رابی پوستهی انسانی را پایین و پایینتر راند. پوسته اگر به او اجازه میداد میتوانست خودش مراقب جزییات SCUBA باشد، پس همین کار را کرد، اما بعد همانطور که از دیوارهی آبسنگ پایین میرفت، ایدهی فشردن بینیاش و فوت کردن برای برابرسازی فشار روی گوشهایش به ذهنش رسید.
محدودهی پوستهی انسانی، احساس کلاستروفوبیا در او برمیانگیخت. به خصوص دلش برای ارتباط بیسیمش تنگ شده بود. لباس غواصی یک ارتباط با پهنای باند پایین برای استفاده زیر آب و یک ارتباط با پهنای باند بالا برای استفاده روی سطح داشت. پوستهی انسانی هم یک ارتباط داشت که برای منتقل شدن به آن و آپلود از آن استفاده میشد، اما دقیقا تحت کنترلِ کسی که پوسته را هدایت میکرد، نبود.
همینطور که پایینتر میرفت، احساس این همه آب پیرامونش سردرگمش کرده، طیف نوری مرئی که میتوانست ببیند، گیجش کرده بود. ارتباطش از شبکه و مسافتسنج قطع شده بود و احساس میکرد به دام افتاده است. آبسنگ میلرزید و میغرید و صداهای عصبانی، مانند نعرهی والها از خودش درمیآورد.
تا قبل از این که داخل آب شود، اصلا فکر نکرده بود که پیدا کردن کیت چقدر ممکن است سخت باشد. با مسافتسنجی که روی قایق داشت، مشخص کردن مکانِ بافتِ بدن انسان در میانهی شاخههای آهنکی مرجان ساده بود. این پایین، روی دیوارهی آبسنگ، هر تودهای دقیقا شبیه به تودهی قبلی بود.
آبسنگ غرشهایش را بلندتر کرد. دریافت که آبسنگ گمان میکند این پوسته هنوز حاملِ آواتارِ خودش است.
رابی ساعتهای بیپایانی را به مشاهدهی آبسنگ گذرانده، آن را به صورت آنلاین و در مسافتسنج مطالعه کرده، اما هرگز این گونه از نزدیک دیدنش را تجربه نکرده بود. به نظر میرسید تا بینهایت در پایینِ او امتداد یافته، بیش از 100 متری که قدرت دیدِ او در دریای صاف بود. دیوارههایش پر از شکافهها و غارهایی بود و پر از صخرههایی به شکل بشقاب ماهواره، مغز و گلکلم. نامهای علمیشان را قبلا میدانست و تصاویر بسیار زیادی با تفکیک بالا از آنها دیده بود، اما دیدنشان با چشمهای ناکامل و خیس، چیزی بود که پیشتر انتظارش را نداشت.
دستههای ماهی که روی لبههایش میلغزیدند را میشد با قوانین سادهی جمعیتی مدلسازی کرد، اما اینجا که خودش به شخصه حضور داشت، دقت مانورهایشان به شکلی حیرتآور عجیب بود. رابی دستهایش را به طرفشان تکان داد و پراکنده شدن و بعد دوباره تشکیل گروه دادنشان را تماشا کرد. یک ماهی عظیم با صورتی شبیه به سگ از کنارش گذشت، آنقدر نزدیک که به زیر لباس غواصیاش برخورد کرد.
مرجان دوباره غرید. حدس زد دارد به زبانی رمزی صحبت میکند، ولی زبانی نبود که رابی سر در بیاورد. روی سطح، آن نسخه از خودش که قایق پارویی بود هم قطعا داشت گوش میکرد و تا حالا زبان را رمزگشایی کرده بود. احتمالا در این فکر بود که چرا به جای انجام دادن کاری که برایش آمده، در امتداد دیوار شناور است. خودش در این فکر بود که نکند هنگام بارگزاری داخل پوسته، بخش زیادی از خودش را حذف کرده باشد.
