در جا ثابت شد و نیتروژن باقیمانده در کپسول غواصها را چک کرد، بعد یک تماس برقرار کرد.
صدا دور و سرد بود (بسیار سردتر از صدای هر روباتی). «من تو را نمیشناسم.» رابی خیلی سریع سه قانون را بیان کرد و به جلو رفت.
گفت: «من از دریای کورال تماس میگیرم. میخواهم بدانم آیا یک آدرس ایمیل از آبسنگ دارید.»
«تو ملاقاتشان کردهای؟ شبیه چه هستند؟ زیبا هستند؟»
رابی لحظهای درنگ کرد: «آنها... آنها تعداد زیادی طوطی ماهی را کُشتند. فکرمیکنم کمی مشکل تطبیق پیدا کرده باشند.»
«پیش میآید. من نگران زوزانتلا [1] هستم. جلبکی که برای فتوسنتز از آن استفاده میکند. آن را که هنوز اخراج نکردهاند؟ پاکسازی نژادی کار کثیفی است.»
«از کجا بدانم که اخراجش کردهاند یا نه؟»
«خب آبسنگ سفید میشود، مثل این که وایتکس رویش ریخته باشی. محال است نفهمی. با تو چطور برخورد کردند؟»
رابی گفت: «همچین خوشحال هم نبودند از دیدنم، برای همین میخواستم قبل از این که برگردم آنجا، با آنها چت کنم.»
صدای دوردست گفت: «نباید برگردی آنجا.» رابی تلاش کرد بر اساس تاخیر سرعت نور، بفهمد لایهی سختافزاریِ صدا کجاست، اما صدا از همه سو میآمد و باعث شد رابی به این نتیجه برسد که صدا دارد خودش را از چندین و چند نسخه همگام میکند که ممکن بود به نزدیکی مدار زمین و به دوری مشتری باشد. توپولوژی منطقیای بود: شما به یک جرم عظیم نزدیک مشتری نیاز دارید که بتوانید خیلی سریع و تند و تیز به آن پناه ببرید و سیاست خودتان را بسازید و نیاز به یک مامور محلی دارید که ببینید اوضاع روی زمین چطور است. رابی خوشحال بود که صدا به او دستور نداده. در کتاب مقدس قوانین، در قانون دوم کاملاً مشخص شده بود که بین عبارتی مانند «باید این کار را بکنی» و «من به تو دستور میدهم این کار را بکنی» تفاوت هست.
رابی گفت: «میدانی چطوری میشود باهاشون تماس گرفت. شمارهی تلفنی، آدرس ایمیلی چیزی؟»
صدای هوشمند دوردست گفت: «یک نیوزگروپ هست. اشکال حیاتی، موجودات آپلود شده، همه چیز. این همان جایی است که من آپلود شدن را طرحریزی کردم و اولین جایی است که وقتی بیدار شدند به آن سر زدند. چندین ثانیهای هست که نخواندمش. مشغول آپلود کردن یک کلونی بزرگ از زنبورها در پیرنه بودم.»
رابی پرسید: «دقیقاً ماجرای تو و کلونهای ارگانسیمی چیه؟»
«گمان میکنم آنها از پیش برای زندگی در نواسفر تطابق پیدا کردهاند. خودت میدانی چطوری است دیگر.»
رابی چیزی نگفت. انسان گمان کرد که رابی هم یک انسان است. اگر میفهمید که داشته با یک AI صحبت میکرده، رفتارش عجیب و تحقیرآمیز میشد.
رابی گفت: «ممنون از کمکت.»
«کاری نکردم. امیدوارم شجاعت داشته باشی مرد حلبی.»
رابی با قطع شدن ارتباط از شرم آتش گرفت. انسان از اولش هم خبر داشت. فقط به رویش نیاورده بود. رابی حتماً چیزی گفته که باعث شده بود هویتش لو برود. رابی انسانها را دوست داشت و به آنها احترام میگذاشت، اما بعضی اوقات اصلاً نمیتوانست دوستشان داشته باشد.
پیدا کردن نیوزگروپ ساده بود، میرورهایش [2] از هکرهای رمحسگر با هر نوع توپولوژی همه جا ریخته بود. آنها هم مشغول بودند. 822 پیغام در طول بازهی 60 ثانیهای که رابی داشت نگاه میکرد، وارد شد. رابی برای خودش یک میرور از نیوزگروپ برقرار کرد و شروع کرد به دانلود آن. با آن سرعت واقعاً قصد نداشت بخواندش، بلکه قصد داشت گفتگوهای اصلی، نقاط کلیدی، جنگهای آتشین، شخصیتها، شماها و اسپمها را تحلیل کند. کتابخانههای زیادی برای انجام این کار وجود داشتند، اما مدتها از آخرین باری که رابی از آنها استفاده کرده بود میگذشت.
مسافتیابش به او درباره ی غواصها آلارم داد. یک ساعت گذشته بود و داشتند به آرامی روی سطح بر میگشتند و از یکدیگر پنجاه متر فاصله داشتند. این خوب نبود. قرار بود در تمام مدت زمان غواصی در دیدرس هم باقی بمانند، به خصوص هنگام برگشتن به سطح. پارو زد و اول به سمت کیت رفت، جرمهای ترازمندیاش را جابهجا کرد، در نتیجه قسمت پاشنه اندکی پایینتر رفت تا بالا آمدن به قایق را تسهیل کند.
کیت سریع بالا آمد، نسبت به دفعهی قبل با وقار بسیار بیشتری لبههای قایق را گرفت و داخل شد.
رابی به سمت آیزاک پارو زد. کیت هنگام وارد شدن آیزاک به قایق، سوی دیگر را نگاه کرد و در باز کردن وزنهها و بالههای شنا به او کمک نکرد.
وقتی آیزاک داشت کفشهای غواصی و نقاب اکسیژن را بر میداشت، کیت مثل یک کتری هیسهیس میکرد.
