قوانین سه گانه روباتیک:
1- یک روبات هرگز به افراد بشر صدمه نمیرساند و از هر عملی که موجب آسیب رسیدن به انسانها شود، جلوگیری میکند.
2- یک روبات از دستورات انسانها اطاعت میکند، مگر دستوراتی که اجرای آنها مغایر قانون اول باشد.
3- یک روبات از موجودیت خود دفاع میکند، البته تاحدی که این دفاع مغایر قانون اول یا دوم نباشد.
***
مایک داناوان که دیگر حوصلهاش سر رفته بود، نگاهی به لیوان خالی خود انداخت. قبلاً همه این حرفها را به اندازهی کافی شنیده بود. او صدایش را بلند کرد: «اگر قرار هست راجع به روباتهای غیر عادی صحبت کنیم، من خودم یک مورد را میدانم که قانون اول روباتیک را نقض کرد!»
این کاملاً غیر ممکن بود، از این رو همه نگاهها به سمت داناوان برگشت و سکوت بر جلسه حکمفرما شد. داناوان از حرف خود پشیمان شد و موضوع بحث را عوض کرد: «دیروز چیز جالبی شنیدم، درباره...»
مک فارلین در صندلی بغل دست داناوان، گفت: «منظور شما این هست که روباتی را میشناسید که به یک انسان صدمه زده؟ مسلماً این همان نقض قانون اول است، واقعاً این اتفاق افتاده؟»
«به طریقی میشود گفت بله. این اتفاق افتاده، البته من فقط گفتم چیزهایی در این باره...»
مک فارلین آمرانه گفت: «اون را برای ما هم شرح بده...»
بقیه هم لیوانهای خود را با سر و صدا روی میز گذاشتند و به دور آن دو حلقه زدند. داناوان آغاز کرد: «این ماجرا حدوداً ده سال پیش در تایتان پیش آمد...» او به سرعت افکارش را جمع و جور کرد و ادامه داد: «بله، حدود سال بیست و پنج، ما به تازگی محمولهای حاوی سه روبات مدل جدید دریافت کرده بودیم که اختصاصاً برای کار در تایتان ساخته شده بودند...، اونها اولین نمونههایمدل "ام ـ اِی" بودند، ما آنها را برای راحتی بیشتر، اِما یک، اِما دو و اِما سه نامیدیم...»
او انگشتش را به نشانهی درخواست نوشیدنی تکان داد.
مک فارلین گفت: «من نیمی از عمرم را صرف روباتیک کردهام، ولی تاحالا چیزی راجع به سری روباتهای "ام ـ اِی" نشنیده بودم.»
«به خاطر این که بعد از این ماجرا که الان دارم برایتان تعریف میکنم، آنها روباتهای "ام ـ اِی" را از خط تولید خارج کردند، شمابه خاطر نمیآورید؟»
«نه!»
داناوان به سرعت ادامه داد: «ما فوراً روباتها را به کار گرفتیم. میدانی که تا آن زمان پایگاه در فصل توفانها که حدود هشتاد درصد مدت چرخش تایتان به دور زحل است، به طور کامل بیمصرف بود؛ وقتی کولاک میشد، از صد یاردی هم قادر به دیدن پایگاه نبودیم، قطبنما چه فایدهای داشت! تایتان اصلاً میدان مغناطیسی ندارد. حسن روباتها در مجهز بودن آنها به نوعی سیستم ارتعاشیاب جدید بود، این دستگاه به آنها اجازه میداد تا از هر راهی به راحتی پایگاه را پیدا کنند و این طوری بود که ما میتوانستیم کار استخراج معادن را تمام وقت دنبال کنیم... مک! لطفاً چیزی نگو، تولید این ارتعاشیابها هم همان زمان قطع شد و به همین دلیل شما چیزی راجع به آنها نشنیدهاید! این جزو اسرار دولتی است...»
او ادامه داد: «در طول فصل اول توفانها، کار معدن به خوبی پیش میرفت، اما با شروع فصل "آرام" جنگولک بازیهای "اِما ـ دو" همشروع شد! در هر فرصتی میرفت و خودش را یک گوشه قایم میکرد. آخر سر هم، با کلّی ناز و ادا و اطوار بیرون میآمد! بالاخره هم یک روز از پایگاه رفت و دیگر کسی "اِما ـ دو" را ندید. به گمان ما احتمالاً نقصی در ساختمانش بود و تصمیم گرفتیم کار را با دو روبات باقیمانده یعنی "اِما ـ یک" و "اِما ـ سه" ادامه دهیم.
