مقدمه:
در سال ۱۹۸۱، زمانی که به یک سفر تحقیقاتی در ایالات متحده رفته بودم، یک آخر هفته به مینیاپولیس رفتم تا با کلیفورد دی. سیماک که با یک جلسه موافقت کرده بود، ملاقات کنم. تازه شروع به نوشتن کتابی در مورد داستانهای او کرده بودم و آثار او جز محبوبترین کتابهای علمیتخیلی من بود. رمانهایی مثل شهر و ایستگاه میانی، در دوران نوجوانی من را مجذوب خود کرده و "سیماک" را تبدیل به نامی کرده بودند که دائم در مجلهها و لیست ناشران به دنبالش میگشتم. اطلاعات مشابهی از کارهای او، ممکن بود باعث شود شما هم دنبال کتابهایش باشید ...
منشا داستان زیر، مغاک گوزن رقصان، متفاوت است. منشا آن در کتاب غیر داستانی سیماک با نام «انسان ماقبل تاریخ: داستان ترقی انسان به تمدن (۱۹۷۱)» است که خود این کتاب، نتیجهی سالها اشتغال او در سمت ادیتور داستانهای علمی مینیاپولیس تریبون است. نام یکی از فصلهای این کتاب اولین نقاشیهای جهان بود. غارنگاریهایی لاساکس[۱] و سایر نقاط پیرنه برای سیماک بسیار قابل توجه بودند و او دایم آنها را در ذهنش مرور میکرد. نتیجهی این افکار، همین داستان است، داستانی در مورد غاری پر از نقاشی و این که چطور اکتشاف آن غار، توسط کسی که از وجود نقاشیها باخبر بوده مقدمه چینی میشود.
در مغاک گوزن رقصان، سیماک تمامی تواناییهایش را به رخ میکشد. در این داستان معما داریم، و توانایی تصویر سازیِ مکانها. در واقع یک پازل ذهنی داریم. خلق استادانهی شخصیتها هست و آن احساس عمیقی که میگوید ارزشهای سنتی بهترینها هستند و ارزش حفظ شدن دارند. در انتهای داستان، بوید میتوانست جامعهی دانشمندان را با برملا کردنِ آنچه میدانست، حیرت زده کند. اما این کار را نمیکند. به او اعتماد شده و نمیخواهد ثابت کند ارزش اعتماد را نداشته. و در بازگشت، دوستش راز دیگری را با او در میان میگذارد، اما روی این راز میتواند مانور بدهد. تعجبی ندارد که این رمان، هوگو، نبویلا و لوکاس سال ۱۹۸۰ را برنده شده. اگر بخواهیم این داستان را با موسیقی مقایسه کنیم، برای من چیزی شبیه به آداجیو خواهد بود.
اف لایال [۲]
آبردین، اسکاتلند.
می ۱۹۸۵
دربارهی کلیفورد سیماک:
کلیفورد سیماک (۱۹۰۴-۱۹۸۸) نویسندهی علمیتخیلی آمریکایی الاصل بود. او برندهی سه جایزهی هوگو و یک نبولا برای داستانهایش شده و در سال ۱۹۷۷ از سوی انجمن نویسندگان علمیتخیلی و فانتزی آمریکا، لقب سومین استاد اعظم این ژانر را گرفت.
داستانهای سیماک اکثرا تکرار یک ایدهی خاص در زمینهای خاص هستند. مهمتر از همه، اتفاق افتادن ماجرا در محیطی روستایی و خاص ویسکانسین است. معمولا همراه چنین محیطی، شخصیت یک انسان فردگرا و خشن است؛ روشنترین نمونهی چنین شخصیتی «هیرام تین» در داستان «حیاط بزرگ جلویی» (The Big Front Yard) است. سگ هیرام تین «توزر» (و گاهی اوقات بوزر) یکی دیگر از شخصیتهای ثابت سیماک است.
یکی دیگر از ایدههای مکرر سیماک، یک مسافر زمانی است که گذشتهای برای بازگشتن به آن ندارد. یعنی جهان در خط زمانی مستقیمی حرکت میکند و تغییر یک نقطه از آن، به معنی تغییر کل آن است.
هوشمندی، وفاداری و دوستی، وجود خدا و ارواح، منافع و ضررهای غیر قابل پیشبینی اختراعات، ابزار به عنوان بخشی از اندامهای انسانی، و چنین سوالاتی اغلب توسط روباتهای خلق شده توسط سیماک بررسی میشوند؛ روباتهایی که اکثر جانشین انسانها (surrogate) هستند. این روباتها اغلب به شکل موجودات مکانیکی دوست داشتنی ظاهر میشوند که بعد تغییرات قابل توجهی میکنند. این روباتها بعد از به دست آوردن هوشمندی، با سوالاتی مثل «چرا ما اینجا هستیم؟» و «آیا روباتها روح دارند» وارد داستان میشوند.
زمینههای مذهبی نیز در داستانهای سیماک وجود دارند و قهرمانهایی که معمولا به روشهای سنتی دنبال خدا میگردند، اغلب چیزی گسترده و غیر قابل درک مییابند.
بسیاری از بیگانههای او یک حسِ خشک شوخطبعیِ فرازمینی دارند و برخی دیگرشان به نحوی ناخودآگاه سرگرمکننده هستند، چه از نظر حرف زدن و چه از نظر ظاهر. به همین ترتیب روباتها و حتا سگهایش شخصیتِ پیچیدهای دارند. در مقابل، قهرمانهایش همچون رازی سر به مهر هستند. شخصیتهای اول داستانهایش معمولن، انسانهای کسالت بار هستند و هرگز درست و حسابی شرح داده نمیشوند و در جای دیگر هم استفاده نمیشوند. بحرانها را با دست و پاچلفتی بازی حل میکنند، و اگر هم عاشق «دختر»(که هیچوقت توصیف نمیشود) بشوند، همه اش اتفای است. یکی از ویراستاران سیماک به او اعتراض کرد که قهرمانهایش «بازندهها» هستند و سیماک گفت من «بازندهها» را دوست دارم.
برخی قالبهای سنتیِ علمیتخیلی هم در داستانهای سیماک وجود دارند. اهمیت دانش و شفقت در «مهاجر و مهدکودک»، نقش هویت در «شب به خیر آقای جونز». خیالات در برخیجاها به واقعیت میپیوندد و ماشینها شورش میکنند. و البته ملاقاتهای ترسناک با دنیاهای بیگانه..
در نهایت سیماک معماهای علمیتخیلی بسیاری را مطرح میکند که بدون توضیح رها میشوند. «جهان آن قدر که ما تصور میکنیم عجیب نیست، جهان آنقدر عجیب است که ما نمیتوانیم تصور کنیم.» این عبارت به اشتباه به آرتور استانلی ادینگتون نسبت داده میشود. شخصیتهای سیماک با شخصیتها و مفاهیم بیگانه رو به رو میشوند و نمیتوانند درکشان کنند و هرگز هم درکشان نمیکنند. برای مثال در «تحویل ویژه» موجودی انسانها را شکار میکند که بعد مشخص میشود موجودِ عظیمِ گرگمانند است که زوزهای بینهایت غمگین دارد. آنها هرگز متوجه نمیشوند آن موجود چه بود و چرا غمگین به نظر میرسید و یا چطور به آنجا آمده بود. سیماک رمز و رازها را در میان نوشتههایش رها میکند.
شخص سیماک حاصل یک عمر کارش را در پیشگفتارِ «هرج و مرج» توضیح میدهد. پس از شرح دادنِ قالبهایی که از آنها پرهیز کرده—تهاجمهای همهجانبهی فضایی، جنگهای فاضیی، حماسههای امپراطوری و غیره...- میگوید: «در کل من روش خاص خودم برای نوشتن را داشتهام. خشونت کمی در آثار من وجود دارد. تمرکز من روی انسانها بوده، نه وقاعی. بیشتر اوقات نه تنها نوشتهای امیدوار خلق کردهام، بلکه در موقعیتهایی تلاش کردم از شایستگی، همدلی و درک بگویم، نه فقط برای انسانها بلکه در مفهوم کلی آن در کائنات. در موقعیتهایی تلاش کردهام انسانها را در موقعیتی نسبت به عظمت و گستردگی زمان و مکانِ کائنات قرار دهم. دربارهی این فکر کردهام که ما به عنوان یک نژاد به کدام سو میرویم و هدف ما در شمای کلی جهان چه چیزی میتواند باشد، البته اگر اصلا هدفی داشته باشیم. در کل فکر میکنم که هدف داریم و هدف مهمی هم هست.»
