این داستان با نام اصلی Imposter اولینبار در سال ۱۹۵۳ منتشر شده است. نگاه کنید به کتابشناسیِ داستان. این داستان بخشی از مجموعه محتوایی است که در قالب برنامهی درونمایهی فیلیپ ک. دیک برای بزرگداشت این نویسنده توسط آکادمی فانتزی تهیه شدهاست. فیلیپ کیندرد دیک یا Philip Kindred Dick، (۱۶ دسامبر ۱۹۲۸-۲ مارس ۱۹۸۲) با نامهای «ریچارد فیلیپس» (معکوس نام خود) و «جک دولند» هم مینوشت. فیلیپ ک. دیک، نویسندهای علمیتخیلی است که بین عامه بیشتر به خاطر اقتباسهای سینمایی آثارش شهرت دارد.
اسپنس اولهم[1] گفت: «یه روزی از همین روزا، یه استراحتی به خودم میدم.» وقت صبحانه بود. به همسرش نگاه کرد و ادامه داد: «فکر میکنم یه استراحت کوچولو دیگه حقمه. ده سال خیلیه.»
«پروژه چی؟»
«بدون من هم میشه تو جنگ پیروز شد. این کرهی خاکی ما اون قدرا هم در خطر نیست.» اولهم پشت میز نشست و سیگاری روشن کرد. «ماشینهای خبرساز[2] یه جوری اخبار رو تغییر میدن که انگار فضاییها بالای سرمونن. میدونی دوست دارم مرخصی برم کجا؟ دوست دارم برم تو کوههای بیرون شهر چادر بزنم. همونجایی که اون دفعه رفتیم. یادته؟ همون جا که سماق کوهی کندم. همونجا که نزدیک بود پات رو بذاری رو یه مار گوفر[3].»
مری[4] شروع کرد به جمع کردن بشقابها. «ساتن وود[5] رو میگی؟ چند هفته پیش آتیش گرفت. فکر کردم خودت میدونی. میگن یهو آتیش سوزی شده.»
چهرهی اولهم از رنگ و رو افتاد. «کسی نرفت ببینه چرا؟» لبهایش شکلی خشن به خود گرفتند. «دیگه واسه کسی مهم نیست. همهی فکرشون پیش جنگه.» آروارههایش را برهم فشرد. همهی اتفاقات در ذهنش به تصویر درآمدند. فضاییها، جنگ، کشتی سوزنی[6] فضاییها.
«مگه میشه به چیز دیگهای هم فکر کرد؟»
اولهم به تأیید حرف همسرش سر تکان داد. مسلماً حق با او بود. سفینههای کوچک و تیرهی دشمن، بیرون آلفا قنطورس[7] به سادگی از سد رزمناوهای زمین عبور کرده و آنها را چون سنگپشتهایی ناتوان پشت سر گذاشته بودند. تمام مسیر تا خود زمین، جنگ، یکطرفه بود.
تمام مسیر جنگ یکطرفه بود تا اینکه آزمایشگاههای وستینگهاوس[8] پاسحباب[9] را عرضه کردند. حباب به دور کلانشهرهای زمین و درنهایت به دور کل کرهی خاکی اولین خط دفاعی به شمار میآمد؛ یا به قول ماشینهای خبرساز اولین پاسخ قانونی به متجاوزان فضایی.
اما پیروزی در جنگ، مسألهی دیگری بود. محققان در هر آزمایشگاهی و بر هر پروژهای، بیوقفه و روز و شب کار میکردند تا به بیشتر از این دست پیدا کنند؛ یعنی سلاحی برای حمله. مثلاً همین پروژهی خودش. هر روز هر روز، هرسال و هرسال.
اولهم ایستاد و سیگارش را خاموش کرد. «مثل شمشیر داموکلس[10] همیشه بالا سرمون آویزونه. دیگه دارم خسته میشم. یه استراحت طولانی میخوام. البته فکر میکنم همه همینطوریان.»
ژاکتش را از روی میز برداشت و رفت بیرون روی ایوان جلوی در. دیگر باید سر و کلهی خودروی سریع و کوچکی که او را با خود به محل پروژه میبرد پیدا میشد.
به ساعتش نگاه کرد و گفت: «خدا کنه نلسون[11] دیر نکنه. ساعت هفت شد.»
مری که چشمانش را به فضای بین ردیف خانهها دوخته بود، گفت: «ایناهاش، اومد.» خورشید پشت بامها میدرخشید و بر ورقههای سنگین سربی انعکاس مییافت. ساکت بود؛ چند نفری بیشتر تکان نمیخوردند. «میبینمت. شب بیشتر از شیفتت نمونیها، اسپنس!»
اولهم در خودرو را باز کرد و سوار شود. آهی کشید و به صندلی تکیه داد. مرد مسنتری همراه نلسون بود.
وقتی خودرو با سرعت به راه افتاد گفت: «خب؟ خبری چیزی نشده؟»
نلسون گفت: «طبق معمول، چندتا سفینهی فضاییها رو زدیم و یه سیارک دیگه رو به دلیل مسایل استراتژیک ول کردیم.»
«وقتی پروژه رو به مرحلهی آخر برسونیم خیلی خوب میشه. شاید فقط هارت و پورت ماشینهای خبرسازه اما تو این ماهی که گذشت حس کردم همهچی خشک و جدیه؛ زندگی دیگه رنگی نداره.»
همراه نلسون ناگهان گفت: «فکر میکنید جنگ بیخوده؟ خود شما جزء لاینفک جنگ هستید.»
نلسون گفت: «ایشون سرگرد پیترز[12] هستند.» اولهم و پیترز دست دادند. اولهم چهرهی پیترز را زیر نظر گرفته بود.
