهد و بعد میمیرد. بخشی از آن، به وقت خودش، قبل از زمان ما، با وقار و با ابهت. اما بقیهاش! آیا بقیهی مریخیها از یک بیماری با نامی خوب، با نامی ترسناک یا باشکوه میمیرند؟ نه، به تمام چیزهایی که مقدسند، باید آبلهمرغان باشد، بیماری بچهها، مرضی که روی زمین حتا بچهها را هم نمیکشد! نه درست است و نه منصفانه. مثل این است که بگویی یونانیها از اوریون مردند، یا رومیها در بلندیهای زیبایشان از قارچ لاانگشتی پا مردند! کاش به مریخیها فرصت داده بودیم کفن خودشان را بدوزند، دراز بکشند و خودشان را مرتب کنند و یک بهانهی دیگر برای مردن پیدا کنند. نمیشود چیز کثیف مزخرفی مثل آبلهمرغان باشد. به نما نمیآید؛ به معماری نمیخورد، اصلاً به تمام دنیا نمیآید!
«باشد هتاوای. برو غذا بخور.»
«ممنون ناخدا.»
و به همین سرعت ماجرا فراموش شد. افراد بین خودشان صحبت میکردند.
اسپندر نگاهش را از آنها برنگرفت. غذایش را زیر دستش در بشقابش رها کرد. حس کرد زمین سردتر میشود. ستارهها نزدیک شدند، خیلی واضح شدند.
وقتی کسی بلندتر از حد حرف میزد ناخدا با صدایی آهسته جواب میداد که وادارشان میکرد مثل او آهسته حرف بزنند.
هوا تمیز و تازه بود. اسپندر مدت درازی نشست و فقط از خود هوا لذت برد. خیلی چیزها داشت که او نمیتوانست تشخیص دهد: گل، همآمیزی، گَرد، باد.
صدای بیگز[7] آمد: «آن وقتی بود که در نیویورک با آن بلونده بودم، اسمش چی بود؟ ...» بعد عربده زد: «جینی[8]! ... همین بود!»
اسپندر خودش را جمع کرد. دستانش به لرزه افتاد. چشمهایش پشت مژههای کمپشت و تنکش تکانتکان میخورد.
بیگز داد زد: «بعد جینی به من گفت ...»
بقیه خروشی کردند.
بیگز که یک بطری در دستش بود فریاد کشید: «پس من یک ماچ ازش گرفتم!»
اسپندر بشقابش را زمین گذاشت. به صدای باد که به خنکی و نجواکنان از کنار گوشش میگذشت گوش فرا داد. به یخ سرد ساختمانهای مریخی آن طرف، در زمینهای خالی دریا، نگاهی کرد.
«عجب زنی بود، عجب زنی!»
بیگز بطریاش را در دهان گشادش خالی کرد و گفت: «از همهی زنهایی که تا به حال دیدم سر بود!»
بوی تن عرقآلود بیگز در هوا بود. اسپندر گذاشت آتش خاموش شود.
بیگز گفت: «هی اسپندر، یک حالی به آن آتش بده!» سپس چند لحظهای به او زل زد و بعد برگشت سر وقت بطریاش.
«خوب، یک شب جینی و من ...»
یک نفر که اسمش اسکوئنک[9] بود رفت آکاردئونش را درآورد و تند و پرانرژی بنا کرد رقصیدن، طوری که گرد و خاک دور و برش به هوا رفت.
فریاد زد: «یهـــــــــــــــووو ... من زندهام!»
بقیه صدا کردند: «ییــــــــــــــــــــــــــــــی!» و بشقابهای خالیشان را ول دادند روی زمین. سه نفرشان بلند شدند و شروع کردند عین دخترهای کابارهای ردیفی رقصیدن و بلندبلند قیهه کشیدن. دیگران هم کف میزدند و نعره میکشیدند تا بلکه اتفاقی بیافتد. چروکه پیراهنش را کند و سینهی عریانش که با دور چرخیدنش عرق میریخت را رو کرد. نور مهتاب روی موهای مدل نظامی و گونههای جوان پاکتراش شدهاش برق میزد.
کف دریا بادی لابلای بخارهایی محو میوزید و از کوهستان صورتهایی عظیم و سنگی به موشک نقرهای و آتش کوچک چشم دوخته بودند.
سر و صدا بلندتر شد، تعداد بیشتری از جا پریدند، یکیشان با سوت آهنگی زد، یکی دیگر روی یک شانهی کاغذپوش دمید. بیست بطری دیگر را باز کردند و سرکشیدند. بیگز اینور و آنور تلوتلو میخورد و دستهایش را برای هدایت آنهایی که میرقصیدند تکانتکان میداد.
چروکه که بلندبلند آوازی میخواند، رو به ناخدا فریاد زد: «قربان، بیایید!»
ناخدا الا و بلا باید میرفت میرقصید. ولی نمیخواست. چهرهاش گرفته بود. اسپندر تماشا کرد و در همان حین هم اندیشید: بیچاره، عجب شبی است امشب! اینها نمیدانند چه میکنند. باید قبل از آمدن به مریخ یک برنامهی آموزشی برایشان میگذاشتند تا یادشان بدهند چطور نگاه کنند و چطور اطراف راه بروند و چند روزی بچههای خوبی باشند.
ناخدا التماس کرد: «بس است دیگر.»، گفت از نفس افتاده است و نشست. اسپندر به سینهی ناخدا نگاه کرد. تندتند بالا و پایین نمیرفت. صورتش هم عرقآلود نبود.
آکاردئون، سازدهنی، شراب، فریاد، رقص، تلوتلو، دور گشتن، ضرب قاشق روی قابلمه، قهقه.
بیگز تا لبهی آبراه مریخی تلوتلو خورد. شش بطری خالی با خودش داشت و آنها را یکییکی در آبهای عمیق آبیِ آبراه انداخت. فرو که میرفتند، صدای تولوپ بم غرقشدنشان تهی بود و توخالی.
بیگز با صدایی کلفت گفت: «تعمیدت میدهم، تعمید، تعمید، تعمید! ... تعمیدت میدهم ای بیگز، بیگز، ای آبراههی بیگز ...»
پیش از آنکه کسی به خودش بجنبد، اسپندر از جا جسته بود، از روی آتش پریده بود و خودش را به کنار بیگز رسانده بود. یکی توی دندانهای بیگز خواباند و یکی دیگر هم توی گوشش. بیگز سکندری خورد و داخل آبِ آبراه افتاد. آب که پاشید، اسپندر ساکت منتظر بیگز شد تا خودش را روی کنارهی سنگی بکشاند. تا آن موقع بقیه اسپندر را گرفته بودند.
پرسیدند: «چه مرگت شده، اسپندر؟ هوی!»
بیگز بالا آمد و آب چکان سر پا ایستاد. دید که بقیه اسپندر را نگه داشتهاند. گفت: «خوب.» و به سمت آنها به راه افتاد.
ناخدا وایلدر داد کشید: «بس است.»
آنهایی که اسپندر را گرفته بودند ولش کردند. بیگز هم ایستاد و به ناخدا زل زد.
«خیلی خوب، بیگز، برو لباست را عوض کن. بقیه، جشنتان را ادامه بدهید! اسپندر، بیا اینجا!»
افراد جشن را پی گرفتند. وایلدر کمی فاصله گرفت و بعد برگشت و رو در روی اسپندر ایستاد و گفت: «این چه کاری بود؟»
اسپندر به آبراه نگاهی کرد و گفت: «نمیدانم. شرمنده شده بودم. از حرکت بیگز و خودمان و این سر وصدا. یا مسیح، چه مسخرهبازیای.»
«مرد حسابی این همه توی راه بودیم. باید یک خورده خودشان را خالی کنند.»
«پس احترامشان کجا رفته، قربان؟ پس حس درستکاریشان کو؟»
«تو خسته هستی و یک جور دیگر به مسایل نگاه میکنی، اسپندر. پنجاه دلار جریمه میشوی.»
«بله قربان. فقط به این فکر بودم که آنها دارند ما را نگاه میکنند که خودمان را مسخره کردهایم.»
«آنها؟»
«مریخیها، حالا زنده باشند یا مرده.»
ناخدا گفت: «مردهاند دیگر. فکر میکنی میدانند که ما اینجاییم؟»
«آنچه جوان در آیینه میبیند، پیر در خشت خام میبیند؟»
«به نظرم همینطور باشد. تو هم انگار به روح باور داری.»