لوییس مشغول فلوت زدن بود که بوید از مسیر شیبدار منتهی به غار بالا آمد. دلیلی برای دیدن دوبارهی غار نبود؛ همهی کارها شامل نقشهبرداری، اندازهگیری، عکاسی و استخراج تمامی اطلاعات ممکن از آن منطقه انجام شده بود. گرچه نقاشیها مهمترین بخش ماجرا بودند، ولی این کارها تنها بر روی نقاشیها انجام نشده بود. آنجا استخوانهای حیوانات به صورت ذغال شده، و همین طور بقایای آتشی که استخوانها در آن ذغال شده بودند هم وجود داشت؛ مجموعهای کوچک از خاکهای طبیعی که رنگدانههای مورد استفادهی نقاشان از آنها تهیه شده بود، گنجینهای بود از عناصری گرانبها، که شاید هنرمندی روزی پنهانشان کرده، و به دلیلی که دیگر نمیتوان حدس زد، بعدها دستش از آنها کوتاه مانده. دست خشک شدهی انسان که از مچ قطع شده بود (چرا این دست قطع شده بود، و چرا آنجا قرار گرفته بود تا به دست مردانی با سی هزاره فاصلهی زمانی پیدا شود؟)؛ چراغی که از یک توهی خرده سنگ درست شده بود، وسطش خالی شده بود تا مشتی خزه در آن قرار بگیرد و درون سوراخ سنگ پر از چربی بود و خزه به عنوان فیتیلهی چراغ عمل میکرد تا به نقاشها نور کافی برای کار کردن بدهد. بوید با رضایت پیش خودش فکر کرد: تمامی اینها و بسیاری وسایل دیگر. احتمالا به دلیل روشهای پیچیدهی علمی جستجویی که استفاده شده بود، گاوارنیه[۳] تبدیل به مهمترین غار نگارگری میشد که تا آن زمان مطالعه شده بود؛ شاید در مواردی به پای لاساکس نمیرسید، ولی از نظر اطلاعات به دست آمده خیلی پر بارتر بود.
دیگر دلیلی برای تماشای غار وجود نداشت؛ اما این حس آزاردهنده با او بود که چیزی را ندیده گرفته، این که در میان شلوغی و تمرکز روی کار چیزی را فراموش کرده است. آن موقع این حس چندان باعث ناراحتیاش نمیشد، ولی حالا که دوباره در موردش فکر میکرد، بیشتر و بیشتر متقاعد میشد که این احساس باید مهم باشد. به خودش گفت احتمالا کل ماجرا ساختهی ذهنش است. وقتی دوباره آنجا را میدید (البته به شرطی که میتوانست واقعا آنجا را پیدا کند و ماجرایش ساختهی دلواپسی قبلیاش نباشد)، احتمالا روشن میشد که هیچ موضوعی در کار نیست و فقط توهمی است که سر برآورده و به جانش غر میزند.
بنابراین دوباره آنجا بود و داشت از مسیر شیبدار بالا میرفت؛ پتک زمین شناسی از کمربندش آویزان بود، چراغ قوهی بزرگی به دست داشت و به صدای فلوت زدن لوییس که روی پیش آمدگی کوچکی درست زیر دهانهی غار نشسته بود گوش میداد، در تمام طول کارشان، لوییس همانجا نشسته بود.. لوییس در میان هر جور آب و هوایی همان جا در چادرش زندگی کرده بود، روی یک چراغ سفری غذا پخته بود و خودش را در نقشِ سگ نگهبان منصوب کرده و نسبت به حضور مزاحمها هشیار بود؛ گرچه به جز توریستهای انگشت شمار و کنجکاوی که در مورد پروژه شنیده بودند و برای دیدن آن مایلها از مسیرشان دور شده بودند، مزاحم دیگری وجود نداشت. دهکدههای درهی پایین دست مشکلی نبودند؛ آنها اصلا به اتفاقاتی که در دامنههای بالای سرشان رخ میداد اهمیتی نمیدادند.
لوییس برای بوید غریبه محسوب نمیشد؛ ده سال قبل، در پروژهی پناهگاه سنگی پنجاه مایل آن طرفتر از اینجا ظاهر شده و طی دو فصل حفاریها باقی مانده بود. پناهگاه سنگی آن قدری که بوید انتظارش را داشت پربار از آب در نیامد، ولی باعث روشن شدن مواردی از تمدن آزیلیانی[۴] شد که آخرین گروه از افراد اروپای غربی ماقبل تاریخ بودند. لوییس که به عنوان یک کارگر ساده استخدام شده بود، تبدیل به شاگردی با استعداد شده و با ادامهی کار، مسئولیتهای سنگینتری به او محول شد. یک هفته بعد از شروع کار در گاوارنیه، او دوباره ظاهر شده بود.
گفته بود: «شنیدم اینجایی. برای من چی داری؟»
بوید همان طور که پیچ تندی در مسیر را پشت سر میگذاشت، او را دید که چهارزانو جلوی چادر فرسوده از باد و بارانش نشسته و فلوتی ساده به لبهایش چسبانده بود و تویش فوت میکند.
کارش واقعا فوت کردن توی نی بود. هر نوایی که از فلوت بیرون میزد، ناشیانه و ابتدایی بود. به زحمت موسیقی محسوب میشد، گرچه بوید قبول داشت که چیزی از موسیقی سرش نمیشود. با خودش فکر کرد چهار نت ... چهار تا نت بود؟ یک استخوان پوک با شکافی باریک برای دمیدن و دو گردی سوراخ شده برای مسدود کردن راه هوا.
یک بار دربارهی فلوت از لوییس سوال کرد و گفت: «تا به حال چیزی شبیه این ندیدهام.»
و لوییس جواب داده بود: «تعداد زیادی ازشون پیدا نمیکنی. توی دهکدههای دور افتادهی اینجا و اونجا، که توی کوهستانها مخفی شدهاند.»
بوید مسیر را ترک کرده، از روی پیشآمدگی چمن پوش گذشت و کنار لوییس که فلوت را از لبش برداشته و روی پاهایش گذاشته بود، نشست.
لوییس گفت: «فکر کردم رفتی. بقیه چند روز پیش رفتند.»
بوید گفت: «برای آخرین تماشا اومدهام.»
.
«دوست نداری اینجا رو ترک کنی؟»
«آره، فکر کنم همین طوره.»
زیر پایشان دره با رنگهای قهوهای و آفتاب سوختهی پاییزی پهن شده بود و رودخانهی کوچک، انگار روبانی نقرهای زیر نور آفتاب بود؛ سقفهای قرمز دهکده شبیه چکهای رنگ در کنار رودخانه بودند.
بوید گفت: «این بالا خیلی خوبه. دائم مچ خودم رو در حال تلاش برای تصور کردنِ اینجا در زمان کشیدهِ شدن نقاشیها میگیرم. شاید خیلی با الان تفاوت نداشته. کوهها که تغییری نمیکنند. مزرعهای توی دره وجود نداشته، ولی احتمالا اونجا یه مرتع طبیعی بوده. چند تایی درخت اینجا و اونجا، ولی خیلی زیاد نبودهاند. شکار خوب بوده. برای چریدن حیوونها علف وجود داشته. حتا سعی کردم حدس بزنم آدمها کجا اطراق میکردند. حدسم اینه که جاش درست جای دهکدهی فعلی بوده.»
به اطراف و به لوییس نگاه کرد. لوییس هنوز روی چمنها نشسته بود و فلوت روی پاهایش قرار داشت. لبخند کوچکی به لب داشت، انگار دارد با خودش میخندد. کلاه بِرهی سیاه و کوچک مرتب روی سرش بود و صورت آفتاب سوختهاش گرد و صاف بود؛ موهای سیاهش تقریبا از ته کوتاه شده بودند و یقهی بلوز آبیاش باز بود. یک مرد جوان و قوی بود و حتا یک چروک هم روی صورتش دیده نمیشد.
لوییس گفت: «تو کارت رو دوست داری.»
بوید گفت: «خودم رو وقفش کردهام. تو هم همین طور لوییس.»
«این کار من نیست.»