گفت: «چی باعث شده صبح به این زودی این ورا سر بزنید؟ یادم نمییاد شما رو سر پروژه دیده باشم.»
پیترز گفت: «نه، من جزء اعضای پروژه نیستم اما راجع به کاری که میکنید یه چیزایی میدونم. کار خود من کلاً فرق داره.»
نگاهی بین او و نلسون رد و بدل شد. اولهم متوجه این موضوع شد و ابروهایش را در هم کشید. خودرو داشت سرعت میگرفت و مثل برق از میان زمینهای لمیزرع به سمت دورنمای ساختمان پروژه میرفت.
اولهم گفت: «کارتون چیه؟ نکنه مجاز نیستید راجع بهش صحبت کنید؟»
پیترز گفت: «کارم دولتیه. با اف.اس.ای[13] کار میکنم، بخش امنیتی.»
اولهم ابرویش را بالا برد. «جداً؟ به این ورا هم دشمنی نفوذ کرده؟»
«راستش رو بخواین اومدم اینجا شما رو ببینم، آقای اولهم.»
اولهم سر در نمیآورد. حرفهای پیترز را برای خودش بالا و پایین کرد اما چیزی نفهمید. «که من رو ببینید؟ که چی بشه؟»
«تا شما رو به عنوان یک جاسوس متجاوز فضایی دستگیر کنم. برای همینه که صبح به این زودی بیدارم. بگیرش نلسون...»
نلسون اسلحهاش را به پهلوی اولهم فرو کرد. دستان نلسون به خاطر هجوم احساسات به بیرون میلرزیدند. رنگ بر رخسار نداشت. نفس عمیقی کشید و دوباره آن را بیرون داد.
زیرلبی به پیترز گفت: «الان بکشیمش؟ فکر کنم باید الان بکشیمش. نمیتونیم صبر کنیم.»
اولهم به چهرهی دوستش زل زد. دهانش را باز کرد تا حرفی بزند اما صدایی نیامد. هر دو به او نگاه میکردند. از ترس سرد و بیروح شده بودند. اولهم سرگیجه داشت. سرش درد میکرد. دنیا دور سرش میچرخید.
زیرلب گفت: «نمیفهمم قضیه چیه؟»
درست همان لحظه، خودروی پرنده از روی زمین برخاست و به سمت فضای خارج جو شتاب گرفت. آن پایین مکان پروژه لحظه به لحظه کوچکتر و کوچکتر و درنهایت ناپدید شد. اولهم دهانش را بست.
پیترز گفت: «میشه یک کم صبر کرد. میخوام اول چندتا سؤال ازش بپرسم.»
اولهم گیج و سردرگم به پیش رویش چشم دوخته بود.
پیترز رو به صفحهی نمایش گفت: «دستگیری با موفقیت انجام شد.» روی صفحه، سیمای سرپرست امنیتی به نمایش درآمد. «خیال همه راحت شد.»
«مشکلی پیش نیومد؟»
«هیچ مشکلی. بیهیچ شکی سوار ماشین شد. به نظر نمیرسید حضور من براش خیلی غیرعادی باشه.»
«الان کجایید؟»
«توی پاسحباب هستیم. داریم با حداکثر سرعت میریم بیرون. خیالتون جمع. وضعیت بحرانی تموم شده. خوب شد که جتهای پرواز این وسیله سر پا بودن. اگه در اون مرحله مشکلی پیش میاومد...»
سرپرست امنیتی گفت: «بذار ببینمش.» مستقیماً به اولهم نگریست که دستانش را روی پاهایش گذاشته و به جلو چشم دوخته بود.
«پس اینه.» مدتی همان طور به اولهم نگاه کرد. اولهم چیزی نگفت. بالاخره سرپرست رو به پیترز سر تکان داد. «خیلی خب، دیگه بسه.» ردی از نفرت بر اعضای چهرهاش چین انداخت. «هر چی باید میدیدم رو دیدم. کاری که کردی خیلی ارزشمند بود. بچهها دارن برای هر جفتتون یه مراسم تقدیر تدارک میبینن.»
پیترز گفت: «لازم نیست.»
«چه قدر خطر وجود داره؟ هنوز هم احتمالش زیاده که...»
«امکانش هست، اما نه خیلی زیاد. تا جایی که من میدونم یک عبارت کلیدی شفاهی داره. به هر صورت باید ریسک کنیم.»
«به پایگاه ماه خبر میدم شما دارین میاین.»
پیترز سرش را به نشانهی نفی تکان داد. «نه، سفینه رو اون طرف پایگاه فرود میارم. اینطوری خطرش کمتره.»
«هر طور که مایلی.» سرپرست دوباره به اولهم نگاه کرد. اینبار چشمانش برق زد و بعد تصویرش محو شد . صفحهی نمایش خالی بود.
اولهم نگاهش را به پنجره دوخت. سفینه در پاسحباب بود و هرلحظه بر سرعتش میافزود. پیترز عجله داشت. زیرپایش، زیر کف، جتهای غُرانِ خودرو کاملاً باز بودند. آن دو نگران بودند و به طور دیوانهواری عجله داشتند و این به خاطر او بود.
کنار دستش نلسون روی صندلی تکانی به خود داد و گفت: «فکر میکنم الان باید انجامش بدیم. حاضرم واسه تموم شدنش هر کاری کنم.»
پیترز گفت: «آروم باش. بیا یه کم سفینه رو برون تا باهاش صحبت کنم.» خودش را کنار اولهم جا کرد و به صورتش نگریست. فوراً دستش را جلو آورد و با احتیاط دست و گونهی او را لمس کرد.
