ادینبورگ[1] قرن 18:
آنا[2] لباسهای جان را به سویش پرتاب کرد و در حالی که عجله میکرد تا لباسهای خودش را بپوشد گفت: «تو باید بروی، کسی نزدیک میشود. اگر او تو را اینجا پیدا کند من بیچاره میشوم.»
صدای گامهای شمردهی نظامی در راهرو شنیده شد. جان در حالی که پیراهن و پوتیناش را میپوشید گفت: «من با تو ازدواج خواهم کرد.»
«فقط برو، خواهش میکنم. از پنجره خارج شو. میتوانی ازدرخت پایین بروی.»
ضربهای به در خورد: «آنا، من و مادرت میخواستیم با تو صحبت کنیم.»
«متاسفم پدر. خیلی زود پایین میآیم.» آنا با خشم جان را به سمت پنجره هل داد و گفت: «من نمیتوانم با تو ازدواج کنم، از دید پدرم تو مناسب نیستی؛ تو اسکاتلندی هستی.»
او باید میدانست آنا هرگز خطر عصبانی کردن پدرش را به جان نمیخرد. یک اسکاتلندی بینام و نشان هرگز نمیتواند یک همسر انگلیسی با اصالت داشته باشد. جان گفت: «من راهی پیدا خواهم کرد؛ من خودم را لایق تو خواهم کرد. قول میدهم.»
«آنا با چه کسی صحبت میکنی؟» بدون شك صدای چك چك یك دسته كلید به گوشش خورد.
جان روی تنه درخت رفت و آنا پردهها را کشید. به محض این که روی یک شاخه پایینتر پرید، تنه شکست و افتاد. در حالی که شاخهای بالاتر را چنگ میزد، دید که پردهها تکان خوردند و آنا از پنجره بیرون را نگاه کرد. متوجه شد چشمان آنا با دیدن او که از شاخه آویزان بود، گشاد شدند.
او نمیخواست مسئول تباه کردن زندگی کسی باشد، به خصوص همسر آیندهاش. پدر آنا نباید او را آویزان بیرون اتاق دخترش ببیند. در دل آرزو کرد كه ای کاش نامرئی بود، آنگاه چشمانش را بست و دستانش را رها کرد...
***
زمان حال، نواحی كوهستانی اسکاتلند:
جان فریزر [3]از فراز جنگل کاج به درهی زیبا نگاه کرد. تنها چیزی که یک دستی علفهای سبز كف دره را بر هم میزد، کلبهی یک پارچه سفید نزدیک دریاچه بود.
جان حدود دو قرن در این دره زندگی کرده بود. ناحیهی کوهستانی مکانی عالی برای پنهان شدن از بقیه دنیا را فراهم آورده بود. در این جا آزاد بود، بیآن که نگران ترساندن دیگران باشد، به زندگیاش ادامه دهد. او تنها هنگامی خطر رفتن به شهر را میپذیرفت که تنهایی بیش از حد توان بود.
به هر حال امروز متفاوت بود؛ او دید یک زن در حالی که بستهای بزرگ را حمل میکرد، از میان دره به سوی کلبه میرفت. هنگامی که زن از نزدیکش گذشت، به طور غیر ارادی پشت یک درخت بزرگ پرید. در حالی که پریهای لعنتی را نفرین میکرد از پشت درخت بیرون آمد و رفتن او را نگاه کرد. او هرگز به نامرئی بودن عادت نمیکرد.
به گونهی غریبی چیزی آشنا درباره آن زن وجود داشت.گونههای برجسته و لبهای بزرگش یادآور الیزابت بودند.
الیزابت عزیز. چقدر او را دوست داشت. خانواده او صاحب دره و کلبه بودند. هنگامی که سعی کرده بود با الیزابت صحبت کند، او از ترس جیغ کشیده و به درون شب دویده بود. یک ساعت بعد او رفته بود و دیگر هرگز بازنگشت. جان هرگز ترسی را که در چشمان او بود فراموش نخواهد کرد.
اکنون آن زن داشت کلبه را برانداز میکرد. او به پارچههای کتانی داخل گنجه و غذاهای کنسرو روی طاقچه نگاه میکرد. آیا تعجب كرده بود که چرا یک کلبه در این فاصله دور از شهر، این چنین تمیز و مجهز است؟
«او زیباست، مگر نه؟» صدای خندان پری جان را از افکارش بیرون آورد.