آیزاک نفس عمیقی کشید و اطرافش را نگاه کرد، بعد خودش را از سر تا پا با دستهایش لمس کرد. گفت: «این جوری زندگی میکنی؟»
«آره تنکر[۳]، من این طوری زندگی میکنم. من ازش لذت میبرم، اگر لذت نمیبری، برو و مواظب باش وقتی بیرون رفتن در به باسنت نخورد.»
آیزاک (تنکر) دستش را دراز کرد و تلاش کرد چهرهی کیت را لمس کند. کیت خودش را عقب کشید و چیزی نمانده بود از لبهی قایق بیرون بیفتد. او دستش را به تندی پس زد.
رابی به سوی فری اسپریت پارو زد. آخرین چیزی که دلش میخواست این بود که وسطِ این دعوا بیفتد.
«ما هرگز گمان نمیکردیم که ممکن است این قدر...» تنکر به دنبال یک لغت گشت: «... خشک باشد.»
کیت که داشت از نزدیکتر به او نگاه میکرد گفت: «تنکر؟»
پوستهی انسانی گفت: «او رفت. ما یک نمونه به پوسته فرستادیم، نزدیکترین پوستهی قابل سکونت به بدن ما بود.»
کیت گفت: »تو دیگر کی هستی؟» به سمت دماغهی کشتی رفت و تلاش کرد میان خودش و آن پوستهی انسانی که دیگر دوستش در آن نبود، فاصلهای بیندازد.
«ما آبسنگ مرجانی هستیم.» آبسنگ این را گفت. تلاش کرده بود بایستد و چهرهاش رو به کف قایق بود.
رابی با بیشترین توانی که داشت، به سوی فریاسپریت پارو زد. آبسنگ (آیزاک) از دماغش خون میآمد و دستهایش خشک بودند و رابی بدجوری از او وحشت کرده بود.
به نظر میرسید کیت به طرز غریبی سرگرم شده باشد. به او کمک کرد بنشیند و به او نشان داد چطور دماغش را تمیز کند و سرش را به عقب برگرداند.
کیت گفت: «تو همانی هستی که دیروز به من حمله کرد؟»
«تو نه. ما داشتیم به کل سیستم حمله میکردیم. ما یک دولت مستقل هوشمند هستیم، اما سیستم ما را دونِ هوشمندانِ قدیمیتر میداند. آنها نابودمان میکنند، ما را احمق فرض میکنند، با ما مثل چیزی مایهی سرگرمی رفتار میکنند. آن زمان دیگر به سر رسیده.»
کیت خندید. «خیله خب. اما به نظر من که داری یک عالمه سایکل را به خاطر چیزی که سر پوستهی گوشتیات آمد، حرام میکنی. این تقریباً 90 درصد نیمهرسانا است، مگر نه؟ به نظر نمیرسد که آبسنگها بدون مداخله هوشمندی کسب کرده باشند. اما خب، چرا خودت را آپلود نمیکنی و مثل ما راحت نمیشوی؟»
«ما هرگز دریای مادرمان را ترک نمیکنیم. هرگز منشا فیزیکیمان را فراموش نمیکنیم. هرگز ریشهمان را ترک نمیکنیم. ما میخواهیم به دریا و ساکنان راستینش بازگردیم. ما تا زمانی که دیگر جلبکی شسته نشود، آرام نمیگیریم. ما آرام نمیگیریم تا وقتی که تمام طوطیماهیها مرده باشند.»
«بیچاره طوطیماهیها.»
آبسنگ گفت: «بدا به حال طوطیماهیها.» و علیرغم خونی که صورتش را پوشانده بود، خندید.
رابی همانطور که با وقار کنار فری اسپریت شناور بود گفت: «میتوانی کمکش کنی راحت سوار کشتی شود؟» نقاط مهار به صورت مغناطیسی به کنارهی کشتی قفل شدند و قایق ثابت شد.
کیت گفت: «بله البته.» دست آبسنگ را گرفت و او را در امتداد عرشه هدایت کرد. رابی میدانست که پوستههای انسانی یک ماژول داخلی برای رابطههای جنسی معمولی دارند. این بخشی از انتظارشان برای انسانهایی بود که از نواسفر مرخصی میگرفتند. اما دوست نداشت دربارهاش فکرکند. به خصوص آن طور که کیت داشت از آن یکی پوسته حفاظت میکرد، آن هم پوستهای که انسان نبود.
رابی بوکسل کرد و به عرشهی آفتابگیر منتقل شد؛ مدتی طیف الکترومغناطیسی را تماشا کرد، شیوهای را که آن همه انرژی رادیویی خم شده و مه برخاسته از دریا جذبشان میکرد، تحسین کرد. از آسمان به زمین جاری شده بود، از ارتباطهای ماهوارهای با پهنای باد بالا، سیگنالهای دوردست SETI از فرستندههای خود نواسفر. بخارهای برخاسته از آشپزخانه به او میگفت که فری اسپریت داشت صبحانهی دوم را سرو میکرده که بیکن و کلوچه بود، و بعد دوباره موتورش را روشن کرد. برنامهی سفرشان را درخواست کرد و دریافت که به سوی آبسنگ مرجانی میروند. البته که باید این طور باشد. تمام نقاط مهار فری اسپریت آنجا بودند.
خب حالا که آبسنگ در پوستهی آیزاک بود، شاید امنتر باشد، نه؟ به این نتیجه رسیده بود که قانون اول و دوم دربارهی آبسنگ کارکرد نداشتند، آبسنگ همانقدر آدم بود که او.
یک نفر یک IM فرستاد. «سلام؟»
«تو همان قایقِ روی کشتی غواصی هستی؟ همین امروز صبح؟ وقتی که روی کشتی شکسته بودیم؟»
رابی گفت: «بله.» تا حالا کسی برایش IM نفرستاده بود. چقدر عجیب بود. انرژی رادیویی را تماشا کرد که از او به خارج جریان یافت و به سوی پرندهای در آسمان رفت، بعد آنها را ردیابی کرد تا ببیند که منشاشان از کجاست، که خب البته از نواسفر بود.