بوید گفت: «کارت هست یا نه، خیلی خوب انجامش میدی. دوست داری با من بیای؟ برای آخرین نگاه به اونجا.»
«باید برای کاری به دهکده برم.»
بوید گفت: «فکر میکردم تا الان باید رفته باشی. وقتی صدای فلوتت رو شنیدم، خیلی تعجب کردم.»
لوییس گفت: «خیلی زود میرم. شاید یکی دو روز دیگه. دلیلی برای موندن نیست، ولی درست مثل تو، من هم اینجا رو دوست دارم. جایی برای رفتن ندارم و کسی بهام احتیاج نداره. چند روز اضافه موندن به چیزی ضرر نمیزنه.»
بوید گفت: «تا هر وقت که دلت میخواد، اینجا مال توست. چند وقت دیگه، دولت مقررات سرپرستی وضع میکنه، ولی اقدامات دولت آروم و آهسته است.»
لوییس گفت: «پس شاید دیگه نبینمت.»
بوید گفت: «چند روزی وقت گذاشتم و با ماشین به رُنسِسوالس[۵] رفتم. گاسکانیها[۶] تو ۷۷۸، ارتش جناح پشت شارلمانی[۷]رو اونجا سلاخی کردند.»
لوییس گفت: «در مورد اونجا شنیدهام.»
«همیشه دلم میخواسته اونجا رو ببینم. هیچوقت وقتش رو نداشتم. کلیسای شارلمانی خراب شده، ولی شنیدهام هنوز توی کلیسای روستا برای قهرمانهای کشته شده مراسم عشای ربانی میگیرند. وقتی از سفر برگشتم، نتونستم جلوی وسوسهی دوباره دیدنِ غار مقاومت کنم.»
لوییس گفت: «از این بابت خوشحالم. به من ربطی نداره که خوشحال باشم؟»
بوید گفت: «تو هیچوقت بیربط نیستی.»
«قبل از این که بری، میشه یه بار دیگه با هم غذا بخوریم؟ امشب شاید املت درست کنم.»
بوید مکث کرد و زبانش از تصور غذا خوردن با لوییس بند آمد. بعد گفت: «خوشحال میشم لوییس. یه بطری شراب خوب با خودم میارم.»
بوید نور چراغ قوه را روی دیوار سنگی متمرکز کرده و صخره را دقیقتر بررسی کرد. تصور نکرده بود، درست فکر میکرد. اینجا، درست در همین نقطهی خاص، سنگ یکپارچه نبود. دیوار به چندین قطعه شکسته شده بود، ولی همان قطعات شکسته در امتداد دیوار قرار گرفته بودند. فقط با شانس میشد شکستگیها را پیدا کرد. اگر مستقیم به آن نگاه میکرد و همان طور که چراغ قوه را روی دیوار میچرخاند به دنبالش نمیگشت، اصلا متوجهاش نمیشد. با خودش فکر کرد، عجیب است که در طول مدت زمان عملیاتشان درون غار، کسی متوجه آن نشده است. چندان چیزی هم از قلم نینداخته بودند.
نفسش را حبس کرد، و از این کار احساس حماقت کرد؛ چون شاید به هر حال این موضوع معنی خاصی نداشت. شاید شکاف انجماد بوده، گرچه خودش میدانست که اشتباه میکند. پیدا کردن شکافهای انجماد در چنین جایی خیلی عجیب بود.
چکش را از کمربندش بیرون کشید و همان طور که چراغ قوه را با یک دست نگه داشته و روی آن محل متمرکز کرده بود، انتهای قلم شکل چکش را در میان یکی از شکافها فرو کرد. قلم به راحتی میان شکاف فرو رفت. او به آرامی قلم را بلند کرده و شکاف گشاد شد. زیر فشار بیشتر، آن تکه از سنگ کنار رفت. او چکش و چراغ قوه را زمین گذاشت، تخته سنگ را چسبید و آن را از جایش بیرون آورد. زیر آن دو تخته سنگ دیگر قرار داشت که آنها هم مثل اولی به راحتی بیرون آمدند. تخته سنگهای دیگری هم وجود داشت و او آنها را هم بیرون آورد. بعد روی کف غار زانو زد و نور چراغ قوه را به سمت شکافی که باز کرده بود گرداند.
برای خزیدن یک انسان به اندازهی کافی بزرگ بود، ولی این خیال باعث شد چند لحظه مردد در جا بماند. تنهایی، انجام دادن این کار ریسک کردن بود. اگر اتفاقی میافتاد، گیر میکرد یا یک تکه سنگ جابه جا میشد و او را گیر میانداخت یا رویش سقوط میکرد، نجاتی در کار نبود. یا حداقل گروه نجاتی سر وقت از راه نمیرسید تا زنده نجاتش دهد. لوییس به کمپ بر میگشت و منتظر او میماند، ولی اگر بوید از راه نمیرسید، لوییس به احتمال زیاد آن را به نشانهی تنبیه خودش برای گستاخی یا بیاعتنایی بیرحمانهی یک آمریکایی نسبت به خودش در نظر میگرفت. هیچ وقت به ذهنش خطور نمیکرد که شاید بوید درون غار گیر کرده است.
با این حال، این آخرین شانسش بود. فردا باید به سمت پاریس رانندگی میکرد تا به هواپیمایش برسد. و کل این ماجرا خیلی جذاب بود؛ چیزی نبود که بشود آن را ندیده گرفت. این شکاف میبایست اهمیتی داشته باشد؛ وگرنه چرا با این دقت دیوارچینی شده بود؟ با خودش فکر کرد، چه کسی جلوی آن دیوار کشیده است؟ به احتمال زیاد شخصی از دوران اخیر نبوده است. هر کسی که ورودی مخفی غار را پیدا میکرد، به احتمال صد در صد نقاشیها را هم میدید و خبرش پخش میشد. پس دهانهی این شکاف باید توسط کسی دیوارچینی شده باشد که یا از اهمیت نقاشیها بیخبر بوده یا کسی که این نقاشیها برایش عادی بودهاند.
به این نتیجه رسید که از این موضوع نمیشود صرفنظر کرد. باید تو میرفت. چکش را دوباره به کمربندش بست، چراغ قوه را برداشت و شروع به خزیدن کرد.
شکاف برای صد پا یا بیشتر صاف و بدون مشکلی ادامه پیدا میکرد. جای بسیار کمی برای خزیدن در اختیار شخص میگذاشت، ولی جدا از آن مشکل بزرگ دیگری وجود نداشت. بعد، بدون هیچ هشداری، شکاف به آخر رسید. بوید دراز کشید، نور چراغ قوه را جلویش انداخت و با حیرت به دیواری از سنگ صاف که شکاف را قطع میکرد چشم دوخت.
منطقی نبود. چرا کسی باید زحمت دیوارچینی یک شکاف مسدود را به خودش بدهد؟ شاید چیزی را در میان مسیر ندیده گرفته بود، ولی حالا که به این قضیه فکر میکرد، کاملا مطمئن بود که این طور نبوده است. پیشروی او کند بود و او در هر سانتیمتر از مسیر، چراغ قوه را مستقیم جلوی رویش نگه داشته بود. مطمئنا اگر چیزی غیرعادی در کار بود، آن را میدید.
بعد فکری به ذهنش رسید و او آرام و با اندکی تلاش، شروع به چرخیدن کرد؛ طوری که حالا به جای شکمش، پشتش روی کف شکاف قرار داشت. نور چراغ قوه را بالا انداخت و جوابش را گرفت. در سقف شکاف، یک سوراخ وجود داشت.
محتاطانه، او خودش را به حالت نشسته درآورد. دستانش را دراز کرد و جای دستی روی صخرههای بیرون زده پیدا کرد و خودش را بالا کشید. با چرخاندن چراغ قوه به اطراف، متوجه شد که سوراخ به شکاف دیگری راه ندارد، بلکه به درون غار حباب مانند و کوچکی باز میشد که از هر طرف بیشتر از شش پا طول نداشت. دیوارها و سقف غار صاف بودند، انگار حبابی از سنگ روان برای لحظهای در گذشتهی زمین شناسی اینجا وجود داشته باشد؛ زمانی که کوهها بالا میجوشیدند و وقتی پایین رفتهاند حبابی از سنگ صاف و استوار را برای همیشه پشت سر به جا گذاشتند.
