به یاد عزیز بُعد هفتم؛ این مطلب بدون هیچ تغییری نقل مستقیم شده است.
***
گذارش پیشرفط 1 – 5 مارس 1965
دکتر «استراوس»[1] میگه از امروز به بعد من باید هر چی فکر میکنم و هر چی برام اطفاق میافته رو بنویسم. من نمیدونم چرا ولی اون میگه که این برای این که اونها بفهمند که میتونند من رو استفاده کنند یا نه مهمه. من امیدوارم که اونها من رو استفاده کنند. خانم «کینیان»[2] میگه که شاید اونها بتونند من رو باهوش کنند. من دوست دارم باهوش بشم. اسم من «چارلی گوردنه»[3]. سی و هفت سالمه و دو هفتهی پیش تولدم بود. من الان هیچ چیز دیگهای ندارم که بنویسم پس همینجا نوشتنم رو تموم میکنم.
گذارش پیشرفط 2 – 6 مارس
من امروز یه تست داشتم. فکر میکنم توش افتادم. و برای همین هم فکر کنم اونها دیگه من رو استفاده نکنند. چیزی که اطفاق افتاد این بود که یه مرد جوون دوستداشتنی توی اتاق بود و یه سری کارتهای سفید که لکههای جوهر روش ریخته بود داشت. اون گفت چارلی روی این کارت چی میبینی. من باوجود این که پای خرگوشم توی جیبم بود خیلی ترسیده بودم چون وقتی بچه بودم همیشه توی تستهای مدرسه میافتادم و جوهر روی کتابهام پخش میکردم.
من گفتم که لکهی جوهر دیدم. اون گفت بله و این باعس شد اهساس خوبی بکنم. فکر کردم که همش همین بوده ولی همینکه پا شدم بیام بیرون اون جلوم رو گرفت. اون گفت بشین چارلی کار ما هنوز تموم نشده. بعدش رو من خیلی خوب یادم نمیآد ولی اون از من میخاست بگم توی جوهرها چی هست. من هیچی توی جوهرها نمیدیدم ولی اون گفت که توی اونها تسویر هستش و آدمهای دیگه یه سری تسویر دیدند. من نتونستم هیچ تسویری ببینم. من خیلی تلاش کردم که ببینم. من کارت رو جلوی چشمم گرفتم بعد اَقب گرفتم. بعدش گفتم اگه اِینکم رو داشتم بهتر میتونستم ببینم. من معمولن اِینکم رو توی سینما یا برای دیدن تلویزون میزنم، با این هال گفتم که اِینکم توی کمد توی هاله. اِینکم رو زدم و بعد گفتم بزار اون کارت رو دوباره ببینم، شرت میبندم این دفعه پیداش میکنم.
من خیلی تلاش کردم ولی بازهم نتونستم اَکسها رو پیدا کنم فقط لکههای جوهر رو دیدم. من بهش گفتم شاید اِینک جدید نیاز دارم. اون یه چیزی روی کاقز نوشت و من ترسیدم که دوباره یه تست رو افتاده باشم. بهش گفتم که اون یه لکهی جوهر خیلی خوشگل بود با یهسری نقتهی ریز دور و برش. ولی اون به نزر ناراهت میرسید پس باید جوابم غلت بوده باشه. بهش گفتم بزار دوباره امتهان کنم. من خیلی زود پیداش میکنم چون بعزی وقتها خیلی سریع نیستم. من توی کلاس خانم کینیان برای بزرگسالان کندزهن هم، یه کندخان هستم ولی من خیلی تلاش میکنم.
اون با یه کارت دیگه که دوتا لکهی جوهر، یکی قرمز و یکی آبی، روش بود، یه شانس دیگه بهم داد.
اون خیلی مرد خوبی بود و مسل خانم کینیان آروم حرف میزد و به من توزیح داد که این یه تجسم اهساسیه. اون گفت آدمها توی جوهرها چیز میبینند. من گفتم نشونم بده کجا. گفت تسور کن. گفتم من یه لکهی جوهر تسور میکنم ولی این هم جواب درست نبود. اون گفت این تو رو یاد چی میاندازه – یه چیزی تخیل کن. من چشمهام رو برای یه مدت تولانی بستم تا تخیل کنم. گفتم یه خودکار فنری رو که جوهرش به رومیزی پس داده تخیل میکنم. بعد پا شدم و بیرون اومدم. فکر نمیکنم که تست تجسم اهساسی رو پاس کرده باشم.
گذارش پیشرفط 3 – 7 مارس
دکتر استراوس و دکتر «نمور»[4] گفتند که نگران لکههای جوهر نباشم. من بهشون گفتم که من جوهرها رو روی کارتها نریختم و این که من نتونستم چیزی توی جوهرها ببینم. اونها گفتند که شاید هنوز من رو استفاده کنند. من گفتم که خانم کینیان هیچ وقت تست اونتوری به من نداده فقت املا و روخانی از من تست گرفته. اونها گفتند که خانم کینیان گفته که من بهترین دانشآموز اون توی مدرسهی شبانهی بزرگسالان هستم چون من از همه بیشتر تلاش میکنم و واقعن دوست دارم که یاد بگیرم. اونها پرسیدند چارلی چی شد که تو خودت به تنهایی به مدرسهی شبانهی بزرگسالان رفتی. چهتوری اون رو پیدا کردی. گفتم از مردم پرسیدم و یه نفر بهم گفت کجا باید برم تا یاد بگیرم خوب بخونم و بنویسم. اونها پرسیدند چرا میخای خوب بخونی و بنویسی. گفتم چون تموم زندگیم دلم میخاست باهوش باشم و اهمق نباشم. ولی این خیلی سخته که باهوش باشی. اونها بهم گفتند میدونی که ممکنه موقتی باشه. گفتم آره. خانم کینیان بهم گفت. من اهمیت نمیدم که سدمه ببینم.
بعدش امروز بازهم یه تست اجیبقریب داشتم. خانم خوبی که اون تست رو از من گرفت اسمش رو به من گفت و من ازش خاستم که املاش رو بهم بگه تا بتونم اون رو توی گذارش پیشرفطم بنویسم. تست درک احساس موضوعی. من نمیدونم سه تا کلمهی آخر چه معنی میده ولی میدونم تست یعنی چی. آدم باید پاسش کنه وگرنه نمرهی بد میگیره. این تست به نزر آسون میاومد چون من میتونستم اکسها رو ببینم. ولی این دفعه اون از من نمیخاست که اکسها رو براش بگم. این من رو گیج کرد. من بهش گفتم اون آقای دیروزی گفت من باید بهش بگم توی جوهرها چی می بینم اون گفت این هیچ تفاوتی ایجاد نمیکنه. اون از من خاست تا در مورد آدمهای توی اکسها داستان سرهم کنم.
من ازش پرسیدم آخه آدم چهتور میتونه در مورد آدمهایی که تا حالا ندیده داستان تریف کنه. چرا من باید دروق بسازم. من دیگه هیچ وقت دروق نمیگم چون همیشه دستم رو میشه.
اون به من گفت که این تست و اون تست دیگه – تجسم اهساسی – برای خسوسی شدنه. من به شدت خندیدم. گفتم آدم چهتور میتونه با لکهی جوهر و اکس خسوسی بشه. اون عسبانی شد و اکسهاش رو کنار گزاشت. به من چه. این کار اهمقانهای بود. فکر کنم اون تست رو هم افتادم.
چند وقت بعد یه سری مرد با روپوشهای سفید من رو به یه قسمت دیگهی بیمارستان بردند و بهم یه بازی دادند تا بازی کنم. مسل یه مسابقه با یه موش سفید بود. اونها موش رو الجرنون سدا میکردند. الجرنون توی یه جعبه با یه آلمه دیوارهای پرپیچ و تاب بود و اونها به من یه مداد و یه کاقز پر از مستطیل و خط دادند. یه ترفش نوشته بود آغاز و ترف دیگهاش نوشته بود پایان. اونها گفتند که این هزارتا[5]ست و من و الجرنون هزارتای مشابهی رو باید انجام بدیم. من نفهمیدم چهتور ممکنه ما هزارتای مشابهی داشته باشیم در هالیکه الجرنون یه جعبه داشت ومن یه کاقز ولی چیزی نگفتم. به هرهال وقتی هم نبود که چیزی بگم چون مسابقه شروع شد.
یکی از مردها یه ساعت داشت که سعی میکرد قایمش کنه تا من نبینمش پس من سعی کردم بهش نگاه نکنم و این من رو عسبی کرد.
به هرهال اون تست باعس شد که من از همیشه اهساس بدتری بکنم چون اونها بیشتر از ده بار با هزارتاهای متفاوت تکرارش کردند و الجرنون همهی دفعات رو برد. من نمیدونستم که موشها اینقدر باهوشند. شاید این به این خاتره که الجرنون یه موش سفیده. شاید موشهای سفید از بقیهی موشها باهوشترند.
گذارش پیشرفط 4 – 8 مارس
اونها من رو استفاده میکنند! من اینقدر هیجانزدهام که به سختی میتونم بنویسم. دکتر نمور و دکتر استراوس باهم در این مورد اول یه جروبحس داشتند. وقتی که دکتر استراوس من رو با خودش آورد دکتر نمور توی اتاقش بود. دکتر نمور در بارهی استفاده از من نگران بود ولی دکتر استراوس بهش گفت که خانم کینیان من رو به اُنوان بهترین دانشآموز از بین کسایی که بهشون درس داده معرفی کرده. من خانم کینیان رو دوست دارم چون اون معلم باهوشیه. و اون گفت چارلی به تو یه شانس دومی داده خاهد شد. اگه برای این آزمایش داوتلب بشی ممکنه باهوش بشی. اونها هنوز نمیدونند که این داعمی هستش یا نه ولی یه امکانی براش وجود داره. به همین خاتره که من حتا با این که وقتی اون گفت که یه عمل جراهی داره خیلی ترسیده بودم، قبولش کردم. اون به من گفت نترس چارلی تو با یه ذره اینقدر کار بزرگی کردی که بیشتر از هر کسی این هق توعه.
برای همین هم من خیلی ترسیدم وقتی که دکتر نمور و دکتر استراوس در این مورد با هم جروبحس کردند. دکتر استراوس گفت که من یه چیزی داشتم که خیلی خوب بوده. اون گفت که من متحرک[6] خوبی داشتم. من هتی نمیدونستم اون رو دارم. من اهساس قرور کردم وقتی که اون گفت که هر کسی با ضربدر هوشی[7] 68 اون رو نداره. من نمیدونم این چیه یا من از کجا گرفتمش ولی اون گفت که الجرنون هم اون رو داره. متحرک الجرنون اون پنیریه که اونها توی جعبه میگزارند. ولی این نمیتونه درست باشه آخه من این هفته اصلن پنیر نخوردم.
بعد اون به دکتر نمور یه چیزی گفت که من نفهمیدم برای همین هم همینتور که اونها هرف میزدند بعزی از کلمههاشون رو نوشتم.
اون گفت دکتر نمور من میدونم که چارلی اون چیزی که شما به اُنوان اولین نمونهی هوش** (نتونستم همهی کلمه رو بفهمم) فوق انسانی جدیدتون در نزر داشتید نیست. اما اکسر آدمهای با توانایی ذهن** پایین اون انگل** و ناهمک** هستند. اونها معمولن بیعلاق** هستند و به سختی میشه باهاشون کنار اومد. اون تبیعت خوبی داره و علاقه داره که دیگران رو خوشنود کنه.
دکتر نمور گفت به یاد داشته باش که اون اولین انسانی هست که نبوقش با عمل جراهی سه برابر میشه.
دکتر استراوس گفت دقیقن. ببین اون باوجود توانایی ذهنی پایینش تا چههد خوندن و نوشتن رو یاد گرفته. این موفق** به همون اندازه بزرگه که من و تو تعوری **یت اینشتن رو بدون کمک یاد بگیریم. این شدت متحرک اون رو نشون میده. این در مقایس** موفق** عظیم** هست من پیشنهاد میکنم که اون رو استفاده کنیم.
من همهی کلمههاشون رو نگرفتم و اونها خیلی سریع هرف میزدند ولی به نزر میرسید که دکتر استراوس ترفدار منه و دیگری نه.
