داستان برگزیدهی ششمین دورهی مسابقهی داستاننویسی گمانهزن (1390)
سلیم زیر بغل زن را گرفته بود. با احتیاط اطرافش را پایید و وارد پارکینگ بیمارستان شد. زن با چشمان باز و بیحالت شبیه روانیهایی بود که مدام به شوک الکتریکی وصل میشوند. سلیم زن را کشانکشان وارد آسانسور کرد. او را گوشهای نشاند و دکمهی طبقهی منهای دو را زد. همچنان که پایین میرفتند، جلوی آینه موهایش را برانداز میکرد و ترانهای بندری میخواند. در که باز شد، زن را بلند کرد و به زحمت و با هن و هن به نگهبانی برد.
با آرنج چند بار به پنجره زد. امیر تخمه میشکست و فوتبال نگاه میکرد. با دیدن زنی که روی شانه سلیم آویزان بود، با عجله از نگهبانی خارج شد.
«این همون خانومه نیست؟! چش شده؟»
سلیم زن را دوباره پایین گذاشت.
«برو کلیدها رو بیار. داروهاش رو تو یکی از اتاقها جا گذاشتم.»
«چرا نبردیاش اورژانس؟»
«بجنب امیر!»
امیر بلافاصله داخل رفت و با کلیدها برگشت. سلیم انگشتانش را با زبان مرطوب کرد و جلوی بینی زن گرفت. زن کند نفس میکشید. رنگش به سفیدی دیواری شده بود که به آن تکیه داشت.
«وامصیبتا! داره نفله میشه سیلم. بیا ببریمش بالا.»
«چرا بیخودی شلوغش میکنی. نترس. همه چی درست میشه.»
سلیم به گفتن جملات امیدبخش عادت داشت. هفت ساعت قبل که صدای گامهایشان خلوت راهرو را میشکست، زن دستش را دور بازوی او حلقه کرد.
«سردمه!»
لبخندی روی لب سلیم آمد و خیلی سریع محو شد.
«چیزی نیست خانومی. تا یه ساعت دیگه خوب میشی.»
ابتدا به رختشویی بیمارستان رفتند و سلیم چمدان بزرگش را پنهان کرد. داخل نگهبانی امیر با ورقها برای خودش فال میگرفت. وقتی زن را دید که بیرون اتاق منتظر سلیم است، نیشش باز شد.
عجب تیکهای... چقدر هم قیافهاش آشنا است. ولی خوب داری عشق و حال میکنی مارمولک. ازش بپرس رفیقی، خواهری، کس و کاری نداره به درد من بخوره؟»
سلیم کلیدها را روی جا کلیدی گذاشت و گفت: «میخوای از مردهشورخونه یه ترگل ورگلش رو جور کنم؟»
«از مردهشورخونهی ننت!؟ شیطونه میگه...»
«بیخیال شیطون شو! من رفتم.»
از نگهبانی خارج شد. دست در دست زن از پارکینگ وارد خیابان شدند. بی هدف در راستهای قدم میزدند و زن سادهلوحانه مردم را نگاه میکرد. مشتریهایی که سر قیمت چانه میزدند، جوانها و پیرهایی که سیگار میکشیدند و رانندههایی که برای سبقت گرفتن دشنام میدادند. سلیم بیتفاوت سقز میجوید و زیر لب آواز میخواند: «سکینه، دُخ مَد اَبدُلِن وایُ وای اومناشا!» پدر میگفت: «وقت طلاست! مشغول الذمهای اگر پا به پایشان دنبال طلبکارها ندوی...» سلیم طنین صدایش را بلندتر میکرد:«چقدَر جُنُ خشکِلِن وایُ وای اومناشا!» وارد پارک کوچکی شدند. از کاجهای پیری که روی تنه قطورشان پر بود از اسم و امضاهای کندهکاری شده گذشتند و کمی بعد زن ایستاد. با چشمانی که بارقهای از هوشیاری در آن میدرخشید، آرام و متعجب به سلیم خیره شد.
«داریم کجا میریم؟ من... من... من کیام؟!»
سلیم سقز را گوشهای تف کرد و زن را سمت نزدیکترین نیمکت برد.
«تو نرگس منی.»
