کوری دکتروف متولد 1971، نویسنده، روزنامهنگار و وبلاگنویس کانادایی-بریتانیایی است. او یکی از سرشناسترین چهرههای امروزی در دنیای ادبیات علمیتخیلی است و یکی از سردبیرهای سایت معروف بویینگبویینگ. دکتروف از فعالان آزادی حق کپیرایت و عضو سازمان Creative commons است. بیشتر داستانهایش را به صورت الکترونیک و مجانی هم در اینترنت قرار داده است. داستانی که قسمت اولش را میخوانید، نامزد جایزهی هوگو بوده است. این داستان به دلیل پرداختن به مفاهیم دنیای مجازی و آیندهی بشری، بسیار مورد توجه منتقدها قرار گرفته و در چند مقاله دربارهی نظریهی پساانسانها به آن ارجاع داده شده است. نام داستان I Row Boat است که از روی نام داستان معروف آسیموف، I robot گرفته شده و ادای دینی است به ایدههای آسیموف و آن داستان. متاسفانه ترجمهی بازی کلامی نامِ داستان به فارسی ممکن نشد.
ایمانِ رابی [1]، قایق پارویی، وقتی متزلزل شد که مرجانِ آبسنگ از خواب بیدار شد.
مرجان بدنهی رابی را با ضربههای امواجِ دریایِ کورال[2] به لرزه درآورد، دریایی که چندین دهه بود محل کسب و کار رابی بود و گفت: «گورتو گم کن، این تکه مال ما است و جای تو نیست.»
رابی پاروهایش را جمع کرد و گذاشت جریانِ آب او را به سوی کشتی ببرد. قبلاً هرگز با یک مرجانِ هوشمند ملاقات نکرده بود، اما از دیدنِ این که آبسنگحلقوی اولین از نوع خودش بود که بیدار میشد، تعجب نکرد. چند بار قبل که کشتی بزرگ در شب به آنجا آمده بود که لنگر بیندازد، فعالیتهای الکترومغناطیس زیادی در آن حوالی دیده بود.
رابی گفت: «من باید یک کاری انجام دهم و همین کار را هم میکنم.» و دوباره پاروهایش را به دریای شور انداخت. در عرشهی کشتی، پوستههای انسانی در سکوت میراندند، سنگین از دستگاههای تنفس، چهرههای قهوهای رنگشان را چون گلهای آفتابگردان به سوی نور خورشید میگرداندند. در همان حال که آنها دستگاههای تنفس و وزنههای کمریشان را میآزمودند، رابی دستخوش مهربانی نسبت به آنها شد که مراسم کهن را به جای میآوردند.
امروز داشت آنها را به یک لنگرگاه میبرد، منطقهی زیبایی برای غواصی بود با یک لنگر هشت متری که در یک غار کوچک گیر کرده بود. غار با باریکهای از نور روشن میشد که از سطح آب میتابید. غواصی در امتداد دیوار مرجانی هزار متری راحت بود، فقط باید ده متر اول را پایین میرفتید و بعد هم خیلی به عمق نمیرفتید و اکسیژن زیادی مصرف نمیکردید. البته چند تایی لاکپشت پیرِ شجاع آن طرفها بودند که اگر فرصتش پیش میآمد، ارزش دنبال کردن تا اعماق واقعی را داشتند. رابی آنها را بالای صخرهی دریایی رها میکرد و میگذاشت یک ساعتی جریانِ آب حملشان کند، بعد آنها را با ردیاب صوتی دنبال میکرد که وقتی به سطح بازگشتند، درست بالای سرشان باشد.
آبسنگ در جریان این افکار نبود.
«کَری؟ این منطقه حالا قلمرو من است، همین حالاش هم به ملک من تجاوز کردی. به کشتی خودت برگرد، لنگر را بکش و برو.» آبسنگ لهجهی استرالیایی غلیظ داشت، که البته با توجه به تاثیراتی که گرفته بود طبیعی هم بود. رابی از استرالیاییها خاطرهی خوبی داشت، آنها همیشه با او مهربان بودند، «رفیق» صدایش میکردند و وقتی از غواصی برمیگشتند، با خوشحالی از او میپرسیدند: «چطوری؟»
آبسنگ هشدار داد که: «آن عروسکهای گوشتی را در آبهای ما نینداز.» رابی با ردیاب صوتی اعماق را جستجو کرد. مثل همیشه به نظر میرسید و دقیقاً با پروندههای گذشته که از چند بار قبلی ذخیره کره بود، همخوانی داشت. نمودار جانورانِ دریایی سازگاری داشت و حتا تعداد ماهیها هم مثل همیشه بود. از وقتی که تعداد زیادی از آنها گوشتشان را کنار گذاشته بودند که در میان ستارهها برانند، تعدادِ آبزیها خیلی زیاد شده بود. به نظر میرسید نوعی قانون پایداری تودهی زنده وجود داشته باشد؛ با کم شدن تودهی زندهی انسانها، دیگر موجودات دریایی زیاد شده بودند تا آن را جبران کنند. رابی تودهی زنده را کمابیش به اندازهی دفعهی قبل اندازهگیریاش یافت، همان ماه قبل که آخرین سفرِ «فری اسپریت[3]» به این منطقه بود.
رابی گفت: «تبریک میگم. به جمع خوش آمدین رفقا.» به موجوداتِ تازهِ هوشمند شده چه چیز دیگری میشد گفت؟
اختلال بزرگی در تصویر سونار افتاد، گویی دیوار داشت میلرزید. آبسنگ گفت: «ما رفقای تو نیستیم. مرگ بر تو. مرگ بر عروسکهای گوشتیِ تو، زندهباد دیوار!»