«برو گمشو رز.» اكنون اصلاً حوصلهی پریها را نداشت.
«آه، پسر بیچاره. باز برای خودت احساس تاسف میکنی؟» بدن رز در حالی که اطراف سر او حرکت میکرد، سوسو میزد و میدرخشید.
جان از سر خشم غرید و راهش را به سوی جنگل ادامه داد. چون امشب نمیتوانست در کلبه بخوابد، برای گذران شب میبایست چیزهایی را آماده میکرد.
رز روی شانهاش فرود آمد. جان تلاش کرد او را بپراند. رز در گوشش زمزمه کرد: «اگر برای شناختنش تلاش نکنی، هرگز موفق نخواهی شد به قولت عمل کنی.»
او از رفتن ایستاد و جواب داد: «من به آنا قول دادم که خودم را لایق او کنم. اکنون که آنا مرده هیچ راهی برای شکستن این طلسم لعنتی وجود ندارد.»
رز گفت: «از دید ما همهی زنان از نوع بشر، یکسان هستند. من به تو چیزی را که درخواست کرده بودی دادم و در مقابلش از تو میخواهم به قولت عمل کنی.» با گفتن آن رز در درخششی از نور ناپدید شد.
جان حیرت زده، ایستاد. هنگامی که موضوع طلسم را به آنا گفته بود، آنا از او مثل شیطانی ترسیده بود. هنگامی که او مرد، جان تمام امیدهایش را برای شکستن طلسم از دست داد. لبخندی به آرامی روی صورتش نشست؛ رز شانس دیگری به او داده بود. امیدی وجود داشت.
جان زن را نگاه کرد، همان طور که دو روز گذشته این کار را انجام داده بود. او باید یک کوزه آب را از دریاچه پر میکرد، اما زیبارو در ساحل قدم میزد و با این کار او را کاملاً پریشان میکرد. هنگامی که دریافت او برای شنا لباسش را در می آورد، به سرعت روی برگرداند. نیمی از وجودش میخواست در تماشای او غوطهور شود، نیمهی دیگر حکم میکرد که مثل یک اصیلزاده رفتار کند و او را تنها بگذارد.
قبل از این که رز را ببیند صدایش را شنید که میگفت: «او هرگز نخواهد دانست که نگاهش میکردی.»
او با غرولند گفت: «خودم كه میدانم. فقط چون میتوانم مانند یک حیوان رفتار کنم، این کار را نخواهم کرد.»
رز در حالی که حرف او را نشنیده میگرفت گفت: «هر طور مایلی. من اینجا هستم که به تو کمک کنم.» او سرشار از خشنودی، پریگونه روی زانوی او نشست.
جان با ترسی ناگهانی از این که رز ممکن بود واقعاً تلاش کند که کمک کند گفت: «تو فقط همه چیز را بدتر میکنی.»
«بسیار خوب.» او با قهر بلند شد و روی یک کندهی درخت در همان نزدیکی فرود آمد. در حالی که دریاچه را نگاه میکرد، گفت: «اوه! بیا ببین جانی، او از آب بیرون میآید، او زیبا است! خوب البته برای یک انسان.» او سعی کرد جان را با استفاده از پیراهنش بکشد، اما جان تکان نمیخورد. رز ادامه داد: «اوه در این صورت من فقط برایت تعریف خواهم کرد.»
رز شروع به شرح دادن یک زن خیس چکه کنان با جزئیات کامل كرد. به نحوی شنیدنش، بدتر از آن بود که او را با چشمان خودش ببیند. او دستانش را دور کمر باریک او تصور کرد که به سمت پایین میلغزیدند تا اطراف کفلش را نوازش کند...
«بس کن. لعنت به تو.» جان غرولندی کرد و قدم زنان دور شد.
آن شب او گرد آتش کوچکی كه خطر خاموش شدن بر اثر باران و باد آن را تهدید می كرد، بیتوته کرد. طوفان غیر منتظره به طور کامل با حال او مناسبت داشت. شاید خوب بود که در باران سرد خیس میشد. این امر ذهنش را از زن درون کلبه منحرف میکرد.
