فردریک جورج پول، جونیور (1) در 26 نوامبر 1919 متولد شد. او در دبیرستان بروکلین تحصیل میکرد که بحران اقتصادی آمریکا باعث شد به دنبال کار، مدرسه را ترک کند؛ اما در 2009 این مدرسه به او دیپلم افتخاری اعطا کرد. پول در نوجوانی گروه فیوچرینها (2) را با همکاری دونالد ولهیم (3) و آیزاک آسیموف و باقی افرادی که خود بعدها نویسندگان و ویراستارهای بزرگی شدند، بنا گذاشت. در طی جنگ جهانی دوم، پول دو سال برای ارتش آمریکا خدمت کرد و در این مدت به مقام گروهبانی رسید. پول پنج بار ازدواج کرد؛ اولین همسرش یکی از فیوچرینها بود؛ بعداً در طی خدمت در ارتش با همسر دومش آشنا شد و کمی بعد همسر سومش را پیدا کرد؛ همسر چهارمش هم در برخی رمانها به او کمک فکری داد؛ سرانجام پول در 1984 با الیزابت آن هول (4) که متخصص علمیتخیلی است، آشنا شد و ازدواج کرد.
پول نوشتن را از دههی 1930 و تحت اسامی مستعار متعدد شروع کرد. اولین اثر چاپ شدهی او، شعری با نام «مرثیهای بر سیارهی مرده، ماه» (5) بود که در 1937 در «داستانهای شگفتانگیز» تحت نام التون اندروز منتشر شد. پول از 1939 تا 1943 ویراستار «داستانهای خارقالعاده» (6) و «اَبر علمیتخیلی» (7) بود. خودش بیشتر داستانهایش را با اسامی مستعار در این دو مجله منتشر میکرد. خود پول در زندگینامهاش گفته که تقریباً همزمان با یورش نازیها به جماهیر شوروی در 1941، کار ویراستاری را رها کرد، اما همچنان به نوشتن تحت اسامی مستعار قبلیاش و انتشار آنها در باقی مجلات پالپ ادامه داد. پول در 1937 شغل کارگزار ادبی را برای خود انتخاب کرد، اما تا پس از پایان جنگ که تمام وقت به آن پرداخت، به موفقیت چندانی نرسید. در نهایت او نمایندهی نیم دوجین نویسندهی معروف علمیتخیلی آمریکا شد و حتا طی دورهای، آیزاک آسیموف تنها با او کار میکرد؛ البته این شغل برای پول موفقیت مالی چندانی در پی نداشت و او سرانجام در میانههای دههی 1950 آن را رها کرد. سپس مشغول نوشتن داستان و انتشار آنها با نام واقعی خودش شد. او با کورنبلاث (8) که یک فیوچرین و یکی از دوستان قدیمیاش بود، همکاریهای بسیار داشت و در کنار او داستانهای کوتاه و بلند بسیاری نوشت و ادیت کرد. با این که پول کمکم به استفاده از نام خودش روی آورده بود، اما همچنان هر از گاهی با نام مستعار داستان انتشار میداد.
پول از اواخر دههی 1950 تا 1969 ویراستار مجلات گلکسی (9) و ایف (10) بود. تحت رهبری او بود که ایف موفق شد در 1966، 1967 و 1968 جایزهی هوگوی بهترین مجلهی تخصصی علمیتخیلی را به دست بیاورد. حتا این پول بود که جودیلین دلری (11) را در گلکسی و ایف استخدام کرده و به شهرت رساند.
در میانهی دههی هفتاد، پول گلچینهای ادبی برای انتشارات بنتام آماده کرده و تحت نام «منتخبهای فردریک پول» منتشر میساخت. او در این دهه رمانهای مشهوری چون «من پلاس» (12) و مجموعهی «هیچی» (13) را نوشت. پول در 1976 و 1977، پشت سر هم نبیولای بهترین رمان علمیتخیلی را به ترتیب برای «من پلاس» و «گذرگاه» (14) برنده شد. گذرگاه همچنین موفق شد در 1978 هوگوی بهترین رمان علمیتخیلی سال را به دست بیاورد. دو تا از داستان کوتاههای او نیز هوگو دریافت کردهاند: «دیدار» (15) با همکاری کورنبلاث در 1973 و «فرمی و یخبندان» (16) در 1986. همچنین رمان دیگرش «جم» (17) در 1980 جایزهی کتاب ملی را برنده شد. پول در 1993 برندهی جایزهی «استاد بزرگ» نبیولا شد. همچنین در 2010 بابت وبلاگ خود «آنطور که آینده بلاگ خواهد کرد»، برندهی جایزهی هوگو برای بهترین هوادار مؤلف شد.
پول همچنان مینویسد. آخرین رمان او «تمام زندگیهای او» (18) است که در 2011 منتشر کرد. این پول بود که آخرین رمان آرتور سی. کلارک، «آخرین تئوری» (19) را تکمیل کرده و در 2008 منتشر ساخت. او هشتمین رئیس انجمن نویسندگان علمیتخیلی و فانتزی آمریکا بود که در 1974 کار خود را شروع کرد. همچنین او عضو کلوب ادبی تمام مردانهی «Trap Door Spiders» است و همین کلوب الهامبخش آیزاک آسیموف در نوشتن «بیوهمردان سیاه» شد.
فردریک پول الهامبخش نویسندگان علمیتخیلی بسیاری بوده و شماری از آنها در گلچین ادبی سال 2010 با عنوان «گذرگاهها: داستانهای جدید الهام گرفته از فردریک پول» (20) با ویراستاری الیزابت آن هول ظاهر شدهاند.
تیموتی کلاری، در نهمین سالروز تولدش کیک نداشت. تمام روز تولدش را در سالن انتظار یکی از ترمینالهای شرکت TWA در فرودگاه جان.اف کندی نیویورک گذراند؛ به طور نامنظم میخوابید و گاه و بیگاه از خستگی و ترس گریه میکرد. تنها چیزی که برای خوردن در دسترس داشت، شیرینی دانمارکیهای بوفهی سالن بود و آن هم زیاد نبود؛ و به طرز وحشتناکی از این که خودش را خیس کرده بود، خجالت میکشید. سه بار خودش را خیس کرده بود. عبور از میان بدن به هم فشردهی فراریها رسیدن به دستشویی را ناممکن میکرد. دو هزار و هشتصد نفر در فضایی که برای کسری از این مقدار طراحی شده بود، جمع شده بودند و همه یک چیز در ذهن داشتند. فرار کن! از بلندترین کوه بالا برو! خودت را درست وسط بزرگترین صحرا پرت کن! بدو! قایم شو....
و دعا کن. با تمام وجودت دعا کن، چون حتا فراریهایی که هر ازگاهی میتوانستند به هر بدبختی شده به هواپیما راه پیدا کرده و حتا موفق به پرواز شوند، وقتی هواپیما به مقصدش میرسید، هیچ امید قطعی برای پیدا کردن پناهگاه نداشتند. خانوادهها از هم جدا شده بودند. مادرها بچههایشان را که جیغ میکشیدند، به زور سوار یک هواپیما میکردند و بعد قبل از این که برای خودشان به آرامی شروع به فریاد کشیدن بکنند، میان جمعیت غرق میشدند.
از آنجا که هنوز دستور پرتابی صادر نشده بود، یا به هر حال دستوری که مردم شنیده باشند، هنوز فرصت برای فرار بود. فرصتی اندک. اما فرصت به قدری بود تا ترمینال TWA و تمام ترمینالهای فرودگاههای دیگر، با هجوم انبوهِ وحشتزدهی مردم به هرج و مرج کشیده شود. شکی نبود که موشکها آمادهی پرتابند. کودتای کوبا همه چیز را بدتر کرده بود و یک زیردریایی اتمی با یک شارژ اتمی به زیردریایی دیگری حمله کرده بود. همه عقیده داشتند که این یک نشانه بوده. حرکت بعدی، حرکت نهایی بود.