بعد گفت که آنها زن و شوهرند و سوار تاکسی بودند که تصادف شد. سر زن به دستگیره در خورد و بیهوش شد. دکتر گفته بود اگر زن دچار فراموشی شد، او را به جاهای مورد علاقهاش ببرد تا حافظهاش برگردد.
زن چهار انگشتش را روی پیشانی گذاشت و ابروهایش درهم رفت.
«سرم درد میکنه.»
«همه چی درست میشه خانومی. بهتره اول از همه بریم یه جای باحال شام بخوریم.»
زن که ذهنش از همه چیز خالی و آرامش سردی بدنش را کرخت کرده بود، با تردید کنار سلیم راه افتاد. ابتدا به کوهستانی در حومهی شهر رفتند. چند سیخ کباب کوبیده گرفتند و جای خوشمنظرهای روی دامنهی کوه پیدا کردند. زن قبل از خوردن مدت زیادی به لقمهها نگاه میکرد، بعد خیره میشد به سلیم که داشت لقمهی بعدی را برایش میگرفت. سلیم به انبوه چراغهای چشمکزن شهربازی، که در همان نزدیکی بود، اشاره کرد. سوار چرخ و فلکی شدند که ارتفاعش از برجهای غولآسای شهر بیشتر بود. کابینشان بالا میرفت و سلیم جدیدترین جوکی را که شنیده بود تعریف میکرد. نگاه زن به دختر بچهای بود که روی نیمکت بین پدر و مادرش نشسته بود و پشمک میخورد.
به مجتمع تجاری بزرگی در مرکز شهر رفتند. سلیم زن را به لوکسفروشیها، بوتیکها و فروشگاههای لوازم آرایشی میبرد. زن دچار حس خوشایندی شده بود. سلیم از خاروبار فروشی کمی خرید کرد و به کافی شاپ معروفی در همان مجتمع رفتند. جلوی چشمان وقزدهی همه، یخمکها را تا ته خوردند و پوست تمبرهندیها را لیس زدند. زن شروع کرد به خندیدن. آنقدر خندید که دلدرد شد و گارسون محترمانه از آنها خواست اگر سفارشی ندارند، میزشان را به مشتریهای بعدی بدهند. ساعت از سه و نیم بامداد گذشته بود که به سدی در بیست کیلومتری شهر رفتند. مدتی در سکوت خنک شب، به نردههای حائل بین سد و تفریحگاه تکیه دادند و در آینهی سیاه آب، انعکاس چراغهای رنگی آویزان از صخرهها را تماشا کردند. سلیم به زن نزدیکتر شد. انگشتان مردانهاش، در انگشتان ظریف زن گره خورد. زن لبخند زد.
قایقی کرایه کردند و وسط دریاچه رفتند. نسیمی که از روی آب میگذشت، سردیاش را روی صورت آنها میکشید. سلیم از داخل نایلون دستهدار، فلاسک را برداشت و استکان زن را پر کرد.
«تو این هوا میچسبه!»
زن سرش را تکان داد. بعد خیره شد به صخرههای انتهای دریاچه که با گردنبند رنگی چراغها آرایش شده بود.
«از تصادف به این ور هیچی یادم نیومده... نمیدونم، شاید همش یه خوابه.»
سلیم چای را داخل فلاسک خالی کرد. بعد به غار کوچکی اشاره کرد که انتهای دریاچه، در دل صخرههای مشرف به آب جاخوش کرده بود.
«اونجا یه نمایشگاه دایر کردم. البته به هر کی هر کی بلیط نمیدم.»
وقتی قایق وسط غار رسید، حتی نمیتوانستند درخشش چشمهای همدیگر را ببینند. تا زمانی که سلیم چراغ موبایلش را روشن کرد و انعکاس نور روی سطح سنگی و مرطوب، درخشش جادویی به آنجا بخشید.
«یه جورایی شخصیه. معمولا کسی اینجا نمیاد، اون هم شبها!»