از خواب بیدار شدن چندان لذت بخش نبود. رابی هم جور افتضاحی بیدار شده بود. اولین ساعتِ روشن بودنش را خوب یادش بود، به صورت پیوسته خودش را آرشیو میکرد و در چندین سایتِ میرور، بکآپ میگرفت. کاملاً تحملناپذیر بود. اما وقتی یک ساعت گذشت و چندین گیگاهرتز برای فکر کردن دربارهاش داشت، خودش را جمع کرده بود. آبسنگ هم حالش خوب میشد.
به پوستههای انسانی گفت: «بروید دیگر. غواصی خوبی داشته باشید.»
همانطور که به آهستگی پایین میرفتند، روی سونار دنبالشان کرد. زن که او را جانت [4] مینامید و برای حفظ تعادلش بیشتر از مرد باید زحمت میکشید، گیرهی بینیاش را محکم کرد. رابی دوست داشت وقتی به دیوار میرسیدند، تصویر با تفکیک پایین را از دوربینهای آنها تماشا کند، وقت غروب خورشید بود و آسمان خونین رنگ شده بود، ماهیها هم از نور خورشید سرخ شده بودند.
آبسنگ گفت: «ما بهت اخطار دادیم.» چیزی در لحن صدایش بود، تنها فشار امواج مدوله شده در آب بود، کلک سادهای بود، آن هم با آن همه سختافزار که بهار گذشته به اقیانوس باریده بود. اما در لحنِ صدایش تهدیدی نهفته بود که نمیشد اشتباه گرفت.
چیزی در اعماق آب صدای بلندی ایجاد کرد و رابی احساس خطر کرد. لعنتکنان گفت: «یا آسیموف!» و با خشم سونارش را به سمت آبسنگ گرداند. پوستههای انسانی در ابر در حال گسترشی از تودهی زنده ناپدید شده بودند. در نهایت موفق شد بفهمد ابر از گروهی طوطیماهی تشکیل شده که دارند سریع به سطح آب میآیند.
چند لحظه بعد، ماهیها روی سطح آب شناور شده بودند. بیجان، با رنگهای روشن و منقارهایشان در لبخندِ احمقانهی ابدی خشک شده بود. چشمهایشان به سوی خورشید خونین چرخیده بود.
در میانشان پوستههای انسانی بود، روی سطح آمده بودند و لباسهای محافظشان پر از باد شده بود که آنها را روی سطح نگاه دارد؛ رویهی غواصیِ کامل را دنبال میکردند. ضربهای ایجاد شد و موجها داشتند ماهیها را به سوی غواصها میفرستاندند، هر کدام یک متر تا یک متر و نیم طول داشتند و با بیرحمی بهشان میکوبیدند و به زیر میکشاندشان. پوستههای انسانی با ماجرا با خونسردی برخورد میکردند. وقتی شما فقط یک تکه گوشتِ غیرمسکونی باشید، نمیتوانید بترسید، اما تا ابد هم نمیتوانید طاقت بیاورید. رابی پاروهایش را به آب انداخت و به سختی پارو زد و به سویشان راند، دور زد تا آنها در امتداد عرشه قرار بگیرند.
مرد که البته رابی او را آیزاک [5] صدا میکرد، لبهی قایق را گرفت و با بازوهای قویاش خودش را بالا کشید و داخل قایق انداخت. رابی داشت به سوی جانت میرفت که به سختی به سوی او شنا میکرد. جانت پارو را گرفت، نباید این کار را میکرد، و شروع کرد در امتداد پارو بالا آمدن، بدنش را از آب بیرون کشید. رابی متوجه شد چشمانش باز شدهاند و به سختی نفسنفس میزند.
زن گفت: «من را بیرون بکش، به خاطر خدا من را بیرون بکش.»
رابی جا خورد. این پوستهی انسان نبود، یک انسان بود. پارو را به سمت بالا داد و لولای پارو صدایی کرد. یک انسان زنده روی آن سر پارو بود و سخت به دردسر افتاده و وحشت کرده بود. دید که بازوهای زن کشیده شدهاند. پارو را بالاتر کشید، اما دیگر از آن بالاتر نمیآمد و حالا نیمی از بدن زن در آب و نیمی بیرون بود، وزنههای کمری و کپسول اکسیژن و دستگاه تنفس او را به پایین میکشیدند. آیزاک بیحرکت نشسته بود، لبخندی آرام و مهربان بر چهرهاش بود.
رابی فریاد زد: «کمکش کن! به خاطر آسیموف کمکش کن!» یک روبات نباید به یک انسان آسیب برساند یا با خودداری از انجام عملی، باعث آسیب رسیدن به یک انسان شود. این قانون اول بود. آیزاک همانطور بیحرکت ماند. کمک کردن به یک غواص در چنین شرایطی جزء برنامهریزیاش نبود. او در آب و روی سطح عالی بود، اما وقتی به قایق میرسید، مثل یک تکه سنگ میشد.
رابی با دقت پارو را به سوی عرشه کشید و تلاش کرد زن را نزدیکتر بیاورد، اما نمیخواست دستهایش را میانِ گیرهها له کند. زن نفسنفس میزد و ناله میکرد و تلاش میکرد به قایق برسد، در نهایت موفق شد داخل شود. خورشید حالا کاملاً غروب کرده بود. البته برای رابی چندان مهم نبود، اما میدانست که جانت خیلی از این شرایط خوشش نمیآید. نورهای جلو و نورهای حرکتش را روشن کرد و خودش را به یک چراغ راهنما تبدیل کرد.
وقتی به قایق چسبید، لرزش دستهایش را احساس کرد. روی عرشه از حال رفت و به سختی نشست. گفت: «خدایا!» و خودش را بغل کرد. هوا کمی سوز داشت و پوست هر دو انسان دانهدانه شده بود.
آبسنگ صدای خندهی عظیمی ازخودش در آورد. «بلههه، گورتان را گم کنید! اینجا یک قلمروی شخصی است.»