«من به چیزهایی که انجام شدهاند باور دارم، اینجا هم کلی شاهد هست برای کارهای فراوانی که روی مریخ انجام شدهاند. به نظرم خیابان و خانه هست، کتاب هست، یک آبراه بزرگ هست و کلی ساعت و طویله، حالا اگر اسب نباشد یک حیوان اهلی دیگر، شاید مثلاً با دوازده پا، که میداند؟ هر طرف که نگاه میکنم چیزهایی را میبینم که از آنها کار کشیدهاند. قرنها این دست و آن دستشان کردهاند و از آنها استفاده کردهاند.»
«پس از من بپرسید که آیا به روان اشیایی که به کار گرفته شدهاند باور دارم، تا من هم بگویم بله. آنها همه اینجا هستند. همهی چیزهایی که استفاده شدهاند. تمام کوههایی که نام داشتهاند. ما هم هیچوقت نخواهیم توانست از آنها بدون احساس ناراحتی استفاده کنیم. و یک جورهایی این کوهها هم هیچوقت به نظر ما درست نخواهند رسید؛ ما روی آنها نام جدید خواهیم گذاشت، ولی نامهای قبلی هنوز هستند، جایی در زمان ماندهاند و کوهها با آن نامها شکل گرفتهاند و آنها را با آن نامها دیدهاند. نامهایی که ما به آبراهها و کوهها و شهرها میدهیم مثل آبی که روی مرغابی بریزند فرو خواهد ریخت، هر چقدر زیاد هم بریزی یک قطره هم روی پشتش نخواهد ماند. هر چقدر مریخ را دستمالی کنیم، دستمان به آن نخواهد رسید. و بعد به همین خاطر به سرمان میزند، بعد میدانید چکار خواهیم کرد؟ جرواجرش میکنیم، پوستش را میکنیم و طوری تغییرش خواهیم داد که به ما بخورد.»
ناخدا گفت: «ما مریخ را خراب نخواهیم کرد. هم خیلی بزرگ است و هم خیلی خوب.»
«جداً؟ ما زمینیها استعداد خاصی برای خراب کردن چیزهای بزرگ و زیبا داریم. میدانید، تنها دلیل اینکه چرا وسط معبد کارناک در مصر دکهی هاتداگفروشی نزدهایم؛ این است که خارج جاده است و سود تجاری خوبی ندارد. مصر هم یک تکهی کوچک زمین است. ولی اینجا، تمام این دنیا کهن و متفاوت است، ما هم باید یک گوشه را بگیریم و شروع کنیم به همهاش گند بزنیم. اسم این آبراه را میگذاریم آبراه راکفلر[10] و اسم آن کوه را کوه کینگ جرج[11] و اسم دریا را دریای دوپونت[12]، شهرها هم میشوند شهر روزولت و لینکلن و کولیج و این اصلاً و ابداً درست نیست، آخر این جاها هرکدام یک اسم شایستهی حسابی برای خودشان دارند.»
«خوب این کار شما باستانشناسها است که اسمهای قدیمی را پیدا کنید، تا ما هم از آنها استفاده کنیم.»
«افراد کمی ما را به سود تجاری ترجیح میدهند.»
اسپندر نگاهی به کوههای آهنین انداخت و ادامه داد: «آنها میدانند ما امشب اینجا هستیم که در شرابشان تف کنیم و به نظر من آنها از ما نفرت دارند.»
ناخدا سری تکان داد و گفت: «اینجا نفرتی در کار نیست.» لختی به صدای باد گوش سپرد و بعد گفت: «از شکل شهرهایشان معلوم است مردمی با وقار، نیک و خردمند بودهاند. بلایی که بر سرشان آمده بود را پذیرفته بودند. تا جایی که میدانیم مرگ نژادشان را پذیرفته بودند، آن هم بدون اینکه در آخرین لحظات با جنگی از روی سرخوردگی شهرهای خودشان را زیر و رو کنند. تا اینجا هر شهری که دیدهایم کاملاً دست نخورده بوده است. احتمالاً برایشان مهم نیست که ما اینجا باشیم، انگار که ما بچههایی باشیم که روی چمن بازی میکنیم. آن هم چون بچهها و ذاتشان را میشناسند و درک میکنند. و به هر حال شاید تمام این چیزها ما را بهتر کند.»
«اسپندر دقت کردهای افراد تا وقتی بیگز مجبورشان کرد شادی کنند، به طرز عجیب غریبی ساکت بودند؟ همه در خود رفته و وحشتزده بودند. وقتی به این چیزها نگاه میکنیم، به چشممان میآید که خیلی هم کار درست نیستیم؛ بچهی قنداقی هستیم، با این موشکهای اسباببازی و اتمبازیمان، بلند و سرخوش، سر و صدا راه میاندازیم. ولی یک روز زمین هم مثل امروز مریخ خواهد شد. این موضوع ما را سر عقل میآورد. این یک درس عملی برای تمدن ما است. ما از مریخ یاد میگیریم. حالا خودت را جمع و جور کن. بیا برگردیم و ادای خوشحالی در بیاوریم. آن جریمهی پنجاه دلاری هنوز سر جایش هست.»
مهمانی خیلی خوب پیش نمیرفت. باد همینطور از سمت دریای مرده میآمد. باد افراد را دوره کرده بود و ناخدا و جف اسپندر که به گروه باز میگشتند را هم دور میچرخید. باد به گرد و غبار پک میزد و به موشک درخشان و آکاردئون پف میکرد و خاک به درون سازدهنی سرهمبندی شده رفت. خاک به درون چشمهایشان رفت و باد آهنگی تیز در هوا نواخت. باد به همان سرعتی که آغاز شده بود قطع شد.
ولی جشن هم قطع شده بود.
افراد رو به آسمان تاریک سرد ایستاده بودند.
«بفرمایید آقایان، بفرمایید!»
بیگز با یک یونیفرم تازه شلنگانداز از در کشتی بیرون آمد و اصلاً در این بین حتا یک بار هم به اسپندر نگاه نکرد. صدایش مثل این بود که در یک سالن کنفرانس خالی پخش میشود. تک و تنها بود. «یالا!»
کسی تکان نخورد.
«یالا وایتی[13]! سازدهنی بزن!»
وایتی یکی دو نت زد. صدایش مسخره و غلط بود. وایتی نم را از سازدهنیاش تکاند و آن را کنار گذاشت.
بیگز میخواست بداند: «این دیگر چه جور جشنی است؟»
یکی آکاردئون را بغل گرفت که صدای مثل صدای یک حیوان محتضر از آن بلند شد. همهاش همین بود.
بیگز گفت: «خوب باشد، من و بطریام خودمان دو تا جشن میگیریم.» بعد کنار موشک چمباتمه زد و فلاسکش را سر کشید.
اسپندر تماشایش کرد و مدت درازی تکان نخورد. بعد انگشتانش از پای لرزانش بالا خزیدند تا به هفتتیر غلاف شدهاش رسیدند، بعد خیلی بیسروصدا بنا کردند جلد چرمی را ناز و نوازش کردن.
ناخدا اعلام کرد: «هر کس بخواهد میتواند با من به درون شهر بیاید. اینجا کنار موشک نگهبان میگذاریم و مسلح بیایید، محض احتیاط.»
افراد تقسیم شدند. پانزده نفر از آنها از جمله بیگز که خندان با تکان دادن بطریاش داوطلب شد، میخواستند بروند. شش نفر بقیه همان جا ماندند.
بیگز داد کشید: «داریم میرویم!»
گروه زیر نور مهتاب در سکوت به راه افتادند. آنها در نور جفت ماهی که با هم مسابقه گذاشته بودند خودشان را تا حاشیهی بیرونی شهر مردهی رویایی رساندند. سایههاشان که زیرشان بود، هر کدام دو سایه بود. شاید چند دقیقهای نفس از کسی در نیامد، یا لااقل اینطور به نظر آمد. منتظر چیزی بودند که در شهر مرده بجنبد، هیکلی خاکستری که برخیزد. باستانی، نخستینه، اندامی از نسبی ناموجود، از ذریهای ناشدنی که کف دریای تهی را با جوشنی پولادین چهارنعل بکوبد و پیش بیاید.
اسپندر خیابان را با چشم و ذهنش پر کرد. مردم مثل نورهایی آبی رنگ و بخارگون در آن کوچههای سنگفرششده میلولیدند و زمزمهای محو صدا میکرد و جانورانی غریب روی ماسههای خاکستری-سرخ تپ و تپ میدویدند.
