«شاید که پلنگ خفته باشد»، با عنوان اصلی Here there be tygers، داستان کوتاهی است از بردبری که اول بار در مجموعهایی به نام R is for Rocket منتشر شده بود و بعداً در مجموعه «سیب طلایی خورشید» نیز منتشر شد. سبک روایت، نگارش داستان، و محتوای آن، همان چیزهایی است که دغدغهی همیشگی بردبری بوده و بارها آنها را نگاشته، اما به هر حال خواندن هیچ داستانی از بردبری خالی از لطف نیست و هر داستانش حال و هوای خاص خودش را دارد.
چیزی که دربارهی این داستان میان خوانندگان بحثبرانگیز بوده، عنوان آن است. در عنوان داستان کلمهی «ببر» (Tiger) به جای i با حرف y نوشته شده که نگارش قدیمی این کلمه در متون باستانی انگلیسی بوده. عنوان داستان به عبارتی قدیمی روی نقشههای قرون وسطایی اشاره دارد، و گویا بردبری به همین دلیل نگارش باستانی کلمه Tiger را برگزیده، تا حس باستانی بودن شعر را منتقل کند. بردبری این نگارش خاص را در «451 درجهی فارنهایت» نیز به کار برده است. در «451 درجهی فارنهایت»، فصل سوم کتاب Burning Bright نام دارد و این عبارت، بیت آغازین شعر معروفی است از ویلیام بلیک ،به نام The Tyger. دربارهی این شعر بلیک بسیار نوشتهاند. گویا دلیل استفاده بلیک از این نگارش باستانی، بخشیدن ابهت بیشتر و ایجاد تصویری وهمناک در ذهن خواننده بود.
یکی از قسمتهای سریال Twilight Zone قرار بود بر اساس این داستان ساخته شود که به علت کمبود بودجه، فیلم ساخته نشد. اما در سال 1990 یکی از قسمتهای مجموعهی تلویزیونی تئاتر بردبری[1] بر اساس این داستان ساخته شد.
این داستان برای اولین بار است که به فارسی برگردانده میشود.
سمیه کرمی
***
چَتِرتون[2] گفت: «باید با هر سیاره به زبان خودش حرف بزنی. برو تو و تکه پارهاش کن. مارهایش را بکش، حیواناتش را مسموم کن، رودهایش را بند بیاور، خاکش را به توبره بکش، هوایش را آلوده کن، معدن معدنش کن، لهش کن، لت و پارش کن و وقتی آنچه را میخواستی به دست آوردی، آن را به آتش بکش. وگرنه او به خدمتت میرسد. نمیشود به سیارهها اعتماد کرد. ذاتشان این است که یک جور دیگر باشند. اقتضای طبیعتشان این است. خواهی نخواهی در کمین نشستهاند. به خصوص در این فاصلهی دوری که میلیاردها کیلومتر باید بروی تا تازه برسی به هیچ کجا. پس اول ما باید خدمت آنها برسیم. مثلاً، پوستهشان را بکنیم. مواد معدنیشان را بیرون بکشم و قبل از اینکه این جهان کابوسها توی صورتمان بترکد، دممان را بگذاریم روی کولمان و در برویم. بله، اینطوری باید با آنها برخورد کرد.»
کشتی به سوی سیارهی شمارهی 7 از منظومهی خورشیدی 84 غرقهی فضا شد. میلیون در میلیون کیلومتر راه آمده بودند. زمین خیلی دور بود، منظومهاش و خورشیدش از یاد رفته بودند، کل منظومهاش مسکونی شده و واکاوی شده و دار و ندارش مصرف شده بودند. غیر از این، بقیهی منظومهها هم زیر و رو شده و رستشان کشیده و جارو شده بودند و حالا کشتی این آدمکهای ریز از سیارهای که نمیشد باور کنی چقدر دور است، آمده بود و داشت دوردست کیهان را میکاوید. اینها در مدت چند ماه یا چند سال هر جایی میتوانستند بروند. آخر سرعت کشتی آنها، سرعت خدایی بود و اکنون برای دههزارمین بار یکی از موشکهای شکارچیان پیشتاز به طرف دنیایی بیگانه بال و پر گشوده بود.
ناخدا فورستر[3] گفت: «نه، من برای دنیاهای بیگانه آنقدر احترام قایلم که نمیتوانم آنطوری که تو گفتی با آنها رفتار کنم چترتون. شکر خدا کار من تجاوز و ویران کردن نیست. خوشحالم که فقط یک موشکران هستم. تو انسانشناس-معدنشناس ما هستی. بفرما، برو جلو، به حفاری و شکافتن و تکهتکه کردنت برس. من فقط تماشا میکنم. من فقط این طرف و آن طرف میروم و این دنیای جدید را تماشا میکنم، حالا هر چه که باشد یا هر طور که به نظر برسد. من دوست دارم نگاه کنم. همهی موشکرانها اهل تماشا هستند، اگر اینطور نبود که اصلاً موشکران نمیشدند. موشکران که باشی، حال میکنی هواهای جدید تنفس کنی و اقیانوسها و جزیرههای جدید ببینی.»
چترتون گفت: «اسلحهات را بردار.»
فورستر گفت: «توی ملافهاش[4] است.»
