گمان میکنم، میتوانم ادعا کنم که همیشه به دنیا ظنین بودهام. فکر میکردم دنیا دروغی پست و تقلبی است که تنها مانند سرپوشی بد برای چیزی عمیقتر، مرموزتر و بیاندازه عجیبتر میماند. به این طریق، مثل این بود که از قبل حقیقت را بدانم. ولی فکر میکنم دنیا همیشه همین طور بوده است و حتی حالا هم که واقعیت را میدانم، همان طور که تو اگر این را میخوانی خواهی دانست عزیزم، دنیا هنوز در نظرم پست و تقلبی است. دنیایی متفاوت و دروغی متفاوت ولی هنوز همان احساس را دارم.
آنها میگویند این هم حقیقت و من میگویم همش همین هست؟ و آنها میگویند تاحدی، خیلی زیاد. تا آنجا که ما میدانیم.
بگذریم. سال 1977 بود و تنها آشنایی من با کامپیوتر در خریدن یک ماشین حساب بزرگ و گرانقیمت خلاصه میشد. البته بعد راهنمای همراهش را گم کردم و دیگر نمیدانستم چه قابلیتهایی دارد. میتوانستم جمع ببندم، کم کنم یا اعداد را در هم ضرب و تقسیم کنم و خیلی هم سپاسگزار بودم که نیازی به سینوس و کسینوس گرفتن ندارم یا لازم نیست تانژانت فلان زاویه را بگیرم، تابع گراف بکشم یا هر کار دیگری را انجام دهم که آن ماشین مکانیکی تواناییش را داشت. آخر بعد از اینکه ن.ه.س[1]. کارم را نپسندید، من به عنوان حسابدار یک انبار کوچک فرش مشغول به کار شدم. محل کارم در ادور[2] ، شمال لندن و نرسیده به لاین شمالی� [3]بود و زمانی که تمام دنیا ذوب شد و قطره قطره به پایین چکید، من پشت میزم، در انتهای انبار نشسته بودم.
راست میگویم. مانند این بود که دیوارها، سقف، تختههای فرش و اخبار «تقویم بی مرز دنیا[4]»� همه از موم درست شده باشند. آنها جاری شدند و قطره قطره با هم به حرکت در آمدند تا همه جا پخش شوند. من میتوانستم خانهها، آسمان، ابرها و در پشت آن جاده را ببینم و بعد همان هم پخش شد و از بین رفت. در پشت آنها تنها تاریکی بود.
من در گودال دنیا ایستاده بودم. گودالی عجیب با رنگهای روشن که میچرخیدند و داخل گودال را پر میکردند ولی حتی به بالای کفشهای چرمی و قهوهای من نمیرسیدند. (من پاهایی مثل جعبه کفش دارم. باید چکمههای مخصوصی برایم دوخته شوند. اندازه یک دنیا پولش را میدهم.) گودال نوری عجیب به بالا فرستاد.
اگر در افسانهای این را میخواندم، هیچ وقت باورش نمیکردم. بعد هم شک میکردم که نکند به من مواد دادهاند یا اینکه رویا میبینم. ولی در واقعیت، به جهنم، اتفاق افتاده بود. من به تاریکی خیره شدم و بعد از اینکه اتفاقی نیافتاد، چلپ چلوپ کنان شروع به راه رفتن در دنیای مایع کردم و فریاد زدم تا شاید کسی پیدا شود.
چیزی جلوی من سوسو زد.
صدایی گفت: «سلام.» لهجهاش آمریکایی بود ولی لحنی عجیب داشت.
گفتم: «سلام.»
سوسو زدنها تا مدتی ادامه یافت و بعد تبدیل به مردی شد که لباسی هوشمندانه پوشیده بود و عینکی کلفت با قاب عاج بر چشم داشت.
او گفت: «تو مرد بسیار بزرگی هستی. این را میدانستی؟»
معلوم است که میدانستم. من 19 سال داشتم و قدم تقریبا به هفت پا میرسید. انگشتانم مثل موز بودند. بچهها از من میترسیدند. به نظر نمیرسید تولد 40 سالگیام را ببینم: مردم دوست دارند من زود بمیرم.