توی هر کدام از پنحرهها هم یک نفر را نشانده بودند که از آن به بیرون خم شده بود و انگار که زیر آبی بیزمان باشد، آهسته برای چیزی که در ژرفای فضای زیرین برجها که مهتاب نقرهآلودشان کرده بود، میرفت دست تکان میداد. موسیقی بر گوشی درونی نواخته میشد و اسپندر شکل آن سازی را که بتواند چنان آهنگی برانگیزد مجسم کرد. پاتوق اشباح بود و شلوغ.
«هی!»
بیگز بود. با آن هیکل گندهاش ایستاده بود و دستهایش را دور دهان گشادهاش حلقه کرده بود.
«هی! ملت! آنهایی که توی شهرید! آهـــــــــــــای!»
ناخدا گفت: «بیگز!»
بیگز ساکت شد.
کوچهای که در آن راه میرفتند با کاشی-آجر فرش شده بود. الان دیگر همگی درگوشی حرف میزدند، آخر مثل این بود که وارد یک کتابخانهی دلباز بزرگ یا مقبرهای شده باشند که در آن باد در آن میزیست و برفرازش ستارهها میدرخشیدند. ناخدا آهسته حرفی زد. مانده بود که این مردم کجا رفتهاند و چه بودهاند و پادشاهانشان که بودند و چگونه مرده بودند. و مانده بود، البته با صدای بلند، که چطور این شهر را ساختهاند که این همه سال مانده است و اینکه اینها اصلاً پایشان به زمین رسیده است یا نه؟ میشد که آنها اجداد ده هزار سال پیش زمینیها بوده باشند؟ و یعنی آنها هم عشق و نفرتهایی مثل این اخلاف امروزشان داشتهاند؟ و آیا وقتی کار احمقانهای انجام میشده است، این کارهای ابلهانه مثل امروز بودهاند؟
کسی جم نخورد. ماههای دوگانه نگاهشان داشته و بر جا خشکشان کرده بودند و باد آهسته اطرافشان میتپید.
جف اسپندر گفت: «لرد بایرون[14].»
ناخدا برگشت و وراندازش کرد و پرسید: «لرد کی؟»
«لرد بایرون. شاعر قرن نوزدهم بود. خیلی وقت پیش شعری گفته بود که به این شهر و احساسی که مریخیها باید داشته باشند میخورد. البته اگر چیزی از آنها مانده باشد که بتواند احساس کند. شعر را اصلاً انگار آخرین شاعر مریخ سروده باشد.»
همه بیحرکت ایستادند و سایههایشان هم زیرشان.
ناخدا گفت: «شعرش چطور است، اسپندر؟»
اسپندر کمی جابجا شد، دستش را بالا آورد تا یادش بیاید، چند لحظهای ساکت چشمهایش را تنگ کرد و بعد که یادش آمد صدای آرام و شمردهاش واژهها را برمیخواند و بقیه به هر چه گفت گوش دادند:
«گشت و گذارهای شبانه را،
هرچند همچنان
دل عاشق است و ماه تابان،
دیگر مجال نیست.»
شهر بیجنبش و خاکستری بود و سر به فلک کشیده بود. و چهرههای تکتکشان در مهتاب دگرگون مینمود.
«زیرا که همچونان شمشیرهای پاینده فراتر از نیام
روح و روانمان
فرسوده میکند این سینهگاه ر.
این قلب نیز باید که عاقبت
یک دم فرو کشد،
حتا همین عشق نیز
باید که عاقبت بیارمد یک لحظه، یک نفس.»
«با اینکه بود آفریده شبی از برای عشق
با اینکه بود آمدن روز در کمین،
دیگر برای گشت و گذارهای نیمه شبان هم مجال نیست
حتا به زیر تابش زیبای ماهتاب[15].»
زمینیها بیکلام در مرکز شهر ایستاده بودند. شبی بود صاف. صدایی نبود جز صدای باد. کنار پایشان سرایی بود که در شکل مردمی کهن و حیواناتی باستانی درون کاشی کار شده بود. به پایین، به آن، نگاه کردند.
صدای عق بیگز آمد. چشمهایش تار شده مینمود. دستهایش به سوی دهانش رفتند؛ داشت خفه میشد، چشمهایش را بست، خمید، و یورشی غلیظ از مایع دهانش را پر کرد که بیرون جهید و ریخت و چلپکنان روی کاشیها پاشید و نقشها را پوشاند. بیگز دو بار این کار را کرد. بوی گند تند و تیزیْ شرابگون هوای خنک را پر کرد.
کسی به کمک بیگز نرفت. او همانطور عق زد.
اسپندر دمی خیره ماند، بعد برگشت و تنها زیر نور ماه، در کوچههای شهر به راه افتاد. حتا یکبار هم نایستاد که برگردد و نظری به بقیه که آنجا جمع شده بودند بیاندازد.
چهار صبح برگشتند. روی پتوهایشان دراز کشیدند و چشمهایشان را بستند و هوای آرام را فرو بردند. ناخدا وایلدر نشست و به آتش تکهتکه چوب خوراند.
مککلور[16] دو ساعت بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: «شما نمیخوابید قربان؟»
ناخدا لبخند محوی زد و گفت: «منتظر اسپندر هستم.»
مککلور حرف ناخدا را سبک سنگین کرد. بعد گفت: «میدانید قربان، من فکر نمیکنم او اصلاً برگردد. نمیدانم چرا، ولی همچنین احساسی دربارهی او دارم قربان، که او دیگر برنمیگردد.»
مککلور به درون خواب غلطید. آتش هم ترقترق کرد تا خاموش شد.
اسپندر طی هفتهی بعد برنگشت. ناخدا گروههای جستجو فرستاد، اما گروهها برگشتند و گفتند نمیدانند اسپندر کجا ممکن است رفته باشد. خودش وقتی خوب شد و آماده بود برمیگردد. گفتند کم ظرفیت بوده است. برود گم شود!
ناخدا چیزی نمیگفت، اما همه را در گزارشش مینوشت ...
صبح بود، حالا صبح دوشنبه یا سهشنبه یا حالا هر روز دیگری روی مریخ. بیگز روی لبهی آبراهه بود؛ پاهایش را در آب سرد گذاشته بود که خیس بخورند، خودش هم از صورت آفتاب میگرفت.
مردی روی لبهی آبراهه گام بر میداشت. مرد روی بیگز سایه انداخت. بیگز بالا را نگاه کرد.
بیگز گفت: «به! این را باش!»
مرد که اسلحهای بیرون میآورد گفت: «من آخرین مریخی هستم.»
بیگز پرسید: «چه گفتی؟»
«میخواهم بکشمت.»
«درت را بگذار. چه مسخرهبازی در آوردهای اسپندر؟»
«بلند شو تا به شکمت بخورد.»
«بیخیال! آن اسلحه را بگذار کنار.»
اسپندر فقط یکبار ماشه را کشید. بیگز قبل از اینکه به جلو خم شود و به درون آب بیافتد لحظهای روی لبهی آبراهه نشسته ماند. اسلحه فقط یک صدای هوم نجواگون کرده بود. جنازه با تانی به زیر کشندِ آهستهرویِ آبراهه رانده شد. صدای قلپقلپی تهی از آن بلند شد که کمی بعد بند آمد.
اسپندر اسلحهاش را در جلدش تپاند و بیسروصدا راهش گرفت و رفت. خورشید بر روی مریخ میتابید. حس میکرد آفتاب دستهایش را میسوزاند و دو طرف صورت اخمویش سر میخورد. ندوید؛ جوری راه میرفت که انگار فقط نور روز جدید باشد. به طرف موشک رفت. چند نفر از افراد زیر سایهبانی که آشپز آن را بر پا کرده بود نشسته بودند و صبحانهای تازه پخت میخوردند.
یکی گفت: «به! مردِ تنها میآید.»
«سلام اسپندر! کجا بودی تا حالا!»
چهار نفری که دور میز نشسته بودند نگاهشان را دوخته بودند به مرد خاموشی که ایستاده بود و نگاهشان میکرد.
آشپز زد زیر خنده و گفت: «تو و آن خرابههای کوفتی!» و مادهای سیاه را در دیگ هم زد. بعد دوباره گفت: «عین سگی شدی که توی انبار استخوان انداخته باشندش.»
