داستان برگزیدهی هفتمین دورهی مسابقهی داستاننویسی گمانهزن (1391)
قبل از همه، بچههايي که تو زمين خاکي پشت محل فوتبال بازي ميکردند، ديده بودنش. فکر کرده بودند غريبه است. وانت آبيرنگش، که تنها نقطهي آبي رنگ بود تو پهنهي يکدست خاکستري بعدازظهر زمستاني، از اتوبان جدا شده بود و پيچيده بود سمت دالان زير گذر. از ریل راهآهن گذشته بود و بعد کوچهها را رد کرده و وقتي به خاکي رسيده بود، ايستاده بود. گرد و خاک که خوابيده بود، بچهها اول پاهايی را دیده بودند با پوتینهایی که برق میزد و بعد جوان بلند قدی را که از ماشين پیاده شده بود. خطوط صورتش، ابروهایش و برجستگی گونههایش تیز و اریب بود. بيشتر بچهها بوي عجيب را حس کرده بودند؛ بويي شبيه کاج نورس. «قباد» از ماشين پياده شده بود، بچهها را يکي يکي ورانداز کرده بود، بعد با صداي خشداري گفته بود: «من قبادم.»
زمستان آن سال، فصل خشکي بود. حتا يک قطره باران هم از آسمان نباريده بود. طوري که تا سالها بعد ميگفتند: «آن سال خشکي.» آن روز هم مثل روزهای قبل باد سردي شروع به وزيدن کرده بود. زنها دوان دوان، در حالي که پوششي را رو سرشان با دست گرفته بودند، خودشان را رسانده بودند به پشت بامها و رختها را، آنهايي که هنوز باد نبرده بود را، جمع کرده بودند. هر روز باد تند میشد و خاک زيادي بلند میکرد. آن قدر خاک بلند میشد که ديگر چشم، چشم را نميديد. طوري که بعدها تعريف ميکردند، خیلی از آنهايي که بيپناه در خيابان میماندند، هیچ وقت به خانه نمیرسیدند و آنهایی که میرسیدند هم تا مدتها نمیتوانستند ببینند.
اما آن روز نزديک ظهر باد شروع به وزیدن کرده بود. بچهها بيتوجه به سوز سردي که هنوز تو هوا بود، دويده بودند سمت زمين خاکي. بعد هم که وانت آبیرنگ از جاده پیچیده بود و بچهها تمام ظهر را دور ماشين و شیء فلزي عجيبی، که یک چرخ و فلک رنگارنگ قفل شده پشت وانت بود، حلقه زده بودند و آواز ميخواندند. گفتهاند وقتي بچهها دور ماشين شروع به چرخيدن و آواز خواندن کردند، قباد با بچهها همراه شده بود. بعد قوطی شامورتیاش را از ماشین آورده بود و اول چند تا کفتر رنگارنگ ول کرده بود و بعد هم شروع کرده بود به تعریف کردن نقلهایش تا وقتي که مردها سر رسيدند.
در واقع صاحب دکهي لب اتوبان، بعد از ظهر که رفته بود دکهاش را باز کند، وانت آبيرنگ و حلقهي شادي بچهها به دور آن را ديده بود. بعد دويده بود و در همهي خانهها را زده بود و مردها را آورده بود؛ با چماق و دستهکلنگ. کمکم زنهایی که کنجکاوتر بودند در حالی که لبهی چادر را گوشهی دهن گرفته بودند پشت سر مردها نیم دایرهای ساختند. بعضیهایشان با عجله از بین مردها راهی باز کردند و دست بچههایشان را گرفتند و سمت خودشان کشيدند و با همان عجله عقب برگشتند.
قباد همان طور بود که هميشه. همان کت و شلوار آبی نفتی؛ همان پوتینهای براق و همان عينک آفتابي. گونههاي فراخ و پوست تيرهاش از سرما گل انداخته بود. وقتي که مردها رسيدند، حرفش را قطع نکرد. جملهاش که به ته رسید، ساکت شد و به مردها نگاه کرد. گوشهي لبش منحني نرمي افتاد. مردها بياختيار نگاهشان را از چشم قباد دزديدند. قباد لب باز کرد و با تأخیر گفت: «سلام!»