تیموتی خیلی کم دربارهی این چیزها میدانست، اما هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود، مگر احتمالاً گریه کردن، یا کابوس دیدن، یا خیس کردن خودش؛ و تیموتی کوچک به هر حال داشت همهی این کارها را میکرد. نمیدانست پدرش کجاست، مادرش کجاست، فقط میدانست مادرش رفته یکجایی که سعی کند با پدرش تماس بگیرد. اما بعد، وقتی سه تا 747 همزمان پروازشان را اعلام کردند، موجی از جمعیت ایجاد شد که نمیشد در برابرش مقاومت کرد. و تیموتی به جایی خیلی دورتر از آنجا که بود، برده شد. بدتر از آن این که خیس بود و سرما هم خورده بود و حالا داشت حسابی مریض میشد. زن جوانی که برایش شیرینی دانمارکی آورده بود، با نگرانی دستی روی پیشانیاش گذاشت و بعد با درماندگی دستش را کنار کشیده بود. آن بچه به دکتر احتیاج داشت. اما خب، صدها نفر دیگر نیز در همین وضع بودند؛ سالخوردههایی که بیماری قلبی داشتند و بچههای گرسنه و حداقل دو تا زن باردار که وضعحملشان نزدیک بود.
اگر خطر رفع میشد و مذاکرات هیجانزده به یک جایی میرسیدند، ممکن بود تیموتی دوباره پدر و مادرش را پیدا کند، بزرگ شود، ازدواج کند و والدینش را صاحب نوه کند. اگر یکی از طرفین موفق میشد کنترل اوضاع را به دست بگیرد و طرف دیگر را نابود کند و خودش را نجات دهد، آنوقت شاید چهل سال بعد تیموتی یک کلنل بدبین میشد با موهای خاکستری در حکومت نظامی آمریکا در لنینگراد. یا شاید بردهی یک روس در دیترویت. یا اگر مادرش قبلاً یک کمی بیشتر او را هل داده بود، ممکن بود از یکی از هواپیماهای فراریها سر در بیاورد که درست سر وقت به پیتسبورگ میرسید تا تبدیل به پلاسما شود. یا اگر دختری که داشت نگاهش میکرد، یک کمی بیشتر نگران میشد و یک کمی بیشتر شجاع بود و یک جورهایی موفق میشد او را از میان جمعیت به کلینیک فوری در ترمینال اصلی برساند، شاید به او دارو میدادند و کسی برای محافظت از او پیدا میشد و او را به یک پناهگاه میبرد و او زندگی میکرد....
اما در حقیقت همین اتفاق افتاد.
چون هری مالیبرت (21) در مسیر رفتن به سمینار انجمن بریتانیایی بینسیارهای در پورتماوث بود؛ داشت در کلوب سفارت واقع در ترمینال مارتینیاش را مزه مزه میکرد و درست همان وقت بود که تلویزیون بار که کسی به آن توجه نمیکرد، ناگهان توجه همه را به خود جلب کرد.
یکی از آن پیامهای احمقانهی حملات اتمی، که ایستگاه رادیویی هر از چند گاهی آن را پخش میکرد و هیچکس هیچوقت توجهی به آن نمیکرد. اما این بار دیگر واقعی بود. آنها جدی بودند. از آنجا که زمستان بود و برف سنگینی میبارید، به هر حال پرواز مالیبرت با تأخیر انجام میشد. پیش از فرا رسیدن زمان از نو برنامهریزی شدهی پروازش، تمام پروازها کنسل شدند. تا زمانی که جایی یک مقام رسمی پیدا شود و اجازهی خروج دهد، هیچ چیز فرودگاه کندی را ترک نمیکرد.
تقریباً بلافاصله فرودگاه پر شد از فراریهای آینده.
کلوپ سفارت یکباره پر نشد. به مدت سه ساعت، خدمهی زمینی به سختی تلاش کردند و پشت میز پذیرش با عزم راسخ هر کسی را که زنگ میزد و کارتِ مجوز کوچک قرمز رنگ را ارائه نمیداد، برگرداندند. اما وقتی که غذا و آشامیدنی در ترمینالهای اصلی رو به اتمام گذاشت، رییس عملیات بلافاصله درهای کلوپ را برای همه باز کرد. این کار چیزی از تراکم جمعیت آن بیرون کم نمیکرد، فقط به آنچه در داخل وجود داشت اضافه میکرد. تقریباً بلافاصله گروه داوطلبی از دکترها، بیشتر کلوپ را به تصرف در آوردند تا به معالجهی مریضها و مجروحین جمعیتِ رو به افزایش بیرون بپردازند و افرادی مثل هری مالیبرت به زور به محوطهی بار رانده شدند. یکی از اعضای کمیتهی عملیات شناختش؛ یک جین و تونیک سفارش داده بود - فقط به خاطر کالری و نه به خاطر این که مشروب الکلی بود – که مرد گفت: «تو هری مالیبرت هستی. من یک بار در نورثوسترن سخنرانیات را شنیدم.»
مالیبرت سری تکان داد. معمولاً وقتی کسی این حرف را به او میزد، مؤدبانه پاسخ میداد: «امیدوارم از آن خوشتان آمده باشد.» اما حالا زمان مناسبی برای مؤدب بودن به روش معمول به نظر نمیرسید. یا اصولاً برای معمولی بودن زمان مناسبی نبود.
آن مرد با حالتی که انگار غرق رویاست، گفت: «شما اسلایدهای از آرسیبو (22) نشان دادید. گفتید که تلسکوپ رادیویی میتواند یک پیغام را تا نبیولای بزرگ آندرومدا که دو میلیون سال نوری از اینجا فاصله دارد بفرستد، البته اگر یک تلکسوپ رادیویی دیگر به همین خوبی آنجا وجود داشته باشد که پیغام را دریافت کند.»
مالیبرت که شگفتزده شده بود گفت: «خیلی خوب به خاطر دارید.»
«سخنرانی تأثیرگذاری بود، دکتر مالیبرت.» مرد با حالتی متفکر نگاهی به ساعتش انداخت، یک جرعهی دیگر نوشید. «استفاده از تلسکوپهای بزرگ برای گوش دادن به پیامهایی از تمدنهای بیگانه که یک جایی در فضا هستند، واقعاً شگفتانگیز است. شاید پیغامهای بشنویم، شاید بشود ارتباط برقرار کنیم، شاید دیگر در جهان تنها نباشیم. شما باعث شدید من با خودم فکر کنم چرا تا به حال یکی از این بیگانهها را ندیده یا به هرحال خبری از آنها نشنیدهایم. اما فقط شاید.» نوشیدنیاش را تمام کرد، با تلخی به ردیف هواپیماها که محافظت میشدند، نگاهی انداخت. « شایدحالا بفهمیم چرا.»
مالیبرت رفتنش را تماشا کرد و قلبش به درد آمد. چیزی که زندگی حرفهایش را وقف آن کرده بود- ستی، جستجو برای حیات هوشمند فرازمینی- (23)، به نظر دیگر اهمیتی نداشت. اگر بمبها ، همانطور که همه میگفتند بالاخره پرتاب میشدند، آنوقت حداقل برای مدتزمانی طولانی کار ستی تمام بود.
در انتهای بار همهمهی سر و صدا بلند شد. مالیبرت چرخید و روی میز ماهون خم شد و خیره شد.