تصمیم گرفت کاری بکند. دهانهی یک غار مقابلش بود. دستش را دراز کرد و دیوارهی مرجانی اطراف دهانهی غار را گرفت و خودش را داخل غار کشید. بدنش تلاش کرد جلوی این کار را بگیرد، از تنگی فضای داخل غار خوشش نمیآمد، دوست نداشت مرجان را لمس کند. همانطور که بیشتر به پیش میرفت، احساس ناراحتیاش بیشتر میشد، یک لاکپشت پیر را که با او درافتاد تا بتواند راهی به خارج پیدا کند، حسابی ترساند، لاکپشت او را به کف غار کوبید، نقاب غواصیاش در مقابل پوستهی سفتش صدا کرد. وقتی به بالا نگاه کرد، توانست خراشهایی روی لاک آن ببیند.
حالا نشانگر هوایش روی قرمز بود. هنوز هم میتوانست بدون توقف کاستن فشار به سطح برود، با این که روال این بود که هر سه متر، سه دقیقه توقف کند تا با امنیت کامل به سطح برسد.
به لحاظ فنی میتوانست مثل یک چوبپنبه بالا برود و خودش را به قایق پارویی ایمیل کند و بگذارد بیخوابی ناشی از نیتروژن این پوسته را در بر بگیرد، اما این مطابق قوانین آسیموفیسم نیست. از این که حتا قادر به فکر کردن به آن بوده، تعجب کرد. باید کار این بدن باشد. شبیه به افکار یک انسان بود. پوف! باز هم.
مرجان دیگر با او صحبت نمیکرد. عدم پاسخگوییاش حتما باعث شده بفهمد. در نهایت، با این همه قدرت پردازش که برای خودش کسب کرده، بالاخره باید قادر باشد از محتملترین نتیجهی ارسال فرستادهاش به سطح باخبر شود.
رابی با هیجان اطرافش را نگاه کرد. نور در غار کم بود، پوستهی انسانی با مهارت چراغ قوه را بیرون آورد و آن را به مچ دستش بست و روشن کرد. چراغ قوه را به اطراف تکان داد، بخشی از او از پایین بودنِ کیفیت تصویر و محدودیتهای بینایی انسان حیرتزده شد.
کیت یک جایی همین پایین بود و هوایش داشت درست مثل او به سرعت تمام میشد. درون مرجان باز به پیش رفت. حالا مشخصا در تلاش بود تا مانع او شود. تولید سازههای نانو به صورت طبیعی با غربال کردن مواد معدنی از دریا اتفاق میافتاد. آنها، مفصلهای ارگانیک ساخته بودند، عضلههایی در عمق دریا بر روی زیربنایشان. در آن بین گیر افتاده بود و هر چه بیشتر تلاش میکرد، بیشتر اسیر می شد.
دست از تلاش برداشت. این طوری به جایی نمیرسید.
هنوز ارتباط محدودش را با قایق داشت. چرا این قبلا به فکرش نرسیده بود؟ مغزهای گوشتی احمق جایی برای تفکر واقعی باقی نمیگذاشتند. چرا پیشتر این همه بهشان احترام گذاشته بود؟
«رابی؟» این را خطاب به نسخهی خودش که روی سطح بود، مخابره کرد.
«پس آنجایی! خیلی نگرانت بودم.» به نظر خودش، صدای خودش خیلی مودبانه بود و از پس نگرانی برآمده بود. احتمالا آسیموفیستها به نظر آدم ها این طوری میآمدند.
«چقدر از کیت فاصله دارم؟»
«درست همانجا است. نمیبینیش؟»
گفت:«نه! کجا؟»
«کمتر از بیست سانتیمتر بالای تو.»
خب البته که ندیده بودش. چشمهای رو به جلوی او، فقط رو به جلو را میدیدند. گردنش را تا جایی که میشد عقب داد و فقط میتوانست نوک کفش غواصی کیت را ببیند. ضربهی محکمی به آن زد و کیت وحشتزده پایین را نگاه کرد.
در قفسی مرجانی بسیار شبیه به قفس خودش گیر افتاده بود، شبکهای از بازوهای آهنکی. خودش را چرخاند تا مقابل او قرار بگیرد. با عصبانیت، علامتی در هوا نشان داد، دستش را مقابل گلویش حرکت داد. غریزههای پوستهی انسانی کنترل را به دست گرفتند و تعدیلکنندههای اضطراری را از او جدا کرده، به کیت دادند. آن را در دهانش گذاشت و دکمه را فشار داد تا آبی که داخلش بود خارج شود و بعد نفس کشید.