یکی از مردها داد زد: «برای چی اومدی؟»
قباد خیلی جدی گفت: «اینجا خانهام است.» بعد آرام طرف قوطی شامورتیاش رفت. يکي از مردها داد زد: «برو قباد. تو مردهای قباد.»
قباد سر جایش برگشت طرف صدا و گفت: «مردهام که مردهام. نمیتوانم به محلهام سر بزنم؟»
هیچکس نمیدانست کدام یک از آن خانههای قدیمی با در آبی رنگ و دیوار کج و کولهی خشتیاش روزگاری خانهی او بوده؛ اما کسی نمیتوانست او را انکار کند. شایع بود که آن موقعها که این زمینها تمام بیابان بود و این محله هنوز اسمی نداشت، قباد اولین خانه را اینجا ساخته بود. بعضیها میگفتند او جزو کارگرهایی بوده که برای کار در پالایشگاه از یک جایی، از یک شهر کوچک، با زن و بچهاش آمده و اینجا سر پناهی دست و پا کرده. بعضیها میگفتند میرزای جوانی بوده و سر قضیهی مشروطه، فرار میکند و در این بیابانی پناه میگیرد و حالا طلسمش دامنگیر همهی کسانی میشود که با او معاشرت کنند. عدهای هم او را موجود شومی میدانستند که در پایان هر فصلی از تاریخ ظهور میکند. اما خود اهالی هم میدانستند که ماجراهای او با افسانه آمیخته و کسی به هیچکدام از این داستانها و دیگر داستانهایی که سر زبانها بود اطمینانی نداشت.
جسدش را چند بار، لای پسلههای مسگرآباد، بین گل و لای یخچال فرحآباد، تو جادهی خاوران و چند جای دیگر پیدا کرده بودند. چند بار هم اعدام شده بود. هنوز هم قدیمیترهای محله وقتی چشمشان به خبر اتفاقی، کشتاری میافتاد یا اگر شبنامهای دستشان میرسید، بین قربانیها دنبال عکس دوبارهای از او میگشتند. بعد دم غروب که تو قهوهخانه جمع میشدند و لای صدای قلیانها مثل هر روز از گرانی و از زن و بچه گله میکردند، کاغذ کهنهی لولهشدهی خبر را جلویشان میگذاشتند و بدون این که حرف هم را قطع کنند، زیر چشمی به هم نشانش میدادند. اندوهشان را رو نمیکردند؛ اما تو خندههای بیرمقشان حسی بود که برای همه آشنا بود. این جور وقتها روزنامه دست به دست میگشت و همه ساکت میشدند. مردها فقط قلیان میکشیدند و دیگر چیزی نمیگفتند. سکوت قهوهخانه میشد چیزی شبیه سکوت زیر آب و فقط صدای قلقل میآمد. فضا سبز و کبود میشد و چشمها میسوخت. شیشهها لجن میگرفت و کنار پایههای چوبی تختها خزه میبست و مردها موقع خداحافظیشان فقط دست میدادند و چند لحظه بیشتر از شبهای دیگر به هم نگاه میکردند.
قباد از توی اسبابش کاغذ و توتون در آورده بود و برگشته بود جلوی مردها و داشت سیگار میپیجید. چند تا بچه هنوز چند قدمیاش ایستاده بودند و هاج و واج تماشایش میکردند. مدتی بود کسی حرفی نزده بود. یکی که پیرتر بود از عقب گفت: «ما فقط میگیم برو.»
قباد گفت: «نمیرم!» یکی از مردها از لای سبیلهایش دادی زد و چوب را از دست بغلیاش کشید و دوید سمت قباد. چوبش را هوا کرد و يک قدم تيز برداشت. قباد تکان نخورد. مثل کاج ايستاده بود سر جایش. سیگار را رو لبش گذاشت، نگاهش را زير پلک چرخاند و از صورت مردها يکي يکي رد شد. مردها یکی یکی سرشان را پایین میانداختند. یکی از بین جمعیت خیلی یواش گفت: «آمد تا دوباره اوضاع آرام ما را به هم بریزد.»
