این داستان با اجازهی مستقیم نویسنده در شگفتزار منتشر شده است.
رابرت به همسرش گفت: «خیلی خوب، من دارم به یه سفر طولانی میرم. احتمالاً برای چند سالی همدیگه رو نخواهیم دید، ولی من بالاخره بر میگردم.»
زنش گفت: «کجا میری؟»
«به آینده سفر میکنم. مطمئنم وقتی من رو ببینی خیلی عصبانی میشی، ولی عصبانیتت خیلی طول نمیکشه؛ چون به محض این که تو رو ببینم، دوباره غیب میشم و پنج دقیقهی دیگه همین جا و تو همین نقطه من رو میبینی.»
زن رابرت از حرفهایش سر در نمیآورد. رابرت گفت: «میخوام بدونم اگر 401 هزار دلارمون رو جاهای خاصی سرمایهگذاری کنم و مدتی بهش دست نزنم، چه اتفاقی میافته. میخوام بیست سال به جلو برم و نتیجهاش رو ببینم.»
«اگر نتونی برگردی چی؟»
رابرت مکثی کرد و بعد گفت: «امیدوارم که تصمیم درست رو گرفته باشم.»
«شام چی درست کنم؟»
«فعلاً چیزی برای من درست نکن؛ اما بذار پنج دقیقه دیگه بهت بگم برای شام چی بپزی.»
رابرت به طرف زیرزمین رفت و زنش هم که هنوز نفهمیده بود جریان از چه قرار است –اما خوب میدانست رابرت بازیهای خودش را دارد- به آشپزخانه رفت تا بدون معطلی بیشتر برای نظر شوهرش، شام درست کند. او نمیدانست از این حرفها چه برداشتی باید بکند، ولی به هر حال چند لحظه بعد هم کل گفتگو را فراموش کرده بود.
عصر آن روز، زن رابرت به زیرزمین رفت و تقهای به در زد. بعد منتظر ماند. دوباره زد و باز هم اتفاقی نیفتاد. او عاقبت در را باز کرد و به آزمایشگاه شوهرش وارد شد. رابرت نبود. زنش هم که صدای بالا آمدنش را نشنیده بود. پس کجا میتوانست باشد؟
وقتی شام حاضر شد و چراغهای بیرون روشن شدند، زن رابرت چند بار اسمش را صدا زد، اما کسی جواب نداد. خانه ساکتِ ساکت بود.
زن با خودش فکر کرد: «اصلاً از این جریان خوشم نمیآد. هیچوقت برای شام دیر نمیکرد.»
شام رابرت سرد شد و زنش آن را توی اجاق گذاشت تا گرم بماند و امیدوار بود هر وقت برگشت، آن را ببیند و بخورد. صبح روز بعد، غذای رابرت هنوز توی اجاق گرم بود. غذا دست نخورده بود. زنش دوباره دنبال رابرت گشت و اسمش را صدا زد، اما باز هم بیفایده بود – رابرت هیچ کجا نبود.
چند روز بعد، زن رابرت با پلیس تماس گرفت و جریان را گزارش کرد. آنها خانه را به دنبال سرنخ جستجو کردند، ولی تنها چیزی که یافتند یک تکه رنگ روی کف زیرزمین بود.
پلیسها پرسیدند: «قبل از رفتن چیزی نگفت؟»
زن جواب داد: «گفت پنج دقیقه دیگه بر میگردم.»
بعد از رفتن پلیسها، و بعد از گذشت چند روز، هفته و ماه دیگر، پرونده رسماً بسته شد. رابرت غیب شده بود، اما چون مظنونی وجود نداشت، به کسی هم شکی برده نشد و در نهایت اعلام شد که رابرت همسرش را رها کرده است. و البته زن رابرت اصلاً از این حکم نهایی خوشحال نبود.
چندین سال گذشت و زن رابرت شغلی پیدا کرد تا حداقل خرج زندگی خودش را در بیاورد. هر روز موقع کار، رابرت بود که مورد لعن و نفرین قرار میگرفت. زن دائم فکر میکرد که محال است رابرت را ببخشد. محال است! صورت او چنان چروکیده شد که لبخند جوان و زیبایش حالا دیگر به شکل اخمی ابدی دیده میشد.
در نهایت، بیست سال بعد از غیب شدن رابرت، زن پشت میز آشپزخانه نشسته بود که صدایی را از زیرزمین شنید و حسابی ترسید. چه کسی میتوانست آنجا باشد؟ بعد صدای پایی بلند شد که به آهستگی از پلهها بالا آمد و در نهایت، در آشپزخانه باز شد. و آنجا، در مقابل زن، کسی نبود جز رابرت قدیمی. انگار از روزی که غیب شده بود، حتا یک لحظه هم پیر نشده باشد.
زن فقط توانست بگوید: «تو!»
رابرت پرسید: «خیلی خوب، وضع 401 هزار دلارمون چطوره؟»
«تا حالا کجا بودی؟»
«مهم نیست. فقط بگو ارزش 401 هزار دلارمون چقدر شده. میخوام بدونم درست سرمایهگذاری کردم یا نه.»
«تو بیست سال پیش من رو بدون هیچ چیزی ول کردی و رفتی و انتظار داری از اون پول چیزی هم مونده باشه؟»
رابرت پرسید: «خرجش کردی؟ ای بابا – عجب وضعی. الان بر میگردم.»
رابرت برگشت و به زیرزمین رفت.
