«دایورجنت» اولین قسمت از سهگانهی فیلمی است که بر اساس کتاب نوجوانپسندی با همین عنوان، نوشتهی ورونیکا روت ساخته شده است. کتابی که در کنار «دوندهی هزارتو» (Maze Runner) و «بازیهای عطش» (The Hunger Games) موج جدیدی از داستانهای ماجراجویانه و مخصوص قشر نوجوان را در چند سال اخیر به راه انداخته است و در کنار تمام عناصر جذاب فیلمهای مخصوص این دسته از مخاطبان، داستانها در فضایی از جنس داستانهای علمیتخیلی شکل میگیرند. تا آنجایی که میتوان در منابع فارسی جستجو کرد، هیچکدام معادل فارسی مناسبی برای دایورجنت ارائه نمیکنند؛ از «واگرا» گرفته تا «منشعب» و «ناهمگون» به ظاهر تنها به مابهازای علمی و لغوی کلمه را در ترجمه مد نظر قرار داده و بار معنایی موجود در فیلم را در نظر نگرفتهاند و شاید در این شرایط استفاده از اسم اصلی تنها راهحل صحیح برای نام اصلی فیلم باشد. در دنیای آخرالزمانی فیلم، انسانهای بازمانده از جنگی بزرگ که جان افرادی زیادی را گرفته در قسمتهای باقیمانده از شیکاگو زندگی میکنند. آنها برای مقاومتر شدن در برابر تهدیدها، سعی دارند افراد را با طبقهبندی در پنج گروهِ فداکار، همیار، مهربان، باهوش، عادل و بیباک قرار دهند تا از توانایی و استعداد هر فرد بهترین استفادهی ممکن شود.
بئاتریس (شایلین وودلی) در خانوادهای از جنس فداکاران بزرگ شده است. پدر و مادر او جزئی از گروه فداکاران هستند و برادر او نیز ذاتاً یک فداکار است؛ اما او همیشه با حسرت به بیباکان نگاه میکند که چگونه سرخوش و جسور به هر طرف میدوند و بدون ترس از هر مانعی عبور میکنند. در این اجتماع بسته، هر فرد در 16 سالگی طبق عرف جامعه و بعد از آزمون پیشبینی کنندهی نوع گروه و دسته، باید گروهی را برای ادامهی زندگی انتخاب کند. اما بئاتریس بر خلاف جواب مبهم آزمون که او را یک فداکار معرفی میکند، ترجیح میدهد به بیباکان ملحق شود. او نمیداند جواب آزمونش چرا آزمون کننده را دگرگون کرده است؛ او متوجه نیست که او در واقع یک دایورجنت است؛ یک دایورجنت یعنی کسی که قابلیت عضویت در هر گروهی را دارد و این همان چیزی است که رهبران دیکتاتورگونهی اجتماع از آن هراس دارند.
فیلم با ریتمی سریع آغاز میشود و اطلاعات با صدای بئاتریس در کمترین زمان به مخاطب ارائه میشود تا به لحظهی سرنوشتساز انتخاب او برسیم. در واقع اگر کمی با فضای و قواعد داستانی ژانر آشنا بوده و حداقل فیلمی مانند «بازیهای عطش» را دیده باشید، پیشبینی وقایع برایتان دشوار نخواهد بود. داستان حول محور پیامهای اخلاقی مرسوم در آثار نوجوانپسند میگذرد و قرار نیست آنقدر هم عمیق بیان شود که مخاطب از اصل خط روایی ماجرا باز بماند. اما دایورجنت آنقدر نکات جذاب و مهیج دارد که حتا علاقمندان کمی جدیتر را هم تا پایان به دنبال خود بکشاند. در اینجا نیز همانند کامیکبوکها، قهرمان داستان از دل جامعهی یکدست و خطکشی شده پیدا میشود. بئاتریس مانند پیتر پارکر و بروس وین در ابتدا فردی با تواناییهای عادی است که تحقیر و دستکم گرفته میشود؛ او کمکم سعی میکند با غلبه بر ترسهایش، استعداد ویژهی خود را کشف کند. در جایی از فیلم، «فور» (تئو جیمز) که نقش آموزش دهندهی بئاتریس در گروه بیباکان را بر عهده دارد، رو به او جملهای با این مفهوم را میگوید که ترس برای بسیاری عاملی ناشناخته است و آنها را در جایشان میخکوب میکند، اما برای بئاتریس یا همان تریس (نامی که در گروه بیباکان انتخاب میکند)، دلیلی میشود برای بلند شدن و ادامهی مسیر.