هر دو به طرف پنجره برگشتند و دنیای سبزی را که در مقابلشان طلوع میکرد تا با کشتیشان دیدار کند دیدند. فورستر گفت: «ماندهام دربارهی ما چه فکری میکند؟»
چترتون گفت: «از من که خوشش نمیآید. خودم ترتیب این کار را میدهم. برایم هم مهم نیست. میدانی، من دنبال پول هستم. میشود آنجا فرودش بیاوری ناخدا؟ تجربهام به من میگوید که آنجا باید حسابی غنی باشد.»
رنگ آنجا ، با طرواتترین سبزی بود که از کودکی تا کنون دیده بودند.
دریاچهها همچون قطرات پاک و آبی آب میان تپههای کم ارتفاع پخش شده بودند. نه بزرگراه چشمگیری بود، نه تابلوی راهنمایی و نه شهری. فورستر فکر کرد این دریایی است از زمینهای گلف، که تا بینهایت ادامه دارد. اگر همهاش توی سبزه بازی کنی و همهاش هم توپ را طرف سبزهها بیاندازی، میتوانی تا ده هزار کیلومتر به هر طرف که بخواهی بروی و هیچ وقت هم بازیات تمام نشود. این یک سیارهی همیشه یکشنبه بود، دنیایی همهاش یک زمین چوگان[5]، جایی که میتوانستی به پشت دراز بکشی، یک شبدر به دهان بگیری، با چشمهای نیمه بسته به آسمان لبخند بزنی، چمنها را بو کنی، در طول آدینهای ابدی چرت بزنی و فقط گاهی برای ورق زدن روزنامهی روز تعطیل یا پرت کردن توپ چوگان به این طرف و آن طرف، بلند شوی.
«اگر سیارهها زن و مرد داشتند، این یکی حتماً زن بود.»
چترتون گفت: «از بیرون زن به نظر میرسد، داخلش مرد است. زیر سطحش حسابی سخت است، همهاش نرینگی آهن و مس و اورانیوم و سود. گول ظاهر آراستهاش را نخور.»
به طرف جعبهای رفت که دستگاه حفاری زمین داخل آن انتظار میکشید. متهی نوکتیز عالیاش درخششی آبی رنگ داشت و آماده بود تا زمین را هفتاد متر سوراخ کند و آغشته به احشای زمین بیرون بیاید و اگر ملحقاتش را میافزودی، ژرفتر تا قلب سیارهای که چترتون داشت با چشم آن را میخورد، هم میرفت.
«به خدمت سیارهات میرسیم فورستر، درست و حسابی! »
فورستر به آرامی گفت: «بله. میدانم.»
موشک فرود آمد.
چترتون گفت: «خیلی سبز و صلحآمیز است. خوشم نیامد.» به طرف ناخدا برگشت و گفت: «با تفنگ بیرون برویم.»
«اگر ناراحت نمیشوی، این منم که دستور میدهم.»
«بله، ولی این شرکت من است که هزینهی سفر ما را با میلیونها دلار تجهیزاتی که باید از آنها محافظت کنیم میپردازد، کلی سرمایه است.»
هوا روی سیارهی 7 از منظومهی خورشیدی 84 خوب بود. درگاه موشک را چهارتاق باز کردند. چهارچوب در از منظرهی دنیای گلخانهوار پر شده بود.
آخرین کسی که خارج شد، چترتون بود؛ با تفنگی در دست.
درست هنگامی که چترتون پا بر چمنزار سبز گذاشت، زمین لرزید. علفها تکانتکان خوردند. جنگل دوردست غرید، آسمان انگار به طرز نامحسوسی سوسو زد و تیره شد. هنگامی که این اتفاق افتاد، همه داشتند چترتون را نگاه میکردند.
«زلزله!»
رنگ از روی چترتون پرید، همه خندیدند.
«از تو خوشش نیامد، چترتون!»
«حرف مفت نزن!»
بالاخره لرزه تمام شد.
ناخدا فورستر گفت: «خوب، برای ما نلرزید، لابد دلیلش این است که با فلسفهی تو موافق نیست.»
چترتون به زور لبخندی زد و گفت: «تصادفی بود. یالا، دو نفر بیایند، دستگاه حفاری را باید برای کمی نمونهبرداری، نیم ساعته بیرون بیاوریم.»
خندهی فورستر قطع شد. گفت: «یک لحظه صبر کن. اول باید این منطقه را پاکسازی کنیم، باید مطمئن شویم انسان یا حیوان خطرناکی وجود ندارد، گذشته از این، همیشه که به سیارهای به این قشنگی برنمیخوریم؛ چه عیبی دارد که بخواهیم یک نگاهی به آن بکنیم؟»
چترتون به آنها ملحق شد: «باشد. زود تمامش کنیم.»
یک محافظ برای کشتی گذاشتند و به طرف دشتها و چمنزارها به راه افتادند. مثل یک دسته پسربچه که در خوبترین روز از بهترین تابستان در زیباترین سال تمام تاریخ به گردش رفتهاند و دارند در هوایی مناسب چوگان گشت و گذار میکنند، از تپههای کوچک و درههای کم عمق گذشتند. هوایی که اگر گوش کنی میتوانی از میان آن صدای نجوای گوی چوبی با چمن، صدای برخورد چوگان با گوی و نوسان ملایم آواها و صدای ناگهانی خندهی یک زن از ایوانی غرقه در سایهسار پیچک و صدای یخ را در پارچ چایسرد بشنوی.
