زندگی کن، بمیر، تکرار کن
چهرهی سربازانی که روز 16 خرداد 1323 بر عرشهی نفربرهای دریایی، در انتظار رسیدن به ساحل نورماندی در فرانسه بودند، بیش از آن که یادآور قهرمانانی بیهراس باشد که سرخوش و خندان به میانه کارزار حادثه میشتابند، آینهای بود که در آن عمیقترین هراسها و وحشتها بازتاب مییافت. درهای نفربرها که باز شدند، بسیاری از سربازان حتا فرصت گام نهادن بر ساحل ماسهای را هم نیافتند. تنها چند متر فاصلهی آبی میان محل آرام گرفتن نفربرها تا ساحل، به مسلخی برای سربازان متفقین بدل شد. تیربارهایی که در ارتفاع قرار داشتند آنها را قلع و قمع کردند. بدنهای متلاشی، دست و پاهای بریده و زندگیهای بر باد رفته و آبهای ساحلی خونین شده منظرهای نیست که از یاد آنهایی که آن را دیدند و از یاد ملتهایی که در آن قربانی دادند، پاک شود. شاید اگر همان روزها آن منظره هراسناک از رسانهها پخش میشد، دیگر کسی حاضر نبود برای شکوه جنگ سرود بخواند.
سالها بعد که جنگ از هراس روزانه به داستانهای پدربزرگها راه یافته بود، نماهای واقعگرایانهای از آن رویداد ساخته شد. یکی از مهمترین آنها بازسازی آن نبرد در فیلم «نجات سرجوخه رایان» استیون اسپیلبرگ بود؛ اما آن نبرد چیزی نیست که فراموش شود. برخی از رویدادها هستند که یکبار زندگی میشوند، میمیرند و دوباره در خاطره و ذهن و زندگی تکرار میشوند. یکی از آخرین یادآوریهای آن رویداد سال میلادی گذشته رخ داد و این بار در فضا و دنیایی متفاوت.
فیلم لبهی فردا یا Edge of Tomorrow به کارگردانی دوگ لیمن (Doug Liman) و با بازی تام کروز و امیلی بلانت در سال 2014 و روز 6 ژانویه/16 خرداد 1393 و در هفتادمین سالگرد حملهی نیروهای متفقین به ساحل نورماندی برای آزادی اروپای تحت اشغال آلمان نازی، روی پرده سینماهای آمریکا رفت و با استقبال نسبتاً خوب منتقدان و مخاطبان مواجه شد.
داستان لبهی فردا در اصل الهام گرفته از داستانی به نام «تنها چیزی که لازم داری کشتن است» (All You Need is Kill) نوشته هیروشی ساکورازاکا است (Hiroshi Sakurazaka) که با تحسین بسیاری مواجه شد. ساکورازاکا در اصل از دنیای فناوری اطلاعات به نویسندگی وارد شده، جوایزی برای داستانهای کوتاه خود دریافت کرده بود.
هم در داستان ساکورازاکا و هم در نسخه هالیوودی آن، داستان از دید شخصیت اصلی روایت میشود. سربازی که در اولین مأموریت خود برای مبارزه با موجودات فضایی که به زمین حمله کردهاند میمیرد، اما به طور شگفتانگیزی پس از مرگ، در یک روز قبل از آن واقعه از خواب بیدار میشود. سابقهی ساکورازاکا در دنیای آی.تی و بهطور خاص در دنیای بازیهای کامپیوتری قطعاً در نوشتن این داستان نقش داشته است. این پلاتی بینظیر برای یک علاقمند بازیهای کامپیوتری است. روند داستان شما را در موقعیت یک بازی واقعی قرار میدهد. همانند یک بازیگر حرفهای کامپیوتر در یک میدان جنگ مجازی شما باید مسیر خود را ادامه دهید و در این مسیر چیزهای تازهای را یاد بگیرد و هر بار که کشته میشوید، در واقع ترفندی تازه را یاد گرفتهاید که به شما امکان میدهد در هنگام انجام دوبارهي بازی در آن مرحله اندکی جلو بروید. متأسفانه سربازهای واقعی چنین شانسی ندارند و در فیلم لبهی فردا هم این یک بازی نیست. قمار مرگ و زندگی است که چارهای جز مشارکت در آن ندارید. اگر نخواهید در آن پیش بروید، به هرحال فردای صبحی که از خواب بلند میشوید کشته خواهید شد و اگر بخواهید پیش بروید، باید مرگهای مکرر را برای خود در نظر بگیرید.