پرسیدم: «چه خبر است؟ میدانی؟»
او گفت: «موشکهای دشمن یک واحد پردازش را از بین بردهاند. دویست هزار آدم که موازی هم قرار گرفته بودند مثل گوشت مرده، تکه تکه شدند. البته ما یک نسخه ی پشتیبان داریم و در زمان کمی دوباره درستش میکنیم تا کارش را از سر گیرد. تو تنها برای چند نانو ثانیه اینجا آزادانه شناور هستی. در این مدت ما دوباره لندن را راه میاندازیم.»
من که از حرفهای او چیزی دستگیرم نشده بود، پرسیدم: «تو خدایی؟»
او گفت: «بله. نه. در حقیقت نه. به هر حال آن چیزی که در ذهن توست، نیستم.»
و بعد، دنیا ناگهان چرخید و من خود را در حال کار یافتم. برای خودم یک فنجان چای ریخته بودم و حسی عجیب داشتم چون تمام مدت میدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. برای بیست دقیقه این احساس با من بود و میدانستم که افراد چه چیز خواهند گفت یا چه انجام خواهند داد. بعد ماجرا تمام شد و زمان دوباره به صورت عادی گذشت. ثانیهها پشت سر هم میآمدند، درست مثل اینکه برای این کار ساخته شده باشند.
ساعتها گذشتند و روزها و سالها.
من کارم را در شرکت فرش از دست دادم و شغلی دیگر به عنوان حسابدار شرکت فروش ماشینهای بازرگانی پیدا کردم. در آن زمان با دختری به نام سندرا [5]که در استخر شنا ملاقات کرده بودم، ازدواج کردم و دو بچه هم داشتیم و هر دوی آنها اندازههایی کاملا عادی داشتند. تا آن زمان فکر میکردم که پیوندمان آنقدر محکم است که تاب همه مشکلات را میآورد ولی این طور نبود و او با بچهها مرا ترک کرد. آن موقع من 20 سال داشتم و سال 1986 بود. دوباره کارم را عوض کردم و این بار در قسمت فروش کامپیوتر خیابان تاتنهام کورت [6]استخدام شدم و معلوم شد که در انجام آن کار خیلی استعداد دارم.
کامپیوترها را دوست داشتم.
از نحوه کارشان خوشم میآمد. دوران هیجان انگیزی بود. اولین محموله AT هایمان را به یاد میآورم. بعضی از آنها 40 مگابایت هارد داشتند... خب، آن موقع سریع تحت تاثیر قرار میگرفتم.
من هنوز در ادور زندگی میکردم و مجبور بودم برای کار تا لاین شمالی بروم. یک عصر در مترو و در حال بازگشت به خانه بودم. تازه از ایوستون[7] گذشته بودیم و نصف مسافران پیاده شده بودند، من از بالای روزنامه ایونینگ استاندارد (Evening Standard) به مردم نگاه میکردم و با خود فکر میکردم که آنها چه کسانی هستند و باطن واقعیشان چیست. آن دختر لاغر و سیاه که با جدیت چیزهایی در دفترچه یادداشتش مینویسد، آن خانم مسن با کلاه مخملی سبزش، دخترک و سگش یا آن آقای ریشو و کلاه عمامه شکلش... اینها کیستند ؟
و بعد مترو در تونل ایستاد.
به هرحال از نظر من این اتفاق افتاد: فکر کردم مترو ایستاده است. همه چیز بسیار ساکت شده بود.
و بعد ما از ایوستون رد شدیم و نصف مسافرها پیاده شدند.
و بعد ما از ایوستون رد شدیم و نصف مسافرها پیاده شدند. زمانی که مترو در تونل ایستاد من به بقیه نگاه میکردم و به باطن و درون اصلی آنها فکر میکردم. و همه چیز بسیار ساکت شد.
بعد آنقدر همه چیز سریع گشت که من تصور کردم واگن دیگری به ما برخورد کرده است.
و بعد ما از ایوستون رد شدیم و نصف مسافرها پیاده شدند. مترو در تونل ایستاد و همه چیز...
