آلیس هستینگ بردلی در سال ۱۹۱۵ در خانوادهای روشنفکر و اهل علم به دنیا آمد. پدرش هربرت بردلی وکیل و طبیعتشناس بود و مادرش مری هستینگ بردلی نویسندهی رمان و کتابهای سفرنامه بود. او در سالهای کودکی به همراه پدر و مادرش به مسافرتهای زیادی رفت و اولین بار در سن هفت سالگی به آفریقای مرکزی رفت که بعدها درونمایهی داستان کوتاهش به نام «زنهایی که مردها آنها را نمیبینند» قرار گرفت. آلیس بردلی خیلی چیزها بود، طراح و نقاش، افسر عکسبرداری، مامور دونپایهی سی آی ای، روانشناس، نویسنده و منتقد هنری. در سال ۱۹۴۲ به ارتش نیروی هوایی پیوست و افسر عکسبرداری بود و به درجهی سروانی رسید که برای یک زن درجهی بالایی بود. در مجلهی شیکاگو سان با نام آلیس بردلی دیوی(نام خانوادگی همسر اولش) نقد هنری مینوشت و مدت کوتاهی در CIA کار میکرد.
بعد از بیرون آمدن از ارتش در دانشگاه هنر خواند و در روانشناسی تجربی دکترا گرفت. پس از پایان تحصیلاتش در دانشگاه با نام مستعار جیمز تیپتری شروع به نوشتن داستانهای کوتاه علمیتخیلی کرد. او یک دلیل مشخص برای انتخاب نام مستعار بیان نکرده، ولی از آنجا که زن بود و در هر فعالیتی که پیش میرفت، بالاخره جامعه یک جا مانع او میشد و چون از شنیدن این که «شیوهی زندگیاش» درست نیست به ستوه آمده بود، این بار تصمیم گرفت که با شخصیتی ساختگی شروع به نوشتن کند و بعدها چنین گفت: «از این که در هر کاری اولین زن باشد» خسته شده بود، البته او واقعا اولین زن نویسندهی علمیتخیلی نبود، ولی تعداد زنهای موفق در این زمینه شاید از انگشتان یک دست هم بیشتر نمیشد و از سویی شاید نمیخواست به شهرت هنریاش لطمه بخورد. با این که اولین رمانش را در سال ۱۹۶۸ منتشر کرد که موج نوی علمیتخیلی آغاز شده بود و اورسولا کی لگویین نویسندهای معروف شده بود، اما به هرحال هنوز نوشتن بسیاری علمیتخیلی را نوعی سخیف از ادبیات به حساب میآوردند و شاید برای کسی که هنر خوانده و منتقد هنری بوده، پرداختن به این گونهی ادبی سبک به نظر میآمد. باری به هرجهت او شروع به نوشتن به این نام کرد، او در مراسم عمومی شرکت نمیکرد و هیچوقت سخنرانی و ورکشاپ نداشت و کسی هرگز او را نمیدید.
اما ورودش به جامعهی علمیتخیلی، ورودی موفقیت آمیز بود، او نامههای دلگرمکننده از جان دبلیو کمبل و هری هریسون دریافت کرد. جیمز تیپتری(tiptree نام یک برند مربا بود) فقط یک نام مستعار نبود. این طور نبود که نویسندهای به نام مستعار چیزهایی را که نمیتواند رُک بگوید، بنویسد، آلیس بردلی هم مثل بسیاری از افراد چندین بعد و شخصیت داشت، او بُعد مردانهی شخصیت خودش را به تیپتری داده بود و داستانهایی مینوشت که اغلب درونمایههای فمینیستی داشتند و همه گمان میکردند او از آن دسته مردهای طرفدار جنبش فمینیسیم است. و با این که او در مراسم عمومی و در بین طرفدارها حضور پیدا نمیکرد، شروع به نوشتن نامه به دیگر نویسندگان علمیتخیلی و طرفدارها کرد و به یکی از محبوبترین نامهنگارها بین نویسندهها تبدیل شد. در این دوران او با نویسندههایی چون لگویین، هارلن الیسون، فردریک پول،جوانا راس و آن مکآفری دوست شد. نامههای او به اورسولا کی لگویین تا آخر عمرش و حتا بعد از برملا شدن هویت واقعیاش ادامه پیدا کردند. لگویین او را فقط درخت(Tree)صدا می کرد.