مردم جوانهایی را یادشان بود، که رفیقهای بچگیشان بودند یا رفیق بچگی پدرشان، که مثل بقیه درس میخواندند و پشت محله فوتبال بازی میکردند و میرفتند و میآمدند؛ و یک روز رفتند و دیگر نیامدند. خیلی از جوانهای محله ساعتها با قباد کنار زمین خاکی مینشستند و سیگار دود میکردند و حرف میزدند. گاهی صدای بحث و فریادشان و گاهی صدای خندهشان تا توی کوچهها میرسید.
قباد رفت نشست روی بلوک شکستهی سیمانی کنار ماشینش. کلاغها کمکم آمدند و روی سر و شانه دور و بر قباد و ماشینش نشستند. همین طور که با سیگاری که ساخته بود بازی میکرد، گفت: «پس اوضاعتان آرام است؟» همان پیرمرد فوری گفت: «نه.» مرد چاقی گفت: «بچهها را هوایی میکند.» قباد جواب داد: «تو چرا هوایی نشدی؟» مرد چاق چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
قباد رو به پیرمرد گفت: «چه خبر مشتی؟» پیرمرد گفت: «مثل همیشه.» قباد گفت: «روی خانهات اتاق ساختهای.» پیرمرد گفت: «پسرم را زن دادم.» قباد گفت: «مبارکه.» بعد رو به پیرزنی که بیشتر بچههای محله ازش میترسیدند گفت: «ننه، توپ بچهها که میافته توی حیاط خانهات پس بده.» پیرزن قاهقاه خندید. قباد بلند گفت: «راستی آن دختری که مریض بود چه طور شد؟» کسی چیزی نگفت. قباد دوباره گفت: «پدر مادرش نیستند؟» یکی از جوانها گفت: «رفتند از این محل.» یکی از زنها گفت: «پارسال مرد.» قباد بغض کرد. همه ساکت شدند. چند نفر دیگر هم بغضشان گرفت. قباد سیگارش را روشن کرد و گریه کرد. شوری اشک چشمش که روی خاک میریخت خاک را میسوزاند. همه نشسته بودند و سیگار کشیدن و اشک ریختن او را تماشا میکردند. دود سیگار هم آرام بالا رفت و بالای سر قباد ایستاد تا دودهای دیگر هم بپیوندند. ابر تیره کمکم قطر گرفت و توده شد و بعد بالا رفت تا به آسمان رسید. بعد پهن شد روی آسمان. سیگار که به ته رسید، قباد زیر پاشنه خاموشاش کرد. بلند شد و کف دستهایش را به هم کوبید. بعد پاهایش را از بین هزار تا پرندهای که دور و برش نشسته بودند به زحمت بیرون کشید و به طرف وانت رفت. با یک دست پرندهها را از پشت ماشین کنار زد و با دست دیگر چرخ و فلکش را بیرون آورد. بچهها که دیدند قباد یکدستی چرخ و فلک را روی زمین گذاشت برایش دست زدند. قباد رو کرد به بچهها و گفت: «کی سوار میشه؟» دو سه تا از مردها اعتراض کردند؛ اما وقتی قباد سرش را برگرداند سمتشان، دیگر چیزی نگفتند. همان پیرزنی که بیشتر بچههای محله ازش میترسیدند گفت: «قباد خان این نوهی من درس نمیخواند.» بعد بچهای را از زیر چادرش بیرون آورد. قباد بچه را سوار چرخ و فلک کرد. بعد گفت: «خودت هم میخواهی سوار شوی ننه؟» پیرزن ریسه رفت. قباد هم خندید و زیر بغل پیرزن را گرفت و سوار چرخ و فلکش کرد. پیرزن از خنده به خودش میپیچید. بچهها هم شروع کردند به خندیدن. بعد هم بدون اجازهی بزرگترها پاهایشان را از روی کلاغها رد کردند و نزدیک قباد رفتند. قباد چند تا چند تا برشان داشت و روی صندلیهای فلزی چیدشان. چرخ و فلک از میلههای سرد فلزی ساخته شده بود و گاهی جای جوشکاری به پای کسی میگرفت. اما بچهها از شدت هیجان به تیزیها و سرمای فلز اهمیتی نمیدادند. کمکم دو سه تا از مردها هم جلو آمدند. قباد آنها را بلند کرد و روی صندلیهای چرخ و فلک قرار داد. نوبت به پیرمرد و خانوادهاش رسید. آنها را طوری توی صندلیها پخش کرد که تعادل چرخ و فلک به هم نخورد. بعد به بقیهی مردها نگاه کرد. آنها هم در سکوت، نوبتی جلو آمدند. بعضی از مردها به یاد طعم لذتی که هنوز از بچگی زیر دندانشان بود بغضشان گرفت. بعد نوبت زنها و دخترهای جوان رسید. کسی اهمیت نمیداد که زنش یا دخترش کنار چه کسی مینشیند. همه مجبور بودند تنگ هم بنشینند تا جا برای همهی هم محلهایهایشان باشد. چرخ و فلک قباد همهی اهالی را در خود جا داد.