اسلاید لطفاً آماده باشید، ناپدید شده بود و زن جوان سیاهی با موهای روغن زده و صدایی که میلرزید، داشت عناوین خبری را اعلام میکرد.
«... رییس جمهور تأیید کرد که یک حملهی اتمی علیه ایالات متحده شروع شده است. موشکهایی بر فراز قطب شناسایی شدهاند و در حال نزدیک شدن هستند. به همه دستور داده شده دنبال پناهگاه بگردند و همانجا بمانند تا دستورات بعدی اعلام...»
مالیبرت فکر کرد، بله کارش تمام است؛ حداقل تا مدتی بسیار طولانی کارش تمام است.
نکتهی شگفتانگیز این بود که خبر شروع جنگ هستهای، هیچ تغییری ایجاد نکرد. نه جیغی در کار بود و نه تشنجی. دستور پیدا کردن پناهگاه هیچ معنایی برای فرودگاه جان.اف کندی نداشت، چون پناهگاهی بهتر از ساختمانی که داخلش بودند وجود نداشت. و البته بدون شک، آن هم زیاد خوب نبود. مالیبرت به روشنی شکل عجیب آیرودینامیکی سقف ترمینال را به خاطر آورد. هر انفجاری در آن نزدیکیها میتوانست از جا بکندش و به طرف صخرههای ساحل پرتابش کند و احتمالاً تعداد بسیاری زیادی از آدمهای داخل ترمینال هم همراهش میرفتند.
اما جای دیگری برای رفتن وجود نداشت.
هنوز خدمهی تلویزیونی سر کار بودند، فقط خود خدا میداند چرا. تلویزیون داشت انبوه جمعیت میدان تایمز و نیویورک را نشان میداد، اتومبیلها روی پل جرج واشینگتن از حرکت ایستاده بودند و رانندههایشان داشتند ترکشان میکردند و به سمت ساحل جرسی میدویدند. صدها نفر از روی سر هم سرک میکشیدند تا گوشههایی از تصویر را ببینند، اما تنها چیزی که برای گفتن داشتند این بود که با دیدن ساختمان یا خیابان آشنایی، نامش را بلند بگویند.
فرمانها با صدای بلند ادا میشدند: «هی، شماها باید برید عقب! ما به این اتاق نیاز داریم! ببینید، چند نفر از شما کمک کنید به این مریضها برسیم.» خب، حداقل این کار مفید به نظر میرسید. مالیبرت بلافاصله داوطلب شد و مراقبت از یک پسر کوچک به عهدهی او گذاشته شد. پسر دندانهایش به هم میخورد و در تب میسوخت. دکتری که پسر را به او سپرد گفت: «بهش تتراسایکلین دادم. ببین میتونی تمیزش کنی، میتونی؟ خیلی خوب میشه اگر...»
مالیبرت فکر کرد، اگر برای همهشان دکتری وجود داشت؛ نیازی نبود دکتر جملهاش را تمام کند. چطوری یک پسر جوان را تمیز میکنند؟ سوال خود به خود پاسخ داده شد، از شلوار خیس پسرک و بوی آن، فهمید ماجرا از چه قرار است. به دقت بچه را روی کاناپهی چرم خواباند و لباس زیر خیسش را از تنش بیرون آورد. طبیعتاً بچه لباس اضافه به همراه نداشت، پس شلوارک سوارکاری خودش را از چمدان بیرون آورد و به این ترتیب مشکل را حل کرد، البته شلوارش برای بچه خیلی بزرگ بود، اما چون طوری طراحی شده بود که به بدن بچسبد و حالت کشسان داشت، آن را تا کمر بچه بالا کشید و شلوارک هم از پایش نیفتاد. بعد یک حولهی کاغذی پیدا کرد و شلوار جین بچه را تا جایی که میتوانست با آن خشک کرد. اما متوجه شد اینطوری خوب خشک نمیشود، پس شلوار را روی یکی از چارپایههای بار گذاشت و مدتی رویش نشست تا با حرارت بدنش خشکش کند. ده دقیقه بعد که شلوار را دوباره تن بچه میکرد، فقط قدری نم داشت.
تلویزیون گفت ارتباط با سان فرانسیسکو قطع شده است.
مالیبرت مسئول گروه عملیات را دید که با سختی به طرفِ او میآمد. مالیبرت گفت: «شروع شده.» و آن مرد نگاهی به اطرافش انداخت و صورتش را به صورت مالیبرت نزدیک کرد.
زمزمه کرد: «میتوانم شما را از اینجا ببرم. یه DC-8 ایسلندی همین الان داره مسافر سوار میکنه. البته اعلان نکردند. اگر این کار رو میکردند، مردم هجوم میآوردند. اما دکتر مالیبرت، برای شما جا هست.»
مثل یک شوک الکتریکی بود. مالیبرت لرزید. بیاختیار گفت:« میشود به جای خودم این بچه را بفرستم؟» خودش هم نمیدانست چرا این حرف را زد.
مرد به نظر ناراحت میرسید: «البته این را هم با خودتان ببریدش. نمیدانستم یک پسر دارید.»
مالیبرت گفت: «ندارم.» اما خیلی بلند نگفت. وقتی داخل جت نشستند، پسر را طوری با محبت در بغل گرفت انگار که پسر خودش باشد.
اگر شوک و وحشتی در کلوپ سفارت فرودگاه کندی وجود نداشت، در عوض در تمام نقاط دیگر جهان وجود داشت. تمام کسانی که در شهرهای بزرگ بودند میدانستند زندگیشان درخطر است. احتمالاً هر کاری که میکردند بیهوده بود، اما به هرحال باید یک کاری میکردند. هر کاری! دویدن، قایم شدن، کندن زمین، مقاومت کردن ، تنگ هم چپیدن... دعا. مردم شهر سعی میکردند ابَرشهرها را خالی کنند و به امنیت فضای باز حومه بروند، و کشاورزها و اهالی حومه در جستجوی ساختمانهای امنتر و قویتر شهرها بودند.
و بمبها فرو افتادند.
بمبهایی که هیروشیما و ناکازاکی را نابود کردند، در مقایسه با شعلههای حاصل از گداخت هیدروژنی که در همان ساعات اولیه به زندگی هشتاد میلیون نفر خاتمه دادند، مثل چوب کبریت افروخته بودند. طوفان آتش بر فراز صدها شهر فوران کرد. بادهایی با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت ماشینها و خرابهها و مردم را در هم پیچید؛ همهی آنها به خاکستر تبدیل شدند و به آسمان رفتند. ترشحات صخرههای آب شده و غبار در هوا پخش شد.
آسمان سیاه شد.
و باز هم سیاهتر شد.
وقتی هواپیمای ایسلندی در فرودگاه کفلاویک به زمین نشست، مالیبرت پسر را به گذرگاهی برد که به باجهای کوچک ختم میشد و رویش نوشته بود مهاجرت. از آنجا که بیشتر مسافران پاسپورت نداشتند، صف طولانی بود و وقتی مالیبرت رسید، زن مسئول باجهی مهاجرت داشت به سختی تلاش میکرد تا مجوزهای عبور موقت درست کند. مالیبرت به دروغ گفت: «این پسر من است. پاسپورتش پیش همسرم است، اما نمیدانم همسرم کجاست.»