گاهی اوقات در نامههایی که می نوشت بیاحتیاطی میکرد، برای مثال در یکی از نامهها به جوانا راس دربارهی فمینیسم شوخی کرد و او در پاسخ نوشت: «تو عضوی از این خانواده نیستی که این طوری شوخی کنی و حتا اگر زن هم بودی عضو آن نمیشدی.» بردلی که نمیخواست دستش رو شود، در پاسخ به او نوشت «من فقط یک پیرمرد نفهمِ از خودراضیِ دهن گشادم.» هر از گاهی یکی از دوستان نزدیکش به او پیشنهاد میداد که در مجامع عمومی خودی نشان دهد، ولی او از برملا شدن رازش وحشتزده بود و میگفت چیز جذاب و به دردبخوری در زندگی او وجود ندارد که بخواهد به کسی بگوید.
یکبار یکی از طرفدارانش به نام دیوید گرولد از روی آدرسهای پستی به خانهی او رفت و با زنی رو به رو شد که میگفت آدرس را اشتباه آمده. آلیس شلدون بابت این رویارویی بسیار شرمنده بود و در وصیتنامه اش خطاب به گرولد نوشت: «تو به نظر خیلی خوب بود و احساس وحشتناکی داشتم که آن طور ردت کردم.»
اما گرولد به ماجرا ظنین شده بود و به دیگر طرفدارها در این باره نامه نوشت. آن مکآفری نامهای خطاب به تیپتری نوشت و به او اطمینان داد که: «ممکن است من در اشتباه باشم ولی حتا این طور هم باشد مهم نیست، تیپتری تصمیم گرفته ناشناس باشد و همینطور هم میماند.» لگویین برایش نوشت: «من یک درخت میشناسم و او دوست دارد حریم شخصی اش را داشته باشد، مثل بیشتر درختها و درست هم هست. ماهیتش این طور است. اصلا شیوهی درختها همین است.» تیپتری خودش خطاب به الیسون نوشت: «راستش را بخواهید من یک پرستار فراری هستم که در FBI کار میکنم.»
اینجا بود که شک و تردیدها بیشتر شد و ملت داستانسازی کردند و به شایعهها شاخ و برگ دادند. با قدرت یافتن جنبش فمینیسم آلیس بردلی احساس میکرد باید کاری کند، ولی نه میتوانست واقعا یک مرد باشد و نه میتوانست شخصیت واقعی خودش را لو بدهد، این طوری شد که یک شخصیت ساختگی دیگر به نام راکوونا شلدون خلق کرد(شلدون نام خانوادگی همسرش بود) که این یکی آشکارا زن بود و باقیماندهی شخصیت خودش را که به تیپتری نداده بود، به راکوونا شلدون بخشید. اما این یکی از آغاز نامی مضحک داشت و همین کار را خراب کرده بود.
در مراسم Worldcon سال ۱۹۷۴(مراسمی که در آن برندهی جایزهی هوگو مشخص میشود) بین شرکتکنندگان شایعه شد که او در مراسم حضور دارد و حتا یکی از طرفدارها خودش را تیپتری جا زد و شروع کرد به امضا کردن به جای او. در آن سال او جایزهی هوگو را برای داستان سایبرپانک «the girl who was plugged in برنده شد. جف اسمیت جایزه را به جای او قبول کرد و مجبور بود ملت را متقاعد کند که او واقعا جیمز تیپتری نیست.