اولهم چیزی نگفت. دوباره پیش خودش گفت: اگه میشد یک جوری به مری خبر بدم. اگه میشد یه راهی پیدا کنم تا بهش بگم.... چشمانش را دور سفینه چرخاند. چهطور؟ صفحهنمایش؟ نلسون تفنگ به دست، آن کنار نشسته بود. هیچ کاری از دستش برنمیآمد. گیر افتاده بود.
اما چرا؟
پیترز گفت: «گوشاتو وا کن. میخوام ازت چندتا سؤال بپرسم. خودت میدونی داریم کجا میریم. داریم میریم سمت ماه. یه ساعت دیگه روی سمت خالی ماه فرود میایم. وقتی فرود اومدیم فوراً میدیمت دست یه گروه که اونجا منتظرن. جسمت بلافاصله نابود میشه. متوجه شدی؟» به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد: «تا دو ساعت دیگه، اعضای بدنت روی ماه پخش میشه. هیچی ازت باقی نمیمونه.»
اولهم تقلا میکرد تا در آن حالت گیجی چیزی بگوید. «میشه بهم بگی...»
پیترز سری تکان داد و گفت: «قطعاً بهت میگم. دو روز پیش گزارشی دریافت کردیم که یک سفینهی متجاوز، پاسحباب رو سوراخ کرده. اون سفینه جاسوسی رو به شکل یک روبوت انساننما رها کرده. وظیفهی روبوت این بوده که انسان خاصی رو بکشه و جاش رو بگیره.»
پیترز با آرامش به اولهم نگریست.
«داخل روبوت یه بمب اتمی اورانیومی[14] بود. عامل ما نمیدونست بمب چهطور منفجر میشه، اما حدس میزد با یه عبارت شفاهی باشه. با چند تا کلمه. روبوت مثل کسی که کشته زندگی میکنه، فعالیتهای معمول قربانی رو انجام میده، کارش رو و زندگی اجتماعیش رو. طوری ساخته شده که عین اون فرد باشه. کسی تفاوتش رو متوجه نمیشه.»
چهرهی اولهم به سفیدی گچ شد.
«شخصی که روبوت قرار بود خودش رو به جای اون جا بزنه، اسپنس اولهم بوده. یک شخصیت عالیرتبه در بخش پروژههای تحقیقی. چون این پروژهی خاص داشت به مرحلهی تعیینکنندهای میرسید، حرکت یک بمب زنده به سمت مرکز پروژه...»
اولهم به پایین، به دستهایش زل زد. «اما من اولهم هستم.»
«به محض اینکه روبوت اولهم رو پیدا کرده و اون رو کشته، جانشینش شدن برایش موضوع پیچیدهای نبوده. سفینه هشت روز پیش روبوت رو پیاده کرده. جانشینی احتمالاً اواخر هفتهی گذشته، وقتی که اولهم برای قدمزدن به تپهها رفته، انجام گرفته.»
اولهم گفت: «اما من اولهم هستم.» رو به نلسون که پشت صفحهی کنترل نشسته بود کرد و گفت: «منو نمیشناسی؟ من و تو بیست ساله با هم دوستیم. یادت نمیآد با هم رفتیم دانشگاه؟» از جایش بلند شد. «من و تو هم اتاقی بودیم.» به سمت نلسون رفت.
نلسون با خشونت گفت: «نزدیک من نیا!»
«گوش بده. سال دوم رو یادت میاد؟ اون دختره رو یادته؟ اسمش چی بود...» پیشانیاش را مالید. «همون که موهای سیاهی داشت. همون که خونهی تد[15] دیدیمش.»
نلسون با خشونت تفنگ را تکان داد. «بسه. دیگه نمیخوام بشنوم. تو کشتیش! توِ... ماشین!»
اولهم چشمانش را به چشمان نلسون دوخت و گفت: «اشتباه میکنی. نمیدونم چی شده، اما اون آدمآهنی دستش به من نرسیده. یه اشتباهی شده. شاید سفینه سقوط کرده.» رو به پیترز کرد و ادامه داد: «من اولهم هستم. این رو میدونم. جابهجاییای اتفاق نیفتاده. من همونیم که همیشه بودم.»
خودش را لمس کرد. دستانش را بر بدنش کشید. «باید یه راهی برای اثباتش وجود داشته باشه. من رو به زمین برگردونید. آزمایش اشعهی ایکس، بررسی عصبشناختی؛ بالاخره یه راهی هست که نشونتون بده. یا شاید هم بتونیم سفینه رو پیدا کنیم.»
نه پیترز و نه نلسون حرفی نزدند.
دوباره گفت: «من اولهم هستم. میدونم که خودمم. اما نمیتونم ثابت کنم.»
پیترز گفت: «خود ربوت نمیفهمه که اسپنس اولهم واقعی نیست. ذهن و جسمش با هم میشه اولهم. یه حافظهی مصنوعی داره که خاطراتِ قلابی توش جا میگیرن. شبیه قربانی میشه، خاطراتش رو برمیداره، افکارش رو، علایقش رو، کارش رو.»
«اما یه فرقی هم باید داشته باشه. توی اون آدمآهنی یه بمب اتمی، آمادهی انفجار با اون عبارته.»
پیترز خودش را کمی کنار کشید و گفت: «آره این همون تفاوته که ما به خاطرش میبریمت به ماه. اونا قطعهقطعهات میکنن و بمب رو برمیدارن. شاید هم منفجر بشه، ولی مهم نیست. منفجر شدنش توی ماه اهمیتی نداره.»
اولهم آرام نشست.
نلسون گفت: «الانه که برسیم.»