وقتی نور چراغ قوه را در امتداد حباب چرخاند، نفسش از شدت حیرت بند آمد. حیواناتی رنگارنگ در تمام طول سنگ این طرف و آن طرف میجهیدند. گاومیش کوهاندار خیز بر میداشت. اسبها در خطی هماهنگ چهار نعل میرفتند. ماموتها پشتک زنان دور میزدند. در تمام مسیر محیط پایینی حباب، درست بالاتر از سطح زمین، گوزنهای رقصان که روی پاهای پشتیشان بلند شده بودند، دستها را به هم داده و تند میرقصیدند و شاخهایشان به زیبایی بالا و پایین میرفت.
بوید گفت: «به خاطر مسیح!»
اینجا دیزنی عصر سنگ بود.
به شرطی که اینجا متعلق به عصر سنگ بود. امکان داشت یک آدم مسخره به تازگی به اینجا خزیده باشد و این نقاشیها را در این غار کشیده باشد ؟ وقتی دقیق به این ایده فکر کرد، آن را رد کرد. تا جایی که میدانست، هیچ کسی در دره، حتا در تمامی این منطقه از وجود این غار خبر نداشت تا این که چوپانی چند سال قبل به دنبال برهایی که اشتباها وارد غار شده بود، آن را کشف کرد. ورودی غار کوچک بود و ظاهرا قرنها رشد بیرویهی علفهای هرز و سرخس مخفیاش کرده بود.
به علاوه، نحوهی اجرای نقاشیها خصوصیات ماقبل تاریخی داشت. پرسپکتیو انجام شده بود، ولی به مقدار کم. نقاشیها حالت تخت و غریب مخصوص به هنر نقاشی ماقبل تاریخ را داشتند. نه زمینهای وجود داشت، نه خط افق، نه درختی و نه چمنی و نه گلی؛ نه ابری و نه نشانهای از آسمان. با این حال به خودش یادآوری کرد که اگر کسی اندکی دانش در مورد غارنگاریها داشته باشد، احتمالا تمامی این موارد را میداند و میتواند آنها را تقلید کند.
با این حال، با وجود خصوصیات عجیب و غریب حیوانات نقاشی شده، این تصویرها حسی از غارنگاریها را داشتند. بوید از خودش پرسید، کدام انسان بدوی، کدام نوع از انسان بدوی گاومیشهای رقصان و ماموتهای جهنده نقاشی کرده است؟ با این که این موقعیت شامل تمامی غارنگاریهای نمیشد، تمامی نقاشیهای درون این غار صد در صد و مطمئنا سنتی بودند و تلاشی صادقانه و واقع گرایانه برای کشیدن حیوانات به همان شکلی بودند که نقاش آنها را دیده است. هیچ چیز بیمعنایی وجود نداشت، حتا اثر دست ذغالی انسان که در سایر غارها به کرات دیده میشد، اینجا وجود نداشت. مردانی که درون این غار کار کرده بودند، هنوز توسط نمادگرایی که ظاهرا اندکی بعد به چرخهی نقاشی ماقبل تاریخ وارد شده، آلوده نشده بودند.
پس آن دلقکی که تنهایی به این غار مخفی خزیده و این حیوانات مضحک را کشیده، چه کسی بوده است؟ در این که این نقاش کاملا حرفهای بوده، شکی وجود نداشت. تکنیکها و روشهای این نقاش بدون هیچ عیب و ایرادی بودند.
بوید خودش را از میان سوراخ بالا کشید، روی لبهی دو پایی دور تا دور دهانهی سوراخ لغزید، و چون جایی برای ایستادن نبود، قوز کرد. متوجه شد که بیشتر نقاشیها باید در حالی انجام شده باشند که نقاش صاف روی پشتش دراز کشیده و دستش را به سوی سقف منحنی دراز کرده است.
نور چراغ قوه را در امتداد طاقچه گرداند. در نیمهی راه، نور را متوقف کرده و آن را برگرداند تا بر چیزی که روی طاقچه قرار داشت متمرکز شود؛ چیزی که مطمئنا توسط نقاش، وقتی کارش تمام شده و میرفته آنجا گذاشته شده بود.
بوید به جلو خم شد و چشمهایش را باریک کرد که بفهمد چه چیزی است. به نظر شبیه استخوان کتف یک گوزن میرسید و کنار آن، یک تودهی سنگی قرار داشت.
محتاطانه، بوید از کنار طاقچه شروع به حرکت کرد. درست فکر میکرد. استخوان کتف یک گوزن بود. روی سطح صاف آن، مادهای ناهموار قرار گرفته بود. با خودش فکر کرد رنگ است؟ مخلوطی از چربی حیوانی و مواد معدنی که نقاشان ماقبل تاریخ به عنوان رنگ استفاده میکردند؟ نور را جلوتر انداخت و دیگر شکی باقی نماند. رنگ بود که روی سطح استخوان که به عنوان پالت رنگ استفاده میشد، پخش شده بود؛ بعضی جاها رنگ جمع شده و آمادهی استفاده بود، اما هرگز استفاده نشده بود و با بیاستفاده ماندن، رنگ خشکیده و رد چیزی روی آن باقی مانده بود. جلوتر خم شد و صورتش را به چند سانتیمتری رنگ نزدیک کرد و نور را روی سطح آن تاباند. دید که ردهای باقی مانده روی رنگ، اثر انگشت هستند؛ بعضی از آنها بیشتر در رنگ فرو رفته بودند و نشانی از مردی باستانی بودند که در اینجا کار میکرده و مدتها قبل مُرده، آن مرد درست مثل بوید قوز کرده و شانههایش در مقابل انحنای غار خم شده بود. دستش را دراز کرد تا پالت را لمس کند، ولی بعد دستش را عقب کشید. این حرکت برای لمس کردن کاری سمبلیک بود؛ دست دراز کردن برای لمس مردی که این نقاشیها را کشیده بود؛ ولی تنها یک کار سمبلیک، حرکتی با چندین و چند قرن فاصله میان آنها.
او نور چراغ قوه را به سمت تخته سنگ کوچکی که کنار استخوان کتف قرار داشت برگرداند. یک فانوس از سنگ ماسهی تو خالی شده، سوراخی برای نگهداری روغن و مشتی خزه که نقش فیتیله را داشت. روغن و خزه مدتها پیش از بین رفته بودند، ولی لایهی نازکی از ذغال دور تا دور دهانهی سوراخی که آنها را نگه میداشت، دیده میشد.
نقاش بعد از اتمام کارش، وسایلش را پشت سر رها کرده و حتا فانوسش را که شاید هنوز روشن بود و روغنش در حال اتمام، باقی گذاشته بود؛ بعد پایین رفته و وارد شکاف شده و در میان تاریکی بیرون خزیده بود. شاید او هیچ احتیاجی به نور نداشته است. او میتوانسته طول تونل را با کمک لمس و آشنایی قبلی بخزد. حتما این مسیر را بیشمار بار خزیده بوده، چون کار روی این دیوارها مدت زمان زیادی، شاید روزهای بسیاری طول میکشیده است.
بنابراین آنجا را ترک کرده، و در امتداد شکاف خزیده بوده، بعد با استفاده از تختههای سنگ دهانهی شکاف را بسته و از آنجا رفته؛ او از سرازیری به سمت درهی پایین رفته بود، جایی که گلههایی در حال چرا سرشان را بلند کرده و او را تماشا کرده، بعد دوباره سر چرایشان برگشته بودند.
ولی تمام اینها چه زمانی اتفاق افتاده بودند؟ بوید با خودش گفت، احتمالا بعد از نقاشیهای خود غار، شاید حتا بعد از این که مفهوم نقاشیهای غار از بین رفته بوده، مردی تنها به اینجا میآمده تا حیواناتِ سِری را در مکان مخفیاش نقاشی کند. آنها را بعنوان هجو نقاشیهای باشکوه و اهمیت جادویی غار اصلی کشیده بود؟ یا به عنوان اعتراضی در برابر محافظهکاری لجوجانهی نقاشیهای اصلی؟ یا شاید فقط محض خنده، وفور زندگی، یا شاید محض اعتراضی شادمانه در مقابل نحوست و بیمغزیِ جادوی حاکم بر آنجا؟ با خودش فکر کرد یک معترض، یک معترض ماقبل تاریخ، یک معترض روشنفکر؟ یا شاید، مردی ساده که دیدگاهش اندکی با فلسفهی زمان خودش متفاوت بوده است؟
ولی همهی اینها در مورد آن مرد، آن مرد باستانی بود. در مورد خودش چی؟ حالا که مغاک را پیدا کرده بود، بعدش باید چه میکرد؟ بهترین کار چه بود؟ مطمئنا نمیتوانست پشتش را به آن کرده و درست مثل نقاش که پالت و فانوسش را به جا گذاشته و رفته بود، او هم برود. چون این کشفی پر اهمیت بود. شکی در این نبود. اینجا دیدگاهی تازه و ناشناخته به سوی ذهن ماقبل تاریخ وجود داشت؛ رویهای از تفکر باستانی که تا به حال حدس زده نشده بود.
همه چیز را همان طوری که بود رها میکرد، شکاف را میبست و با واشنگتن و سپس پاریس تماس میگرفت، چمدانهایش را باز میکرد و برای چند هفتهی دیگر کار آماده میشد. بازگرداندن عکاسها و باقی اعضای گروه هم لازم بود. به خودش گفت، بله، باید این طوری انجامش داد.
چیزی پشت فانوس بود که تقریبا توسط این چراغ سنگی مخفی میشد، ولی در نور میدرخشید. چیزی سفید و کوچک.
بوید همان طور که هنوز قوز کرده بود، خودش را جلو کشید تا بهتر ببیند.
یک تکه استخوان بود، احتمالا استخوان پای یک حیوان کوچک و گیاهخوار. او دستش را دراز کرد و استخوان را برداشت؛ وقتی دید چه چیزی است، همان طور قوز کرده باقی ماند و نمیدانست باید چه برداشتی از آن بکند.
یک فلوت بود، درست همانند همان فلوتی که لوییس در جیب کتش داشت و از اولین روزی که چند سال قبل او را دیده بود، با خودش این طرف و آن طرف میبرد. شکافی برای دمیدن داشت و دو فرورفتگی برای توقف عبور هوا هم دیده میشد. نقاش، در روزهای درازی که نقاشی میکشید، اینجا قوز کرده و زیر نور لرزان فانوس، برای خودش همان نواهای سادهای را مینواخت که لوییس هر روز عصر بعد از اتمام کار نواخته.
بوید انگار که دعایی زیر لب بگوید، گفت: «مسیح مهربان، اصلا امکان ندارد!»
او همان جا ماند؛ قوز کرده در جا خشک شد، افکار در مغزش میکوبیدند و او تلاش میکرد عقب براندشان. اما عقب رانده نمیشدند، آنها را تنها مسافتی عقب میراند، بعد دوباره افکار به جلو هجوم میآوردند تا او را غرق اندیشه کنند.
عاقبت، با اندوه، خلسهایی که افکار به وجود آورده بودند را شکست. با تامل شروع به کار کرد و خودش را وادار به انجام کاری کرد که میدانست باید انجام شود.
بادگیرش را درآورد و پالت استخوان کتف و فلوت را میان آن پیچید و فانوس را باقی گذاشت. پایین و به درون شکاف رفت و خزید و کاملا مراقب بقچهای که حمل میکرد بود. وقتی دوباره به غار رسید، با دقت تختههای سنگ را کنار هم گذاشت که دهانهی شکاف را بند بیاورد، مشت مشت خاک از کف غار برداشت و آن را روی سنگها مالید و بعد همه را تکاندو فقط لایهای نازک باقی گذاشت تا دهانهی مغاک از چشم همه مخفی شود، مگر جویندهترینِ چشمها.
لوییس در چادرش، روی برآمدگی زیر دهانهی غار نبود. هنوز داشت کارش را در دهکده انجام میداد.
وقتی بوید به هتلش رسید، با واشنگتن تماس گرفت. از تماس با پاریس صرفنظر کرد.
* * *
آخرین برگهای ماه اکتبر میان باد پاییزی میلرزیدند و خورشیدی ضعیف که کاملا زیر ابرهای متحرک مخفی نشده بود، بالای سر واشنگتن میدرخشید.
جان رابرتز روی یکی از نیمکتهای پارک منتظرش بود. بدون حرف، سری برای هم تکان دادند و بوید کنار دوستش نشست.
رابرتز گفت: «ریسک بزرگی کردی. اگر آدمهای گمرک میفهمیدند چی میشد ...»
بوید گفت: «خیلی نگران نبودم. یه آدمی رو توی پاریس میشناسم. چند سالی هست جنس قاچاقی وارد آمریکا میکنه. کارش خیلی خوبه و یه لطف به من بدهکار بود. تو چه خبر؟»
«بیشتر از اون که دلت بخواد بشنوی.»
«امتحانم کن.»
رابرتز گفت: «اثر انگشتها جور هستند.»
«تونستی اثرهای روی رنگ رو شناسایی کنی؟»
«خیلی آسون و واضح.»
«اف.بی.آی؟»
«آره، اف.بی.آی. آسون نبود، ولی یکی دو تا دوست اونجا دارم.»
«و تاریخ؟»
«مشکلی نبود. قسمت سخت ماجرا قانع کردن طرفم بود که این ماجرا کاملا محرمانه است. هنوز هم مطمئن نیست که این طور باشه.»
«دهنش که بسته میمونه؟»
«فکر کنم. بدون مدرک هیچ کس حرفش رو باور نمیکنه. بیشتر به نظر یکی از قصههای پریان میآد.»
«برام بگو.»
«بیست و دو هزار. به علاوه منهای سیصد سال.»
«و اثر انگشتها هم که جور هستند. اثرهای روی بطری و ...»
«گفتم که جور هستند. حالا بهتره برام بگی چطور مردی که بیست و دو هزار سال پیش زندگی میکرده، اثر انگشتش روی یه بطری شرابه که پارسال ساخته شده.»
بوید گفت: «داستانش طولانیه. نمیدونم که برات بگم یا نه. اول بگو استخوان کتف رو چی کار کردی.»
رابرتز گفت: «مخفی کردم. خوب مخفیاش کردم. هر وقت بخوای، میتونی اون و بطری رو پس بگیری.»
بوید شانهای بالا انداخت و گفت: «هنوز که نه. فعلا نه. شاید اصلا هیچوقت.»
«هیچوقت؟»
«ببین جان، باید خوب به این موضوع فکر کنم.»
رابرتز گفت: «عجب ماجرای مزخرفی. هیچکس اون چیزها رو نمیخواد. هیچکس جرات داشتنشون رو نداره. اسمیتسونیان با یه چوب ده پایی هم بهشون دست نمیزنه. ازشون نپرسیدم. اصلا از ماجرا خبر ندارن. ولی میدونم که اونها نمیخوانشون. در مورد قاچاق کردن وسایل از یک کشور یه قانونی هست، مگه نه ...»
بوید گفت: «آره، هست.»
«و حالا تو هم نمیخواهیشون.»
«همچین حرفی نزدم. فقط گفتم بذار یه مدت همون جایی که هستند بمونند. جاش امنه، مگه نه؟»
«امنه. و حالا ...»
«گفتم که داستانش طولانیه. سعی میکنم خلاصهاش کنم. یه یارو باسکی هست. ده سال قبل وقتی داشتم تو پناهگاه سنگی کار میکردم سراغم اومد ...»
رابرتز سری تکان داد و گفت: «یادمه.»
«دنبال کار میگشت و من هم بهش کار دادم. دستش خیلی زود راه افتاد و تکنیکها رو سریع یاد گرفت. آدم پرفایدهای شد. اغلب کارگرهای بومی همین طور میشن. انگار بابت عتیقههای خودشون یه حس خاصی دارند. بعد وقتی شروع به کار توی غار کردیم، دوباره پیداش شد. از دیدنش خوشحال بودم. در واقع ما دو تا دوستهای خوبی هستیم. آخرین شبی که تو غار بودم، املت معرکهای درست کرد؛ تخم مرغ، گوجه فرنگی، فلفل سبز، پیاز، سوسیس و ژامبون خونگی. من هم یه بطری شراب بردم.»
«همون بطری؟»
«آره، همون بطری.»
«خوب ادامه بده.»
«اون یه فلوت میزد. یه فلوت استخوانی. یه چیزی که صدای جیغ جیغی داشت. موسیقی چندانی ازش در نمیاومد ...»
«یه فلوت هم بود ...»
«اون فلوت نه. یه فلوت دیگه. همون نوع فلوت، ولی اونی که همین یارو داره نیست. دو تا فلوت مثل هم هستند. یکی تو جیب یه آدم زنده، اون یکی کنار استخوان کتف. در مورد این یارو یه چیزایی هست که داشتم برات میگفتم. چیزی نیست که خیلی متعجبت کنه. فقط موارد کوچیک. تو متوجه یه نکتهای میشی و بعد چند وقت دیگه، شاید خیلی وقت دیگه، یه مورد دیگه پیش بیاد، ولی وقتی این اتفاق میافته، تو اون مورد اولی رو فراموش کردی و این دو تا رو به هم ربط نمیدی. مسئله بیشتر این بود که اون خیلی میدونست. چیزهایی کوچیکی که از آدمی مثل اون انتظار نمیره بدونه. حتا چیزهایی که هیچکس نمیدونه. خرده ریزههایی از علوم از زبونش در میره که شاید خودش هم متوجه اونها نیست. و چشمهاش. تا همین اواخر متوجه نشده بودم، نه تا وقتی که فلوت دوم رو پیدا نکرده بودم و به چیزهای دیگه فکر نمیکردم. ولی داشتم در مورد چشمهاش میگفتم. در ظاهر مرد جوونیه، آدمی که هیچوقت پیر نمیشه، ولی چشمهاش پیرند.»
«تام، تو گفتی اون یه باسکیه.»
«درسته.»
«یه عقیدهایی وجود نداره که میگه احتمالا باسکیها از نسل کرومانیون هستند؟»
«کم کم فکر میکنم که اون این طوریه.»
«ولی بهش فکر کن ... بیست هزار سال!»
بوید گفت: «آره، میدونم.»
* * *
وقتی بوید به پای مسیری رسید که به غار منتهی میشد، صدای نواختن فلوت را شنید. نتها ناهموار بودند و میان باد از هم گسیخته میشدند. پیرنه در مقابل آسمان مرتفع و آبی قد کشیده بود.
بوید بطری شراب را محکمتر زیر بغل فشرد و شروع به بالا رفتن کرد. زیر پایش سرخی سقفهای دهکده بودو قهوهای خشکیدهی پاییزی که در امتداد دره گسترده بود. فلوت زدن ادامه پیدا کرد و همان طور که باد بازی بازی کنان آن را میکشید، افت و خیز پیدا کرد.
لوییس چهار زانو جلوی چادر مندرس نشسته بود.
وقتی بوید را دید، فلوت را روی زانو گذاشت و منتظر ماند.
بوید کنار او نشست و بطری را به دستش داد. لوییس بطری را گرفت و مشغول درآوردن چوب پنبه شد.
گفت: «شنیدهام که برگشتی. سفر چطور بود؟»
بوید گفت: «خوب بود.»
لوییس گفت: «پس حالا میدونی.»
بوید سرش را تکان داد و گفت: «فکر کنم خودت میخواستی که بفهمم. چرا باید همچین چیزی بخوای؟»
لوییس گفت: «سالها طولانی شدهاند. این بار سنگینه. تنها بودن خیلی سخته.»
«تو تنها نیستی.»
لوییس گفت: «وقتی کسی تو رو نمیشناسه، تنهایی. حالا تو اولین کسی هستی که واقعا من رو میشناسه. همین برای مدتی این بار سنگین رو سبک میکنه. همین که بری، میتونم دوباره این بار رو بردارم. و یه چیزی هم هست ...»
«هان، چیه لوییس؟»
«گفتی وقتی تو بری دیگه کسی در کار نخواهد بود. معنیاش اینه که ...»
«اگر چیزی که میخوای بگی اینه که من خبرش رو پخش کردم، خوب نه، این کار رو نکردم. مگر این که خودت بخوای. من به این که بعد از خبردار شدن دنیا چه بلایی سر تو میاد فکر کردهام.»
«من راههای دفاعی خاصی دارم. اگر نتونی از خودت دفاع کنی، نمیتونی مثل من عمر دراز داشته باشی.»
«چه جور دفاعهایی؟»
«دفاع. فقط همین.»
«متاسفم اگر فضولی کردم. یه چیز دیگه هم هست. اگر خودت میخواستی من بدونم، ریسک بزرگی کردی. خوب، اگر چیزی اشتباه پیش میرفت، اگر تو پیدا کردن مغاک شکست میخوردم ...»
«اوایل فکر میکردم احتیاجی به مغاک نیست. فکر میکردم شاید خودت بتونی حدس بزنی.»
«میدونستم یه جای کار ایراد داره. ولی این که حتا اگر حدس هم میزدم، نمیتونستم به خودم اعتماد کنم خیلی عصبانی کننده است. خودت میدونی که باعث عصبانیه لوییس. و اگر مغاک رو پیدا نمیکردم ... میدونی، پیدا کردنش فقط شانس محض بود.»
«اگر پیداش نمیکردی، منتظر میموندم. یه زمان دیگه، یه سال دیگه، شخص دیگهای میاومد، یه اتفاق دیگه میافتاد. چیز دیگهای که خودم رو باهاش لو بدم.»
«میتونستی بهم بگی.»
«یعنی به همین راحتی؟»
«منظورم همین بود. البته حرفت رو باور نمیکردم. نه اون اوایل.»
«نمیفهمی؟ نمیتونستم بهت بگم. این اختفا حالا جز زندگی من شده. یکی از همون راههای دفاعی که حرفش رو زدم. اصلا نمیتونستم خودم رو وادار کنم به تو یا به هر کس دیگهای بگم.»
«چرا من؟ چرا این همه سال صبر کردی تا من از راه برسم؟»
«من منتظر نبودم بوید. تو زمانهای متفاوت، آدمهای متفاوتی بودند. هیچ کدومشون به نتیجه نرسیدند. باید درک کنی که باید کسی رو پیدا میکردم که قدرت مواجه شدن با این رو داشته باشه. نه کسی که دیوانهوار فریاد سر میده و پا به فرار میذاره. میدونستم تو فریاد زنان فرار نمیکنی.»
بوید گفت: «من وقت داشتهام تا روش فکر کنم. باهاش کنار اومدهام. میتونم این حقیقت رو قبول کنم، ولی نه چندان خوب، فقط یه زحمت. لوییس، توضیحی داری؟ چطوریه که تو این قدر با باقی ما تفاوت داری؟»
«اصلا نمیدونم. حتا ذرهای خبر ندارم. یک بار، فکر کردهام باید افراد دیگهای مثل من باشند و دنبالشون گشتم. هیچکسی رو پیدا نکردم. دیگه هم نگشتم.»
چوب پنبه بیرون آمد و او بطری را به دست بوید داد. بعد با لحن استواری گفت: «اول تو.»
بوید بطری را بلند کرد و نوشید. بعد آن را به دست لوییس داد. همان طور که لوییس مینوشید، بوید او را تماشا کرد. همان طور که نگاه میکرد به این فکر افتاد که چطور امکان دارد اینجا نشسته باشد و با مردی که بیست و دو هزار سال زندگی کرده و جوان مانده بود حرف بزند. گلویش به نشانهی قبول نکردن این حقیقت تنگ شد، ولی باید واقعیت داشته باشد. استخوان کتف، آن میزان اندک از مواد ارگانیک باقیمانده در رنگدانهها که بیست و دو هزار ساله تخمین زده شده بود. در مورد این که اثر انگشتهای روی رنگ با اثر انگشتهای روی شیشه جور بودند، شکی وجود نداشت. در واشنگتن مسئلهای را مطرح کرده بود و امیدوار بود مدرکی از کلک و حقه وجود داشته باشد. پرسیده بود امکان دارد که رنگدانههای باستانی، رنگ استفاده شده توسط نقاش ماقبل تاریخ، مرطوب شده، اثر انگشتها روی آن فشرده شده و بعد دوباره درون مغاک قرار داده شده باشد؟ جوابش این بود که چنین چیزی غیرممکن است. هر جور مرطوب کردن رنگدانهها، حتا اگر ممکن بود، در آنالیز نمایان میشد. چنین موردی وجود نداشت و رنگدانهها متعلق به بیست و دو هزار سال قبل بودند. شکی وجود نداشت.
