بارکر یکی از نویسندگان جدید و قدرتمند است که از دههی 90 به عالم ادبیات معرفی شد. اولین اثر او در سال 1997 در نشریهی آسیموف چاپ شد و پس از آن با داستانهای جذاب و اثرگذار خود از ماجراجوییها و دردسرهای سفر در زمانِ ماموران یک شرکت، تبدیل به یکی از نویسندگان پرطرفدار و معروف این نشریه گردید. وی اخیراً شروع به نوشتن دو مجموعهی مرتبط نموده و یکی از آنها که القاب باشکوه و اسرارآمیزی را با خود یدک میکشد، از بهترین «فانتزی حماسی»[۱] هایی است که تا به حال دیدهایم. وی در سبک فانتزی، علمی، تخیلی، شگفتانگیز و غیره قلم زده است. اولین رمان او «در باغ عدن» سال 1997 چاپ و به سرعت تبدیل به یکی از رمانهای پرطرفدار شد، به طوری که عنوان «پرخوانندهترین رمان سال» را از آن خود ساخت. رمان دوم او «کایوت [۲]آسمان» سال 1999 به انتشار رسید و پس از آن رمانهای سوم و چهارم نیز با نامهای «مندوزا در هالیوود» و «بازی گراویارد[۳] » هر دو در سال 2001 منتشر شدند. آخرین کتاب او اولین مجموعه داستان وی است با نام «پروژههای سیاه، شوالیههای سفید» که داستان ذیل از همین مجموعه انتخاب شده است. بیکر علاوه بر نویسندگی به عنوان هنرمند، بازیگر و کارگردان در «مرکز تاریخ زنده [۴]» فعالیت دارد و همچنین انگلیسی دورهی ملکه الیزابت [۵] درس میدهد. وی در پریسمو بیچ[۶] کالیفرنیا زندگی میکند.
در اینجا بیکر به ما نشان میدهد اهمیتی ندارد در چه منطقهی دورافتاده و فراموش شدهای خود را پنهان کنی؛ گاهی آنجا به اندازهی کافی دورافتاده نیست تا...
آن شب، فقط پنج نفر از ما داخل بار بودیم.
تمام کارخانههای چوببری از کار افتاده بودند و سالها بود که هیچ کشتی به اسکله نمیآمد. کشتیهای دو دکلهی بزرگی که بادبانهای سفیدشان از دیدرس تا میان ابرهای کوهپشته به پرواز در میآمدند، دیگر وارد خلیج نمیشدند. کشتیهای بخار کثیف با فاصلهی زیاد در افق پدیدار میشدند و هیچ وقت هم از آن جلوتر نمیآمدند و همواره در مسیر پررفت و آمد سانفرانسیسکو یا پورتلند باقی میماندند. دلیلی برای آمدن به هارلنز لندینگ نداشتند.
تمام چیزهایی که زمانی برای مسافران آخر هفتهای [۸] جالب بود، کلبهی نان دارچینی و پاساژ بزرگ با نمای کاذب عظیمش و هتل قدیمی، دیگر خیلی جذاب به نظر نمیآمدند؛ زیرا چوب خاکستری آنها بعد توفانهای زمستانی خراشیده و خم شده بود و رنگی که از مدتها پیش خورده بودند، دیگر کهنه و کنده شده بود. هیچ سازمان آثار باستانی نبود که نجاتمان دهد، توریستی نبود که پول نقد بپردازد، هیچکسی نبود که پول نقد بپردازد. سال 1934 بود.
نمیتوانستم هتل را باز نگه دارم، اما بعد از لغو قانون ممنوعیت ملی[۹] توانستم بار طبقهی پایین را راه بیندازم و اوضاع کمی بهتر شد. همشهریها جایی برای رفتن پیدا کردند و میدانید؟ نوعی زندگی اجتماعی یافتیم. چیزی نمانده بود به ساکنان شهر اشباح تبدیل شویم و به مکانی که چراغهای زرد پشت پنجرههایش روشن باشند نیاز داشتیم تا برای زنده ماندن بجنگیم.
البته اینطور نبود که هیچ جای دیگری برای رفتن نباشد، نه تا زمانی که جادهی جنگلی زمستانها بسته شود؛ این جاده تنها راه دیگری بود که میشد از آن به شهر رفت. احساس میکردم به نحوی به دیگران مدیون باشم.
به خصوص خودم را مدیون عمو ژاک و عمه ایرینا میدانستم. سال 1929 برایم پر از وحشت بود. زمانی که ماما سرطان گرفت و شوهرم، بیل را از دست دادم. او یکی از جاشوهای سنژوان بود. آن موقع این دو نفر واقعاً با من مهربان بودند. زمانی که فقط میخواستم بمیرم، کنارم ماندند. عمه ایرینا نان میپخت و عمو ژاک ماشین تحریر را درست کرد و یادم داد برای کارمندان بیمه که حاضر نبودند غرامتی بپردازند، چه بنویسم. کسانی که در یک سال دو بار به تو کمک میکنند خانهات را بعد مراسم ختم تمیز کنی، دوستان خوبی هستند؛ این را از من قبول کنید.
پس از آن اگر عمو ژاک راه شیپ کانیون[۱۰] را باز نمیکرد، چیزی جز گوشت گوزن برای خوردن نداشتیم؛ چون راهی نبود که من بتوانم درشکهی بدون کروک را از نوتلی [۱۱] برای تهیهی مایحتاجمان ببرم. حتماً کار خیلی سختی بود، حتا برای کسی مثل او، یک مرد تنها با تبری که باید کندههای چوب قرمز را تکهتکه میکرد و از میان راه بر میداشت، چون مطمئناً لانارک از عهدهی کار بر نمیآمد. اما عمو ژاک از همهی ما مراقبت میکرد، او و عمه ایرینا. معتقد بودند خوب است که اجتماعی انسانی داشته باشی.