دو سال بعد، در سال ۱۹۷۶ مادرش درگذشت و او به تعدادی از دوستانش گفت که مادر پیرش از دنیا رفته. چند تایی از آشنایان تیپ صفحهی متوفیهای روزنامههای شیکاگو را بررسی کردند و یک آگهی فوت برای مری هستینگز بردلی پیدا کردند، نویسندهی سفرنامه و کاشف آفریقا. در فهرست تسلیت نویسندگان نام تنها فرزندش نوشته بود: «آلیس بردلی شلدون». در همین سال او نامهای به جف اسمیت نوشت و اعتراف کرد تیپتری و راکونا شلدون هر دو خود او هستند. بلافاصله نامهای به لگویین نوشت تا حقیقت را خودش قبل از هر کسی به او گفته باشد. لگویین در پاسخ برایش نوشت:
آه چقدر عجیب عجیب حیرتانگیز، زیبا، تصورنکردنی است. فکر نکنم هرگز در زندگی ام غافلگیر شده باشم. چیزهایی اتفاق میافتند و بعد وقتی که ماجرا برملا میشود آدم با خودش میگوید البته که این طور است، من در اعماق قلبم میدانستم این طوری است. ولی این بار خیر! به خداقسم که نمی دانستم! و این یک سرخوشی و شادمانی است که آدم به دلیلی این طور واقعی و از ته دل غافلگیر شود. مثل یک کادوی کریسمس بود! من تیپتری خودم را خیلی خوب میشناختم و به درک که جنسیتش چیست...من از واکنش مردم خبر ندارم، گمانم کسانی هستند که سرزنشت کنند، اما باید روحی بسیار حقیر باشد که بتواند چنان شخصیت بامزه و تاثیرگذار و شگفتانگیزی را سرزنش کند. اصلا به کسی چه؟ برای چه آنها هم شاد نشوند؟ من که نمیتوانم بفهمم چرا..باز هم فکر میکنم تمام دوستانت مثل من ذوقی کودکانه خواهند داشت و دربارهی دنیای علمیتخیلی هم..خدای من به کسی چه اصلا؟ چه اهمیتی دارد؟ امیدوارم چشمهای ریزشان گشاد شود و دهانهایشان همینطوری باز بماند. تیپ میتواند با من خداحافظی کند اما من که با تیپ خداحافظی نمیکنم، اصلا برای چه این کار را بکنم؟ نمیشود به جایش به آلی سلام کنم؟ اوه آلی خوش آمدی، کاش همهی دوستهایم مثل تو بودند.
کم کم دیگران هم به او پاسخ دادند، در مورد هارلن الیسون اولش کمی سوتفاهم شد، خب در مورد آدم سرسختی مثل الیسون چه انتظار دیگری میرود؟ اما او هم کمی بعد برایش نوشت:
من نمیخوام استعداد آلی را با گفتن حرفهایی از این قبیل که او به این خاطر و به آن خاطر معروف شده بود زیر سوال ببرم، یا این که او مردی بود که بخش زنانهی وجودش را میشناخت و از این مزخرفات. داستانهای او واقعا حیرتانگیز بودند. او یکی از خلاقترین نویسنده های دوران ما است و کیفیت استعداد آلی و بینش او و درخشانی نوشتههایش او را به شهرت رساند..بنابراین به دنبال هیچ دلیل دیگری برای شهرت و موفقیت این زن نمی گردم. او محشر بود. همین. او یک نویسندهی بینظیر بود.