زن با خستگی سر تکان داد. لبهایش را به هم فشرد، به طرف دری که پشت سرش بود نگاهی انداخت؛ رییسش آنجا نشسته بود و همانطور که عرق میریخت، گزارشها را پاراف میکرد. زن شانهای بالا انداخت و به آنها اجازهی عبور داد. مالیبرت پسر را به طرف دری برد که رویش نوشته بود snirtling، به نظر میرسید این کلمهی ایسلندی معادل دستشویی باشد. و بعد از این که دید تیموتی میتواند موقع ادرار روی پای خودش بایستد، خیالش راحت شد. اگرچه هنوز چشمان بچه نیمبسته بودند. سرش خیلی داغ بود. مالیبرت دعا کرد در ریکاویک (24) یک دکتر پیدا کنند.
داخل اتوبوس، راهنمای انگلیسیزبان تور که مسئول آنها بود- و کار دیگری نداشت که انجام بدهد، چون تور او دیگر هرگز از راه نمیرسید- با میکروفونی که در دست داشت، روی دستهی صندلی ردیف اول نشست و با حرارت شروع به گپ زدن با فراریها کرد: «شیکاگو؟ بله، از دست رفته. شیکاگو و دیترویت و پیتسبورک وضعشان خراب است. نیویورک؟ قطعاً نیویورک هم از دست رفته.»
این ها را به تلخی گفت و بعد دانههای بزرگ اشک که روی گونههایش جاری شدند، تیموتی را هم به گریه انداختند.
مالیبرت تیموتی را در آغوش گرفت و گفت: «نگران نباش تیمی. هیچکس به خودش زحمت بمباران کردن ریکاویک را نمیدهد.» و هیچکس هم این کار را نکرد. اما وقتی اتوبوس ده مایل دورتر شده بود، درخششی ناگهانی در ابرهای روبهرویشان چشمهایشان را زد. یکنفر در اتحاد جماهیر شوروی تصمیم گرفته بود که دیگر زمان محکمکاری است. آن یک نفر که در باقیماندهی تاسیسات مرکزی کنترل موشک باقی مانده بود، فهمید که هیچکس استحکامات خطرناک و رده بالای آمریکای امپریالیستی در قطب شمال را در نظر نگرفته است؛ منظور همان پایگاه هواپیمایی ایالات متحده در کفلاویک بود.
متأسفانه تا آن زمان ایامپی و فرسایش با هم همگرا شده بودند. مالیبرت حق داشت. هیچکس به خودش زحمت بمباران کردنِ عمدیِ ریکاویک را نمیداد، اما چهل مایل اشتباه به هر حال کار را تمام کرد و ریکاویک از پهنهی هستی محو شد.
برای اجتناب از آتش و تشعشعات مجبور بودند مسیر انحرافی بزرگی را داخل کشور طی کنند. و هنگامی که خورشید در اولین روز اقامتشان در ایسلند طلوع کرد، مالیبرت داشت بالای تخت پسر چرت میزد. پرستاران ایسلندی مقدار زیادی آنتیبیوتیک به پسر تزریق کرده بودند و سپیدهدمی که مالیبرت شاهدش بود، افتضاح بود. آسمان قرمز خونی بود.
به هرحال ارزش دیدن داشت، چون در روزهای بعد حتا سپیدهای هم در کار نبود.
از همه بدتر تاریکی بود، اما این مسئله در ابتدا بزرگترین مشکلشان به نظر نمیرسید. مشکل فوری باران بود. تریلیونها تریلیون ذرهی بخار آب با آلودگی هستهای. قطرات شکل گرفته و باران فرو ریخت. سیلابهایی از باران، آبشارها و سطوحی از باران. آب رودخانهها بالا آمد. میسیسیپی طغیان کرد و گنگ و سن نیز همینطور. آب از لبههای سد بلندی که در آسوان بود فرو ریخت و بعد سد در هم شکست. بارانها جایی باریدند که هرگز بارانی به خود ندیده بود. صحرا سیل برقآسا را شناخت. کوههای آتشفشانی در لبهی گبی دیگر هرگز آتشفشان نکردند. در یک هفته به اندازهی ده سال باران بارید و تمام شیبهای خاکآلود را شست.
و تاریکی همینطور باقی ماند.
گونهی انسان همیشه هشتاد روز تا مرگ بر اثر گرسنگی فاصله دارد. این مجموع ذخیرهی غذایی کرهی زمین است. و این ذخیره برای زمستان اتمی کافی بود، نه کم بود و نه زیاد.
موشکها در تاریخ یازده ژوئن شلیک شدند. اگر ذخیرهی غذایی دنیا به طور مساوی میان همه تقسیم میشد، در روز سیام آگوست آخرین غذای شکمسیرکن خورده میشد. مرگ بر اثر گرسنگی شروع میشد و در شش هفتهی پس از آن به پایان میرسید. نژاد بشر به آخر خط میرسید.
ذخیره غذایی به طور مساوی تقسیم نشد. نیمکرهی شمالی بدموقع گرفتار شد. مزارع دانهپاشی شده و غلات هنوز رشد نکرده بودند. هیچچیز آنجا رشد نمیکرد. نهالها در جستجوی آفتاب به زمین تاریک ضربه میزدند، اما آفتابی پیدا نمیکردند و میمردند. ابرهای متراکم غبار که توسط بمبهای هیدروژنی از زمین برخاسته بودند، نور آفتاب را محو میکردند. عصر کرتاسه دوباره تکرار میشد. انقراض در هوا موج میزد.
کوهی از غذاهای انبار شده در کشورهای ثروتمند آمریکای شمالی و اروپا وجود داشت، اما البته همگی مصرف شدند. کشورهای ثروتمند مقدار زیادی آذوقه ذخیره شده در قالب چهارپایان اهلیشان داشتند. هر گوسالهای برابر بود با یک میلیون کالری پروتئین و چربی. و وقتی که سر حیوان را میبریدند، هزاران کالری دیگر از غلات و دانههای خوردنی ذخیره میشد؛ چون این غذایی بود که هر روز باید به حیوان میدادند. گاوها، خوکها، گوسفندان، حتا بزها و اسبها، حتا حیوانات خانگی و جوجهها، حتا گربهها و همسترها، همگی به سرعت مردند و خورده شدند. همینطور انبارها غذاهای کنسرو شده و ریشههای گیاهی و حبوبات. هیچ سهمیهبندی در مورد گوشت احشام سلاخی شده وجود نداشت. باید همه را قبل از این که فاسد میشدند، میخوردند.
حتا در کشورهای ثروتمند هم موجودیها به طور مساوی تقسیم نشد. گلهها و کامیونهای حبوبات در میدان تایمز یا لوپ واقع نشده بودند. کاروانهای گروههای نظامی بودند که غلات را از آیوا به بوستون و دالاس و فیلادلفیا میبردند. خیلی طول نکشید که کار به بُکُش بُکُش رسید. و بعد هم ماجرا کاملاً غیرممکن شد.
گرسنگی ابتدا در شهرها شروع شد. چون کاروانهای سربازان تغییری در روال کار دادند و به جای این که غذا را به تصرف شهرها در بیاورند، آن را به تصرف خودشان در آوردند. آشوب و غوغا موج دوم مرگهای گروهی را شروع کرد. اینها از گرسنگی نمردند. آنها به خاطر گرسنگی دیگران مردند.
خیلی طول نکشید. تا آخر تابستان، بقایای یخزدهی شهرها، همه مثل هم شده بودند. چند هزار سرگردان لاغر و رو به انجماد در هر شهر باقی ماند که هر کدام مراقب اندوختهی غذاهای کنسرو شده، خشک و یخزدهی خودش بود.