و میدانی، از زماین که بار را راه انداختم، جایی برای رفتن وجود داشت. لانارک مجبور نبود در کابین محقرش تنها بماند و شاهد قهوهای شدن برگهای تقویم باشد. دوشیزه هارلن مجبور نبود در کلبهاش بماند، به صدای موجها گوش کند و از خود بپرسد آیا روح بیلی از آب بیرون میآید تا تسخیرش کند. من مجبور نبودم تنها در اتاقم کنار لابی بنشینم و فکر کنم چطور ملت به خاطر این که برنجها و ماهونها را برق نینداختهام، به من توهین میکنند؛ انگار واقعاً وظیفهام بوده این کار را انجام دهم. و عمو ژاک و عمه ایرینا همان جمع انسانی خوبی را که میتوانستند به آن وارد شوند و وقت بگذرانند، داشتند و لازم نبود در خانهشان در گامبوا ریج [۱۲]بنشینند و به هم زل بزنند.
بار را کاملاً دنج کرده بودم. اجاق شکم گنده در گوشهای کار میکرد؛ الان بازرس آتشنشانی اجازهی استفاده از آن را نمیدهد، اما قبلاً تمام شب با سبد بزرگی از کندههای چوب سرخ از آن استفاده میکردم و کل اتاق را با لامپهای کروسین[۱۳] روشن نگه میداشتم. چند تا از میز و صندلیهای خوب را از اتاقهای هتل پایین آورده بودم. عمو ژاک برایم رادیویی آورده بود که خودش سرهم کرده و معتقد بود بیسیم است. من نمیدانستم با باتری کار میکند یا چیز دیگری داخلش هست، اما آن را پشت بار گذاشته بودیم و میتوانستیم با آن موسیقی گوش کنیم یا پای برنامههایش بنشینیم. برنامهی کانادا درای[۱۴] با اجرای جک بنی [۱۵]، چاندو [۱۶] شعبده باز و آنی، یتیم کوچک را گوش میدادیم و حتا گاهی بیرد [۱۷] در قطب جنوب.
اگر موسیقی داشتیم، عمو ژاک و عمه ایرینا میرقصیدند و دوشیزه هارلن مینشست و تماشایشان میکرد. من برای همه کنیاک سیب یا گاهی شراب میریختم. همیشه برایشان شراب میگرفتم، نوع مرغوبی که آن را در شیپ کانیون از مردی به نام اندی لوپز [۱۸] میخریدم. لانارک زیاد مینوشید، اما بدمست آزاردهندهای نبود. همه در بار خوشحال بودیم و همه چیز گرم و روشن بود. اگرچه دیگر قسمتهای هتل تاریک میماند و صدا در آن به پژواک در میآمد. مثل شب تاریک و تهی بیرون.
و آن شب، سیاه و پر از صدای تندبادهای اقیانوس آرام بود. باد، قطرات بوران را به پنجره میکوبید، هوای وحشی تقلاکنان و پرخاشجو در خیابان راه باز میکرد؛ درست مثل گذشتهها، وقتی ملوانان شبهای شنبه در خیابان دعوا میکردند. هر از چندی آسمان از افق تا افق روشن میشد، با تندرهای ارغوانی و سفید که مایلها طول داشتند و برای لحظهای شهر را از پشت پنجره روشن میکردند، مثل این که روز باشد؛ اما روزی ترسناک با ساختمانهای خالی تاریک و چالههای سیاه در پیادهرو، جایی که تابلوی مغازههایشان رنگ و رو رفته بودند و آب دریا به خاطر توفان چنان بالا آمده بود که ذرات کفاب در خیابان راه را گرفته بود.
نمیتوانستی فکرش را هم بکنی که رادیو بتواند موجی بگیرد، اما هر کاری که عمو ژاک با آن کرده بود، باعث شده بود بتوانیم به برنامهای از یک سالن رقص در شیکاگو گوش کنیم. و لعنت به ما، اما رهبر گروه آهنگ «هوای توفانی» را انتخاب کرده بود. عمه ایرینا، عمو ژاک را ایستاند؛ او هم دستش را دور ایرینا حلقه کرد و همچنان که به هم لبخند میزدند، رقص دو قدمشان[۱۹] را در سالن بار شروع کردند. دوشیزه هارلن با نگاهی پر از سوءظن تماشایشان میکرد، همان نگاهی که معمولاً به هر چیز عاشقانهای میانداخت و همزمان با موسیقی، میخواند. لانارک هنوز کاملاً مست نشده و از میزش مرا دید میزد، من هم به رویش لبخند میزدم، چون هنوز هم به طرز ناجوری خوشقیافه بود.
گفت: «لعنت لوئیزا، مهمونی خوبی راه انداختهای.» و من تازه میخواستم حرف لوسی در جوابش بزنم که موسیقی با صدای تقتقتق و جیغی ممتد قطع شد. آنقدر ترسناک که دوشیزه هارلن و من دستهایمان را روی گوشها گذاشتیم و عمو ژاک و عمه ایرینا ایستادند و از هم جدا شدند، درست مثل یک زوج تازی که گوش تیز کرده باشند.
بعد همهی ما صدای شمارهگیر تلفن را شنیدیم و صدای دیگری از میان توفان به ما گفت یک کشتی به نام آرجیو[۲۰] در خطر است که دو نفر سرنشین دارد و میپرسید که آیا گارد ساحلی میتواند به کمکشان برود؟ من متعجب بودم چطور رادیو توانسته به باند اقیانوسی وصل شود، اما این رادیو ساختهی عمو ژاک بود؛ بنابراین حدس زدم هر کاری از آن ساخته است. آنها موقعیت خود را که درست روی صخرهی گامبوا بود، اعلام کردند و آن وقت بود که احساس کردم حالم خراب شد.
آنجا را می بینی؟ آن صخرهی گامبوا است. ببین آب اطرافش چطور می جوشد، حتا در یک روز تابستانی و آرام مثل امروز، و آن خط سیاه باریک را که آب روی صخرهها به جا گذاشته است، میبینی؟ آنجا سابقا یک کشتیکُش بود، همینطور آدمکش، همهمان میدانستیم اگر آرجیو آنجا گیر افتاده هیچ محافظ ساحلی برای نجات نخواهد دید. نه در هوایی مثل آن شب.
در نور صاعقهی مهیب بعدی توانستیم موجود بیچاره را از پشت پنجره ببینیم. به نظر میرسید یک قایق بادبانی شخصی باشد که روی آبهای سیاه جابهجا میشد و برای ماندن بر سطح آب تقلا میکرد. برای لحظهای کوتاه او را دیدم، اما همین حالا هم میتوانم صورت او را نقاشی کنم. با آن حال مستاصل سعی در کنترل بادبانهایش داشت. بعد، تاریکی دوباره همه چیز را در خود فرو برد. تنها نور اندک و کمفروغی باقی ماند که آن هم مدت کوتاهی دوام داشت.