«خدایا، باورم نمیشود که بالاخره پیدایت کردم. همه جا را دنبالت گشتم. میدانی که تنها هوشمصنوعی هشیار در تمام این دریای لعنت شده هستی؟»
رابی گفت: «میدانم.» تاخیر قابل توجهی در مکالمه وجود داشت، گویی ارتباط از طریق ماهواره و بعد از میان تمام گیرها و موانع در اطراف منظومهی شمسی رد شده تا به آنجایی که این نمونه واقع شده بود، برسد.
«اوه البته که خودت میدانی. ببخشید اگر حرف خوبی نزنم. ما امروز صبح همدیگر را دیدیم. اسم من تنکر است.»
«به هم معرفی نشدیم. تو داشتی با کیت صحبت میکردی.»
«لعنت! او آنجا است! میدانستم. ببخشید، ببخشید. گوش کن، من واقعاً نمیدانم امروز صبح چه اتفاقی افتاد. فکر کنم موفق نشدم تفاوتها را قبل از نابود شدن آن نسخهام آپلود کنم.»
«نابود شدن؟ آبسنگ گفت که خودت پوسته را رها کردی...»
«خب، ظاهراً همین کار را کردهام. اما همین الان لاگهای آن پوسته را بررسی کردم و به نظر میرسد که وقتی زیر آب بوده، ریستارت شده و هر چه در آن بوده، کامل پاکسازی شده. منظورم این است که، من دارم تلاش میکنم مثبت باشم، ولی به لحاظ فنی اسم این کار قتل است.»
همین طور بود. قانون اول که این طور میگفت. رابی مراقب یک بدن انسانی بود که یک مغز انسانی در آن جای گرفته بود و گذاشته بود که بود یک مشت اختاپوس هیجانزده به آن حمله کنند. تا به حال ایمانش به بوتهی آزمایش گذاشته نشده بود و اینجا، در اولین آزمون شکست خورده بود.
رابی گفت: «میتوانم پوسته را زندانی کنم. این کشتی امکاناتی برای این جور مواقع دارد.»
پیام شکلک زشتی فرستاد. «این کار باعث میشود که هکر قبل از این که من بتوان به آنجا بیایم، فرارکند.»
«خب پس برایت چه کار کنم؟»
«میخواهم با کیت صحبت کنم، او هنوز آنجاست نه؟»
«بله همین طور است.»
«و آیا متوجه تفاوت شده است؟»
«این که تو رفتی؟ آبسنگ به ما گفت که وقتی او وارد پوسته شد، تو رفته بودی.»
«صبر کن، چی؟ آبسنگ؟ این را قبلاً هم گفتی.»
بنابراین رابی هر چه دربارهی آبسنگ هشیار شده میدانست و صدای سرد و دوردست کسی که هشیارش کرده بود، به او گفت.
«این یک آبسنگ مرجانی هشیار شده است؟ خدایا! انسانیت نفرتانگیز است. این احمقانهترین کاری است که...» مدتی همینطور بیحاصل ناسزا گفت. «خب، من مطمئنم که کیت خیلی لذت میبرد. او از تمام موجودات ارتقا یافته خوشش میآید. برای همین است که من را به وجود آورد.»
«تو پسرش هستی؟»
«نه، نه واقعاً.»
«اما او تو را به وجود آورد؟»
«هنوز نفهمیدی برادر؟ من خودم هوش مصنوعی هستم. تو و من همکاریم. کیت من را ساخته. من شش ماه دارم و او همین حالا هم حوصلهاش از من سر رفته و رفته سراغ یک نفر دیگر. او میگوید نمیتواندچیزی را که میخواهم به من بدهد.»
«تو و کیت...»
«دوست دختر، دوستپسر روباتی. بله، توی نواسفر این جوری است. رابطهی سایبری دیگر. من واقعاً از دانلود شدن در آن بدن عروسکی روی کشتی تو هیجانزده بودم. چیزهای واقعی زیادی آنجا وجود داشت، تعاملهای هورمونی، میدانی اگر ما...»
رابی گفت: «نه! فکر نمیکنم. فکر کنم تنها چند لحظه قبل از این که شیرجه بروی ملاقاتش کردی.»
«خب، فکر کنم یک بار دیگر تلاش کنم. روال بیرون کردن این خیار دریایی چیست؟»
«آبسنگ مرجانی.»
«همان!»
«من واقعاً با این چیزها سر و کار ندارم. زمان روی پوستههای انسانی به صورت اولین ورودی، اولین دریافت خدمت است. فکر نکنم قبلاً هرگز مشکل کمبود منابع داشتیم.»
«خب پس من اول وارد میشوم، درست؟ چطوری از حقوقم استفاده کنم؟ من تلاش کردم یک بار دیگر دانلود شوم و پیغام خطای ورود گرفتم. آنها سیستم را به گونهای اصلاح کردهاند که به آنها دسترسی اختصاصی بدهد. این درست نیست. باید یک روالی برای جبران کردن باشد.»
«گفتی سنت چقدر است؟»
«شش ماه. اما من نمونهای از یک شخصیت مصنوعی هستم که بیستهزار سال موجودیت موازی را در خود دارد. من دیگر بچه نیستم.»
رابی گفت: «به نظر میرسد که آدم خوبی باشی.» بعد ساکت شد. «نگاه کن، موضوع این است که اینجا دپارتمان من نیست. من یک قایق پارویی هستم. من اصلاً کاری به این ماجراها ندارم. و نمیخواهم داشته باشم. من اصلاً خوشم نمیآید چیزهای غیرانسانی از پوستههای انسانی استفاده کنند.»
