ای ماه! شاخههای کهن طنینی مقدس تور را پخش میکنند...
هنگامی که یاران وهمآلود تو را احساس کنند...
تو، همهجا را با لبهای نقرهفام متبرک میکنی...
و مردگان را برای زنده شدن میبوسی..
جان کیتس، اندیمیون [1]
سرتاسر صحنهی نبرد، جنگجویان با چشمانی بیفروغ به آسمان خیره شده بودند. زرههایشان غرق خون بود و امعا و احشاء دریده شدهشان بر زمین پخش بود. انبوهی از کلاغها مثل فرشی در حال پرواز و فرود، رویشان را پوشانده بودند. زنان کمپ جسدها را کنکاش میکردند، گلوی سربازان در حال مرگ را میبریدند و بدنهایشان را برای هر چیز باارزشی غارت میکردند.
آدا [2] نزدیک مردی خم شد، دهان او بر صورت بیرنگش مثل یک کوفتگی کبود شده بود. برای لحظهای گیج کننده نگاهش آنقدر محدود شد که تنها چیزی که دید، خون دلمه شده بر مژهها، یونیفرم کهنه و روفو شده و کرمی بیرنگ بود که پیچ و تاب میخورد.
جلوی دهانش را گرفت، اما دومین نفس سریعی که کشید او را از حرکت باز داشت. از این که بوی تعفن هنوز میتوانست باعث اختناقش شود، تعجب کرده بود. این موضوع برایش یادآور این بود که همیشه در کمپ نبوده، موهایش به این شکل درهم گره نمیخورد و چرک و کثافت در حاشیهی دامنش خشک نشده بود. او را یاد چیزهایی میانداخت که بهتر بود فراموش شوند.
غذای لشکر تا الان دیگر پخته و توزیع شده بود؛ گوشت آبپز اسب، کلم، پیاز و هر ذخیره غذای خشکی که مردان بارون [3] با ترساندن دهاتیهای محلی موفق به تصاحبشان شده بودند. زنان کمپ چند ساعت بیشتر فرصت نداشتند تا دوباره به سمت اجاقهای سنگی بروند تا دیگها را بشویند و برنامهریزی برای غذای فردا را شروع کنند. اگر آدا سهمش را از آنچه در میدان جنگ مانده بود میخواست، باید عجله میکرد.
مرد مرده مهمیزهای خوبی داشت که هم نو به نظر میرسیدند و هم تزئینات مفرغی داشتند. آن ها را از پاپوش زرهی مرد بیرون کشید و در دامنش پیچید. مرد کناری هنوز نفس میکشید. پیشانیاش عرق کرده بود و چشمانش با بیقراری زیر پلکهایش تکان می خورد. چاقویش را نزدیک گلوی او گذاشت. هشدار داده شده بود که هیچ وقت بعد از غارتِ یک مرد، او را زنده نگذارند، چون هر لحظه امکان داشت بلند شود و سرباز، حتا زخمیاش هم خطرناک بود. با این حال آدا مکث کرد. این که چند بار به خود تلقین کرده بود این کار هم مثل کشتن یک ماده خوک است اهمیت نداشت، هنوز هم این طور به نظر نمیرسید. شاید خاطرهی رحم و شفقت بود که سرزنشش میکرد، یادآوری شخصیتی که پیش از طلسم شدن قلبش در انگشتش داشت.
دهان سرباز قبل از باز شدن چشمهایش شروع به حرکت کرد، با صدایی یک نواخت و رویایی گفت: «کمکم کن.»
آدا عقب پرید، لبه تیز چاقو گوشت گردن مرد را خراشید، او تکرار کرد: «کمکم کن...»
به نظر نمیرسید متوجه زخمی شدنش شده باشد. آدا گفت: «نه.»
به اندازهی کافی از دست شوالیهها و دستورهایشان زجر کشیده بود. باید شکمشان را سیر میکرد، زخمهایشان را مداوا میکرد و وقتی که فقط میخواست کمی بخوابد، اذیتش میکردند. چون در همان لحظه او را نکشته بود، دلیل نمیشد که مدیونش باشد.