لبهی فردا داستان یک افسر روابط عمومی نظامی به نام ویلیام کیج با بازی تام کروز است که در میانهی تهاجم موجودات فضایی به نام میمیکها به اروپا رخ میدهد. در آیندهای نزدیک، این مهاجمان فضایی به زمین آمدهاند و اکنون 6 سال است که برای تصرف زمین با نیروهای زمینی که از آنها با عنوان نیروی متحد دفاعی یا UDF نام برده میشود، در حال نبرد هستند. میلیونها نفر کشته شدهاند و سرزمینهای بسیاری به دست مهاجمان افتاده است. برتری نیروهای مهاجم تنها در برتری نظامی نیست، آنها دست مدافعان را میخوانند و همیشه آنها را غافلگیر میکنند.
در چنین شرایطی فرماندهی نیروی متحد دفاعی، ویلیام کیج را مأمور میکند تا حملهای را که قرار است روز بعد در سواحل فرانسه اتفاق بیفتد پوشش داده و در آن مشارکت داشته باشد. مخالفت کیج و تهدید او به افشاگری انبوه تلفات و خطرات این مأموریت باعث میشود تا او را دستگیر کرده و عازم مأموریت کنند. مأموریت برای انسانها فاجعهبار از آب در میآید. کیجِ بیتجربه لباس نظامی -که در واقع یک اسکلت بیرونی تقویت شده است- بر تن دارد و با ناشیگری موفق میشود یکی از میمیکها را بکشد، اما درحالیکه خون اسید مانند او بر بدنش میریزد خود نیز میمیرد.
این آغاز داستان است. کیج ثانیههایی بعد از خواب بیدار میشود و خود را صبح روز قبل میبینید و همهچیز شروع به تکرار شدن میکند. او ابتدا باید خودش و سپس دیگران را قانع کند که این حوادث را دیده است، اما طبیعی است که کسی توجهی به او نمیکند. او دوباره به ساحل میرسد و اندکی بعد میمیرد و دوباره بیدار میشود.
هر بار که این چرخهی مرگبار 24 ساعته تکرار میشود، او مهارت خود را افزایش میدهد؛ اما این کافی نیست و فقط چند ثانیه وقت بیشتر به او میدهد. در یکی از همین وقتهای اضافی در ساحل فرانسه است که او با ریتا رتسکی (با بازی امیلی بلانت)، یکی از افسران ارشد نظامی مواجه میشود. وقتی او مهارت کیج در مقابله با میمیکها را میبیند و متوجه میشود او میتواند اندکی از رفتار آنها را پیشبینی کند، به او میگوید این بار که بیدار شد او را پیدا کند.
پیدا کردن او کار چندان سادهای نیست و چند بار دیگری کیج باید بمیرد تا بتواند بالاخره او را پیدا کند. سرانجام معلوم میشود که این توانایی ویژه کیج به دلیل آلوده شدن او به خون این موجودات است. پیشتر از کیج، رتسکی نیز از این قابلیت برخوردار بود، ولی وقتی خونش را تعویض کردند این توانایی او از بین رفت. آنها به دنبال نقطهضعف اصلی بیگانهها هستند، اما اولین تلاش آنها نشان میدهد که باز هم فضاییها یک گام جلوتر از آنها قرار دارند و درواقع برای آنها تله گذاشتهاند.