�(صدایی در اعماق ذهنم گفت، خدمات عادی به زودی راه خواهند افتاد.) و این دفعه که مترو آهسته آهسته به ایوستون نزدیک شد خیال کردم دیوانه شدهام: فکر کردم روی یک نوار ویدیویی دائم به عقب و جلو برده میشوم. میدانستم که همه اینها اتفاق میافتد ولی هیچ کاری از دستم بر نمیآمد تا جلوی این اتفاقات را بگیرم و از شرشان راحت شوم.
دختر سیاه که کنارم نشسته بود پیغامی به من داد. روی آن نوشته بود ما مردهایم؟
لرزیدم. من چه میدانستم. ولی مرگ هم میتوانست توجیه خوبی باشد.
بعد همه چیز سفید شد.
زمینی زیر پایم حس نمیکردم و چیزی بالای سرم نبود. انگار فاصلهها و گذشت زمان وجود نداشت. من در مکانی سفید بودم و البته تنها هم نبودم.
مرد، عینکی کلفت با قاب عاجی به چشم داشت و لباسی مثل ارمنیها پوشیده بود. او گفت: «بازم تو؟ مرد گنده، همین الان با تو حرف زدم.»
گفتم: «فکر نکنمها.»
«نیم ساعت پیش. وقتی که موشک برخورد کرد.»
«آن موقع در شرکت فرش؟ آن که سالها پیش بود.»
«حدودا سی و پنج دقیقه قبل. از آن موقع به بعد همه سریع کار میکنند تا خرابیها تعمیر شوند. در همین حال به دنبال راه حلهایی هم گشتهایم.»
پرسیدم: «کی موشکها را فرستاد؟ شوروی؟ ایرانیها؟»
گفت: «بیگانهها.»
«شوخی میکنی؟»
«نه تا آنجا که میدانیم. حدود دویست سال است که گشتیهای سریعمان را بیرون میفرستیم. انگار چیزی یکی از آنها را دنبال کرده. وقتی که اولین موشک فرود آمد این موضوع را فهمیدیم. بیست دقیقه است که نقشه انتقام را کشیدهایم و دارد عمل میکند. برای همین است که فعالیتهایمان را بیشتر کرده ایم. این طور به نظر رسید که این دهههای آخر بسیار سریع سپری شده اند؟»
«آره. فکر کنم.»
«همین است دیگر. میخواستیم هنگام پردازش یک واقعیت مجازی عمومی هم برقرار کنیم. برای همین همه چیز خیلی سریع گذشته است.»
«خب، میخواهید چه کار کنید؟»
«جواب حملهشان را خواهیم داد. از روی هستی محوشان میکنیم. البته کمی طول خواهد کشید. الان دستگاهش را نداریم. باید آن را بسازیم.»
سفیدی محو میشد و جایش را به صورتی تیره و قرمزی مبهم میداد. من برای اولین بار چشمانم را باز کردم.
همه چیز چشم را میزد. دنیا لولههای عجیب و تاریکی بود که در هم میپیچیدند. این منظره در ذهن هیچ کس نمیگنجد. اصلاً معنی نداشت. درک همه اتفاقها غیرممکن بود. با این حال حقیقت داشت و مانند کابوسی وحشتناک میمانست. البته تنها برای سی ثانیه طول کشید که هر یک ثانیه به اندازه ابدیتی کوتاه، بود.
و بعد ما به ایوستون رسیدم و نصف مسافرها پیاده شدند...
من مشغول صحبت با دختر سیاهی که دفترچه یادداشت داشت، شدم. اسم او سوزان (Susan) بود و دو هفته بعد با تمام وسایلش به خانه من آمد.
زمان، پر سر و صدا میگذشت. حدس میزنم به آن حساس شده بودم. شاید میدانستم دنبال چه چیزی میگردم... میدانستم چیزی هست که دنبال آن بگردم با اینکه نمیدانستم چیست.