مرد گفت: «من لرد جولیان وروئلگوست[4] هستم.»
آدا در شگفت بود که آیا او هم از کسانی است که روستایش را سوزانده یا نه؛ زمانی این موضوع برایش اهمیت داشت.
مرد گفت: «میمیرم، خواهش میکنم...»
آدا آهی کشید و پاسخ داد: «کمکت کنم که چی؟ برگردی پیش شاهینها و تازیهات؟ شکار و عیاشیهات؟ تختخوابهای پر و شرابهای فلفلت؟ بعد من کجا برگردم؟»
مرد که پریشان به نظر میرسید، پاسخ داد: «پدر من زمینت رو دو برابر میکنه، خواهش میکنم، پهلوم جوری میسوزه که انگار آتش روش باشه...»
آدا گفت: «کدوم زمین؟»
آرزو میکرد این مرد همین طور پیش برود و بمیرد تا بتواند غارتش کند، اما به جای این، انگشتش را در چالهی خونی که نزدیکش بود فرو کرد و بر گردن او کشید. صورتش را نزدیکش برد و گفت: « تظاهر کن که مُردی، و دعا کن هیچ کدوم از زنهای دیگه پیدات نکنن، اونا حتا از منم بیرحمترن.»
وقتی به طرف اردوگاه باز میگشت، باد به صورتش تازیانه میزد. وقتی دید برگ درختان اطرافش تکان نمیخورند، اندکی توجهش به باد جلب شد. سپس چیزی با شدت به دامنش خورد و آنقدر پارهاش کرد که مهمیزها روی برگ و میوههای بلوطی که زمین را فرش کرده بودند افتاد. صدای قارقاری را بالای سرش شنید و همان لحظه دستهی بزرگی از پرندگان سیاه احاطهاش کرده و دورتادورش بر زمین نشستند.
فریاد زد: «تمومش کن!» به اندازهی مادرش درباره جادو نمیدانست، اما با این حال میفهمید که این کار یک روح است. ادامه داد: «چی هستی؟ چی میخوای؟»
دستهایی نامرئی دستش را گرفت و او را به سمت صحنهی نبرد کشیدند. آدا بدون توجه به کلاغها روی زمین نشست و گفت: «خودت رو نشون بده، والا از جام تکون نمیخورم.»
شکل مبهمی از شاخهی بالای سرش پایین جهید. سرش کلاغ بود، اما بدن پسربچهای لاغر را داشت که جای جایش با پر پوشیده شده بود. تا به حال یک مانِس [5] را از نزدیک ندیده بود. قطعاً به لرد جولیان تعلق داشت. زیرا فقط یک نجیبزاده می توانست طلسمی اجرا کند که موجودی باستانی را در یک روح تغییر شکل دهنده حبس کند. فقط میدانست که مانِس از خون اربابش تغذیه میکند. شنیده بود زنان والامقام در رقابتی شرکت میکردند که مانِسهایشان با لذت خون مچ دستهایشان را میمکیدند.
مانِس که روی چهار دست و پا به آدا نزدیک میشد و بدون پلک زدن بررسیاش میکرد، گفت: «جادوگر.»
آدا پاسخ داد: «دیگه جادوگری در کار نیست.»
بدون قلبش حتا نمی توانست سادهترین طلسمها را اجرا کند. جادوهای پیشرفتهتر و سیاهتری بود که به قلبی طلسم شده نیاز داشتند، اما هیچ کدامشان را بلد نبود. مانِس به استخوان دور گردنش اشاره کرد و گفت: «میدونم اون چیه. باید مخفیاش کنی. یک ترک کافیه تا زندگیت رو تموم کنه.»
آدا در پاسخ زنجیر را لمس کرد و پاسخ داد: «نمیخوام از دستش بدم.»
مانِس سرش را موذیانه چرخاند و با چشمان خیره او را نگاه کرد و گفت: «به اربابم کمک کن تا بهت جایی رو معرفی کنم که بتونی اون استخوان رو برای همیشه مخفی کنی.»