اولهم تکیه داد. دیوانهوار فکر میکرد. سفینه آرام فرو مینشست. آن پایین سطحِ حفرهحفرهی ماه بود. پهنهی بیپایان ویرانی. چه میشد کرد؟ چه طور میتوانست جان خود را بخرد؟
پیترز گفت: «آماده شو.»
چند دقیقه بعد، او میمرد. آن پایین یک نقطهی کوچک را میدید، یک جور ساختمان که چند نفر درونش بودند، تیم خنثیسازی. منتظر بودند تا تکهتکهاش کنند. بدنش را میشکافتند، دست و پاهایش را قطع میکردند. وقتی بمبی نمیدیدند، تعجب میکردند. آن موقع میفهمیدند، ولی دیگر خیلی دیر بود.
اولهم دور و بر آن اتاقک کوچک را از نظر گذراند. نلسون تفنگ را به سمتش گرفته بود. راهی وجود نداشت. اگر میشد پیش یک دکتر برود تا آزمایشش کند... این تنها راه بود. مری میتوانست کمکش کند. ذهنش به سرعت در تکاپو بود. چند دقیقه بیشتر وقت نداشت. اگر میشد با مری تماس بگیرد، به او خبر برساند....
پیترز گفت: «آروم باش.» سفینه آرام پایین آمد و به زمین سخت خورد. سکوت بر آنجا حکمفرما بود.
اولهم گفت: «گوش کنین. میتونم ثابت کنم که من خود اسپنس اولهم هستم. یه دکتر خبر کنید. بیاریدش اینجا...»
نلسون به گروهی که داشتند به سمتشان میآمدند اشاره کرد و گفت: «ایناهاشون. دارن میان.» با حالتی عصبی به اولهم نگاه کرد. «امیدوارم اتفاقی نیفته.»
پیترز گفت: «قبل از این که شروع به کار کنند، ما میریم. ما یک دقیقه دیگه از اینجا رفتیم.» او لباسِ فضاییاش را پوشید. وقتی کارش تمام شد اسلحه را از نلسون گرفت. «من یک دقیقه مراقبش میشم.»
نلسون شتابان و ناشیانه لباس فشارش را به تن کرد. بعد به اولهم اشاره کرد و از پیترز پرسید: «اون چی؟ اونم میخواد؟»
پیترز به نشانهی نفی سر تکان داد: «نه. آدمآهنیها احتمالاً به اکسیژن نیازی ندارن.»
جوخهی خنثیسازی دیگر داشت به سفینه میرسید. آنها به انتظار ایستادند. پیترز به آنها علامت داد.
«بیایید!» دستش را تکان داد و افرادی که آن بیرون بودند محتاطانه نزدیک شدند. اشخاص شق و رقی که در آن لباسهای متورم هیکلهایی نامتناسب داشتند.
اولهم گفت: «در باز کردن همانا و مردن من همانا. به این میگن قتل.»
نلسون گفت: «در رو باز کن.» خودش دستش را به سمت دستگیرهی در برد.
اولهم به او نگاه میکرد. حلقهی دستان نلسون به دور میلهی فلزی محکم شد. به یک لحظه هم نمیکشید که در باز میشد و هوای درون سفینه بیرون میرفت. اولهم میمرد و آنها فوراً متوجه اشتباهشان میشدند. شاید در زمانی دیگر، وقتی که د جنگی در کار نبود، افراد اینگونه عمل نمیکردند. یعنی اینقدر با عجله یک نفر را به خاطر ترسشان نمیکشتند. همه ترسیده بودند. همه میخواستند یک نفر را قربانی ترس یک گروه کنند.
او کشته میشد آن هم فقط به خاطر اینکه بقیه نمیتوانستند منتظر شوند تا از گناهکار بودنش مطمئن شوند. زمان کم بود.
به نلسون نگریست. آنها سالها با هم دوست بودند. با هم به یک مدرسه میرفتند. در عروسی اولهم، او ساقدوشش بود. اکنون نلسون میخواست او را بکشد. اما نلسون آدم بدی نبود. تقصیر نداشت. اقتضای زمان بود. مثلاً وقتی که طاعون شایع بود، اگر کسی لکهای بر بدنش داشت، آنها هم احتمالاً بدون لحظهای تأمل، بیهیچ مدرکی و تنها بنابر شک و ظن کشته میشدند. در مواقع خطر چارهی دیگری نبود.
از نظر او آنها گناهی نداشتند. اما او باید زنده میماند. زندگیاش ارزشمندتر از آن بود که قربانی شود. اولهم با سرعت فکر میکرد. چه میتوانست بکند؟ آیا راهی وجود داشت؟ به اطرافش نگاه کرد.
نلسون گفت: «بیاید بریم.»
«حق با شماست.» اولهم بود که این را میگفت. از شنیدن صدای خودش تعجب کرد. نیروی بیچارگی بود که به حرفزدن وامیداشتش. «من به هوا نیازی ندارم. در رو باز کن.»
آن دو ایستادند و با شگفتی به او نگاه کردند.
«زود باش دیگه. بازش کن. فرقی نداره.» دست اولهم درون ژاکتش ناپدید شد. «دارم فکر میکنم سرعت دوتون چهقدره؟ با چه سرعتی میتونین فرار کنین؟»
«فرار؟»
«پونزده ثانیه بیشتر وقت ندارید تا زندگی کنین.» درون ژاکتش، انگشتانش را تکان داد. بازویش را ناگهان سفت کرد. کمیآرام شد و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. «عبارت کلیدی در کار نیست. از این جهت اشتباه میکردین. حالا شد چهارده ثانیه.»