اسپندر گفت: «شاید. داشتم یک چیزهایی میفهمیدم. چه میگویید اگر بگویم که یک مریخی دیدم که این ور و آن ور میگشت؟»
هر چهار نفر چنگالهایشان را زمین گذاشتند.
«جداً؟ کجا؟»
«بیخیالش. یک سؤالی دارم. چه حالی میشدید اگر جای مریخیها بودید و یک عده میآمدند سر وقت خانه و زندگیتان و شروع میکردند همه چیز را بر هم زدن و خرابکاری کردن؟»
چروکه گفت: «من دقیقاً میدانم چه حالی میشدم. من خون چروکی[17] در رگهایم دارم. پدربزرگم کلی چیزها در مورد قلمرو اکلاهما[18] به من گفته است. اگر مریخیای مانده باشد، من پشتی او هستم.»
اسپندر با احتیاط پرسید: «شما، غیر از چروکه چه؟»
کسی جواب نداد؛ سکوتشان خودش کلی حرف بود. هر چقدر توانستی به چنگ بیاور، هر چه جُستی مال خودت، اگر طرف صورتش را برگرداند محکم بزن توی گوشش و الخ ... .
اسپندر گفت: «خوب. من یک مریخی پیدا کردم.»
بقیه به او زل زدند.
«توی شهرِ متروکه بود. فکر نمیکردم پیدایش کنم. دنبالش هم نمیگشتم. نمیدانم آنجا چه کار میکرد. یک هفتهای بود که در یک شهر ته یک دره زندگی میکردم و یاد میگرفتم چطور کتابهای باستانی را بخوانم و به اَشکال هنر قدیمیشان نگاه میکردم. یک روز یک دفعه این مریخی را دیدم. چند لحظهای همانجا ایستاد و بعد غیبش زد. تا فردایش برنگشت. من هر روز مینشستم و خواندن نوشتههای قدیمی را یاد میگرفتم، مریخی هم برگشت. هر روز کمی نزدیکتر میآمد. تا روزی که من فهمیدم چطور زبان مریخی را رمزگشایی کنم –عجیب ساده است، کلی پیکتوگراف هم هست که خیلی کمک میکنند. – مریخی پیش روی من ظاهر شد و گفت: ٰچکمههایت را به من بده.ٰ من هم چکمههایم را به او دادم. او گفت: «یونیفرم و بقیهی اسبابت را هم به من بده.» من هم همهشان را به او دادم. بعد گفت: ٰاسلحهات را به من بده.ٰ من هم اسلحهام را به او دادم. بعدش او گفت: ٰحالا بیا و ببین چه میشود.ٰ سپس مریخی راهش را گفت و آمد به اردو و حالا هم اینجاست.»
چروکه گفت: «من که اینجا مریخی نمیبینم.»
«ببخشید.»
اسپندر اسلحهاش را بیرون کشید و اسلحه هم هومی آرام کرد. اولین گلوله خدمت اولین نفر از چپ رسید؛ دومی و سومی به مردان سمت راست و وسط میز خوردند. آشپز با وحشت رویش را آتش برگرداند تا گلولهی چهارم به او بخورد. او به درون آتش افتاد و همانجا ماند تا لباسهایش آتش گرفتند.
موشک در آفتاب نشسته بود. سه مرد سر صبحانه بودند. دستهایشان روی میز، بیحرکت، بود و صبحانهشان هم داشت جلویشان سرد میشد. چروکه، سالم، تنها نشسته بود و با ناباوری، کرخ، به اسپندر مینگریست.
اسپندر گفت: «تو میتوانی در این کار با من باشی.»
چروکه چیزی نگفت.
اسپندر گفت: «تو میتوانی در این کار با من باشی.» و منتظر شد.
بالاخره چروکه توانست حرف بزند. جرأت نکرد به مردههای اطرافش نگاه کند. گفت: «تو آنها را کشتی.»
«حقشان بود.»
«به سرت زده!»
«شاید. ولی میتوانی با من بیایی.»
چروکه گفت: «با تو بیایم که چه بشود؟» رنگ از صورتش رفته بود و چشمهایش آب افتاده بود. «برو، برو، گمشو!»
اخم به صورت اسپندر نشست.
«از همهی آنها، فکر کردم لااقل تو یکی فهمت میرسد.»
«گمشو برو!»
دست چروکه رفت که اسلحهاش را بیرون بکشد.
اسپندر یک بار دیگر شلیک کرد. چروکه دیگر جنب نخورد.
اسپندر دیگر به تاب افتاده بود. دستهایش را روی صورت عرقریزانش گذاشت. نگاهی به موشک کرد و یک دفعه شروع کرد سر تا پا لرزیدن. نزدیک بود بیافتد، واکنش فیزیکی خیلی طاقتفرسا بود. صورتش حالت صورت کسی را داشت که از هیپنوتیزم، یا از خواب، بیدار شده باشد. چند دقیقهای نشست و به لرز امر کرد که برود رد کارش.
به بدنش فرمان داد: «بس است! بس!» رشتهرشتهی بدنش میلرزید و در نوسان بود. «بس است!» بدنش را با ذهنش تحت فشاری لهکننده گرفت تا تمام لرزش از بدنش چلانده شد. دستهایش دیگر بیجنبش روی زانوان آرامش قرار گرفته بودند.
برخاست و یک جعبه ذخیرهی قابل حمل را با کارآمدیای خاموش به پشتش بست. دستهایش دوباره شروع به لرزیدن کردند، فقط برای لحظهای کوتاه. ولی او خیلی محکم گفت: «نه!» و لرزش رفت. سپس، تنها، با گامهای محکم و سریع راهش را از بین تپهها و پشتههای داغ سرخ آن سرزمین گرفت و رفت.
خورشید، سوزان، کمی در آسمان بالاتر رفت. ساعتی بعد ناخدا از موشک بیرون آمد و پایین آمد تا قدری ژامبون و تخممرغ بزند. داشت به چهار نفری که آنجا نشسته بودند سلام میداد که یک دفعه خشکش زد و بوی محو گاز شلیک را در هوا تشخیص داد. آشپز را دید که روی زمین افتاده و آتش اردو هم زیرش است. چهار نفر روبهروی غذایی نشسته بودند که دیگر سرد شده بود.
کمی بعد پارکهیل و دو نفر دیگر پایین آمدند. ناخدا مانده در کار مردان خاموش دور میز و طرز نشستنشان به صبحانه خوردن، راهشان را گرفت.
ناخدا گفت: «افراد را خبر کنید. همهشان را.»
پارکهیل روی کنارهی کانال به دو رفت پایین.
ناخدا به چروکه دست زد. هیکل چروکه بیصدا چرخید و از روی صندلیاش افتاد. آفتاب در موهای کوتاه سیخسیخ و استخوان گونهی برآمدهی آفتابسوختهاش زبانه میکشید.
افراد آمدند.
«قربان خود اسپندر بوده. بیگز را شناور در آبراهه پیدا کردیم.»
«اسپندر!»
به چشم ناخدا تپهها در نور روز میجنبیدند و بالا میرفتند. خورشید هم با شکلکی دندانهایش را نشان میداد. خسته گفت: «ای لعنت بر او! چرا نیامد با من صحبت کند؟»
پارکهیل داد کشید: «باید با من حرف میزد! میزدم آن مغز صاحبمردهاش را میترکاندم. بله، به خدا این کار را میکردم.»
ناخدا برای دو نفر از افرادش سری تکان داد و گفت: «بیل بیاورید.»
گور کندن در آن داغی پیرشان را در آورد. ناخدا که انجیل را ورق میزد، باد گرمی از روی دریای خالی میآمد و گرد و خاک به صورتشان میدمید. وقتی ناخدا انجیل را بست، یکی شروع کرد با بیل روی آن هیکلهای بستهپیچ جریانی آهسته از ماسه ریختن.
به موشک برگشتند. تلیکتلیک، تفنگهایشان را به کار انداختند. جعبههایی کلفت پر از نارنجک به پشتشان انداختند و امتحان کردند که تپانچهها راحت در جایشان بازی میکنند یا نه. به هر کدامشان گشتن یک قسمت از تپهها سپرده شده بود. ناخدا بدون آن که صدایش را بلند کند یا به دستانش که کنارش آویزان بودند تکانی دهد، آنها را هدایت کرد.
ناخدا گفت: «برویم.»