تمام رودخانههای جهان انباشه از گل و لای و لجن آلوده بودند؛ آخرین درختها و علفها مردند و خودشان را روی خاک رها کردند. هر بارانی خاک را میشست. هنگامی که تاریکی زمستان ژرفتر شد، باران تبدیل به برف شد. کوههای شعلهور حالا با لایهای از یخ پوشانده شده بودند؛ همگی همچون انگشتهایی شبحوار و یخی بودند که با یأس و اندوه رو به بالا اشاره میکردند. حالا چند انسان باقی مانده میتوانستند روی تایمز در لندن قدم بزنند؛ و روی هودسون، روی وانگاپو، روی میسوری بین دو شهر کانزاس. به همین روی آنچه از دنور باقی مانده بود، فرو ریخت. در بقایای چوبهای مرده، حشرات نشو و نما کردند. درندگان گرسنه، چوبها را خراشیدند و حشرات را بیرون کشیدند و بلعیدند. برخی از درندگان، انسان بودند. آخرین اهالی هاوایی بالاخره بابت موریانهها سپاسگذار شدند.
یک انسان غربی میتواند چهل و پنج روز بدون غذا زندگی کند. انسانی که با رژیم 2800 کالری در روز حسابی چاق شده، برای آب کردن چربیهایش با عزم راسخ به پیادهروی میرود و به خاطر چاق شدن رانهایش و کمربندهایی که اندازه نیستند، عذاب وجدان دارد. اما بعد از این مدت، چربیها همه آب شدهاند. جذب ثانویهی پروتئین از عضلات هم همینطور. یک خانم خانهدار فربه یا یک بازرگان میشود یک مترسک در حال مرگ از گرسنگی. با این حال، حتا آن موقع هم مراقبت و پرستاری میتواند سلامتی را باز گرداند.
بعد همه چیز بدتر میشود.
فساد به سیستم عصبی بدن حمله میکند. کوری آغاز میشود. گوشت لثهها پس میرود و دندانها میریزند. بیحسی تبدیل می شود به درد، بعد به جان کندن، بعد بیهوشی.
بعد مرگ. مرگ تقریباً برای تمام افراد کرهی زمین...
به مدت چهل روز و چهل شب، باران بارید و درجهی حرارت را پایین برد. سرتاسر ایسلند یخ بست.
هری مالیبرت با شگفتی متوجه شد که ایسلند برای چنین وضعیتی کاملاً مجهز است. ایسلند یکی از معدود نقاط کرهی زمین بود که اگر در برف و یخ غرق هم میشد، همچنان میتوانست نجات پیدا کند.
یک خطالرأس آتشفشانی وجود دارد که تقریباً دورتادور کرهی زمین را گرفته و قسمتی از آن که بین آمریکا و اروپا قرار دارد، خطالرأس آتلانتیک میانی نامیده میشود و بیشترش زیر آب است. هر از گاهی، اینجا و آنجا، مثل حبابهای داغی که در امتداد یک خط قل بزنند، جزایر آتشفشانی روی سطح بالا میآیند. ایسلند یکی از این جزایر بود. چون ایسلند آتشفشانی بود، حتا وقتی که بیشتر جاها در یخبندان میمرد، نجات پیدا میکرد و البته آنجا از همان اولش هم سرد بود.
مقامات مسئول نجات، به محض این که مالیبرت را شناختند، او را به کار گرفتند. برای یک منجم رادیویی که به برقراری ارتباط با گونههای بیگانهی بسیار دوردست (که به احتمال زیاد وجود هم ندارند) علاقهمند است، هیچ کاری وجود نداشت. اما به هر حال برای کسانی که آموزشهای علمی دیده بودند، کارهای زیادی وجود داشت؛ به خصوص اگر آنها مهارتهای مهندسی کسی را داشتند که دو سال آرسیبو را اداره کرده بود. مالیبرت وقتی مشغول پرستاری از تیموتی کلاری - که داشت دوران نقاهت کند و ساکتش پس از ذاتالریه را میگذراند - نبود، مشغول محاسبهی افت دما و نرخ پمپ آب لولهکشی گرم شده با حرارت زمین میشد.
ایسلند تمام فضاهایش را سرپوشیده ساخت. این فضاها با آبِ جریانهای جوشان زیرزمینی گرم میشدند.
گرمای بسیاری آنجا وجود داشت. منتقل کردن گرما از چشمههای آب گرم به مکانهای سبربسته سختتر بود. آب داغ مثل همیشه داغ بود، چون برای داغ بودن نیازی به آفتاب نداشت؛ اما برای مبارزه با سرمای -30 درجه، نسبت به دمای مثبت پنج درجه، تلاش بیشتری لازم بود. مسئله فقط گرم نگه داشتن نجاتیافتگان محتاج به انرژی نبود. بلکه باید با آن غذا عمل میآوردند.
ایسلند همیشه گلخانههایی داشته که با حرارت زمین گرم میشدند. گلهای تزیینی را کندند و به جایشان گیاهان خوراکی کاشتند. نور خورشید برای رشد گیاهان وجود نداشت، پس دستگاههایی که با استفاده از حرارت زمین گرما تولید میکردند، روی حداکثر خروجیشان تنظیم شدند. انوار طیف خورشیدی این جایگاهها را با فوتون انباشتند. و نه فقط در گلخانههای قدیمی، بلکه در سالنهای ورزش، کلیساها، مدارس ، همگی شروع کردند به عمل آوردن غذا زیر نور مصنوعی. غذاهای دیگری هم بود؛ چندین تن پروتئین گرسنه در تپهها بعبع میکردند. گلههای گوسفند را گرفتند، سرشان را بریدند، نمکسودشان کردند و دوباره بیرون گذاشتند که تا زمان نیاز یخزده باقی بمانند. حیواناتی را که از سرما یخزده بودند، با بولدوزر جمع کردند و به شکل صدها توده روی هم انباشتند و همانجا که بودند رهایشان کردند. نقشههایی زمینشناسی را با دقت علامتگذاری کردند تا محل هر توده مشخص باشد.
در نهایت از خوشبیاریشان بود که ریکاویک بمباران اتمی شد. یعنی حالا نیم میلیون نفر کمتر از منابع ایسلند استفاده میکردند.
مالیبرت وقتی مشغول محاسبهی عوامل بازدهی نبود، بیرون در سرمای سخت به کارگرها رسیدگی میکرد. کارگران ناشی و خیس عرق سعی میکردند گودالهایی که گرمای بدنشان دائم آنها را پر از یخآب میکرد، جستجو کنند. وقتی مالیبرت سعی میکرد دستور بدهد، با صبر و حوصله گوش میکردند- چند کلمه ایسلندی که مالیبرت بلد بود، به درد نمیخورد؛ اما حتا کارگرها هم بلدند انگلیسی توریستی را صحبت کنند. آنها به نمایشگرهای تشعشع که به همراه داشتند نگاه میکردند، به طوفانهای بالای سرشان نگاه میکردند، سر کارشان بر میگشتند و دعا میکردند. حتا مالیبرت هم یک روز دعا کرد. آن روز داشت سعی میکرد مسیر جادهی ساحلی را که مدفون شده بود، پیدا کند. به دریای یخزده نگاه کرد و یک توده یخ خاکستری سفید دید که در واقع یک توده یخ نبود. به زحمت دیده میشد و در حاشیهی نور کارگران جاده، محو و گنگ بود و تکان میخورد. مالیبرت در گوش یکی از سرکارگران زمزمه کرد: «خرس قطبی.» و تا وقتی هیولا از دید خارج شد، همگی دست از کار کشیده بودند.
از آن به بعد با خودشان اسلحه حمل میکردند.