یک شب مرتکب اشتباهی شدم و بعضی اعتقاداتم را به سوزان گفتم... راجع به همین موضوع که چطور همه اینها تقلبی است، اینکه در حقیقت فقط جایی آویزانیم و سیمهایی به ما متصل هستند تا نقش بخشهای پردازش مرکزی را بازی کنیم یا فقط چیپهای حافظه برای کامپیوترهایی به بزرگی زمین، باشیم. به او گفتم که توهمی رضایتبخش به ما میخورانند تا خوشحال باشیم. در این حالت به ما اجازه میدادند توسط بخش بسیار کوچک مغزمان رویا ببینیم و آنها در بقیهاش اعداد و اطلاعات خود را ذخیره میکردند. به او گفتم: «ما حافظه هستیم. دقیقاً همین، حافظه.»
او با صدایی لرزان گفت: «تو که واقعا این مزخرفات را قبول نداری؟ همهاش داستان است.»
زمانی که عشق بازی میکردیم، او همیشه میخواست خشن باشم ولی من جرأت نداشتم. من نیروی خود را نمیدانستم و خیلی ناشی بودم. نمیخواستم او را اذیت کنم. چون نمیخواستم او ناراحت شود، دیگر نظر و فکرهایم را به او نگفتم.
اثری هم نداشت چون به هر حال او در تعطیلات آخر هفته از خانه من رفت.
دلم برایش تنگ شد.
لحظاتی که حس میکردم همه چیز تکراری ست، حالا باز هم پیش میآمدند. لحظات مثل لکنت زبان و سکسکه تکرار میشدند.
و بعد، یک روز صبح که بیدار شدم دوباره سال 1975 بود. من 16 سال داشتم و بعد از یک روز جهنمی، از مدرسه بیرون آمدم و به اداره استخدام نوآموزان ن.ه.س. که در خیابان چپل[8] و کنار یک خانه کباب بود، رفتم.
مامور ثبت نام گفت: «تو پسر گندهای هستی.» من خیال کردم او آمریکایی ست ولی خودش گفت که از کانادا میآید. او عینک کلفت با قابهای عاج به چشم داشت.
گفتم: «بله.»
«و میخواهی پرواز کنی؟»
گفتم: «بیشتر از هر چیز دیگر.» به نظر میآمد من دنیایی دیگر را به یاد میآورم که آنجا فراموش کرده بودم، میخواهم پرواز کنم و از یادآوری این موضوع آنقدر تعجب کرده بودم انگار اسم خودم را فراموش کرده باشم.
مرد عینک عاجی گفت: «خب، باید تعداد کمی قانون را زیر پا بگذاریم ولی تا چشم بر هم بزنی در آسمان خواهی بود.» و او واقعاً هم به گفتهاش عمل کرد.
اندک سالهای بعد بسیار سریع گذشتند. مانند این بود که تمام وقتم را در هواپیماهای مختلف گذرانده باشم. همیشه به زور خود را در اتاق خلبان میچپاندم، در صندلیهایی که اصلاً اندازهام نبود مینشستم و به سوییچهایی که برای انگشتان من بسیار کوچک بودند، تلنگر میزدم.
به من گواهینامه محرمانه دادند و بعد هم گواهینامه اصیل گرفتم که مدرک محرمانه در مقابل آن هیچ بود. آخر سر هم گواهینامه موفقیت� گرفتم. آن زمان که من خلبان بشقابهای پرنده و هواپیماهایی بودم که با نیرویی نامریی حرکت میکردند، این مدرک را حتی خود رییسم هم نداشت.
من چند بار دختری به نام سندرا را ملاقات کردم و بعد با هم ازدواج کردیم برای اینکه اگر ازدواج میکردیم میتوانستیم به محله متاهلها برویم و آنجا خانه نقلی و زیبایی، که نسبتاً مستقل بود، در نزدیکی دارتمور[9]� به ما دادند. ما هیچوقت بچهدار نشدیم. به من اخطار شده بود که ممکن است تابش پرتوها بر روی غدههایم اثر مخرب گذاشته باشند و در چنین شرایطی بچهدار شدن عقلانی نبود. در ضمن اصلاً مایل نبودم تا هیولاهایی مثل خودم تولید کنم.
سال 1985 بود که مرد عینک عاجی وارد خانهام شد.