اسپندر دید که جابهجا از دره کمی خاک بلند میشود و فهمید که تعقیب آغاز شده است. او که راحت روی تختهسنگی صاف نشسته بود؛ کتاب نقرهای نازکی که میخواند را پایین آورد. برگهای کتاب به نازکی پارچه بودند و از نقرهی خالص و آنها را با دست با رنگهای سیاه و طلایی نوشته بودند. این یک کتاب فلسفه بود مال دست کم ده هزار سال پیش؛ که او در یکی از ویلاهای شهر درون دره پیدایش کرده بود. اصلاً دلش نمیخواست آن را کنار بگذارد.
قبلاً به نظرش رسیده بود؛ که چه فایده؟ همین جا مینشینم و کتاب میخوانم تا بیایند و مرا بزنند.
اولین واکنش او نسبت به این کارش که امروز صبح شش نفر را کشته بود، به تناوب گیجی عمیق و بعدش هم بالا آوردن بود؛ و حالا، یک حالت آرامش غریب داشت. ولی آرامش هم داشت میرفت. چون داشت گرد و خاک بلند شده از آمدن گروه شکار را میدید و باز آمدن غیض و نفرت به وجودش را حس میکرد.
از قمقمهی کمریاش جرعهای آب خنک نوشید. بعد بر پا شد، کش و قوسی به تن داد، خمیازهای کشید و به شگفتزار آرام درهی اطرافش گوش سپرد. چقدر خوب میشد اگر میشد چند نفر که آنها را روی زمین میشناخت هم اینجا میبودند و با آنها اینجا، بیهیاهو و دغدغهی زندگی، میزیست.
کتاب را در یک دستش گرفت و تپانچه را، آماده، در دیگری. یک جوی آب آنجا بود که جریانش سریع بود و پر بود از قلوهسنگها و سنگهای سفید. او هم همان جا لباسش را کند و برای شستشویی مختصر به آب زد. پیش از دوباره لباس پوشیدن و برداشتن اسلحهاش، هر چقدر توانست طولش داد.
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود که تیراندازی شروع شد. آن موقع اسپندر بالای تپه بود. آنها سه شهر تپهماهوری مریخی دنبالش کرده بودند. بالای شهرها، مثل یک مشت سنگریزه که پخششان کرده باشند، تکویلاهایی بودند. جایی که خاندانهای کهن، جویباری و اندک سبزیای یافته و استخری کاشیشده و کتابخانهای و حیاطی با حوضی فوارهدار آراسته بودند. اسپندر نیم ساعتی در یکی از استخرها که از آب باران موسمی پر شده بود شنا کرد، تا تعقیبکنندگان به او برسند.
صدای شلیک، وقتی داشت از ویلا میرفت، طنینانداز شد. شش متری پشت سرش یک کاشی از جا پرید و پودر شد. او دولادولا به دو راه افتاد و پشت چند بریدگی سنگی رفت. برگشت و با اولین شلیک او، یک نفر افتاد و در راه تعقیب او مرد.
اسپندر میدانست که آنها یک تور، یک دایره، درست میکنند. آنها دورهاش میکردند و خفتش میکردند و او را میگرفتند. عجیب بود که نارنجک نیانداختند. ناخدا وایلدر راحت میتوانست دستور بدهد نارنجک بیاندازند.
اسپندر با خودش فکر کرد، ولی من بهتر از این هستم که بخواهند با نارنجک تکهتکهام کنند. فکر ناخدا این است. میخواهد فقط یک جایم سوراخ شود. عجیب نیست؟ میخواهد مرگ من تمیز باشد. بدون کثیفکاری. چرا؟ چون او مرا درک میکند. و چون مرا درک میکند، زندگی افراد خوبش را به خطر میاندازد که با یک شلیک تمیز در مخم خدمتم برسد. مگر نه؟
نُه، ده گلوله تقتقکنان شلیک شدند. سنگهای اطرافش بالا پریدند. اسپندر مرتب شلیک میگرد، گاهی حتا وقتی داشت نیمنگاهی به کتاب نقرهای، که در دست داشت، میانداخت.
ناخدا در آفتاب داغ با تفنگی در دستش دوید. اسپندر او را با مگسک هفتتیرش تعقیب کرد، اما شلیک نکرد. در عوض جابهجا شد و قسمت بالای سنگی که وایتی روی آن تکیه داده بود را ترکاند و بعدش صدای یک شلیک خشمگین را شنید.
ناگهان ناخدا سر پا ایستاد. یک دستمال سفید در دستش داشت. او چیزی به افرادش گفت و بعد از اینکه تفنگش را کنار گذاشت آهسته به بالای تپه آمد. اسپندر همانجا دراز کشید. بعد بر پا ایستاد. هفتتیرش آماده در دستش بود.
ناخدا بالا آمد و روی یک تختهسنگ گرم نشست. چند لحظهای به اسپندر نگاه نکرد.
ناخدا دستش را به طرف جیب پیراهنش برد. انگشتان اسپندر دور قبضهی هفتتیر چنگ زدند.
ناخدا گفت: «سیگار میکشی؟»
اسپندر یکی برداشت. «ممنون.»
«آتش؟»
«خودم دارم.»
یکی دو پک در سکوت زدند.
ناخدا گفت: «گرم است.»
«همینطور است.»
«این بالا راحتی؟»
«کاملاً.»
«فکر میکنی چقدر بتوانی دوام بیاوری؟»
«حدود دوازده نفر.»
«چرا امروز صبح که فرصتش را داشتی همهی ما را نکشتی؟ راحت میتوانستی.»
«میدانم. حالم بد شد. وقتی میخواهی یک کار بد انجام دهی به خودت دروغ میگویی. میگویی بقیهی مردم همه اشتباه میکنند. خوب، بلافاصله بعد از اینکه شروع کردم به کشتن بقیه فهمیدم که آنها احمقند و من نباید آنها را بکشم. ولی خیلی دیر شده بود. آن موقع نمیتوانستم تحمل کنم. پس آمدم این بالا. جایی که میتوانم کمی بیشتر به خودم دروغ بگویم و عصبانی شوم و دوباره از اول بهانه را سر هم کنم.»
«سر همش کردی؟»
«خیلی نه. کافی است.»
ناخدا نگاهی به سیگار خودش کرد. «چرا این کار را میکنی؟»
اسپندر در سکوت تپانچهاش را روی پایش گذاشت. «چون من دیدهام که آنچه این مریخیها بودهاند از هر چیزی که ما امیدش را داشته باشیم بشویم بهتر است. آنها آنجایی که ما صد سال پیش باید میایستادیم، ترمز را کشیدند. من در شهرهایشان قدمزدهام و این مردم را میشناسم و خیلی خوشحال میشدم اگر میتوانستم آنها را اجداد خودم بنامم.»
ناخدا به یکی از مکانها اشاره کرد. «آن شهر قشنگ است.»
«همین یک دانه نیست. هوم، شهرهایشان خوب هستند. آنها میدانستهاند چطور هنر را با زندگیشان بیامیزند. این موضوع تا به حال کلاً در آمریکاییها دیده نشده است. هنر؟ هنر یک چیزی است که آن را در اتاق پسر دیوانهات در طبقهی بالا نگاه میداری. هنر چیزی بود که دوزش را یکشنبهها میزدی، مثلاً با مذهب. خوب، این مریخیها هم هنر دارند، هم مذهب، هم همه چیز.»
«یعنی تو فکر میکنی اینها میدانستهاند دنیا دست کیست؟»
«تمام دار و ندارم را شرط میبندم.»
«و برای همین شروع کردی ملت را بکشی.»
«وقتی بچه بودم، خانوادهام مرا بردند مکزیکوسیتی[19] گردش. همیشه یادم هست پدرم چطور رفتار میکرد... بلند و گنده. و مادرم از مردم خوشش نمیآمد چون سبزه بودند و به حد کافی شستشو نمیکردند. و خواهرم با بیشترشان حرف نمیزد. فقط من بودم که از آنجا خوشم آمد. و میتوانم ببینم که پدر و مادر به مریخ بیایند و درست همانطور رفتار کنند.»
«هر چه که غریب باشد از دید آمریکایی متوسط خوب نیست. اگر لولهکشی مثل شیکاگو نداشته باشد، مزخرف به چشمشان میآید. فکرش! خدایا، فقط فکرش! و بعدش... جنگ. پیش از آمدنمان، سخنرانیهای کنگره را شنیدی. اگر همهچیز درست پیش برود، خیال دارند سه مرکز تحقیقات اتمی و یک زرادخانهی بمب اتمی روی مریخ بسازند. این یعنی کار مریخ تمام است؛ همهی این چیزهای شگفت و زیبا پَر. اگر یک مریخی شراب مانده روی کف کاخ سفید استفراغ میکرد چه حالی میشدی؟»
ناخدا چیزی نگفت، فقط گوش داد.