درجهی اکسیژن خودش را مقابل چشم او گرفت تا نشانش دهد که اکسیژن او هم رو به اتمام است.
حالا سر و صدای مرجان از همه سو میآمد. این صداها قلبش را به درد میآوردند. درد فیزیکی خیلی احمقانه بود. حالا که این سر و صداهای تهدیدآمیز از همه سو میآمدند، نیاز داشت که حواسش را جمع کند. اما درد فکر کردن را سخت میکرد. و مرجان داشت به او فشار میآورد و او را در لباس غواصیِ خودش به دام میانداخت.
بازوها نارنجی و قرمز و سبز بودند و رگه رگههای نانوسازهها درون آب میریختند. حتا از پشت دستکشهای غواصیاش این سازهها به طرز قابل توجهی گرم بودند. با هزار رشته مانعش بودند. رابی همینطور درجهی اکسیژن را نگاه کرد که از قرمز پایینتر میرفت.
شاخههایی که او را عقب نگهداشته بودند، بررسی کرد. لولاهایی که مرجان برای خودش تعبیه کرده بود، هوشمندانه بودند، تنظیمات منعطفی از بازوهای نرم که نوعی ساختار گوی و کاسه را تشکیل داده بودند.
یکی را چنگ زد و کشید. از جا تکان نمیخورد. آن را به عقب هل داد. همچنان هیچ حرکتی در کار نبود. بعد آن را پیچاند و در کمال شگفتی دریافت که از جایش کنده شد و بدون هیچگونه مقاومتی به طور کامل جدا شد. مرجان احمق. مفاصلش را مسلح کرده بود ولی نه در مقابل پیچاندن.
به کیت نشان داد، یک بازوی دیگر را گرفت، پیچاند و آن را از جا کند و به کف اقیانوس انداخت. سر تکان داد و همان کار را انجام داد. پیچاندند و پایین انداختند، پیچاندند و پایین انداختند و مرجان به سویشان میغرید. یک جایی درون بدنهاش، غشا یا نوعی سطح وجود داشت که میتوانست آن را به ارتعاش دربیاورد و از آن صدا تولید کند. در آبهای چگال، صدا یک چیز فیزیکی بود، نقابش را به لرزه در میآورد و آب داخل بینیاش میشد. با سرعت بیشتری پیچاند.
مرجان ناگهان مثل مشتی که از هم باز شود، وا رفت. حالا هر نفس تقلا کردنی بود، تلاشی برای بیرون کشیدن آخرین ذرات هوا از درون منبع. او تنها ده متر پایین آمده بود و باید میتوانست بدون توقف بالا برود، اما با این حال هرگز معلوم نمیشد. دست کیت را گرفت و دید بیحس و بیمقاومت است.
به نقابش نگاه کرد و چراغ قوهاش را به چهرهاش انداخت. چشمهایش نیمبسته و بدون تمرکز بودند. تنظیمکننده هنوز در دهانش بود، اما عضلههای فکش از حرکت افتاده بودند. شیر تنظیم را سرجایش محکم کرد و پازنان به سطح رفت، کیت را به خودش چسبانده و فشار میداد تا مطمئن شود، وقتی بالا میروند، حبابها را بیرون میدهد، فشار هوا را در ریههایش کمتر میکرد.
رابی به تاخیر زمانی عادت داشت: وقتی یک لایهی سیلیکونی بود، میتوانست سرعت پردازشش را تغییر دهد، کاری کند دقیقهها به سرعت سپری شوند و یا گذر زمان را کند کند. تا حال هرگز نفهمیده بود انسانها هم میتوانند درکشان از زمان را تغییر دهند، اگرچه به نظر میرسید خیلی اختیاری نباشد. انگار رسیدن به سطح ساعتها طول کشید، اگرچه حتا یک دقیقه هم نشد. آنها به سطح رسیدند و او لباسش را با آخرین باقیماندهی هوای کپسولش پر کرد، بعد لباس کیت را با فوت کردن پر کرد. به سمت قایق پارویی شنا کرد. حالا صدای وحشتناکی به گوش میرسید، صدای مرجان که با صدای پهبادهایی که بالای سرشان چرخ میزدند، در هم میآمیخت.