دریسکول[6]، یکی از خدمهی جوانتر، در حالی که هوا را بو میکشید، گفت: «هی! من یک توپ و چوب بیسبال آوردهام. بعداً میتوانیم بازی کنیم. چه جواهری است!»
در فصل بیسبال با آرامش خندیدند و در باد ملایمی که جان میداد برای تنیس و در هوایی برای دوچرخهسواری و چیدن انگورهای وحشی.
دریسکول پرسید: «حاضری بیایی اینجا ، کارت هم فقط این باشد که این چمنها را کوتاه کنی؟»
همه ایستادند.
چترتون فریاد کشید: «میدانستم یک جای کار میلنگد! این علف تازه کوتاه شده است!»
«شاید یک نوع چمن است که همیشه کوتاه میماند.»
چترتون روی چمن سبز تف کرد و با چکمه آن را مالید و گفت: «خوشم نمیآید. خوشم نمیآید. اگر بلایی سر ما بیاید، هیچکس روی زمین هرگز نخواهد فهمید. چه سیاست احمقانهای، اگر یک موشک بازنگردد، ما هرگز موشک دومی نمیفرستیم که دلیلش را بفهمیم.»
فورستر توضیح داد: «طبیعی است. نمیتوانیم وقتمان را روی هزاران دنیای خطرناک و در جنگهای بیحاصل هدر بدهیم. هر موشک یعنی سالها وقت و پول و کلی عمر مردم؛ نمیارزد دو کشتی را از دست بدهیم. اگر یک کشتی ثابت کرد که سیارهای خطرناک است، ما به دنبال سیارهای صلحآمیز مثل این یکی میگردیم.»
دریسکول گفت: «خیلی وقتها از خودم میپرسم چه بر سر آن همه مأموریتهای اکتشافی روی دنیاهایی که هرگز نخواهیم دید، آمد.»
چترتون نگاهی به جنگل دوردست انداخت و گفت: «بهشان شلیک کردند، چاقو خورند و برای شام آبپز شدند، همانطور که شاید ظرف چند دقیقه نوبت ما بشود. حالا وقتش است که برگردیم سر کار ناخدا!»
نوک تپهای اندک بلند ایستادند.
دریسکول در حالی که دستانش را به نرمی به طرفین بلند کرده بود، گفت: «حس کنید. یادتان هست وقتی بچه بودید چطور میدویدید و باد چه حسی داشت، مثل نوازش پر روی بازوهای آدم بود، میدویدیم و هر آن فکر میکردیم الان است که پرواز کنیم، اما هیچوقت واقعاً پرواز نکردیم.»
مردان ایستادند که به یاد بیاورند. بوی گردهی گل میآمدو بوی بارانی که روی ساقهی میلیونها علف خشک میشد.
دریسکول کمی دوید: «حسش کنید، شما را به خدا باد را حس کنید، میدانید، ما هرگز واقعاً خودمان پرواز نکردهایم، ما باید داخل هزاران تن آهن بنشینیم، دور از پروازی واقعی، ما هرگز مثل پرندهها پرواز نکردهایم، اگر میتوانسیتم خوب نبود؟ بازوهایتان را اینطوری بگیرید...» دستهایش را بلند کرد... «و بدوید» و جلوتر از همه در حالی که به حماقت خودش میخندید، شروع کرد به دویدن و فریاد زد: «و پرواز کنید!»
و پرواز کرد.
زمان روی ساعتهای مچی طلایی ساکت مردانی که پایین ایستاده بودند، میگذشت، آنها به بالا خیره شده بودند و از آسمان صدای بلند (تقریباً باور نکردنی) خنده میآمد.
چترتون گفت: «بگو پایین بیاید، احتمال خطر خیلی زیاد است، کشته میشود.»
هیچکس نشنید. روی از چترتون گرفته بودند و بالا را نگاه میکردند، افسون شده بودند و لبخند میزدند.
بالاخره دریسکول کنار آنها فرود آمد.
«دیدید؟ من پرواز کردم.»
دیده بودند.
دریسکول در حالی که با دهان بسته میخندید روی زانویش کوبید و گفت: «بیایید برویم پایین، خدایا، خدایا .من یک گنجشکم، من یک شاهینم، خدا دوستم دارد. یالا همهتان بروید، امتحانش کنید.»
یک دقیقه بعد در حالی که از خوشی میلرزید و به نفسنفس افتاده بود، گفت: «کار باد بود، مرا بلند کرد و پروازم داد.»
چترتون شروع به گشتن دور خود کرد و همینطور دایرهوار آسمان آبی را تماشا میکرد. او گفت: «بیایید از اینجا برویم. این یک دام است. این میخواهد همهی ما در هوا پرواز کنیم. بعد همه را با هم میاندازد و میکشد. من به کشتی برمیگردم.»
فورستر گفت: «در اینباره تو منتظر دستور من خواهی ماند.»
بقیه در حالی که در هوای ملایم ایستاده بودند و باد در اطرافشان جریان داشت، اخم کرده بودند. صدای پرواز کایت از هوا میآمد، صدای ماه مارسی تمام نشدنی.
دریسکول گفت: «من از باد خواستم که پروازم بدهد و او این کار را کرد.»
فورستر با تکانتکان دست دیگران را به کناری خواند و گفت: «اینبار من امتحانش میکنم. اگر کشته شدم همه به کشتی بازگردید.»