اسپندر ادامه داد: «و بعد هم پای بقیهی موارد منافع قدرت باز میشود. معدنچیها و توریستها. یادت هست وقتی کورتز[20] و گروه دوستان خوب یکدلش از اسپانیا رسیدند چه بلایی سر مکزیکو آمد؟ یک تمدن کامل را یک مشت متعصب متحجر باتقوای طمعکار نابود کردند. تاریخ هیچوقت کورتز را نمیبخشد.»
ناخدا در آمد که: «خودت هم امروز چندان اخلاقی رفتار نکردهای.»
«چه کار میتوانستم بکنم؟ بنشینم با شماها بحث کنم؟ راحتت کنم. این طرف من هستم جلوی همهی تشکیلات حریص و متقلب و زالوصفت زمینیها. میآیند و بمبهای اتمی پلیدشان را شلپشلپ میکوبند اینجا و برای درست کردن پایگاه برای جنگ به جان هم میافتند. همین یک سیاره که خراب کردند کافیشان نبود؟ حتماً باید به مال دیگران چشم داشته باشند؟ رودهدرازهای ابله. وقتی اینجا آمدم حس کردم نه تنها از آن به اصطلاح فرهنگ آنها رها شدهام، بلکه حس کردم از قید اصول اخلاقی و رسم و رسومشان هم آزاد شدهام. فکر کردم دیگر حتآ از چهارچوب داوری آنها هم خارج شدهام. فقط باید همهی شما را بکشم و زندگی خودم را بکنم.»
ناخدا گفت: «ولی نشد.»
«نه نشد. بعد از شلیک پنجم سر صبحانه، فهمیدم به هر حال من هنوز کاملاً دگرگون، کاملاً مریخی، نشدهام. نمیتوانستم به همین راحتی هر چه روی زمین یاد گرفته بودم را دور بریزم. ولی حالا دوباره احساس میکنم قرص شدهام. همهی شما را میکشم. این کار باعث میشود که پرتاب موشک بعدی حداقل پنج سال عقب بیافتد. الان دیگر موشکی آماده، به جز این یکی، وجود ندارد مردم زمین یک سال، دو سال صبر میکنند و وقتی خبری از ما نشود، اینقدر میترسند که موشک دیگری نمیسازند. این بار دو برابر صبر میکنند و صدتا مدل آزمایشی اضافه میسازند تا خودشان را از رخ ندادن یک فاجعهی دیگر مطمئن کنند.»
«درست میگویی.»
«از آن طرف، اگر برگردید و یک گزارش خوب بدهید، هجوم به مریخ را کلاً سرعت میدهید. اگر شانس بیاورم تا شصت سالگی زنده میمانم. هر هیأتی که به مریخ بیاید با من مواجه خواهد بود. سالی بیشتر از یک کشتی در یک زمان نمیآید. هیچکدام هم بیشتر از بیست نفر خدمه ندارند. وقتی با آنها دوست شدم و برایشان توضیح دادم که یک روز موشک ما منفجر شد – میخواهم بعد از اینکه کار این هفتهام تمام شد، منفجرش کنم – آنها را میکشم. تکتکشان را. مریخ تا نیم قرن آینده دست نخورده باقی خواهد ماند. بعد از مدتی شاید مردم زمین دست از تلاش بردارند. یادت هست چطور بیخیال ساختن زپلین شدند که همهاش آتش میگرفت و سقوط میکرد؟»
ناخدا زیر بار رفت. «نقشهی همه چیز را کشیدهای.»
«اوهوم.»
«با این حال ما به تو از لحاظ تعداد برتری داریم. یک ساعت نمیکشد که محاصرهات میکنیم. در یک ساعت کشته میشوی.»
«من یک راهروی زیرزمینی و جایی برای زندگی پیدا کردهام که عمراً پیدایش بکنید. من به آنجا عقبنشینی میکنم و چند هفته آنجا میمانم. تا شما حواستان پرت شود. آن وقت بیرون میآیم تا خدمتتان برسم، تک به تک.»
ناخدا سر تکان داد. با دست اشارهای گذرا به شهرهای کوهستانی کرد و گفت: «کمی دربارهی این تمدنت برایم بگو.»
«آنها میدانستند چطور با طبیعت زندگی کنند و با طبیعت کنار بیایند. خیلی زور نزدهاند که کاملاً آدم باشند و اصلاً جانور نباشند. این همان اشتباهی بود که وقتی سر و کلهی داروین[21] پیدا شد از ما سر زد. ما او و هاکسلی[22] و فروید[23] را با لبخند و روی خوش پذیرفتیم. و بعد یک دفعه فهمیدیم که داروین و مذهبمان با هم جور نمیشوند. یا حداقلش به نظر ما نیامد که جور بشوند. ما احمق بودیم. آمدیم داروین و هاکسلی و فروید را کنار بگذاریم. ولی خوب آنها خیلی خوب جنب نخوردند. پس، مثل ابلهها سعی کردیم مذهب را سرنگون کنیم.»
«خیلی هم خوب موفق شدیم. ایمانمان را از دست دادیم و دوره افتادیم که زندگی برای چیست. اگر هنر چیزی بیش از برونریزی بیهودهی خواستههای درون نبود، اگر مذهب چیزی بیش خودفریبی نبود، پس زندگی به چه دردی میخورد؟ ایمان همیشه پاسخ همه چیز را به ما داده بود. ولی همهاش با فروید و داروین پایین رفت و ما هم رویش سیفون را کشیدیم. ما هم آن موقع و هم امروز ملتی از دست رفته بودیم و هستیم.»
ناخدا پرسید: «و لابد این مریخیها ملتی بازیافته بودند؟»
«بله. آنها میدانستند چطور دانش و مذهب را ترکیب کنند که هر دو در کنار هم باشند، هیچکدام دیگری را نفی نکند و هر کدام هم به غنای دیگری بیافزاید.»
«آرمانی به نظر میرسد.»
«آرمانی هم بوده. دلم میخواهد نشانت بدهم چطور مریخی این کار را میکردهاند.»
«افرادم منتظرند.»
«نیمساعت میرویم و برمیگردیم. همین را به آنها بگویید قربان.»
ناخدا کمی تردید کرد و سپس بلند شد و به افراد پایین تپه دستوری داد.
اسپندر او را به روستای مریخی کوچکی برد که همهاش را از مرمر عالی زیبایی ساخته بودند. فراوان کتیبههای عظیم از جانوران زیبا آنجا بود. گربه مانند چیزهایی سفید و زردگون نمادهایی از خورشید و مجسمههایی از جانورانی گاو مانند و تندیسهایی از مردان و زنان و سگهای خوشترکیب بزرگ.
«جواب شما اینجاست، ناخدا.»
«نمیبینمش.»
«مریخیها راز حیات را بین جانوران یافته بودند. جانور در مورد زندگی چون و چرا نمیکند. زندگی میکند. بهترین دلیل او برای زندگی کردن خودِ زنده بودن است؛ زندگی را میچشد و از آن لذت میبرد. میبینی ... هیکلتراشی، نمادهای حیوانی، همه جا، چپ و راست.»
«بوی شرک میدهد.»
«برعکس، اینها نمادهای خداوند هستند، نمادهای زندگی. زمانی روی مریخ هم انسان زیادی آدم و کمتر از حد لزوم جانور شده است. بعد مریخیها فهمیدند که برای ماندن، باید از پافشاری رو پرسش چرا زندهایم دست بردارند. زندگی خودش جواب خودش بود. زندگی پخش حیات بیشتر و زندگی کردن به بهترین صورتی بود که میشود زنده بود. مریخی فهمیدند که این سؤال اصلاً چرا زندگی کنیم؟ را وقتی پرسیدهاند که در اوج جنگ و ناامیدی بودهاند، وقتی پاسخی در کار نبوده است. ولی وقتی بالاخره تمدن آرام گرفته بود، آرام شده بود و جنگ تمام شده بود، پرسش به صورت جدیدی بیمعنی شد. دیگر زندگی خوب بود و نیازی به بحث نداشت.»
«انگار مریخیها خیلی ساده میگرفتهاند.»