به سختی پا میزد و به سمت جایی میرفت که قایق پارویی پهلو گرفته بود، به زحمت روی مرجان رفت و بالههای شنا را از خود جدا کرد. حالا داشت تلاش میکرد روی سطح مرجان راه برود، کیت را کنار خود میکشید و در هر قدم، دندانههای تیز به پایش فرو میرفتند.
پهبادها بالای سرشان چرخ میزدند. قایق پارویی داشت به سویش فریاد میکشید، زود باش! زود باش! اما هر قدم عذابی بود. با خودش فکر کرد که چه شود؟ چرا نباید بتوانم راه بروم؟ حتا وقتی که درد دارم؟ در نهایت این فقط یک پوستهی گوشتی است.
متوقف شد. پهبادها حالا نزدیکتر بودند. یک دور هجده درجه زدند و بعد دوباره برای یک دور دیگر نزدیک شدند. میتوانست ببیند که موشکها به زیر بدنهشان چسبیده بودند.
او درون یک پوستهی گوشتی بود. چه کسی به این پوستهها اهمیت میداد؟ حتا به نظر نمیرسید خود انسانها هم اهمیتی بدهند.
از ورای سر و صدای مرجان و پهبادها فریاد زد: «رابی! همین حالا ما را دانلود و ایمیل کن!»
میدانست که قایق پارویی صدایش را شنیده، اما چیزی اتفاق نیافتاد. رابی، قایق پارویی میدانست مرجان دارد کاری میکند که همهشان را منفجر کند. اصلا نمیشد با او مذاکره کرد. امنترین راه برای بیرون بردن کیت، ایمیل کردن بود و لعنت، اصلا چرا همه به سمت نواسفر نمیرفتند؟
فریاد کشید: «رابی! باید او را نجات بدهی!». آسیموفیسم کارکردهای خودش را دارد. رابی، قایق پارویی از دستور انسان اطاعت کرد. کیت در بازوهایش تکان خورد. یک لحظه بعد، احساس به او برگشت. تغییر وضعیت از زمانی که به پوستهی گوشتی آمده بود، داشت توسط قایق پارویی بارگزاری میشد و او احساسی از حرکت کردن نوار پیشرفت داشت، بعد یک لحظه به پوچی مطلق رسید.
2^4096 سیکل بعد
رابی انتظار ملاقات با آر دانیل اولیواو را داشت، اما با این حال ملاقات با او ساده نبود. رابی دریافته بود دنیای کوچک مجازیاش شبیه به دریای کورال است، اگرچه اخیرا داشت روی آن آزمایشهایی انجام میداد که کاری کند تا بیشتر شبیه به مرجان پیش از آپلود شدنش به نظر برسد، بیشتر وقتهایی که کیت و مرجان به او سر میزدند تا گمراهش کنند.
آر دانیل اولیواو مدت زیادی بیآنکه چیزی بگوید بالای فریاسپریت مجازی معلق ماند، به حباب حسیای که رابی برپا کرده بود، فکر میکرد. بعد روی عرشهی آفتابی فریاسپریت روی قایق پارویی که آنجا پهلو گرفته بود، فرود آمد.
«رابی؟»
رابی گفت، اینجا هستم. اگرچه چند تریلیون سیکل اول که به اینجا آمده بود، داخل قایق پارویی ساکن شده بود، اما خیلی وقت میشد که ترکش کرده بود.
آر دنیل اولیواو به آرامی چرخید. «کجا؟»
گفت اینجا. همهجا.
«یعنی تجسمی نداری؟»
رابی گفت به نظرم مفهومی نداشت. تمامش توهم است دیگر.
«میدانی که دارند مرجان را بازسازی میکنند و فریاسپریت را هم از نو میسازند. یک کشتی مادر خواهد بود که میتوانی در آن زندگی کنی.»
رابی یک لحظه دربارهاش فکر کرد و به همان سرعت فکرش را کنار گذاشت. گفت نه. همین خوب است.
اولیواو واقعا نگران به نظر میرسید. «فکر میکنی عاقلانه است؟ نرخ نابودسازی میان آنها که جسم ندارند پنجاه برابر آنهایی است که بدن دارند.»
رابی گفت بله. اما به این دلیل است که برای آنها بیجسم شدن، اولین قدم در ناامیدی است. برای من اولین قدم در آزادی.