صدای پشت رادیو بلند و وحشتزده بود و هیچ نگهبان ساحلی جوابش را نمیداد. خیلی زود صدای التماسآمیزشان دوباره به گوش رسید که میپرسید کسی نیست که به کمکشان بیاید. حدس زدم احتمالاً متوجه روشنایی بار شدهاند. دردناک است که فقط بنشینی و گوش کنی، آن هم آنطور که تمنای قایق نجات و ریسمان داشتند، که در توان ما نبود. در هر صورت نمیتوانستیم به آنها برسیم. لانارک تلوتلوخوران ایستاد و به توفان بیرون خیره شد. به گمانم فکر میکرد اگر روی خرکهای چوبی و در حال پوسیدن سادا[۲۱] یک بازویش را از دست نداده بود، چه کاری میتوانست انجام دهد. دوشیزه هارلن انگشتانش را روی گوشها گذاشته و بیاختیار عقب و جلو میرفت. سرزنشش نمیکردم. نمیتوانست به راحتی مرگ را قبول کند. خود من گریه میکردم، همینطور عمه ایرینا که دستانش را بهم میفشرد و با نگاهی ملتمسانه به عمو ژاک خیره شده بود، اما صورت مرد مثل سنگ بود و تنها سرش را تکان میداد. آنها پشت سر با هم پچپچ میکردند که حدس زدم به زبان خودشان باشد، تا زمانی که عمو ژاک گفت: «خودت میدونی که نمیتونیم رینکا.»
بعد او را نشاند و دستش را دور او حلقه کرد که همانجا نگهش دارد. لانارک و من یک جفت چراغ برداشتیم و به خیابان رفتیم، اما باد گرفتارمان کرد. هر چند چیزی هم دیده نمیشد. تا جایی که راه روی صخره ادامه داشت رفتیم، تا وقتی که صاعقهی دیگری زد و دیدیم آب دریا تا بالای صخره رسیده و زمین صاف قدیمی روی صخره را شسته و با خود برده؛ هنوز قطعاتی از آن میان موجها میریخت و آب از اطراف آن به بالا میپاشید. به نظرم رسید لانارک میخواهد پایین برود؛ اما او را دور کردم و آن احمق برای اولین بار در زندگیش به حرفم گوش کرد. در راه برگشت، پایم داخل چالهای رفت که جای آجر کنده شدهی سنگفرش بود و نزدیک بود پایم بشکند. وقتی به اینجا رسیدیم، نفسنفس میزدیم و تلوتلو میخوردیم؛ انگار یک مایل شنا کرده باشیم.
داخل بار گرم و خوب بود، اما حالا تنها صدایی که از رادیو پخش میشد ریتمی دائمی و یکنواخت بود: پاپپاپ، پاپپاپ. صدای کوتاه ناقوس مرگ.
گفتم: «همهمون به یه نوشیدنی نیاز داریم.» و به حساب بار، لیوانها را از کنیاک سیب پر کردم، چون تنها کاری بود که از پس انجام آن بر میآمدم. دوشیزه هارلن و لانارک آمدند و خیلی سریع نوشیدنیشان را سر کشیدند بعد لانارک به سمت اجاق رفت تا خودش را گرم کند. عمو ژاک، عمه ایرینا را رها کرد و ایستاد تا زن هم بتواند بایستد و به سختی به او سیلی بزند.
عمو ژاک روی پاشنه چرخید. دوشیزه هارلن که همان موقع نزدیک عمه ایرینا ایستاده بود، گفت: «خواهش میکنم نکن، خیلی ترسناکه...» و عمه ایرینا روی صندلیاش افتاد و غرق گریه شد.
گفت متاسف است، اما نمیتوانسته تحمل کند که دوباره یک جا بنشیند و هیچ کاری نکند، آن هم زمانی که شاید میشد کسی را نجات داد. من و لانارک به سرعت به او گفتیم از دست هیچکس کاری بر نمیآمد؛ اما او همچنان احساس بدی داشت. عمو ژاک برایش یک لیوان نوشیدنی آورد، اما او آن را کنار زد و تلاش کرد کنترل خود را به دست آورد. با نگاهی عذرخواهانه به سمت ما گفت: «ما زمانی یه بچه داشتیم.»
عمو ژاک گفت: «آروم باش رینکا.»
اما او ادامه داد: «فرزندخونده. بچهی عزیزم، جیمی. هجده سال کنار ما بود. میخواست داوطلب بشه. فکر کردیم، خوب، جنگ تقریباً تموم شده؛ بگذاریم اگه دلش میخواد کمی سربازبازی کنه. آسیبی نمیبینه. هیچ ردی از خون و خونریزی باقی نمونده بود، اما به آنفلوانزای اسپانیایی فکر نکرده بودیم. تو یه اردوگاه آموزشی تو سندیگو مبتلا شد. هیچ وقت وارد ارتش نشد. وقتی رسیدیم اونجا، هنوز یونیفرمش رو در نیاورده بودن... فقط هجده...»
عمو ژاک که ساکت مانده بود، گفت: «کاری از دستمون بر نمیاومد.» انگار این جمله را صدها بار تکرار کرده باشد. اما زن با لحن نیشداری گفت: «هیچ وقت نباید اجازه میدادیم بره! نه با سایهی اون اتفاق...» و دوباره به گریه افتاد. گریه و نفرین. دوشیزه هارلن دستمال و باقیمانده نوشیدنیاش را به او تعارف کرد و وقتی آرامتر شد، او را به دستشویی خانمها که طبقهی بالا بود برد تا کمی پودر به بینیاش بزند. یکی از لامپهای کروسین را با خودشان بردند تا راه را پیدا کنند، چون خارج از بار همه جا کاملاً تاریک بود. توفان دوباره خود را به پنجرهها میکوبید و صدایش شبیه پاشیده شدن شن بود.