«وقتی جواب میداده چرا نباشند؟ آنها از تلاش سخت برای نابود کردن و شکست دادن همه چیز دست برداشتند. آنها مذهب و هنر و دانش را با هم مخلوط کردند، چون در واقع، دانش چیزی نیست جز پژوهیدن شگفتیای که هیچگاه نمیتوانیم شرحش بدهیم و هنر هم بیانی از آن شگفتی است. هیچوقت نگذاشتند علم، زیبایی و زیباییشناسی را له کند. همهاش ماجرای درجهی فهم است. یک زمینی فکر میکند: ٰدر این تصویر، رنگ در واقع وجود ندارد. یک دانشمند میتواند ثابت کند که رنگ فقط به طرز چیدن سلولها در هر ماده و بارتابش نور از روی آنها بستگی دارد. بنابراین، رنگ واقعاً بخش حقیقی چیزهایی نیست که من میبینم.ٰ اما یک مریخی، خیلی زرنگتر است. او میگوید: ٰچه تصویر زیبایی. این حاصل دست و ذهن هنرمندی است که به او الهام شده است. اندیشهی ورای آن و رنگهایش، از زندگی گرفته شدهاند. چیز خوبی است.ٰ»
دمی سکوت بود. ناخدا، نشسته در آفتاب بعد از ظهر، کنجکاوانه به شهر کوچک خاموش و زیبا نگاهی انداخت.
او گفت: «خیلی دلم میخواهد اینجا زندگی کنم.»
«اگر بخواهی میشود.»
«تو این را از من میخواهی؟»
«هیچکدام از آن افراد تحت فرمانت هیچوقت این چیزها را میفهمد؟ آنها یک مشت کلبی حرفهای هستند و برایشان هم خیلی دیر شده است. چرا میخواهی با آنها برگردی؟ تا پا به پای جونزها بروی؟ یا مثل اسمیت یک جایرو بخری؟ یا به جای گوش دادن موسیقی با تمام وجود به جیبت گوش بدهی. توی یک پاسیوی کوچک این پایین، یک ریل موسیقی مریخی هست که دست کم پنجاه هزار سال عمر دارد. هنوز هم پخش میشود. موسیقی است که در عمرت نشنیدهای. میتوانی به آن گوش دهی. کتاب هم ریخته. کلی توی خواندن آنها راه افتادهام. میتوانی بنشینی و کتاب بخوانی.»
«این ها همه خیلی شگفتانگیز به گوش میرسد، اسپندر.»
«ولی تو نمیمانی؟»
«نه. به هر حال ممنون.»
«و شک هم ندارم که نمیگذارید من اینجا بدون مزاحمت سر کنم. مجبورم همهتان را بکشم.»
«خیلی خوشبینی.»
«من یک چیزی دارم که برایش بجنگم و برایش زنده بمانم؛ بنابراین بهتر از شماها میکُشم. من الان به حد کافی توی مکتبشان راه افتادهام. دارم از اول یاد میگیرم چطور نفس بکشم. و چطور پیش خورشید دراز بکشم و آفتاب بگیرم، بگذارم خورشید بر من کار کند. و چطور موسیقی گوش دهم و چطور کتاب بخوانم. تمدن شما چه دارد که بدهد؟»
ناخدا پاهایش را جابهجا کرد. سرش را تکان داد و گفت: «شرمندهام که اینطور شده. به خاطر همهی این چیزها شرمندهام.»
«من هم همینطور. فکر کنم بهتر باشد برت گردانم تا شما بتوانید حمله را شروع کنید.»
«اوهوم.»
«ناخدا، من شما را نمیکشم. وقتی کار به سرانجام رسید، شما هنوز زنده خواهید بود.»
«چه؟»
«وقتی شروع کردم، تصمیم گرفتم که یک مو هم از سر شما کم نشود.»
«خوب ...»
«من شما را از بقیه جدا میکنم. وقتی آنها بمیرند، شاید نظرتان را عوض کنید.»
ناخدا گفت: «نه. بیش از حد خون زمینی در من هست. آن وقت مجبورم خودم کارت را تمام کنم.»
«حتا وقتی شانش ماندن در اینجا را داشته باشی؟»
«مسخره است، ولی همین است، حتا در آن صورت. نمیدانم چرا. تا به حال از خودم نپرسیدهام چرا. خوب، رسیدیم.» به محل دیدار اولشان بازگشته بودند. «اسپندر، خودت آرام میآیی پایین؟ این آخرین بار است که میگویم.»
«ممنون، نه.»
اسپندر دستش را دراز کرد. بعد گفت: «یک چیز دیگر. اگر بردید، یک لطفی به من بکن. ببین چکار میتوانی بکنی که جلوی پارهپاره کردن این سیاره را بگیری، دست کم تا پنجاه سال. اینقدر که باستانشناسها فرصت کافی داشته باشند.»
«باشد.»
«حرف آخر ... اگر کمکت میکند، به من فقط به عنوان یکی از خدمهی دیوانهی زنجیری فرض کن که یک روز تابستانی از جا در رفته و دیگر هیچوقت خوب نشده است. اینطور کمی برایت آسانتر خواهد بود.»
«رویش فکر میکنم. به امید دیدار اسپندر. موفق باشی.»
ناخدا که در وزش باد گرم از مالروی روی تپه پایین میرفت، اسپندر گفت: «تو از عجایبی.»
ناخدا گمگشتهای حیران پیش افراد گرد و خاک آلودش برگشت. مرتب با چشم نیمباز رو به خورشید نگاه میکرد و سخت نفس میکشید.
او گفت: «نوشیدنی هست؟»
حس کرد یک بطری، سرد، در دستانش گذاشته شد.
«ممنون.»
او نوشید. دهانش را پاک کرد.
گفت: «خیلی خوب. حواستان جمع باشد. زمان به قدر کافی داریم. نمیخواهم دیگر تلفات بدهیم. مجبورید او را بکشید. پایین نمیآید. اگر توانستید یک شلیک تمیز بکنید. لت و پارش نکنید. شیر فهم شدید؟»
سام پارکهیل گفت: «مغز کثافتش را میترکانم.»
ناخدا گفت: «نه. توی سینه.» چهرهی قوی و کاملاً مصمم اسپندر را میدید.
پارکهیل گفت: «مغز لجنش.»
ناخدا بطری را با حرکتی تند به او رد کرد و گفت: «همین که گفتم. توی سینه.»
پارکهیل جویده غرغری کرد.
ناخدا گفت: «یالا.»
راه افتادند و دوباره پخش شدند. بعد به دو رفتند و بعدش معمولی. همهاش هم روی دامنههای تفتهای که یکهو یا غارهای خنک جلوی پایشان سبز میکرد که بوی خزه میدادند یا گشادگیهایی منحوس که بوی آفتاب تابیده بر سنگ میدادند.
ناخدا اندیشید. بدم میآید تیز باشم. آن هم وقتی حس تیز بودن ندارم و اصلاً نمیخواهم که تیز باشم. بدم میآید از دزدکی رفتن و نقشه کشیدن و به خاطر این کارها احساس بزرگی کردن. از این حس بدم میآید که فکر کنم دارم کار درست را انجام میدهم، آن هم وقتی واقعاً از آن مطمئن نیستم. جداً، ما که هستیم؟ اکثریت؟ این جواب است؟ حق همیشه با جمع است، غیر از این است؟ همیشهی همیشه؛ حتا یک لحظهی کوتاه بیاهمیت هم بر خطا نبوده است، مگر نه؟ در این ده میلیون سال یک بار هم اشتباه نکرده؟ با خود اندیشید: این اکثریت چیست و ما در آن که هستیم؟ و چه فکری میکنند و چطور اینطوری شدهاند و آیا هیچوقت غیر از این میشوند و من یکی چطور بین این اکثریت نکبتی گیر افتادهام؟ خیالم راحت نیست. یعنی تنگناهراسی[24] است؟ ترس از جمع؟ یا عقل سلیم؟ میشود که یک تک نفر راست بگوید، در حالی که کل دنیا فکر میکنند حق با خودشان است؟ بگذار فکرش را نکنم. بیا سینهخیز برویم و کارهای مهیج بکنیم و ماشه را بکشیم. آنجا، و آنجا!