مالیبرت زمانی که مشاور فنی (نالایق) مسئول گرم نگاه داشتن ایسلند (تقریباً نالایق ولی در حال یادگیری)، یا پدری جایگزین برای تیموتی کلاری نبود، ناامیدانه شانسهای نجات را محاسبه میکرد. نه فقط برای خودشان، بلکه برای نسل بشر. با وجود تمام کارهای ناامیدانه و شتابزده برای نجات، اهالی ایسلند وقت داشتند که به آینده فکر کنند. یک تیم مطالعه تشکیل شد، فیزیکدانهای دانشگاه ریکاویک، افسر منابع پایگاه هوایی کفلاویک که نجات پیدا کرده بود، یک شهابشناس از دانشگاه لیدن که آمده بود دربارهی اجرام هوایی آتلانتیک شمالی، چیزهایی یاد بگیرد. آنها همدیگر را در gasthuis - جایی که مالیبرت با پسرش زندگی میکرد - ملاقات میکردند و معمولاً وقتی صحبت میکردند، تیمی ساکت کنار مالیبرت مینشست. چیزی که آنها میخواستند بدانند، این بودکه غبار تا چه مدت باقی خواهد ماند. یک روزی بارش ذرات از آسمان تمام میشد و دنیا میتوانست دوباره متولد شود؛ البته اگر عدهی کافی نجات پیدا میکردند که نسلی جدید را به دنیا بیاورند. اما چه زمانی این اتفاق میافتاد؟ نمیدانستند. آنها نمیدانستند زمستان اتمی چه مدت طول میکشد، نمیدانستند چقدر سرد و کشنده خواهد بود. مالیبرت میگفت: «ما از قدرت مگاتن خبر نداریم. نمیدانیم چه تغییرات جوی اتفاق افتاده. از میزان آفتابسوختگی خبر نداریم. فقط میدانیم اوضاع خیلی بد خواهد بود.»
مدیر امنیت عمومی (که یک زمانی مدیر ادارهای بود که مسئولیتش دستگیری مجرمین بود - همان زمانی که بزرگترین تهدید برای امنیت، جرم و بزه بود)، که اسمش تورسید مگنسون (25) بود، گفت:« همین حالاش هم بد هست.»
مالیبرت گفت:« بدتر از اینها خواهد شد.»
و همینطور هم شد. سرما بیشتر شد. گزارشاتی که از بقیهی دنیا میرسید، رفتهرفته کمتر شد. آنها نقشهها را علامتگذاری کردند تا میزان اطلاعاتشان را نشان بدهند. یک سری نقشههای مربوط به موشکها، تا نشان دهند در طول یک هفته به کجاها حمله شده بود؛ هر چند که دیگر مهم نبود، زیرا تعداد مرگ بر اثر سرما داشت بیشتر از تعداد آنهایی میشد که از حمله مرده بودند. آنها بر اساس گزارشات پراکندهی هواشناسی که به دستشان میرسید، نقشههایی تهیه کردند که نقاط گرم را نشان میداد. این نقشهها باید هر روز تغییر میکردند، چون خط سرما داشت به طرف استوا پیش میرفت. و در آخر نقشهها بیمعنا شدند. چون تمام دنیا سرد شده بود. آنها بر اساس چیزی که از گزارشات دریافتی استنباط میکردند، نقشههای آمار مرگ و میر در هر ناحیه را ترسیم کردند، اما نقشهها خیلی زود ترسناکتر از آن شدند که بشود ترسیمشان کرد.
جزیرهی بریتانیا اول از همه مرد؛ نه به این خاطر که بمباران اتمی شده باشد، بلکه به این خاطر که بمباران نشده بود. تعداد آدمهای زنده در آنجا خیلی زیاد بود. بریتانیا هیچوقت چیزی بیشتر از چهار روز ذخیرهی غذایی نداشت. وقتی کشتیها دیگر نیامدند، گرسنگی شروع شد. در ژاپن هم اوضاع به همین صورت بود. کمی بعد برمودا، هاوایی، ایالات ساحلی کانادا هم همینطور شدند و بعد نوبت به قارهها رسید.
و تیمی کلاری به تکتک کلمات گوش میداد.
پسرک خیلی حرف نمیزد. بعد از آن چند روز اول، دیگر هیچوقت سراغ پدر و مادرش را نمیگرفت. انتظار خبر خوش نداشت و دلش خبر بد نمیخواست. بیماریاش خوب شده بود، اما خودش نه. همیشه نصف غذای یک بچهی گرسنه را میخورد. همان را هم فقط وقتی میخورد که مالیبرت نوازشش میکرد.
تنها زمانی که تیمی زنده به نظر میرسید، اندک اوقاتی بودکه مالیبرت با او دربارهی فضا صحبت میکرد. خیلیها در ایسلند بودند که با هری مالیبرت و پروژهی ستی آشنا بودند و عدهی کمی بودند که اندازهی خود مالیبرت برایش اهمیت قائل باشند. وقتی زمان اجازه میداد، مالیبرت و گروهش دور هم جمع میشدند. لارس (26) پستچی بود (از آنجا که دیگر پستی در کار نبود، حالا شده بود کاوشگر بیل به دست یخها)، اینگار (27) پیشخدمت هتل لوفتلیدر بود (حالا پارچههای بزرگ را به هم میدوخت که دیوارهای محل سکونتشان را عایقکاری کنند)، الدا (28) معلم انگلیسی بود (که حالا پرستار تجربی شده بود و تخصصش هم سرمازدگی بود). اشخاص دیگری هم بودند، اما این سه نفر اگر میتوانستند همیشه آنجا بودند.
اینها طرفداران هری مالیبرت بودند که کتابهایش را خوانده و همراه او رویاهایی در سر پرورانده بودند؛ رویای پیغامی رادیویی از بیگانگان غریب از آلدباران (29) یا دنیاکشتیهایی (30) که میتوانستند میلیونها نفر جمعیت را در طول کهکشان در سفری که هزاران هزار سال طول میکشید، حمل کنند. تیمی گوش میکرد و طرحهایی از دنیاکشتیها میکشید. مالیبرت هم به او اطلاعاتی دربارهی ابعاد میداد. میگفت: «من با گری وب (31) صحبت کردم و او به تفصیل روی این مسئله کار کرده. مسئلهی مهم سرعت چرخش و قدرت مواد سازنده است. برای این که بتوان برای مردم داخل سفینه جاذبهی شبیهسازی شدهی مناسبی ایجاد کرد، کشتی باید سیلندری شکل باشد و باید بچرخد. شعاعش باید حدود شانزده کیلومتر باشد. بعد سیلندر باید به اندازهی کافی بلند باشد که فضای کافی داشته باشد، اما نه آنقدر بلند که انرژی جنبشی چرخش باعث شود لق بزند یا خم شود؛ احتمالاً باید شصت کیلومتر طول داشته باشد. یک قسمت برای زندگی. یک قسمت برای ذخیرهی سوخت و در انتها اطاق راکتور که در آن فیوژن هیدروژنی سفینه را به اعماق کهکشان پرتاب میکند.»
پسر میگفت: «بمبهای هیدروژنی؟ هری؟ بمبها سفینه رو متلاشی نمیکنن؟»
مالیبرت صادقانه میگفت: «قضیه مهندسیه و من از جزییاتش خبر ندارم. قرار بود گری تحقیقاتش را در کنفرانس پورتماوث ارائه کند. من به همین خاطر داشتم سفر میکردم.» اما البته دیگر کنفرانس بینسیارهای بریتانیایی در پورتماوث برگذار نمیشد؛ نه حالا و نه هیچوقت دیگر.