نهایتن دکتر نمور توافق کرد و گفت خیلی خوب شاید هق با تو باشه. ما چارلی رو استفاده میکنیم. وقتی اون این رو گفت من اونقدر هیجانزده شدم که از جام پریدم و به خاتر این که اینقدر به من خوبی کرده باهاش دست دادم. بهش گفتم ممنون دکتر شما هیچ وقت از این که به من شانس دومی دادید پشیمون نمیشید. و واقعن به این اعتقاد دارم همونتور که به اون هم گفتم. بعد از عمل جراهی من سعی میکنم که باهوش بشم. من به شدت سعی میکنم.
گذارش پیشرفط 5 – 10 مارس
من ترسیدم. خیلی از آدمهایی که اینجا کار میکنند و پرستارها و آدمهایی که از من تست گرفتند برای من شکلات آوردند و برام آرزوی خوششانسی کردند. من امیدوارم که خوششانس باشم. من پای خرگوش و سکهی شانس و نعل اسبم رو به همراه دارم. فقت یه گربهی سیاه وقتی داشتم میاومدم بیمارستان از جلوم رد شد. دکتر استراوس میگه چارلی خرافاطی نباش این علمه. به هر هال من پای خرگوشم رو با خودم نگه میدارم.
من از دکتر استراوس پرسیدم که آیا من الجرنون رو بعد از عمل جراهی توی مسابقه میبرم یا نه و اون گفت ممکنه. اگه عمل جراهی کار کنه من به اون موش نشون میدم که من میتونم به اندازهی اون باهوش باشم. شاید هتی باهوشتر. اون وقت میتونم بهتر بخونم و بنویسم و یه آلمه چیز بدونم و مسل بقیهی مردم باشم. من دوست دارم مسل بقیهی مردم باهوش باشم. اگه که این داعمی کار کنه، اونها همهی آدمها رو در سر تا سر دنیا باهوش میکنند.
اونها امروز سبح برای خوردن هیچی به من ندادند. من نمیدونم خوردن چه ربتی به باهوش شدن داره. من خیلی گشنمه و دکتر نمور جعبهی شکلاتهای من رو برداشته. این دکتر نمور یه آدم لجوجه. دکتر استراوس میگه که من میتونم جعبهی شکلاتهام رو بعد از عمل جراهی پس بگیرم. آدم قبل از عمل جراهی نمیتونه چیز بخوره...
گزارش پیشرفت 6 – 15 مارس
عمل جراهی درد نداشت. اون وقتی که من خواب بودم انجامش داد. اونها باندها رو امروز از روی چشمها و سرم باز کردند تا من بتونم گزارش پیشرفتم رو بنویسم. دکتر نمور که یه سری از گزارشهای قبلی من رو خونده میگه من املای گزارش رو اشتباح نوشتم و بهم گفت چهتوری اون رو بنویسم. همینتور در مورد پیشرفت. من باید تلاش کنم این رو یادم نره.
من هافظهی بدی برای به یاد آوردن املای کلمات دارم. دکتر استراوس میگه اشکالی نداره که من در مورد چیزایی که برام اتفاق میافته بنویسم ولی اون میگه که من بیشتر باید در مورد اونچه اهساس یا فکر میکنم بنویسم. وقتی بهش گفتم که من نمیدونم چهتوری فکرکنم بهم گفت سعی کن. تموم اون وقتی که باندها روی چشمهام بود من سعی کردم فکرکنم. ولی هیچ اتفاقی نیافتاد. من نمیدونم در مورد چی باید فکر کنم. شاید اگه من ازش بپرسم اون بهم بگه هالا که قراره من باهوش شده باشم چهتوری باید فکرکنم. آدمهای باهوش در مورد چی فکر میکنند. اهتمالن چیزهای تجملی. کاش من یه سری چیز تجملی میدونستم.
گزارش پیشرفت 7 – 19 مارس
هیچ اتفاقی نمیافته. من یه آلمه تست و مسابقههای مختلف با الجرنون دادم. من از این موش متنفرم. همش از من میبره. دکتر استراوس میگه که من باید اون بازیها رو بازی کنم. بعزی وقتها هم میگه که باید اون تستها رو دوباره بدم. تست لکهی جوهرها اهمقانه است. اون تست اکسها هم همینتور. من دوست دارم اکس یه خانم و آقا رو بکشم ولی در مورد آدمها دروق سرهم نمیکنم.
من از این که به سختی سعی میکنم تا فکر کنم سردرد گرفتم. من فکر میکردم دکتر استراوس دوست منه ولی اون اصلن به من کمک نمیکنه. اون به من نمیگه به چی فکر کنم و یا این که کِی باهوش میشم. خانم کینیان به ملاقات من نیومده. من فکر میکنم نوشتن این گزارش پیشرفتها هم اهمقانه است.
گزارش پیشرفت 8 – 23 مارس
من سر کارم توی کارخونه برمیگردم. اونها میگند که برام بهتره که به سر کارم برگردم ولی نباید به کسی بگم که عمل جراهی برای چی بوده و هر شب بعد از کارم باید برای یه ساعت به بیمارستان بیام. اونها قراره هر ماه به من برای این که یاد بگیرم باهوش بشم پول بدند.
من خوشهالم که سر کارم برمیگردم چون دلم برای کارم و دوستهام و همهی خوشگذرونیهایی که با هم داشتیم تنگ شده.
دکتر استراوس میگه که من باید به نوشتنم ادامه بدم ولی لازم نیست هر روز بنویسم فقط وقتی که به چیزی فکر میکنم یا یه چیز خاسی اتفاق میافته. اون میگه که ناامید نشو چون این زمان میبره و یواش یواش اتفاق میافته. اون میگه که برای الجرنون هم خیلی تول کشید تا این که 3 برابر باهوش تراز قبلش شد. به همین خاتره که الجرنون همیشه از من میبره چون اون هم عمل جراهی رو روش کردند. این باعس میشه من اهساسم بهتر بشه. من اهتمالن میتونستم اون هزارتا رو سریعتر از یه موش عادی انجام بدم. شاید یه روزی من از الجرنون ببرم. این واقعن اتفاق بزرگیه. الان که به نزر میرسه که الجرنون به تور داعمی باهوش بمونه.
25 مارس
( من دیگه مجبور نیستم گزارش پیشرفت رو بالای نوشتههام بنویسم فقط وقتی که یک بار در هفته اونها رو برای خوندن به دکتر نمور میدهم باید بنویسمش. فقط باید تاریخ رو از این به بعد بنویسم. این کلی از اتلاف وقت جلوگیری میکنه.)
توی کارخونه امروز یه آلمه خوش گذشت. «جو کارپ»[8] گفت هی ببینین چارلی کجاش رو عمل کرده چیکارت کردن چارلی یه مقدار مغز تو کلهات گذاشتند. من نزدیک بود بهش بگم ولی یادم اومد که دکتر استراوس گفته به هیچ کس چیزی نگو. بعد «فرانک ریلی»[9] گفت چارلی چی کار کردی کلیدت رو فراموش کردی در خونهات رو از راه سختش باز کردی. این من رو خندوند. اونها واقعن دوستهای من هستند و دوستم دارند.
بعزی وقتها یه نفر میگه هی جو یا فرانک یا جورج رو نگاه کنین اون دست چارلی گوردن رو از پشت بسته. من نمیدونم چرا اونها این رو میگند ولی همه همیشه به این میخندند. امروز سبح «آموس بورگ»[10] که مرد شمارهی چهار«دانگانه»[11] وقتی سر «اِرنی»[12] -پادوی دفتر- داد کشید اسم من رو به کار برد. اِرنی یه بسته رو گم کرده بود. اون گفت اِرنی محز رضای خدا چی رو میخوای سابت کنی، که چارلی گوردونی. من نمیفهمم اون چرا این رو گفت. من هیچ وقت هیچ بستهای رو گم نکردم.
28 مارس
دکتر استراوس به اتاقم اومد تا ببینه چرا من تبق قرار به بیمارستان نرفتم. بهش گفتم که دوست ندارم دیگه با الجرنون مسابقه بدم. اون گفت که برای مدتی مجبور نیستم این کار رو بکنم ولی باید به بیمارستان برم. اون یه هدیه برام داشت ولی در واقع یه هدیه نبود و فقت برای قرز دادن بود. من فکر کردم که اون یه تلویزیون کوچیکه ولی اینتور نبود. اون گفت که من وقتی میخابم باید روشنش کنم. بهش گفتم که شوخی میکنی چرا من باید وقتی میخابم اون رو روشن کنم. کی تا هالا یه همچین چیزی شنیده. ولی اون گفت که اگه من میخاهم باهوش بشم باید هرچی اون میگه رو انجام بدم. من بهش گفتم که فکر نمیکنم که باهوش بشم و اون دستش رو روی شونهی من گزاشت و گفت چارلی تو این رو نمیفهمی ولی مداومن در هال باهوشتر شدنی. تو برای یه مدتی متوجهش نمیشی. من فکر میکنم که اون فقت برای دلداری من این رو گفت تا من اهساس بهتری بکنم چون من اصلن به نزر باهوشتر نمیرسم.
اوه بله من تقریبن فراموش کردم بگم. من ازش پرسیدم که کِی میتونم به کلاس خانم کینیان برگردم. اون گفت که من به اونجا نخاهم رفت. اون گفت که به زودی خانم کینیان میآد به بیمارستان تا بهتور اختساسی به من درس بده. من از دستش به خاتر این که بعد از عمل جراهی به دیدن من نیومده بود عسبانی بودم ولی من اون رو خیلی دوست دارم برای همین هم شاید دوباره با هم دوست شدیم.
29 مارس
اون تلویزیون مسخره من رو تموم شب بیدار نگه داشت. من وقتی یه چیزی یه سری هرفهای بیسروته رو تموم شب توی گوشم داد میزنه چهتور میتونم بخابم. و همینتور تسویرهای احمقانه. عجبها. من وقتی بیدارم نمیفهمم چی داره میگه چهتور قراره وقتی خابم بفهممشون.
دکتر استراوس میگه که اشکالی نداره. اون میگه که مقز من وقتی که خابم یاد میگیره و اون وقتی که خانم کینیان درسهای من رو توی بیمارستان شروع کرد کمکم میکنه (فقت من فهمیدم که اونجا بیمارستان نیست یه آزمایشگاهه). من فکر میکنم همهی اینها دیوونگیه. اگه آدم میتونه وقتی که خابیده باهوش بشه چرا مردم مدرسه میرند. من که فکر نمیکنم این چیزه کار بکنه. من قبلن همش برنامهی آخر شب و برنامهی آخر آخر شب [13] رو توی تلویزیون نگاه میکردم و اونها هیچ وقت من رو باهوش نکردند. شاید آدم باید وقتی داره تماشاشون میکنه بخابه.
گزارش پیشرفت 9 – 3 آوریل
دکتر استراوس به من یاد داد چهتوری سدای تلویزیون رو کم کنم و هالا من میتونم بخابم. من هیچی نمیشنوم. و هنوز هم نمیفهمم چی میگه. چند بار من اون رو سبح دوباره تماشا کردم تا شاید بفهمم که وقتی خاب بودم چی یاد گرفتم ولی فکر نمیکنم چیزی یاد گرفته باشم. خانم کینیان میگه شاید اون به یه زبون دیگه یا یه همچین چیزیه. ولی بیشتر وقتها مسل آمریکایی یه. اون خیلی تند سحبت میکنه. حتا تندتر از خانم «گلد»[14] که توی کلاس ششم معلم من بود و من یادم میآد که اون اونقدر تند سحبت میکرد که من نمیتونستم بفهمم چی میگه.
من از دکتر استراوس پرسیدم فایدهی این که توی خاب باهوش بشم چیه. من دوست دارم وقتی بیدارم باهوش باشم. اون میگه که این یه چیزه و من دو تا فکر دارم. یکی ضمیر ناخودآگاه و یکی ضمیر آگاه (املای اونها اینتوریه). و این یکی به اون یکی نمیگه که داره چی کار میکنه. اونها حتا با هم هرف هم نمیزنند. به همین خاتره که من خاب میبینم. و واقعن که من از وقتی که اون تلویزیون شبانه رو استفاده میکنم خابهای عجیبغریبی دیدهام. برنامهی آخر آخر آخر آخر آخر شب.