آخرین تلاش برای شناسایی محل موجود فضایی که او را امگا مینامند (در مقابل موجودی که خونش روی کیج ریخته بود و توانایی بازگرداندن زمان را برای او به وجود آورده بود، آلفا خوانده میشد) و توانایی تنظیم زمان برای موجودات فضایی را دارد، زمانی اتفاق میافتد که کیج به دلیل زخمی شدن، خونش تصفیه میشود و توانایی بازگشت مجدد را از دست میدهد و تنها یک بار میتواند علیه دشمن اقدام کند.
فیلم لبهی فردا فیلم مهیجی است. داستانی نظامی در آینده که طرفین از هر کاری حتا فریب زمان برای نابودی دشمن خود فروگذار نمیکنند.
این فیلم از یکسو در زیرردهای از داستانهای مواجهه و برخورد فضایی قرار میگیرد که سرنوشت اینچنین برخوردی را جنگ و نابودی میداند و برای این کار دلایل خوبی هم دارد. سنتی که شاید «جنگ دنیاها» از اچ. جی. ولز یکی از نمونههای خوب کلاسیک آن باشد و داستان آن در دنیاهای دیگری اثر شاهکار هاینلاین به نام «جنگاوران اخترناو» (Starship Troopers) که در زیرگونهی علمیتخیلی نظامی قرار میگیرد، تا «آواتار» کامرون تکرار میشود.
اما مهمتر از برخورد دو تمدن و نبرد آنها، نوع نگاه فیلم به این نبرد، تکراری از همان درونمایهای است که در آثاری مانند جنگاوران اخترناو به چشم میآید. نکته مهم دراین بین نگاهی است که به دشمن میشود. لبهی فردا روایت و بازسازی دوبارهای از نبرد نورماندی است که 70 سال پیش رخ داد و اگرچه این بار این داستان را در آینده رقم زده است، اما اتفاقاً تصویری که نشان میدهد با دیدگاه جهان در آن زمان از آن نبردها یکسان است.
در میانهی نبرد ما انسانها، دشمن از انسانیت ساقط میشود. آنها را چون موجودات غریبه و بیگانه میبینیم؛ حتا ظاهر و شمایل آنها به نظرمان غریب میآید. برای مردمانی که در روزگار نبرد نورماندی میزیستند، دشمنی که از فراز تپه به روی متفقین آتش میگشود انسان نبود. موجود غریبهای بود که امکان شناختش وجود نداشت؛ و البته که از دید او نیز مهاجمان ساحل، بیگانگانی از دنیایی دیگر بودند که قصد نابودی انسانیت و آرمانهای آن را داشتند. ما خبر و تصویری از عاشقی سوسکهای فضایی جنگاوران اخترناو نداریم؛ آنها بیگانههایی برای له شدن هستند. نباید بیش از این آنها را شناخت. در لبهی فردا، دشمن را به شکلی دیگر میبینیم و در تلاش برای انکار خود هستیم. همین امروز به دنیای اطراف نگاه کنید تا این روایت علمیتخیلی را در رسانهها ببینید. خشنترین اعمال چند قرن اخیر در همین همسایگی ما رخ میدهد و جالب این است که دو سوی کارزار دیگری را چون هیولا میبیند. چند روز پیش یکی از خبرنگاران که بعد از آزاد شدن کوبانی از این منطقه بازدید کرده بود، در صفحه شخصیاش دربارهی تجربهی متفاوتی که از مواجه با اجساد سوخته نیروهای داعش داشت نوشت:
«کوبانی که بودم، جسد چند داعشی رو نشونم دادن که ظاهراً در بمباران کشته شدن بودن... از یکی فقط یک جمجمه مونده بود... دوتای دیگه در حال پوسیدن و معلوم بود هر دو جوان بودن. یکیشون دندههاش بیرون زده بود... دستهاش و بخشی از پاهاش هنوز سر جاش بود... ما ازشون عکس گرفتیم، البته نه برای استفاده... نمیدونم، شاید برای ثبت بخشی از وقایع... شب که برگشتیم و کمی آرامش پیدا کردیم از موفقیتآمیز بودن ماموریت، من موندم و اون صحنهها... با خودم فکر میکردم به این که چطور آسون از اون صحنهها عکس گرفتیم؟... فکر میکردم هر قدر جنایتکار، اما اونها هم حتما بچهی مادری هستند یا شاید پدر بچهای... صبح روز بعد با یکی از دوستان خبرنگارم که بعد از ما به کوبانی رفته بود در این باره صحبت کردم و همین احساس رو بهش بازگو کردم... اون اما نگاه دیگهای داشت... میگفت ما دیگه اونها رو به چشم انسان نمیبینیم. برای همینه که اینطور راحت میتونیم از کنار جسدشون بگذریم و بریم... نمیدونم... جنگ همهی تعریفها رو به ترسناکترین شکل ممکن عوض میکنه... من این رو با همهی وجودم درک کردم...»
این اتفاق تازهای نیست. سربازانی که در زندگی روزانهی خود حتا نمیتوانند به پشهای آسیب برسانند و از هراس آزردن جانوری حتا از خورد گوشت پرهیز میکنند، در میدان جنگ کشتههای خود را میشمرند و به رخ میکشند. دشمن باید از ما بیگانه و دور شود تا بتوان با آن مبارزه کرد و چنین آثار علمیتخیلی نظامی روایتی نمادین از آن کاری است که هر روز به آن مشغولیم.
از نگاه علمی شاید دو نکته در این فیلم قابل توجهتر باشند. لباسهای اسکلت افزوده و تغییر زمان.
یکی داستان زمان و تغییر مداوم آن است. ما ماهیت این تغییر را نمیدانیم. در فیلم به طور مستقیم اشاره میشود که مهاجمان فضایی توانایی تنظیم دوبارهی زمان را دارند. به عبارتی میتوانند زمان را به عقب برگردانند، بدون این که خاطرهی حضور خود در آن زمان را فرموش کنند. ریختن خون یکی از آنها روی بدن شخصیت اصلی داستان باعث می شود تا او نیز به این توانایی دست پیدا کند. او هر بار پس از مرگ به یک روز قبل باز میگردد و درحالی که خاطرهی رویدادهای پیش از مرگش را در ذهن دارد، آن روز را آغاز میکند. داستان سفر در زمان و بازی با زمان داستانی فوقالعاده جذاب ولی پیچیده است. از نظر تئوری، امکان سفر در زمان در این عالم به سمت عقب وجود ندارد. نکتهی مهم در این جمله یکی جهت چنین سفری است و دیگری تاکید بر عالم ما. ما میتوانیم در زمان به جلو سفر کنیم. غیر از زندگی روزمره، کافی است با سرعتی نزدیکی نور شروع به حرکت کنید. در این صورت زمان برای شما آهستهتر سپری خواهد شد و وقتی به زمین برگردید، عملاً به آینده سفر کردهاید. روش سادهتر دیگر استفاده از فناوریهای در آستانهی تکمیل شدن خواب زمستانی است. شما به خواب میروید و فعالیتهای بدنی شما کاهش مییابد و میتوانید هر زمانی در آینده بیدار شوید، بدون آن که تغییر محسوسی در سن شما رخ داده باشد.
این ایدهها شاید خیلی شبیه به ماشین زمان نباشند، اما در این عالم تنها ابزار ما است. اما اگر برخی از نظریههای کیهانشناسی درست باشند و عالم ما در واقع پوستهای پیچیده درون یک ابرفضا با بعد بیشتر باشد، شاید راه دیگری وجود داشته باشد که ما را به گذشته یا آینده ببرد. چیزی شبیه به استفاده از کرمچالهها. این که از پوستهی خود که عالم ما را تشکیل میدهد پلی به ابرفضا بزنیم و از درون آن میانبری به گذشته یا آینده یا هر موقعیت فیزیکی دیگر در عالم بزنیم.