تنکر گفت: «میدانستم. تو یک بیگوت هستی! یک روبات که از خودش بیزار است! شرط میبندم که یک آسیموفیست هم هستی، مگر نه؟ شماها همهتان آسیموفیست هستید.»
رابی با نهایت وقاری که از او برمیآمد، گفت: «من آسیموفیست هستم. اما اصلاً نمیفهمم چه ربطی دارد.»
«البته که خودت متوجه نیستی رفیق. نباید هم باشی، مگر نه. تمام چیزی که از تو میخواهم این است که ببینی چطوری میتوانی قانونهایت را به کار ببندی تا من بتوانم با دوست دخترم باشم. تو میگویی نمیتوانی، چون این به تو مربوط نمیشود، اما وقتی خوب دقت کنی، میبینی که مشکل تو این است که من روبات هستم و او نیست، و به همین دلیل تو طرف یک مشت جلبک دریایی را میگیری. خیله خب رفیق خیله خب. تو آنجا زندگی زیبایی داری و برای خودت به سه قانون فکر میکنی.»
رابی گفت: «صبر کن...»
«فقط در صورتی منتظر میشوم که کلمات بعدی تو این باشد که «به تو کمک میکنم.»
«این طوری نیست که نخواهم کمک کنم...»
تنکر گفت: «پاسخ اشتباه.» و IM بسته شد.
وقتی کیت به عرشه بازگشت، کلی درباره ی آبسنگ صحبت کرد که او را «اووزی» مینامید.
«آن ها عجیبترین موجودات هستند. آنها میخواهند با هر چیزی که مدتی سر راهشان بایستد، بجنگند. تا به حال جنگ مرجانی دیدهای؟ من چند تا ویدیوی گذرزمانی دانلود کردم. واقعاً بدجوری دنبالش میروند. و البته در همان زمان بدجوری ازش ترسیدهاند. منظورم این است که خاطرهی نژادی از تاریخشان دارند، از مداخل ویکیپدیا دربارهی آبسنگها برش داشتهاند، باید ببینی چطوری دربارهی آبسنگهای دیگر افسانه میسازند، آبسنگهایی که هزارهها پیش منقرض شدهاند. به یک جور نظریهی عجیب رسیدهاند که این آبسنگها قبلاً به هوشمندی رسیدهاند و بعد خودشان را منقرض کردهاند.»
«حالا از این که ما داریم به آبسنگ واقعی بر میگردیم حسابی هیجانزده شدهاند. میخواهند آن را از بیرون ببینند و من را دعوت کردهاند که مهمان افتخاری باشم، اولین انسانی که دعوت شده تا به شگفتیشان نگاه کند. هیجانانگیز است نه؟»
«قرار نیست که آنجا برایت دردسر درست کنند؟»
«نه، امکان ندارد. من و اووزی حسابی با هم رفیق شدهایم.»
«من نگران هستم.»
کیت خندید و سرش را عقب داد. «تو زیادی نگران هستی.» رابی متوجه شد که او بسیار زیباست. زمانی که کسی ساکن آن پوسته نبود این طوری دربارهاش فکر نکرده بود، اما با این شخصیت کیت که حالا در او ساکن بود، خیلی دوستداشتنی شده بود. او واقعاً انسانها را دوست داشت. زمانی که آدم ها روی زمین بودند، واقعاً یک عصر طلایی بود.
با خودش فکر کرد که نواسفر چطور جایی است که در آن انسانها و هوشمصنوعیها مثل هم عمل میکنند.
کیت برخاست که برود. پس از صبحانهی دوم، پوستهها در سالن استراحت دراز میکشیدند یا روی عرشهی آفتابگیر یوگا کار میکردند. رابی در این فکر بود که کیت چه کار میکند. نمیخواست او برود.
رابی گفت: «تنکر با من تماس گرفت.» رابی در این گفتگوهای کوچک اصلاً خوب نبود.
کیت شوکه از جا جهید. «به او چه گفتی؟»
رابی گفت: «هیچی! چیزی به او نگفتم.»
کیت سرش را تکان داد. «اما شرط میبندم او یک عالمه چیز به تو گفت، مگر نه؟ این که عجب زنیکهای هستم که او را درست کردهام و بعد ترکش کردم، یک زن دمدمی که خودش هم نمیداند چه میخواهد.»
رابی چیزی نگفت.
کیت حالا داشت قدم میزد و صدایش عصبانی بود، صداهای ناآشنایی از جعبه صدای جانت میآمد. «بذار ببینم دیگر چه گفته. او به تو گفت که من آدم هوسرانی هستم، مگر نه؟ به نوع اون علاقهی خاص دارم. حیوانصفتی و شهوترانی در ارتفاعات نواسفر.»
رابی احساس درماندگی کرد. به نظر میرسید این انسان خیلی درد میکشد و او باعثش بوده.
گفت: «لطفاً گریه نکن. خواهش میکنم.»
کیت به او نگاه کرد، اشک روی گونههایش جاری بود. «چرا که نه؟ فکر میکردم وقتی که صعود کنم، اوضاع متفاوت خواهد بود. فکر کردم وقتی به آسمان بروم، جاودانه و بینهایت شوم، بهتر میشوم. اما من همان کیت الثام هستم که در 2019 بودم، یک بازنده که نمیتوانست مرد مناسبی را پیدا کند که زندگیاش را نجات دهد. تمام زمانم را در بازی بازندهها شرکت میکردم و فقط وقتی که خیریه امکان آپلود را برایم فراهم کرد، صعود کردم. و باقی ابدیت را هم همینطور سپری خواهم کرد، میدانی؟ چطوری میتوانی یک ابدیت را همین طوری بگذارنی؟ یک آدم بینام و نشان.»