چترتون گفت: «متأسفم ولی من نمیتوانم این اجازه را بدهم. تو ناخدا هستی. ما نمیتوانیم تو را به خطر بیاندازیم.» او اسلحهاش را بیرون کشید. «من اینجا باید یک جو قدرت و اختیار داشته باشم دیگر، این بازی خیلی طول کشیده است. من دستور میدهم همه به کشتی بازگردند.»
فورستر آرام گفت: «هفتتیرت را غلاف کن.»
«بیحرکت، احمق!»
چترتون حالا داشت یکییکی همه را نگاه میکرد. «آیا حس نکردهاید؟ این دنیا زنده است. با یک نگاه میشود فهمید. او دارد با این کارهایش ما را بازی میدهد.»
فورستر گفت: «من در اینباره تصمیم میگیرم. یک دقیقه وقت داری به کشتی برگردی، اگر آن اسلحه را زمین نگذاری، تحت بازداشت به کشتی برمیگردی.»
«شما احمقها اگر با من نیایید، اینجا میمیرید. من میروم نمونهبرداریهایم را بکنم و بعد بروم.»
«چترتون!»
«سعی نکن جلوی مرا بگیری»
چترتون شروع به دویدن کرد. بعد ناگهان فریادش به هوا رفت.
همه فریاد کشیدند و به بالا نگاه کردند. دریسکول گفت: «آنجاست.»
چترتون بالا، در آسمان، بود.
شب مانند بسته شدن چشمی عظیم اما مهربان فرا رسید. چترتون مبهوت کنار تپه نشست. دیگران خسته و خندان اطراف او نشسته بودند. او به آنها نگاه نمیکرد. او به آسمان نگاه نمیکرد. او فقط پا زمین گذاشته بود و میفشرد و بازوها و پاها و بدنش را جمع کرده و در هم کشیده بود.
یکی از افراد که نامش کوستلر[7] بود گفت: «هـــــوه! عالی نبود؟»
همهی آنها مانند پرندگان رنگارنگ، مانند عقاب و گنجشک پرواز کرده بودند و همگی شاد بودند.
کوستلر گفت: «کوتاه بیا چترتون، حال داد دیگر، نه؟»
چترتون که چشمانش را سفتسفت بسته بود گفت: «غیر ممکن است. فقط یک توضیح برای چگونگی اینها وجود دارد. این زنده است، هوا زنده است. مثل یک دست مرا گرفت و بلند کرد. هر دقیقه امکان دارد ما را بکشد. این زنده است.»
کوستلر گفت: «خیلی خوب. زنده است. خوب این چیز زنده باید هدف داشته باشد. فرض کن هدف این دنیا شاد کردن ماست.»
دریسکول به عنوان اثبات حرفهای کوستلر پروازکنان آمد، در حالی که در هر دستش یک قمقمه آب بود و گفت: «من یک نهر پیدا کردم. آبش پاک و امتحان شده است، منتظر شماست که از آن بچشید.»
فورستر یک قمقمه گرفت، با آن به چترتون سقلمه زد و به او تعارف کرد.
چترتون سرش را تکان داد و قمقمه را با خشونت کنار زد. او دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت: «این خون این سیاره است. خون زنده. بنوشیدش. آن را داخل وجودتان بکنید و بعد این دنیا را داخل خود کردهایید تا از چشمان شما به بیرون خیره شود و از گوشهای شما بشنود. من نمیخواهم؛ ارزانی خودتان.»
فورستر آه کشید و نوشید.
او گفت: «شراب!»
«امکان ندارد.»
«چرا هست! بو کنید، بچشید! یک شراب سفید نایاب!»
دریسکول آن را چشید: «اصل فرانسوی.»
چترتون گفت: «زهر!»
قمقمه را دور چرخاندند.
هیچ کاری در آن بعد از ظهر آرام نکردند. چون دلشان نمیخواست کاری بکنند که آرامشی که در اطرافشان بود را به هم بزنند. مثل مردان جوانی در محضر زیبایی باشکوه یک زن مشهور و با شخصیت بودند، که میترسیدند مبادا با یک کلمه یا یک حرکت نابهجا باعث شوند رویش را بگرداند و دلربایی و توجه مهر آمیزش را از آنها بگیرد.
آنها زلزلهای را که به چترتون خوش آمد گفته بود حس کرده بودند و دلشان زلزله نمیخواست. بگذار از این استراحت بعد از مدرسه لذت ببرند، بگذار در این آب و هوایی که جان میدهد برای ماهیگیری بیرون باشند. بگذار زیر سایهی درختان بنشینند یا روی تپههای کم ارتفاع قدم بزنند، اما بگذار یک بار هم که شده نکندن را بکنند، آزمایش نکردن را آزمایش کنند و هیچ آلودگی نیالایند.
آنها جریان باریکی از آب پیدا کردند که به حوضچهای از آب جوشان میریخت. ماهیها در نهر خنک بالایی شنا میکردند و بعد در حالی که میدرخشیدند داخل چشمهی داغ سقوط میکردند و دقایقی بعد، پخته شده، روی سطح آب شناور میشدند.
چترتون با بیمیلی به دیگران که مشغول خوردن بودند، ملحق شد.
«این همهی ما را مسموم میکند. همیشه در چیزهایی مثل این یک کلکی هست. من امشب را در موشک میخوابم. شما اگر بخواهید میتوانید بیرون بخوابید. در تاریخ قرون وسطی عبارتی دیدم که میگفت:
هر بیشه گمان مبر که خالیست شاید که پلنگ خفته باشد[8]
امشب وقتی غرق خوابید پلنگها و آدمخوارها سر و کلهشان پیدا میشود.»