من یادم رفت ازش بپرسم که این فقط منم یا این که همهی آدمها اون دوتا فکر رو دارند. (من همین حالا اون کلمه رو توی دیکشنریای که دکتر استراوس بهم داده نگاه کردم. اون کلمه اینه ناخودآگاه. صفت. دارای طبیعت اعمال ذهنی ولیکن غیر آگاهانه؛ مانند تقابل ناخودآگاه علایق.) باز هم نوشتهاش ادامه داره ولی من هنوز هم نمیدونم معنی ناخودآگاه چیه. این، برای آدمهای کند زهنی مثل من، دیکشنری خیلی خوبی نیست.
به هر حال، سردردم از مهمونیه. جو کارپ و فرنک ریلی، دوستای من توی کارخونه، من رو دعوت کردند تا برای خوردن مشروب باهاشون به مهمونخونهی «ماگسیس»[15] برم. من مشروب دوست ندارم ولی اونها گفتند که ما یه عالمه تفریح خاهیم کرد. به من خوش گذشت.
جو کارپ گفت که من باید به دخترها نشون بدم که چطور توی کارخونه دستشویی تمیز میکنم و برای من یک جارو گرفت. من بهشون نشون دادم و وقتی بهشون گفتم که آقای دانگان گفته که من بهترین فراشی هستم که اون تا حالا داشته چون من کارم رو دوست دارم و اون رو خوب انجام می دم و هیچ وقت دیر سر کار نمیام و به غیر از برای عمل جراهیم هیچ روزی از کار غایب نبودم، همه به من خندیدند.
من گفتم خانم کینیان همیشه میگفت چارلی به کارت افتخار کن چون خوب انجامش میدی.
همه میخندیدند و به ما خوش گذشت و اونها به من یک عالمه مشروب دادند و جو گفت چارلی وقتی مست بشه شدیدن جالب میشه. من نمیدونم این یعنی چه ولی همه من رو دوست دارند و به ما خوش میگذره. من نمیتونم برای باهوش شدن به اندازهی دوستام جو کارپ و فرنک ریلی صبر کنم.
من یادم نمیاد که مهمونی چطور تموم شد ولی فکر کنم من رفتم بیرون تا برای جو و فرنک روزنامه و قهوه بخرم و وقتی برگشتم هیچ کس اونجا نبود. من تا دیر وقت همه جا دنبالشون گشتم. بعد دقیقن به خاطر ندارم ولی فکر کنم خوابم گرفت یا حالم به هم خورد. یک پلیس خوب من رو به خونه برگردوند. این چیزیه که صاحبخونهی من خانم «فلین»[16] میگه.
ولی من سردرد گرفتم و و روی سرم یه برجستگی بزرگه و روی تموم بدنم لکههای سیاه و کبود. من فکر میکنم که افتاده باشم ولی جو کارپ میگه که این کاره پلیسه بوده. اونها بعزی وقتها آدمهای مست رو میزنند. من این طور فکر نمیکنم. خانم کینیان میگه کار پلیسها کمک به آدمهاست. به هر حال، من سردرد بدی دارم و حالم خوب نیست و تمام بدنم صدمه دیده. فکر نمیکنم دیگه هرگز مست کنم.
6 آوریل
من از الجرنون بردم! من حتی نمیدونستم ازش بردم تا این که «برت»[17] -- مسؤول گرفتن تست – به من گفت. بعد بار دوم من باختم چون اون قدر هیجان زده شده بودم که قبل از اتمام تست از روی صندلی به زمین افتادم. ولی بعد از اون هشت بار دیگه بردمش. من باید باهوش شده باشم که تونستم موش باهوشی مسل الجرنون رو ببرم. ولی احساس باهوشی نمیکنم.
من میخواستم باز هم با الجنون مسابقه بدم ولی برت گفت که این برای یک روز کافیه. اونها به من اجازه دادند تا برای یک لحظه اون رو در دست بگیرم. خیلی هم بد نبود. اون مسل یه توپ کتانی نرمه. چشمهاش رو به هم میزنه و وقتی اونها رو باز میکنه کنارههاشون سیاه و صورتیه.
من پرسیدم که آیا میتونم بهش غزا بدم چون من از این که برده بودمش براش احساس ناراحتی میکردم و میخواستم بهش خوبی کنم و باهاش دوست بشم. برت به من اجازه نداد و گفت که الجرنون موش خیلی مخسوسیه و روی مغزش مسل من عمل جراهی داشته، و این که اون اولین حیوونیه که این قدر طولانی مدت باهوش مونده. اون به من گفت الجرنون این قدر باهوشه که هر روز برای این که غذاش رو بگیره باید یه تست رو حل کنه. این مسل قفلی بر روی دره که هر وقت که الجرنون میخواهد بره تو تا غذاش رو بخوره عوض شده برای همین هم الجرنون هربار باید یک چیز جدید یاد بگیره تا غذاش رو بگیره. این من رو ناراحت کرد چون اگر اون نتونه یاد بگیره گرسنه میمونه.
فکر نمیکنم این کار درستی باشه که کسی رو مجبور کنند یک تست رو پاس کنه برای این که بتونه غذا بخوره. دکتر نمور خودش چه احساسی خواهد داشت اگه مجبور باشه هربار که میخواهد چیزی بخوره یک تست رو پاس کنه. فکر کنم من دوست الجرنون بشم.
9 آوریل
امشب بعد از کار خانم کینیان توی آزمایشگاه بود. به نظر میرسید که از دیدن من خوشحاله ولی ترسیده. من بهش گفتم نگران نباش خانم کینیان من هنوز باهوش نیستم و اون خندید. اون گفت من به تو مطمئنم چارلی اونطور که تو برای خواندن و نوشتن به سختی و بهتر از دیگران تلاش میکردی حتمن نتیجه میگیری. در بدترین حالت تو برای یک مدت کوتاه باهوشی و برای علم کاری انجام میدی.
ما یک کتاب خیلی سخت رو میخونیم. من قبلن هیچ وقت کتاب به این سختی نخوندم. اسمش «رابینسون کروزوئه»[18] است در مورد مردی که در یک جزیره بیابانی گیر افتاده. اون باهوشه و میتونه همه نوع راههای مختلف برای زنده موندن رو ابداع کنه برای همین هم میتونه خونه و غذا داشته باشه و شناگر خوبی هم هست. فقط من براش ناراهتم چون اون خیلی تنها است و هیچ دوستی نداره. ولی من فکر میکنم یک نفر دیگه هم باید توی جزیره باشه چون اونجا یک عکس با قیافهی مسخرهی شبه چتر مانندش توی پاورقی هست. من امیدوارم اون یک دوست پیدا کنه و تنها نمونه.
10 آوریل
خانم کینیان به من یاد میده تا املای کلمات رو بهتر بنویسم. اون میگه که به یک کلمه نگاه کن و چشمهات رو ببند و اون رو دوباره و دوباره تکرار کن تا هفظش بشی. من با کلماتی مثل خواندن که خاندن گفته میشه و قبلاً و بعداً که قبلا و بعدا گفته نمیشه به شدت مشکل دارم[19]. آدم باید بخوانتشون قبلن و بعدن. من قبل از این که شروع به باهوش شدن بکنم این طوری می نوشتمشون. من گیج شدم ولی خانم کینیان میگه که در املای کلمات هیچ منطقی وجود نداره.
14 آوریل
رابینسون کروزوئه تموم شد. من دوست دارم در مورد این که برای اون در آینده چه اتفاقاتی میافته بیشتر بدونم ولی خانم کینیان میگه این تموم اون چیزیه که وجود داره. چر
15 آوریل
خانم کینیان میگه که من سریع یاد میگیرم. اون یک سری از گزارشهای پیشرفت رو خواند و به من یک جور مسخرهای نگاه کرد. اون میگه که من آدم طبیعیای هستم و به همهی اونها نشون میدهم. من ازش پرسیدم چرا. اون بهم گفت فکرش رو نکنم ولی من نباید احساس بدی بکنم اگه فهمیدم که همهی آدمها اون طور که من فکر میکنم خوب و مهربون نیستند. اون میگه برای آدمی که خدا اینقدر هوش کمی بهش داده تو بیشتر از خیلی از آدمها با مغزهایی که هیچ وقت ازشون استفاده نمیکنند کار انجام دادهای. من گفتم همهی دوستهای من آدمهای باهوشی هستند ولی خوبند. اونها من رو دوست دارند و هیچ وقت با من بدرفتاری نکردهاند. اون وقت اون یه چیزی توی چشمش رفت و مجبور شد دوان دوان به دستشویی خانمها بره.
16 آوریل
امروز، من، کاما، رو یاد گرفتم. این یک کاما هست (،) یک نقطه، با یک دم، خانم کینیان، میگه که، این مهمه، چون، باعث میشه که نوشته، بهتر بشه، اون میگه، یک نفر، ممکنه، یک عالمه، پول از دست بده، اگر که، یک کاما، در جای، صحیح نباشه، من هیچی، پول، ندارم، و نمیفهمم، چطور یک کاما، آدم رو، از از دست دادنش، حفظ میکنه، ولی اون میگه، همه، از کاما، استفاده میکنند، پس من هم، اونها رو، استفاده میکنم،
17 آوریل
من کاما رو اشتباه استفاده کردم. این نقطه گذاری است. خانم کینیان به من گفت تا کلمات بلند رو از روی دیکشنری نگاه کنم تا املای اونها رو یاد بگیرم. من پرسیدم چه تفاوتی میکنه وقتی که آدم میتونه به هر حال اونها رو بخوانه. اون گفت که این قسمتی از تعلیمات تو هست بنابراین از امروز به بعد من کلماتی رو که از املای اونها مطمئن نیستم از دیکشنری نگاه میکنم. این طوری نوشتن زمان زیادی میبره ولی فکر میکنم که اونها رو حفظ میشوم. من برای هر کلمه فقط یک بار باید نگاه کنم و بعد از اون درست مینویسمش. به هر حال به این دلیله که من املای کلمهی نقطهگذاری رو درست نوشتم. (توی دیکشنری املاش این طوریه). خانم کینیان میگه نقطه هم یک نقطهگذاریه، و یک عالمه علامت دیگه هم هستند که باید یاد بگیرم. من بهش گفتم که فکر میکردم همهی نقطهها باید دم داشته باشند ولی اون گفت که این طور نیست.
آدم باید اونها رو مخلوط کنه، اون به من؟ نشون داد "چطور. اونها! رو مخلوط ( بکنم،. و حالا؛ من میتونم! همه نوع علامت نقطهگذاری" رو، در نوشتهام! مخلوط بکنم؟ قوانین، زیادی! برای یادگرفتن؟ وجود داره؛ ولی من یادشون’ میگیرم.
یک چیزی که من؟ در مورد خانم کینیان عزیز (توی یک نامهی رسمی این طوری نوشته میشه اگه من یک وقتی وارد تجارت شدم)، دوست دارم: اینه که، اون همیشه به من’ یک دلیل" میده وقتی که من – سؤال میکنم. اون یک شخص’ نابغه است! من آرزو دارم! من میتونستم’ مثل اون، باهوش" باشم؛
( نقطه گذاری، سرگرم کننده؛ است!)
18 آوریل
من چه احمقی هستم! من حتی نفهمیده بودم اون در مورد چی صحبت میکرد. من کتاب دستور زبان رو دیشب خواندم و اونجا همه چیز رو توضیح داده. بعد دیدم که این دقیقاً همون چیزی بود که خانم کینیان سعی میکرد به من بگه، ولی من نفهمیده بودمش. من نصف شب از خواب بیدار شدم، و همه چیز توی ذهنم واضح شد. خانم کینیان میگه که تلویزیونی که موقع خواب من کار میکنه کمک کرده. اون میگه که من به یک فلات رسیدم. اون چیزی مثل سطح هموار بالای یک اسکناسه.
بعد از این که من فهمیدم نقطهگذاری چطور کار میکنه، همهی گزارش پیشرفتهای قدیمیم رو از اول خواندم. عجب املا و نقطهگذاری دیوانهواری داشتم ها! من به خانم کینیان گفتم که باید تمام صفحات رو چک کنم و اشتباهاتشون رو تصحیح کنم ولی اون گفت: « نه چارلی، دکتر نمور اونها رو همون طوری میخواهد. به همین دلیل هم هست که اون بعد از این که اونها رو ثبت کرده بهت اجازه داده تا پیش خودت نگهشون داری، تا بتونی پیشرفت خودت رو ببینی. چارلی، تو به سرعت داری پیشرفت میکنی.»