زن رابرت صدا زد: «رابرت؟ رابرت؟ کجا رفتی؟»
ولی تنها چیزی که ظاهر شد، جرقهای آبی رنگ بود و بعد هیچ. رابرت دوباره غیب شده بود.
زن رابرت دوباره پشت میز نشست. او نشست و سعی کرد به یاد بیاورد که در گذشته چه اتفاقی افتاده است. ذهنش در هم ریخته بود. حتا نمیتوانست فکر کند. آن 401 هزار دلار... فکر میکرد... یعنی احتمال میداد... که بعد از رفتن رابرت دست نخورده باقی مانده، ولی حالا چیزهای دیگری در ذهنش ظاهر میشدند. 401 هزار دلار در صندوق امانات گذاشته شده بود. جایی که دست زن برای بیست سال به آن نمیرسید. بعد یادش آمد که وقتی پلیسها حکم دادند که رابرت او را ترک کرده و نمیشود پیدایش کرد، او هم رابرت را رسماً متوفی اعلام کرده بود تا به شکل قانونی دستش به پولی برسد که برای بیست سال از دسترس خارج شده بود.
دوباره جرقهی نور در زیرزمین، صدای پا، و رابرت که دوباره وارد آشپزخانه شد.
«خیلی خوب، چند؟»
«گفتم که... خرجش کردم.»
«ولی من گذاشتمش تو صندوق امانات.»
زنش گفت: «من هم تو را مرده اعلام کردم.»
رابرت گفت: «ای بدشانسی! الان بر میگردم.»
دوباره جرقهی نور که با خودش سردرگمی در خاطرات زن رابرت را به همراه آورد.
زن با خودش فکر کرد: «بهش گفتم خرجش کردم؟ چی رو خرج کردم؟» ظاهراً بعد از غیب شدن رابرت، او سعی کرده بود پولی به دست بیاورد. ولی وقتی رفته بود از اوضاع صندوق امانات بپرسد، فهمیده بود که رابرت پول را بیرون کشیده و آن را جایی پنهان کرده است – ولی کجا؟
دوباره نوری ظاهر شد و رابرت به آشپزخانه آمد.
«اصلاً میدونی چه بلایی سر من آوردی؟ من هیچی برای زندگی نداشتم.»
رابرت جواب داد: «ولی اینا همهاش فقط یه خواب بده.»
«اگر اون سکههای طلا رو توی حیاط پشتی پیدا نمیکردم، محال بود بتونم دوام بیارم.»
«سکهها رو پیدا کردی؟»
زن رابرت فریاد زد: «پس پولها رو اونجا قایم کرده بودی! چه بهتر! چقدر خوب که پیداشون کردم!»
رابرت دوباره به زیرزمین رفت و غیب شد. زنش مدتی نشست تا او برگردد، ولی از رابرت خبری نشد. زن بلند شد و شروع به آشپزی کرد. به شوهرش فکر کرد و سعی کرد هنوز از او متنفر باشد. ولی حالا اصلاً یادش نمیآمد که چرا باید از او بدش بیاید. چون ترکش کرده بود؟ ولی رابرت که او را ترک نکرده بود. عجب زن خیالبافی بود. همین که در یکی از کابینتها را باز کرد، رابرت وارد آشپزخانه شد.
زن گفت: «بالاخره تصمیم گرفتی برای شام چی دلت میخواد؟ هنوز چیز خاصی درست نکردهام.»
رابرت که پشت میز مینشست، گفت: «ولم کن، اصلاً گرسنه نیستم.»
«چی شده؟»
«یعنی واقعاً نمیتونستی بیست سال دندون رو جیگر بذاری و دست به اون پول نزنی؟»
«چی؟»
«واقعاً نمیشه ازت انتظار داشت که فقط بیست سال صبر کنی و دار و ندارمون رو به باد ندی؟»
زنش گفت: «معلوم هست چی داری میگی؟ تو پنج دقیقه هم نیست که رفتی پایین، برای چی عصبانی هستی؟»
رابرت به زن جوانش نگاه کرد. چه میشد اگر او را میکشت؟ میتوانست همین الان خفهاش کند، به آینده برود و ببیند چه اتفاقی برای آن 401 هزار دلار افتاده، بعد به چند دقیقه قبل از این قتل برگردد و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کند.
رابرت گفت: «یه دقیقه اون دستمال رو بده.»
زن رابرت اطاعت کرد، ولی کاش نمیکرد؛ چون بلافاصله دستمال دور گردنش پیچیده شد و شروع به تنگ شدن کرد. و در عین حال رابرت دائم میگفت: «اصلاً نگران نباش. این فقط یه آزمایشه.»
رابرت به زیرزمین رفت، بیست سال به آینده پرید و در جرقهی نوری ظاهر شد.
همین که رابرت ظاهر شد، صدای مردی از بالا فریاد زد: «کی اونجاست؟»
رابرت فکر اینجایش را نکرده بود. دنبال جایی برای پنهان شدن گشت، اما دیگر خیلی دیر بود. صاحبِ جدید خانه اسلحه هم داشت.
مرد گفت: «بهتره وصیتت رو بکنی.»
رابرت فریاد زد: «صبر کن! من میتونم توضیح بدم!»
اما دیگر خیلی دیر بود. رابرت تیر خورد و در جا مرد – و این نتیجهی نهایی و افتضاح آزمایش جاهطلبانه و شکستخوردهی او بود.