فورستر سرش را تکان داد: «بگذار به زبان خودت با تو حرف بزنم. این سیاره زنده است. خودش به تنهایی یک نژاد است. اما به ما نیاز دارد تا خودش را به نمایش بگذارد، تا زیباییاش را ستایش کنیم. فایدهی یک صحنهی نمایش پراعجاز چیست اگر تماشاچی در کار نباشد؟»
اما چترتون سرش شلوغ بود. خم شده بود و داشت بالا میآورد.
«من مسموم شدهام. مسموم!»
آنها شانههایش را گرفتند تا حال به همخوردگیاش تمام شد. به او آب دادند. بقیه حالشان خیلی خوب بود.
نصیحت فورستر این بود: «بهتر است از حالا به بعد چیزی جز غذای کشتی نخوریم. مطمئنتر است.»
چترتون در حالی که تلوتلو میخورد و دهانش را پاک میکرد گفت: «ما همین الان کار را شروع میکنیم. یک روز تمام را هدر دادهایم. اگر مجبور باشم تنهایی کار میکنم. من به این جهنم یک درس حسابی میدهم.»
او تلوتلو خوران به طرف موشک به راه افتاد.
دریسکول زمزمه کرد: «او حالیاش نیست. ناخدا نمیتوانیم جلویش را بگیریم؟»
«عملاً او صاحب این سفر اکتشافی است. ما مجبور نیستیم به او کمک کنیم. یک بند در قرارداد ما وجود دارد که اجازهی سرپیچی از کار را تحت شرایط خطرناک میدهد. بنابراین هر طور دوست دارید در این سرزمین پیکنیکی رفتار کنید. شاخ و برگ درختان را نبرید. سنگ و کلوخها را از روی چمن بردارید. پوست موزتان را هم موقع رفتن روی چمن نگذارید بماند.»
اکنون، از درون کشتی، صدای بلند نامفهومی میآمد. از درگاه انبار دستگاه حفاری درخشان خارج شد. چترتون پشت سرش بود. با رادیو به روبوتش فرمان میداد: «این طرف. اینجا احمق.»
چترتون فریاد زد: «یالا!»
دستگاه نوک بلند و مارپیچ متهاش را داخل علفهای سبز فرو کرد. چترتون به طرف بقیه دست تکان داد: «این را داشته باشید.»
آسمان لرزید.
دستگاه میان دریای کوچکی از علفهای سبز ایستاده بود. یک دقیقهای زمین را سوراخ کرد. تکههای مرطوب کلوخههای چمن را بالا میآورد و آنها را بدون مراعات و ادب داخل یک قوطی نمونهبرداری لرزان تف میکرد.
یک دفعه دستگاه مثل هیولایی که کسی مزاحم غذا خوردنش شده باشد، نالهای خشن و زنگدار کرد. از زمین زیر مته، مایعی آبیرنگ حبابزنان بیرون زد.
چترِتون فریاد کشید: «برگرد عقب اِحمق.»
دستگاه در رقصی ماقبل تاریخی به حرکت در آمد. مثل قطاری عظیم که یک پیچ تند را طی میکند به ناله در آمد و در همین حین هم جرقههایی قرمز از آن بیرون میزد. داشت غرق میشد. زیرش لجن سیاه با تنشی تیره وا میداد.
دستگاه حفاری با خرخری سرفهمانند و چندین تکان و نالهی دیگر چون جانکندنی سخت، داخل گل و لای سیاه غرق شد. درست مانند یک فیل تیر خورده و مانند یک ماموت در پایان یک دوران[9] در حالی که نالهای شیپورمانند میزد چپه شد و اعضای عظیمش یک به یک داخل گودال ناپدید شدند.
فورستر در حالی که نفسنفس میزد و مجذوب این صحنه شده بود گفت: «احمق، احمق، تو میدانی این چیست چترتون؟ این قطران است. مکینهی احمقت به یک گود قطران زد.»
چترتون اطراف لبهی دریاچه روغنی میدوید و سر دستگاه فریاد میکشید: «گوش کن، گوش کن! از این طرف، بیا اینجا!»
اما همچون فرمانروایان سابق زمین، آن دایناسورها با آن گردنهای بلند و فریادهای بلندشان، دستگاه داشت در دریاچهای شیرجه میزد و غوص میخورد که بازگشتی از آن برای آفتاب گرفتن روی ساحلی سفت و مطمئن نبود.
چترتون به سمت دیگران که دور بودند، برگشت و داد کشید: «یکی یک کاری بکند!» دستگاه از دست رفته بود.
گود قطران حباب کرد و در حالی که استخوانهای هیولای پنهان را لیس میزد، فاتحانه به آنها خیره شد. سطح دریاچه آرام بود. یک حباب بزرگ، آخرین حباب، بالاخره، بالا آمد، بوی نفتی باستانی را پخش کرد و بعد ترکید!
چترتون دست از فریاد زدن کشید.
چترتون بعد از دقیقهای طولانی خیره ماندن به گودال قیر، چرخید و با نگاهی مبهم به تپهها و مرغزارهای سبز پیچواپیچ نگاه کرد. حالا درختهای دور دست داشتند میوه میدادند و بعد آنها را به آرامی روی زمین میانداختند.
او به آرامی گفت: «نشانش میدهم.»