عمو ژاک به سنگینی در صندلیاش فرو رفته بود. نوشیدنی خودش و آن چه از نوشیدنی عمه ایرینا مانده بود، نوشید. لانارک هم نوشید، اما با حالت سردرگمی به عمو ژاک نگاه میکرد. بالاخره گفت: «پسرت موقع جنگ مرد؟ اما... تو چند سالته؟»
با خودم فکر کردم، لعنت، چون نمیشد وقتی لانارک مست بود به او اعتماد کرد و رازی را در میان گذاشت. به همین خاطر هرگز در مورد عمو ژاک و عمه ایرینا حقیقت را به او نگفته بودیم. عمو ژاک و من نگاهی به هم انداختیم. او گلویش را صاف کرد و گفت: «ایرینا بدون فکر حرف زد. بچهی برادرش توی یه اردوگاه نظامی کشته شد. ما یه موقعی یه بچه به فرزندی قبول کردیم، اما اون از دیفتری مرد. به خاطر این قضیه یه کم دیوونه شده، لانارک. بیشتر وقتها کسی متوجه نمیشه، اما امشب...»
لانارک گفت: «اوه.» و میتوانستم ببینم که چرخهای مغزش به کار افتادهاند و حالا میفهمد چرا عمو ژاک و عمه ایرنا تنها در گامبوا ریج زندگی میکنند، هیچ وقت کسی به دیدنشان نمیآید یا هیچ وقت به شهر نمیروند.
گفتم: «یه نوشیدنی دیگه بخور تام.» و این حرف درست مثل همیشه اثر کرد؛ او مستقیم به سمت من آمد و لیوان دیگری پر کرد. هیچ وقت لازم نبود برای این که جلوی فکرش را بگیری، کار زیادی بکنی. مرد بیچاره.
رادیو را خاموش کردیم. برای خودم نوشیدنی دیگری ریختم. احساس ضعف میکردم. لانارک خیلی نوشید، بعد گفت به محض این که سپیده زد باید برویم و ببینیم موجها جنازهای به ساحل آوردهاند یا نه. بعد باید آنها را مثل یک مسیحی خاک کنیم و کسی به پوینت پیدراس [۲۲] برود و اطلاع بدهد تا آنها هم خبر ضایعه را به اطلاع گارد ساحلی برسانند. عمو ژاک آنقدری از لاک خود بیرون آمد که بگوید حتا اگه جنازهای در کار نباشد، باید به گارد ساحلی اطلاع بدهیم که حداقل در سوابقشان ثبت کنند.
همان موقع بود که آن صورت را بیرون بار دیدم.
خیلی اهل جیغ زدن نیستم. وقتی این شهر هنوز زنده بود، به اندازهی کافی چیزهای وحشتناک دیده بودم که مرا محکم کرده باشد. سانحههای وحشتناک در کارخانهی چوببری که مطمئنم ملتی که الان آنجا ناهار میخورند- چون تبدیل به یک فروشگاه زنجیرهای شده است- چیزی از آنها نمیدانند و ترجیح هم میدهند که ندانند. یا الوارهای چوب سرخی که از مجرا رها میشدند و چیز زیادی از کسی که تصادفاً سر راهشان بود، به جا نمیگذاشتند. یا شایعاتی که در مورد مردهها بود؛ فاحشهای که زمانی در اتاق 17 کشته شد و هنوز گریه میکند یا بیلی مورلا[۲۳] بیچاره که از دریا میآمد و شبها دور و بر کلبهی دوشیزه هارلن میپلکید، برای عشق او لابه میکرد و صبحها ردی از علف دریایی و شن در باغچهی او به جا میگذاشت. بعد از همهی اینها، به مسائلی از این دست عادت میکنی.
اما آن چهره مرا تکان داد؛ صورتی سفید آن سوی شیشه که تنها برای لحظهای با سوراخهای خالی و سیاه چشمها و شکاف سیاه دهانش به ما خیره شده بود. از جایی که من ایستاده بودم، روی چهارپایهام پشت بار، خوب میتوانستم ببینمش؛ اگرچه لاناک و عمو ژاک نتوانستند چیزی ببینند. صدایم در نیامد، فقط کمی از نوشیدنیام روی زمین ریخت.
عمو ژاک با هشیاری پرسید: «چی تو رو ترسوند؟»
نمیخواستم چیزی بگویم، اما صدایش را شنیدیم که از پلهها بالا میآمد.
از خیابان تا داخل بار دو یا سه قدم فاصله بود. احتمالاً از همین جا که حالا من نشستهام رد شد و دری را باز کرد که الان ده سال است شبها بازش نکردهام. لانارک سرش را بالا آورد متوجه تنورهی سرما شد که به داخل آمد و حتا او هم صدای غژغژ کفپوش را، وقتی آن موجود ده قدم دیگر برداشت تا به لابی برسد، شنید. بعد، او در چارچوب در بار ایستاد و به ما نگاه کرد.
لباسهای خیسش پارهپاره و تقریباً از بین رفته بود. آب از سر و رویش روی زمین میریخت و مثل یک جنازهی سفید بود. بله، به جز قسمتهای ارغوانی و قرمز بدنش، مثل تمشک لهیده، که احتمالاً در اثر برخورد به صخرهها ایجاد شده بودند. برخوردهای خیلی سخت. دهانش پاره شده و آروارهاش آویزان بود. اما همان زمانی هم که به او خیره بودم، میتوانستم ببینم چطور کبودیهای زیر پوستش میگردند و محو میشوند و زخمها بسته میشوند. دست سفیدش را بالا آورد و دهانش را بست، آرواره را با یک کلیک جا انداخت و گونهی شکافتهاش به خطی قرمز تبدیل و سپس محو شد.
لانارک فریاد خفهای کشید، نه خیلی بلند، اما به نظرم رسید سکتهی قلبی کرد. به نظرم قلب خودم هم ایستاد. آن موجود به عمو ژاک که در آن لحظه کاملاً به سن واقعیاش شبیه شده بود، لبخند زد و او لبخندش را بیپاسخ گذاشت.
موهای خیسش را از روی صورتش کنار زد و گفت: «انجامش برام خوشایند نیست، خودت هم این رو میدونی.»