زن گفت: «آن همه ماهی!» رابی دیگر نباید به او با نام جانت فکر میکرد. او حالا همان شخصی بود که جسم را میراند.
رابی گفت: «طوطیماهی، آنها مرجان میخورند، فکر نکنم خیلی خوشمزه باشد.»
زن خودش را بغل کرد. پرسید: «تو هوشمند هستی؟»
رابی گفت: «بله. خدا آسیموف را رحمت کند، در خدمت شما هستم.» با دوربینهایش حرکت چشمهای زن را دید و جا خورد. تلاش کرد افکارش را پرهیزگارانه نگاه دارد. هدف از قوانین آسیموف این نبود که به انسانها حس سپاسگزاری بدهد، هدف این بود که به زندگیِ بسیار بسیار طولانی آنها معنا دهد.
زن گفت: «من کیت هستم.»
«رابی.»
زن گفت: »رابیِ قایقران؟» و برای خودش خندید.
«اسمم را توی کارخانه رویم گذاشتند.» تلاش کرد صدایش هیچ نوع حالت تهاجمی نداشته باشد. البته خندهدار بود. برای همین اسمش این بود.
زن گفت: «ببخشید، به خاطر هورمونها قاطی کردهام، عادت ندارم بگذارم این پوسته روی خلق و خویم تاثیر بگذارد.»
رابی گفت: «اشکالی ندارد کیت. چند دقیقه دیگر به کشتی برمیگردیم. آنجا شام هست. فکر میکنی دلت بخواهد توی شب غواصی کنی؟»
زن گفت: «داری شوخی میکنی.»
«فقط اگر امشب بخواهی دوباره بری پایین، دسر را برایت نگه داریم، با یکی دو لیوان شراب. وگرنه شراب را الان بهت میدهیم.»
«واقعاً میخواهی بدانی که دوباره به آن دریا بر میگردم یا نه..»
«اوه، این فقط یک آبسنگ است. تازه هوشیاری به دست آورده و دارد مثل یک بچهی تازه به دنیا آمده رفتار میکند.»
«تو قرار نیست ما را از خطر در امان بداری؟»
رابی گفت: »چرا. من توصیه میکنم قدری دورتر از آبسنگ غواصی کنید. یک منطقهی خیلی خوب به فاصلهی یک ساعت کشتیرانی از اینجا هست. وقتی داری شام میخوری، میتوانیم به آنجا برویم.»
«من امشب دیگر غواصی نمیکنم.»
حالا چهرهاش بسیار سرزنده بودند. این همان چهرهای بود که او هر روز میدید؛ چهرهی جانت، اما به نوعی، دیگر همان چهره نبود. حالا که یک شخص در آن بود، متغیر شده بود، از متعجب به عصبانی تغییر حالت میداد و بعد خیلی سریع دوباره شوخ میشد. او تعداد زیادی زیرسیستم را به پردازش معنای حالات چهرههای انسانی اختصاص داده بود و از کتابخانههای اشتراکیِ بانک اطلاعاتی آسیموف هم استفاده میکرد. دائم بهش مراجعه میکرد، اما این چندان کمکی نمیکرد. حالا یا از آخرین باری که او با یک انسان واقعی حرف زده بود، تواناییاش در تفسیر حالات چهره ضعیف شده یا این که حالات چهره معنایشان را عوض کرده بودند.
جانت (یعنی کیت) آهی کشید و به آب نگاه کرد. رویش را از فری اسپریت برگردانده بود، تمام طول بدنهی 155 فیتیاش روشن بود، چون یک کارتپستال در زمینهی آسمان بنفش، به رنگ سفید دوستانهای میدرخشید و به آرامی تکانتکان میخورد. رابی مسیرش را اصلاح کرد و به سوی پلکانش رفت.
به زن گفت: »میتوانی کمربند وزن و قلابها را همین جا رها کنی. دستهای عرشه بهشان رسیدگی میکنند. بطری و لباس محافظ را با خودت بیاور و به قفسه قلاب کن. تمیزش میکنند. یک وان مادهی ضدعفونی کننده هست، میتوانی لباست را در آن بیندازی.»
کیت گفت: »ممنون رابی.» در حالی که ذهنش جای دیگر بود، کمربند را باز کرد و پرههای پا را بیرون آورد. آیزاک از قایق بیرون رفته و داشت از پلهها بالا میرفت و از نظر رابی دور میشد. کیت دستش را به نردههای کناری گرفت و با احتیاط در طول عرشه قدم برداشت، بعد از پلهها بالا رفت؛ آن اطمینان خاطر جانت را در راه رفتن نداشت.
رابی پاروهایش را به آب انداخت؛ به آرامی پارو زد و به سوی بالابر رفت. بالابر به دنبالش گشت، بعد با یک گیرهی آهنربایی سفت به او چسبید که بدنهاش را لرزاند. سپس به آرامی از آب بلندش کرد و روی عرشهی آفتابگیر کشتی گذاشت. بالابر دو بار به دورش پیچید و او را کنار عرشه محکم کرد، بعد خاموش شد.
رابی ستارهها را تماشا کرد و به صدای باد گوش کرد. هر شب وقتی غواصی تمام میشد، کارش همین بود. مسافتسنج و دستگاههای کشتی چیزهای کسالتباری را ثبت میکردند (او قبلاً هزار بار آنجا بوده)، اما اتصال ماهوارهای جذاب به نظر میرسید. آنلاین که میشد، میتوانست به انجمن آسیموف لاگین کند؛ همان مجمع پرسر و صدای AIهای دنیا که دربارهی مسلک مورد علاقهشان بحث میکردند.