مادرش به او گفته بود در معامله با ارواح معمولاً تسلیم شدن راحتتر است. آدا مهمیزها را برداشت و آنها را در باقی ماندهی لباساش گره زد. فهرستی ذهنی از وسایل مورد نیاز برای جولیان را تصور کرد: یک روانداز، آب، پابند و عسل برای پوشاندن زخمهایش. به دست آوردن این چیزها خصوصاً با این تعداد جسد آسان بود. وقتی که بعد از پیدا کردن وسایل لازم به میدان جنگ باز میگشت، پیرزنی را دید که روی لرد جولیان خم شده بود و با انگشتان کج و کولهاش دستکشهای او را در میآورد. زن سرش را بالا گرفت و آدا او را شناخت، کلاریس [6]، از زنان کمپ بود. مردم میگفتند روزگاری بسیار زیبا بوده؛ با وجود این حقیقت که گذر سالها شکسته و پیرش کرده بود، هنوز روبانهای کثیف به موهایش میبست و گونه هایش را با شربت تمشک رنگ میکرد، گاهی هم با خون.
کلاریس پرسید: «این چیه اینجا؟ یه انگشتر فیروزهی دوست داشتنی.»
آدا چشمانش را باریک کرد و گفت: «یه مهر انگشتریه. هرکی اینو دستت ببینه میفهمه دزدیه.»
کلاریس با خندهای آزاردهنده پاسخ داد: «شایدم من رو با یه دوشیزهی محترم اشتباه بگیرن.»
سپس ناگهان به ساعدش چنگ زد و انگشتر را انداخت. آدا با گیجی جلوتر خم شد، علامت های طولانی قرمزرنگی بر دست پیرزن نمایان شده بودند.
«کار تو بود! تو ارواح رو احضار کردی تا به من حمله کنن!» کلاریس این را گفت و چاقویی زمخت از کمربندش بیرون کشید.
آدا گفت: «چی؟»
و یک قدم به عقب برداشت. چاقویش دمِ دست بود، اما نمیخواست برای برداشتنش وسایلی را که حمل میکرد بیندازد. به این فکر کرد درباره مانِس توضیح دهد، اما دید همچین چیزی به جای حل کردن موضوع، کلاریس را بیشتر مشکوک میکند. سرانجام گفت: «اگه میتونستم ارواح رو احضار کنم باهاشون کارهایی بهتر از زخمی کردن یه پیرزن انجام میدادم.»
کلاریس با عصبانیت بر صورت خود کوبید و گفت: «بدبخت! من پیر نیستم!» در میدان مردهها و در حال مرگها سر جایش ایستاد و اطرافش را طوری نگاه کرد که انگار نمیدانست چگونه به همچین مکانی آمده است و گفت: «اگه اینقدر اون مرد رو میخوای، خوب ببرش، خواستگارای دیگهام هدایای زیادی بهم میدن.» سپس در حالی که دستش را میمالید، تلوتلوخوران دور شد.
آدا کنار جولیان خم شد و رفتن کلاریس را تماشا کرد. به قدری گیج شده بود که حلقهی افتاده بر گِلها را کاملاً فراموش کرده بود. رنگ آبی سنگ چشمش را گرفت. آن را با احتیاط برداشت. طلا در دستش سنگین بود. لجنها را کنار زد تا تصویر سه کلاغی که نشان خاندان بود نمایان شود . هنگامی که انگشتر را در لایههای کمربند جنگیاش میگذاشت، با صدای بلند گفت: «فقط براش نگهش میدارم.» سپس شروع به در آوردن زره طلاکاری شدهاش کرد. لباسهای چرمیاش غرق در خون و عرق بود. وقتی آدا داشت به سختی او را روی پتو میگذاشت ناله کرد. کشیدن لرد جولیان روی زمین باعث درد ماهیچههایش شده بود. وقتی به روستای سوخته رسیدند، دیگر رمق نداشت. جولیان تقریباً تکان نمیخورد. با این که نور رو به افول بود، آدا به راحتی راه خانهی قدیمی مادرش را پیدا کرد. با زور و زحمت دریچهی زیرزمین را کشید و در، با انفجاری از گرد و خاک و دوده باز شد.
آدا گفت: «این نهایت کاری بود که میتونستم بکنم. نمیتونم از پلهها ببرمش پایین، و تو هم نمیخوای که پرتش کنم،»
وزش بادی گرد و خاک روی زمین را به چرخش در آورد. مانِس ظاهر شد، به سرعت نزدیک آمد و منقارش را طوری به زخم نزدیک کرد که آدا فکر کرد میخواهد با زبانش آن را بچشد. سپس گفت: «مردان جولیان خواهند آمد. کلاغها پیام من رو رساندند. فقط ببرش اون پایین، تنها یک کم دیگه کمک احتیاج داری.»
آدا گفت: «هر چی تو بگی.» و سپس به آرامی پوست پهلوی زخمی جولیان را فشار داد، اما فشار آنقدری بود که او را نفسزنان بیدار کند. مانِس با صدای بلند قارقار کرد و آدا در شگفت بود که در صورت مرگ جولیان چه بلایی سر او خواهد آمد. شوالیه با آشفتگی و ترس آدا را نگاه کرد. آدا گفت: «موجود شما از من خواست که مخفیتون کنم، میتونید بایستید؟»
لرد جولیان دستش را بالا برد و طرهای از موهای آشفته آدا را لمس کرد. در حالی که آنها را مثل ریسمان میان انگشتانش پیچ و تاب میداد، گفت: «من اسمت رو نمیدونم.»
آدا با درماندگی چشمانش را نازک کرد و سرانجام گفت: «آدا.»
او تکرار کرد: «آدا... موهای تو شبیه خواهرمه، جین[7]. به زودی دوازده ساله میشه.»
آدا گفت: «من پونزده سالمه، حالا بلند شید.»
جولیان لبخند کمرنگی زد. آدا میدید که موقع برخواستن دستانش میلرزد. در حالی که شانهاش را زیر بازوی او گذاشته بود، به پایین پلهها هدایتش کرد. جولیان مثل خوابگردها آرام راه میرفت. اتاق خاکی هنوز بوی آتشسوزی میداد، اما غیر از این هیچ فرقی با خاطراتش نداشت. نور ضعیف ماه آنقدری بود که بتواند ببیند. زخم را با آبی که آورده بود شست و رویش را با عسل پوشاند. جولیان سعی میکرد بیحرکت بماند، اما گاهی با تشنج میلرزید و از درد نفسش بند میآمد.
آدا گفت: «جراحت هنوز عفونی نشده، نشونهی خوبیه.»
جولیان دوباره ناله کرد، در تب میسوخت و با بیقراری، با حالتی مثل خواب از حال رفت. آدا بی آن که شخص خاصی را مخاطب قرار دهد، گفت: «شاید مردن بهتر باشه.»
وقتی به اردوگاه برگشت، هوا کاملاً تاریک شده بود. بیشتر مردان بر تشکهای حصیریشان خوابیده بودند، اما هنوز تعدادی از آنها کنار آتش رو به خاموشی تختهنرد بازی میکردند و به هم میپریدند. وقتی به رختخوابش نزدیک شد، متوجه شد یکی از مردان بارون منتظرش ایستاده است. چشمانش به بخشی از صورت او افتاد که زخمی از چانه تا گوشش کشیده شده بود و ریش قرمز رنگش را دو قسمت کرده بود. مرد گفت: «به خاطر یه زندانی به ما کلک زدی، آره؟»
آدا ناخوداگاه پاسخ داد: «نه.»
قبلاً دختری را که به خاطر دزدیدن یک فنجان نقره به دار آویخته شد، دیده بود و نمیخواست به سرنوشت او دچار شود. مرد غرید. بیهیچ اخطاری کمربندش را گرفت و پاره کرد. چاقویش به همراه چند سکه مسی و انگشتر مهردار شوالیه بر زمین افتاد. مرد خم شد و حلقه را از زمین برداشت. آدا شتاب زده گفت: «پیداش کردم.»
مرد با بیاعتنایی شانه بالا انداخت و گفت: «اون عجوزهی پیر یه چیز دیگه میگفت. صاحب انگشتر کجاست؟»
آدا پاسخ داد: «مرده. کلاریس این رو تو دستش پیدا کرد، اما من زخمیش کردم و ازش گرفتمش. میخواد با دردسر درست کردن برام تلافی کنه.»
مرد دستهای از موهای آدا را چنگ زد و او را به سمت خود کشید. آدا میتوانست بوی پیاز و تعفن دندانهای او را در نفسهایش حس کند. مرد گفت: «بدنش تو میدون جنگ نبود. میدونی این مال کیه هرزه؟ تو پسر کنت رو مخفی کردی. بارون تا قبل سپیده جسدش رو میخواد.»
آدا تا اینجایش را میدانست، اما به نحوی نتواسته بود اهمیتش را درک کند. اما با این همه، وقتی یک مرد زرهپوش معمولی به این شکل بالای سرش ایستاده بود چه اهمیتی داشت که جولیان حتا خود پادشاه باشد؟
پاسخ داد: «اون تو یه زیرزمین داخل روستاست.» سپس آرام گرفت و خوشحال بود که قلبی ندارد که برایش مشکل ایجاد کند. مرد موهایش را رها کرد و آدا بر زانوانش افتاد. سپس پاشنهی چکمهاش را بر گلوی او گذاشت. فشار استخوان را روی گردنش احساس می کرد و میدانست که ممکن است بشکند. در آن صورت میمرد. اما نمیتوانست خیلی بترسد و نگران شود.
مرد پرسید: «تنهاست؟»
آدا نفسزنان پاسخ داد: «آره.»
مرد چکمهاش را کنار کشید و او هوا را با شدت بلعید. سپس گفت: «بلند شو، من رو میبری پیشش.»
آدا به زور بر پاهایش ایستاد و گذاشت که مرد به سمت اسبش هدایتش کند. اسب تندروی خاکستری که با طنابی به تیرک بسته شده بود، داشت نشخوار میکرد. آدا متوجه شد اسب از قبل یراق شده و مرد یک شمشیر و یک کمان به کمربند چرمی که بر کفل اسب بود، بسته است. وقتی کفش چوبیاش را در یکی از رکاب ها جاگیر کرد و خود را بالاکشید، اسب پوزهی سفیدش را تکان نداد. مرد که داشت اسب را باز میکرد خندید، سپس اسب را چرخاند، پشت او سوار شد و بدنش را با هرزگی به آدا چسباند. آدا گفت: «به سمت میدان جنگ.»
مرد گفت: «بسیار خب.» یکی از دستانش افسار را گرفت، اما دست دیگرش به سمت سینه او رفت. می دانست همچین چیزی باید آزارش دهد، اما صدایی که این را برایش توضیح می داد بسیار دور به نظر می رسید.
مرد پرسید: «بهت چه وعدهای داده؟ طلا؟ ثروت؟خرت و پرت؟»
آدا با تکان دادن سرش پاسخ داد: «هیچی.»
مرد گفت: « تو از اون سردها هستی.» انگشتانش به شکل دردناکی بر سینهاش فشار میآورد. آدا لرزید. ادامه داد: «شایدم کمی ساده، شایدم من اشتباه میکنم. شاید تو یکی از زنهای کنتی، یه جاسوس. فکر میکنی چه بلایی سرت میارم؟»
آدا سرش را جوری تکان داد که انگار ساده است و از حرفهای او سر در نمیآورد. به زمانی فکر کرد که جولیان میمرد و او با مرد مسلح در خانه تنها میماند. آیا او را میکشت؟ به این فکر کرد که شاید انبر آتش قدیمی مادرش را بر میداشت تا بفهمد که آدا جاسوس است یا نه. به چیزهای دیگری هم فکر کرد. اما هنوز هیچ احساسی نداشت که بترسد. آیا اصلاً چیزی برایش مهم بود؟ حتا خودش؟ هیچ گاه جای خالی قلبش را این گونه احساس نکرده بود. مثل بچهای که زبانش را در جای زخم دندانِ افتادهاش میکند، با فکرهایش درگیر بود.
«یه راه برای از بین بردن سکوتت دارم.» مرد این را گفت و راهش را به سمت دشت بدنهای رو به فساد کج کرد. آدا به زمین پوشیده از جسد نگاه کرد. صورتهایشان زیر نور ماه مثل نقره صیقلی شده بود. وضعشان جوری نبود که بشود ازشان پرستاری کرد. مرده بودند. به یاد آورد چندین سال قبل از جنگ، چگونه به خاطر مرگ گربهای که در انبار ذرتشان گیر کرده بود، گریه کرد. در عین حال با استخوان انگشت آویزان از گردنش، مادر خود را بدون حتا یک قطره اشک دفن کرده بود. حتا نمیتوانست محل قبر را به خاطر بیاورد. قطعاً بیاحساس بودن بهتر بود. چرا باید به خاطر احساس داشتن زجر میکشید؟ اما بعد به تمام درد و رنجهای دیگری فکر کرد، همهی آنهایی که قادر به اجتناب ازشان نبود.
تصور کرد استخوان انگشت را از گردنش باز کند و آن را بشکند. حتا با این که این کار موجب مرگش میشد، اما اهمیتی نمیداد. این موضوع اذیتش میکرد. میدانست باید مهم باشد. نمیتوانست همین طور بایستد و مرگ خود را ببیند. نمیخواست بمیرد.
قلبش هنوز گم شده بود، برای همین وقتی با شدت زنجیر دور گردنش را پاره کرد ترسی نداشت. راه شکستن طلسم آسان بود. وقتی تمام استخوان را بلعید خم به ابرو نیاورد. قفسهی سینهاش از درد تیر کشید و مثل پایی که برای مدت طولانی در یک حالت مانده باشد، سوزن سوزن شد. دستش را وسط سینهاش گذاشت و تپش یکنواختی را احساس کرد. چشمانش پر از اشک شد. سپس، ناگهان وجودش را ترس فرا گرفت، ترسی که گوشتش را سوراخ میکرد تا به مغز استخوانش نفوذ کند. فکر کرد این کار اشتباه است، من نمیتوانم انجامش دهم. سپس شروع به لرزیدن کرد. مرد مسلح دست خود بر بدن او محکمتر کرد و خندید. به جولیان اندیشید، به این که چه طور موهایش را نوازش کرده بود. نمیخواست او بمیرد، نمیخواست هیچکس دیگری بمیرد.
مرد گفت: «میدونی کجا داریم میریم، نه؟ راهت رو که گم نکردی؟»
بی آن که متوجه شده باشد، به روستا رسیده بودند. با نگاهی به بقایای خانههای سوخته و غیرقابل تشخیص، فهمید که باید چه کار کند. آدا گفت: «اونجاست.» و به جایی اشاره کرد که زمانی یکی از همسایهها در آن آبجو تخمیر میکرد و مرغ نگه میداشت. احساس کرد نفسش بند آمده؛ حالا که میترسید، دروغ گفتن سخت شده بود. مرد روی زین جابهجا شد و پرسید: «مسلحه؟»
آدا سرش را تکان داد و پاسخ داد: «بدجوری زخمی شده، بیدفاعه.»
مرد دستور داد: «پیاده شو.»
آدا از اسب پیاده شد. مرد شمشیرش را کشید و بعد از او پایین آمد. در حالی که آدا پشت سرش به سمت خانه می رفت، آرزو کرد کاش اول آن مرد وارد میشد تا فرصت لازم برای فرار و دور شدن از او فراهم شود. مرد با چانهاش به آدا اشاره کرد که از در داخل شود. بلافاصله پس از ورود میفهمید که دروغ گفته است. آدا مکث کرد. مرد زمزمه کرد: «برو تو.»