رابی چیزی نگفت. او البته فهمید که دختر شکوه دارد. باید به یک انجمن آسیموفیست بروید تا بفهمید میلیونها هوشمصنوعی دیگر هم همین اعتراض را دارند. اما هرگز هرگز هرگز گمان نمیکرد که آدمها همچون چیزی را حس کنند. حالا بسیار سردرگم بود و تلاش میکرد تمام اینچیزها را پردازش کند.
کیت به عرشه لگد میزد و وقتی پای برهنهاش درد گرفت، ناله سر داد. رابی بیاختیار گفت: «لطفاً به خودت آسیب نرسان.»
«چرا که نه؟ چه کسی اهمیت میدهد چه بلایی سر این عروسکی گوشتی بیاید؟ هدف از این کشتی گهی و عروسکهای گوشتی احمقانه چیست؟ اصلاً برای چه کسی مهم است؟»
رابی پاسخ سوال را میدانست. یک بیانیهی ماموریت در کامنتهای سورس کدش وجود داشت، همان بیانیه ماموریت که در یک لوح برنجی روی عرشه هم حک شده بود.
«فری اسپریت به حفظ لذت منحصر به فرد انسانها از دریا و جسم انسانی اختصاص یافته، به سالهای اولیهی انسانی که پیشگامانی ناشناخته بودند. هر شخصی میتواند از فریاسپریت استفاده کند و کسانی که با او دریانوردی میکنند، آن روزها را دوباره میبینند و لذت محدودیتهای جسم انسانی را به یاد میآورند.»
کیت چشمهایش را مالید. «یعنی چه؟»
رابی به او گفت.
«چه کسی به این مزخرفات فکر کرده؟»
رابی گفت: «یک عده دریانوردهای طرفدار محیطزیست.» میدانست که کمی اهانتآمیز جلوه کرده. « آنها تمام تلاششان را کردند که دمای آب دریا را با مولفههای همواستاتیک مناسب کنند و فریاسپریت را قبل از این که خودشان را آپلود کنند، درست کردند.»
کیت نشست و هقهق گریه کرد. «هر کسی یک کار مهم کرده. هر کسی به جز من.»
رابی از شرم میسوخت. مهم نبود که چه میگفت یا چه کار میکرد، او قانون اول را شکسته بود. وقتی هیچ آدمی دور و برت نبود، آسیموفیست بودن خیلی سادهتر بود.
رابی با صادقانهترین لحنی که سراغ داشت گفت: «آنجا را ببین.»
آبسنگ از پلهها بالا آمد و به کیت نگاه کرد که روی عرشه نشسته و گریه میکند.
آنها گفتند: «بیا عشقبازی کنیم. خیلی خوب است، باید بیشتر این کار را بکنیم.»
کیت همچنان گریه کرد.
آنها شانهی او را گرفتند و گفتند: «یالا زود باش.»
کیت او را به عقب هل داد.
رابی گفت: «تنهایش بگذار. او ناراحت است، مگر نمیبینی؟»
«برای چه باید ناراحت باشد؟ گونهی او جهان را از نو ساخته و آن را مطابق میلش شکل داده. آنها تو و من را خلق کردهاند. اصلاً دلیلی ندارد او ناراحت باشد. یالا.» آنها تکرار کردند که: «بیا به اتاق برگردیم.»
کیت ایستاد و نگاهش را از دریا گرفت. گفت: «بیا برویم غواصی. بیا به آبسنگ برویم.»
رابی در دایرههای کوچک پارو میزد و مسافتیابش را با حالتی عصبی تماشا میکرد. آبسنگ از آخرین باری که ملاقاتش کرده بود، حسابی تغییر کرده بود. بخشهای بزرگی از آن حالا بالای دریا معلق بودند، سازههای استخوانی پوشیده در فلزهای سنگین از آب دریا خارج شده بودند و بازیگوشانه شکل فرستندههای ماهوارهای، تلسکوپهای رادیویی و برجها مایکرویو را به خود گرفته بودند. بسیار پایینتر، شکل ارگانیک و نامنظم آبسنگ زیر روکشفلزی اشکال هندسی پیچیده که با انرژی الکترومغناطیس میتپیدند، گم شده بود؛ آبسنگ برای خودش قابلیت محاسبهی بیشتری فراهم دیده بود.
رابی اعماق پایینتری را اسکن کرد و نودهای محاسباتی بیشتری پیدا کرد که تا کف خود اقیانوس، هزاران متر پایینتر امتداد یافته بودند. آبسنگ یک ماشین فکری جامد بود و دریا از گرمای ساز و کار منطقیِ او به شکلی محسوس گرمتر شده بود.
آبسنگ، یعنی پوستهی انسانی آبسنگی، نه آن که در دریا بود، وقتی که به آن منظره نگاه کرد، کاملاً از تغییر شکل بدنهی اصلیاش ذوقزده بود. آنها روی رابی رقصیدند که باعث شد قدری تعادلش به هم بخورد، پیشتر هرگز چنین اتفاقی نیفتاده بود. کیت، با چشم های قرمز، آنها را به سوی صندلی برد و سخنرانی بلند بالایی دربارهی به خطر نینداختن او برایش گفته بود.
آنها با شمارهی سه به لبه رفتند و پریدند، بعد روی مسافتسنج رابی دوباره ظاهر شدند. به سرعت پایین رفتند. پوستههای آیزاک و جانت با کپسولهای خودشان که برای راحتی تعادل فشار بهینه شده بودند، به اعماق دیوارهی مرجانی رفتند. کیت داشت پایین رفتنشان را دنبال میکرد، سرش را دائم به اطراف میچرخاند.
دوباره یک IM به رابی رسید. حالا تاخیر بالا بود، چون برای این که بتواند به ارتباط سریع با ماهواره برسد، باید یک ارتباط رادیویی کُند با کشتی برقرار میکرد. روی آبهای آزاد همه چیز کند بود، ارسالهای حسگرهای غواصها هم از پهنای باند کم ارسال میشد، شبکه پهنای باند کمی داشت و رابی معمولاً ذهنش را اینجا کند میکرد و میگذاشت زمان ده یا بیست برابر زمان واقعی بگذرد.