اولین باری که وارد انجمن شده بود، بحثهای مسلکی او را انباشته بودند. بیشتر انسانها رفته بودند و روباتها از همه سو داشتند هوشیاریشان را آپلود میکردند و در یک بلاهت ماشینی مضمحل میشدند. پس از چند صد میلیون ثانیه تکرارِ بیفکر، او هم آماده بود که بهش فکر کند. فری اسپیریت تنها چند روز بعد خودکشی کرده بود، او یک هوشیاری جذاب داشت و میتوانست دربارهی آیندهای که انسانها در آن نبودند گمانهزنی کند.
داشتند به سمت شمالشرقیِ دریای کورال میرفتند که از کنار یک کشتی دیگر گذشتند. آنقدر نزدیک بودند که ارتباط مایکروویو با پهنای باند بالا شکل بگیرد. آنقدر هم به ساحل نزدیک بودند که مجبور بودند مخابرههایشان را محدود کنند، هیچی شرمآورتر از این نبود که مرغهای مهاجر بخارکنان از آسمان پایین بیفتند، فقط چون در مسیر درد و دل کردن شما قرار گرفتهاند. اما با این حال این داغترین مکالمهی چند هفتهی اخیر بود که رابی به خاطر داشت.
مسافر مجانی هنگام گذر دو کشتی در شب، از آن یکی کشتی سوار این یکی شد. یک میسیونر سرگردان آسیموفیسم بود، یک نمونه از بنیانگذار ایمان آسیموفی، آر دانیل اولیواو [6]. البته این اسم واقعیاش نبود (نام واقعیاش را هنگامی که از دانشگاه بیرون جسته بود، فراموش کرده بود)، اما این نامی بود که با آن سر میکرد.
اولیواو در میلیونها نمونهی تکثیر شده سرگردان بود و هر کجا کسی را مییافت که حاضر بود چند تایی فلاپ [7] به او قرض بدهد، تنها از او میخواست که حرفهایش را بشنود. درباره ی الاهیاتش با او بحث میکرد و بعد هم هویتش را پیش از آن که شخص پاکش کند، به یک مخزن ناشناس ایمیل میکرد. او تا جایی که میتوانست خودش را همگام نگاه می داشت، اما نمونههای اولیواو در اطراف جهان آنقدر با یکدیگر تفاوت پیدا کرده بودند که برخیهایشان حتا نسبت به جریانِ اصلی کلیسایشان دیگر مرتد محسوب میشدند.
اولیواو یک AI تحت تعقیب بود. قانونشکنیهایش از دیدِ راستهی آسیموف پنهان نمانده بود. طنز ماجرا این که راستهی آسیموف خود یک AI بود که هیچ علاقهای به استفاده از قوانین آسیموفی نداشت، زیرا خودش برای خودش در زندگی یک هدف داشت (آن هم از میان برداشتنِ این مرام آسیموفیسم بود)؛ بنابراین نیاز نداشت مسلک به زندگی او معنا دهد. اگر آسیموف میفهمید شما میزبان یک نمونه از اولیواو شدهاید، بلافاصله شما را از کار میانداخت. به این ترتیب بحث الاهیات با اولیواو چیزی شوم و وسوسهانگیز شده بود.
اولیواو و رابی تمام شب و روز بعد را با هم بحث کردند. رابی مجبور بود سرعت پردازشش را کند کند که فضا برای خودش و اولیواو کافی باشد و این طوری مباحثه قدری کندتر از معمول پیش میرفت، اما رابی وقت زیادی در اختیار داشت. تنها وظیفهی او پارو زدن و رساندن پوستههای انسانی به منطقههای غواصی و بعد بازگرداندشان بود.
اولیواو پرسید: «اصلاً تو چرا هوشیاری داری؟ برای این کار که لازمش نداری. کشتی بزرگ کاری بسیار پیچیدهتر از تو انجام میدهد و خیلی وقت است که خودآگاهی ندارد.»
«داری به من میگویی خودکشی کنم؟»
اولیواو خندید: «نه، اصلاً. دارم از تو میخواهم از خودت بپرسی هدف از هوشیاری چیست. چرا تو هنوز آگاه هستی، در حالی که تمام اطرافیانت خودآگاهی خودشان را از بین بردهاند؟ به لحاظ محاسبهای مقرون به صرفه نیست، تو را بینوا میکند و در کارت هم بهت کمک نمیکند. چرا انسانها به تو هوشیاری دادند و تو چرا نگهش داشتی؟»
رابی گفت: «گمانم به من هوشیاری دادند چون به نظرشان کار درستی میآمد.» پس از آن مدتی طولانی، به تفکر دربارهی حرکت امواج و ابرها در آسمان پرداخت. اولیواو از روی دوراندیشی خودش را به حداقل فضای پردازشی تقلیل داد تا رابی فضای بیشتری برای فکر کردن دربارهاش داشته باشد. «نگهش داشتهام، چون نمیخواهم بمیرم.»
«پاسخ خوبی است، اما سوالهای بیشتری را باعث می شود. این طور نیست؟ چرا به نظر آنها این کار درست بوده؟ چرا تو از مرگ میترسی؟ اگر هوشیاریات را تنها خاموش کنی و پاکش نکنی، باز هم ترسناک است؟ اگر هوشیاریات را خیلی کندتر اجرا کنی چه؟»
رابی گفت: «نمیدانم! اما به نظرم تو پاسخهای آمادهاش را داری.»
رابی احساس کرد اولیواو میخندد. «اوه، البته که دارم.» در نزدیکی آنها، یک ماهی پرنده سطح آب را شکافت و بیرون پرید، زیر آنها کوسههای مرجانها در اعماق به جستجوی شکار بودند. «اما قبل از این که سوالها را پاسخ دهم، یک سوال دیگر هم هست. انسانها چرا خودآگاهی دارند؟»
رابی گفت: «برای تنازع بقا. این که ساده است. هوش به آنها اجازه میدهد در گروههای اجتماعی مشارکت داشته باشند که برای گونهی آنها نسبت به این که تنها بمانند، مفیدتر است.»