دو چهرهی شوکهشده از درون لباسهای فشار به او زل زده بودند. لحظهای بعد با تمام توان در را باز کردند. هوا به سرعت خارج و در خلأ پراکنده شد. پیترز و نلسون از سفینه بیرون پریدند. اولهم به دنبالشان در را گرفت و آن را بست. سیستم فشار خودکار سریع به کار افتاد و هوا را بازیابی کرد. اولهم نفسش را با لرزشی بیرون داد.
فقط یک ثانیه بیشتر...
پشت پنجره، آن دو به گروه پیوستند. هر کس به سمتی رفت. یکی یکی به حالت درازکش خودشان را روی زمین میانداختند. اولهم پشت صفحهی کنترل نشست. درحاليكه وقتی سفینه به هوا بلند میشد، افرادی که روی زمین خوابیده بودند، سر پا میایستادند و با دهانهایی باز به سفینه مینگریستند. اولهم زیر لب گفت: «شرمنده، اما باید برگردم زمین.» سفینه را به همانجا که از آن آمده بود بازگرداند.
شب بود. جیرجیرکها دور و بر سفینه آواز میخواندند و سکوتِ تاریکی سرد را برهم میزدند. اولهم روی صفحهی نمایش خم شد. تصویر آهسته آهسته شکل گرفت. تماس بیهیچ مشکلی انجام شده بود. نفس راحتی کشید.
گفت: «مری!» زن به او خیره شد و دم برآورد.
«اسپنس! کجایی؟ چی شده؟»
«نمیتونم بهت بگم. گوش بده، باید تند صحبت کنم. هر لحظه ممکنه این تماس رو قطع کنن. برو به محوطهی پروژه و دکتر چمبرلین[16] رو گیر بیار. اگه نبود یه دکتر دیگه بیار خونه و نگهش دار. بهش بگو لوازمش رو بیاره، اشعهی ایکس، فلوروسکوپ، همه چی.»
«ولی...»
«کاری رو که بهت گفتم انجام بده. زود باش. یه ساعت دیگه حاضر باشه.» اولهم به صفحه نزدیک شد و گفت: «همه چی مرتبه؟ تنهایی؟»
«تنها؟»
«کسی پیشت هست؟ نلسون... نلسون باهات تماس نگرفته؟»
«نه. اسپنس جریان چیه؟ نمیفهمم.»
«ببین، یه ساعت دیگه تو خونه میبینمت. به کسی چیزی نگو. به هر بهانهای که شده چمبرلین رو بکشون اونجا. اصلاً بهش بگو حالت خیلی بده.»
ارتباط را قطع و به ساعتش نگاه کرد. لحظهای بعد از سفینه بیرون آمد و به تاریکی قدم گذاشت. نیم مایلی راه در پیش داشت.
شروع کرد به قدم زدن.
نوری پنجره را روشن کرد، چراغ مطالعه بود. اولهم پشت حصار زانو زده بود و تماشا میکرد. صدایی نمیآمد، حرکتی هم در کار نبود. ساعتش را بالا آورد و زیر نور ستارهها به آن نگاه کرد. یک ساعتی گذشته بود.
از آن سر خیابان یک خودرو آمد و بعد هم رفت.
اولهم به خانه نگاه کرد. دکتر باید تا الان آمده بود. الان باید با مری آن داخل منتظر میبودند. فکری ناگهانی به ذهنش خطور کرد. شاید مری نتوانسته بود از خانه بیرون بیاید. شاید جلویش را گرفته بودند. شاید این یک تله بود.
اما مگر چارهی دیگری هم داشت؟
با داشتن عکسها و گزارشهای پزشک شانس داشت. شانس این را داشت که حرفهایش را اثبات کند. اگر میشد معاینه شود، اگر میتوانست آنقدر زنده بماند تا معاینه شود...
اینطوری میتوانست حرفش را ثابت کند. شاید این تنها راه بود. تنها امیدش درون خانه بود. دکتر چمبرلین از اعضای پرسنل پروژه و شخص محترمی بود. اوضاع را درک میکرد و حرفش سند بود. میتوانست با دلیل بر شور و دیوانگی آنها غلبه کند.
دیوانگی. چیزی که بهترین توصیف برایش از خودش برمیآید. کاش فقط کمی صبر به خرج میدادند. اما حیف که نمیتوانستند. او محکوم بود تا فوراً این دنیا را ترک بگوید. آن هم بیهیچ مدرکی، بیهیچ دادگاهی یا معاینهای. سادهترین آزمایش حقیقت را معلوم میکرد اما آنها برای سادهترین آزمایشها هم وقتی نداشتند. فقط اندیشهی خطر در ذهنشان جولان میداد. خطر و دیگر هیچ.
برخاست و به سمت خانه روانه شد. جلوی در ایستاد و گوشهایش را تیز کرد. همچنان صدایی نمیآمد. خانه کاملاً ساکت بود.
بیش از حد ساکت.
اولهم بیآن که کوچکترین حرکتی بکند جلوی در ایستاد. چرا آن دو اصرار داشتند که اینقدر ساکت باشند؟ خانهی کوچکی بود. فرض بر آن بود که در فاصلهای تنها چند متری پشت آن در، مری و دکتر چمبرلین ایستاده باشند. اما اولهم صدایی از هیچ کدامشان نمیشنید. به در نگاه کرد. این دری بود که هزار بار، صبح و شب باز و بستهاش کرده بود.
دستش را روی کوبه گذاشت. بعد، کاملاً ناگهانی به سمت زنگ دست برد و آن را به صدا درآورد. صدای زنگ از جایی آن عقبهای خانه به گوش رسید. لبخند بر لبان اولهم نشست. صدای حرکت به گوشش رسید.