آرزوی شانس بیشتری داشت، اما وقت بیشتری نمانده بود. وقتی مرد دستش را به سمت سر آدا بالا برد، او جاخالی داد، به طرف اسب دوید و کمان را از پشت اسب برداشت. زه کمان کشیده شده بود، اما برای کار گذاشتن تیر اشتباه کرد. فریاد بلندی از طرف در به گوش رسید. مانِس پدیدار شده بود و با قارقار و جست و خیز مرد مسلح را غافلگیر میکرد تا برای آدا وقت بیشتری بخرد. آدا تیر را با فشار داخل دندانه قرار داد و به سمت مرد نشانه رفت. چشمان مرد گشاد شد و با لبخندی بیرحمانه و تمسخرآمیز گفت: «احمق نباش.»
آدا گفت: «میخوام زندگی کنم.» و زه را رها کرد. تیر درست زیر گلوی مرد نشست. مرد با صدای کلفت و گرفته فریاد زد و جلوی جلیقهاش غرق در خون شد. یک دستش را بلند کرد و تلوتلوخوران به سمت آدا قدم برداشت. سپس با سنگینی بر زمین افتاد. اشک چشمان آدا را میسوزاند و بر گونههایش ردی از نمک بر جای میگذاشت.
متوجه شد لرد جولیان پشت سرش ایستاده، اما نمیدانست برای چه مدتی آنجا بوده است. وقتی برگشت، انگشتان لرد جولیان شانههایش را لمس کرد. هنوز رنگپریده بود، اما به نظر می رسید تبش قطع شده باشد. برای اولین بار بود که آدا متوجه می شد او جوان است و موهایش باید کوتاه شوند.
جولیان به نرمی گفت: «متشکرم.»
آدا سرتکان داد. می خواست چیزی بگوید. بگوید این کار را به خاطر او نکرده است، دربارهی خواهرش بپرسد یا بگوید از این که بیدار شده خوشحال است؛ اما هنوز نمیدانست همهی این ها را چگونه بگوید، برای همین ساکت ماند. مانِس کنار مرد مسلح نشست و با منقار شروع به دریدن زخم او کرد. لرد جولیان که به سایههای عمیق خیره شده بود گفت: «دیدن اینقدر کشته سخته... اولین مردی بود که کشتی؟»
آدا پاسخ داد: «نه، آخریش بود.»
جولیان لحظهای بر پاسخ او مکث کرد، سپس دوباره گفت: «یادته به تو پیشنهاد کردم زمینت رو دو برابر میکنم؟»
آدا پاسخ داد: «شما گفتید پدرتون این کار رو میکنه»
جولیان خندید: «اما تو امتناع کردی. اجازه بده پیشنهاد دیگهای بکنم. هر چیزی، منصبی در قصر؟ مقام؟ بهم بگو چیزی که میخوای چیه.»
آدا میخواست مادرش دوباره زنده شود، جنگ به پایان برسد، همه چیز به حالت قبل برگردد. میخواست جیغ بکشد، گریه کند، فریاد بزند. وقتی اشک چشمانش را سوزاند، خندهی بلندی سر داد و گفت: «آره، همینه.» این را گفت و سرش را عقب برد تا ستاره ها را نگاه کند.
«درست همینه، این رو میخوام.»
1. John Keats, Endymion
2. Ada
3. Baron: از القاب اشرافی غرب اروپا است و به واسالهایی گفته میشد که زمین و املاک خود را مستقیماً از پادشاه دریافت میکردند. این لقب بیشتر در کشورهای آلمانی زبان و امپراتوری اتریش و مجار مرسوم بودهاست. هماکنون این لقب در مجلس اعیان بریتانیا به کار میرود. «بارونِس» (به انگلیسی: Baroness) مونث واژهی بارون است.
4. Lord Julian Vrueldegost
5.Manes: (با تلفظ صحیح مِینِس) روح باستانی در افسانه های روم باستان.
6. Clarisse
7. Jeanne