بئاتریس تا میانههای فیلم نمیداند که یک دایورجنت است، اما ما میتوانیم پیشرفت سریع او از دختری ضعیف و بدون اعتماد به نفس تا بیباکی قوی و باهوش را ببینیم و فرق او را با دیگرانی که هر کدام توانایی خاص و محدودی دارند، حس کنیم. فیلم این روند رو به جلو را نه به شکل ناگهانی و احمقانه، بلکه با چینش صحنههای سختی کشیدن او در مراحل مختلف نشان میدهد تا حس سطحی بودن به کمترین میزان برسد. فیلم به عمد و دلیل نوع مخاطب، سعی بر طرح عمیق مفاهیم ندارد و تلاش میکند بیشتر بر جاگذاری متعدد و مناسب حوادث داستان خود را روان تعریف کند. ما همراه بئاتریس داخل کمپ آموزش بیباکها میرویم و شاهد مراحل آمادهسازی و حذف نفرات ضعیف هستیم و مدام بر این نکته تاکید میشود که ضعیف نباش؛ اما عملاً چیزی از روابط و خصوصیتهای اعضای سایر گروهها نمیبینیم جز همان اطلاعات اولیه و برخوردهای مختصر در حدی که دیگر شخصیتها حتا در حد تیپ هم پرداخت نمیشوند.
دایورجنت که بر مبنای پیشفرض علمیتخیلی و آخرالزمانی ساخته شده، از جلوههای بصری کامپیوتری نسبتاً کمی بهره برده و بیشتر بر مبنای طرح داستانی و روابط میان افراد شکل میگیرد تا مرعوب کردن تماشاگر با دکورهای عظیم و صحنههای پرخرجِ اکشن و فانتزی. نیل برگر که تجربهی موفقی چون «نامحدود» (Limitless) را در کارنامه دارد، میداند با تاکید بر جزئیات بصری و حتا کار روی نورپردازی و رنگ لباس شخصیتها میتوان حس ساکن و بیروحی جامعهی یکدست شده را بهتر منتقل کرد. به طراحی لباسهای سادهی هر طبقه نگاه و به نور کمرنگ خاکستری جاری در صحنهها دقت کنید که چگونه فضای هر گروه را از یکدیگر مجزا میکنند. اینجا دیگر از آن گریم اغراق شده و توی چشمِ بدمنها در «بازیهای عطش» خبری نیست و قرار است خودرای بودن با ظاهر اتو کشیده و چشمانِ بیروح کیت وینسلت منتقل شود. رهبری که به فکر فاشیستی خود برای هدایت جامعه اعتقاد دارد و همیشه فکر میکند همه چیز تحت کنترل است و مدام از صلحِ در دسترس حرف میزند.
شایلین وودلی که در «نوادگان» از الکساندر پاین تحسین شده بود، اینجا نیز همانند دیگر فیلم امسالش «تقصیر ستارگان بخت ما بود»، بازی خوب و قابل قبولی دارد و سیر تکامل بئاتریس خجالتی و مردد را تا تریس مصمم و باانگیزه را باورپذیر جلوه میدهد. از او به عنوان جنیفر لارنس نوظهور یاد میکنند که توانایی بالقوهای در ایفای نقشهای مختلف دارد، اما با دیدی واقعبینانه و با توجه به نقشهای کمتر دستاول او، فعلاً کمی زود است وودلی را به عنوان یک پدیده در نظر بگیریم. در کنار او تئو جیمز هم نقش فورِ مرموز و همه فن حریف را با قدرت بازی میکند و شیمی او و وودلی به قولی در فیلم خوب کار میکند. اجرای کیت وینسلت علیرغم آن حجم دیالوگهای دهان پرکن، مانند همیشه محکم و بینقص است او در شخصیت «جینین» که دوست دارد رهبر کاریزماتیک و مستبد جامعهای یخزده باشد، سردی و بیروحی خاصی میدمد. البته ایراد تک بعدی بودن و سطحی بودن نقش تقصیر تیمِ فیلمنامهنویس است، نه وینسلت. اشلی جاد نیز به عنوان مادر بئاتریس و رهبر طیف مقابل جینین، آرام و موقر است و از حداقل فرصت حضورش استفاده کافی را میکند تا تاثیر لازم را بر شکلگیری فکر بئاتریس بگذارد.
دایورجنت طبق کتاب و البته خواست استودیو، به شکلی پایان مییابد که راه برای تولید دو قسمت بعدی را باز بگذارد. فیلم با بودجهی 80 میلیون دلاری تولید شد و حدود 300 میلیون دلار در گیشه فروخت تا تولید قسمتهای بعدی تضمین شود. باید دید در روند تولید قسمتهای بعدی دست کم از مولفههای خوب قسمت اول استفاده خواهد شد یا مانند دیگر دنبالهها تلاش میشود تا با پافشاری هالیوود بر عناصر گیشهپسندِ دمدستیتر، به کیفیتِ حداقلی لطمه وارد شده و سود بیشتری را نصیب استودیوی سازنده کند. نیازی به حافظهی چندان قدرتمندی نیست تا سرنوشت ادامهی فیلمهایی چون «پلیس آهنی» و «مرد عنکبوتی» را به یاد آوریم که نه الزام داستان و ضعف قصه، بلکه در نهایت هزینهی تولید مانعی شد تا بیشترِ حس خوب فیلم اول را با دنبالههای چندین قسمتی خرابتر نکنند.