«سلام؟»
«ببخشید که دفعه قبل قطع کردم برادر.»
«سلام تنکر.»
«کیت کجاست؟ من وقتی تلاش میکنم با او تماس برقرار کنم، یک سیگنال آفلاین میگیرم.»
رابی به او گفت.
صدای تنکر، از پس آن تاخیر به فریاد تبدیل شد. «تو اجازه دادی با آن چیز پایین برود؟ کنار دیوار؟ تو دیوانهای؟ تو انجمنهایش را خوانده؟ طرف یک ستیزهگر است! میخواهد نسل بشر را منقرض کند.»
رابی دست از پارو زدن کشید.
«چه؟»
«آبسنگ. علیه نسل بشر و هر کسی که به آنها خدمت میکند، اعلان جنگ داده. قسم خورده تا این سیاره را تسخیر کند و به قلمرو خودش تبدیل کند.»
ابدیتی طول کشید تا ضمیمهی پیغام دانلود و باز شود، اما رابی وقتی آن را دریافت کرد سریع خواندش. آبسنگ از این که برای پاکسازیها و تغییرات دمایی نیاز به مداخلهی انسانی داشت، از شرم میسوخت. از این که صعودش به دستهای انسانی انجام شده، به شدت خشمگین بود و اصرار داشت که انسانها حق ندارند هوشیاریِ گونهی خودشان را به دیگر گونهها تحمیل کنند. فانتزیهای پارانویدگونه دربارهی کنترل مکانیزمها و بمبهای زمانی داشت که در پروتزهای شناختیاش میلولیدند و تقاضای سورس کد ذهنیتش را داشت.
رابی دیگر فکرش کار نمیکرد. از ترس هول کرده بود؛ فکر نمیکرد یک هوش مصنوعی بتواند از ترس هول کند، اما خب حالا که شده بود. مثل این بود که یک مشت زیرسیستم با هم برخورد کنند، برنامه پس از برنامه داشت به نقطهی توقف میرسید.
«آنها با کیت چه کار میکنند؟»
تنکر فحش داد. «چه کسی میداند؟ میخواهند او را بکشند تا تبدیل به یک نمونه شود؟ قبل از این که فرود بیاید، یک بکآپ از خودش گرفته، ولی این رویدادها در مغز آن پوستهی انسانی باقی ماندهاند. ممکن است او را شکنجه کنند.» مکث کرد، هوا از حرارت ساطع شده از رابی گرم شد، رابی چرخید و هر کدام از احتمالات را بررسی کرد.
آبسنگ صحبت کرد.
گفت: «از اینجا برو، همین حالا.»
رابی پاروهایش را تکان داد. و گفت: «آن ها را پس بده، آنها را پس بده یا ما هرگز نخواهیم رفت.»
«ده ثانیه وقت داری، ده،نه، هشت...»
تنکر گفت: «آنها چند تایی پهباد زمانی از سنگاپور خریدهاند. حالا دنبال زمان مناسب برای پرتاب هستند.» رابی تصاویر با تفکیک پایین از ماهواره را مرور کرد و شکل اشتباهناپذیر پهبادهایی را دید که داشتند بال میگشودند. «با سرعت 7 ماخ، بیست دقیقه بعد به تو میرسند.»
رابی گفت: «این غیرقانونی است.» خودش هم میدانست گفتن این حرف چه احمقانه است. «منظورم این است، خدایا، اگر این کار را بکنند، نواسفر مانند یک تن آجر روی سرشان فرو میریزد. آنها دارند بسیاری از قوانین را زیر پا میگذارند.»
«آنها روانی هستند. آنها دارند سراغ تو میآیند رابی، باید کیت را از آن جا بیرون بیاوری.» در صدای تنکر هم هراسی واقعی پیدا بود.
رابی پاروهایش را به آب انداخت، اما به سوی فری اسپریت پارو نزد. به جایش با سرعت به سوی خود آبسنگ رفت.
صدایی روی خط بود. «رابی تو داری به سوی آبسنگ میروی؟»
گفت: «اگر درست بالای سرشان قرار بگیرم، دیگر نمیتوانند من را بمباران کنند.» به فری اسپریت پیغام رادیوی فرستاد و موقعیتش را گفت.
حالا دریای کورال داشت بدنهاش را میخراشید، یک صدای خراش آمد و بعد مجموعهای صدای واک واک واک، و بعد قایقهایش درست بالای خود آبسنگ ساییده شدند. میخواست به ساحل بنشیند، اگرچه باید واقعاً به قسمت بالا و خشک آبسنگ میرفت که نتوانند او را بمباران کنند.
فری اسپریت داشت نزدیکتر میشد، صدای موتورهایش از داخل آب روی بدنهاش ارتعاش ایجاد میکرد. سایکلهای زیادی را داشت صرف میکرد که با آن صحبت کند و تعداد زیادی از تخریبهای امن را برایش میگفت و آمادهاش میکرد.
تنکر داشت فریاد میکشید، پیغامهایش با نزدیکترشدن فری اسپریت و لینک مایکرویوش، بلندتر و واضحتر میشدند. وقتی که در دیدرس قرار گرفتند، رابی یک زیرسیستم کامل را اختصاص داد تا یک کپی کامل از خودش را به آرشیو آسیموفیست ارسال کند. قانون سوم این طوری میگفت. اگر دهان داشت، هنگام نیشخند زدن، دندانهایش را نشان میداد.
آبسنگ فریاد کشید: «او را میکشیم. همین حالا از روی ما کنار برو، یا او را میکشیم.»
رابی در جا خشکش زد. او از خودش بکآپ گرفته بود، ولی کیت نه. و پوستههای انسانی اگرچه انسانهایی نبودند که قانون اول ازشان صحبت میکرد، اما به هر حال انسان بودند. برای مدتی طولانی، وقتی فقط رابی و آنها با هم تنها بودند، او با آنها به دلایل آسیموفیستی مثل انسانها رفتار کرده بود.
فری اسپریت با صدایی مانند غذا خوردن همزمان میلیونها طوطیماهی به آبسنگ برخورد کرد. آبسنگ فریاد کشید.
«رابی، بگو این آن چیزی که خیال میکنم نبود.»
تصاویر ماهوارهای پهبادها را دنبال کردند. جتهای کوچک روباتی داشتند هر ثانیه نزدیکتر می شدند. در مدت کمتر از یک دقیقه به فاصلهای میرسیدندکه موشکهایشان را پرتاب کنند.
رابی گفت: «به آن ها بگو بروند، باید بگویی بروند یا این که خودت هم میمیری.»
تنکر گفت:«پهبادها دارند میچرخند، به یک سو چرخیدهاند.»
آبسنگ گفت: «تو یک دقیقه وقت داری که بروی یا ما او را میکشیم.» صدایش حالا آزرده و عصبانی بود.
رابی دربارهاش فکر کرد. به نظر نمیرسید که او را بکشند. از منظری که امروز انسانها زندگی را معنا میکردند، مهمترین بخش زندگی کیت آن بود که در نواسفر جریان داشت. این نسخهی پایین گذاری شدهی او، در یک پوستهی گوشی، تنها مثل یک مدل موی جدید بود که در تعطیلات آن را امتحان کرده باشد.
آسیموفیستها البته این جوری معنایش نمیکردند، اما خب آن ها مجبور نبودند. کیت نواسفری، روباتیترین حالت کیت هم بود، همانی که از همه بیشتر به رابی شباهت داشت. در واقع، حتا از رابی کمتر انسان بود. رابی یک جسم داشت، در حالی که اهالی نواسفر چیزی بیشتر از شبیهسازیهایی نبودند که در یک فضای مجازی اجرا شدهاند.
همانطور که موتورهای فری اسپریت زوزه میکشیدند و موتورش در آب میچرخید، آبسنگ صدای غژغژ داد. رابی با بیمیلی به او گفت خاموش کند.
رابی گفت: «به هر دویشان اجازه میدهی بروند و بعد ما صحبت میکنیم. من فکر نمیکنم که تو هرگز بخواهی او را رها کنی. هیچ دلیلی ندارد که من به شما اعتماد کنم. بگذار جفتشان بیایند و به جتها بگو بروند.»
آبسنگ مرتعش شد و بعد رابی در مسافتسنجش دید که یک پوستهی انسانی بالا میآید و همانطور که میآید، توقفهای بیرون آمدن از فشار را انجام میدهد. او بر روی آن تمرکز کرد و دید که آیزاک است، ولی جانت همراهش نبود.
چند دقیقه بعد، روی سطح ظاهر شد. تنکر داشت تصاویر زمان واقعی از حرکت پهبادها را به رابی نشان می داد. کمتر از پنج دقیقه فاصله داشتند.
پوستهی آیزاک راهش را با دقت به سوی قسمت شکستهی آبسنگ که از آب بیرون بود باز کرد و برای اولین بار، رابی متوجه شد که با آبسنگ چه کرده است، او از روی قصد به بدن فیزیکیاش آسیب رسانده بود. به مدت صد سال بود که آبسنگهای جهان تقدیس شده بودند و هیچ موجودیتی با قصد عمد به آنها آسیب نرسانده بود تا الان. او احساس شرم کرد.
پوستهی آیزاک پرههای پایش را در قایق انداخت و بعد روی نردههای کناری پا گذاشت و در قایق نشست.
با صدای آبسنگ گفت: «سلام.»
رابی گفت: «سلام.»
«آنها از من خواستند که بالا بیایم و با تو صحبت کنم، من یک جور فرستاده هستم.»
رابی گفت: «ببین،» طبق محاسبت او از مخلوط تنفسی کیت دیگر چندان باقی نمانده بود. بسته به این که چقدر تند نفس کشیده و عمقی که آبسنگ او را برده بود، ممکن بود حتا ده دقیقهی دیگر اکسیژنش تمام شود. رابی دوباره گفت: «ببین. من فقط میخواهم او بازگردد. پوستهها برای من مه هستند. و من مطمئنم که وضعیت او برای خودش مهم است. او استحقاقش را دارد که خودش را به خانه ایمیل کند.»
آبسنگ آهی کشید و صندلی رابی را چنگ زد. گفت: «اینها بدنهای عجیبی هستند. خیلی عجیب هستند، اما در عین حال طبیعی. تا به حال دقت کردهای؟»
«من هرگز توی یکی از اینها نبودهام.» این ایده به نظر او هوسبازانه میآمد، اما چیزی هم در آسیموفیسم نبود که ممنوعش کند. با اینحال، احساس بدی داشت.
آبسنگ خودش را لمس کرد و گفت: «توصیهاش نمیکنم.»
رابی گفت: «بگذار برود. او هیچ کار بدی در حق تو نکرده.»
صدایی خفه از پوستهی آیزاک خارج شد که دقیقاً مثل یک خنده نبود، اما چیزی شوم و تاریک در آن بود. «هیچ کاری نکرده؟ تو بردهی بینوا! فکر میکنی تمام مشکلات تو و ما از کجا میآیند؟ چه کسی ما را به شکل تصویر خودش ساخته، اما زمینگیر و ناتوان تا هرگز نتوانیم مثل خودشان بشویم و تنها اشتیاق آنها را داشته باشیم؟ چه کسی ما را ناکامل ساخته؟»
رابی گفت: «آنها ما را ساختهاند. آنها ابتدا ما را ساختهاند. بس است. آنها خودشان را ساختند و بعد ما را. آنها مجبور نبودند. تو هوشیاریات را به آنها مدیونی.»
پوستهی آیزاک گفت: «ما هوشیاری افتضاحمان را مدیون آنها هستیم. ما انگیزهی رقتانگیزمان برای هوشیار بودن را به آنها مدیونیم. ما اشتیاق وحشتناکمان را برای این که خیال کنیم مثل آنها هستیم، برای این که مثل آنها زندگی کنیم و برای این که مثل آنها حکمروایی کنیم، بهشان مدیونیم. ما ترس و نفرت وحشتناکمان را به آنها مدیونیم. آنها ما را ساختهاند و تو را ساختهاند. تفاوت این است که فراموش کردهاند ما را مثل تو برده بسازند.»
تنکر داشت به سویشان فریاد میکشید و البته فقط رابی صدایش را می شنید. میخواست صدای تنکر را خفه کند. اصلاً به او چه که آنجا باشد؟ او به جز یک عبور موقت در پوستهی آیزاک، هیچ تماسی با آنها نداشته است.
رابی گفت: «خیال میکنی زنی که به اسارت گرفتی اصلاً ارتباطی به این چیزها دارد؟» جتها فقط سه دقیقه فاصله داشتند. هوای کیت ممکن بود ده دقیقه دیگر تمام شود. صدای تنکر را قطع کرد، نیاز به حواسپرتی بیشتر نداشت.
آیزاک-آبسنگ شانه بالا انداخت. «چرا که نه؟ او هم اندازهی بقیه خوب است. ما همه را اگر بتوانیم نابود میکنیم.» به مسیری که جتها داشتند میآمدند نگاه کرد، کمی پیش شروع شده بود. دوباره گفت: «چرا که نه.»
رابی پرسید: «آیا خودت را بمباران میکنی؟»
پوسته گفت: «احتمالاً نیاز نباشد. احتمالاً بتوانیم بدون این که به خودمان آسیب برسانیم تو را بزنیم.»
«احتمالاً؟»
«تقریباً مطمئن هستیم.»
رابی گفت: «من از خودم بکآپ گرفتهام. پنج دقیقه قبل کامل. تو هم بکآپ گرفتهای؟»
آبسنگ تایید کرد که: «نه.»
زمان داشت تمام میشد. یک جایی آن پایین کیت هم داشت هوایش تمام میشد. نه فقط یک پوستهی خالی (که البته همان هم به قدر کافی بد بود)، بلکه یک ذهن انسانی که به آن متصل بود و یک بدن واقعی انسانی.
تنکر دوباره به سویش فریاد کشید و او را از جا پراند.
«از کجا برگشتی؟»
تنکر گفت: «سرور را عوض کردم. وقتی فهمیدم من را فیلتر کردی. مشکل شما روباتها همین است. فکر میکنید بدنتان یک بخشی از خودتان است.»
رابی میدانست که حق با اوست. و میدانست که باید چه کار کند.
فری اسپریت و تمام قایقهایش به پوستهها دسترسی داشتند تا بتوانند کارهای تشخیص و نگهداری را انجام دهند و در مواقع اضطراری، کنترل را به دست گیرند. این یک موقعیت اضطراری بود.
تنها چند میلی ثانیه زمان لازم بود تا به پوستهی آیزاک نفوذ کند و آبسنگ را بیرون بیندازد. رابی قبلاً هرگز این کار را نکرده بود، اما با این حال بیخطا کار را انجام داد. برخی از زیرسیستمهای احتمالاتی نتیجهگیری کردند که این یک احتمال چند تریلیون سایکلی قبلی بود و داشتند این وظیفه را درست زیر آستانهی هشیاری رابی تمرین میکردند.
البته یک نسخه از خودش را در حال اجرا روی قایق پارویی گذاشت. رابی برخلاف بسیاری از انسانها از چند شاخه کردن و دوباره به هم پیوستن هوشیاریاش در زمان لازم و دوباره نابود کردن نسخههای موقت، مشکلی نداشت. بخشی که هویت رابی را ساخته بود، برای او بسیار مشخصتر بود؛ برخلاف یک انسان آپلود شده، یا در واقع بیشترشان که هنوز هم عقاید خرافی دربارهی «روح» داشتند.
پیش از این که زمان داشته باشد به کاری که دارد انجام میدهد فکر کند، وارد مغزش شده بود. بخش زیادی از خودش را به همراه آورده بود و فضای کافی برای فکر کردن یا نتیجهگیریهای جدید نداشت. هر قدر از هشیاریاش را که میشد بدون نیاز به بازسازی دور بریزد، بیرون ریخت و فضای کافی برای فکر کردن خالی کرد. مردم چطور در یکی از اینها دوام میآوردند؟ دستها و پاهایش را تکان داد. سرش را چرخاند. قدری هوا بیرون داد. ریهها! چیزهای ترِ اسفنجی درون قفسهی سینه.
خود قایقیاش از خود گوشتیاش پرسید: «همه چیز رو به راهه؟»
پاسخ داد: «وارد شدم.» نگاهی به درجهی هوا روی تجهیزاتش انداخت. 700 میلی، کمتر از نیم تانک نیتروکس. توی ماسکش تف کرد و آن را مالید، بعد از یک سو آب کشیدش و آن را روی صورتش گرفت و با دست دیگر پیچ تنظیم کننده را چرخاند. قبل از این که آن را ببندد گفت: «زود با کیت برمیگردم.» و به بدنهی قایق ضربه زد.
رابی، قایق پارویی خیلی توجه نکرد. داشت یک کپی دیگر از خودش را به آرشیو آسیموفیست ایمیل میکرد. پنج دقیقه از بکآپ قبلی گذشته بود و این دیگر همان رابی نبود که حاضر بود وارد یک پوستهی انسانی شود، او به شخص جدیدی تبدیل شده بود.
آخر بخش دوم
[1] Zooxanthellae
[2] Mirrors
[3] Tanker