در کمال تعجب، صدایش صدای یک انسان زنده بود. در حقیقت مودب به نظر میرسید، مثل آن مرد بلکایستی [۲۴] که سابقاً اخبار روزانه را تشریح میکرد. عمو ژاک چیزی در جواب نگفت و غریبه ادامه داد: «واقعاً فکر میکردم به خاطر من میای بیرون. عجب دخمهایه! شرکت هنوز کوچکترین نشونهای نداره که کجا رفتی. اما خوب، اونها منابع ما رو ندارن.»
آن موقع بود که فهمیدم آن چیز، چیست و چقدر ترجیح میدادم روح طعنهزنی از قایق غرق شده، آرجیو باشد که به خاطر نجات ندادنش برای تنبیه ما آمده است. صاعقه خیابان را روشن کرد و اگر میتوانست یک لژیون کامل از ارواح غرق شده را نشانم بدهد که آنجا ایستادهاند، فریاد میزدم و از آنها کمک میخواستم.
عمو ژاک داخل صندلیاش فرو رفت، اما چشمهایش همچنان که غریبه را میپایید، هشیار و سخت بودند. گفت: «تو از طرف بودو[۲۵] اومدی؟» و غریبه پاسخ داد: «البته.»
بعد عمو ژاک گفت: «من فقط تسلیم خود بودو می شم، نه کس دیگه. برو اینو بهش بگو. نه هیچ کس دیگه. چیزهایی هست که باید در موردشون بهم جواب بده.»
غریبه لبخند زد و وارد اتاق شد. همچنان که زیر نور لامپ میآمد، بیشتر زنده به نظر میرسید؛ رنگپریدگیاش محو شده بود. گفت: «فکر نمیکنم توی موقعیتی باشی که با این لحن حرف بزنی، لاوال [۲۶]. خودت میدونی اون راجع به فراریها چه نظری داره. نمیتونم سرزنشت کنم اگر که ازش بترسی؛ اما به نظرم بهتره جلوی ضرر رو از همین جا بگیری و بیسر و صدا راه بیفتی. اون «میرای» احمق قایق منو شکست. احتمالاً یکی از اینها یه اتوموبیل داره که بتونیم ازش استفاده کنیم؟»
عمو ژاک سر تکان داد و مرد گفت: «خیلی بد شد. پس باید پیاده بریم.»
عمو ژاک گفت: «متوجه نیستی. من تسلیم تو نمیشم. دارم بهت یه پیغام میدم که برسونی. اگه بودو نمیخواد بیاد سراغ من، بهم بگو کجاست تا خودم مستقیم برم سراغش. اون کجاست آریون؟»
مردی که او را آریون نامیده بود، پوزخند زد و شانه بالا انداخت. گفت: «خیلی خوب، مچمو گرفتی، دروغ گفتم. حقیقت اینه که ما هم نمیدونیم پیرمرد کجا میتونه باشه. کاملاً گم و گور شده. لابینوس[۲۷] تو این مدت شورشیها رو دور هم نگه داشته. واقعاً دلت نمیخواد به اون تسلیم بشی؟ اون یه ذره باملاحظهتره. حتا گاهی بهش میگم صبور. البته در مقایسه با بودوی پیر. که همونطوری که خودت میدونی، اهل بخشیدن شکاکین و ضعفا نبود...»
بعد عمو ژاک پرسید چند وقت است کسی که بودو صدا میزدند، گم شده و وقتی آریون مکث و من و من کرد، سوال دیگری پرسید: «قبل از جنگ گم شده بود، مگه نه؟»
آریون جواب داد: «احتمالاً.»
عمو ژاک دندان نشان داد و گفت: «میدونستم. میدونستم اون هیچ وقت همچین دستوری نمیده! کی پشت فرمون اون آرک دوک[۲۸] بود، آریون؟ از افراد لابینوس بود مگه نه؟ اون بیماری همهگیر هم کار لابنیوس بود؟»
صدایش از صاعقه بلندتر بود و دیوارها را به لرزه میانداخت. لانارک و من باید گوشهایمان را چنگ میزدیم، چون صدای آزار دهندهای بود. آریون مکثی کرد و به او لبخند زد. گفت: «مثل این که به یه سگ دستور بدی خودشو کنترل کنه! واقعاً فکر کردی فرقی تو تاریخ ایجاد میشه؟ لابینوس فقط اوضاع رو طوری مرتب کرد که به نفع ما تموم بشه. مگه این کاری نیست که شرکت همیشه انجام داده؟ تازه خوشحال باش که اون ویروس رو قویتر کرد. فکرش رو بکن وضع میراها تا الان چقدر خراب شده بود اگه اون بیست و دو میلیون نفر به خاطر آنفلوانزا نمیمردن. به همهی اون شکمهای اضافه فکر کن که تو صف نون بودن.»
عمو ژاک گفت: «اما مردم بیگناه مردن.» آریون خندهی تحقیرآمیزی کرد و گفت: «هیچ کدومشون بیگناه نبود.»
قسم میخورم چشمان عمو ژاک مثل زغال شده بودند. گفت: «پسر من به خاطر اون همهگیری مرد.»
«حیوون دستآموز میرای تو مرد. اونها همهشون میمیرن. فراموشش کن. به خودت نگاه کن. اینجا تو ناکجاآباد قایم شدی! لابنیوس میخواد تو جرمت تجدیدنظر کنه. اون پیشنهاد خیلی بهتری نسبت به شرکت بهت میده، اینو قول میدم. مگه این که بخوای غیرفعال بشی؟ این چیزیه که ترجیح میدی؟ که روی زانوهات بخزی و از زئوس بخشنده بخوای همه چیز رو فراموش کنه؟»
عمو ژاک به او گفت گورش را گم کند.
اما آریون گفت: «احمق نباش! اون میدونه کجایی. چی کار باید بکنم تا حالیت بشه؟»
او به لانارک نگاه کرد که با دهان باز نشسته بود و بعد هم به من. دلم میخواست پشت بار پنهان شوم، اما میدانستم شلیک تفنگ او را از پا در نخواهد آورد. عمو ژاک گفت: «تو در هر حال اونا رو میکشی.»