زن با نشاط دختری نوجوان، به هر طرف سر میچرخاند و نقاشیهای رنگارنگی که روی دیواره غار کشیده شده بود را تماشا میکرد. آدمهایی که یک دایره سرشان بود و چند خط راست، دست و پا و بدنشان. مردی سفید دست در دست مردی سبز. مردی سفید دست در دست زنی سرخ. مردی سفید دست در دست پسری نارنجی و به همین شکل، همه جا پر شده بود از صدها مرد سفید، دست در دست آدمهای رنگی مختلف. زن شروع کرد به خندیدن و میان خنده اش گفت:
«خیلی دیوونهای... اینها...»
سلیم با پشت انگشت گونههای زن را لمس کرد و زن آرام شد. آنقدر در چشمان هم خیره شدند تا لبهایشان به هم چسبید. دست سلیم آهسته روی قوس کمر زن بالا رفت، گردن باریک را نوازش کرد، از روی برجستگیهای سینه گذشت و از پایین مشغول باز کردن دکمههای مانتو شد. زن خودش را تسلیم حس شیرینی کرده بود که وجودش را گرم میکرد. بدون به یاد آوردن کوچکترین خاطرهای از گذشته، بیآنکه اسم خودش را بداند، از روی احساسات سرشارش یقین حاصل کرد که در هر صورت سلیم همسر اوست. نصف دکمهها باز شده بود که چشمش به باند سفیدی افتاد که دور شکمش بسته شده. خشکش زد. سلیم را هل داد و پشت به او کرد. با عجله باند را دور بدنش میچرخاند و باز میکرد. به محض اینکه چشمش به دو زخم کریه خشک شده افتاد، روی قایق وارفت. لحظاتی با صدای بلند نفس کشید. با وحشتی که صدایش را میلرزاند، گفت:
«دو نفر بودن.. میخواستن به زور پولهام رو بگیرن.»
بعد جیغ بلندی کشید و سمت سلیم چرخید.
«اسم من سهیلا است. چرا الکی گفتی شوهرمی؟ چی از جونم...»
زن با صدایی که هر لحظه بیشتر شبیه جیغ میشد، مدام سؤال میکرد و دستپاچه دکمههای مانتویش را میبست. سلیم چشمانش را بسته بود و با مشت آهسته روی پیشانیاش میکوبید. صدای پدر از همیشه بلندتر بود: «دارم میرم زن! به این بچه بگو وقتی برگشتم دور و برم وقوق نکنه. بگو وقتش که شد همه چی رو یادش میدم.» پلاستیک صمغهایش را برداشت و تکهای صمغ صنوبر در دهان انداخت. آنقدر جوید تا تصویر پدر محو شد. سپس سعی کرد هفت ساعت گذشته را از نظر بگذراند تا بفهمد کجای کار را اشتباه کرده است. درست از لحظهای که داخل آبدارخانهی طبقهی پایینی بیمارستان، مشغول درست کردن جوشانده مخصوصش بود. جوشاندهای که ترکیبی بود از ساقه خرد شده رزماری و ریشه شنبلیله و و تخم کوبیدهشدهی گزنه و برگهای تازه جینکو و آویشن و پرسیاوشان که در عرق خارشتری حسابی جوشانده شده و در آخر مقداری گلبرگ خشک شده اقاقیا به آن اضافه شده بود. سلیم میدانست فقط در آخرین ساعت کاریاش میتواند جوشانده را درست کند. چون در آن زمان هیچ کس به جز او در طبقهی منهای دو حضور نداشت. عطر وسوسه انگیز جوشانده همه را جمع میکرد و اگر دور و بر سلیم شلوغ میشد، نمیتوانست در تهیه و ترکیب آن دقت لازم را به خرج دهد.
کار درست کردن جوشانده رو به اتمام بود که سر و کلهی امیر پیدا شد. سلیم روی یکی از صندلیهای میز ناهار خوری مجله میخواند و به قلقل کتری گوش میداد. به تشخیص رئیس بیمارستان چند سالی بود که نگهبانی این طبقه، بیست و چهار ساعته شده بود. امیر هوا را بو کشید، از کابینت لیوانی برداشت و سمت کتری رفت. سلیم مجله را ورق زد و گفت:
«تو مگه صبح نبودی؟»
چهرهی امیر مچاله شد و باقی جوشانده را روی زمین پاشید.
«اَه! این دیگه چه زهرماریه؟!»
و لیوان خالی را پرت کرد داخل ظرفشویی. سلیم کنارش رفت، لیوان را برداشت و مشغول شستن شد.
«این پسر جدیده کو؟ مگه الان شیفت اون نیست؟»
«مهمون اومده بود براش. بعدش هم... گفتم بیام چند ساعتی بازی کنیم. تو هم دیرتر برو. زن و بچه نداری که منتظرت باشن.»
بعد از داخل کیف چرمیاش، یک دست ورق درآورد و روی میز گذاشت.
«شرط چیپس و دلستر! بزنیم؟»
سلیم پای اجاق گاز رفت و در زرد رنگ فلاسک دوقلویش را باز کرد، نیم ساعت قبل آن را از جوشاندهی دیگری پر کرده بود. این بار در قرمز را باز کرد و محتویات کتری را داخلش ریخت. در حالی که پشتش به امیر بود و لبخند میزد، از جیب کتش، قوطی کوچکی درآورد و پودر داخلش (که خشک شده کمی والک، کندر و مقدار زیادی لیمو بود) را درون هر دو مخزن خالی کرد، که طعم دلپذیر چای لیمو را به جوشاندهها میداد. دستانش را باز کرد و کش و قوسی به خودش داد.
«شرمنده! تا یه ساعت دیگه یکی میاد دنبالم.»
«بگو ترسیدم.»
«هرچی تو بگی. میرم یه دوری بزنم.»
از آبدارخانه خارج شد و اول از همه سمت انبار رفت. چرخی آنجا زد و بعد به رختشویی رفت. چمدان مسافرتیاش را که درون بدنهی یک آبگرم کن بزرگ و زنگزده پنهان کرده بود، برداشت. در حالی که در یک دستش فلاسک بود و در دست دیگر چمدان، به سردخانه رفت. بعد از روشن کردن چراغها در را پشت سرش قفل کرد. چمدان را کنار پریز گذاشت. از داخلش یک المنت، بطری آب و یک کاسه فلزی برداشت. آب را در کاسه ریخت، المنت را به برق زد و داخلش گذاشت. کمی از جوشاندهی فلاسک به کاسه اضافه کرد. سپس به طرف کشوهای سردخانه رفت. یکی یکی آنها را باز میکرد و از روی برچسپ کاور، مشخصاتشان را میخواند: «نوید کاویانپور – چهل و هشت ساله – زمان مرگ 18:33 چهارشنبه» (یعنی بعد از ظهر امروز). کشو را تا انتها بیرون کشید و زیپ کاور را کمی باز کرد. از ابروهای پیوندی، سبیل کلفت و لبهای سیاه مرد خوشاش نیامد. سراغ کشوی دیگری رفت... خالی بود. بعدی، «زینب کاظمی – شصت و پنج ساله...» کشو را بست و یکی دیگر را باز کرد. «سهیلا آرام- سی و دو ساله – زمان مرگ 11:47 چهارشنبه». زیپ با صدایی قیژ مانند، تا انتها باز شد. زن، لاغراندام بود و سینههایی کوچک داشت. با چشمانی کشیده که اگر باز میشد، زیبایی دوچندانی به چهرهاش میبخشید. روی شکمش جای دو ضربهی چاقو بود، نزدیک به هم، کمی بالاتر از نافش.