الدا با ناراحتی گفت: «تیمی، وقت ناهار نزدیکه. اگر کمی سوپ درست کنم، میخوری؟»
و سوپ را درست میکرد، گرچه پسر قول نداده بود که بخورد. شوهر الدا در کفلاویک در پیایکس کار میکرد؛ او یک حسابدار بود و متأسفانه وقتی که موشک پشتیبان کار موشک قبلی را که خطا رفته بود، به انجام رساند، مشغول اضافه کاری بود. و حالا الدا هیچ شوهری نداشت، حتا آنقدر هم برایش نمانده بود که بتواند دفنش کند.
حتا با وجود این که آب داغ زمین با نهایت سرعت داخل لولههای پیچ در پیچ پمپ میشد، باز gasthuis گرم نبود. او پسر را در پتو میپیچید و وقتی بچه فقط از روی انجام وظیفه سوپ را میخورد، کنارش مینشست. لارس و اینگار کنار هم نشسته و درحالی که دستهای هم را گرفته بودند، پسر را موقع غذا خوردن تماشا میکردند. ناگهان لارس میگفت: «باید یک صدا از فضا بشنویم! باید خیلی جالب باشد.»
اینگار به تلخی میگفت: «صدایی در کار نیست. حالا حتا صدای خودمون هم در نمیاد. ما جواب پارادوکس فرمی را پیدا کردیم.»
و وقتی بچه دست از غذا خوردن میکشید که بپرسد پارادوکس فرمی چیست، هری مالیبرت تا جایی که میتوانست با دقت آن را توضیح میداد:
«این معما نامش را از انریکو فرمی (32) گرفته که دانشمند بود. او گفته ما میدونیم میلیاردها میلیارد ستاره مثل خورشید ما وجود داره. خورشید ما سیارههایی داره، پس منطقی است فکر کنیم برخی از آن ستارهها هم سیارههایی دارند. یکی از سیارههای ما روش موجودات زنده دارد. یعنی ما و مثلاً اسبها و درختها و میکروبها. از آنجا که خیلی ستاره وجود دارد، به نظر قطعی میرسد که حداقل چندتایی از آنها هم موجودات زنده داشته باشند. مردمان. مردمانی به هوشمندی ما. یا هوشمندتر. مردمانی که میتوانند سفینههای فضایی بسازند یا پیغامهای رادیویی به ستارههای دیگر بفرستند، همانطورکه ما میتوانیم. تا اینجایش را متوجه شدی تیمی؟»
پسر در حالی که اخم کرده بود، سرتکان داد. اما مالیبرت از این که میدید دارد سوپش را میخورد، خوشحال بود. «بعد سؤالی که فرمی پرسید این بود که پس چرا بعضی از آنها به دیدار ما نیامدهاند؟»
پسر سر تکان داد: «مثل توی فیلمها، بشقابپرندهها.»
«تیمی همهی اون فیلمها، قصههای ساختگی هستند. چیزهایی مثل جک و لوبیای سحرآمیز، یا از. شاید یک زمانی برخی موجودات از فضا به دیدار ما آمده باشند، اما هیچ مدرکی در دست نیست که این اتفاق حتما افتاده. مطمئنم اگر این اتفاق افتاده بود، شواهدی میبود. اگر این همه از زمین بازدید کرده باشند، حداقل باید یکیشان معادل مریخیِ یکی از آن جعبههای بزرگ مکدونالد یا مثلاً دستمال توالت سیریوسی را بیرون انداخته باشد و بعد باید آن چیز را پیدا میکردیم و نشان میدادیم منشاء زمینی ندارد. اما هیچ کدام این اتفاقها نیفتاده. پس فقط سه جواب ممکن برای سوال دکتر فرمی متصور است. یک: هیچ حیات هوشمند دیگری وجود ندارد.
دو، حیات هوشمند وجود دارد، اما آنها تصمیم گرفتهاند ما را به حال خودمان بگذارند. نمیخواهند با ما ارتباط برقرار کنند، شاید چون ما با خشونتمان آنها را ترساندهایم یا بنا به دلایلی که هیچگاه نمیتوانیم حدس بزنیم. و سومین دلیل (الدا به سرعت اشارهای کرد، ولی مالیبرت سرش را تکان داد) وقتی آنها تمام فناوریهای مشابه ما را داشته باشند، چنان بمب و سلاحهای وحشتناکی دارند که دیگر نمیتوانند کنترلشان کنند. پس یک جنگ آغاز میشود. و آنها قبل از این که کاملاً به تکامل رسیده باشند، خودشان را نابود میکنند.»
تیموتی در حالی که با جدیت سر تکان میداد که نشان دهد متوجه شده، گفت: « مثل حالا.» او سوپش را تمام کرده بود، اما الدا به جای این که ظرف سوپ را کنار بگذارد، در آغوشش گرفت و سعی کرد گریه نکند.
حالا دنیا در تاریکی مطلق بود. هیچ شب و روزی در کار نبود و کسی هم نمیدانست تا کی اوضاع به همین صورت خواهد ماند. برف و باران دیگر نمیبارید. بدون نور خورشید که آب را از اقیانوسها بخار کند، رطوبتی در جو باقی نمانده بود که فرو ریزد. خشکسالی جایگزین سیلابها شده بود. دو متر پایینتر از خاک ایسلند هنوز سخت بود و کارگران حفاری بیشتر از این نمیتوانستند بکنند. امیدی نبودکه بشود لولههای بیشتری کار گذاشت. وقتی حرارت بیشتری لازم بود، تنها کاری که میشد کرد این بود که ساختمانهای اضافی را ببندند و لولههای حرارتیشان را خاموش کنند.
حالا دیگر احتمال اینکه مریضهای الدا سرمازده باشند، کم شده بود و بیشتر احتمال میرفت دچار بیحالی بیماری تشعشع باشند، چون داوطلبان داخل ویرانههای ریکاویک میرفتند که غذا و دارو پیدا کنند. هیچکس نمیتوانست از زیر بار این کار شانه خالی کند. وقتی الدا با یک ماشینبرفروب از جستجوی غذا در هتل لوفتلیدر بازگشت، برای پسر یک هدیه آورد. شکلاتها و کارتپستالهایی از مغازهی کادوفروشی. شکلاتها باید تقسیم میشدند، اما کارتپستالها همگی مال او بودند. الدا پرسید: «میدونی اینا چی هستن؟» کارت پستال تصاویری از زنان و مردان عظیمالجثه و چاق در لباسهای هزاران سال قبل را نشان میداد.«آنها ترول هستند. ما در ایسلند افسانههایی داریم که میگوید ترولها اینجا زندگی میکنند. تیمی، اونا هنوزم اینجا هستند، یا افسانهها که اینطور میگن. کوهها ترولهایی هستند که خیلی پیر و خسته شدند و دیگر نمیتوانند حرکت کنند.»
پسر با جدیت پرسید: «اینا قصههای ساختگی هستند، درسته؟» و تا وقتی الدا به او اطمینان نداده بود که همینطور است، لبخند نزد. بعد تیمی یک لطیفه گفت: «حدس میزنم عاقبت ترولها برنده شدن.»
الدا شگفتزده شده بود. «آه تیمی.» اما به خودش گفت حداقل پسر میتواند چیزهای بامزه بگوید و حتا لطیفههای ترسناک و سیاه بهتر از هیچی هستند. با این بیماران جدید، زندگیاش قدری راحتتر شده بود. راحتتر شده بود، چون در مورد بیماری تشعشع چندان کاری نمیشد کرد و او خودش را با فکر کردن به راههایی برای سرگرم کردن این پسر به حرکت وا میداشت.
و عاقبت یک راه شگفتانگیز پیدا کرد.