این باعث شد تا من احساس خوبی بکنم. بعد از درس من رفتم پایین و با الجرنون بازی کردم. ما دیگه با هم مسابقه نمیدهیم.
20 آوریل
من از درون احساس مریضی میکنم. نه مریضی از نوعی که به دکتر احتیاج داشته باشه، بلکه درون سینهام احساس خالی بودن میکنم مثل این که قلبم همزمان سوراخ شده باشه و سوخته باشه.
من نمیخواستم در این باره چیزی بنویسم، ولی فکر کنم که باید این کار رو بکنم، چون این مهمه. امروز اولین روزی بود که من در عمرم سر کار نرفتم.
دیشب جو کارپ و فرانک ریلی من رو به یک مهمانی دعوت کردند. اونجا تعداد زیادی دختر و تعدادی از مردهای کارخونه بودند. من به یاد داشتم که دفعهی قبل که زیاد مشروب خورده بودم چقدر حالم بد شده بود، برای همین به جو گفتم که هیچ مشروبی نمیخواهم. اون هم در عوض به من یک نوشابهی کک داد. مزهی مسخرهای داشت، ولی من فکر کردم شاید این مزهی بدی در دهان من باشه.
برای مدتی به ما خوش گذشت. بعد جو گفت که من باید با «الن»[20] برقصم و اون نحوهی قدم گذاری و رقصیدن رو به من یاد میده. من چندین دفعه افتادم و درک نمیکردم که چرا، چون به غیر از من و الن کسی نمیرقصید. و هر دفعه من از روی پای یک نفر که به سمت من دراز شده بود سکندری میخوردم.
سپس وقتی که من از رقصیدن دست کشیدم، قیافهی جو رو دیدم و این احساس مسخرهای در معدهام ایجاد کرد. یکی از دخترها گفت: «اون خیلی مسخره است.» همه میخندیدند.
فرانک گفت: «من از اون شبی که توی ماگسیس برای خرید روزنامه فرستادیمش و بعد قالش گذاشتیم این قدر نخندیده بودم.»
«نگاهش کنید. صورتش قرمز شده.»
«اون خجالت کشیده. چارلی خجالت کشیده.»
«هِی الن، با چارلی چی کار کردی؟ من قبلاً هیچ وقت ندیده بودم که اون این طوری رفتار کنه.»
من نمیدونستم چی کار کنم یا به کدوم سمت برم. همه به من نگاه میکردند و میخندیدند و من احساس میکردم که کاملاً لُختم. میخواستم خودم رو قایم کنم. به سمت خیابان دویدم و بعد استفراغ کردم. سپس به خانه برگشتم. این خیلی مسخره است، من هیچ وقت نمیدونستم که جو و فرانک و دیگران همیشه دوست داشتند من رو همراه خودشون ببرند تا مسخرهام کنند.
حالا میدونم وقتی که میگویند «دست چارلی گوردون رو از پشت بسته.» یعنی چه.
من شدیداً شرمندهام.
گزارش پیشرفت 11
21 آوریل
هنوز به کارخونه نرفتم. به خانم فلین، صاحبخانهام، گفتم تا به آقای دانگان زنگ بزنه و بگه که من مریض هستم. خانم فلین اخیراً طور مسخرهای به من نگاه میکنه انگار که از من بترسه.
فکر میکنم این چیز خوبی هست که فهمیدم چرا همه به من میخندند. من خیلی در این مورد فکر کردم. این به خاطر اینه که من احمقم و حتی خودم نمیفهمم که کار احمقانهای انجام میدهم. مردم فکر میکنند این مسخره است وقتی که یک آدم کندذهن نمیتونه کارها رو اون طور که اونها انجام میدهند انجام بده.
به هر حال، حالا من میدونم که هر روز دارم باهوشتر میشوم. من نقطهگذاری رو یاد گرفتم و املای خوبی دارم. دوست دارم تمام لغات سخت رو توی دیکشنری نگاه کنم و اونها رو به خاطر میسپارم. خیلی کتاب میخوانم، و خانم کینیان میگه که خیلی سریع میخوانم. بعضی وقتها حتی میفهمم که در مورد چی دارم مطلب میخوانم و در ذهنم موضوعش باقی میمونه. زمانهایی هست که من میتونم چشمهام رو ببندم و به یک صفحه فکر کنم و اون به صورت یک تصویر توی ذهنم برمیگرده.
به غیر از تاریخ و جغرافیا و ریاضیات، خانم کینیان گفت که من باید شروع به یادگیری چندین زبان خارجی بکنم. دکتر استراوس به من چند تا نوار ویدئویی دیگه داد تا در هنگام خواب بگذارم پخش بشه. من هنوز نمیفهمم این ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه چطور کار میکنند ولی دکتر استراوس میگه که هنوز لازم نیست نگران این مطلب باشم. اون از من خواسته که قول بدم وقتی هفتهی آینده یادگیری موضوعات دانشگاهی رو آغاز کردم هیچ کتابی در مورد روانشناسی نخوانم؛ تا وقتی که اون به من اجازهی این کار رو بده.
من امروز خیلی حالم بهتره، ولی فکر کنم هنوز یک کم از این که تموم اون وقتها مردم به خاطر این که خیلی باهوش نبودم به من میخندیدند و مسخرهام میکردند، عصبانیم. وقتی من باهوش بشوم، اون طور که دکتر استراوس میگه با سه برابر ضریب هوشی 68 الانم، اون وقت شاید من هم مثل بقیه بشوم و مردم از من خوششون بیاد و با من دوست بشوند.
من خیلی مطمئن نیستم ضریب هوشی چی هست. دکتر نمور گفت که این چیزی هست که میزان باهوشی -مثل ترازوی توی سوپرمارکتها که وزن رو اندازه میگیره- آدم رو اندازه میگیره. ولی دکتر استراوس بحث طولانیای با اون داشت که ضریب هوشی، هوش آدم رو وزن نمیکنه. اون گفت که ضریب هوشی نشون میده که آدم چقدر باهوش میتونه بشه، مثل اعداد روی ظرف اندازهگیری. آدم هنوز باید ظرف رو با مواد پر بکنه.
بعد وقتی من از برت، که به من تستهای هوشم رو میده و با الجرنون کار میکنه، در این مورد پرسیدم اون به من گفت که هر دوی اونها اشتباه میکنند (فقط من بهش قول دادم که به اونها نگم اون همچین چیزی گفته.) برت میگه که ضریب هوشی خیلی چیزهای مختلفی رو اندازه میگیره از جمله یک سری چیزهایی که آدم یاد گرفته، و اصلاً معیار دقیقی نیست.
در نتیجه من هنوز نمیدونم ضریب هوشی چی هست به غیر از این که مال من به زودی قراره به بالای 200 برسه. من نمیخواستم چیزی بگم، ولی من نمیفهمم اگه اونها نمیدونند که ضریب هوشی چی هست و کجاست چطور میفهمند چه مقدار از اون رو آدم داره.
دکتر نمور میگه که فردا من باید تست «رورسچ»[21] رو بدم. نمیدونم این چه تستی هست.
22 آوریل
من فهمیدم تست رورسچ چه تستی هست. همون تستی هست که من قبل از عمل جراحیم داده بودم؛ اون تست با لکههای جوهر روی قطعههای مقوا. مردی که تست رو به من داد همون مرد قبلی بود.
من در حد مرگ از اون لکههای جوهر ترسیده بودم. من میدونستم که اون از من میخواهد تا تصویرها رو پیدا کنم و میدونستم که نخواهم توانست اونها رو پیدا کنم. من داشتم با خودم فکر میکردم فقط اگه راهی بود که بفهمم چه نوع تصویری اونجا مخفی شده. شاید اونجا هیچ تصویری وجود نداشت. شاید این فقط یک تست بود برای این که ببینند من اونقدر احمق هستم که به دنبال چیزی که اونجا نیست بگردم یا نه. فقط فکر کردن در این باره باعث شد من از دستش عصبانی بشوم.
اون گفت: «خوب هستی، چارلی؟ تو قبلاً این کارت ها رو دیدی، یادت میاد؟»
«البته که یادم میاد.»
از لحن جواب من اون فهمید که من عصبانیام، به نظر تعجبزده میاومد. «بله، البته. حالا من ازت میخواهم به این یکی نگاه کنی. این چی میتونه باشه؟ توی این کارت چی میبینی؟ آدمها هر نوع چیزی توی این لکههای جوهر میبینند. به من بگو برای تو این ممکنه چی باشه؛ برات این یادآور چی هست.»
من شوکزده شده بودم. این اصلاً اون چیزی که من انتظار داشتم اون بگه نبود. «منظورتون اینه که هیچ تصویری توی اون لکههای جوهر مخفی نشده؟»
او اخم کرد و عینکش رو از چشمش برداشت. «چی؟»
«تصویرهای مخفی توی لکههای جوهر. دفعهی قبل تو به من گفتی که همه میتونند اونها رو ببینند و از من هم خواستی تا اونها رو پیدا کنم.»
اون به من توضیح داد که دفعهی قبل تقریباً دقیقاً همین کلماتی رو که این دفعه به کار برده، استفاده کرده بود. من باورش نکردم، و هنوز هم مظنونم که دفعهی قبل صرف خنده من رو به اشتباه انداخته. مگر این که -من واقعاً دیگه نمیدونم- ممکنه من اونقدر کودن بوده باشم؟
ما به آرامی کارتهای مختلف رو مرور کردیم. یکی از اونها مثل یک خفاش بود که به چیزی چنگ زده بود. دیگری مثل دو تا مرد بود که در حال دفاع با شمشیر بودند. من هرنوع چیزی رو تخیل کردم. فکر کنم زیادهروی کردم. ولی من دیگه به اون اعتماد نداشتم، و به چرخاندن کارتها ادامه دادم و حتی به پشت کارتها نگاه کردم تا مطمئن باشم چیزی اونجا نباشه که من قرار باشه متوجهش بشوم. وقتی که اون نتیجه رو مینوشت، من از گوشهی چشمم نگاه کردم تا بخوانمش. ولی همهی اونها به صورت کدهایی به این شکل بود:
WF+A DdF-Ad orig. WF-A SF+obj
تست هنوز برای من معنایی نداره. به نظر من هر کسی میتونه دیدن چیزهایی که نمیبینه رو به دروغ سرهم کنه. اون چطور میتونه مطمئن باشه که من با بیان چیزهایی که واقعاً تخیل نمیکنم گولش نمیزنم؟ شاید وقتی دکتر استراوس به من اجازهی خواندن کتابهای روانشناسی رو بده بفهمم.
25 آوریل
من راه جدیدی برای چیدن ماشینها در کارخونه پیدا کردم و آقای دانگان میگه این باعث صرفهجویی به اندازهی ده هزار دلار در سال در هزینهی استخدام میشه و تولید رو افزایش میده. اون به من 25 دلار جایزه داد.
من میخواستم جو کارپ و فرانک ریلی رو برای جشن گرفتن به ناهار دعوت کنم، ولی جو گفت که باید بره و برای زنش چیزی بخره، و فرانک گفت که قراره پسرخالهاش رو برای ناهار ملاقات کنه. فکر کنم اونها به یک مقدار زمان احتیاج دارند تا به تغییرات من عادت کنند. به نظر میرسه همه از من میترسند. وقتی من پیش آموس بورگ رفتم و به شونهاش زدم، اون از جا پرید.
آدمها دیگه خیلی با من صحبت نمیکنند و یا مثل قبل اطراف من نمیپلکند. این باعث میشه سر کار آدم احساس تنهایی بکنه.
27 آوریل
من امروز به خودم جرأت دادم تا خانم کینیان رو فردا برای جشن گرفتن ترفیعم به شام دعوت کنم.
اول اون مطمئن نبود که این کار درستی باشه، ولی من از دکتر استراوس پرسیدم و اون گفت که اشکال نداره. به نظر میرسه که دکتر استراوس و دکتر نمور خیلی با هم نمی سازند. اونها همهاش در حال بحث و جدل هستند. امروز بعد از ظهر وقتی من اومده بودم تا از دکتر استراوس در مورد شام با خانم کینیان بپرسم، شنیدم که اونها در حال فریاد زدن بودند. دکتر نمور میگفت که این، آزمایش و تحقیق اون بوده، و دکتر استراوس با فریاد جواب میداد که اون هم به همون اندازه توی این کار کمک کرده، چون این اون بوده که من رو از طریق خانم کینیان پیدا کرده و عمل جراحی رو انجام داده. دکتر استراوس گفت که یه روزی شاید هزاران جراح مغز این تکنیک رو در سرتاسر دنیا استفاده کنند.