آریون آه کشید: «انتخاب کردی که پشت اونها قایم بشی، لاوال. اما میتونی از بیخودی زجر کشیدنشون جلوگیری کنی، میدونی؟ من خستهام، سردمه، یه پیادهروی طولانی پیشرو داریم و من کت اون میرا رو میخوام. منو بیشتر از اونی که باید، معطل نکن؛ اگرنه اون دست باقیموندهاش رو هم از جا می کنم. بیا بریم، باشه؟»
فکر کنم همان موقع بود که عمو ژاک از فرصت استفاده کرد. نمیتوانستم ببینم، چون هر دو آنقدر سریع حرکت کردند که تبدیل به تیرگیهایی در هوا شدند؛ اما چیزها شروع به شکستن کردند و من خودم را روی زمین انداختم و شروع به دعا به درگاه مسیح کردم.
آنها مثل ما نمیجنگند. حتماً میتوانی حدس بزنی، موجوداتی مثل آنها که به سمت هم صاعقه پرت میکنند یا با شمشیرهای گداخته میجنگند. اما سر و صدا به شکلی بود که انگار دو حیوان وحشی خرناس میکشند و تقلا میکنند. زمانی که جدالشان به من خیلی نزدیک شده بود، دیدم تیغهی دیوار روبرویم چطور شکاف برداشت و تراشههای آن به جلو پاشیده شدند. یک ثانیه بعد جای چهار خراش آنجا باقی مانده بود، انگار که خرسی به آن پنجه کشیده باشد. هنوز میتوانی جایش را ببینی، آن پایین نزدیک کف، بعداً آن را با بتونهی چوب[۲۹] پر کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید. ناگهان سر و صدا بیشتر شد، انگار چیزی با شدت از سقف فرو افتاد و صدای جدیدی فریاد کشید، جیغی تیز مثل ارواح. درست بعد از آن صدای ضربهای غیرطبیعی آمد و همه جا ساکت شد.
نمیتوانم بگویم وقتی بلند شدم و مقابل بار ایستادم کاملاً هشیار بودم. عمو ژاک آنجا نشسته و عمه ایرینا کنارش زانو زده بود. دستش را روی صورتش گرفته و به نظر میرسید یکی از چشمهایش را از دست داده است. عمه ایرنا هنوز رو به آریون که با گلوی شکافته کف اتاق افتاده بود، میغرید. از جایی دیلمی پیدا کرده و آن را داخل سینهی آریون فرو کرده و خون همه جا را گرفته بود.
لانارک هنوز همان جا نشسته بود. چشمهایش گشاده شده و صورتش کاملاً سفید بود. صدای قدمهایی را از بالا شنیدم و دیدم چطور دوشیزه هارلن از سوراخی که در سقف ایجاد شده بود، پایین را نگاه میکند؛ زیر نور چراغ کروسین کاملاً رنگپریده به نظر میرسید. فقط خدا میداند خودم چه شکلی بودم، اما موهایم تا نیمهپایین آمده و پر از تراشه و غبار بود.
خودم را آنقدری جمع و جور کردم که به عمه ایرینا بگویم: «یکی از اونهایی بود که از دستشون قایم شدین؟» او بالا را نگاه کرد و به گمانم تلاش کرد تا صدایش دوباره انسانی شود. بعد از چند دقیقه گفت: «بله، بود.»
تکه پارچهی تمیزی پیدا کردم و برای عمو ژاک بردم که روی چشمش گذاشت و از من تشکر کرد. با حالت نامتعادلی روی پا ایستاد و دیدم چطور پشت کتش پارهپاره شده و نوارهایی از آن آویزان بودند. اگر چه پوست زیر آن در حال بهبود بود. لبهی بریدگیها مثل موم آب شده به سرعت به سمت هم پیش میرفتند.
گفتم: «حداقل حساب اون حرومزاده رو رسیدین.» و عمه ایرینا عبوسانه سر تکان داد. گفت: «فقط رفته تو کما.» نگاهی به آریون انداختم و دیدم زخم گلویش در حال جوش خوردن است. عمه ایرینا صدای ناخوشایندی درآورد. چاقویی از چکمهاش بیرون کشید و دوباره زیر گلوی او را برید. این بار خون کمتری آمد. به گمانم به خاطر این بود که هنوز نتوانسته بود خون زیادی بسازد.
پرسیدم: «حالا چی میشه؟» و عمو ژاک با لحن خشنی گفت: «مجبوریم دوباره فرار کنیم.» نگاهی به خرابیهای اطراف بار انداخت و گفت: «متاسفم.»
لانارک شروع به گریه کرد. اشکهای خشک مردی زخم خورده، و دانستم با تمام ظرفیت مغزش وحشت را تجربه کرده است. عمه ایرینا به سمتش رفت، صورتش را با هر دو دست گرفت و او را بوسید؛ بوسهای عمیق و طولانی مثل بوسهی عاشقان. بعد به چشمهای او زل زد و با آرامش مشغول صحبت با او شد. مرد شروع به پلک زدن کرد، اما هنوز گیج به نظر میرسید.
عمو ژاک در همین بین با نالهای خم شد، آریون را از پاهایش گرفت و او را به سمت در کشید.
عمه ایرینا به سرعت برگشت و گفت: «ولش کن. فقط بشین و چشمتو درست کن.»
مرد گفت: «باشه.» و نشست. به سختی نفس میکشید. میدانی، آنها هم درست به اندازهی ما درد را احساس میکنند.
بعد از آن من و عمه ایرینا کاری را که باید، انجام دادیم. جنازه را داخل لابی کشیدیم، دوشیزه هارلن هم چراغ به دست به کمکمان آمد. وقتی او را به سمت کارخانهی ارهکشی میبردیم، هر از چندی تکانی میخورد. مجبور بودیم توقف کنیم تا عمه ایرینا دوباره گلویش را ببرد. باد تقریباً فانوس را خاموش کرده و باران خیسمان کرده بود، اما بالاخره رسیدیم.
یک جفت ارهی زنگزده و قدیمی آنجا پیدا کردیم که خوب کار نمیکردند، اما عمه ایرینا نشانمان داد چطور انجامش بدهیم. بعد او را قطعهقطعه کردیم و تکهها را در جاهای مختلف گذاشتیم. عمه ایرینا توضیح داد هیچ چیز نمیتواند آن مرد را بکشد، اما هرچقدر بیشتر صدمه میزدیم، بیشتر طول میکشید که بتواند تکههای بدنش را جمع کند و دنبال او و عمو ژاک برود. و ما همین کار را کردیم. کار سختی بود و ما فقط سه زن بودیم و یک چراغ کروسین داشتیم. و تمام مدت مدام باران میبارید.