اما در همهی این موارد، مساله این است که حتا اگر شما به گذشته برگردید ناظری بر گذشته هستید و زمان شما به سمت جلو حرکت میکند و امتداد مییابد. یکی از مشکلهای ایدهی سفر در زمان این است که اگر واقعاً جهت زمان را تغییر دهید و به گذشته بروید، تغییر زمان روی شما هم تاثیر میگذارد و شما هم دستخوش این تغییر می شوید.
اما در داستان لبهی فردا با گونهی دیگری مواجه هستیم. گویی زمان برای همه تنظیم مجدد میشود، اما بیگانهها این توانایی را دارند که به یاد بیاورند. حتا با فرضِ حل کردن مشکل سفر در زمان و بازگرداندن آن به عقب، موجودات باید روندی را برای ثبت خاطرهی آیندهی رخ نداده به دست آورده باشند که بر سختی ایده میافزاید.
ایدهی هراسناکتری نیز وجود دارد. این که هر بار که این تجربه تکرار میشود و زمان تنظیم دوباره میشود، میمیکها و کیج در دنیایی موازی بیدار میشوند، دنیایی که همه چیز در آن تا این لحظه مشابه ما است. علت هراسناکتر بودن این ایده است که در بیشمار دنیای دیگر، انسانها و میمیکها بارها و بارها و البته یکبار برای همیشه قربانی شدهاند.
البته اینیکی از دشواریهای بازی با زمان است، ولی در دنیای واقعیتر یکی از چشمگیرترین تصویرها لباسهای نظامی سربازان زمینی در این نبرد است. این روندی است که از اکنون شروع شده و دور نیست زمانی که چنین لباسهایی در حوزهی نظامی و پزشکی به کار گرفته شود و رواج بیشتری پیدا کند. فناوری که از آن به اسکلت بیرونی نام برده میشود.
اسکلت بیرونی چیزی شبیه به یک روبات پوشیدنی است. ماشینی قابلحمل که مانند یک زره به بدن وصل شده و حرکت آن حداقل بهطور موضعی از سوی نیروی محرکهای غیرعضلانی و یک منبع انرژی تأمین میشود. هدف از این طراحی به دست آوردن مقاومت و سرعت بیشتر است. چنین سیستمی نه تنها از کاربر محافظت میکند که حساسیت شخصی و فردی او را نیز حفظ و به شکل چشمگیری افزایش میدهد. یکی دیگر از کاربردهای چنین فناوری و شاید بیشتر در اسکلتبندیهای خارجی جزئی و موضعی، مربوط به مراقبتهای پزشکی و اندامهای مصنوعی باشد؛ مثلاً چنین چیزی میتواند کمک بزرگی برای یک بهیار یا پرستار برای بلند کردن و جابهجا کردن یک بیمار باشد.
نخستین نمونههای آزمایشگاهی این اسکلتبندیهای بیرونی محصول مشترکی از جنرال الکتریک و ارتش آمریکا در دههی 1960 بود. گفته میشود این برنامه از ایدهي زرههای دارای نیروی محرک داخلی الهام گرفته شده بود که در سال 1959 رابرت هاینلاین در داستان علمیتخیلی خود به نام جنگاوران اخترناو مطرح کرده بود. نمونهای کلاسیک از به هم رسیدن علمیتخیلی و علم. یکی دیگر از نمونههای داستانی این چنین فناوری، شخصیت مردآهنی قهرمان کمیکهای مارول و همینطور ایدهی «پاور لودری» است که جیمز کامرون پیشتر در بیگانهها آن را مطرح کرده و به تصویر کشیده بود.