از آنجا که سوخت گنج محسوب میشد، سفر تفریحی برای دیدن مناظری از ایسلند زیر یخ، وجود خارجی نداشت. به هر حال در تاریکی مطلق راهی هم برای دیدنشان وجود نداشت. اما وقتی یک هلیکوپتر بیمارستان را فرا خواندند تا خالی به استوکسنس در سواحل شرقی برود و بچهای راکه پشتش شکسته به بیمارستان بیاورد، الدا درخواست کرد به تیمی و مالیبرت هم جا بدهند. جای الدا به عنوان پرستار برای بچهی مجروح محفوظ بود. او توضیح داد: «بهمن روی خانهاش فرو ریخته. خانهاش درست زیر کوهستان است. فکر کنم استوکسنس (33) و زمینهای اطرافش قدری خطرناک خواهند بود، اما میتوانیم از راه دریا برویم و مطمئن سفر کنیم. حداقل در نور فرود هلیکوپتر می شود یک چیزهایی دید.»
خوششانستر از این حرفها بودند. نور خیلی بیشتر از این حرفها بود. هیچچیز از ابرها عبور نمیکرد، وقتی میلیاردها ذره که زمانی شوهر الدا بودند، به تریلیونها تریلیون ذرهای که زمانی دیترویت و مارسی و شانگهای بودند اضافه میشدند، آسمان به کل خاموش میشد. اما در ابرها و زیرشان رگهها و لایههایی از رنگهای محو وجود داشت؛ ترشحاتی از قرمز محو، پارههای از سبز کمرنگ. شفق شمالی نور زیادی نداشت. اما به جز نوری که از پنل دستگاههای خلبان میدرخشید، نور دیگری وجود نداشت. چشمانشان که گشاد شد، میتوانستند طرحهای تاریک وتناجوکول (34) را که زیر پایشان خوابیده بود، ببینند. پسر با شادمانی فریاد زد: «ترول های بزرگ.» و الدا در همان حال که در آغوشش میکشید، لبخند زد.
خلبان همانکاری را کرد که الدا پیشبینی کرده بود؛ از محدودهی شیبهای شرقی پایین رفت و بعد بالای دریا، به دقت به دهکدهی کوچک ماهیگیری بازگشت. وقتی با نورهای چشمکزن قرمز که هدایتشان میکردند فرود آمدند، نورهای فرود هلیکوپتر به یک جسم بشقابی شکل و محو برخوردند. مالیبرت که آنها را نشان میداد، به پسر گفت: «دیشهای رادار.»
تیمی بینیاش را به پنجرهی یخزده فشرد.: « بابا هری این یکی از همون چیزاست؟ همون چیزایی که میتونن با ستارهها حرف بزنن؟»
خلبان جواب داد: «اه، نه تیمی. اینا ارتشی هستند.»
و مالیبرت گفت: «تیموتی، اینجا نمیشد یکی از اونا رو بذارن. اینجا خیلی شماله. یک رادیو تلسکوپ باید جایی باشد که بشود با آن تمام آسمان را دید، نه فقط یک تکهی کوچک از آن که از ایسلند دیده میشود.»
و هنگامیکه داشتند کمک میکردند تا جای ممکن با آرامی و مهربانی برانکارد با بچهی مجروح را داخل هلیکوپتر بگذارند، مالیبرت داشت به تمام آن مکانها فکر می کرد؛ به آرسیبو و وومارا (35) و سوکورو (36) و تمام آن مکانهای دیگر. تکتکشان حالا مرده بودند و قطعاً زیر بار یخ شکسته و با بادها پراکنده شده بود. در هم شکسته، زنگزده، محو شده؛ حالا تمام آن چشمهایی که فضا را میدید، کور شده بودند و این افکار هری مالیبرت را غمگین میکرد. اما نه برای مدتی طولانی. چیزی که بیش از هر چیز ناراحتکنندهای میتوانست خوشحالش کند، این بود که برای اولین بار تیموتی او را پدر صدا کرده بود.
در یکی از پایانهای ممکن این قصه، زمانیکه بالاخره آفتاب در میآمد، دیگر خیلی دیر شده بود. ایسلند آخرین جایی بودکه انسانها در آن زندگی میکردند و ایسلند هم آخر سر از گرسنگی میمرد. هیچجایی روی کرهی زمین، چیزی که بتواند صحبت کند، یا ماشینی اختراع کند، یا کتاب بخواند، زنده نمانده بود. پاسخ وحشتناک سوم فرمی، در نهایت پاسخ درست بود.
اما یک پایان دیگر هم وجود دارد. در این پایان، خورشید به موقع طلوع میکرد. احتمالاً درست قبل از این که خیلی دیر بشود؛ غذا هنوز تمام نشده بود که روشنایی روز اولین سبزیها را در برخی نقاط جهان پدید میآورد. و گیاهان از دانهها و اندوختههای یخزده دوباره شروع به رشد میکردند. در این پایان تیموتی زندگی کرد و بزرگ شد. وقتی به اندازهی کافی بزرگ شد و وقتی مالیبرت و الدا با هم ازدواج کرده بودند، او با یکی از دخترهایشان ازدواج کرد. و بعد، از نسل آنها - دو نسل و یا شاید چندین نسل بعد- یکیشان در آن روزی که پارادوکس فرمی تبدیل به نگرانی قدیمی و بامزهای شد، زنده بود. پارادوکس فرمی به همان نامربوطی و مسخرگی ترس یک کشتی قرن پانزدهمی از فرو افتادن از لبههای جهان شد. در آن روز آسمانها به صدا در آمدند و آنهایی که در آن زندگی میکردند، به دیدار انسانها آمدند.
احتمالاً این باید پایان درست قصه باشد و در این پایان، نسل بشر تصمیم گرفت با خودش جروبحث و مشاجره نداشته باشد و بالاخره بتواند خودش را در تاریکیها نشان دهد. در این پایان، نسل بشر نجات یافت و تمام دانش و زیبایی زندگی را نجات داد و ورود مهمانانش را که زادهی ستارهها بودند، با شادمانی خوشامد گفت.
و البته در حقیقت همین اتفاق هم افتاد.
حداقل، آدم دوست دارد اینطوری فکر کند...
1. Frederik Geroge Pohl, Jr.
2. Futurians fan group
3. Donald Wollheim
4. Elizabeth Anne Hull
5. Elegy to a Dead Planet: Luna
6. Amazing Stories
7. Super Science Stories
8. Cyril M. Kornbluth
9. Galaxy
10. if
11. Judy-Lynn del Rey
12. Man Plus
13. Heechee
14. Gateway
15. The Meeting
16. Fermi and Frost
17. Jem
18. All the Lives He Led
19. The Last Theorem
20. Gateways: Original New Stories Inspired by Frederik Pohl
21. Harry Malibert
22. Arecibo: یک رادیو تلسکوپ بسیار حساس که در چهارده کیلومتری جنوب غربی شهر آرسیبو در پورتوریکو واقع شده.
23. The Search for Extra-Terrestrial Intelligence (SETI)
24. Reykjavik
25. Thorsid Magnesson
26. Lars
27. Ingar
28. Elda
29. Aldebaran
30. Worldships
31. Gerry Webb
32. انرکیو فرمی فیزیکدان ایتالیایی که روی ساختار اتم، ذارت، تئوری کوانتوم، واکنشهای هستهای و تئوری کوانتوم و... کار کرده و بیش از هر چیزی برای کارهایش روی ساخت اولین راکتور هستهای شناخته شده است. فرمی جزو مدیران پروژهی مانهاتان بود و در حل مشکلات ساخت اولین بمب اتمی، نقش بسیار مهمی داشت.
33. Stokksnes
34. Vatnajökull
35. Arecibo
36. Woomara
37. Socorro