فکر میکنی انجام چنین کاری از زنها ساخته نیست؟ خوب خبر نداری ما گهگاه مجبور به انجام چه کارهایی بودهایم. و این که میدانستیم او چه جور موجودی است، کار را آسانتر میکرد.
بیشتر قسمتهای بدنش را داخل گودالی ریختیم و با یک جرثقیل قدیمی چند تنهی چوب سرخ روی آن انداختیم که به گمان من هر کدام دو تن وزن داشتند. نمیگویم بقیهی جنازه را کجا پنهان کردیم.
نزدیک سپیدهدم بود که کار را تمام کردیم و برگشتیم، اما هوا هنوز مثل نیمهشب تاریک بود و توفان خیال آرام شدن نداشت. دو بطری خالی روی بار بود. لانارک کف زمین غش کرده و عمو ژاک برای خودش چشمبندی درست کرده بود. گفت احتمالاً یک روز دیگر طول می کشد که چشمش کاملاً خوب شود.
پیشنهاد دادم قبل رفتن برایشان صبحانهای آماده کنم. با مهربانی تشکر کردند، اما گفتند بهتر است این کار را نکنند. چند توصیهی امنیتی به ما، یعنی من و دوشیزه هارلن کردند؛ در مورد این که مراقب چه چیزهایی باشیم و به هر کس دیگری که برای پرس و جو آمد چه بگوییم. چیزهای دیگری هم گفتند. مثل این که آن هیتلر نفرتانگیز به زودی قصد انجام چه کاری دارد و در مورد سهام ماشینهای تجاری بین المللی[۳۰] به همچنین. با توجه به نحوهی زندگیمان، این مسائل خیلی به کارمان نمیآمد؛ اما گفتنش، لطف آنها را میرساند.
و عذرخواهی کردند. گفتند قصد آنها فقط این بوده که دنیا را برای مردم تبدیل به جای بهتری کنند، اما اوضاع آنطور که باید پیش نرفته است.
یکی از کتهای پاپا را برای عمو ژاک آوردم و او کت پارهپاره و خونی که به تن داشت، دور انداخت. کت را بعدا داخل اجاق سوزاندم. باید بگویم، شعلهی آتش، رنگهای عجیبی به خود گرفت.
بعد با هم پا به آن شب هولناک گذاشتند و دیگر هرگز آنها را ندیدیم.
وقتی لانارک به هوش آمد، گفت چیزی یادش نمیآید، اما هیچ وقت هم سوالی نپرسید. مثل این که چرا چنین سوراخ بزرگی داخل سقف هست یا این که آن همه خون از کجا آمده است. همه جا را تا آنجا که توانستیم تمیز و تعمیر کردیم. به هر حال چیزی که در شهر زیاد داشتیم، الوار بود.
همین. رادیو چند سال کار کرد و وقتی بالاخره خراب شد، نتوانستیم تعمیرش کنیم؛ به همین خاطر به عنوان عتیقه کنارش گذاشتیم. دلمان برایش تنگ شد، به خصوص وقتی جنگ شروع شد. اما شاید بهتر بود با توجه شنیدههایمان، چیزی در مورد اتفاقات آن ندانیم.
لانارک زیاد در مورد اتفاقی که افتاد حرف نمیزد، اما یک بار وقت مستی به من گفت فکر میکند عمو ژاک و عمه ایرینا سوسیالیست بودند و این را از نحوهی حرف زدنشان فهمیده است و این که شاید جی ادگار[۳۱] دنبالشان آمده بود. گفتم احتمالاً حق با اوست. به هر حال بعد از آن هیچکس سراغشان را نگرفت. چند سال بعد اطراف گامبوا ریج آتشسوزی اتفاق افتاد، سال 1938 بود. بعد از آن فقط اجاقی زنگزده و قدیمی از دوره ی مانزانیتا باقی ماند تا جایی را که قبلاً خانهشان بود، مشخص کند.
لانارک بعد از آن بیشتر مینوشید و چرا که نه؛ من هم هر شب او را تا خانه میبردم که مطمئن شوم به سلامت میرسد. گاهی مرا کنار در میبوسید، اما هرگز آنقدر حد نشکست که کار دیگری بکند. گاهی اوقات صبحها به او سر میزدم که مطمئن شوم زنده است. تا این که یک روز صبح به آنجا رفتم و دیگر زنده نبود، به گمانم سال 1942.
دوشیزه هارلن در کلبهاش عمر طولانی داشت و بیلی را تا سال 1957 منتظر نگه داشت و بعد از آن با او به دریا رفت. میتوانم تصور کنم بالاخره چه اتفاقی افتاد؛ در باز مانده بود، خانه کاملاً مرطوب بود و رد شن از اتاق خواب او تا ساحل ادامه داشت، مثل رد شیرینی و برنج بعد از عروسی. حالا دیگر هیچ روحی خانه را تسخیر نکرده است. زن متکبر تمام چایهای گیاهی و بخورهایش را فروخته بود، اما باید بگویم واقعاً خوب از باغچه نگهداری کرده بود.
خوب، من آخرین کسی هستم که میداند.
بار را باز نگه داشتم. درست بعد از جنگ بزرگ، راه دوباره گشوده شد و مهاجران جوان کلبههایی را که به کسی تعلق نداشتند یافتند و در آنها شروع به زندگی کردند، آن هم با جلسات مشتزنی و شعرشان. بعد از آن هیپیها آمدند و خیلی زود پولدارها از سانفرانسیسکو سر و کلهشان پیدا شد و بعد از آن همه چیز مجلل شد.
نه این که چیز بدی باشد؛ وقتی کوین و جان پیشنهاد خرید هتل را دادند، واقعاً خوشحال شدم. از عهدهشان بر میآمد همه چیز را درست و قشنگ کنند و همین کار را هم کردند. برنجها و ماهونها از دور خارج شدند و بالاخره از عذاب وجدان در مورد آنها خلاص شدم. آنها با من مهربانند. در اتاق قدیمی خودم زندگی میکنم و آنها «نانا لوئیزا» صدایم میزنند که از آن خوشم میآید.