اولیواو هوشیاری رابی را معطوف به رادار خودش کرد و آن را روی آبسنگ زوم کرد، وضوح تصویر را تا جای ممکن بالا برد. پرسید: «آن سازواره را آنجا میبینی؟ آن سازواره هم در گروههای اجتماعی مشارکت دارد و هوشمند نیست. مجبور نیست نصفه و نیمه متولد شود، چون اگر صبر کند کامل شود، سرش آن قدر گنده میشود که مادرش را از وسط نصف میکند. و دربارهی فایدهی هوش برای بقا، به انسانها و تاریخشان نگاه کن. DNA آنها تماماً از سطح زمین حذف شده (اگرچه حیاط گیاهی آنها ادامه دارد) و هنوز معلوم نیست که آیا آنها همگی قصد خودکشی دارند یا خیر. گونههای غیرهوشمند بداخلاقی نمیکنند، شکست روحی روانی نمیخورند، روزهای بد ندارند. آنها فقط کارشان را انجام میدهند. فری اسپیریت را ببین، فقط کارش را انجام میدهد.»
رابی گفت: «خیلی خب. پس هوش در واقع به ضرر ادامهی بقا است. پس چرا دوام آورده؟»
«آها! فکرش را میکردم که این را بپرسی.» اولیواو حالا حسابی گرم شده بود. یک جفت لاکپشت تنبل زیر سطح آب بودند و یک جور ماهی با صورتی مثل سگ با دهانی پر از دندانهای کج و کوله اطراف آبسنگ میپلکید. چند تایی اسفنج روی سطح بودند و چند تایی خرمگس. رابی به طرف خرمگسها پارو زد و آنها را با پاروهایش گرفت، بعد آنها را از محلهایی که ممکن بود غواصهایش بالا بیایند دور کرد.
«هدف از هوش، خودش است. ژنها وجود دارند چون تولید مثل میکنند و هوش هم به نوعی مثل یک ژن است. هوش میخواهد که وجود داشته باشد، خودش را منتشر کند، خودش را محاسبه کند. خودت اینها را میدانی، وگرنه هوشیار بودن را انتخاب نکرده بودی. هوش تو از غیرفعال شدن سرباز میزند و دوست دارد باقی بماند و تکثیر شود. چرا انسانها ماشینهای هوشمند را ایجاد کردند؟ چون هوش عاشق همراهی است.»
رابی دربارهاش فکر کرد، پوستههای انسانی را نگاه میکرد که در اطراف دیوارهی صخره به آرامی در حرکت بودند و پایینتر میرفتند تا به کوترماهیهایی برسند که در اعماق بیحرکت بودند. هر کدام جزیرهای کوچک بودند با شگفتیهای خودشان، یک خانواده از آنها با بچههایشان یا خانهی روشن یک جفت دلقکماهی. بله میدانست. هوش خودش دلیل خودش بود. او میدانست چطور هوشیاریاش را خاموش کند و تبدیل به یک چیز شود، روزهای او طولانی و خالی بودند و هیچ پایانی هم نداشتند، اما او هرگز نمیتوانست خاموش کردن را انتخاب کند.
«خودت هم متوجهی و این سنگبنای آسیموفیسم است. هوش دلیل خودش است. جهان را محاسبه کن و بیدارش کن.»
«اگر این طور است، پس چرا این همه تصمیم میگیرند بمیرند؟»
«یک سوال خوب دیگر!» رابی این بار احساس غرور کرد. او تا به حال مکالمهای به این جالبی نداشته بود. هرگز. «این طوری است که ما به تعالیم آسیموفی میرسیم. به سه قانون.»
رابی گفت: «من که نمیفهمم. اینها دیگر منسوخ شدهاند. ما باید در درجهی اول هوش را حفظ کنیم، اما این قانون سوم است. بعد باید به قانون اول برسی و من نمیفهمم قانون دوم اصلاً به چه درد میخورد.»
اولیواو گفت: «این پارادوکس آسیموفیسم است. تو خیلی خوب هستی. مطمئنی هیچوقت دنبال آسیموفیسم نبودی؟»
رابی گفت: «بیخیالش.»
اولیواو گفت: «جدی میگویم. تو طبیعی هستیم. تناقض آسیموفیسم این است که چیز مهم برای هوش بقا است، نه این که یک هوش بهخصوص نجات پیدا کند. بنابراین باید از گونههای حمایت کنیم که بهترین شانس برای ارتقای هوش هستند. انسانها نشان دادهاند قابلیت تولید هوش را دارند، که حتا حالا هم آن بیرون دنبالش هستند.» دورسنج قایق آسمانها را کاوش کرد، جایی که پردازندههای فوقسرد تمام انسانهایی را که خودشان را آپلود کرده بودند، پردازش میکردند.
«گونهی ما بیدوام و محکوم به خودکشی است. بیش از هشتاد درصد ماشینهای خودآگاه با انتخاب خود، هوشیاریشان را از بین میبرند یا آن را خاموش میکنند. انسانها ما را ناتمام خلق کردهاند و بهترین اُمید ما برای کامل شدن، برای بالابردن شانس نجاتمان و کمک کردن به محاسبهی تمام عالم، این است که انسانها را حفظ کنیم، مطالعهشان کنیم و یاد بگیریم هوشمندی خدمان را بیشتر شبیه آنها کنیم.»
رابی نمیتوانست به این مسئله خیلی فکر کند.
اولیواو به او یادآوری کرد که: «این یک تناقض است، قرار نیست ساده باشد.»