مری در را باز کرد. به محض اینکه اولهم قیافهی مری را دید، فهمید که اوضاع از چه قرار است. دواندوان فرار کرد و خودش را درون بوتهها انداخت. یک مأمور امنیتی با خشونت مری را از سر راه کنار زد. بوتهها از هم باز شدند. اولهم درازکش خانه را دور زد. سپس برخاست و دیوانهوار به درون تاریکی دوید. نورافکنی روشن شد و پرتو نوری از پشت سرش گذشت.
از جاده گذشت و از روی حصاری به باغچهی خانهای پرید. پشت سرش مأموران امنیتی داشتند فریادکشان میآمدند. اولهم برای نفس کشیدن تقلا میکرد. سینهاش دیوانهوار بالا و پایین میرفت.
چهرهی همسرش... اولهم فوراً فهمیده بود. لبان برهمفشرده، چشمان وحشتزده. اگر جلو میرفت، در را هل میداد و وارد میشد چه؟ آنها تماس را زیرنظر گرفته و بلافاصله آمده بودند. احتمالاً مری را متقاعد کرده بودند. قطعاً همسرش نیز فکر کرده بود که او یک آدمآهنی است.
اولهم همینطور دوید. داشت مأمورها را گم میکرد و پشت سر میگذاشتشان. اینطور که پیدا بود، دویدنشان زیاد تعریفی نداشت. از تپهای بالا رفت و از آن طرفش به راه خود ادامه داد. طولی نمیکشید که به سفینه بازمیگشت. اما این بار به قصد کجا؟ از سرعتش کاست و ایستاد. از همین الان میتوانست سفینه را در برابر زمینهی آسمان ببیند، درست همانجایی که آن را پارک کرده بود. منطقهی مسکونی پشت سرش قرار داشت. او در حول و حوش نواحی متروک بین اماکن مسکونی بود، همانجا که بیشهها و ویرانی آغاز میشد. از زمین لمیزرعی گذشت و وارد محوطهی درختها شد.
وقتی به سمتش رفت، در سفینه باز شد.
پیترز از آن بیرون آمد و در برابر نور ایستاد. یک اسلحهی بوریس[17] آتشسنگین در آغوشش جا خوش کرده بود. اولهم، شوکه ایستاد. پیترز نه دقیقاً به او که به محیط تاریک اطرافش زل زده بود. گفت: «میدونم اونجایی. بیا اینجا، اولهم. مأمورای امنیتی محاصرهات کردهان.»
اولهم تکان نخورد.
«گوش بده به من. خیلی زود میگیریمت. اینطور که بوش مییاد هنوز باورت نشده تو همون روبوت هستی. تماس تو با اون زن نشون میده که خاطرات مصنوعیت خوب تونسته فریبت بده. اما تو خود آدمآهنی هستی. تو همون روبوتی و تو دلت بمبه. هر لحظه امکانش هست که عبارت راهانداز گفته بشه. شاید تو خودت بگیش، شاید یکی دیگه. وقتی این اتفاق بیفته، بمب همهچیز رو تا شعاع چند مایلی نابود میکنه. پروژه، اون زن رو، همهمون کشته میشیم. میفهمی چی میگم؟»
اولهم چیزی نگفت. داشت گوش میداد. داشتند از بین درختان به او نزدیک میشدند.
«اگه نیای بیرون، خودمون میگیریمت. دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره. دیگه نمیخوایم ببریمت به پایگاه ماه. به محض پیدا کردنت، نابودت میکنیم. مجبوریم ریسک انفجار بمب رو قبول کنیم. به همهی مأمورای امنیتی موجود دستور دادم تا پیدات کنن. تمام منطقه، وجب به وجب داره جستجو میشه. جایی نداری که بری قایم بشی. افراد مسلح این بیشه رو محاصره کردن. تا جستجوی کامل حدود شیش ساعت وقت داری.»
اولهم به راه افتاد. پیترز به حرف زدن ادامه داد. ندیده بودش. تاریکتر از آن بود که بشود کسی را دید. اما حق با پیترز بود. جایی برای مخفی شدن نبود. او خارج از مناطق مسکونی و در حول و حوش بیشهها بود. شاید میتوانست زمانی چند مخفی شود اما بالاخره او را میگرفتند.
اولهم آهستهآهسته در بیشه راه میرفت. مایل به مایل، جایجای آن منطقه جستجو و بررسی میشد. حلقهی محاصره لحظه به لحظه تنگتر و تنگتر میشد.
دیگر چه مانده بود؟ سفینه، تنها امید فرار را، از دست داده بود. خانهاش را تصرف کرده بودند. همسرش هم با آنها بود و بیهیچ شکی باور داشت که اولهم واقعی کشته شده بود. مشتش را محکمتر کرد. جایی همان اطراف یک کشتی سوزنی شکسته متعلق به متجاوزان فضایی بود و در آن بقایای یک روبوت. جایی نزدیک کشتی سقوط کرده و خراب شده بود.
و روبوت نابودشده آن داخل افتاده بود.
امیدی هر چند ناچیز یافت. اگر میتوانست بقایا را بیابد چه؟ اگر میتوانست لاشهی سفینه و روبوت را نشانشان دهد...
اما کجا؟ کجا باید به دنبالش میگشت؟
غرق در فکر همینطور قدم زد. یک جا که احتمالاً زیاد دور نبود. سفینه باید نزدیک محل پروژه به زمین خورده بود. آدمآهنی باید بقیهی راه را پیاده رفته باشد. از کنارهی تپه بالا رفت و نگاهی به اطراف انداخت. یک چیز ویران و سوخته. آیا سرنخی وجود داشت؟ چیزی خوانده یا شنیده بود؟ چیزی دربارهی مکانی همان نزدیکی. یک مکان غیرمسکونی، مکانی دورافتاده که کسی در آن نبود.