رز همراه شعلههای آتش می رقصید. او گفت: «حالا بخت با تو یار است جانی.»
«منظورت چیست؟» خدایا، رز زجرش میداد.
رز مغرورانه پرتو افشانی میکرد: «من فانوس او را خراب کردم و با وجود طوفان آنجا قیرگون خواهد شد. بنابر این اهمیتی ندارد که او نمیتواند تو را ببیند.»
«تو هرگز به من کمک نکردهای.» البته این گفته از روی دودلی بود؛ امید برگشته بود.
«طوفان فقط تا آخر شب ادامه خواهد داشت، بنابراین پیشنهاد میکنم عجله کنی.» او با قهر ناپدید شد.
جان به سوی شب زمزمه کرد: «بهتر است که این یک حقهی پریوار نباشد.» با این حال این تنها شانس او بود و او داشت میرفت که آن را به دست بیاورد.
جان به در کلبه ضربه زد: «سلام، کسی آنجا هست؟» صدای کشمکشی از داخل شنید.
«کسی آن بیرون است؟» صدای زن از میان باد زوزهکش به سختی شنیده میشد.
«من داشتم چادر میزدم كه در طوفان گیر کردم. امیدوار بودم بتوانم اینجا پناه بگیرم تا طوفان تمام شود.» تردید برگشته بود. این کلک موثر نخواهد بود، اگر هم یک شخص کاملاً غریبه را به داخل راه میداد، گول داستان او را نمیخورد.
«در حقیقت من متوجه میشوم اگر شما نخواهید مرا راه بدهید.» او نمیتوانست نا امیدیاش را از صدایش دور کند.
«نه صبر کنید. متاسفم که تا این حد محتاط هستم. بیاید داخل.»
هنگامی که در باز شد او صدای غژغژ لولا راشنید. دستی که سینهی او را لمس میکرد او را از جا پراند. او نیز نمیتوانست آن زن را ببیند.
«آنجا هستی؟ داخل هم تاریک است. متاسفم، فانوسم خراب شده است.»
ناگهان متوجه شد که او جیغ کشان فرار نکرده است، برای چند ثانیه زبانش بند آمد، ولی به هر حال باید چیزی می گفت: «خوب است.» لعنت! این خیلی کم بود.
«شما خیس شدهاید. من برایتان یک حوله میآورم. اگر میتوانید یک صندلی پیدا کنید. بروید داخل و راحت باشید. راستی نام من سامانتا پاركز[4] است.»
«جان فریزر. از ملاقات با شما خوشحالم و برای مهمان نوازیتان سپاسگزارم.» او به یک میز برخورد کرد، یک صندلی پیدا کرد و چکه کنان و دلواپس نشست.
دستان کوچکی شانهاش را لمس کرد و او را پراند. زمانی طولانی از آخرین باری که کسی او را لمس کرده بود میگذشت. حوله را گرفت و خودش را خشک کرد: «متشکرم». سکوت سنگینی حاکم شد.
«اگر بتوانم لیوانها را پیدا کنم میتوانیم چیزی بنوشیم. پیدایشان کردم. جان به من بگو آن بیرون تنهایی چه میکردی؟»
«میتوانستم همین سؤال را از تو بپرسم.»
«نه، اول تو.» او دو لیوان روی میز گذاشت.
«من زمینهای کوه پایه را شفابخش یافتم؛ و تو؟»
«این کلبه جایزه فارغ التحصیلی از طرف مادربزرگم بود. میخواستم ببینم چطور است. بیشتر از همه فقط میخواستم از شهر دور شوم.»
«شایعاتی را که درباره این محل وجود دارد نشنیدهای؟ میگویند این کلبه تسخیر شده.»
«مادربزرگم گفت که اینجا یک روح دیده است و این موضوع او را چنان ترساند که او هرگز به اینجا بازنگشت. من به ارواح اعتقادی ندارم.»
خب، برای همین بود که او این قدر آشنا بود. او نوه الیزابت بود.
تصمیم گرفت که از هر لحظهی با او بودن لذت ببرد. همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت و با کمک ویسکی بالاخره او داشت آرام میشد.