البته، این به معنی کمبود نیروی کار بود. به همین دلیل وقتی اواخر فصل "آرام" قرار شد کسی به "کرنسک" برود من داوطلب شدم تا بدون روباتها راه بیفتم. ظاهراً خطری تهدیدم نمیکرد. توفانها تا دو روز دیگر هم نمیآمدند و من باید تا دوازده ساعت دیگر از آن منطقه خارج میشدم... در راه بازگشت، حدود ده مایلی پایگاه، بادی وزیدن گرفت و هوا تیره شد، من بلافاصله اتومبیل پرندهام را پیش از آن که باد آن را درهم بشکند، فرود آوردم وشروع به دویدن به سمت پایگاه کردم... دویدن در آن جاذبه کم برایم بسیار راحت بود... تنها نگرانیام این بود که آیا میتوانم تمام مسیر را روی خط مستقیم طی کنم؟ ذخیره هوایم کافی بود. گرم کنندههای لباسم نیز کارشان را به خوبی انجام میدادند، با این وجود ده مایل پیادهروی آن هم در توفان تایتان شوخی نبود.
بعد برف شدیدی باریدن گرفت و همه چیز و همه جا را تیره و تارکرد. زحل زیر هالهای از مه پنهان شد و حتی از خورشید هم چیزی جز یک شبح محو و رنگ پریده چیزی باقی نماند. من کمی ایستادم و پشتم را به باد کردم، ناگهان جسم سیاه کوچکی از دور خودنمایی کرد. من به سختی میتوانستم آن را ببینم ولی با ناخشنودی فهمیدم آن جسم چیست: "سگ توفان"، تنها موجودی که توانسته بود ارگانیسم بدنش را با توفانهای تایتان سازگار کند، و البته یکی ازخشنترین موجودات عالم! میدانستمکه لباس فضاییام به هیچ وجه نمیتواند مرا در مقابل تکه پاره شدن در زیر دندانهای این جانور حفظ کند. هوا هم آن قدر تاریک بود که امکان یک تیراندازی دقیق وجود نداشت. اگر اولین تیرم به هدف نمیخورد، کارم تمام بود... خیلی آرام به عقب برگشتم، او هم تعقیبم کرد، مرتب نزدیکتر میشد و من تنها میتوانستم زیر لب دعا بخوانم که تیرم خطا نرود؛ در این میان ناگهان سایه بزرگی بالای سرم ظاهر شد و من فریادی از شوق کشیدم. این "اما - دو" بود، همان روبات "ام - اِی" گمشده! من اصلاً فکرش را هم نکرده بودم که چه اتفاقی برایش افتاده و چطور از این نقطه سر درآورده است... فریاد زدم: «اِما، عزیزم! آن سگ توفان را بگیر و مرا به پایگاه برگردان.»
"اِم" طوری نگاهم کرد که گویی حرفهایم را نشنیده، فریاد کشید: «ارباب! شلیک نکن، شلیک نکن!» و بعد به سمت سگ توفان دوید.
من فریاد کشیدم: «اون سگ لعنتی را بگیر!» و به سویش شلیک کردم.
"امِ" البته سگ را گرفت، امّا در حالی که آن را در بغل گرفته بود، از من دور شد و رفت... رفت و مرا با وجود این که ممکن بود در توفان کشته شوم به حال خود گذاشت...»
داناوان اندکی مکث کرد و با حالت متأثری افزود: «البته همهی شما قانون اول را میدانید؛ یک روبات هرگز به انسانها صدمه نمیزند و از هر عملی که موجب آسیب رسیدن به انسانها شود جلوگیری میکند... درحالی که "اِم" مرا تنها گذاشت و با آن سگ توفان فرار کرد، او قانون اول را زیر پا گذاشت، من خوششانس بودم که جان سالم به در بردم. نیم ساعت بعد توفان فرو نشست، این از آن توفانهای ادواری بود که هر از گاهی پیش میآیند. خودم را سریعاً به پایگاه رساندم و از روز بعد توفانهای واقعی شروع شدند. دوساعت پس از من ، "اِما ـ دو" هم به پایگاه بازگشت و بالاخره معّما حل شد؛ روباتهای "ام ـ اِی" بلافاصله از بازار خارج شدند و تولیدشان متوقف گردید...»
مک فارلین عجولانه پرسید: «خُب، قضیه چی بود؟!»
داناوان خیلی جدی گفت: «این درست که من در آن لحظه واقعاً در معرض خطر مرگ بودم مک! ولی برای آن روبات چیز دیگری وجود داشت، خیلی مهمتر از من یا قانون اول... فراموش نکردهاید که این روباتها از نوع "ام ـ ای" بودند و "اِما ـ دو" اندکی پیش از آن که به طور کل ناپدید شود، بسیار گوشهگیر شده بود و مرتب خودش را جایی مخفی میکرد... گویی منتظر اتفاق به خصوصی بود، اتفاقی غیر منتظره و خیلی مخصوص و بالاخره آن اتفاق افتاد...»
نگاه داناوان به بالا برگشت و گفتهاش را با دردمندی به پایان برد: «آن سگ توفان، یک سگ توفان نبود، وقتی "اِما ـ دو" آن را به پایگاه آورد، ما اسمش را "اِما کوچولو" گذاشتیم. "اِما ـ دو" مجبور بود از آن در برابر اسلحه من حمایت کند... اصلاً قانون اول هر چه که باشد چطور میتواند در برابر "عشق مادری" دوام بیاورد؟!»