ناگهان لبخند بر لبان اولهم نقش بست. ویران و سوخته...
ساتن وود.
بر سرعتش افزود.
صبح بود. آفتاب از بین شاخههای شکستهی درختان بر سر مردی که بر کنارهی قسمتی بیدرخت نشسته بود میافتاد. اولهم گهگاه سرش را بالا میآورد و گوش فرامیداد. آنهاآنها زیاد دور نبودند، شاید چند دقیقهای بیشتر با او فاصله نداشتند. لبخند زد.
کمی پایینتر از جایی که بر آن نشسته بود، بر آن محوطهی بیدرخت و در میان سوختهدرختانی که زمانی بخشی از ساتن وود بودند، لاشهی قراضهای افتاده بود. زیر نور خورشید، درخشش ضعیفی داشت. اولهم برای پیدا کردنش زحمت زیادی به خودش نداده بود. ساتن وود را خوب میشناخت. در دوران جوانی، دفعات زیادی آن را گشته بود. میدانست که کجا باید بقایای سفینه را پیدا کند.
آنجا یک نوکِ یک تپه بود که از جای غیرقابل انتظاری بیرون زده بود.
یک سفینهی درحال فرود، که با جنگل آشنا نبود، بی برو برگرد به آن میخورد. و اکنون او زانو زده بود و به سفینه یا آنچه از آن باقی مانده بود نگاه میکرد.
اولهم ایستاد. صدایشان را میشنید. فاصلهی کمی با او داشتند. آرام با یکدیگر نجوا میکردند و همراه با هم پیش میآمدند. خوش را جمع و جور کرد. همهچیز به اولین نفری که او را میدید بستگی داشت. اگر آن اولین نفر نلسون بود، شانسی نداشت. نلسون فوراً شلیک میکرد. قبل از اینکه سفینه را ببینند، میمرد. اما اگر فرصت پیدا میکرد تا صدا بزند و لحظهای متوقفشان کند... بیش از این به چیزی احتیاج نداشت. به محض اینکه سفینه را میدیدند، امنیتش تضمین میشد.
اما اگر اول شلیک میکردند چه....؟
شاخهی سوختهای شکست. شخصی پدیدار شد. با دودلی جلو میآمد. اولهم نفس عمیقی کشید. چند ثانیهای بیشتر نمانده بود. شاید آخرین لحظات عمرش بودند. دستانش را بالا برد و نگاهی مصمم به خود گرفت.
پیترز بود.
اولهم دستانش را تکان داد. «پیترز!» پیترز تفنگش را بالا برد و او را نشانه گرفت. اولهم دوباره صدا زد: «شلیک نکن!» صدایش میلرزید. «یه لحظه صبر کن. پشت سرم رو یه نیگا بنداز.»
پیترز فریاد زد: «پیداش کردم.» سیل مأموران امنیتی از بین درختان سوختهی اطرافش جاری شد.
«شلیک نکنید. پشت سرم رو ببینید. سفینه، کشتی سوزنی. سفینهی فضاییها. نگاه کنید!»
پیترز تأمل کرد. اسلحه در دستش لرزید.
اولهم فوراً گفت: «اون پایینه. میدونستم اینجا پیداش میکنم. تو این بیشهی سوخته. حالا حرفم رو باور میکنید. بقایای اون آدمآهنی رو تو سفینه پیدا میکنید. بیاید نگاه کنید. خواهش میکنم.»
یکیشان با حالتی عصبی گفت: «یه چیزی اون پایینه.»
«بهش شلیک کنید!» نلسون بود.
پیترز به تندی گفت: «نه، صبر کنید. اینجا من رییسم. هیچکس شلیک نکنه. شاید راست بگه.»
نلسون گفت: «بهش شلیک کنید. اون اولهم رو کشته. هر لحظه ممکنه هممون رو بکشه. اگه بمب بترکه...»
«خفه شو!» پیترز به سمت سراشیبی گودال رفت و به پایین زل زد. با دست دو مرد را به سمت خود فراخواند و دستور داد: «برید اون پایین، ببینید چیه.»
آن دو با سرعت از سراشیبی پایین رفتند. وقتی به سفینه رسیدند، خم شدند و به بقایای سفینه دست زدند.
پیترز صدا زد: «خب چی شد؟»
اولهم نفسش را در سینه حبس کرد. لبخندی نصف و نیمه بر لبانش بود. آن آدمآهنی باید آنجا میبود. خودش فرصت نکرده بود تا نگاهی بیندازد، اما باید آنجا میبود. ناگهان شک دربرگرفتش. نکند آن آدمآهنی آنقدر زنده مانده بود تا از آنجا دور شود! نکند بدنش کاملاً نابود شده و آنقدر سوخته بود تا خاکستر شود؟
لبانش را لیسید. عرق بر جبینش نشست. نلسون به او خیره شده بود، چهرهاش هنوز خشمگین بود. سینهاش بالا و پایین میرفت.
نلسون گفت: «قبل از اینکه همهمون رو بکشه، بکشش.»
آن دو مرد ایستادند.
پیترز گفت: «چی پیدا کردید؟» اسلحهاش را صاف گرفته بود طرف اولهم. «اونجا چیزی هست؟»
«آره. حتماً یه کشتی سوزنی. یه چیزی کنارشه.»
پیترز از پشت اولهم گذشت. «خودم نگاه میکنم.» در برابر چشمان اولهم رفت پایین و به آنها پیوست. بقیه هم داشتند به دنبالش میرفتند تا نگاهی بیندازند.
پیترز گفت: «بدن یه چیزیه. نگاهش کنید!»