آن هفته زنم به خانه مادرش رفته بود. اوضاع کمی وخیم شده بود و او برای همین از خانه رفت تا به قول خودش «جایی برای نفس کشیدن» پیدا کند. او میگفت من اعصابش را به هم میریزم ولی اگر من اعصاب کسی را خرد میکردم، آن شخص فقط خودم بودم. شاید دلیلش این بود که تمام این مدت میدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. نه فقط من: مثل اینکه همه میدانستند چه خواهد شد. انگار برای دهمین، بیستمین یا صدمین بار بود که مثل خوابگردها در زندگی مان راه میرفتیم.
من میخواستم به سندرا بگویم ولی از طرفی هم میدانستم که اگر دهانم را باز کنم او را از دست خواهم داد. به هر حال، همین حالا هم داشتم از دست میدادمش. برای همین بیخیال در صندلی راحتی لمیده بودم و «مترو[10]»� را از کانال چهار نگاه میکردم. در همان حال هم لیوانی چای مینوشیدم و به حال خود افسوس میخوردم.
مرد با عینک عاجیاش مثل صاحب خانهها وارد منزل من شد. او نگاهی به ساعتش انداخت.
بعد گفت: «خب، وقت رفتنه. تو خلبان چیزی مشابه 47 – PL خواهی بود.»
حتی افرادی که مدرک موفقیت داشتند، نمیتوانستند چیزی زیادی در مورد 47 – PL بگویند. من دوازده بار با یکی از آنها پرواز کردم. شکلش مثل فنجان چایی ست و انگار از فیلم جنگ ستارگان در آمده است.
پرسیدم: «نباید پیغامی برای سندرا بگذارم؟»
او به سادگی جواب داد: «نه. حالا روی زمین بنشین و نفسهای عمیق و منظم بکش. دم بازدم، دم بازدم.»
هیچ فکر جر و بحث یا سرپیچی به ذهنم خطور نکرد. روی زمین نشستم و به آرامی شروع کردم به نفس کشیدن. دم و بازدم و بازدم و دم و...
دم
بازدم
دم
سوزشی تند. این بدترین درد در تمام زندگیام بود. داشتم خفه میشدم.
دم
بازدم
من جیغ میکشیدم ولی میتوانستم صدای خودم را که اصلاً شبیه جیغ نبود؛ بشنوم. تنها چیزی که میشنیدم نالهای خفه و قل قل مانند بود.
دم
�
بازدم
مثل متولد شدن بود. اصلاً احساس خوبی نداشتم. تنها نفس کشیدن من را از این وضع نجات داد. از دست تمام دردها، تاریکی و حبابهای داخل ریههایم نجات یافتم و بعد چشمانم را باز کردم.
من روی دایرهای آهنی با قطر هشت پا دراز کشیده بودم. بدن عریان و خیسم با تودهای سیم محاصره شده بود. آنها مانند کرمهایی ترسو یا مارهایی که رنگشان از ترس روشن شده باشد، خود را جمع میکردند تا از من دور شوند.
من برهنه بودم. به بدن خود نگاه کردم. هیچ مو یا چروکی بر پوستم نبود. با خود فکر کردم که در اصل چند سال دارم؟ هجده؟ بیست؟ نمیتوانستم بگویم.
صفحهای شیشهای در کف دایره آهنی قرار داشت. صفحه جرقهای زد و زنده شد. من به مرد با عینک عاجیاش خیره شده بود.
او پرسید: «چیزی یادت میآید؟ در حال حاضر باید بتوانی اکثر خاطراتت را به یاد بیاوری.»
به او گفتم: «فکر کنم.»
او گفت: «تو در یک 47 – PL خواهی بود. همین تازگی ساختنش تمام شده. چیزهای زیادی را میبایست به منابع اولیه میرفت و باز میگشت. چند کارخانه تغییر یافت تا وسایل را بسازند. یک سری دیگر از آنها تا فردا آماده میشوند. ولی الان فقط یکی داریم.»
«پس اگر کار نکرد، افرادی به جای من خواهید داشت.»
گفت: «اگر تا آن زمان دوام بیاوریم. یک بمب باران موشکی دیگر، پانزده دقیقه پیش شروع شد و تقریباً تمام استرالیا را نابود کرد. پیشبینی میکنیم که این مقدمهای برای بمب باران اصلی باشد.»