وقتی چرخ و فلک شروع به چرخیدن کرد. کمکم دانههای برف پیدا شدند. شاخههاي کاج سنگين و سنگينتر ميشد. هيچ صدايي نبود، جز جيرجير چرخش لولاها و اهرمها. میلههای رنگارنگ مدام شکل ستارههایی را میساخت و بعد به نرمی شکل جدیدی میگرفت. همهي دشت در سپيدي بکر بينهايتي فرو رفته بود.
بعضی از اهالی که آمده بودند پایین و توی میدانگاهی زمین بازی جمع شده بودند، صورتشان نم داشت. همه با هم داشتند به تصویری شبیه چرخش میلههای فلزی فکر میکردند. در خیالشان غوغایی بود؛ اما بیرون همه چیز ساکن بود. به جز دانههای برف که کور و سرگردان از آسمان پایین میآمد. آمبولانس دور ایستاده بود. و آنقدر سیاهپوش دور و اطراف بود که کسی جرأت نمیکرد نزدیک جنازه برود. همه عقب ایستاده بودند. بالاخره پیرمرد جلو رفت و یک طرف تخته را گرفت. پاهای قباد از زیر قالی بیرون زده بود. برف بیشتر سطح قالی را گرفته بود و فقط لکههای قرمزی از زیر برف پیدا بود. یکی از جوانترها هم بی توجه به پچپچههای بقیه جلو آمد و کنار دست پیرمرد ایستاد. بعد دولا شد و دستهی دیگر تابوت را گرفت. بعد از او دستهای از جوانترها و مرد چاق آمدند گرد تابوت و بیحرف، هماهنگ با صدای نفس بلند پیرمرد بلندش کردند. بعد راه افتادند. با قدمهای کوتاهی که گاه به گاه سر میخورد و توی برف رد میگذاشت. جمعیت که تا حالا عقب ایستاده بود، بیتوجه به سیاهپوشهای اخمآلویی که میدانگاهی را دوره کرده بودند، کمکم پشت سر تابوت راه افتاد. آنهایی که توی خانه مانده بودند هم بیرون آمدند. بعضی از زنها از خانه بیرون میدویدند و همین که به جمعیت میرسیدند، آواز بلند گریهشان را رها میکردند. ماشین نعشبر از فاصلهی ده پانزده متری، آرام آرام جمعیت را دنبال میکرد. وقتی مردم گامهایشان را آرام کردند، نعشبر کنار تونل زیر گذر ایستاد.
جمعیت برای دقایقی ایستاد و صدای شیون زنها بالا رفت. مردها هم هقهقشان را بیرون ریختند. دستهای زیادی که دور تخت جنازه جمع شده بود، جنازهی قباد را توی مخزن عقب ماشین گذاشت. آنهایی که چشمشان خیس بود تنها صداي بسته شدن در ماشین را شنيدند و بعد وقتی چشمهاشان را پاک کردند بچهها را دیدند که تا دم زیر گذر دنبال رد ماشین روی برفها میدوند و گم شدن لکهي آبي رنگي را در غباری دور دنبال میکنند.