دکتر نمور میخواست که نتایج آزمایش رو تا آخر این ماه به چاپ برسونه. دکتر استراوس میخواست یک مقدار بیشتر صبر کنه تا از نتایج مطمئن بشه. دکتر استراوس میگفت که دکتر نمور بیشتر از نتیجهی آزمایش به ریاست گروه روانشناسی پرینستون علاقهمنده. دکتر نمور میگفت که دکتر استراوس هیچی نیست مگر یه فرصت طلبی که تلاش میکنه از آب گلآلود ماهی بگیره.
وقتی که من نهایتاً اونجا رو ترک کردم در حال لرزیدن بودم. دقیقاً نمی دونم چرا؟ ولی مثل این بود که اون دو رو برای اولین بار به طور واضح میشناختم. به یاد میآورم که زمانی برت گفته بود دکتر نمور زن غرغرویی داره که به اون برای چاپ نتایج فشار میاره تا هرچه زودتر مشهور بشه. برت گفته بود آرزوی زندگی اون همسر یک آدم کلهگنده بودنه.
واقعاً دکتر استراوس سعی داشت از آب گل آلود ماهی بگیره؟
28 آوریل
من درک نمی کنم که چرا تا حالا دقت نکرده بود که خانم کینیان واقعاً چقدر زیبا است. اون چشمهایی قهوهای و موهای پرپشت قهوهای رنگی داره که تا بالای گردنش میرسند. اون فقط سی و چهار سالشه! فکر کنم از اول من چنین احساسی داشتم که اون یک نابغهی دست نیافتنیه؛ و خیلی خیلی مسنه. حالا هر بار که اون رو میبینم او جوانتر و دوست داشتنیتر به نظر میاد.
ما با هم شام خوردیم و یک صحبت طولانی کردیم. وقتی اون گفت که من چنان سریع پیشرفت میکنم که به زودی او رو پشت سر میگذارم، من خندیدم.
«این واقعیت داره چارلی. تو همین الان هم از من خوانندهی بهتری هستی. تو در یک نگاه میتونی کل یک صفحه رو بخوانی در حالی که من در هر لحظه فقط میتونم چند خط رو بخوانم. و تو تکتک چیزهایی رو که خواندی به یاد میاری در حالی که من اگه تفکر اصلی و معانی عمومی متن رو به یاد بیارم خوش شانسی آوردم.»
«من احساس باهوشی نمیکنم. چیزهای خیلی زیادی هستند که من نمیفهمم.»
اون سیگاری بیرون آورد و من برایش روشنش کردم. «تو باید یک مقدار صبور باشی. تو در عرض چندین روز و چندین هفته به موفقیتهایی رسیدی که برای مردم عادی نیمی از عمرشون طول میکشه تا به اونها برسند. این چیزی هست که این تجربه رو این قدر شگفتانگیز میکنه. تو الان مثل یک اسفنج غولآسایی هستی که همه چیز رو به درون خودش میکشه. حقایق، تصویرها، دانش عمومی. و به زودی تو شروع به مرتبط کردن اونها با هم دیگه هم میکنی. و خواهی دید که شاخههای مختلف علم چطور با هم مرتبطند. و چارلی مراحل بسیار زیادی وجود داره که مانند پلههای یک نردبان غولآسا تو رو بالا و بالاتر میبره تا بیشتر و بیشتر از دنیای اطراف خودت آگاه بشی.»
«چارلی، من فقط مقدار کوچکی از اون رو میتوانم ببینم، و خیلی هم از این حدی که الان هستم بالاتر نمیروم، ولی تو به بالا رفتن ادامه میدهی، و چیزهای بیشتر و بیشتری رو میبینی، و هر قدم درهای دنیای تازهای رو به روی تو باز میکنه که قبلاً حتی از وجود اون هم اطلاعی نداشتی.» او اخمی کرد و ادامه داد: «من امیدوارم... من فقط از خدا میخواهم...»
«چی؟»
«بیخیال چارلی. من فقط امیدوارم که با توصیه کردن تو برای این آزمایش کار اشتباهی نکرده باشم.»
من خندیدم و گفتم «چطور چنین چیزی ممکنه؟ آزمایش کار کرد، مگه نه؟ حتی الجرنون هم هنوز باهوشه.»
ما برای مدتی در سکوت اونجا نشستیم در حالی که من میدونستم اون همین طور که به بازی من با زنجیرهی پاهای خرگوشم و کلیدهایم نگاه میکنه، به چی فکر میکنه. من همانقدر که کهنسالان از اندیشیدن به مرگ بیزارند دوست نداشتم به احتمال وقوع چنین چیزی فکر کنم. من میدونستم که این تازه فقط شروع کاره. میدونستم منظور اون از مراحل پیش رو چیه چون تا همین الانش هم تعدادی از اونها رو دیده بودم. اندیشهی پشت سر گذاشتن او من را ناراحت کرد.
من عاشق خانم کینیان هستم.
گزارش پیشرفت 12
30 آوریل
من کارم رو در کمپانی جعبههای پلاستیکی دانگان ول کردم. آقای دانگان اصرار داشت که این برای همه بهتره اگه من اونجا رو ترک کنم. من چی کار کردم که باعث شده اونها این طور از من متنفر بشوند؟
اولین باری که من از این امر مطلع شدم وقتی بود که آقای دانگان درخواست نامه رو به من نشان داد. هشتصد و چهل نفر، هر کسی که با کارخونه ارتباط داشت، اون رو امضاء کرده بود به غیر از فنی گیردن[22].
در حالی که به سرعت لیست رو از نظر میگذروندم بلافاصله متوجه شدم که اسم اون تنها اسم غایب در میان اسامی لیسته. باقی کارکنان، همگی تقاضای اخراج من رو کرده بودند.
جو کارپ و فرانک ریلی در ارتباط با این موضوع با من حاضر به صحبت نبودند. همین طور هیچکس دیگری مگر فنی. اون یکی از معدود آدمهایی هست که من میشناسم که وقتی تصمیمی میگیره بدون توجه به این که بقیهی مردم دنیا چی ثابت بکنند، بگویند و یا انجام بدهند، پای اون میایسته. و فنی باور نداشت که من باید اخراج بشوم. اون بر اساس اصول و با وجود تمامی فشارها و تهدیدهایی که بر علیهاش بود با درخواست نامه مخالف بود.
اون توضیح داد که: «به این معنی نیست که من فکر نمیکنم هیچ چیز اساساً عجیبی در مورد تو وجود نداره چارلی. تغییراتت. نمیدونم. تو قبلاً یه مرد عادی خوب و قابل اعتماد بودی؛ شاید نه خیلی باهوش ولی صادق. کی میدونه با خودت چیکار کردی که یه دفعهای اینقدر باهوش شدی؟ همون طور که بقیهی افراد اینجا میگویند، چارلی، یه جای کار ایراد داره.»
«ولی آخه فنی، تو چطور میتونی یه همچین چیزی بگی؟ چه مشکلی هست اگه یه نفر بخواد که باهوش بشه و جهان اطرافش رو بهتر بشناسه؟»
اون سرش رو پاین انداخت و به کارش نگاه کرد و من چرخیدم تا اونجا رو ترک کنم. بدون این که به من نگاه کنه گفت: «این کاری شیطانی بود وقتی که حوا به حرف مار گوش کرد و میوهی درخت آگاهی رو خورد. این کاری شیطانی بود که اون به عریان بودن خودش آگاه شد. اگه اون این کار رو نمیکرد هیچ کدوم از ما مجبور نمیشدیم هیچ وقت پیر و مریض بشویم و بمیریم.»
یک بار دیگر الان من در شرم میسوزم. این نبوغ، بین من و همهی آدمهایی که زمانی میشناختم و دوست داشتم دیواری کشیده است. قبلاً اونها به خاطر ناآگاهی و کم فهمیم به من میخندیدند و تحقیرم میکردند؛ حالا، به خاطر دانش و آگاهیم از من متنفرند. به خاطر خدا، اونها از من چی میخواهند؟
اونها من رو از کارخونه بیرون کردند. حالا من از هر وقت دیگری در زندگیم تنهاترم.
15 می
دکتر استراوس از این که من در طول دو هفته هیچ گزارش پیشرفتی ننوشتهام به شدت از دست من عصبانیه. اون حق داره چون الان آزمایشگاه به من حقوق ماهانه میپردازه. من بهش گفتم که به شدت با فکر کردن و خواندن مشغول بودم. وقتی که اشاره کردم که نوشتن چنان کار خسته کنندهای هست که من رو با این دست خط بدم، به شدت بیصبر میکنه، اون به من پیشنهاد کرد که تایپ کردن یاد بگیرم. الان نوشتن کار خیلی سادهتریه چون من تقریباً میتوانم هفتاد و پنج کلمه در دقیقه تایپ کنم. دکتر استراوس پیوسته به من یادآوری میکنه که باید ساده صحبت کنم و بنویسم تا مردم بتوانند منظور من رو متوجه بشوند.
من سعی میکنم همهی چیزهایی که در دو هفتهی گذشته برای من اتفاق افتاده را بیان بکنم.
الجرنون و من سه شنبهی گذشته در نشست گروه همکاریهای روانشناسی آمریکا [23] که در همایشی به اتفاق گروه همکاریهای روانشناسی جهانی[24] برگزار شده بود حضور به هم رساندیم. ما شوری رو در جمع به پا کردیم. دکتر نمور و دکتر استراوس به ما افتخار کردند.
ظن من بر اینه که دکتر نمور که شصت سالشه -ده سال پیرتر از دکتر استراوس- لازم میدونه تا نتایج ملموسی از کارش رو ببینه. نتیجهی واضح فشاری که از جانب خانم نمور به اون وارد میشه.
برخلاف برداشت قبلی من از اون، دکتر نمور به نظر من به هیچ وجه یک نابغه نیست. اون آدم باهوشیه ولی در توهم عدم اعتماد به نفس دست و پا میزنه. و دوست داره که مردم اون رو به عنوان یه نابغه بشناسند. به همین دلیل هم براش مهمه که کارش در سطح جهان پذیرفته بشه. من باور دارم که دکتر نمور نگران تأخیر بیشتر در اعلام نتایج بود زیرا میترسید که کس دیگری کشفی در این راستا بکنه و اعتبار این کار رو از اون بگیره.
ولی برخلاف اون دکتر استراوس رو میشه نابغه دونست اگرچه من احساس میکنم گسترهی دانش اون خیلی محدوده. اون به شیوهی آموزش با تخصص مشخص و محدود تعلیم دیده؛ که در اون از تعلیم دانش پس زمینهی عمومی، خیلی بیشتر از چیزی که لازم باشه صرف نظر شده؛ حتی برای یک متخصص جراحی مغز و اعصاب.
من تقریباً شوکه شدم وقتی فهمیدم که اون از زبانهای کهن فقط قادر به خواندن لاتین، یونانی و عبری هست، و تقریباً هیچ چیزی در مورد ریاضیات ورای سطوح مقدماتی معادلات دیفرانسیل، نمیدونه. وقتی که اون خودش به این واقعیت اقرار کرد من دلخور شدم. انگار که اون قسمتی از وجود خودش رو تا اون موقع از من مخفی کرده بود تا من رو فریب بده، و به چیزی که نیست تظاهر کنه؛ همون طور که این طور که من کشف کردم خیلی از آدمها این کار رو میکنند. همهی افرادی که من میشناختهام به نظر نمیرسند که آدمهایی باشند که در ظاهر نشان میدهند.
به نظرم میرسه که دکتر نمور در حضور من احساس ناراحتی میکنه. بعضی وقتها که سعی میکنم باهاش صحبت کنم، اون به طرز عجیبی به من خیره میشه و بعد از من دور میشه. من عصبانی شدم وقتی که دکتر استزاس به من گفت که من باعث نوعی عقدهی حقارت در دکتر نمور میشوم. احساس کردم که داره من رو مسخره میکنه و من در مورد مسخره شدن به شدت حساسم.