«چی میاندازند؟ بمب اتمی؟»
«سنگ»
«سنگ؟»
«اوهوم. سنگ. شهاب آسمانی اما از نوع بزرگش. فکر کنیم اگر تا فردا تسلیم نشویم ماه را هم پرت کنند.»
«شوخی میکنی.»
«کاشکی میتوانستم.» و صفحه تاریک شد.
در همین بین دایره آهنی راهش را از میان سیمهای درهم و برهم و دنیایی از آدمهایی برهنه و خوابیده میپیمود. دایره از برجهای نوک تیز میروچیپ و سیلیکونهای مارپیچ که درخششی ملایم داشتند، عبور کرده بود.
47 - PL بالای کوهی آهنی انتظارم را میکشید. خرچنگهای کوچک و آهنی رویش جولان میدادند. آنها مشغول تمیز کردن و بررسی پیچ و مهرههای آن بودند.
من بر روی پاهایم که به اندازه تنه درخت بودند و هنوز میلرزیدند، وارد وسیله شدم، بر روی صندلی خلبان نشستم و از این که میدیدم هواپیما فقط مخصوص من ساخته شده، وحشت کردم. کشتی دقیقا اندازه من بود. کمربند صندلی ام را بستم. انگشتانم گرم میشدند. کابلها دور بازوانم پیچیدند. چیزی در انتهای ستون فقراتم فرو رفت و چیزهایی دیگر سر جای خود، به بالای سر من متصل میشدند.
تسلط من بر کشتی فضایی کاملا افزایش یافت. از بالا و پایین به همه جا، تحت زاویه 360 درجه، احاطه داشتم. در همان موقع در کابین نشسته بودم و کدهای پرواز را فعال میکردم.
مرد عینک عاجی از صفحهای کوچک در سمت چپم گفت: «شانس یارت باشد.»
«ممنون. میتوانم آخرین سوالم را بپرسم؟»
«چرا که نه.»
«برای چی من؟»
گفت: «خب، خلاصه جواب بدم... تو برای این کار طراحی شدهای. در مورد تو، طراحی انسان عادی را کمی پیشرفتهتر کردهایم. تو بزرگتری و خیلی هم سریعتر. تو سرعت پردازش بیشتر و زمان کمتری برای عکس العمل لازم داری.»
«من سریعتر نیستم. درسته که بزرگم ولی دست و پا چلفی هم هستم.»
او گفت: «نه در زندگی واقعی. آن فقط مال دنیا بود.»
و من بلند شدم.
اگر هم بیگانهای وجود داشت، من که ندیدمشان. ولی کشتی فضاییشان را دیدم. فضاپیمای آنها مانند قارچ یا جلبک دریایی میمانست. تمام آن جسم بزرگ و ساخته شده توسط موجودات زنده، سوسو میزد و به دور ماه میچرخید. کشتیشان مثل گیاهانی میمانست که روی کنده درخت رشد میکنند و نصف دیگرشان در آب فرو میرود. اندازه فضاپیما به بزرگی تاسمانیا بود.
ریشههایی پیچک شکل و چسبناک که دویست مایل طول داشتند، شهاب سنگهایی در اندازههای مختلف را به دنبال خود میکشیدند. این موجودات عجیب که مخلوطی از جانواران دریایی بودند مرا کمی به یاد مرد جنگی پرتغالی و دنباله لباسش که بر زمین کشیده میشد؛ میانداختند.
وقتی که حدود دویست هزار مایل دور شدم، آنها شروع کردند به پرتاب سنگ.
همان طور که با تعجب فکر میکردم مشغول چه کاری هستم، انگشتانم موشکهای دفاعی را آماده ساخته و یک هسته اصلی را هدف گرفته بودند. میدانستم که دنیا را نجات نمیدهم. آن دنیا رویا بود: یک سری صفر و یک. من کابوسی را نجات میدادم...
ولی اگر کابوس میمرد، رویا هم وجود نداشت.
زمانی دختری به نام سوزان وجود داشت. او را از زندگی روحواری که خیلی وقت پیش خاتمه یافته بود، به یاد میآوردم. با خود فکر میکردم که هنوز هم زنده است یا نه. (فقط چند ساعت گذشته بود؟ یا چند عمر؟) گمان کردم او باید جایی از کابلها آویزان بوده و هیچ چیز از هیولایی بدبخت که فکر میکند همه میخواهند به او صدمه بزنند، به یاد نداشته باشد.
آنقدر نزدیک شده بودم که میتوانستم سطح ناهموار موجود را ببینم. سنگها کوچکتر و هدفگیری دقیقتر میشد. سنگها تماس کوچکی با کشتی پیدا میکردند ولی من به سرعت از میان آنها ویراژ میدادم. قسمتی از وجودم صرفه جویی و اقتصاد جانور را تحسین میکرد: هیچ مواد منفجره گرانقیمتی برای خریدن و ساختن نمیخواستند. تنها از همان انرژی خوب و قدیمی جنبشی استفاده میکردند.
اگر یکی از آن سنگها به من میخورد، مرده بودم. به همین سادگی.
تنها راه برای دوری از آنها، جلو افتادن ازشان بود. برای همین با سرعت زیاد مسیرم را ادامه دادم.
هسته جانور به من خیره شده بود. مطمئن بودم که این یک نوع چشم است.
تقریبا صد یارد با هسته فاصله داشتم که موشکها را رها کردم. بعد مسیرم را ادامه دادم.
وقتی که جانور از درون منفجر شد، منظرهاش زیاد خارج از دیدرس نبود. انفجار مثل آتش بازی میمانست... زیبایی مهیبی داشت. و بعد، به جز رد محوی از تلالو و گرد و غبار، چیزی نمانده بود...
فریاد کشیدم: «موفق شدم! موفق شدم! به هر جون کندنی که بود، موفق شدم!»
صفحه مانیتور سوسو زد. عینکی با قاب عاجی به من خیره شده بود. دیگر چهرهای واقعی در پشت عینک وجود نداشت ولی پشت قاب اندکی نگرانی و علاقمندی موج میزد. او تصدیق کرد: «تو موفق شدی.»
پرسیدم: «حالا این را کجا فرود بیاورم؟»
او کمی تردید کرد و بعد گفت: «لازم به این کار نیست. ما آن را برای بازگشت طراحی نکردیم. تنها یک وسیله اضافی است که نیازی به آن نداریم. با شرایطی که منابع انرژی ما دارند، هزینه نگهداریاش خیلی زیاد است.»
«پس من چی کار کنم؟ من زمین را نجات دادم و حالا باید اینجا خفه شوم؟»
او سرش را به موافقت تکان داد: «دقیقاً همین طور است. بله.»
نورها محو میشدند. دستگاههای کنترل یکی پس از دیگری از کار میافتادند. من تسلط 360 درجهای بر کشتی را از دست دادم. تنها خودم، بسته شده بر یک صندلی، وسط ناکجا و در یک فنجان چای پرنده، تنها ماندم.
«چقدر وقت دارم؟»
«ما داریم تمام دستگاههایت را از کار میاندازیم ولی تو حداقل دو ساعت وقت داری. ما هوای باقی مانده را خالی نخواهیم کرد. این کار غیرانسانی ست.»
«می دانی، در دنیایی که من از آن میآیم، به خاطر این کار به من مدال میدادند.»
«واضح است. ما هم ممنون هستیم.»
«شما نمیتوانید به طریقی دیگر که بیشتر محسوس باشد، تشکرتان را ابراز کنید؟»
«در حقیقت نه. تو یک تکه از بین رفتنی هستی، یک واحد. نمیتوانیم که تا ابد عزادارت باشیم، همان طور که گروه زنبورها برای از دست دادن یک زنبور دیگر ناراحت نمیشود. کار عاقلانهای نیست و البته برگرداندن تو هم امکان ندارد.»
«و شما نمیخواهید این وسیله با قدرت بالای شلیکش به زمین برگردد. به جایی که میتواند علیه شما مورد استفاده قرار گیرد.»
«صد البته. همین طور است که میگویی.»