فردریک پول نوشت: «خب به جهنم! البته که هنوز دوست هستیم! دوستها در شکل و اندازه و رنگ و جنسیتهای مختلف هستند و من آن قدر زیاد دوست یا نویسندهی قابل احترام ندارم که بخواهم یکی را همین طوری دور بریزم.» بردلی از نوشتن به جوانا راس کمی هراس داشت پس به او تلفن زد و راس خیلی سرخوش جواب داد. سیلوربرگ که آنقدر دربارهی مرد بودنش مطمئن بود و از او دفاع کرده بود گفت: «فکر کنم باید یک کلاغ را درسته قورت بدهم. اما از دستت ناراحت نیستم. تو من را گول نزدی، خودم خودم را گول زدم. ولی به درک.» جف اسمیت قبول کرد کارگزار ادبی او، شلدون، تیپتری و راکونا باشد و آلفرد بستر که هیچوقت با او نامهنگاری نداشت برایش نوشت: «در مقابلت تعظیم میکنم.»
درون مایهی آثار:
تیپتری از اوائل دههی شصت قدم به دنیای علمیتخیلی گذاشت و داستانهایی با ضرباهنگ تند دربارهی سفینههای فضایی، جنسیت بیگانهها و حرص زدن دولتهای میان کهکشانی مینوشت. او بسیار خلاق و با استعداد بود و صدایی قدرتمند در عرصهی علمیتخیلی. اگرچه هرگز کسی با این صدا صحبت نکرده بود. داستان هایی که او می نوشت درخشان و از سویی کمی ناراحت کننده بودند. او در داستانهایش به راحتی دربارهی مسائل جنسی مینوشت و شاید همین باعث میشد راحتتر او را یک مرد تصور کنند. نکتهی بارز دیگر در داستانهای وجود «مرگ» بود. اغلب داستان های او به مرگ و ویرانی ختم میشدند. اما چیزی که در داستان هایش قدری ناراحت کننده بود، مسائل جنسی نبود، حضور مرگ و ویرانی هم نبود، بلکه ترکیب این دو با هم بود. داستانهای او چون پیغامهایی فوری از یک خانهی تسخیر شده در گوشهای از میرایی و شهوانیت بودند. انسانها با بیگانهها ملاقات میکردند و روحشان را واگذار میکردند تنها برای فرصتی برای همبستر شدن با آنها. مردی که عاشق زمین بود زمین را از بین میبرد تا آن را نجات دهد و در این راه خودش را هم میکشت.
تیپتری مثل فیلیپ کی دیک از علمی تخیلی استفاده می کرد تا اهمیت همدلی را نشان دهد و معنای انسانیت را کنکاش کند. البته او مثل فیلیپ کی دیک دربارهی ماهیت واقعیت تردی نداشت. برای او واقعیت چیزی عینی بود و ماموریت انسان این بود که یا ببیندش یا بمیرد. یا این که یاد بگیرد خودش را ببیند، واقعیت انسانی ساخته از گوشت و خون و احساسات چیزی بود که تیپ تری را سر ذوق میآورد. آیا میتوان به جسم اعتماد کرد؟ آیا جسم ما به ما خیانت میکند؟ جسم ازما چه میخواهد؟ آیا میشود از شرش خلاص شد؟
این نویسندهی مذکر که از فناوریهای فضایی و امورات داخلی دولت مینوشت، با زنها حس همدلی خوبی داشت. او دربارهی بیگانگی زنها در جامعهی مردسالار مینوشت و به همین دلیل او را یک مرد فمینیست به حساب میآوردند، مردی که زنها را درک میکرد. با این حال داستانهایش چنان پر از ماجراجویی مردانه، فلسفه و اشتیاق برای زنها بود که همه مطمئن بودند با یک مرد سر و کار دارند. به همین دلیل بود که رابرت سیلوربرگ چنان از مرد بودن او مطمئن بود و در مقدمهای بر یکی از کتابهای تیپتری نوشت: این تفکر که او زن است، بسیار مضحک است. از دید من در نوشتههای او چیزی بسیار مردانه وجود دارد. از دیگر درونمایههای آثار او سایبرپانک بود که الهامبخش نویسندگانی چون ویلیام گیبسون شد.
به زودی ترجمهی داستان the girl who was plugged in را در سایت شگفتزار بخوانید.
منابع: