«پرفسور، وقتشه که به برج برگردیم.»
واقعاً برج نبود. پونزده طبقه، که پنج طبقه تجاری اداری و ده طبقه مسکونی میشد، امروزه – یا در واقع اون روزها – دیگه برج محسوب نمیشد. اما بالای تپه بود. برجهای دوما رو تخریب کرده بودن، به جاش این مجتمع رو ساخته بودن. همهی امکانات هم گذاشته بودن. یه اسم طول و دراز هم گذاشته بودن. اما دیگه کسی اون اسم رو نمیگفت. برای ما دیگه مفهومی نداشت.
اما سال اول که متوجه نیاز دید آزاد به اطراف شدیم، چند تا بولدوزر گازوئیلدار پیدا کردیم و بعد از تخلیهی خونههای اطراف، همه رو صاف کردیم. حالا برجمون بالای تپهی جردن انگشتنما شده.
شاید بهتر بود میگفتیم “قلعه”. اما اصطلاح قلعه ترسناک بود. وضعیتمون رو ترسناکتر نشون میداد. مثل قلعه مالویل... خدا میدونه که وضعیتمون شبیه اون داستان بود. ما بهش میگیم “برج”. یا میگیم “خونه”. میگیم: «آفتاب از ظهر گذشته، راهمون سربالاییه. اگه الآن بر نگردیم خونه، تو تاریکی گیر میکنیم.»
شاید بدجایی شروع کردم. همه چیز سه سال پیش شروع شد. هیچ کسی نمیدونه چی شد. اول از همه ارتباط با خارج کشور قطع شد – خط تلفن، امواج ماهوارهای. بعد تلویزیون و رادیو خاموش شد. اون رو میدونیم چرا: میدونستن خبریه، ترسیدن، همه رفتن خونه. پیش خونوادشون.
یه طوفان عجیب شد. همون یکی دو ساعت بعد از قطع ماهواره. بین رعد و برقش، هلیکوپترهای دولتیها رو دیدیم که داشتن فرار میکردن. به هر طرف میرفتن، انگار نمیدونستن کجا امن باشه. هیچ وقت هم بعدش نشنیدیم که چی شدن. هیچ کدومشون رو.
اما فکر نکنم حساب بانکی خارج از کشور خیلی بدردشون خورده باشه.
طوفان دو هفتهای طول کشید. البته فکر میکنم... تقویم روی کامپیوتر و ساعتهای تقویمدار میگفت دو هفته، اما مثل یه قرن بود. دیگه روز و شب نبود. خیلی ناجور بود. خدا میدونه چند تا تصادف اتفاق افتاد. آخر روز دوم، مردم از خیر ماشینهاشون گذشتن و سعی کردن پیاده برگردن خونه. خیلیها نرسیدن...
بعد طوفان قطع شد. و آسمون آبی اومد. نه ابر خاکستر آتشفشان بود، نه زمستون اتمی، نه سفینههای بیگانهها. انگار هیچی اتفاق نیفتاده. اما باز ارتباط با خارج قطع بود. دولتی در کار نبود، مدیریتی در کار نبود. هیچکس نمیدونست چه اتفاقی افتاده.
نمیخوام دربارهی هرج و مرج بعدش فکر کنم. چند تا تکنسین، روحشون شاد، سعی کردن که آب و برق رو سرپا نگه دارن. اما اونها هم سر دعواهای کنترل این منابع کشته شدن و نیروگاهها و مراکز پخش هم توی همون دعواها صدمه دیدن و از کار افتادن. دیگه قطعه یدکی و تعمیرکار هم که نبود... پمپبنزینها هم که سریع خالی شدن.
ارتشیها... عدهای فرار کردن، سعی کردن به خونوادههاشون برسن. عدهای خواستن با زور شهر رو کنترل کنن. اما تهران بزرگه و بدون وسیله نقلیه، با خیابونهای پر از ماشینهای تصادفی، امکاناتش کم. زدن از شهر بیرون، به سمت شهرستانهایی با باغ و مزرعه. راستش، خیلیها این کار رو کردن. فکر خوبی بود، اما همکاری در کار نبود. بعدش شنیدیم که خیلی از باغها و مزرعهها توی نبردهای سر مالکیت سوختن، از بین رفتن. آدمها هم همینطور....
تهران خالی شد. یه شهر متروکه. خدا میدونه چند میلیون نفر، حدس میزنم بیشتر از یه میلیون نمونده باشن. ولی یه میلیون نفر هم خودش زیاده. خورد و خوراک و سرپناه و امکانات ادامهی بقا میخواد. اطلاعات برای ادامه به سمت آینده میخواد.
به خاطر همین اون روز بیرون بودم. من جزو گروه جوجه نیستم. جستجو و جمعآوری. جوجه بودن دیگه بین ما برجیها لقب افتخاره. یعنی کسی که قدرت داره تمام روز رو پیاده بگرده و تازه تو راه خونه بار بکشه. من این طور نیستم. اصلا زور ندارم. کار من برنامهریزیه و مدیریت. جمعآوری و مرتب کردن اطلاعات. عجیبه، هیچ کدوم از چند صد نفری که توی برج زندگی میکنن به خوبی من نمیتونن برنامهریزی بکنن.
انگار مدیریت دوران بعد از فاجعه رو فقط کسی میتونه بکنه که قبل فاجعه خورهی خوندن کتاب علمیتخیلی پسفاجعه داشته.
مسخره است. من حتا اون فروشندهی تو فیلم پستچی که رئیس آدم بدها شده بود نیستم. اون دستکم یه جور جذبه داشت، رویا و هدفی داشت. من فقط میخوام زنده بمونم.
به هر حال، یکی از تازهواردها به برج یادش اومده بود که شهر کتاب توی میرداماد مقداری کتاب آموزش خنگها داشت. البته به زبان انگلیسی. کتاب سنگینه، نمیشه همه رو برداشت آورد برج، بعد جدا کرد. دفعهی اول نبود که همراه جوجهها برای انتخاب کتاب میرفتم. یه بار ماشین بزنیندار پیدا کردیم، یه طوری تا دانشگاه تهران رفتیم و با دوتا از دکترهای برج هر چی کتاب آموزش پزشکی صحرایی و ساخت دارو تونستیم، جمع کردیم و برگشتیم. توی جستجو و تخلیه خونههای نزدیک هم کمک میکردم.
وضعیت جسمیم از قبل از فاجعه خیلی بهتر شده بود. هر روز مقدار زیادی پله بالا و پایین میرفتم، چون از آلودگی هوا خبری نبود وضعیت ریههام هم خیلی بهتر بود.
اما از بالای جردن تا میرداماد و برگشت راه کمی نبود. به خصوص که انداختیم از بالای نونهالان، که از قدیم یه عطاری رو میشناختم. رفتیم اون رو هم کاملاً خالی کردیم. داشت پاییز میشد، داروهای شیمیایی هم دیگه داشت تموم میشد. بذرهای گیاهی رو میتونستیم توی حیاط برج بکاریم، سال بعد تازه داشته باشیم.
خلاصه رفتیم میرداماد. طبقهی همکف کتابفروشی به هم ریخته بود، هم غارت کرده بودن، هم باد و بارون از شیشه شکسته داخل زده بود. اما بخش کتابهای خارجی طبقه زیری بود، جاکتابیها هم روی پله رو گرفته بود. تونستم حدود بیست کتاب آموزشی به دردبخور جدا کنم. حتا یه کتاب دربارهی پارچهبافی با طرح قابهای مختلف هم بود. آموزش خنگها نبود، بزرگ و سنگین بود. اما به درد میخورد. البته بعد میبایست همه رو ترجمه میکردم. نسل ما هنوز خوب انگلیسی بلد بود، اما دلیل زیادی نبود که به همه بچهها یاد بدیم... یکی از مهمترین کارهای من و سه نفر دیگه ترجمه کتابهای به دردبخور بود. بعد چندنفر دیگه از روشون مینوشتن. هم برای خودمون نسخه اضافی داشتیم، هم با مجمعهای همزیستی دیگه معامله میکردیم.
به هر حال، بارمون کم نبود. اندختیم از ولیعصر رفتیم بالا. شیبش کمتر بود و وسط خیابنوش امنتر. در طی دو سال گذشته ماشینها رو زده بودیم کنار. حالا سگهای وحشی محل کمین و حمله نداشتن. درختهای چنار سرسبز بودن. اونها هم از هوای تمیز استفاده میکردن... وقتی رسیدیم پایین تپه، هوا داشت گرگ و میش میشد. یکی از جوجهها گفت: «شغالا اومدن بیرون. دارن دنبالمون میکنن.»
این بدترین معزل تهران بعد از فاجعه بود. تمام گروههایی که بعد از هرج و مرج اولیه و رفتن ارتشیها به وجود اومده بودن، با هم رقابت داشتن؛ اما مسالمتآمیز بود. از حد کتککاری بیرون نمیرفت. با هم تجارت هم میکردیم. اما همه این طور نبودن.
به خودشون میگفتن گرگهای الهیه یا عقابهای لویزان یا از این جور چرندیات. بچه پولدارهای بالاشهری. و منظورم “بچه” است. همون اونهایی که قبل از فاجعه با ماشینهای گرون پدر و مادرشون کورس میذاشتن و به جون و مال مردم توجهی نداشتن. همون اونهایی که باشگاههای ورزش گرون میرفتن و کتک زدن همکلاسیها رو تفریح میدونستن. ماها بهشون میگیم شغال. مثل شغالهایی هستن که دنبال شکار و محصول کار دیگرون میرن.
نمیدونم چطوری دستهدسته شدن. کی به این فکر افتاد که دیگه به پدر و مادرها احتیاج ندارن. چند تا حالا پیش ما هستن. پدر و مادرها رو میگم. آدمای بدی نیستن. اما شنیدم بعضیها رو هم حتا با شکنجه کشتن و بیرون دیوارهای بلند خونههای اعیونیشون آویزون کردن، که نشون بدن چقدر قلدرن.
مسأله اینه که اسلحه داشتن. قبل از فاجعه، براشون تفریح بود. پدر و مادرها که نه نمیگفتن. حالا شکار میرفتن، یا بازار سیاه براشون میگرفتن. سر رفتن ارتشیها، چندتا از دخترهاشون به بهانهی کمک خواستن جلوی یه سری کامیون رو گرفتن و چن دتا سرباز خنگ و سادهلوح رو هم کشتن. حالا مسلسل هم داشتن. شنیدم سربازها رو زجرکش کرده بودن. مسلسلها رو روی دیوار و سقف خونههاشون کارگذاشته بودن. حالا هنوز لباس مارکدار از توی مغازهها بر میدارن و با آرایش و موی درست کرده بیرون میان. منتظر میشن یه گروه چیزی جمع کرده باشه، تو راه برگشت باشه. بعد به قصد کشت میزنن. اگه دختر یا پسر جوون توی گروه باشه، شاید زنده نگهش دارن. شنیدم که میبرنشون توی اون باغهای دیوار بلند ایمن، مثل سگ بهشون قلاده میزنن و ازشون بردگی میکشن.
بعضی وقتها هم فقط برای “تفریح” بیرون میان. به خاطر این شغالها است که چوپونها فعلاً شمالشهر نمیان. اگه گوشت بخوایم، یه گروه جوجه باید تا میدون توپخونه برن، خودشون گوسفند و بز رو برگردونن. شغالها بدون توجه به اصرافی که میکنن، مثل شکارچیهای بوفالو تو غربوحشی هر چی جلوی اسلحشون باشه میکشن، هم آدم و هم گوسفند. بعد همونطور ولشون میکنن وسط شهر.
معزل دیگهمون موشهاییه که از مردهها تغذیه میکنن. اما شغالهای دوپا بدترن.
راستش مثل اون باندهای موتورسوار توی مَد مَکس یک میمونن. فقط که ما مدمکس یا قهرمان دیگهای نداریم که بره مردم رو از دستشون نجات بده. مسلسل و سگ نگهبان ترکیب بدیه. ناراحت کننده است، اما توافق کردیم که نمیتونیم خطر کشته شدن اعضای قویمون رو بکنیم. برتریت صلاح جمع بر تک نفر و غیره. فکر میکنم اسپاک میگفت تصمیم منطقی رو گرفتیم.
اما ناراحت کننده است.
به هر حال، داشتیم بر میگشتیم برج که جوجهها متوجه شغالها شدن. آخه ببینین، وقتی گفتم که دور برج رو خالی کردیم، دلیل داشتیم. دور برج رو یه دیوار بزرگ کشیدن بودن، برای امنیت ساکنین. ما دید رو باز کردیم که کسی نتونه یواشکی بیاد، نردبوم بذاره یا با مواد منفجره دیوار رو خراب کنه. اما دروازه اون سمت رو بستیم، سه لایه تیغه آجری هم کشیدیم. فقط یه در کوچیک فولادی مونده که از باغچهها استفاده کنیم. بعد هم محض اطمینان نگهبان گذاشتیم. جوجهها هر چند وقت آزمایش میکنن که حواس نگهبانها جمع باشه.
اما راه ورودی ما به برج از پایینه. قرار بود یه پارکینگ طبقاتی آسانسوردار باشه که ساکنین بتونن همون از ولیعصر یا بزرگراه راحت ماشینشون رو بیارن تو.
قرار بود.
مجتمع رو افتتاح کرده بودن. هنوز گزارش تلویزیونیش یادمه. همه یادمونه، به هر حال هنوز که هنوزه دکوراسیون افتتاحیه توی سرسرای همکفه. فاجعه همون هفته اتفاق افتاد.
اما.... این یه پروژه توی شهر تهرانه. یعنی کار پارکینگ هنوز تموم نشده بود. آسانسور که نصب نشده بود، هیچی – فقط طبقهها آماده بودن. نه آسفالت بود، نه دیوار. همش آجر بود و تیرآهن و پلکانهای باز. کافی بود که خودمون رو به اونجا برسونیم. باقیش با نگهبانهای اون قسمت بود.
آخه، ما هم اون قدر بیدست و پا نبودیم. دلیل داشت موفقترین مجمع همزیستی توی تهران بودیم.
چند سال قبل از فاجعه، توی اینترنت با یه نفری توی وبلاگ درباره یکی از بازیها دعوام شد. بحث استراتژی بازی در مقابل حقیقی و این جور چیزها بود. بحثمون به ایمیل کشید، بعد کمکم رفیق شدیم. براش کتاب الکترونیک فرستادم، بعد گفتم بیاد خونم، با هم فیلم نگاه کنیم و بحث کنیم. وقتی اومد، زهرهترک شدم. دو برابر من قد داشت و سه برابر هیکل. لعنتی از اون سوپرکماندوها بود. اما آدم خوبی بود.
بعد از فاجعه... نمیدونم کجا بود، اما خودش رو رسوند تهران. چندتا قلدر خَرفهم هم سر راه جمع کرده بود. من رو پیدا کرد – من دیگه خونه خودم نبودم، با یه عده جای دیگهای توی محل قایم شده بودم. اما دنبالم گشت و من رو پیدا کرد. وقتی این گروه وحشیهای ریش و پشمدار از روی دیوار بالا اومدن و پریدن تو حیاط، گفتم که کارمون تمومه. اما بعد دوستم رو شناختم. به اون قلدرها گفت: «این پروفسور لاغر مردنی میدونه باید چی کار کنیم. درباره این جور وضعیتها خبر داره. حرفش رو گوش کنیم، همه زنده میمونیم.»
واقعاً هم به حرفم گوش کردن. با هم صحبت کردیم، روندی رو که نویسندههای مختلف برای جهان پسفاجعه پیشبینی کرده بودن بررسی کردیم. دنبال یه جای قابل دفاع با امکانات گشتیم. رفتیم بایگانی شهرداری رو زیر و رو کردیم، مسیر مسیل و قناتهای قدیمی رو پیدا کردیم و دوباره بازشون کردیم. هر جا زمین خاکی بود، مشغول کاشتن شدیم.
رفتیم دنبال عضو گشتیم. بعضیها مهم بودن، مثل دکتر و باغبون. یا آدمهای قوی و حرف گوشکن. بعضیها رو شانسی پیدا کردیم، مثل یه مامور گمرک تجاری که از یه انبار پر از صفحههای جذب و ذخیرهی انرژی خورشیدی خبر داشت. اون یکی خیلی کارمون رو راحت کرد. البته این که اون رفیقم چطور تریلی سوختدار پیدا کرد و با گروهی تا انبار گمرک جنوب شهر رفت و تمام اون تجهیزات رو برگردوند، یه معجزه است و یه حماسه که بچهها هنوز شب میخوان داستانش رو بشنون.
اما حتا اونهایی که توان جسمی و اطلاعات خاص نداشتن، میتونستن کمک کنن. بالاسر بچههای کوچیکتر باشن، درس بچههای بزرگتر رو سرپرستی کنن تا دست دیگران باز بمونه برای کارهای دیگه. اما همه توی اکثر کارها شرکت میکردن؛ مثل نگهبانی و آشپزی و باغبونی و رسیدگی به مرغ و خروسها. اما هنوز که هنوزه، نگهبانی جزو کارای مهمتره.
حتا با جوجههای تعلیم دیده، باز قدرت مقابله و حمله مستقیم به شغالها رو نداریم. اما وای به حال زمانی که وارد برج ما بشن...
آخرین اشعههای آفتاب دیگه داشت از میون دیوار غیرموجود به داخل گاراژ برج میزد. همه جا رو سرخ و طلایی میکرد. به نظر برای ما بدموقعی بود – هر نگهبانی که به سمت غرب نگاه میکرد، آفتاب چشمش رو میزد. نمیتونست بین دوست و دشمن فرقی بذاره.
شاید فکر میکردن که بهترین موقع است. دنبال ما بیان تو، نگهبانها رو بکشن و وارد برج بشن. اما ما فکر همه چیز رو کرده بودیم.
از پایینترین سطح شیبدار بالا رفتیم به طبقه دوم. اولین دیوار کوتاهی که رسیدیم، من پناه گرفتم. جوجهها میبایست محموله رو به داخل برسونن، از اینجا کار من حمایت ازشون بود. این کار سبکترین و چابکترین عضو گروه بود. صدها بار تمرین کرده بودم، چشم بسته بلد بودم چی کار کنم. از زاویه دید من، نور چشم رو نمیزد. یه طبقه بالاتر از ورودی بودیم، شغالها رو دیدم که به فکر خودشون یواشکی وارد شدن. اصلاً فکر این که نور روی طلا و جواهراتشون منعکس میشه رو نمیکردن. یکی دوتاشون داشتن تلوتلو میخوردن. یکی دیگه داشت بحث میکرد، صداش داشت بالا میرفت که نفر چهارم ساکتش کرد.
یه دقیقه صبر کردم... ده نفر بودن. طوری که حرکت میکردن، کس دیگهای تو راه نبود. طناب دروازه رو باز کردم.
هول شدن. دروازه مقداری داخل ورودی بود، شبها خوب از بیرون دیده نمیشد. چند تایی سعی کردن دروازه رو با دست بالا بزنن، اما سنگین بود. ما با ماشین و نیروی خورشیدی بلندش میکردیم، هر شب هم پایین نمیبردیمش. دروازههای کوچکتری هم تو طبقههای بالاتر بود. طناب، فقط برای این بود که شخصی که بهترین دیدرس به ورودی رو داره بتونه بازش کنه.
از تیرآهن کج کنار دیوار بالا رفتم. تنها مسیر مستقیم به طبقه سوم بود و پلکان موقت رو پشتسر جوجهها بالا کشیده بودن. دوتا از شغالها من رو دیدن و خواستن شلیک کنن، اما همون موقع نورافکنها هم روشن شدن و نگهبانها شروع کردن به شلیک کردن. بدون ناراحتی به بالا رسیدم. تا یه نفسی کشیدم، کار تموم شده بود. چندتا از نگهبانها از تیرآهنها پایین رفتن تا اسلحههای شغالها و هر چی دیگه قابل استفاده داشتن، بردارن و بعد هم جنازهها رو کنار بچینن تا فردا صبح. باقی از بالا مراقب بودن که کسی موفق نشده باشه قایم بشه.
اما این بار این طور نبود. قبلاً شده بود، اما این بار یکی از نگهبانها که بر میگشت بالا میگفت شغالها بوی تریاک میدادن.
آخه میدونین، تعدادشون کم نبود. توی خونههایی زندگی میکردن که از قبل از فاجعه دیوار بلند و سیمخاردار و سگ نگهبان داشت. حرف منطقی هم سرشون نمیشد. از هر بندی آزاد بودن – منجمله ذهن سالم.
وقتی متوجه شدیم که توی خونهها مشروبخوری میکنن، به فکر افتادیم براشون تله بذاریم. مقدارهای کوچیک کوچیک مشروب و مواد مخدر که “تصادفی” پیدا کنن. تعدادشون کم نیست، اما هم ما داریم از بیرون گلهشون رو کوچیک میکنیم، هم خودشون با اصراف و دعواهای داخلی بر سر قدرت ریاست هم دیگر رو میکشن. شاید هنوز چند سالی طول بکشه، اما چون حاضر به فعالیت سازنده نیستن، چون بلد نیستن خودشون کار بکنن، چون فقط آدمهایی مثل خودشون حاضرن بهشون ملحق بشن، یه روزی تعدادشون از بردههایی که نگه میدارن کمتر میشه...
هوا دیگه تاریک شده بود. از سه طبقهی دیگه گاراژ بالا رفتم تا به سرسرای برج رسیدم. مثل همیشه به هرم وسط سرسرا خندیدم. یه هرم از شیشه عسل، برای اولین همایش بینالمللی عسل در ایران... عجب فکرهایی داشتن قبل از فاجعه!
وقتی اومدیم به برج، تصمیم گرفتیم که به عسلها دست نزنیم. البته فقط هرم رو. اما این یه علامت برای ما است: فقط در بدترین شرایط از این عسلها استفاده میکنیم. حالا دو ساله که توی برج هستیم، اما هنوز یه شیشه هم از هرم کم نشده. یعنی حتا یک بار هم کمبود غذا نداشتیم.
راستش، خیلی هم نگران آینده نیستم. تا همه توی برج با هم همکاری بکنن، شاید آینده ما از خیلی جاهای اطرافمون بهتر باشه.
رفتم روی دیوار، تهران رو توی شب نگاه کردم. همه جا سیاه بود، بجز نور نزدیکترین مجمعهای همزیستی. از طرف دهونک، یکی از چراغها چشمک میزد. علامت درخواست ملاقات میدادن. انگار مریض داشتن. فردا یه گروه جوجه میبایست یه دکتر ببره اون طرف، بعد دستمزدش رو هم بگیره و بیاره.
شاید ونکیها گوسفند داشتن.
شاید فردا شب کباب بخوریم.
فهرست شخصیتها، داستانها و فیلمهای اشاره شده در «برج»:
قلعه مالویل Malevil نوشته رابر مرل Robert Merle، 1972، مترجم احمد شاملو، فیلم ساخته شده از روی آن در 1981 در ایران هم از تلویزیون پخش شده است. داستانی پسفاجعهای در منطقهی روستایی فرانسه، دربارهی احیای دوباره تمدن و زنده ماندن در جهانی که توسط جنگ اتمی نابود شده است.
پستچی The Postman رمان 1985 نوشته دیوید برین David Brien، فیلم 1997، با کارگردانی و هنرپیشگی کوین کاستنر Kevin Costner. یک جهان خشک و ویران بعد از جنگ اتمی. «فروشندهای» که راوی به او اشاره میکند، جنرال بتلهم General Bethlehem شخصیت منفی داستان است.
مَدمَکس Mad Max ، فیلم 1979 به کارگردانی جرج میلر George Miller و هنرپیشگی مِل گیبسون Mel Gibson. داستانی در زمان فروپاشی نظم و قانون در نتیجهی اتمام ذخایر نفتی. در این فیلم باندهای موتورسوار مشغول قتل عام و اعمال زنندهی دیگر میباشند.
اسپاک Spock، همان بیگانه نمیهولکان و منطقگرای سریال تلویریونی پیشتازان فضا است که جملهی «نیاز چندین نفر بر نیاز یک نفر ارجحیت دارد» را در خشم خان The Wrath of Khan (1982)، درست قبل از ورود به اتاقک هستهی خمش سفینه ادا میکند.