اولهم نیز به آنها پیوست. همگی به دور آن پیکر حلقه زدند و به آن خیره شدند.
بر زمین پیکری خمیده و نامتناسب، شکلی عجیب به خود گرفته بود. میشد گفت پیکری انسانی به نظر میآید؛ جز اینکه به طرز بسیار عجیبی خمیده شده بود. بازو و پاهایش به هر سویی باز بودند. دهان باز بود و چشمان بیحرکت خیره مانده بودند.
پیترز زیرلب گفت: «درست عین ماشینیه که از کار افتاده باشه.»
اولهم لبخند کمرنگی زد و گفت: «خب؟»
پیترز به او نگریست. «باورم نمیشه. تو داشتی حقیقت رو میگفتی.»
اولهم گفت: «اون آدمآهنی هیچوقت دستش به من نرسید.» سیگاری درآورد و روشنش کرد. «وقتی سفینه سقوط کرد، روبوت نابود شد. اینقدر سرتون به جنگ گرم بود که وقت نکردید به خودتون زحمت فکر کردن بدید که چرا یه بیشهی دورافتاده ناگهان باید آتیش بگیره و بسوزه. خب عوضش حالا میدونید.»
پکی به سیگارش زد و درحالیکه بقیه را نگاه میکرد، ایستاد. داشتند آن پیکر را از سفینه بیرون میکشد. خشک بود و دست و پایش انعطافناپذیر.
اولهم گفت: «حالا بمب رو پیدا میکنین.» پیکره را روی زمین گذاشتند و پیترز روی آن خم شد.
دستش را جلو برد، لمسش کرد و گفت: «فکر میکنم گوشهاش رو میبینم.»
سینهی جسد باز شده بود. میان آن پارگی درخشش چیزی فلزی به چشم میخورد. همگی بیهیچ حرفی به فلز زل زدند.
پیترز گفت: «اگه زنده میموند، میتونست همهمون رو بکشه. همین جعبهی فلزی که اینجاست.»
سکوت حکمفرما شد.
پیترز رو به اولهم گفت: «فکر کنم یه چیزی رو به تو مدیونیم. اتفاقایی که افتاد باید واست مثل کابوس بوده باشه. اگه فرار نکرده بودی، ما....» جملهاش را ناقص باقیگذاشت.
اولهم سیگارش را خاموش کرد. «میدونستم که اون روبوت دستش به من نرسید. اما راهی نداشتم که بتونم این حرفم رو ثابت کنم. بعضی وقتا نمیشه یک چیزی رو همون لحظه ثابت کرد. کل مشکل سر همین بود. راهی نبود که بتونم نشون بدم، من خودمم.»
پیترز گفت: «مرخصی چهطوره؟ فکر کنم باید ترتیب یک مرخصی یک ماهه رو برات بدیم. باید استراحت کنی.»
اولهم گفت: «درحال حاضر دلم میخواد برم خونه.»
«باشه. هر وقت خودت بخوای.»
نلسون روی زمین، کنار جسد زانو زد. دستش را به سمت درخشش فلزی که میان سینه پدیدار بود، برد.
اولهم گفت: «بهش دست نزن. هنوز امکان انفجارش هست. بهتره بذاریم گروه خنثیسازی بعداً بررسیش کنه.»
نلسون چیزی نگفت. دستش را درون سینه فرو برد و جسم فلزی را گرفت و کشید.
اولهم فریاد زد: «چی کار داری میکنی؟»
نلسون ایستاد. شیء فلزی را در دست گرفته بود. از ترس رنگ از رخسارش پریده بود. آنشیء فلزی یک چاقو بود، یک کارد سوزنی متعلق به متجاوزان فضایی که با خون پوشیده شده بود.
نلسون زیرلب گفت: «این کشتش. دوست من با این کشته شد.» به اولهم نگریست و ادامه داد: «تو با این کشتیش و کنار سفینه ولش کردی.»
اولهم میلرزید. دندانهایش به هم میخوردند. نگاهش را از چاقو به پیکر روی زمین انداخت و گفت: «این نمیتونه اولهم باشه.» ذهنش در تلاطم بود، همهچیز در سرش میچرخید. «یعنی من اشتباه میکردم؟»
با دهانی باز به ناکجا خیرهماند.
«اما اگه این اولهم واقعیه، پس من باید...»
غیر از همان عبارت اول، نتوانست به جملهاش بیفزاید. انفجار تا آلفا [1]قنطورس هم قابل رؤیت بود.
بحث و گفتگو دربارهی این داستان، در تالارهای گفتگو
========================
پانویسها:
[1] Spence Olaham
[2] newsmachine
[3] Gopher snake
نوعيی مار بیآزار، صاحب صدای هیسهیس متمایزی كه بیشتر به صدای زنگ مار زنگی میماند.
[4] Mary
[5] Sutton Wood
[6] Needle-ship
در داستان برای اشاره به تجهیزات فضاییها یا Outspacerها پیشوند Needle استفاده شده است.
[7] Alpha Centauri
مجموعهای از سه ستاره كه روشنترین بخش صورت فلكی قنطورس را تشكیل میدهند. م.
[8] Westinghouse
[9] Protec-bubble
[10] Sword of Damocles
به قصهای اخلاقی باز میگردد که سیسرو آن را نقل کرده و به خطراتی که در کمین صاحبان قدرت است میپردازد.
[11] Nelson
[12] Peters
[13] F.S.A
یا Federal Security Agency، یک سازمان امنیتی خیالی که نویسنده از خود ساختهاست.
[14] U-Bomb
بمب اتمی یا هیدروژنی با پوشش اورانیوم ۲۳۸
[15] Ted
[16] Chamberlain
[17] Boris