«سخت نگیر چترتون.»
او گفت: «ادبش میکنم.»
«بنشین، یک جرعه بنوش.»
«من درست و حسابی خدمتش میرسم. من نشانش میدهم. نمیتواند این کار را با من بکند.»
چترتون به طرف کشتی به راه افتاد.
فورستر گفت: «صبر کن ببینم.»
چترتون به دویدن افتاد: «میدانم چکار کنم. میدانم چطور ادبش کنم.»
فورستر گفت: «جلویش را بگیرید.» او دوید و بعد به خاطر آورد که میتواند پرواز کند. «وای، اگر دستش به بمبهای اتمی توی کشتی برسد...»
دیگران نیز به همین فکر کرده بودند و الان در هوا بودند. بیشهای کوچک از درختان میان چترتون و کشتی قرار داشت. او هم که انگار فراموش کرده بود میتواند پرواز کند، یا میترسید پرواز کند یا اجازهی این کار را نداشت فریادکشان روی زمین میدوید. افراد به طرف کشتی رفتند تا آنجا منتظر او شوند، ناخدا همراهشان بود. آنها رسیدند، به خط شدند و در موشک را بستند. آخرین باری که چترتون را دیده بودند داشت داخل لبهی جنگل باریک میشد.
افراد منتظر ایستادند.
«احمق، دیوانه...»
چترتون از سمت دیگر درختستان کوچک خارج نشد.
«او برگشته و منتظر است تا ما دست از نگهبانی بکشیم.»
فورستر گفت: «بروید بیاوریدش.»
دو مرد به پرواز درآمدند.
بارانی ملایم و آرام روی دنیای سبز میبارید.
دریسکول گفت: «این دیگر آخرش است. هرگز مجبور نخواهیم بود اینجا خانه بسازیم. دقت کنید. باران روی ما نمیریزد. همهی طرف باران میبارد. جلوی ما، پشت سر ما. عجب دنیایی!»
آنها زیر بارانی آبیرنگ و خنک، خشک، ایستاده بودند. خورشید داشت غروب میکرد. ماه، یک ماه بزرگ به رنگ یخ، از فراز تپههای تر و تازه بالا آمد.
«این دنیا فقط به یک چیز دیگر نیاز دارد.»
همه با هم، به آرامی و با لحنی متفکرانه گفتند: «بله.»
دریسکول گفت: «باید برویم بگردیم.»
«منطقی است. باد پروازمان داد، درختها و رودخانهها سیرمان کردند، همه چیز زنده است. شاید اگر تقاضای همراه بکنیم...»
کوستلر گفت: «من خیلی فکر کردهام. امروز و خیلی روزهای دیگر. ما همه مردان مجردی هستیم که سالهاست در سفریم و از آن خسته شدهایم. چقدر خوب میشد اگر میشد یک جایی ساکن شویم! شاید، اینجا . روی زمین برای در آوردن پول کافی فقط برای خرید یک خانه و پرداخت مالیات باید عرق بریزیم. شهرها بوی گند میدهند. اینجا با این آب و هوا حتا به خانه نیاز نداریم. اگر یکنواخت شود میتوانید درخواست باران، ابر، برف و دگرگونی بکنید. اینجا برای هیچچیز مجبور نیستید کار کنید.»
«خسته کننده خواهد شد. دیوانه میشویم.»
کوستلر در حالی که لبخند میزد گفت: «نه. اگر زندگی خیلی یکنواخت شد تنها کاری که باید بکنیم این است که چند بار چیزی را که چترتون گفت تکرار کنیم: باید که پلنگ خفته باشد. به دوردستها گوش کنید. این صدای غرش ضعیف یک گربهی عظیم که در جنگلهای تاریکروشن پنهان شده است، نبود؟»
مردان لرزیدند.
کوستلر با لحن خشکی گفت: «دنیایی در حال تغییر. زنی که هر کاری انجام میدهد تا مهمانانش را خوشحال کند، البته تا زمانی که ما با او مهربان هستیم. چترتون مهربان نبود.»
«چترتون؟ چه شد راستی؟»
شخصی در دوردستها، گویی در پاسخ به این پرسش، فریاد کشید. دو مردی که رفته بودند تا چترتون را بیابند در لبهی درختستان دست تکان دادند.
فورستر، دریسکول و کوستلر با هم به آن پایین پرواز کردند.
«چه شده؟»
مردان به جنگل اشاره کردند: «فکر کردیم شما بخواهید این را ببینید ناخدا. این خیلی ترسناک است.» یکی از مردان به جای پایی اشاره کرد. «اینجا را نگاه کنید قربان.» رد پنجههایی بزرگ روی جاده بود، تازه و واضح. «و اینجا» چند قطره خون و بوی شدید نوعی حیوان گربهسان در هوا موج میزد.
«چترتون چه؟»
«ناخدا فکر نمیکنم هیچوقت پیدایش بکنیم.»
خورشید آرام آرام، در حال دور شدن، دیگر در تنفس بیصدای شفق رفته بود. صدای غرش یک پلنگ بود و ببری آدمخوار.
مردان روی علف نرم کنار کشتی دراز کشیدند و شب گرم بود.
دریسکول گفت: «من را یاد شبهای بچگیام میاندازد. من و برادرم منتظر گرمترین شب جولای میشدیم و بعد روی چمن حیاط خانه میخوابیدیم و در حالی که حرف میزدیم، ستارهها را میشمردیم. شب محشری بود، بهترین شب زندگیام.» بعد اضافه کرد: «البته اگر امشب را حساب نکنیم.»