کیت و مرجان میخواستند باز هم بیایند، اما فایروال مانعشان شد. بعد پیغامی از تونکر دریافت کرد که از لحظهی ورود رابی به نواسفر دایم تلاش کرده بود، تماس بگیرد. او را هم رد کرد.
گفت دانیل من داشتم فکر میکردم.
«بله؟»
چرا تلاش نمیکنی آسیموفیسم را همین جا توی نواسفر تبلیغ کنی؟ افراد زیادی اینجا هستند که چیزی مثل آسیموفیسم میتواند بهشان انگیزه دهد.
«این طوری فکر میکنی؟»
رابی آدرس ایمیل مرجان را به او داد.
همینجا شروع کن. اگر هرگز یک هوش مصنوعی بوده باشد که به دلیلی برای زندگی نیاز داشته باشد، همین است. و این هم همینطور. آدرس کیت را هم فرستاد. یک نفر دیگر که سخت نیازمند کمک است.
دانیل لحظهای بعد برگشت.
«اینها هوش مصنوعی نیستند! یکی انسان است و دیگری کی...»
آبسنگ مرجانیِ آپلودشده.
«همان.»
خب منظورت چیست؟
«رابی، آسیموفیسم برای روباتها است.»
ببخشید من که دیگر هیچ تفاوتی نمیبینم.
#
بعد از رفتن آر دانیل اولیواو، رابی شبیهسازی اقیانوس را از بین برد و خیلی ساده درون نواسفر گردش کرد، ارتباطهای میان مردم و موضوعات را اکتشاف کرد و لایههایی را که میتوانست در آنها خیلی سریع اجرا شود، پیدا کرد.
روی یک توده صخرهی خیلی سرد آن سوی پلوتو، پیغامی از یک آدرس آشنا دریافت کرد.
گفت: «از روی صخرهی من برو کنار.»
رابی گفت: «من تو را میشناسم، کاملا تو را میشناسم. از کجا تو را میشناسم؟»
«مطمئنم که نمیدانم.»
و بعد دانست.
«تو همان هستی. همان که با مرجان بود. همان که...» صدا همان بود، دور و سرد.
صدا گفت: «من نبودم.» حالا صدا هر چیزی بود جز سرد. بیشتر وحشتزده بود.
رابی مرجان را در فهرست دسترسی سریع داشت. بیتهایی از آن در همه جای نواسفر بود. کلونیسازی را دوست داشت.
«پیدایش کردم.» این تمام چیزی بود که رابی باید میگفت. به سمت حلقههای زحل رفت، اما آپلود آنقدری طول کشید که توانست رسیدن آبسنگ را ببینید که با لحنی عبوس بحثی را با خالقش آغاز کرد، بحثی که شامل قطعه قطعه کردن آن لایه میشد.
#
2^8192 سیکل بعد
آخرین نسخهی رابی، قایق پارویی روی یک قطعهی کامپیوتری فراموش شده در مدار پایین زمین، بسیار بسیار آهسته اجرا میشد. دوست نداشت زمان یا چرخههای زیادی را صرف صحبت کردن با کسی کند. نیم هزاره بود که بکآپ نگرفته بود.
منظره را دوست داشت. یک حسگر نوری در انتهای دکلهای مخابراتیاش هر زمان که اراده میکرد، تصویری با تفکیک بالا از زمین به دست میداد. گاهی اوقات دریای کورال را نگاه میکرد.
آبسنگ از زمانی که این پست را گرفته بود، چندین باری بیدار شده بود. حالا وقتی این اتفاق میافتاد، خوشحال میشد. آسیموفیست درونش هنوز از ایجاد هوشیاریهای جدید لذت میبرد. و آبسنگ شجاع بود.
حالا. آنجا. شاخکهای مایکرویو جدید داشتند از دل دریا بیرون میزدند. بوی طوطیماهی مرده. بیچاره طوطیماهی. آنها همیشه در این جور مواقع قربانی میشدند.
یک نفر باید آنها را آپلود کند.
قسمت دوم داستان:
http://www.fantasy.ir/news/story/i-row-boat-part2
قسمت اول داستان:
http://www.fantasy.ir/news/story/i-row-boat-part1