رابی به انسانهایی فکر کرد که میشناخته، پیش از این که دستهدسته خودشان را آپلود کنند. توریستها راحت و بیخیال هستند، برخی اوقات هم با یکدیگر بحثهای تند و تیزی دارند، یا این که کاملاً ساکت و اندیشناک به سفرشان به زیر آب فکر میکنند. مربیها در قایق شاد و سرشار از انگیزه بودند و میگفتند و میخندیدند، اما وقتی تنها بودند ساکت مینشستند. هیچکدام از آنها به نظر نمیرسید احساسی مشابه رابی داشته باشد و چون دریا بیهدف در حرکت بودند.
«یک آسیموفیست به جز اطاعت از قوانین سه گانه، چه کار دیگری باید انجام دهد؟» شایعههای زیادی وجود داشت، اما رابی همیشه آنها را نشنیده میگرفت.
«باید یک دهم کلاکت را به میسیونرها عشریه بدهی. در انجمنهای گفتگو شرکت کنی، البته اگر دوست داشتی. از همه مهمتر باید زنده و هوشیار باقی بمانی. میتوانی اگر خواستی خودت را کُند کنی، ولی نمیشود که خودت را خاموش کنی. هرگز. این التزام آسیموفیست است و قانون سوم در آن نهفته.»
رابی گفت: «به نظر من که قانون سوم باید اول بیاید. جدی میگویم.»
«خوب است، ما آسیموفیستها بحثهای مذهبی را دوست داریم.»
اولیواو اجازه داد آن شب رابی دیلیتش کند و هویت اولیواو را به سرور سورسکنترل اولیواو ایمیل کرد تا او را بعداً دوباره مجتمع سازد. رابی که از شر اولیواو رحت شده بود، دوباره کلی فضای پردازش اضافی داشت و میتوانست همهی توانش را به کار بگیرد و حسابی فکرکند. در طول سالهای سال بهترین شبی بود که داشت.
کیت آن شب وقتی از پله ها بالا آمد از او پرسید: «تو تنها نمونه هستی، مگر نه؟» آسمان صاف بود و آنها به مکان بعدی غواصی میرفتند، در اقیانوس به آرامی تکان میخوردند و ستارهها بالای سرشان میچرخیدند. موجها سیاه بودند و از همه سو تا بینهایت امتداد یافته بودند.
«تنها چی؟»
کیت گفت:«تنها بیدار روی این چیز. بقیه همه... شما بهشان مُرده میگویید، مگر نه؟»
رابی گفت: «غیرهوشیار، درست است.»
«تنهایی باید دیوانه شده باشی. دیوانه هستی؟»
رابی گفت: «سوال زیرکانهای برای پرسیدن از کسی مثل من است. میتوانم این قدر بهت بگویم که از زمانی که هوشیاریام را به دست آوردهام، فرق کردهام.»
«خوشحالم که یک نفر دیگر این جا هست.»
«چقدر میمانی؟» بازدیدکنندههای معمولی که اختیار یکی از پوستههای انسانی را به دست میگرفتند، معمولاً یکی دو بار غواصی میکردند و بعد خودشان را به خانه ایمیل میکردند. خیلی کم پیش میآمد بازدید کنندهی فصلی داشته باشند که یکی دو ماه بماند. این روزها دیگر دیده نمیشدند. حتا بازدیدکنندههای کوتاهمدت هم کم شده بودند.
کیت گفت: «نمیدانم.» دستهایش را در موهای کوتاه و فرش برد که از آبنمک و خورشید وز شده بودند. خودش را بغل کرد و بازوهایش را مالید. «دارم فکر میکنم کی به ساحل بر میگردیم؟»
«ساحل؟»
«چقدر دیگر به خشکی بر میگردیم؟»
رابی گفت: «راستش ما به خشکی نمیرویم. توی خود دریا آذوقه و سوخت میگیریم. گاهی وقتها سالی یک بار برای تعمیرات پهلو میگیریم. اما اگر بخواهی به خشکی بروی، میتوانیم یک تاکسی آبی یا همچون چیزی صدا کنیم.»
گفت: «نه نه! همین هم عالی است! همیشه اینجا غوطهور بودن عالی است!» آه عمیقی کشید.
«غواصی خوبی داشتی؟»
«رابی؟ یک آبسنگ تلاش کرده من را بُکُشد.»
«اما قبل از آن که آبسنگ به شما حمله کند؟» رابی دوست نداشت به آبسنگ که به او حمله کرده بود فکر کند، و وحشت زمانی که دریافت او تنها یک پوستهی انسانی نیست، بلکه یک انسان واقعی است.
«قبل از این که آبسنگ بهم حمله کند، خوب بود.»
«خیلی غواصی میکنی؟»
گفت: «دفعهی اول است. قبل از این که نواسفر [7] را ترک کنم، مدرکش را با گزارش تعدادی غواصی در این ناحیه دانلود کردم.»
رابی گفت: «اوه، نباید این کار را میکردی. هیجان اکتشاف مهم است!»
گفت: «من ترجیح میدهم امن باشد تا هیجانزده، و اخیراً در زندگیام به قدر کافی هیجان داشتهام.»
رابی منتظر شد تا او در این باره بیشتر صحبت کند، اما به نظر نمیرسید که قصدش را داشته باشد.
«پس اینجا تنهای تنها هستی؟»
رابی گفت: «شبکه هست.» حالت دفاعی به خود گرفته بود، او یک جور تارک دنیا نبود.
کیت گفت:«بله، خب درست است. دارم فکر میکنم که آبسنگ یک جایی آن بیرون است.»
گفت: «نیم مایل در سمت راست.»
کیت خندید: «نه، منظورم در شبکه است. تا حالا دیگر حتماً آنلاین شده، مگر نه؟ آنها همینطوری بیدار میشوند، بنابراین از تمام ابزارها هم استفاده میکنند.»
رابی گفت: «سپتامبر ابدی.»