و بعد صفحه بدون خداحافظی سیاه شد. با خودم فکر کردم خودت را با وضعیت وفق نده. حقیقت سرتاسر دروغ است.
وقتی که تنها برای چند ثانیه هوا داری، تمام مدت حواست به نفس کشیدنت است. دم. نگه دار. بازدم. نگه دار. دم. نگه دار. بازدم. نگه دار...
همه جا تاریک بود. من خودم را در صندلی بسته بودم، منتظر ماندم و با خود فکر میکردم. ناگهان گفتم: «الو؟ کسی اونجا نیست؟»
ضربهای وارد شد و صفحه با طرحهایی درخشید. «بله؟»
«من درخواستی دارم. گوش کن. شما... شما آدمها، ماشینها، هرچی که هستید... شما به من مدیونید. درست ؟ منظورم این است که من زندگی همه شما را نجات دادم.»
«... ادامه بده.»
«چند ساعتی وقت مانده، نه؟»
«دقیقا 57 دقیقه.»
«میتوانید من را به دنیای واقعی... برگردانید؟ دنیای دیگر را میگویم. همانی که از آن آمدم.»
«هووم... نمیدانم. بگذار ببینم.» و صفحه دوباره سیاه شد.
من نشستم و شمارش نفسها را از سر گرفتم. دم و بازدم، دم و بازدم و همین طور منتظر بودم. آرامش زیادی داشتم. اگر تنها یک ساعت به پایان زندگیام نمانده بود، حتی میتوانستم احساس رضایت فراوانی هم بکنم.
صفحه درخشید. هیچ تصویر، طرح و چیزی در آن نبود. تنها یک درخشش ملایم و صدایی که نیمی از آن در ذهنم و نیمی دیگرش از بیرون میآمد، گفت: «معامله میکنیم.»
دردی در انتهای جمجمهام تیر کشید. برای چندین ثانیه همه چیز تاریک بود.
و بعد این.
پانزده سال پیش، در 1984 بودم. من دوباره سراغ کامپیوترها رفتم. حالا مغازه کامپیوتری در جاده تاتنهام کورت [11]دارم. و همین طور که به هزاره جدید نزدیک میشویم، من هم این نامه را مینویسم. این دفعه با سوزان ازدواج کرده ام. دو ماه طول کشید تا پیدایش کنم. ما یک پسر هم داریم.
من تقریباً چهل سالهام. روی هم رفته، آدمهایی مثل من بیشتر از این هم عمر نمیکنند. قلبمان سریع میایستد. وقتی تو اینها را میخوانی، من مردهام. خواهی دانست که مردهام. حتما تابوتی به بزرگی دو مرد دیدهای که آن را در چاله میاندازند.
ولی سوزان، عزیزم، این را بدان: تابوت حقیقی من به دور ماه میچرخد و دقیقا مثل یک فنجان چای در حال پرواز میماند. آنها برای مدتی کوتاه یک دنیا، و تو را، به من برگرداندند. دفعه قبلی که من به تو، یا کسی مثل تو، حقیقت یا چیزی را که باور داشتم، گفتم؛ تو از زندگی ام بیرون رفتی. شاید آن آدم تو نبودی و من خودم نبودم ولی دیگر جرات ریسک کردن ندارم. برای همین همه اینها را مینویسم و بعد از اینکه مردم، این نامه و بقیه برگههایم را به تو خواهند داد. خداحافظ.
ممکن است آنها سنگدل، بی احساس و حرامزادههایی کامپیوتری باشند که مثل زالو آخرین فکر و خاطره چیزی را که از بشریت مانده، میمکند ولی نمیتوانم جلوی احساس حق شناسیام را نسبت به آنها بگیرم.
من به زودی خواهم مرد، ولی آخرین بیست دقیقه، بهترین سالهای زندگیام بود.
�
***
�
این مقاله بدون هیچگونه دخل و تصرفی از باشگاه علمیتخیلی بعدهفتم نقل شده است.
�
[1] RAF
[2] Edgware
[3] Northern Line
[4] World Topless Calendar
[5] Sandra
[6] Tottenham Court Road
[7] Euston
[8] Chapel
[9] dartmoor
[10] the tube
[11] Tottenham Court