بوید گفت: «خیلی خوب کرومانیون، بگو چطور این کار رو کردی. چطور آدمی میتونه به اندازهی تو دوام بیاره؟ صد البته که پیر نشدی. بدنت بیماری رو قبول نمیکنه. ولی حدس میزنم تو در مقابل خشونت یا تصادف مقاوم نیستی. تو توی دنیای خشنی زندگی کردهای. چطور آدمی میتونه برای دویست قرن از خشونت و تصادف دوری کنه؟»
لوییس گفت: «اون اوایل موقعیتهایی بود که به زنده نبودن نزدیک شدم. برای مدتهای مدید، نمیدونستم چی هستم. درسته، عمرم طولانیتر بود، از همه جوونتر مونده بودم. با این حال حدس میزنم موضوع رو تا وقتی که دیدم تمامی افرادی که در زندگی اولیهام میشناختم مدتهاست مردهاند، متوجه نشده بودم. اون وقت فهمیدم که با بقیه فرق میکنم. همزمان بقیه هم متوجه شدهاند که من متفاوتم. به من شک کردند. بعضیهاشون ازم متنفر شدند. بقیه فکر کردند من یه جور روح شیطانی هستم. مجبور شدم از قبیله فرار کنم. تبدیل به مطرودی آواره شدم. همون موقع بود که قوانین زنده موندن رو یاد گرفتم.»
«و اون قوانین؟»
«شکل سادهای رو حفظ میکنی. خودت رو تابلو نمیکنی. هیچ توجهی به سمت خودت جلب نمیکنی. رفتاری بزدلانه نمایش میدی. هیچوقت شجاعت به خرج نمیدی. هیچ ریسکی نمیپذیری. میذاری بقیه کارهای سخت رو انجام بدند. هیچوقت داوطلب نمیشی. پنهانی جابهجا میشی و فرار میکنی و پنهان میشی. پوستی میسازی که کلفت باشه. این که بقیه چه فکری در موردت میکنند، یه پول سیاه هم برات نمیارزه. تمامی خصوصیات ویژه و هشیاری اجتماعیات رو مخفی میکنی. وفاداریت به یه قبیله یا یه گروه آدم یا یه کشور رو از بین میبری. تو یه میهن پرست نیستی. تو تنهایی و فقط برای خودت زندگی میکنی. تو یه مشاهدهگری، که هیچوقت توی ماجرا شرکت نمیکنه. تو از حاشیهی هر چیزی سریع رد میشی. و اون قدر خودمحور میشی که کم کم باورت میشه هیچ انتقادی بهت وارد نیست، که داری به منطقیترین روشی که هر آدم میتونه زندگی میکنی. چند وقت پیش به رُنسسوالس رفته بودی، یادته؟»
«آره. گفتم که اونجا بودم. تو هم گفتی که در موردش شنیدی.»
«در موردش شنیدهام. روزی که اون اتفاق افتاد، اونجا بودم. پونزدهم آگوست ۷۷۸. یه شاهد بودم، نه یه شرکت کننده در ماجرا. یه حروم زادهی کوچولوی بزدل که دنبال گروه نجیبزادههای گاسکانی که خدمت شارلمانی رسیدند چسبیده بود. گاسکانیها، یا جهنم. این اسم براشون خیلی تجملیه. اونها باسکی بودند، خون خالص و ساده. بیرحمترین انسانهایی که تا به حال روی زمین نفس کشیدهاند. شاید بعضی از باسکیها شریف باشند، ولی این گروه این طور نبود. از آن جور جنگجوهایی که با فرانکیها رو در رو میشوند نبود. اونها توی گذرگاه پنهون شدند و تخته سنگها رو روی سر تمامی اون شوالیههای قدرتمند انداختند. ولی این شوالیهها نبودند که براشون جالب بود. بلکه صف ارابهها براشون جالب بود. اونها برای جنگیدن یه جنگ یا انتقام کار اشتباهی نیومده بودند، اومده بودند غارتگری. گرچه این کار فایدهی کمی براشون داشت.»
«چرا این رو میگی؟»
لوییس گفت: «چون همین طوری بود. اونها میدونستند وقتی گروه محافظین پشتی ظاهر نشه، باقی ارتش پرانکی بر میگرده و تحمل چنین چیزی رو نداشتند. اونها مهمیزهای طلایی، زره و لباسهای مجلل و کیسههای پول شوالیههای مرده رو درآوردند و همه رو سوار ارابهها کردند و رفتند. چند مایل اون طرفتر، در میان کوهستان پناه گرفته و مخفی شدند. توی درهی عمیقی که فکر میکردند اونجا در امان هستند. ولی حتا اگر پیداشون میکردند،چیزهایی تو مایههای برج و بارو هم داشتند. نیم مایل یا کمی بیشتر پایینتر از جایی که اتراق کرده بودند، دره باریک شده و پیچ تندی پیدا میکرد. اون جا تخته سنگهای زیادی سقوط کرده بود و سنگری ساخته بود که میتونست به دست تعداد اندکی در مقابل هر حملهای که به اونجا بشه، مقاومت کنه. تا اون موقع، من خیلی دور شده بودم. حس میکردم چیزی ایراد داره، میدونستم چیزی شدیدا ناخوشایند در حال وقوعه. این هم یکی دیگه از موضوعات زنده موندنه. یه جور حواس خاص رو پرورش میدی. یاد میگیری دردسر رو قبلتر از زمانش بو بکشی. بعدها شنیدم چه اتفاقی افتاد.»
بطری را بلند کرد و یک بار دیگر نوشید. بعد آن را به دست بوید داد.
بوید گفت: «من رو منتظر نگه ندار. بگو چه اتفاقی افتاد.»
لوییس گفت: «شب طوفان شد. یکی از همون طوفان و تندرهای یک دفعهای و تند تابستونی. این دفعه رگبار گرفت. گاسکانیهای شجاع و هم خون من تا آخرین نفر مردند. این بهای شجاعته.»
بوید کمی نوشید، بطری را پایین آورد و آن را چسبانده به سینه در آغوش گرفت.
بوید گفت: «تو این رو میدونی. هیچ کس دیگهای نمیدونه. شاید هیچ کس تا به حال به این فکر نیفتاده باشه که چه بلایی سر گاسکانیهایی که دماغ شارلمانی رو به خاک مالیدند اومد. باید چیزهای دیگهای هم بدونی. یا مسیح، مرد، تو یه تاریخ زندهای. تو فقط به این منطقه نچسبیده بودی.»
«نه. گاهی وقتها جابهجا میشدم. پای بند شدن نداشتم. چیزهای زیادی برای دیدن وجود داشت. باید دائم سفر میکردم. نمیتونستم مدت زمان زیادی جایی بمونم، وگرنه معلوم میشد که پیر نمیشم.»
بوید گفت: «تو در زمان طاعون سیاه زندگی کردی، تو لژیونهای رومی رو دیدی. خبرهای دست اولی از آتیلا شنیدی. زمان جنگهای صلیبی، پنهان این طرف و آن طرف خزیدی. توی خیابونهای آتن باستانی راه رفتی.»
لوییس گفت: «آتن نه. به دلیلی آتن هیچوقت با سلیقهام جور نبود. مدت زمانی رو توی اسپارتا گذروندم. باید بگم که اسپارتا واقعا خاص بود.»
بوید گفت: «تو آدم تحصیل کردهای هستی. کجا به مدرسه رفتی؟»
«مدتی توی پاریس، توی قرن چهاردهم. بعدا توی آکسفورد. بعدها توی جاهای دیگه. با اسمهای متفاوت. سعی نکن ردم رو توی مدارسی که توشون تحصیل کردم پیدا کنی.»
بوید گفت: «میتونی یه کتاب بنویسی. رکورد فروش رو میتونه بشکنه. میتونی یه میلیونر باشی. یه کتاب، و میتونی میلیونر بشی.»
«نمیتونم میلیونر باشم. نباید جلب توجه کنم و میلیونرها جلب توجه میکنند. من طرفداری ندارم. هیچوقت طرفداری نداشتهام. این گنجیه که یه فراری همیشه براش ارزش قائله. اینجا و اونجا پول به دست آوردهام. بدون مشکلی زندگی رو گذروندهام.»
بوید به خودش گفت که حق با لوییس است. او نمیتوانست یک میلیونر باشد. نمیتوانست یک کتاب بنویسد. به هیچ طریقی نمیتوانست آدم مشهوری باشد، به هیچ نحوی نمیشد جلب نظر کند. در هر حال میبایست معمولی و دائما ناشناخته بماند.
او گفته بود، قوانینِ اولیهی نجات یافتن. و این هم بخشی از آن بود، گرچه تمامی آن نبود. او به هنر بوکشی دردسر اشاره کرده بود، توانایی احساس اتفاقی در شرف وقوع. تازه چیزهای دیگری هم در کار بود، چیزهایی مثل هوشمندی، دانایی خیابانی، بدبینیای که شخص در طول سالیان کسب میکند، تخصص، توانایی قضاوت یک شخصیت، بینشی در مورد واکنشهای انسانی، کمی آگاهی در مورد استفاده از قدرت، قدرت از هر نوعی، قدرت اقتصادی، قدرت سیاسی، قدرت مذهبی.
با خودش فکر کرد این مرد هنوز یک انسان است، یا در طول این بیست هزار سال، تبدیل به چیزی ماورای انسان شده است؟ آیا آن گام حیاتی را برداشته بود که میتوانست او را به فراتر از آدمیت رسانده و تبدیل به پادشاه آن موجودی کند که بعد از انسان از راه میرسید؟
بوید گفت: «یک چیز دیگر. چرا آن نقاشیهای دیزنی؟»
لوییس برایش گفت: «آنها کمی بعدتر از سایر نقاشیها کشیده شدند. من بعضی از اولین نقاشیهای درون غار را کشیدم. خرس ماهیگیر کار من است. من در مورد مغاک میدانستم. آن را پیدا کردم و چیزی نگفتم. دلیلی برای این که آن را سری نگه دارم وجود نداشت. فقط یکی از آن چیزهایی بود که آدم پیش خودش نگه میدارد تا به نظر خودش موجود خاصی شود. من چیزی میدانم که تو نمیدانی ... از این مسخره بازیها. بعدها برای نقاشی کردن مغاک برگشتم. نقاشی غار دیگر زیادی جدی بود. یک جور جادوی واقعا احمقانه. به خودم گفتم نقاشی باید برای تفریح باشد. بنابراین بعد از رفتن قبیله برگشتم و فقط محض شوخی نقاشی کردم. به نظرت چطور رسید بوید؟»
بوید گفت: «هنر واقعا خوبی بود.»
«میترسیدم مغاک را پیدا نکنی و نمیتوانستم کمکت کنم. میدانستم شکافهای روی دیوار را دیدهای؛ یک روز موقعی که آنها را تماشا میکردی دیدمت. روی این که آنها را به یاد بیاوری حساب کردم. و روی این که اثر انگشتها را ببینی و فلوت را پیدا کنی حساب کردم. البته همهاش خوش شانسی محض بود. وقتی رنگ را با آن اثرهای انگشت و فلوت آنجا رها کردم، چیز خاصی در ذهن نداشتم. البته فلوت، نشانهی نهایی بود و امیدوار بودم حداقل کنجکاو شوی. ولی نمیتوانستم مطمئن باشم. وقتی آن شب غذا خوردیم، همین جا کنار آتش، به مغاک اشارهای نکردی و میترسیدم موفق نشده باشی. ولی وقتی با بطری فرار کردی و آن را پنهانی بردی، فهمیدم که موفق شدهام. و حالا سوال اصلی. آیا دنیا را به نقاشیهای درون مغاک راه میدهی؟»
«نمیدانم. باید در موردش فکر کنم. نظر خودت در مورد این مسئله چیست؟»
«کاملا ترجیح میدهم که این کار را نکنی.»
بوید گفت: «باشه. حداقل فعلا نه. چیز دیگری هست که از دستم بر بیاید؟ چیزی که بخواهی؟»
لوییس گفت: «تو بهترین کار ممکن را کردهای. تو میدانی من کی هستم، چی هستم. نمیدانم چرا این قدر برایم اهمیت دارد، ولی این طوری است دیگر. فکر کنم یک جور مسئلهی هویتی است. وقتی بمیری، که امیدوارم نسبت به الان خیلی دور باشد، بعد، یک بار دیگر، کسی نیست که بداند. ولی این آگاهی که یک انسان میدانست، و مهمتر از آن، درک میکرد، در خلال قرنها به من نیرو خواهد داد. یک دقیقه ... چیزی برایت دارم.»
او برخاست و به درون چادرش رفت، بعد با یک برگه کاغذ برگشت و آن را به دست بوید داد. یک جور نقشهی توپوگرافیک بود.
لوییس گفت: «رویش ضربدر زدهام تا نقطه را مشخص کنم.»
«کدام نقطه؟»
«جایی که گنجینهی رُنسسوالسِ شارلمانی را پیدا خواهی کرد. ارابهها و گنجینه با سیل به انتهای دره رانده شدند. پیچ دره و سنگر صخرهای که برایت گفتم راهشان را سد کردند. آنها را آنجا، احتمالا زیر لایهای ضخیم از خرده سنگ و خاک پیدا خواهی کرد.»
بوید با حالتی پر سوال سرش را از روی نقشه بلند کرد.
لوییس گفت: «ارزش دنبال کردن را دارد. به علاوه، یک بررسی دیگر برای روشن کردن اعتبار داستان من به وجود میآورد.»
بوید گفت: «من حرفت را باور میکنم. به مدرک بیشتری احتیاج ندارم.»
لوییس گفت: «اوه، باشه، ولی ضرری که ندارد! و حالا، وقت رفتنه.»
«وقت رفتنه! ما کلی حرف برای زدن داریم!»
لوییس گفت: «شاید بعدا. هر از گاهی با هم برخورد خواهیم کرد. حواسم هست که حتما این طور بشود. ولی حالا وقت رفتن است.»
او از مسیر پایین رفت و بوید همان طور نشسته، رفتن او را تماشا کرد.
بعد از چند قدم، لوییس متوقف شد و تا نیمه به سمت بوید برگشت.
در مقام توضیح گفت: «به نظر من، همیشه وقت رفتن است.»
بوید ایستاد و پایین رفتن او به سمت دهکده را تماشا کرد. در مورد این پیکر حس خاصی از تنهایی وجود داشت ... حسی از تنهاترین مرد جهان.
پانویسها
[۱] محل یکی از پیچیدهترین غارها در جنوب فرانسه است که به دلیل غارنگاریهای آن شهرت دارد. غارهای اصلی در نزدیکی دهکدهی Montignac قرار دارند. این غارها شامل چند تا از مشهورترین هنرهای عصر دیرین سنگی هستند که قدمت آنها به پانزده تا سیزده هزار سال قبل از میلاد مسیح میرسد.
این نقاشیها بیشتر شامل تصاویری واقعگرایانه از حیوانات عظیم الجثه مثل aurochs است که از روی مدارک فسیل شناختی، مشخص شده در آن دوره در همان منطقه زندگی میکردهاند. این منطقه در سال ۱۹۲۷ به لیست مناطق میراث جهانی یونسکو اضافه شد.
[۲]F Lyall
[۳].Gavarnie: منطقهای از Hautes-Pyrénées در جنوب غربی فرانسه است.
[۴]Azilian
[۵]Roncesvallesدهکدهای کوچک در شمال اسپانیا و بخشی از استان Navarre است؛ این دهکده در کنار رود کوچک Urrobi در ارتفاع ۹۰۰ متری از سطح دریا، در میان کوههای پیرنه و در فاصلهی پنج مایلی مرز فرانسه واقع شده است. جمعیت آن در سال 2007 فقط ۲۷ نفر بوده است.
[۶]Gascons گاسکانی منطقهای در جنوب غربی فرانسه است که قبل از انقلاب فرانسه یکی از استانهای آن محسوب میشد. این منطقه در حال حاضر میان منطقهی Aquitaine و منطقهی Midi-Pyrénées تقسیم شدهاست.
[۷] Charlemagne شارلمانی (به مفهوم شارل کبیر، ۷۴۲-۷۴۷) پادشاه فرانسه از سال ۷۶۸ تا زمان مرگش بود. او حوزهی سلطنت فرانسه را تبدیل به امپراتوری فرانسه که از غرب تا مرکز اروپا کشیده میشد، کرد. در طول دورهی حکومتش، او ایتالیا را فتح کرده و در ۲۵ دسامبر سال ۸۰۰ توسط پاپ لئوی سوم تاجگذاری شد. دورهی سلطنت او مصادف با رنسانس کارولینگی، احیای هنر، مذهب و فرهنگ بود.