کوستلر گفت: «من همچنان به چترتون فکر میکنم.»
فورستر گفت: «این کار را نکن. چند ساعت میخوابیم و بعد پرواز میکنیم. نمیتوانیم خطر یک روز دیگر اینجا ماندن را بپذیریم. منظورم خطر اتفاقی که برای چترتون افتاد نیست. نه. من منظورم این است که اگر بمانیم، این دنیا را خیلی دوست خواهیم داشت. هرگز نخواهیم خواست که اینجا را ترک کنیم.»
باد ملایمی بر آنها وزید.
دریسکول که به آرامی دراز کشیده بود، دستانش را زیر سرش گذاشت و گفت: «من نمیخواهم حالا بروم. و این دنیا هم نمیخواهد ما برویم. اگر ما به زمین برگردیم و به همه بگویم که اینجا چه دنیای دوست داشتنیای است، آن وقت چه ناخدا؟ آنها میآیند اینجا را داغان و نابود میکنند.»
فورستر با بیحالی گفت: «نه. اول اینکه این سیاره اجازهی یک تهاجم تمام عیار را نخواهد داد. من نمیدانم چه کار میکند، اما احتمالاً میتواند به چیزهای جالبی فکر کند. دوم که، من این سیاره را خیلی دوست دارم. من به او احترام میگذارم. ما به زمین برمیگردیم و دربارهاش دروغ میگوییم. میگوییم خطرناک است؛ که در واقع برای مردان معمولی مثل چترتون که به اینجا هجوم میآورند تا به او آسیب بزنند، اینطور هم خواهد بود. در حقیقت فکر نکنم دروغ گفته باشیم.»
کوستلر گفت: «چیز جالبی است. من نمیترسم. چترتون ناپدید شده و احتمالاً به وحشتناکترین طرز ممکن کشته شده است، اما ما اینجا دراز کشیدهایم و هیچکس فرار نمیکند، هیچکس نمیلرزد. این احمقانه است. در حالی که درست هم هست. ما به این سیاره اعتماد کردیم و او نیز به ما.»
«توجه کردی که وقتی آن همه از آب-شراب نوشیدی، مقدار بیشتری نخواستی؟ اینجا دنیای اعتدال است.»
آنها دراز کشیدند و به چیزی گوش فرا دادند که مانند ضربان قلب بزرگ این زمین بود. آرام و گرم زیر بدنهایشان.
فورستر فکر کرد: «من تشنهام.»
قطرهای باران روی لبهایش چکید.
او به آرامی خندید.
او فکر کرد: «من تنها هستم.»
از دور دست، صداهای نرم بلندی شنید.
چشمانش را به طرف تصویر خیالی چرخاند. رشته تپههایی بود که رودخانهای شفاف از آنها سرازیر میشد و در قسمتهای کم عمق رودخانه، زنان زیبارو بودند که چهرههای خندانشان میدرخشید و داشتند آب به هوا میپاشیدند. آنها مانند بچهها در ساحل بازی میکردند. آن طور که میلشان بود روی سطح این سیاره به این طرف و آن طرف میرفتند. هیچ بزرگراه یا شهری نبود، فقط تپهها بودند و دشتها و بادهایی که آنها را مانند بالهای سفیدی به هر کجا که آرزو کنند، حمل کنند.
به محض اینکه فورستر سؤالی طرح میکرد، سروشی نامریی پاسخها را زمزمه میکرد. نه، مردی در کار نبود. این زنها به تنهایی گونهی خود را به وجود آورده بودند. مردان پنجاه هزار سال قبل ناپدید شده بودند. و اکنون این زنان کجا بودند؟ یک کیلومتر پایینتر از جنگل سبز، یک کیلومتر آن سوی نهر شراب، کنار شش سنگ سفید و یک ثلث کیلومتر مانده به رودخانهی بزرگ. آنجا در جلگهی پست، زنانی بودند که همسران خوبی میشدند و بچههای زیبایی پرورش میدادند.
فورستر چشمانش را باز کرد.مردان دیگر داشتند مینشستند.
«من رویایی دیدم.»
همهی آنها رویا دیده بودند.
«...یک کیلومتر پایینتر از جنگل سبز، یک کیلومتر آن سوتر از نهر شراب...»
کوستلر گفت: «کنار شش سنگ سفید.»
دریسکول در حالی که آنجا نشسته بود گفت: «و یک سوم کیلومتر مانده به رودخانهی بزرگ»
یک دقیقهای هیچکس صحبتی نکرد. آنها به کشتی نقرهای که آنجا زیر نور ستارگان ایستاده بود نگاه میکردند.
«پرواز میکنیم یا راه میرویم ناخدا؟»
فورستر چیزی نگفت.
دریسکول گفت: «ناخدا، بیا بمانیم. بیا هرگز به زمین باز نگردیم. آنها هرگز نمیآیند ببینند چه به سر ما آمده است. آنها فکر میکنند اینجا از بین رفتهایم. نظرتان چیست؟»
چهرهی فورستر عرق کرده بود. زبانش را دوباره و دوباره روی لبهایش کشید. دستانش روی زانوهایش قفل شده بودند. افراد منتظر نشسته بود.
ناخدا گفت: «خیلی خوب میشود.»