گروه دویدند و جاخالیدادند و دویدند و در سایهها قوز کردند و دندان قروچه کردند و نفسنفس زدند، آخر هوا رقیق بود، به درد دویدن نمیخورد؛ هوا رقیق بود و گاهگاهی مجبور میشدند پنج دقیقهای بنشینند، خسخس کنند و لکههای تیره جلوی چشمشان بیاید، هوای رقیق را ببلعند و هی کمشان بیاید، چشمهایشان را تنگ کنند و سر آخر پا شوند و تفنگهایشان را بلند کنند تا آن هوای تابستانی رقیق را بدرند و سوراخ کنند، سوراخهایی از غرش و از حرارت.
اسپندر همان جا که بود ماند، فقط هر از گاهی شلیکی میکرد.
پارکهیل به دو رو به بالای تپه، نعره میزد: «مغزت گهت را پخش زمین میکنم!»
ناخدا با تفنگ پشت پارکهیل را نشانه گرفت. او تفنگ را پایین کشید. «چکار داشتی میکردی؟» را از دست لش و از تفنگ پرسید.
نزدیک بود پارکهیل را از پشت بزند. «یا خدا.»
پارکهیل را دید که هنوز میدوید، سپس خودش را پرت کرد تا درازکش پناه بگیرد.
تور گشاد افراد ناخدا داشت اسپندر را به دو دوره میکرد. بالای تپه، پشت دو تختهسنگ، اسپندر نشسته بود، از فرسودگی ناشی از بیهوایی نیشخند میزد و زیر هر دو بغل دو جزیره از عرق. ناخدا دو تختهسنگ را دید. یک فاصلهی ده سانتیمتری بین آنها بود، راهی باز تا سینهی اسپندر.
پارکهیل نعره زد: «هی عوضی! یک تیکه سرب دارم برای توی مخت!»
ناخدا وایلدر منتظر ماند. فکر کرد، یالا اسپندر. بزن برو، مگر خودت نگفتی. چند دقیقه بیشتر برای فرار فرصت نداری. بزن برو و بعداً برگرد. یالا. خودت گفتی میروی. برو توی همان نقبی که گفتی پیدا کردهای، همانجا بمان، ماهها و سالها زنده بمان، کتابهای خوبت را بخوان و توی آن حوضهای معبد آبتنی کن. یالا دیگر، الان، مرد، قبل از اینکه دیر شود.
اسپندر از جایش تکان نخورد.
ناخدا تفنگش را برداشت. نگاهی به مردانی که میدویدند و مخفی میشدند انداخت. نگاهی انداخت به برجهای دهکدهی تمیز کوچک مریخی که مثل مهرههای تازه تراشیدهی شطرنجی مرمری بودند، نشسته در عصرگاه. نگاهی به تختهسنگها و فاصلهی بین آنها که سینهی اسپندر آنجا معلوم شده بود انداخت.
پارکهیل با نعرهای از روی خشم، جهید و به بالا یورش برد.
ناخدا گفت: «نه، پارکهیل. تو را نمیتوانم بگذارم این کار را بکنی. نه تو، نه کس دیگری را. نه، هیچکدامتان. فقط خودم.» و تفنگش را بلند کرد و نشانه رفت.
اندیشید یعنی پس از این پاک خواهم بود؟ این درست است که من دارم این کار را میکنم؟ بله، هست. من میدانم چه میکنم برای چه دلیلی و درست است، چون به نظرم من آدم این کار هستم. امیدوارم و دعا میکنم که وجدانم بتواند با این موضوع کنار بیاید.
سرش را به سمت اسپندر تکان داد. نجوایی بلند در داد که هیچکس نشنید. «یالا. سی ثانیهی دیگر به تو وقت میدهم که فرار کنی. سی ثانیه!»
ساعت روی مچش تیک و تیک میکرد. ناخدا تماشایش کرد که تیک و تیک میکند. افراد داشتند میدویدند. اسپندر جنب نخورد. ساعت مدتی دراز تیک و تیک کرد. صدایش در گوش ناخدا خیلی بلند بود. «یالا اسپندر، یالا، فرار کن، برو.»
سی ثانیه سر آمد.
تفنگ نشانه رفت. ناخدا نفسی عمیق کشید و با بازدمش بر آورد: «اسپندر.»
ماشه را کشید.
همهاش یک پاشش گرد سنگ در نور آفتاب به هوا رفت. پژواک شلیک محو شد.
ناخدا برخاست و رو به افرادش داد کشید: «او مرده.»
بقیه باورشان نشد. زاویهی دیدشان نگذاشته بود که آن یک شکاف را در سنگها ببینند. آنها دیدند که ناخداشان، تنها، به بالای تپه دوید، و اندیشیدند یا خیلی شجاع است یا خیلی مجنون.
چند دقیقه بعد افراد به دنبالش آمدند.
آنها دور جسد جمع شدند و یکیشان گفت: «توی سینه؟»
ناخدا بالا را نگاه کرد و گفت: «توی سینه.» دید که سنگها چطور رنگشان زیر اسپندر عوض شده است. «نمیدانم چرا او ایستاد. نمیدانم چرا نرفت، قرار بود فرار کند. ماندهام چرا ماند و خودش را به کشتن داد.»
یکی گفت: «کسی چه میداند؟»
اسپندر همانجا مانده بود. دستهایش هر دو مشت. یکی دور تپانچه و آن دیگری دو کتابی نقرهای زیر نور خورشید میدرخشید.
ناخدا با خود فکر کرد یعنی به خاطر من بوده؟ یعنی به خاطر این بوده که من حرفش را قبول نکردم؟ یعنی اسپندر از کشتن من خوشش نمیآمد؟ من فرقی با بقیهای که اینجا هستند دارم؟ به خاطر این بود؟ یعنی به نظرش میتوانست به من اعتماد کند؟ چه پاسخی غیر از این هست؟
هیچ. کنار آن تن خاموش زانو زد.
با خود اندیشید باید با این بسازم. نمیتوانم ناامیدش کنم. اگر به نظرش رسیده بود که چیزی در من هست که به خودش شبیه است و به این خاطر نمیتوانست مرا بکشد، عجب کاری در پیش دارم! درست است، بله، همین است. من دوباره خود اسپندر هستم، ولی من پیش از شلیک فکر میکنم. من اصلاً شلیک نمیکنم، من نمیکشم. من روی مردم کار خواهم کرد. و او نمیتوانست مرا بکشد چون من خودش هستم تحت شرایطی اندک متفاوت.
ناخدا آفتاب را بر پشت گردنش احساس کرد. شنید که میگوید: «اگر قبل از اینکه کسی را بکشد آمده بود و با من صحبت کرده بود، یک طوری با هم میساختیم.»
پارکهیل گفت: «چه را میساختید؟ با امثال این چطور میتوانستیم بسازیم؟»
نغمهای از گرما روی زمین بود و از سنگها و از آسمان آبی. ناخدا گفت: «به نظرم درست میگویی. هیچوقت نمیشد با هم باشیم. اسپندر با من، شاید. ولی اسپندر با تو و بقیه، نه، هرگز. بهتر شد برایش. آن قمقمه را رد کنید بیاید.»
ناخدا بود که تابوت آهکی خالی را برای اسپندر پیشنهاد داد. یک دسته مقبرهی باستانی یافته بودند. اسپندر را با موم و می ده هزار ساله درون صندوقی نقرهای قرار دادند، دستهایش گره روی سینه. آخرین چیزی که از او دیدند چهرهی آرامش بود.
چند دقیقهای در آن مغارهی کهن ایستادند. ناخدا گفت: «فکر میکنم بد نباشد که شماها هر از گاهی یادی از اسپندر بکنید.»
از مقبره بیرون رفتند و در مرمرین را بستند.
عصر روز بعد، پارکهیل در یکی از شهرهای متروک قدری تمرین هدفگیری کرد. پنجرههای بلوری را میزد و نوک برجهای شکننده را میپراند. ناخدا پارکهیل را گرفت و دندانهایش را بیرون ریخت.
[1] Captain Wilder
[2] Cheroke
[3] Hathaway
[4] Sam Parkhill
[5] Jeff Spender
[6] Gibbs
[7] Biggs
[8] Ginnie
[9] Schoenke
[10] Rockefeller
[11] King George
[12] Dupont
[13] Whitie
[14] Lord Byron
[15] برگردان این شعر به فارسی کاری از خانم سارا حسینپور کهواز است.
[16] McClure
[17] Cherokee یک طایفه از سرخپوستان
[18] Oklahoma
[19] Mexico City
[20] Cortez
[21] Darwin
[22] Huxley
[23] Freud
[24] Claustrophobia