من دو شمشیر دارم. یکی غم نام دارد و دیگری شادی. اینها نامهای واقعی آنها نیست. فکر نمیکنم آدمی در قید حیات باشد که حتی حروف حک شده بر روی این تیغههای کبود را بشناسد.
من این حروف را میشناسم، اما مسأله این است که من زنده نیستم. حتی هنوز مرده هم به حساب نمیآیم. چیزی این وسط هستم، که در تاریک و روشن میپلکد، مابین خواب و بیداری، درست لب مرز، میخ شده به دیوار، ناتوان از پس رفتن، ناتوان از پیش رفتن.
استراحت میکنم اما، این بسان خوابیدن نیست و من هم رؤیا نمیبینم. فقط به یاد میآورم. خاطراتی که پشت سر هم مدام در جست و خیزند، در هم میآمیزند، در هم میروند و به هم میآیند و مخلوط میشوند تا جایی که من هرگز نمیدانم چه وقت، کجا، چگونه و یا حتی چرا و تمام اینها شب هنگام غیر قابل تحمل است. رنجور از تخت بر میخیزم تا رو به ماه ناله کنم و یا در راهروها قدم زنم... و یا به زیرسایهی شمشیرها بر روی صندلی حصیری قدیمیم در انتظار بنشینم. در انتظار فرصت داشتن یک ملاقاتکننده، در انتظار فرصتی برای دگرگونی، فرصتی برای...
من دو دختر دارم. یکی غم نام دارد و دیگری شادی. اینها نامهای واقعی آنها نیست. فکر نمیکنم حتی آنها به یاد آورند که در روزهای خیلی دور جوانیشان چه نامیده میشدهاند.. نه آنها و نه من نام مادرشان را به یاد نداریم. با این حال بعضی اوقات در رؤیاهای روزانهام برای لحظهای صورتش را میبینم، تماس پوستش را احساس میکنم، طعم بوسهاش را میچشم و خشخش لباسش را به هنگام ترک کردن اتاق و ذهنم میشنوم.
آنها گرسنهتر از من هستند، دخترانم را میگویم و هنوز تشنهی خون. این داستان دو پایان دارد. یکی غم نام دارد و دیگری شادی.
این پایان اول است:
به هنگام غروب آفتاب، قهرمانی پرآوازه بدون احتیاط وارد خانهام میشود. او در اوج زندگانی است. قد بلند، قوی و مغرور. او در باغ دخترانم را به زیر سایهی درخت بلوط میبیند. دو قدم مانده به غروب آفتاب و او به اندازهی کافی قوی و باهوش است که از این فرصت استفاده کند. عشقی که از دو سو به او نثار میشود دروغین است و ضربت دندانهای نیش حقیقی. ولی قهرمان در به کار بردن خنجر نقرهایاش چالاک است و خورشید نیز بسیار نزدیک.
و عاقبتِ غم و پایانِ شادی چنین است، که نقره مسمومشان کند و آتش بسوزاندشان.
قهرمان در حالی که ضعیف شده، تلوتلوخوران وارد میشود تا حماسهای که دربارهی او نوشته خواهد شد را پایان دهد. او من را بر روی صندلی حصیریام مییابد، و بالای سر من غم و شادی را میبیند. من به او فرصت انتخاب میدهم و اسامی را به او میگویم.
او غم را انتخاب میکند، غافل از این که این همان چیزی است که او برای خود انتخاب میکند و شمشیرها در کمال شایستگی نامگذاری شدهاند.
من برای او یا برای دخترانم احساس اندوه و افسوس نمیکنم، بلکه تنها برای خودم غمگینم. من خونش را میمکم. مدتی زمان میبرد... و او یک قهرمان بود.
و این پایان دوم است:
مردی جوان که، برای قهرمانی چه کوچک چه بزرگ، سنی ندارد، سحرگاهان وارد باغ من میشود. او من را از بیرون پنجره میبیند و من، هرچند با تأخیر، ولی سرانجام باید صندلی حصیریام را به قصد بستر ترک کنم. استخوانها و جمجمههای بدون گوشت زیر پایم ریخته است. من نمیدانم استخوانهای چه کسی است. جمجمهها و استخوانهای زیادی گوشه و کنار این خانه است. پسر از پنجره وارد میشود و نیزهای از نور خورشید را به داخل راه میدهد. من در راهروی سایه گرفته مکث میکنم تا او را که مشغول بررسی شمشیرها است تماشا کنم. لبهایش تکان میخورند، چیزی را که آن جا نوشته شده رمزگشایی میکند، یا من باید این طور فرض کنم. شاید هیچ الفبا یا زبانی واقعاً برای همیشه گم نمیشود، نه تا زمانی که چیزی از آن باقی مانده باشد.
از آن حروف باستانی، به جا مانده از آن طومار باستانی، هیچ کمکی عایدش نخواهد شد.
من بانگ بر میآورم و نامهایی که برای شمشیرها انتخاب کردهام برایش میخوانم اما او جواب نمیدهد.
من نمیبینم کدام سلاح را بر میگزیند. همین الان هم خاطرات به من هجوم آوردهاند، مرا در بر میگیرند و به من ضربه میزنند. من نمیدانم چه اتفاقی افتاده یا خواهد افتاد یا ممکن است بیفتد.
من بر روی تختم هستم، جوانک بالای سر من ایستاده و نوک یک شمشیر را روی سینهی من گذاشته است. این شادی است و من فکر میکنم انتخابی از روی درایت است و نه بر مبنای اقبال. چه کسی انتظار چنین کاری را از پسری داشت که هنوز پشت لبش سبز نشده است؟
آهن سرد است. پایان. ولی تنها گرد و غبار از جای جراحت به بیرون میتراود.
و سپس ضربت دوم، بر استخوانهای خشکیدهی گردن فرود میآید.
من مدتهای مدیدی در انتظار چنین پایانی بودهام.
در انتظار کسی که برای من انتخاب کند.
کسی که به جای غم، به من شادی دهد.