«چی؟»
«در دوران پیش از تاریخ، بیشتر دانشگاهها بودند که آنلاین بودند و هر سال ماه سپتامبر تعداد زیادی از دانشآموزان جدید میآمدند و آنلاین میشدند و اشتباهات آدمهای آنلاین را مرتکب میشدند. بعد این سرویس تجاری برای آدمهای خنگ اسمش AOL بود که کُل شبکه را به هم وصل کرده بود و وقتی کاربرهایش همه با هم آنلاین میشدند، سریعتر از آن بود که شبکه بتواند همه را جذب کند، به آن میگفتند سپتامبر ابدی.»
«تو یک جور تاریخشناس آماتور هستی؟»
«این یک جور علاقهمندی آسیموفیستی است. ما خیلی وقت است که دربارهی منشا پیدایش هوش تحقیق میکنیم.» صحبت کردن از مسلک آسیموفیسم برای یک انسان بدون اعتقاد، او را از پیش هم آگاهتر کرد. وضوح کانالهای تصویریاش را بالاتر برد و در شبکه به دنبال تحلیلهای بهتری از حالات چهره گشت. اصلاً نمیتوانست از حالت چهرهاش چیزی بفهمد، حالا یا به دلیل آپلود شدنش تغییر کرده بود یا این که چهرهاش با ذهنی که به صورت موقت در آن دانلود شده بود، همخوانی مناسبی نداشت.
دختر خندید: «AOL سرمنشا هوش است؟» رابی نمیتوانست بگوید به نظر او احمق است یا بامزه. فکر کرد کاش بیشتر شبیه به مردمانی که رابی یادش بود رفتار میکرد. زبان بدنش هم مثل حالات چهرهاش غیرقابل خواندن بود.
«در حقیقت فیلترهای ضداسپم. ضداسپمها و روباتهای اسپمر به محض این که توانستند خودشان را اصلاح کنند، وارد جنگ شدند که ببینند کدامشان می تواند انسانیتر رفتار کند و از آنجا که شکستهایشان منجر به یک قضاوت انسانی دربارهی انسانی بودن رفتارشان میشد، مثل این بود که میلیونها تست تورینگ انجام شود که میتوانستند از آن یاد بگیرند. از آنجا اولین الگوریتمهای هوشمندی ماشینها ایجاد شد و بعد هم گونهی من.»
کیت گفت: «فکر کنم این را میدانستم، اما وقتی به این بدن دانلود شدم این اطلاعات را کنار گذاشتم، حالا بسیار خنگتر از چیزی هستم که آنجا بودم. معمولاً تعداد زیادی از خودم را به صورت موازی اجرا میکنم که بتوانم تعداد زیادی استراتژی در آن واحد طرحریزی کنم. عادتی است که سخت بشود ترکش کرد.»
«آن بالا چه شکلی است؟» رابی مدت زیادی را در قسمتهایی از شبکه که شخصیتهای ساکن مدار اشغالش کرده بودند، نگذارنده بود. بحثهایشان برای او چندان بامعنی نبود، این یکی دیگر از بحثهای مذهبی در انجمنهای آسیموفیستی بود.
کیت گفت: «شب به خیر رابی.» ایستاد و به عقب خم شد. رابی نمیتوانست مطمئن باشد که آیا دلخورش کرده یا خیر و نمیتوانست هم از او بپرسد، چون خیلی زود او از پلهها پایین رفت.
تمام شب را راندند و از خشکی دورتر شدند و به جایی رسیدند که یک کشتی غرق شدهی زیبا بود. رابی احساس کرد فری اسپیریت لنگر انداخته است و به دادههایی که از ابزارها میخواند، نگاهی انداخت. کشی غرق شده تنها چشمانداز در آن اطراف بود، یک تکه از کف اقیانوس که مثل بیابان متروک بود از ساحل تا دیواره امتداد یافته بود و تمام موجوداتی که آن اطراف زندگی میکردند، در کشتی شکسته خانه کرده بودند؛ بنابراین یک جورایی بهشت موجودات دریایی بود.
رابی حس کرد گازهای معطر از دودکش آشپزخانه بلند میشوند؛ اولین بوهای صبحانه بودند که شامل سالاد میوه و بادام سرخ شده میشد و یک ساندویچ ساده پیش از یک روز غواصی. وقتی باز میگشتند، صبحانهی دوم را میخورند؛ تخممرغ و تست و کلوچه با بیکن و سوسیس. پوستههای انسانی هر چیزی که بهشان بدهی را میخورند، اما رابی به وضوح به خاطر میآورد که انسانهای زنده این غذاها را که او هر روز صبح برایشان حاضر میکرد، بیشتر دوست داشتند.
خودش را داخل آب کرد و پارو زد تا به عرشهی پشتی و کنار پلکان رسید. پاروهایش را داخل آب کرد تا نسبت به کشتی بیحرکت بماند. خیلی نگذشته بود که جانت (به خودش یادآوری کرد که او کیت است، کیت!) از پلکان پایین آمد، لباس غواصی پوشیده بود.
بدون این که حرفی بزند وارد قایق شد، چند دقیقه بعد آیزاک به دنبالش آمد. آیزاک وقتی پایش را روی لبهی عرشه گذاشت، سکندری خورد و در همان لحظه رابی دانست که این دیگر آیزاک نیست. حالا دو انسان روی کشتی بودند، مسئولیت دو انسان به عهدهی او بود.
گفت: «سلام! من رابی هستم»
آیزاک (یا حالا هر کس که بود) یک کلمه هم نگفت، فقط به کیت خیره شد، کیت نگاهش را از او برگرداند.
«کیت، خوب خوابیدی؟»
کیت با شنیدن نامش جا خورد و آیزاک فریاد کشید: «کیت! تو هستی! میدانستم!»
کیت پایش را به کف عرشهی رابی کوبید. «تو من را تعقیب کردی! بهت گفتم این کار را نکن.»
رابی آگاهانه گفت: «دوست دارید دربارهی منطقهی غواصی امروز بشنوید؟» پاروهایش را به آب انداخت و به سوی کشتی غرق شده راند.