من از کجا باید میدونستم که یک دانشمند روانشناس با مقبولیت بالایی مثل دکتر نمور با زبانهای هندوستانی و چینی آشنایی نداره؟ این، با توجه به کارهایی که در هند و چین دقیقاً در زمینهی تحقیقات اون در حال انجام هست، کاملاً مضحک به نظر میرسه.
من از دکتر استراوس پرسیدم که چطور دکتر نمور میتونه حملهی راهاجماتی[25] رو به روش و نتایجش پاسخ بده وقتی که اون در وهلهی اول قادر به خوندن اونها نیست. نگاه غریبی که در چهرهی دکتر استراوس مشهود بود فقط به یکی از این دو معنی میتوانست باشه. یا اون نمیخواهد به دکتر نمور بگه که در هندوستان در مورد نظریات او چی گفته میشه، و یا این که -و من از این میترسم- خود دکتر استراوس هم در این مورد چیزی نمیدونه. من باید مواظب باشم تا به وضوح و ساده مطالبم رو بیان کنم و بنویسم تا مردم به آنها نخندند.
18 می
من به شدت پریشانم. من دیشب خانم کینیان رو برای اولین بار در عرض یک هفته دیدم. سعی کردم تا از تمامی بحثهای مرتبط با موضوع هوشمند شدن دوری کنم و صحبتهایمان را در سطح ساده و مکالمات روزانه دنبال کنم. لیکن او متحیرانه به من خیره شد و پرسید که منظور من از معادل واریانس ریاضیاتی در پنجمین کنشرتوی دوربرمن[26] چیه.
وقتی که من سعی کردم تا منظورم رو توضیح بدم، اون من رو از این کار بازداشت و شروع به خندیدن کرد. فرقی نداره که در مورد چه موضوعی بخواهم باهاش صحبت کنم، در هر حال من قادر به برقراری ارتباط نیستم. باید معادلات ورُستاد[27] در مورد سطوح تصاعد معنایی رو دوباره مطالعه کنم. به این نتیجه رسیدم که دیگه خیلی قادر به برقراری ارتباط با آدمها نیستم. خدا رو شکر که کتابها و موسیقی و مسألههایی در دنیا وجود دارند که میتونم در موردشون فکر کنم. من اکثراً در آپارتمانم در پانسیون خانم فلین تنها هستم و به ندرت با کسی صحبت میکنم.
20 می
اگر حادثهی شکسته شدن ظرفها اتفاق نمیافتاد، متوجه ظرفشور جدید، پسری حدوداً شانزده ساله، در غذاخوری گوشهی خیابان که شامم رو در آنجا میخورم نمیشدم.
آنها به زمین ریختند و خرد شدند و قطعات چینی سفید را در همه جا به زیر میزهای غذاخوری پراکندند. پسر بچه همان طور که سینی غذا را در دست گرفته بود، متحیر و ترسان بر سر جایش میخکوب شده بود. صدای سوت و جیغ مشتریان با فریادهای «هِی تبریک... هر چی سود کرده بودین هدر رفت...» و «کارش تو اینجا تمومه...» که به نظر میرسه هر شکستن لیوان و یا ظرفی را در رستورانهای عمومی همراهی میکنند، همه و همه، او را بیشتر گیج کرده بود.
وقتی که صاحب رستوران اومد تا ببینه سر و صداها به خاطر چیه پسر بچه مثل این که انتظار کتک خوردن داشته باشد دولا شد و دستهایش را برای محافظت در برابر ضربه بالا آورد.
صاحب رستوران فریاد زد: «خیلی خب، خیلی خب، تنبل بیعرضه... همین طور اونجا نایست! جارو رو بردار این کثافت کاری رو تمیز کن. جارو... جارو نفهم احمق! توی آشپزخونه است. همهی خردهها رو جارو کن.»
پسر بچه متوجه شد که قرار نیست تنبیه بشه. ترسی که در چهرهاش موج میزد از بین رفت و وقتی که با جارو برای تمیز کردن زمین بازگشت در حال لبخند زدن و زمزمهای زیر لبی بود. تعدادی از مشتریان پر سر و صداتر رستوران به گفتن متلکهای خود ادامه دادند، تا به خرج پسر بچه خود را سرگرم کنند.
«هی، اینجا یه تیکهی خیلی خوشگل پشت سرته...»
«زود باش، دوباره انجامش بده...»
«اون خیلی هم احمق نیست. شکستنشون از شستنشون راحتتره...»
همچنان که چشمان متحیر او تماشاچیان سرگرم شده را از نظر میگذراند، به آرامی لبخندهای آنان را تقلید کرد و نهایتاً شروع به خندهی نامطمئنی به جوکی که واضحاً معنای آن را نفهمیده بود، کرد.
همچنان که به لبخند پوچ و احمقانه، و چشمان درشت او که به سان چشمان درخشان کودکی نامطمئن ولی مشتاق خشنود کردن دیگران، بود، نگاه کردم حالم از این جمع به هم خورد. آنها صرفاً به این خاطر که او از لحاظ عقلی عقبافتاده بود در حال خندیدن به او بودند.
و بدتر این که من هم در حال خندیدن به او بودم.
ناگهان من از خودم و تمامی آن کسانی که در حال پوزخند زدن به پسر بچه بودند به شدت به خشم آمدم. با عصبانیت برخاستم و فریاد زدم: «خفه شید! ولش کنید! این گناه اون نیست که نمیفهمه! اون نمیتونه در این مورد کاری بکنه! ولی محض رضای خدا... اون هنوز یه انسانه!»
سکوت در اتاق حکمفرما شد. من به خاطر این که کنترل خودم رو از دست داده بودم و توجه همه رو جلب کرده بودم به خودم فحش دادم. سعی کردم تا هنگامی که پول غذا رو پرداخت میکردم و از رستوران بدون آن که به غذایم لب زده باشم خارج میشدم به پسربچه نگاه نکنم. من به خاطر جفتمون احساس شرمندگی میکردم.
این خیلی عجیبه که آدمهایی با احساسات صادقانه و منطقی، که از انسانی که بدون دست و یا پا و یا چشم متولد شده، سوء استفاده نمیکنند؛ چگونه نسبت به ضایع کردن انسانی که با هوش کم متولد شده است بیاهمیت هستند. اندیشیدن به این موضوع که تا چندی پیش، من هم به مانند این پسربچه، به طرز احمقانهای نقش دلقک را برای آنها بازی میکردم، مرا به شدت غضبناک میکند.
و من تقریباً آن را فراموش کرده بودم.
من تصویر چارلی گوردن قدیمی را از خود مخفی کرده بودم زیرا هم اکنون که من باهوش شده بودم، این چیزی بود که باید از ذهنم خارج میشد. لیکن امروز، با نگاه به آن پسربچه، برای اولین بار درک کردم که چه بودهام. من دقیقاً مثل او بودم!
فقط مدت کوتاهی پیش من فهمیدم که مردم به من میخندند. حالا میفهمم که ناآگاهانه، من هم در خندیدن به خودم به آنها پیوستهام. این بیش از هر چیز مرا رنج میدهد.
من اغلب گزارشهای پیشرفت خود را دوباره خوانی کردهام و در آنها بیسوادی، سادگی بچهگانه، ذهنیت کم هوشی که در اتاق تاریکی، از درون سوراخ کلید به نور کورکنندهی بیرون خیره شده است، دیدهام. میبینم که حتی در عمق کند ذهنیم هم میدانستم که در درجهی دوم قرار دارم، و این که دیگران چیزی دارند که من ندارم؛ چیزی که از من سلب شده بود. در آن نابینایی فکری، فکر کرده بودم که این به نحوی به قابلیت خواندن و نوشتن مربوط است، و مطمئن بودم که اگر این قابلیت را به دست بیاورم به طور خودکار باهوش هم خواهم شد.
حتی انسانی با توانایی فکری پایین هم دوست دارد که مانند بقیهی انسانها باشد.
یک نوزاد اگر چه ممکن است نداند چطور غذا به دست بیاورد و یا چگونه غذا بخورد ولی گرسنگی را درک میکند.
پس این، چیزی است که من بودم و هیچگاه نمیدانستم. حتی با این هدیهی آگاهی هوشمندانهی خود، بازهم این واقعیت را نمیدانستم.
این روز، برای من روز خوبی بود. با دیدن واضحتر گذشته، من تصمیم گرفتم تا از دانش و مهارتهایم برای کار در زمینهی افزایش سطح هوش انسانی استفاده کنم. چه کسی برای این کار از من بهتر است؟ چه کس دیگری در هر دو دنیا زندگی کرده است؟ اینها مردم من هستند. بگذارید تا از هدیهام برای خدمتی به آنها استفاده کنم.
فردا من با دکتر استراوس در مورد نحوهی آغاز به کار من در این راستا صحبت خواهم کرد. ممکن است بتوانم او را در حل مشکلات استفادهی گستردهی تکنیکی که بر روی من استفاده شده یاری دهم. من چندین ایدهی خوب در این مورد دارم.
کارهای زیادی هست که ممکن است بتوان با این تکنیک انجام داد. اگر امکان تبدیل من به یک نابغه ممکن است چرا هزاران انسان مانند من را نتوان نابغه کرد؟ با استفاده از این تکنیک بر روی انسانهای عادی، چه سطوح شگفتآوری قابل دسترسی خواهد بود؟ در مورد نوابغ چطور؟
درهای زیادی برای باز کردن وجود دارد. و من برای آغاز چنین کاری بیصبرانه انتظار میکشم.
گزارش پیشرفت 13
23 می
امروز اتفاق افتاد. الجرنون مرا گاز گرفت. من همان گونه که گهگاه برای ملاقات او به آزمایشگاه سر میزنم، امروز هم به دیدنش رفته بودم، و هنگامی که او را از قفسش خارج کردم، او دست مرا گاز گرفت. من او را به درون قفس گذاشته و برای مدتی زیر نظر گرفتم. او به طرز غیر معمولی پریشان و غیرعادی بود.
24 می
برت، که مسؤول حیوانات آزمایشگاهی است، به من میگوید که الجرنون در حال تغییر است. کمتر در انجام آزمایشها همکاری میکند؛ از دویدن در هزارتو خودداری میکند؛ خلاقیت عمومیش کاهش یافته. و هیچ غذایی نخورده است. همه در مورد معنایی که این رفتار ممکن است در بر داشته باشد نگران و ناراحتند.
25 می
آنها به الجرنون که هم اکنون از حل مسألهی قفل تغییر یابنده خودداری میکند، غذا دادهاند. همه من را با الجرنون میشناسند. به گونهای ما هر دو اولینها در نوع خود هستیم. همهی آنها تظاهر میکنند که رفتار الجرنون لزوماً اهمیتی در نتیجهی آزمایش انجام شده بر روی من ندارد. ولی مخفی کردن این حقیقت که حیوانات دیگری که در این آزمایش مورد استفاده قرار گرفتهاند نیز رفتارهای عجیبی نشان میدهند کار سادهای نیست.
دکتر استراوس و دکتر نمور از من خواستهاند تا دیگر به آزمایشگاه نروم. میدانم که آنها چه فکر میکنند ولی نمیتوانم این را قبول کنم. من به برنامهام در جهت پیشبرد تحقیقات آنها ادامه میدهم. با همهی احترامی که برای این دو دانشمند عالی قائلم، واقعیت این است که من به خوبی از محدودیتهای آنها باخبرم. اگر راه حلی برای این مشکل وجود داشته باشد، کسی جز من قادر به یافتن آن نیست. ناگهان، زمان برای من به شدت اهمیتی حیاتی پیدا کرده است.
29 می
به من آزمایشگاهی مختص خودم و اجازهی ادامهی این تحقیق داده شده است. من هدفی دارم. روز و شب کار میکنم. تقاضا کردم تا تختخواب سفریای را به آزمایشگاه بیاورند. بیشتر زمانهایی که در حال نوشتن سپری میکنم برای نوشتن یادداشتهایی است که در پوشههای جداگانهای نگاه میدارم، ولی از روی عادت، هر از گاهی احساس میکنم که لازم است تا احساسات و افکارم را بنگارم.
من ریاضیات هوش را مبحث بسیار جالبی یافتهام. این مسیر مکانی برای به کارگیری تمامی دانشی است که تا کنون آموختهام. به نوعی این، مسألهای است که من در تمام عمرم با آن درگیر بودهام.