همان طور که شب رفته رفته به صبح نزدیک میشد، گفتگوشان گرمتر شده بود. هنگامی که سامانتا خمیازه خود را فرونشاند، بین آنها سکوت آرامش بخشی حاکم بود. سامنتا گفت: «من واقعاً به خواب نیاز دارم. بگذار چند پتو برایت بیاورم.»
«باز هم متشکرم.» ناامیدی تهدیدش میکرد. توانسته بود تمام شب را با او صحبت کند. او باهوش و به طرز شگفتانگیزی خوش مشرب بود.
هنگامی که سامانتا تلاش میکرد تا گنجهی لباسها را پیدا کند به مبل برخورد کرد و صدای نفرینش بلند شد. جان با خودش خندید؛ او زنی را که نفرین میکرد دوست داشت. این کار او را واقعیتر میساخت.
صدای جیغ گوشخراشی آمد که جان را شگفت زده کرد، اما نه به آن اندازه كه افتادن سامانتا در آغوشش او را حیرت زده ساخت. سامانتا نفس نفس زنان گفت: «لیز خوردم.» اما از جایش تکان نخورد.
او بوی وانیل و ویسکی میداد. افکاری از برهنه شدن او کنار دریاچه رز، در ذهنش پدید آمد. هوشیارانه این افکار را از خود راند. جان نمیتوانست دوستی او را با اعمالی از سر بینزاکتی به خطر بیاندازد.
زن جابهجا شد و جان به طور غیر منتظرهای دستان او را روی صورتش حس کرد. پیشانی، ابروها، استخوانهای گونه، بینی، آرواره، چانه، لبها...
او در حالی که خجالت زده به نظر میرسید گفت: «متاسفم، فقط میخواستم بدانم چه شکلی هستی.»
«عذر خواهی نکن. ممکنه من... اووم» نمی دانست چگونه بپرسد که آیا او نیز میتواند همین کار را بکند یا خیر. خصوصاً این که هم اکنون سامانتا میدانست که او چه شکلی است.
«میتوانی.» او دستان جان را به سوی صورت خودش هدایت کرد و جان به آرامی همان مسیر را دنبال کرد؛ پیشانی، ابروها، استخوانهای گونه، بینی، آرواره،چانه، لبها... انگشت شستش روی لبهای نرمش درنگ کرد. دست دیگرش بلندای موهایش را نوازش می كرد.
لبهای جان، لبهای او را یافتند، نرم و انعطاف پذیر که با نیاز و سالها تنهایی میسوختند. او نیز در حالی كه دستش را به سوی پشت گردن جان حرکت میداد و انگشتانش را در موهایش فرو میکرد، به جان نزدیکتر شد. جان قبل از این که تمایلش از کنترل خارج شود عقب کشید و زمزمه کرد: «من نباید... متاسفم...»
«عذر خواهی نکن.» او کلمات جان را به خودش پس میداد: «تو متواضع و مودب هستی، بسیار بیشباهت به بیشتر مردانی که من می شناسم. این خیلی فریبنده است.» او به آرامی در گوشش صحبت کرد و در همان حال گردنش را در میان صحبت کردن می بوسید، تمایلات به سوی شهوت میرفتند. باید قبل از این که کاری میکرد که پشیمان شود، متوقفش میکرد.
جان او را از آغوشش جدا کرد و روی پاهایش قرار داد: «تو من را بیش از آن چه هستم تصور کردی. اگر صبح نیز همین گونه فکر میکردی خوشحال میشوم که این رابطه را ادامه دهیم.» او یک احمق بود. صبح شانس دیگری نمی آورد.
«فکر میکنم حق با تو باشد.» او در میان تاریکی به سوی اتاق خواب حرکت کرد: «متشکرم جان، بیشتر مردانی که من می شناسم از این موقعیت استفاده میکردند.» در با صدای غژغژ بسته شد.
خواب او را ترک کرده بود. احساساتش بین اشتیاق شدید و نگرانی از آنچه صبح روی میداد، در نوسان بودند. تلاش برای خوابیدن بیفایده بود، بنابراین به آرامی کلبه را ترک کرد. با نگاه کردن به سوی دریاچه، اشعهی رنگ پریدهای از طلوع خورشید را دید. او به زودی بیدار میشد، جان چه باید میگفت؟
«تو او را دوست داری و او تو را دوست دارد. تو طلسم را خواهی شکست و من را ترک خواهی کرد.» رز پیش از این که روی شانهاش ظاهر شود،اخم کرده بود.
«نمیشود یک شبه عاشق کسی شد.»
«چرا میشود. همیشه همین اتفاق میافتد. انسانها در برابر عشق بسیار کور هستند. بعضی وقتها سالها طول میکشد تا متوجه احساساتشان شوند.»
آیا ممکن بود رابطهای که او با سامانتا حس کرده بود، واقعاً به عشق تبدیل شود؟ او خودش را میدید که عاشق سامانتا شده است. این دور از انتظار بود که سامانتا عشق او را پاسخ دهد، خصوصاً اگر دربارهی طلسم او میدانست.
«جان اینجا هستی؟» او صدای در جلو را شنید که با غژغژ باز شد.
«من پشت کلبه هستم، اما به اینجا نیا؛ نه تا زمانی که من یک چیز را توضیح بدهم.» صدایش لرزید.
«جان، هر چه که هست من اهمیتی نمیدهم. جدی میگویم. لازم نیست پنهان شوی.»
با اطلاع از این که سامانتا نمیتواند او را ببیند در اطراف خانه حرکت کرد تا بتواند او را ببیند. گفت: «سامانتا، خواهش میکنم. اول بگذار توضیح بدهم.»
«بسیار خوب، من سراپا گوش هستم.» او دست به سینه روی کنده درخت نشست و منتظر شد تا جان صحبت کند. جان نفس عمیقی کشید و کف دستان عرق کردهاش را با شلوارش خشک کرد.
«یادت می آید گفتی به ارواح اعتقاد نداری؟ تنها برای یک لحظه آیا تو میتوانی به چیزهای غیر عادی اعتقاد داشته باشی؟ فراتر از معمول؟»
او اخم کرد، مشخصاً گیج شده بود. گفت: «اگر تو بخواهی.»
«خوب است.» صدایش شکسته شد. گلویش را صاف کرد، عصبی و حتی ترسیده بود: «من حدس میزنم فقط باید یك چیز بگویم. سامانتا من به چشم انسانها نادیدنی هستم. پریها آرزویی را که من در شتاب به زبان آورده بودم، برآورده کردند و مرا نامرئی ساختند. بهایش، عمل کردن به قولی بود که به زنی دادم که بیش از دویست سال پیش مرده است. من منتظر بودم و امیدوار که کسی پیدا شود که مایل باشد مرا برای آن چه که هستم بپذیرد. هنگامی که من سعی میکنم با آنها حرف بزنم، بیشترشان با ترس فرار می کنند و برخی دیگر پرخاشگر میشوند. تو اولین کسی هستی که هیچ کدام از این کارها را نکردی.» صدایش به خاموشی گرایید. چیزهای بیشتری برای گفتن بود، اما او قصد نداشت منقلبش کند.
منتظر شد تا سامانتا چیزی بگوید. نفسش را حبس کرد، مشتهایش را گره کرد و قصد داشت بپرسد که آیا او خوب است، که به نظر رسید او تصمیمش را گرفته است.
«جان من میخواهم تو را ببینم.» او ایستاد و در حالی که اطراف آن گوشه را به دقت مینگریست، به عقب راه افتاد. او فقط چند قدم از جان دور بود. وقتی تنها چیزی که دید دره و جنگل بود، ابروهایش از تعجب بالا رفت. پرسید: «آیا آنجا هستی؟»
«بله، دستانت را جلو نگه دار و به سمت جلو حرکت کن.» او با صدای صحبت کردن جان از جا پرید، اما برای اطمینان خودش، آن چه را او گفته بود کرد و به سدی از هوای رقیق برخورد کرد. او وحشتزده نفسی کشید، جیغش را فرو خورد و به عقب افتاد.
جان التماس کرد: «وحشتزده نشو. خواهش میکنم. فرار نکن.»
«این غیر ممکن است.» ناباوری چشمانش را پر کرد و در حالی که� روی زمین لیز میخورد� از صدا فاصله گرفت.