مرا روی این صندلی مینشانند تا بتوانم همه چیز را تماشا کنم، اتفاقاتی که در خیابان میافتد و گاهی هم مهمان میآورند و مرا به عنوان کارشناس رسمی تاریخ شهر معرفی میکنند. چند بار هم از روزنامه برای مصاحبه با من آمدهاند. برایشان از روزهای قدیم میگویم، همان چیزهایی را که دلشان میخواهد بشنوند. بیشتر از آن که حرف بزنم، گوش میکنم. بیشتر وقتها فقط دلم میخواهد مردم را تماشا کنم.
شهر حالا زیبا شده، با باغهای گل و موزههای هنری، با ویلاهایی پر از پولدارها با ماشینهای اسپورتشان. دیگر هرگز فکرش را هم نمیکنی که زمانی آنجا انبار یا سالن دوئل [۳۲] بوده است.
بیشترین سرو صدا از شورای شهر است که در مورد ترافیک شدید آخر هفتهها مینالد. مردم دربارهی این که چطور ماریانز لندینگ [۳۳] در گذشته محل پاکیزهای برای گذراندن آخر هفته بود و حالا توریستهای بیشتری برای خراب کردن آن میآیند، حرف می زنند. اما معنی تخریب را نمیدانند.
شبها از پنجره بیرون را تماشا میکنم و نور خانههای کوچک را میبینم. اجتماع انسانی خوب و دنجی که به خیال خودشان ماندگار است. اما شب سرد بیرون همچنان به بیاحساسی گذشته است و یکییکی یا همهشان را یک جا در خود میبلعد. بعد از آن دیگر جز دریا و درختان سیاه پشت سرمان، چیزی باقی نمیماند مگر این که همشهریها در اتاقی چراغی پشت پنجره باقی بگذارند تا کمتر احساس تنهایی کنند.
خیلی نگران آریون نیستم.
با وجود بازسازی ها و تعمیراتی که انجام شد - حالا در محل سابق کارخانهی ارهبری تیشرت و بادبادک و بستنی میفروشند- هرگز کسی تکهای از بدن او را پیدا نکرده است. هنوز آن پایین زیر اسکلهی چوب سرخ جدید است و بعضی شبها صدای مویهاش را میشنوم؛ اما مردم فکر میکنند این فقط صدای باد است که در یک غار دریایی میپیچد. او مشغول بازسازی خودش است؛ شاید هم اعضایی از بدنش را دوباره ساخته باشد. عمه ایرینا میگفت این توانایی را دارد.
یکی از همین روزها بیدار میشود، اما فکر کنم آن موقع من مرده باشم. این یکی از مزایای میرا بودن است. نگران پسرهای عزیزم هستم، میترسم این ایدزِ همهگیر شده آنها را درگیر کند. نمیدانم این هم ربطی به آن یارو لابنیوس دارد یا نه. موقعی عمو ژاک به من گفت او بیماریهای همهگیر را به خاطر نفرتی که نسبت به انسانها دارد، درست میکند. نمیدانم عمو ژاک و عمه ایرینا جای جدیدی برای پنهان شدن پیدا کردهاند یا نه، سرپناهی دور از تاریکی شب و این که چطور بازی قدرت هنوز بر زمین ادامه دارد.
چون همه چیز همانطور است که باید باشد، میدانی. من دیوانه نیستم، عزیزم. همه چیز در انجیل نوشته شده. بعضیها بدون این که متوجه باشند موجب سرگرمی فرشتهها میشوند، اما بعضیها را هم در بعضی رازهایشان شریک میکنند. گوش میکنی؟ و دانستن حقیقت دربارهی فرشتگان، آسان نیست.
پانویسها:
[۱] یکی از زیرمجموعههای ژانر خیالپردازی است که در دنیاهای خیالی و موازی به کار برده میشود. خیالپردازی حماسی با کارهای ویلیام موریس، جرج مکدونالد و ادوارد پلانکت آغاز گردید و با نوشتههای جی. آر. آر. تالکین و سی. اس. لوئیس به اوج رسید. خیالپردازی حماسی به همراه ژانر شمشیر و جادوگری، تبدیل به متداولترین زیرسبکهای فانتزی شدهاند. (به نقل از ویکیپدیا)
[۲] گرگ صحرایی
[۳] معنای تحتالفظی «بازی گورستان» است، اما اشاره به نوعی بازی بسیار ساده دارد که برنده و بازندهی آن خیلی سریع تعیین میشود تا تنبیه یا مجازات خاصی لحاظ شود. مثلاً در مهمانیها با انجام این بازی مشخص میشود که چه کسی اجازهی استفاده از الکل را ندارد تا بتواند برای بقیه رانندگی کند و آنها را برساند.
[۴] مرکزی آموزشی که در آن دورهی به خصوصی از تاریخ با لباسها و مراسم و غیره، مجدداً احیا میشود.
[۵] انگلیسی که در زمان ملکه الیزابت، یعنی 1558 تا 1603 صحبت میشده است.
[۶] Prismo Beach
[۷] Harlan's Landing
[۸] Weekender: کسانی که تنها دو روز آخر هفتهی خود را در محلی میگذرانند.
[۹] قانون ممنوعیت ملی که به طور غیررسمی Volstead Act نامیده شد و طی آن فروش مشروبات الکلی ممنوع شد.
[۱۰] Sheap Canyon
[۱۱] Notley
[۱۲] Gamboa Ridge
[۱۳] نفت سفید
[۱۴] Canada Dry
[۱۵] Jack Benny
[۱۶] Chandu
[۱۷] Byrd
[۱۸] Andy Lopez
[۱۹] نوعی رقص سنتی آمریکایی که به صورت دو نفره اجرا میشود و با برداشتن دو قدم، جهت حرکت زوج رقصنده تغییر میکند.
[۲۰] Argive
[۲۱] Sada
[۲۲] Point Piedras
[۲۳] Billy Molera
[۲۴] Black East
[۲۵] Budu
[۲۶] Lavalle
[۲۷] Labienus
[۲۸] Arckduke
[۲۹] مادهای که از خاک اره و چسب ساخته شده و همان کاربرد بتونه را دارد.
[۳۰] IBM (International Business Machine)
[۳۱] J Edgar
[۳۲] Saloon brawl محلی برای مسابقات مشتزنی و مبارزهی مردان
[۳۳] Marian's Landing