31 می
دکتر استراوس عقیده دارد که من بیش از حد کار میکنم. دکتر نمور میگوید که من میخواهم تا تحقیقات و تفکر یک عمر را در طول چندین هفته بچپانم. میدانم که باید استراحت کنم ولی چیزی که از درون مرا به رفتن وا میدارد اجازهی توقف به من نمیدهد. من باید علت پسرفت سریع الجرنون را کشف کنم. من باید بدانم که آیا چنین چیزی برای من اتفاق میافتد یا نه؟ واگر قرار است که برای من اتفاق بیافتد در چه زمانی؟
4 ژوئن
نامهای برای دکتر استراوس (رونوشت)
دکتر استراوس عزیز
در نامهی جداگانهای من رونوشتی از گزارش خود تحت عنوان «اثر الجرنون - گوردن: مطالعهای در باب ساختار و عملکرد هوش افزون شده» را میفرستم که علاقهمندم آن را خوانده و به چاپ برسانید.
همان گونه که متوجه خواهید شد، آزمایشات من به پایان رسیدهاند. من در گزارشم تمامی فرمولهای مورد استفادهام را گردآوری کردهام. همینطور در پیوست، آنالیزهای ریاضی خود را نوشتهام. البته درستی آنها باید توسط دیگران نیز چک شود.
به خاطر اهمیت این مطالب برای شما و دکتر نمور (آیا لزومی به تأکید بر اهمیت آنها برای شخص خودم نیز وجود دارد؟) من نتایج خود را بارها و بارها به امید یافتن اشتباهی، چک کردهام. با کمال تأسف باید اعلام کنم که نتایج کاملاً صحیح هستند. لیکن، به خاطر علم هم که شده، من از همین اندک دانشی که به دانستههای عملکرد مغز انسان و قوانین حاکم بر بالا بردن مصنوعی هوش انسان افزودهام، خوشوقت و سپاسگزارم.
به یاد میآورم که زمانی شما به من گفته بودید، شکست یک آزمایش و یا اثبات نادرستی یک تئوری به اندازهی موفقیت در آن، برای پیشرفت در یادگیری و علم اهمیت دارد. هم اکنون میفهمم که این حرف تا چه اندازه صحیح است. لیکن متأسفم که همکاری من در این زمینه بر خاکستر کار دو مردی که احترام زیادی برایشان قائلم قرار میگیرد.
،با احترام فراوان
چارلز گوردن
گزارش علمی پیوست نامه است.
5 ژوئن
نباید احساساتی بشوم. حقایق و نتایج آزمایشهای من بدیهی هستند، و جلوههای مهیج صعود سریع شخص من نمیتواند این حقیقت را انکار کند که سه برابر کردن هوش به کمک تکنیکهای جراحی که توسط دکتر نمور و دکتر استراوس ارائه و تکمیل شده است عملاً هیچ کاربرد عملیای (در حال حاضر) برای افزایش هوش انسان ندارد.
همچنان که مدارک و دادههایی که از آزمایش بر روی الجرنون به دست آمده است را بررسی میکنم برایم واضح است که اگرچه او هنوز در مراحل اولیهی تخلخل جسمی قرار دارد، از لحاظ فکری کاملاً پسرفت کرده است. فعالیتهای بیشتری دچار مشکل میشوند. یک کاهش عمومی در فعالیت های غددی به وجود آمده است؛ تسریع در از دست دادن قدرت هماهنگی مشاهده میشود.
همچنین نشانههای قویای مبنی بر فراموشی پیشروندهای مشهود است.
همان گونه که در گزارش من نشان داده میشود، اینها و دیگر اثرات زوال جسمی و فکری با نتایج آماری قابل توجهی حاصل از کاربرد فرمول من قابل پیشبینی هستند.
محرک جراحیای که هر دوی ما تحت آن قرار گرفتیم باعث شدت و شتابی در تمامی فعالیتهای فکری شده است. پیشرفت پیشبینی نشدهای که من ابتکار عمل نامیدن آن تحت عنوان اثر الجرنون - گوردن را به عهده گرفتم، نتیجهی منطقی این سرعت بخشیدن به هوشمندی است. فرضیههایی که در اینجا اثبات شدهاند را به زبان ساده این گونه میتوان تشریح کرد: هوشمندی افزون شدهی مصنوعی با نرخی مستقیماً متناسب با مقدار افزایش، زوال مییابد.
احساس میکنم که این، در نوع خود، کشف مهمی است.
تا زمانی که من قادر به نوشتن هستم، به ثبت افکارم در این گزارشهای پیشرفت ادامه میدهم. این یکی از معدود خوشیهای من است. با این حال، به تمام معنا، زوال فکری من خیلی سریع خواهد بود.
من همین حالا نیز متوجه نشانههایی از ناپایداری احساسی و فراموشکاری، اولین نشانههای نابودی مغزی، شدهام.
10 ژوئن
گزارش زوال. من به شدت بیحواس شدهام. الجرنون دو روز پیش مرد. کالبدشکافی نشان میدهد که پیشبینیهای من درست بودند. وزن مغز او کاهش یافته بود و همواری کلیای در پیچهای دماغی و همچنین تعمیق و گشادشدگیای در تقسیمات مغزی به چشم میخورد.
احتمالاً اتفاق مشابهی در حال حاضر و یا به زودی برای من نیز پیش میآید. حال که این حتمی است، من دوست ندارم که اتفاق بیافتد.
من جسد الجرنون را در جعبهی پنیری گذاشتم و آن را در حیاط پشتی به خاک سپردم. من گریستم.
15 ژوئن
دکتر استراوس دوباره به ملاقات من آمد. من در رو باز نکردم و گفتم که از اینجا بره. دوست دارم که به حال خودم گذاشته بشوم. من حساس و زودرنج شدهام. فرود تاریکی رو احساس میکنم. مبارزه با اندیشهی خودکشی کار سادهای نیست. مدام به خودم یادآوری میکنم که ارزش این دفترچهی افکار من چقدر زیاده.
این احساسی بسیار عجیبه که آدم کتابی رو که چند ماه پیش خوانده و ازش لذت برده برداره و کشف کنه که مطالب اون رو به یاد نمیاره. به یاد میارم که احساس میکردم چقدر جان میلتون[28] نویسندهی درخشانی بوده ، ولی وقتی که کتاب گمشده در بهشت رو باز کردم به هیچ وجه نمیتوانستم اون رو بفهمم. چنان عصبانی شدم که کتاب رو به سمت دیگهی اتاق پرتاپ کردم.
باید تلاش کنم که چیزی از این رو در مغزم نگه دارم. یک سری از چیزهایی که یاد گرفتم رو فراموش نکنم. اوه، خدای من، خواهشاً همهی اون رو از من نگیر.
19 ژوئن
یک وقتهایی در شب، برای قدم زدن بیرون میروم. دیشب نمیتوانستم به یاد بیاورم که کجا زندگی میکنم. یک پلیس من رو به خونه آورد. احساس عجیبی دارم انگار که همهی اینها قبلاً هم برای من اتفاق افتاده؛ در زمانی بسیار دور. مدام به خودم یادآوری میکنم که من تنها کسی توی دنیا هستم که میتوانه شرح بده چه اتفاقی برای من داره میافته.
21 ژوئن
چرا من یادم نمیاد؟ من باید مبارزه کنم. روزهاست که توی تختم خوابیدم در حالی که نمیدونم که کی و کجا هستم. بعد یک دفعه همه چیز ناگهان دوباره به یادم میاد. حملات پیاپی فراموشی. نشانههای خرفت شدن – بچگی دوباره. میبینمشون که نزدیک میشوند. به طرز بیرحمانهای منطقی است. من به سرعت آن همه چیز آموختم. حال مغزم به سرعت رو به زوال میرود. من اجازه نمیدهم این اتفاق بیافته. باهاش مبارزه میکنم. نمیتوانم به پسربچهی توی رستوران فکر نکنم. آن نگاه متحیر، لبخند احمقانه، خندهی مردم به او. نه -خواهش میکنم- نه اون، دوباره.
22 ژوئن
من چیزهایی رو که اخیراً یاد گرفتهام فراموش میکنم. به نظر میرسه که طرح کلاسیک رو دنبال میکنه؛ آخرین آموختهها اولین چیزهایی است که فراموش میشوند. مطمئن نیستم آیا طرح همین بود؟ بهتره که دوباره بخوانمش.
من مقالهام در مورد اثر الجرنون - گوردن رو دوباره خواندم، احساس عجیبی دارم که انگار اون رو کس دیگهای نوشته. قسمتهایی در اون هست که من حتی اونها رو نمیفهمم.
نابود شدن فعالیتهای تحرکی. پای من مدام بر روی اجسام میلغزه، و تایپ کردن مداوماً سخت و سختتر میشه.
23 ژوئن
من استفاده از ماشین تایپ رو به طور کامل کنار گذاشتم. قدرت هماهنگی من بد شده است. احساس میکنم که روز به روز آهستهتر حرکت میکنم. شوک وحشتناکی امروز به من وارد شد. من نسخهای از مقاله «درباره کمال روحی نوشته کروکر»[29] که از اون در تحقیقاتم استفاده کرده بودم رو برای مطالعه برداشتم به این امید که در فهم کار خودم کمکم بکنه. اول فکر کردم برای چشمهایم مشکلی پیش اومده. بعد متوجه شدم که دیگه نمیتوانم به زبان آلمانی مطلب بخوانم. زبانهای دیگه رو امتحان کردم. همه رفته بودند.
30 ژوئن
یک هفته از زمانی که به خودم جرأت نوشتن دادم میگذره. همه چیز مانند ماسه از لابهلای انگشتانم به بیرون میلغزه. اکثر کتابهایی که دارم در حال حاضر برایم به شدت پیچیدهاند. من از دستشون عصبانی میشوم چون میدونم که همین چند هفتهی پیش اونها رو خواندم و فهمیدم.
مدام به خودم یادآوری میکنم که باید به نوشتن این گزارشها ادامه بدهم تا در آینده کسانی از اتفاقاتی که بر من میگذره مطلع بشوند. ولی تشکیل کلمات و به یاد آوردن املای لغات روز به روز سختتر میشه. من الان حتی املای کلمات ساده رو باید از دیکشنری نگاه کنم و این من رو در نوشتنم بیصبر میکنه.
دکتر استراوس تقریباً هر روز به اینجا میاد، ولی من بهش گفتم که من با هیچکس صحبت و یا ملاقات نمیکنم. اون احساس گناه میکنه. همهی اونها همین احساس رو دارند. ولی من کسی رو سرزنش نمیکنم. من میدونستم چه اتفاقی ممکنه بیافته. ولی چقدر این حقیقت من رو رنج میده.
7 ژوئیه
نمیدونم هفته چطور سپری شد. امروز یکشنبه است. من این رو میدونم چون از پنچره میبینم که مردم دارند به کلیسا میروند. فکر کنم تموم هفته توی تخت دراز کشیده باشم ولی یادم میاد خانم فلین چندین بار برام غذا آورد. من مرتب به خودم میگم که باید یه کاری بکنم ولی بعد فراموشش میکنم شاید هم آسونتره که کاری رو که میگم باید بکنم انجام ندهم.
این روزها خیلی به مادر و پدرم فکر میکنم. یه تصویر از اونها با من که در یه ساحل گرفته شده پیدا کردم. پدرم یه توپ بزرگ در زیر بغلش گرفته و مادرم دست من رو گرفته. من اونها رو اون طور که توی عکس هستند به یاد نمیارم. تنها چیزی که من یادم میاد پدر همیشه مستم هست که با مادرم در حال بحث همیشگی در مورد پول بود.
او دیر به دیر ریشش رو میزد و موقع بازی با من معمولاً صورتم رو خراش میانداخت. مادرم گفت که اون مرد ولی پسرخاله میلتی[30] گفت که شنیده بابا مامانش گفتند که پدر من با یه زن دیگه فرار کرد. وقتی من از مادرم این رو پرسیدم اون صورت من رو سیلی زد و گفت که پدرم مرده. فکر نکنم هیچ وقت بفهمم کی راست میگفت ولی برام هم خیلی اهمیت نداره. (اون به من گفت که من رو به تماشای گاوها توی یه مزرعه میبره ولی هیچ وقت نبرد. اون هیچ وقت به قولش عمل نمیکرد...)