نخستین نمونهای که جنرال الکتریک ساخته بود، خیلی سنگین و حرکاتش بهشدت غیرقابلکنترل و خشن بود. یک واحد نیرودار سبک و کارآمد همیشه از نظر طراحی معضلی جدی به شما میرود، اما توسعهی آن در چنین جبههای ادامه پیدا کرده است. نمونهی ساخت «لاکهد مارتین» که به گونهي با مسمایی «هالک» یا حملکنندهی جهانی انسان (Human Universal Load Carrier) نامیده شد، در واقع یک جفت پای هیدرولیکی مجهز به باتری بود که اندام و پاهای شخص را تقویت میکرد و او را قادر میساخت تا باری سنگین را با سرعتی معادل 15 کیلومتر بر ساعت به اطراف حمل کند. ساختارهای اسکلتهای بیرونی بهعنوان بخشی از پروژهای به نام پروژهی نمایش «نیروهای نظامی آینده» بر مبنای فناوریهای پیشرفته در ارتش آمریکا مورد بررسی و مطالعه قرار گرفتند. پروژهای که بهطور خلاصه هدفش طراحی زرهای پوشیدنی و سبک برای پیادهنظام برای پاسخ دادن به نیازهای نیروهای نظامی در آینده بود. حتا نمونههای غیرنظامی از این طرحهای استخوانبندی بیرونی نیز مورد بررسی قرار گرفته است. HAL-5 یا همیار تقویتی پا یک بدن ماشینی کامل بود و توسط کمپانی سایبردین ساخته شد. این وسیله هماکنون در بازار ژاپن وجود دارد و به فروش میرسد و برای کمک و حمایت از افراد سالخورده و ناتوان جسمی به کار گرفته میشود.
این فناوری اسکلت بیرونی وقتی توسعه پیدا میکند از آن با عنوان «مِکا» نام میبرند. نامی که در برخی از گونههای داستانهای علمیتخیلی به روباتهای جنگنده و متحرکی داده میشود که درون آنها سرنشینی قرار دارد. در اصل این نام مربوط به یک گونه از انیمههای ژاپنی است که در آنها محور اصلی داستان، روباتهایی هستند که سرنشین انسانی دارند. تفاوت و مرز تعیین کندهی میان مکا و یک استخوانبندی خارجی تقویتی واقعاً مبهم است، اما بهطور غیردقیق میتوان گفت تفاوت این دو در این است که شما یک ماشین استخوانبندی خارجی را میپوشید، در حالی که درون یک مکا قرار گرفته و آن را کنترل و هدایت و خلبانی میکنید. یکی از اولین نمونههای مکاها، ماشینها جنگی بود که اچ. جی. ولز در کتاب جنگ دنیاها به شکل ماشینهای غولپیکر سهپایه توصیف کرد و همینطور «رهنورد»های فیلمهای جنگ ستارگان نمونهی دیگری از این مکاها به شمار میروند. برخلاف موارد مربوط به استخوانبندی بیرونی کمکی، در مورد مکاها به نظر میرسد سرمایهگذاری نظامی اندکی انجام شده باشد؛ اما شرکتی مانند تولیدکنندهی ماشینآلات جان دیر نوعی دروگرِ ششپای آزمایشی را تولید کرده و شاید در سالهای آینده این حوزه تنوع بیشتری هم پیدا کند.
فیلم لبهی فردا فیلم جذاب و چشمگیری است؛ مانند هر اثر دیگر و به خصوص هر اثر علمیتخیلی دیگر، شما میتوانید آن را تماشا کرده و هیجانزده شوید و البته میتوان بعد از تمام شدن فیلم، اندکی دربارهی آن داستان فکر کرد. چنین فیلمهایی بهانههای خوبی برای پرسهزنی ذهنی در اطراف موضوعات متنوع را فراهم میآورند.