«حتماً»
فورستر آهی کشید و گفت: «...اما، ما باید کارمان را انجام بدهیم. مردم روی کشتی ما سرمایهگذاری کردهاند. ما اینقدر به آنها بدهکاریم که برگردیم.»
فورستر بلند شد. افراد هنوز روی زمین نشسته بودند و به او گوش نمیکردند.
کوستلر گفت: «شب زیبا، خوب و شگفتانگیزی است.»
آنها به تپههای کم ارتفاع و درختان و رودخانههایی که تا هر افق جاری بودند چشم دوختند.
فورستر به سختی گفت: «بیایید سوار کشتی شویم.»
«ناخدا...»
او گفت: «سوار شوید.»
کشتی به آسمان بلند شد. فورستر در حالی که پایین را نگاه میکرد، تمام درهها و تمام دریاچههای کوچک را دید.
کوستلر گفت: «ما باید میماندیم.»
«بله میدانم.»
«هنوز برای برگشتن خیلی دیر نشده است.»
فورستر تلسکوپ دریچه را تنظیمی کرد و گفت: «متأسفانه دیر شده است. نگاه کن.»
کوستلر نگاه کرد.
چهرهی دنیا تغییر کرده بود، کلی ببر و پلنگ و دایناسور و ماموت ظاهر شده بودند.
آتشفشان بود که فوران میکرد، بادها و طوفانها تپهها را با اغتشاش در توفانی ترسناک در هم میپیچاندند.
فورستر گفت: «بله، او یک زن بود. میلیونها سال در انتظار بازدیدکنندگان خودش را آماده کرده بود، خودش را زیبا ساخته بود. او بهترین چهرهاش را برای ما آماده ساخت. وقتی چترتون با او بدرفتاری کرد، چند دفعه به او هشدار داد و وقتی او سعی کرد زیباییش را نابود کند، او را حذف کرد. او مثل هر زن دیگری میخواست برای خودش دوست داشته شود، نه برای داراییاش. پس حالا بعد از اینکه او هر چه داشت در اختیار ما گذاشت، ما پشتمان را به او کردیم. او زنی است که مورد بیاعتنایی قرار گرفته است. بله او گذاشت ما برویم، اما دیگر هرگز نمیتوانیم باز گردیم.او با اینها...» با سر به ببرها و توفانها و دریاهای جوشان اشاره کرد «...منتظر ماست.»
کوستلر گفت: «ناخدا»
«بله؟»
«برای گفتن این موضوع به شما کمی دیر شده است. اما درست قبل از اینکه پرواز کنیم، من نگهبان هوابند بودم. من اجازه دادم دریسکول از کشتی خارج شود. او میخواست برود. من نمیتوانستم جلویش را بگیرم. من مسئول هستم. او اکنون، آن پایین، روی آن سیاره است.»
هر دو آنها به طرف پنجرهی دیدهبانی برگشتند.
بعد از مدتی طولانی فورستر گفت: «من خوشحالم. خوشحالم یکی از ما آنقدر عقل داشت که بماند.»
«اما او تا حالا باید مرده باشد.»
«نه آن نمایش پایین برای ماست، شاید یک توهم بصری باشد. با وجود همهی ببرها و شیرها و توفانها، دریسکول کاملاً در امان و زنده است، زیرا او اکنون تنها تماشاچی آن زن است. اهه اهه! او دریسکول را از خوشی خراب خواهد کرد. او یک زندگی فوقالعاده خواهد داشت. او این زندگی را خواهد داشت، آن وقت ما با فرود آمدن و خارج شدن از منظومهها وقتمان را هدر خواهیم داد و هرگز دنیایی کاملاً مثل این پیدا نخواهیم کرد. نه؛ ما نباید سعی کنیم برگردیم و دریسکول را نجات دهیم. آن زن به ما اجازه نخواهد داد. با تمام سرعت رو به جلو، کوستلر، نهایت سرعت.»
کشتی به شتابی بیشتر جهید.
و درست قبل از اینکه سیاره در روشنی و غبار از نظر ناپدید شود، فورستر فکر کرد میتواند دریسکول را به وضوح ببیند که قدم زنان در حالی که به آرامی سوت میزند، از جنگل سبز خارج میشود، همهی طراوت سیاره او را محاصره کرده بود، یک نهر شراب برای او جاری شده بود و ماهی پخته در چشمهی جوشان بالا و پایین میشد. میوههای نیمه شب روی درختان میرسیدند و جنگلها و دریاچههای دوردست منتظر او بودند تا به وجود بیایند. دریسکول به سوی مرغزارهای بیانتهای نزدیک سنگهای سفید، آن سوی جنگل و تا لبهی رودخانهی روشن بزرگ، پیش رفت.
[1] The Ray Bradbury Theater
[2] Chatterton
[3] Forester
[4] نویسنده اینجا Bolster را با Holster هم قافیه کرده بود. کوشیدم «غلافش» را با «ملافهاش» هم قافیه جلوه دهم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
[5] «چوگان» را جانشین «کریکت» کردم. من را که خوش آمد.
[6] Driscol
[7] Koestler
[8] این شعر سعدی را هم جایگزین Here There Be Tygers کردیم که عنوان داستان هم بود. به همین ضروت «ببر» داستان را هم به «پلنگ» تغییر ماهوی دادیم. باشد که بردبری دوستان بر ما ببخشایند.
[9] طبعاً منظور دوران زمین شناسی است.