10 ژوئیه
صاحبخونهی من خانم فلین خیلی نگران منه. اون میگه این طور که من تموم روز دراز میکشم و هیچ کاری نمیکنم اون رو به یاد پسرش قبل از این که اون رو از خونه بیرون کنه میاندازه. اون میگه که آدمهای ولگرد رو دوست نداره. اگه من مریضم این یه چیز دیگه است ولی اگه تنبلی میکنم اون تحمل نمیکنه. بهش گفتم فکر کنم آنفولانزا گرفتم.
من سعی میکنم هر روز یه کم مطلب بخونم، بیشتر داستان، ولی بعضی وقتها مجبورم یه چیز رو هی دوباره و دوباره بخونم چون نمیدونم چه معنیای میده. و نوشتن سختتر میشه. میدونم که باید املای کلمات رو از دیکشنری نگاه کنم ولی این خیلی سخته و من به طور مداوم احساس خستگی میکنم.
پس به این نتیجه رسیدم که فقط کلمههای آسون رو توی نوشتهام استفاده کنم به جای کلمههای طولانی و سخت. این از اتلاف وقت جلوگیری میکنه. من هر هفته سر قبر الجرنون گل میگذارم. خانم فلین فکر میکنه من دیوونهام که سر قبر یه موش گل میگذارم ولی من بهش گفتم که الجرنون موش مخصوصی بود.
14 ژوئیه
دوباره یکشنبه است. من هیچ کاری برای کردن ندارم که من رو مشغول نگه داره چون تلویزیونم خراب شده و من پول ندارم تعمیرش کنم. (فکر کنم چک این ماه آزمایشگاه رو گم کرده باشم. یادم نمیاد.)
سردردهای بدی میگیرم و آسپرین در خوب کردنشون کمکی نمیکنه. خانم فلین میدونه که من خیلی مریضم و برام خیلی ناراحته. اون خانم خیلی خوبیه وقتی کسی مریض میشه.
22 ژوئیه
خانم فلین به یه دکتر ناشناس زنگ زد تا به دیدن من بیاد. اون میترسید من بمیرم. من به دکتر گفتم که من خیلی مریض نیستم و فقط بعزی وقتها چیزها رو فراموش میکنم. اون پرسید که آیا من هیچ دوست و یا فامیلی دارم یا نه و من گفتم که هیچ دوست و فامیلی ندارم. بهش گفتم که یه وقتی یه دوستی داشتم که اسمش الجرنون بود ولی اون یه موش بود و ما با هم مسابقه میدادیم. اون به طرز مسخرهای به من نگاه کرد انگار که من دیوونه باشم.
وقتی بهش گفتم که من یه وقتی نابقه بودم بهم لبخند زد. اون طوری با من حرف میزد انگار یه بچهام و با سر به خانم فلین اشاره کرد. من از دستش عصبانی شدم و اون رو به بیرون انداختم چون اون من رو مسخره میکرد اون طور که همه قبلاً میکردند.
24 ژوئیه
من هیچ پولی دیگه ندارم و خانم فلین میگه که من باید یه جایی برم سر کار و اجارهی اون رو بدم چون بیشتر از دو ماهه که بهش پولی ندادم. من هیچ کاری به غیر از کاری که قبلاً توی کارخونهی جعبه پلاستیک سازی دانگان میکردم بلد نیستم. دوست ندارم به اونجا برگردم چون اونها همه وقتی من باهوش بودم میشناختنم وشاید حالا به من بخندند. ولی نمیدونم چه کار دیگهای میتونم بکنم تا پول به دست بیارم.
25 ژوئیه
من داشتم به یه سری از گزارش پیشرفتهای قبلیم نگاه میکردم و این خیلی مسخره است که نمیتونم چیزی رو که خودم نوشتم بخونم. یه سری از کلمهها رو میدونم ولی اون متنها در کل برام هیچ معنیای ندارند.
خانم کینیان اومد دم در ولی من گفتم از اینجا برو من نمیخوام ببینمت. اون گریه کرد و من گریه کردم ولی به داخل راهش ندادم چون دوست نداشتم به من بخنده. بهش گفتم که دیگه دوستش ندارم. بهش گفتم که دیگه نمیخوام باهوش باشم. این دروغه. من هنوز عاشقشم و دوست دارم که باهوش باشم ولی باید این رو میگفتم تا اون از اینجا بره. اون به خانم فلین پول برای اجاره خونه داد. من این رو دوست ندارم. باید برم سر یه شغلی.
خواهش میکنم... خواهش میکنم نذار یادم بره چطور بخونم و بنویسم.
27 ژوئیه
آقای دانگان وقتی من برگشتم پیشش و ازش خواستم که کار قبلی فراشیم رو به من پس بده خیلی خوش برخورد بود. اون اول خیلی مظنون بود ولی من بهش گفتم چه اتفاقی برام افتاد. اون خیلی ناراهت به نظر رسید و دستهاش رو روی شونههای من گذاشت و گفت چارلی گوردن تو خیلی شجاعی.
وقتی من به طبقهی پایین اومدم و در دستشویی مشغول کار شدم و شروع به تمیز کردن اون مثل قبل کردم همه بهم نگاه میکردند. به خودم گفتم چارلی اگه مسخرهات کردند عصبانی نشو چون تو یادت میاد که اونها اون قدر که یه وقتی فکر میکردی باهوش نیستند. تازه اونها یه وقتی دوست تو بودند و اگه هم بهت خندیدند هیچ معنیای نمیده چون اونها دوستت هم دارند.
یکی از کارگران جدیدی که بعد از رفتن من از کارخونه به اونجا اومده بود یه حرف کثیفی زد گفت هی چارلی شنیدم تو یه وقتی خیلی باهوش بودی یه بچه خرخون واقعی. یه چیز هوشمندانه بگو ببینم. من اهساس خیلی بدی کردم ولی جو کارپ اومد و یقهاش رو گرفت و گفت فسقلی شپشو اون رو به حال خودش میذاری وگرنه من گردنت رو میشکنم. من انتزار نداشتم جو ترف من رو بگیره پس فکر کنم اون واقعن دوست منه.
بعداً فرانک ریلی اومد پیشم و بهم گفت چارلی اگه کسی ازیتت کرد و یا سعی کرد ازت سوء استفاده کنه تو من یا جو رو خبر کن و ما حالشون رو جا میاریم. من گفتم ممنون فرانک و بعد بغز گلوم رو گرفت برای همین مجبور شدم برگردم و برم توی انبار تا اون نبینه که من گریه میکنم. این خیلی خوبه که دوست داشته باشی.
28 ژوئیه
من امروز کار اهمقانهای کردم. یادم رفت که دیگه مسل قبل توی کلاس خانم کینیان در مرکز بزرگسالان نیستم. رفتم سر کلاس و در سر جای قبلیم در اَقب کلاس نشستم و اون به ترز عجیبی به من نگاه کرد و گفت چارلز. من به یاد ندارم که اون هیچ وقت من رو اونتور صدا کرده باشه فقط چارلی بنابرین گفتم سلام خانم کینیان من برای درس امروزم آمادهام ولی کتابم رو که از روش میخوندیم گم کردم. اون شروع به گریه کرد و از کلاس بیرون دوید و همه توی کلاس به من نگاه کردند و من متوجه شدم که اونها همون دانشآموزانی که قبلن توی کلاس من بودند نیستند.
بعد یه دفهای یه چیزایی در مورد عمل جراهی و این که قرار بود من باهوش بشم یادم اومد و به خودم گفتم خدای من این دفه واقعن دست چارلی گوردن رو از پشت بستم. قبل از این که اون به کلاس برگرده من از اونجا رفتم.
به همین دلیله که دارم از نیویورک میرم. برای دلیل خوبی میرم. من نمیخوام چنین کاری رو دوباره انجام بدم. نمیخوام خانم کینیان برای من دلسوزی کنه. همه توی کارخونه برای من ناراهتند و من اون رو هم دوست ندارم. برای همین هم میرم یه جایی که هیچ کس ندونه چارلی گوردن یه وقتی نابقه بوده و هالا هتی نمیتونه یه کتاب رو بخونه و یا به درستی بنویسه.
من یکی دوتا کتاب با خودم همراه میبرم و هتی اگه نتونم بخونمشون به شدت تمرین میکنم و شاید این طوری من همهی چیزهایی که یاد گرفتم رو فراموش نکنم. اگه من خیلی سخت تلاش کنم شاید یه زره از اون چه که قبل از عمل جراهی بودم باهوشتر بشم. من پای خرگوش و سکهی شانسم رو به همراه دارم و شاید اونها من رو در این راه کمک کنند.
خانم کینیان اگه یه وقتی این رو خوندی برای من ناراهت نباش من خوشهالم که شانس دومی برای باهوش بودن پیدا کردم چون چیزهای زیادی یاد گرفتم که اصلن نمیدونستم توی این دنیا وجود دارند و متشکرم که همهی اونها رو برای یه کمی هم که شده دیدم. من نمیدونم چرا دوباره کم هوش شدم یا چه کاری رو اشتباه انجام دادم شاید این به خاتر اینه که من به اندازهی کافی تلاش نکردم. ولی اگه من به سختی تلاش و تمرین کنم شاید یه کم باهوشتر بشم و معنی همهی کلمهها رو بفهمم. من یه کم به یاد میارم که چه اهساس خوبی از خوندن اون کتاب آبی با جلد پاره شده داشتم. برای همینه که تلاش میکنم تا باهوش بشم تا دوباره بتونم اون اهساس رو داشته باشم. این خیلی اهساس خوبیه که آدم چیزها رو بدونه و باهوش باشه. من آرزو میکنم که الان باهوش بودم اگه این تور بود همش مینشستم و کتاب میخوندم. به هر هال شرت میبندم که من اولین آدم کم هوش توی دنیا هستم که برای علم چیز مهمی پیدا کرده. یادم میاد که یه کاری کردم ولی یادم نمیاد که چه کاری. بنابرین فکرکنم این مسل اینه که من اون رو برای همهی آدمهای کم هوش مسل خودم کردم.
خداهافظ خانم کینیان و دکتر استراوس و همهی بقیه. و پ.ن. لطفن به دکتر نمور بگید وقتی بقیه بهش میخندند این قدر بداخلاق نباشه و اون وقت دوستان بیشتری خاهد داشت. اگه آدم بزاره بقیه بهش بخندند خیلی راهتتر میتونه دوست پیدا کنه. من جایی که میرم یه آلمه دوست پیدا خاهم کرد.
پ.پ.ن. لطفن اگه فرست کردین بر روی قبر الجرنون در حیات پشتی گل بزارین...
[1] Dr. Strauss
[2] Kinnian
[3] Charlie Gordon
[4] Nemur
[5] در متن اصلی چارلی به جای اصطلاح Maze به معنی هزارتو از کلمهی Amazed به معنی «متحیر» استفاده کرده است. برای انتقال طنز مورد نظر نویسنده من از هزارتا به جای هزارتو استفاده کردم.
[6] در اینجا چارلی به جای کلمهی Motivation به معنای محرک از کلمه Motor-Vation که معنایی ندارد استفاده کرده. من برای گنجاندن طنز داستان به جای محرک از متحرک استفاده کردم.
[7] در اینجا چارلی به جای کلمهی IQ به معنای ضریب هوشی از کلمهی eye-q استفاده کرده است. برای گنجاندن این طنز در متن فارسی من از کلمهی ضربدر هوشی استفاده کردم.
[8] Joe Carp
[9] Frank Reilly
[10] Amos Borg
[11] Donnegan
[12] Ernie
[13] Late shows: معمولاً این برنامه ها، برنامههای طنز و جوک هستند که در ساعات پایانی شب پخش میشوند.
[14] Gold
[15] Muggsys
[16] Flyyn
[17] Burt
[18] Robinson Crusoe
[19] در اینجا الجرنون میگوید: «من با through که threw گفته میشود و enough و tough که enew و tew گفته نمیشود به شدت مشکل دارم». من سعی کردم به نحوی این بازی با کلمات رو با استفاده از کلمات فارسی در ترجمه وارد کنم.
[20] Ellen
[21] Rorshach
[22] Fanny Girden
[23] American Psychological Association
[24] World Psychological Association
[25] Rahajmati
[26] Dorbermann
[27] Vrostadt
[28] John Milton
[29] نام مقاله به آلمانی: Krueger’s Uber psychische Ganzheit
[30] Miltie