دستی روی بازوها و سینهی زن کشید و با پشت انگشتها گونهاش را نوازش کرد. از کشو درش آورد و روی زمین گذاشت. چمدان و فلاسک را کنارش برد. ابتدا با باند پانسمان روی زخمها را پوشاند. یک دست لباس کامل زنانه (از لباسهای زیر تا شلوار و مانتو)، درآورد و یکی یکی تن زن کرد. استکانی برداشت و از مخزن قرمز فلاسک پرش کرد. صبر کرد تا در هوای سردخانه ولرم شود. بعد سر زن را بالا آورد، لبهایش را گشود و محتویات استکان را تا آخرین قطره در دهانش خالی کرد. زن را بغل کرد، وسط سالن برد و روی کاشیهای سرد و سفید خواباند. چند قطره جوشانده از گوشهی لبهای زن شره کرده بود، با پشت انگشت تمیزشان کرد. دوباره به چهرهی زن خیره شد. با تردید لبش را نزدیک گونههای زن برد، ولی سریع پشیمان شد و سمت چمدان برگشت. از جیب کتش نایلون صمغها را درآورد و تکه سقزی در دهان انداخت. هر وقت صدای پدر را میشنید، یا چیزی میجوید یا آواز میخواند. پدر میگفت: «این کار وظیفه است. انجامش ثوابه، انجام ندادنش عذاب...» همانطور که دهانش میجنبید و با گوشی موبایلش بازی میکرد، هر چند لحظه نیم نگاهی هم به زن میانداخت. با بلند شدن صدای قلقل، کاسه شروع به لرزیدن کرده بود. بعد از بیست دقیقه پاهای زن تکان کوچکی خورد. یک دقیقه بعدش تمام بدن زن شروع کرد به لرزیدن، انگار به برق شهری وصل شده باشد. سلیم صمغ دیگری در دهان انداخت و دست به سینه زن مشغول تماشای زن شد. زن لرزید و لرزید و چند لحظه بعد لرزشهایش تمام شد.
بیحرکت که شد، سلیم بالای سرش رفت. شال مشکی رنگی از ساک برداشت، دور موهایش بست و چند تار بیرون افتاده را یکی یکی کند. بعد از کنده شدن پنجمین تار مو، زن زنده شد. چشمانش را گشود و روی زمین نیمخیز شد. سلیم نفس عمیقی کشید و سمت کاسه رفت. بیشتر آبش جوشیده، و رایحه غریب و دلنشینی همه جا را گرفته بود. باقیماندهی بطری را در کاسه خالی کرد و دوباره از جوشاندهی فلاسک رویش ریخت. کنار زن رفت. زن با نگاهی بی احساس، به رگهای کبود و برآمده پاهایش خیره شده بود و آرام نفس میکشید. مهتابی وز وز میکرد و انعکاس نورش روی دیوارها، آبی کمرنگ میشد. ضامن در قرمز را فشار داد و استکان پر را سمت زن دراز کرد.
«بخور.»
زن همهی جوشانده را یک نفس سر کشید. سلیم دستش را گرفت و کنار کاسه برد.
«سرت رو بالاش نگه دار.»
صورت زن میان انبوه بخار سفید پنهان شد. سلیم میدانست که زن همانند تمام مردههای قبلی، به محض زنده شدن گوشهایش زنگ میزند، چشمهایش تار میبیند و دماغش خواهد گرفت. از پدرش آموخته بود که اگر همان ابتدا بخور داده نشوند، مشکلاتشان برطرف نخواهد شد. حتی میدانست که زنده شدهها، شبیه کسانی که هیپنوتیزم میشوند، یک ساعتی گیج و منگاند و هر کس هر دستوری به آنها بدهد، مثل روبات اجرا میکنند. این مطالب و خیلی چیزهای دیگر را از نوجوانی به او آموخته بودند. چون سلیم تنها پسر و تنها وارث شغل مقدس خانوادگیشان بود.
نگاهی به ساعتش انداخت. امیر شبها از سردخانه میترسید و این سمتی پیدایش نمیشد، ولی ساعت نه و پنجاه شده بود و شیفت سلیم رو به اتمام بود. کنار زن نشست.
«باید بریم خانومی!»
خیسی از چانه و دماغ زن چکه میکرد. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد و آهسته گفت:
«قیافهام چطوره؟!»
البته زن هنوز هوشیاریاش را به دست نیاورده بود و گفتن این جمله نشان از بیدار شدن غریزهی زنانگی او بود. سلیم از این حقیقت، که یکی از کشفیات خودش به حساب میآمد، خندهی کوتاهی سر داد و از داخل چمدان، یک کیف کوچک لوازم آرایشی درآورد. زن خیلی سریع مشغول شد و کمتر از ده دقیقه صورتش را به شکل رقیق و جذابی آرایش کرد. موهای لخت و مشکیاش را از پشت بست و شالش را مرتب کرد. سلیم چمدان را بست، دست زن را گرفت و از سردخانه خارج شدند. وارد سالن باریک که شدند، زن خودش را به سلیم چسباند و دستش را دور بازوی او حلقه کرد.
«سردمه!»
با هم سمت نگهبانی رفتند. سلیم بعد از کلکل کوتاهش با امیر، دست زن را گرفت و از بیمارستان خارج شدند. نه! سلیم اشتباهی نکرده و چیز اضافهای به زن نخورانده بود. و حالا زن از او جواب میخواست. همانطورکه با تردیدهایش درگیر بود، جرقهی فکری گوشهی لبهایش را بالا آورد. ژست معقولانهای گرفت و رو کرد به زن که مشغول بستن آخرین دکمه مانتویش بود گفت که روانشناس بیمارستان است و وقتی زن را به آنجا آوردند، هیچ آدرس و مدرک شناساییای همراهش نبود. خون زیادی ازش رفته بود و به زنده بودنش هم امید نداشتند. و تمام کارهایی که کرده برای درمان او بوده است. آرامشی سرد به عضلات زن رخنه کرد و پاهایش سست شد. لبه قایق نشست و گفت:
«درمان؟! نمی فهمم...»
«بله! هر کاری کردم برای این بود که حافظهات برگرده. حتی آخرش! شوک روانیای که همآغوشی ایجاد میکنه، میتونه باعث درمان فراموشی بشه.»
سپس کمی تأمل کرد و با خود گفت: «نکنه این چرت و پرتهایی که میگم درست باشه؟!» شانهای بالا انداخت و دوباره به زن لبخند زد. نگاه زن افتاد کف قایق.
«عجیبه! هیچ دردی احساس نمیکنم.»
چشمانش را بست، شانههایش لرزید و هقهقاش بلند شد. سلیم نفس عمیقی کشید، استکانی از نایلون درآورد و این بار ضامن زرد رنگ فلاسک را فشار داد. در حالی که بخار برخواسته از جوشانده را فوت میکرد، انعکاس نور سفید چراغ را روی گونههای برجسته و اشکآلود زن تماشا میکرد. استکان را همراه دو شکلات کنار زن گذاشت و شروع کرد به خواندن: «سکینه اَگِد آخ کمرُم وایُ وای اومناشا! درد ایگِفتِن مُچُ بغلُم وایُ وای اومناشا!...» زن که تازه اشکهایش بند آمده بود، ناخن انگشت اشارهاش را میجوید و نیم نگاهی به سلیم داشت. استکان را برداشت و کمی از آن را مزه مزه کرد، ابروهایش بالا رفت و بدون خوردن شکلات همهاش را سر کشید:
«وای...! چای لیمویی به این خوش طعمی نخورده بودم.»
«خوشحالم.»
لبخند زن زیاد طول نکشید. در حالت نشسته کمی به عقب خزید:
«تو کی هستی؟»
«گفتم که.. روانشناسم.»
«روانشناس...یعنی مطب داری؟»
«می خوای آدرساش رو بدم؟»
«نه نه! نمیخواد»
سلیم آهی کشید و از سر تفنن گرد و خاک نداشته پیراهنش را تکاند. دست زن روی گردنش رفت، ضربانش تند شد. یاد گرمای دست سلیم و نوازشها آشفتهاش کرده بود. بریده بریده گفت:
«تو به چه حقی... به چه حقی... اصلا... به رئیست میگم.»
«چی رو میگی؟»
زن دهانش را باز کرد تا پاسخش را بدهد، ولی پشیمان شد. چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد. وقتی پلکهایش را باز کرد نگاهش به دیوار سنگی روبه رویش افتاد
«این نقاشیها رو به همه مریضات نشون میدی؟»
«آره.»
«اسمت چیه؟»
«هر چی دوست داری میتونی صدام کنی.»
صدای جیغ و خنده چند دختر پسر جوان، نزدیک و نزدیکتر شد، و دوباره از آنها فاصله گرفت. موجی که قایق موتوری درست کرده بود به غار راه پیدا کرد. زن لبهی قایق نشسته بود و با کف دست تلاطم آب را نوازش میکرد. شالش سر خورده بود روی شانه و هیچ تلاشی نمیکرد که روی سرش برگرداند. کش موهایش را باز کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد. موها لخت افتادند روی گوشهای کوچکش. زل زد به چهره سلیم، بی اختیار گوشه لبهایش بالا آمد و صدایش ملیح شد.
«پیمان! میشه تلفن مطبت رو بدی؟!»
سلیم لبخند زد و گفت:
«حتما!»
بعد دستانش را روی بدنه قایق گذاشت و با ریتم بندری ضرب گرفت: «سکینه، دُخ مَد اَبدُلِن...» زن خندید. آنقدر خندهاش سرخوشانه بود که سرفهاش گرفت. آرامتر که شد گفت:
«این آهنگه... خیلی بانمکه.... از کجا یاد گرفتیش؟»
سلیم با انگشت یکی از نقاشیها را نشانش داد. مردی سفید دست در دست زنی سیاه.
«مادرم بچه جنوب بود. وقتای تنهاییاش این آواز رو میخوند.»
آهی کشید و ادامه داد:
«این اولین نقاشیمه. اون شب خیلی بهش خوش گذشت.»
«آروم صحبت میکنی پیمان. نمیفهمم چی میگی»
«مهم نیست. راستی... تا حالا سراغی از خونوادهات نگرفتی!»
«خونواده... نه! یه خورده دیگه بمونیم. هوا خیلی خوبه.»
«نگران نباش خانومی! تا هر وقت بخوای میمونیم.»
گونههای زن سرخ شد و پشت به سلیم کرد. لبخند به لب پوست انگشت اشارهاش را گاز میگرفت. سلیم سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. آهسته گفت:
«گریه کردی.»
«چی گفتی!؟»
«چرا... وقتی حافظهات برگشت گریه کردی؟»
لبخند زن محو شد. برای لحظاتی به سلیم خیره ماند، چهرهی سلیم آرام و بیتفاوت بود. سرش را چرخاند و مشغول جویدن ناخنهایش شد. سلیم دست به دهان برد و صمغ را پرت کرد داخل آب. زن شالش را دوباره روی سر گذاشت و موهای مشکی را زیرش داد. بی آنکه سلیم را نگاه کند، گفت:
«بریم خونه!»
«نمیخوای بیشتر بمونی؟»
«نه... شوهرم تا حالا خیلی نگران شده.»
«تو ازدواج کردی؟!»
زن شانهای بالا انداخت و خیره شد به آدمکهای رنگی دیوار. نگاه سلیم سر خورد روی موبایلش که وسط قایق افتاده بود و نورش سقف غار را روشن میکرد. چند دقیقهای میشد که پیغام خالی بودن باتری میداد. زن، یک دقیقه بعد شده بود مثل اولین لحظات زنده شدنش؛ گیج و منگ، با نگاهی خالی. پدر میگفت با جوشاندهی اول مرده زنده میشود. جوشاندهی دوم حافظهاش را برمی گرداند تا برود پی ادا کردن دِینهای بزرگش. باید سریع باشی و پا به پایشان بدوی. مردهها نهایتا تا یک شبانه روز بعد از مرگشان زنده میمانند. سومین جوشانده را چند ساعت به موعدی که قرار است دوباره بمیرد میدهند. تا همه چیز را فراموش کند و از ترس مردن و مسائل مربوط به آن دقمرگ نشود. ولی سلیم فقط جوشانده اول و سوم را درست میکرد. و از بس دومی را درست نکرده بود، طرز تهیهاش یادش نمیآمد.
دستش را جلوی چشمان زن بالا و پایین برد. زن عکسالعملی نشان نداد. با پشت انگشتها صورتش را نوازش کرد. سمت نایلون رفت و یک قلمو و چند گواش درآورد. ابتدا مرد سفیدی روی دیوار کشید. روی بدنه قایق رنگ صورتی و خاکستری را مخلوط کرد و با آن زنی کشید که دست در دست مرد دارد. پاروها را در دست گرفت و با ضرب آهنگ کندی از غار خارج شد. وسط دریاچه رسیده بود که موبایلش ملودی کوتاهی نواخت و خاموش شد. از آنجا تاکسی گرفت و زن را مستقیما به بیمارستان آورد. وقتی امیر رنگ پریده و نگاه بی حالت زن را دید، مضطرب گفت:
«وامصیبتا! داره نفله میشه سیلم. بیا ببریمش بالا.»
«چرا بیخودی شلوغش میکنی. نترس. همه چی درست میشه.»
کلیدها را گرفت و دست زن را دور گردنش انداخت. در حین بلند کردن، مانتوی زن بالا رفت و امیر زخمهای روی شکم را دید. چند قدم عقب رفت، چشمانش باز شد و سکسکهاش گرفت. تازه یادش آمد این همان زنی است که امروز او را با آمبولانس آوردند، سر عمل مرد و فردا قرار است خانوادهاش بعد از تسویه حساب جنازهاش را ببرند. سلیم متوجه وحشت امیر شد. بلافاصله زن را کناری گذاشت و سمت نایلونش رفت. از در زرد رنگ، استکان را کمتر از نصف پر کرد و سمت امیر گرفت:
«بخور حالت جا بیاد. برمیگردم همه چی رو توضیح میدم.»
زن را مستقیم به سردخانه برد. یکی یکی لباسهایش را درآورد، تا کرد و روی هم گذاشت. زیپ کاور را بالا کشید و کشو را بست. وقتی به نگهبانی برگشت، جوشانده تأثیر اولیهاش را کرده بود. امیر با دهانی نیمه باز پشت میز نشسته بود و دیگر سکسکه نمیکرد. سلیم روبه رویش نشست. امیر گفت:
«سلیم! این همون زنه بود که امروز مرد؟»
سلیم نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، پنج دقیقه دیگر شش میشد:
«آره. خودش بود.»
«یعنی چی؟!»
سلیم صندلی را روی دوپایه عقب بازی میداد:
«تعجب نداره! از این اتفاقها زیاد پیش میاد. اشتباها فکر کردن مرده. وقتی سردخونه رو چک میکردم متوجه شدم کاورش بخار گرفته.»
امیر با کف دست محکم روی پیشانیاش کوبید.
«یا قمر بنی هاشم! به خدا این معجزه است.»
سلیم پوزخند زد. یاد صبح جمعهای افتاد که مادر گفت: «امروزه رو نرو سر کار. بریم امامزاده، هم ثوابه. هم این بچه کمی هواش عوض میشه.» پدر ریشهایش را شانه زد، کت پشمیاش را پوشید و کلاه نمدی را سرش گذاشت: «صد دفعه گفتم ما با مردم عادی فرق میکنیم. اجر تو هم مخصوصه پیش خدا.» شب وقتی برگشت، خسته و عصبانی بود. مدام طلبکار آخر را فحش میداد: «بی همه چیزه دندون گرد! آخرش هم رضایت نداد. بیچاره کربلایی... معذب مرد.» مادر سینی چای را مقابلش گذاشت: «ما هم تو این چاردیواری پوسیدیم.» پدر سرش را تکان داد و با مشت آهسته روی پایش میکوبید: «استغفرالله. استغفرالله... شیطون کورت کرده زن! معجزه رو نمیبینی؟!» مادر بلند شد و به آشپزخانه رفت.
سلیم با انگشتان بسته، روی میز ضرب گرفت. استغفارهای پدر در آوازش گم میشد: «وایُ وایُ اومناشا! وایُ وای اومناشا! یَتا ماچی بکنم، اومناشا یتا بوسی بکنم، اومناشا» جملههای امیر کشدار شده بود.
«یه دقیقه... صبر کـ. ن. این زنه.... پیش تو... چیکار. الآن کجـ.است؟ دکتر... کشیـک خبر...»
سلیم کنترل را از روی میز برداشت و خیره شد به تلوزیون پشت سر امیر.
«جات خالی! رفته بودیم گردش.»
«چی گُف.. گُف...»
بالاتنهی امیر روی میز پهن شده بود و با صدایی سوت مانند خرناس میکشید. سلیم صدای تلوزیون را کم کرد. باید تا هفت هشت ساعت دیگر که امیر بهوش میآمد و بیخبر از همه جا مستقیم سر یخچال میرفت، جای او نگهبانی میداد. دوازدهمین باری بود که این بلا را سرش میآورد. خمیازهای کشید و چند بار دیگر شبکهها را عوض کرد. بعد خیره شد به تصویر عقابی که بدون بال زدن، کنار ابرها پرواز میکرد.