«ممکن است. سعی نکن دنبال من بگردی. اگر چشمانت را ببندی آسانتر است.» او چشمانش را با� دودلی بست. جان کنارش زانو زد و دستش را گرفت و سمت صورت خود برد: «این همان صورتی است که دیشب لمس کردی.»
در ابتدا او بیمیل بود و هنگامی که چهرهی او را لمس کرد، سعی کرد دستش راعقب بکشد، اما جان به او اجازه نداد: «هیچ چیز دربارهی من تغییر نکرده است.» کنجکاوی بر ترس پیروز شد و او چهرهی جان را با دستانش جستجو کرد. انگار که بخواهد حسهایش را تست کند، زانو زد و بو كشید. لبهایش را پیدا کرد و به آرامی او را بوسید.
«میتوانم تو را لمس کنم، ببویم، بچشم و بشنوم. چهار حس از حواس پنجگانهی من میگویند که مردی اینجا نزدیک من است. به نظر میرسد باید به مردان نامرئی اعتقاد داشته باشم، اما من هنوز نمیتوانم باور کنم این جادوی پری بوده كه این کار را انجام داده است. تو باید توضیح بدهی که این اتفاق چگونه رخ داد... با جزییات کامل.»
«اوه خدایا، سامانتا، نمیدانی چقدر برایم با ارزش است که بشنوم تو این را میگویی.» آرامش وجودش را فرا گرفت. به نظر میرسید ابدیتی از آخرین باری که اینقدر شاد بوده میگذرد. تمامش به خاطر این بود که این زن زیبا بر ترسش غلبه کرده بود.
در طول چند روز بعد جان همه چیز را به او گفت. از قولی که به آنا داده بود و آرزویش هنگامی که از درخت افتاد، تا سفرهایش به دور جهان و رویاروییاش با الیزابت مادر بزرگ سامانتا، تا به امروز.
او همیشه مواظب بود كه رفت و آمدش را خبر بدهد و نهایت تلاشش را میکرد تا او را نترساند. سامانتا با دقت گوش میداد و اغلب سؤالهایی میکرد.
در شب سوم؛ هنگامی که نشستند تا نوشیدنی پیش از خوابشان را بنوشند، او سؤالی را پرسید که بیش از دویست سال در ذهن جان مانده بود.
«چگونه کسی ارزش خود را به دیگری ثابت میکند؟»
«اگر من جواب این سؤال را میدانستم اکنون تو در حال نگاه کردن به موهای پرپشت قهوهای من بودی.»
«موهایت قهوهای هستند؟ این به تصویری که من در ذهنم داشتم کمک میکند.» او مکث کرد و سپس ادامه داد: «جان... من... من... منظورم این است که امشب اینجا میخوابی؟ وقتی تو نزدیک هستی من حس بهتری دارم. به دلایلی افکار پرهایی که اطراف پرواز میکنند من را می ترساند.»
«فقط اگر تو از من بخواهی.» او هر کاری برای سامانتا میکرد.
«متشکرم. و جان، من اهمیت نمیدهم که نمیتوانم تو را ببینم. آنا اشتباه کرد که با تو ازدواج نکرد. تو نسبت به بیشتر مردانی که من میشناسم، شوهر بهتری میشدی، حتی با این که نامریی هستی. فکر کردم باید این را بدانی.» او یکی از فانوسها را برداشت و به سوی اتاق خواب رفت.
«شب به خیر جان.»
«شب به خیر سامانتا.» هنگامی که با سامانتا بود، تمام مشکلات را فراموش میکرد.حتی اگر ارزش این را نداشت که شوهرش باشد، حداقل امیدوار بود ارزش این را داشته باشد که دوستش باشد.
او خواب را با مژه زدن از چشمانش بیرون راند و سعی کرد بر چیزی که از خواب بیدارش کرده بود متمرکز شود. بدنی نرم و گرم کنار او گلوله شده بود و چشمان آبی ملایمی چهرهی او را بررسی میکردند. او بایستی رویا می دید.
«من یک سورپرایز برایت دارم.» لبخندی چهرهاش را درخشان و چشمانش را شاد ساخت.
«آیا بهتر از بیدار شدن کنار تو است؟»
«بینهایت. چشمانت سبز است.»
�
[1] Edinburgh
[2] Anna
[3]John Fraser
[4] Samantha Parks