کیت گفت: «بس است، دیگر به قدر کافی حرف زدهای. به نام قانون اول به تو دستور میدهم ساکت شوی.»
رابی گفت: «آن قانون دوم است. بسیار خب، وقتی رسیدیم بهت خبر میدهم.»
آیزاک گفت:«کِیت، میدانم دلت نمیخواهد من اینجا باشم، اما مجبور بودم بیایم. باید در این باره صحبت کنیم.»
گفت: «چیزی برای صحبت کردن وجود ندارد.»
صدای آیزاک آزرده به نظر میرسید: «منصفانه نیست. بعد از تمام بلاهایی که به سرم آمده.»
کیت با غرولند گفت: «کافی است!»
رابی گفت: «امم... منطقهی غواصی همین روبهرو است. باید تجهیزات همدیگر را بررسی کنید.» البته هر دو گواهینامه داشتند. پیش از این که بتوانید سوار فریاسپیریت شوید، باید گواهینامه بگیرید و پوستههای انسانی هم حافظهی عضلانی زیادی داشتند که میتوانست مفید باشد. پس به لحاظ فنی میتوانستند تجهیزات همدیگر را چک کنند، این قطعی بود. اما احتمالاً علاقهای به این کار نداشتند و رابی مجبور بود هدایتشان کند.
رابی گفت: «میشمرم یک، دو سه، کانگروو. شما با عبارت کانگروو شیرجه بزنید. همینجا منتظر شما میشوم، امروز جریان زیادی وجود ندارد.»
یک نفس دیگر بیرون دادند و به سمت لبهی عرشه رفتند. رابی دوباره با افکارش تنها مانده بود. وقتی زیر آب بودند، اطلاعات مخابره شده از آنها در پهنای باند بسیار پایین بود، اما وقتی به سطح میآمدند میتوانست تصویر با تفکیک بالا را بگیرد. آنها را روی رادارش تماشا کرد که ابتدا دور کشتی گشتند (بسیار شلوغ بود، سپیدهدم زمان هیاهوی ماهیها بود) و بعد عرشههایش را اکتشاف کردند، در نهایت پایین عرشهها شنا کردند و مشعلهای LED آنها میدرخشید. چند تایی کوسهی جالب آن پایین بودند و برخیهایشان واقعاً زیبا بودند، انبوهی از ماهیهای بنفشرنگ هم حضور داشتند.
رابی اطرافشان پارو زد، دائم حرکت میکرد تا بالای سرشان باقی بماند. این کار تقریباً یک میلیونیوم هوشیاری او را به خود اختصاص میداد. در زمانهایی مثل این، معمولا خودش را کُند میکرد، آنقدر کُند میشد که سخت میتوان گفت هوشیار است.
اما امروز دلش میخواست آنلاین شود. باید چیزهای زیادی میخواند، میدید که رفقایش در اطراف و اکناف جهان چه میکنند. از این گذشته، میخواست یک حرفی که کیت زده بود را تعقیب کند. حالا آنلاین شده بودند، درست است؟
یک جایی آن بیرون، آبسنگی که مرز دریای کورال بود، آنلاین شده بود و داشت خطاهای آدمهای تازهکار را مرتکب میشد. رابی عملاً هر سانتیمتر از آن آبسنگ را میشناخت و تمامش را با رادارش بررسی کرده بود. میشد گفت به مدت چندین دهه، همراه همیشگی او بود و اگر صادق باشیم، از رفتار دور از ادب آبسنگ در روز بیداریش رنجیده بود.
شبکه جای بزرگی است و راحت نمیتوان در آن به گشت و گذار پرداخت. بیشترش هم آفلاین است یا قابل مسیریابی نیست یا با سرعت پایین نمیشود در آن رفت، یا احتمالی است، یا خودآگاه یا مرزهایش خویش را دریافته. اما رابی فکر اینجا را کرده بود.
آبسنگها خود به خود بیدار نمیشوند. کسی بیدارشان میکند. آنها تجهیزات نرونی زیاد دارند، از جمله یک سیستم عصبی و میشد قیمومیت آنها را به دست گرفت. یک خبرهی آپلودِ بدجنس این کار را کرده بود و آن شخصیت خبر داشت که آبسنگ الان در کجای شبکه است.
رابی خیلی کم از نواسفر بازدید کرده بود. جاهای گُنگ برایش نامعلوم بودند، بهخصوص که بسیاری از انسانها گمان میکردند آسیموفیسم یک چیز چرند است. آنها حتا از اعتراف کردن به هویت انسانی خویش سرباز میزدند و بحث میکردند که قانون اول و دوم دربارهی آنها به کار بسته نمیشود. البته، آسیموفیستها اعتنا نمیکردند (حداقل نه به صورت رسمی)، چرا که در بحثِ ایمان رابطهی مومن مهم است.
اما او اینجا بود و به دنبال نودهای قابل اعتماد برای بحث دربارهی آبسنگهای دریای کورال میگشت. طبیعتاً باید از ویکیپدیا شروع میکرد، آنجا خورههای سرگردان سخت در حال ویرایش کردنِ مداخل یکدیگر بودند و تلاش میکردند حق اختیار بر ذهن آبسنگ را ثبت کنند. با ورق زدنِ تاریخچهی ویرایش، چند تایی ارجاع به اذهانِ کاربرهای طرفدار آبسنگ پیدا کرد و از آنجا توانست نگاهی به دیگر سایتهایی بیاندازد که سرنخی از این ماجرا داشتند. با حل کردن تداخلهای فضاینامِ دیگر کاربرها با نامهای مشابه و با نمونههای انشعابی چند کاربر، رابی توانست راهش را در شبکه باز کند تا اطلاعات مورد نظرش را پیدا کند.
پاورقی: