اولین باری که دیدمش داشت در پارک راه میرفت. من مثل هر روز صبح، روی نیمکتی نشسته بودم و داشتم روزنامه میخواندم. البته آن موقع توجه زیادی بهاش نکردم؛ فقط همين قدر که متوجه شباهتش بشوم.
دفعهی بعدی توی فروشگاه بود. داشتم مقداری قهوه و شکر و اینجور چیزها برمیداشتم که دوباره دیدمش و اینبار توانستم نگاه بهتری بهاش بیاندازم. اولش فکر کردم که چشمانم فریبم میدهند؛ چون این اولین باری نبود که در این هفتادوشش سال عمر این کار را میکردند.
دو شب بعد در رستوران ایتالیایی وینچنزو [1] بودم که تقریبا به مدت چهل سال، رستوران ایتالیایی محبوب من بوده و دوباره، او هم آنجا بود. این بار نه تنها آنجا بود، بلکه لباس آبی مورد علاقهی مرا هم به تن داشت. البته دامنش قدری کوتاهتر بود و آستینها هم قدری متفاوت بودند، ولی با این حال همان لباس بود.
خیلی بیمعنا به نظر میرسید؛ از آخرین باری که او را به این شکل و شمایل دیده بودم، حداقل چهار دهه میگذشت؛ او هفت سال بود که مرده بود و حتا اگر هم از قبر برخاسته باشد، چرا یکراست به نزد من بر نگشته بود؟ هر چه نباشد، ما نزدیک به نیمقرن را با هم گذرانده بودیم.
تظاهر کردم که به دستشویی میروم و به این بهانه از کنارش گذشتم و تقریبا در پنج فوتی او بودم که بوی عطرش بار دیگر مرا غافلگیر کرد. این همان عطری بود که در تمام روزهای زندگی مشترکمان استفاده میکرد.
ولی او در زمان مرگش 68 سال داشت و الان درست مثل روزی بود که برای اولین بار دیده بودمش. سعی کردم در حالی که از کنارش رد میشدم، لبخندی بزنم، ولی او مستقیم به پشت سر من چشم دوخته بود.
به دستشویی رسیدم، به صورتم آبی زدم و به آینه خیره شدم؛ فقط برای این که مطمئن شوم هنوز هم هفتاد و شش ساله هستم و گذشت نیم قرن را تنها در رویا ندیدهام. خودم بودم، کاملاً؛ سری بدون موهای زیاد در بالا و موهای کناری که نیاز به اصلاح داشتند، یکی از چشمها که بر اثر تیک عصبی خفیفی به حالت نیمهبسته درآمده بود، یک زخم کوچک روی چانه بر اثر اصلاح (من چندان با این ریشتراشهای برقی جدید مانوس نیستم، هرچند شاید از آنجایی که آنها قدمتی به اندازه عمر من دارند، چندان هم جدید به حساب نیایند).
خوب این صورتی نبود که بهترین روزهای خود را بگذراند و با این حال من زنی را دیده بودم که دقیقا مثل تصویری از دئیدره [2] بود.
وقتی بیرون آمدم او هنوز آنجا بود؛ تنها نشسته بود و داشت با دسرش بازی میکرد.
در حالی که به طرف میزش میرفتم گفتم:
«ببخشید، اشکالی نداره اگر چند لحظه به شما ملحق بشم؟»
جوری به من نگاه کرد که انگار من نیمهدیوانهام. بعد نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که محل به اندازه کافی شلوغ هست تا در صورت لزوم درخواست کمک کند. به نظرم دست آخر با خود فکر کرد که من به اندازه کافی بیخطر هستم و به آرامی سری تکان داد.
«ممنونم؛ من فقط میخواستم بگم که شما دقیقاً شبیه کسی هستید که یک زمانی میشناختم؛ حتا در جزییات لباس و عطر.»
او همچنان به من زل زده بود، ولی پاسخی نداد.
در حالی که دستم را به طرفش دراز کرده بودم گفتم:
«باید خودم رو معرفی کنم. من والتر سیلورمن [3]هستم.»
و او در حالی که دست مرا نادیده گرفته بود گفت:
«چی میخواهید؟»
«حقیقت. من فقط میخواستم از نزدیک یک نگاهی به شما بیاندازم. شما بدجوری من رو به یاد شخص دیگری میاندازید.»
در نگاهش شک وجود داشت.
«ببین من نمیخوام مزاحمت بشم. من اون قدر پیرم که میتونم جای پدربزرگت باشم و خدمه رستوران هم میتونن شهادت بدن که من اقلاً چهل ساله که به اینجا میام و تا حالا مزاحم هیچکدوم از مشتریها نشدم. تنها چیزی که باعث شده اینجا بنشینم، شباهت شما با کسیه که برای من خیلی عزیز بوده.»
صورتش از هم باز شد. شروع به صحبت کرد و من از این که چقدر صدایش شبیه به او بود شگفتزده شدم:
«ببخشید که قدری بیادب بودم. اسم من دئیدره است.»
اینبار نوبت من بود که به او خیره شوم. پرسید:
«حالتون خوبه؟»
«من خوبم، ولی اون زنی که شما شبیه به اون هستید هم اسمش دئیدره بود.»
دوباره به من زل زد. در حالی که کیفم رو بیرون میآوردم گفتم:
«بذار نشونت بدم.»
عکس دئیدرهی خودم را بیرون آوردم و به دستش دادم.
«خیلی عجیبه، حتی مدل موهامون هم شبیه به همه. این عکس کی گرفته شده؟»
«چهل و هفت سال پیش.»
«آیا او مرده؟»
من سر تکان دادم.
«همسرتون بود؟»
«بله»
«جدا متاسفم. زن زیبایی بود. البته امیدوارم این رو حمل بر خودستایی نکنید، چون ما دقیقا شبیه به هم هستیم.»
«نه اصلا؛ اون واقعا زیبا بود و باید بگم که حتا عطری مشابه عطر شما را استفاده میکرد.»
«خیلی عجیبه؛ حالا میفهم که چرا میخواستید با من صحبت کنید.»
«آره، درست مثل این بود که یک دفعه نیم قرن در زمان به عقب برگشته باشم. شما حتا لباسی به رنگ مورد علاقه دیدی [4] پوشیدین.»
«چی گفتی؟»
«گفتم که شما لباسی به ...»
«نه منظورم این بود که اون رو چی خطاب کردی؟»
«منظورت دیدی بود؟ این اسم خودمونی بود که من صداش میکردم.»
«دوستام من رو دیدی صدا میکنن. این عجیب نیست؟»
«میتونم من هم همین طور صدات کنم؟ البته اگر باز هم همدیگه رو دیدیم.»
در حالی که شانهای بالا میانداخت گفت:
«البته. راجع به خودت بگو والتر. بازنشسته هستی؟»
«تقریبا دوازده سالی میشه.»
«هیچ بچه یا نوهای داری؟»
«نه.»
«خوب اگر کار نمیکنی و خانوادهای هم نداری، وقتت رو چطور میگذرونی؟»
«کتاب میخونم، فیلم تماشا میکنم، قدم میزنم، تو گوگل دنبال میلیونها چیز مورد علاقهام میگردم.»
برای لحظهای سکوت کردم و بعد ادامه دادم:
«امیدوارم به نظرت احمقانه نیاد؛ ولی بیشتر فکر میکنم دارم عمرم رو طی میکنم تا بتونم بالاخره دوباره با دیدی باشم.»
«چند سال با هم زندگی کردید؟»
«چهل و پنج سال. این عکس چند سال پیش از این که با هم عروسی کنیم گرفته شده. ما مدت زیادی با هم نامزد بودیم.»
«آیا اون هم کار میکرد؟ میدونم موقعی که شما جوون بودین، خیلی از زنها کار نمیکردن.»
«اون تصویرگر کتابهای کودکان بود؛ حتا چند تا جایزه هم برده بود.»
ناگهان دئیدره اخم کرد.
«خوب، دیگه بسه والتر؛ چند وقته که من رو تحت نظر داری؟»
با تعجب جواب دادم:
«زیر نظر دارمت؟ من فقط چند روز پیش دیدمت که تو پارک راه میرفتی و الان هم داشتم غذا میخوردم که دیدمت....»
«واقعا انتظار داری که باور کنم؟»
«چرا نباید باور کنی؟»
«چون من هم یک تصویرگر مجلات کودکان هستم.»
این دیگر بیش از آن بود که فقط تصادف باشد.
«یک بار دیگر تکرار کن؟»
«من برای مجلات کودکان تصویرسازی میکنم.»
پرسیدم:
«نام فامیلت چیه؟»
با شک پرسید:
«چطور مگه؟»
تقریبا با خشونت گفتم:
«فقط بهم بگو.»
«[5]آرونسون.»
«خدا رو شکر.»
«از چی حرف میزنی؟»
«فامیلی دیدی من کاپلان[6] بود. برای یک لحظه فکر کردم که دارم دیوونه میشم. اگر اسم تو هم کاپلان بود، اون وقت مطمئن میشدم که دیوونه شدم.»
«من هم متاسفم. کمی عصبانی شدم؛ ولی این ... خوب... خیلی عجیب و غریبه.»
«من نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط مثل این بود که ... نمیدونم چطور بگم، مثل این بود که دیدی رو دوباره میبینم؛ جوان و زیبا، همون طور که اون رو به یاد میاوردم.»
با کنجکاوی پرسید:
«آیا همیشه همین طور راجع بهش فکر میکنی؟ همونجور که چهل و پنج سال پیش بوده؟»
عکس دیگری را از کیفم بیرون آوردم که تقریبا یک سال پیش از مرگ دیدی گرفته شده بود. در این عکس تقریبا چهل پوند وزن اضافه کرده بود و موهایش سفید بود؛ دور و اطراف چشمهایش نیز چروکهایی دیده میشد. برای یک لحظه به آن خیره شدم و سپس آن را به دست دئیدره دادم:
«این هم عکس خودشه. من همیشه بهش نگاه میکنم و چیزی ورای اضافهوزن یا گذر سالیان رو در اون میبینم. من معتقدم که هر زنی به شیوه خاص خودش قشنگه، و دیدی من از همه قشنگتر بود.»
«خیلی بد شد که پنجاه سال جوونتر نیستی. من یکی که حتما عاشق کسی میشدم که همچین طرز فکری داره.»
نمیدانستم باید چه جوابی به این گفتهاش بدهم، بنابراین سکوت کردم. بالاخره پرسید:
«همسرت به خاطر چی مرد؟»
«داشت از خیابان رد میشد که يکدفعه یه جوونکی که حسابی هم مواد زده بود، با سرعت هفتاد مایل در ساعت از گوشه خیابون پیداش میشه. حتا نفهمید که چی بهش زده.»
با یادآوری خاطرات آن روز وحشتناک قدری مکث کردم.
«اون جوونک به شیش ماه حبس تعلیقی محکوم شد و گواهینامه رانندگیاش رو از دست داد؛ من هم دیدی رو از دست دادم.»
«تو هم شاهد ماجرا بودی؟»
«نه، من هنوز توی خواربارفروشی بودم و داشتم پول خریدمون رو حساب میکردم. البته صداش رو شنیدم. درست مثل ضربه رعد بود.»
«وحشتناکه.»
«حداقل درد نکشید. فکر کنم راههای بدتری برای مردن هم وجود داشته باشه. حداقل راههای کندتر. بیشتر دوستای من مشغول کشف این راهها هستند.»
اینبار نوبت او بود که جوابی نداشته باشد. بالاخره به ساعتش نگاه کرد و گفت:
«من باید برم والتر. ملاقات با تو... جالب بود.»
من با امیدواری گفتم:
«شاید بتونیم بازهم همدیگه رو ملاقات کنیم.»
جوری به من نگاه کرد که انگار بالاخره معلوم شده تمام آنچه که از ابتدا از آن وحشت داشته، درست از آب درآمده است.
«ببین من ازت نمیخوام که رابطه خاصی با من داشته باشی؛ من یه پیرمردم و فقط میخوام دوباره باهات حرف بزنم. برای من مثل اینه که دوباره برای چند دقیقه با دیدی باشم.»
چند لحظه مکث کردم، در حالی که هر لحظه انتظار داشتم که مرا بیمار یا دیوانه خطاب کند؛ ولی او چیزی نگفت.
«ببین، من همیشه اینجا غذا میخورم. چطوره یک هفته دیگه تو هم دوباره بیای اینجا و ما میتونیم در طول شام با هم صحبت کنیم. قول میدم که تا خونه تعقیبت نکنم و هیچ مزاحمتی هم برات ایجاد نشه.
نتوانست لبخندش را از بابت لحن صحبت من پنهان کند.
«باشه والتر؛ من بین ساعت شش تا هفت، نقش روح رو برای تو بازی میکنم.»
یک هفته بعد، وقتی که ساعت شش ضربه نواخت، من درست مثل یک بچهمدرسهای نوجوان دستپاچه و عصبی بودم. حتا برای اولین بار پس از ماهها، کراوات زده بودم. البته موقع اصلاح صورتم هم سه نقطه را بریده بودم که امیدوار بودم متوجه آنها نشود.
ساعت شش رسید و گذشت. بالاخره با یک ربع تاخیر، او هم وارد شد؛ آن هم با لباسی که میتوانستم قسم بخورم متعلق به دیدی بوده. در حالی که روبروی من مینشست گفت:
«متاسفم که دیر کردم. داشتم مطالعه میکردم و تقریبا زمان از دستم در رفت.»
«بذار حدس بزنم؛ جین آستن[7] ؟»
با تعجب پرسید:
«تو از کجا میدونی؟»
«این نویسنده مورد علاقه دیدی بود.»
«ولی من نگفته بودم که نویسنده مورد علاقه منم هست.»
با اصرار گفتم:
«ولی هست؛ مگه نه؟»
سکوت ناخوشایندی به دنبال بود. بالاخره گفت:
«آره.»
شاممان را سفارش دادیم – معلوم است که او خوراک مخصوص بادنجان[8] سفارش داد؛ این غذای محبوب دیدی بود- و بعد تعدادی مجله از کیفش بیرون آورد. مجلههایی در قطعهای مختلف و تصویرسازیهایی را که انجام داده بود به من نشان داد.
«خیلی خوبه؛ خصوصا این یکی که اون دختر بلوند رو همراه یه اسب نشون میده. این منو یاد ...»
« ... چیزی میاندازه که همسرت کشیده بود؟»
به نشانه تصدیق سری تکان دادم:
«البته خیلی وقت پیش بود. خیلی سال بود که بهش فکر نکرده بودم. من همیشه اون کار رو دوست داشتم ولی خودش معتقد بود که کارهای بهتری هم داره.»
«من هم کارهای بهتری داشتم؛ ولی اینها دم دست بودن.»
قبل از این که شام برسد، قدری دیگر صحبت کردیم. سعی کردم موضوع صحبتمان مسایل عمومی و عادی باشد، زیرا به وضوح میدیدم که این همه مشابهتهای مختلف با دیدی او را ناراحت کرده. وینچنزو[9] دیوارهای رستورانش را با عکسهای ایتالیاییهای مشهور پر کرده بود. دئیدره فرانک سیناترا[10] ، دین مارتین[11] ، و جو دیماجیو[12] را میشناخت، ولی مجبور شدم چند دقیقهای وقت صرف کنم تا برایش توضیح دهم که کارمن باسیلیو[14] ، ادی آرکارو[14] و بعضیهای دیگر چه کارهایی کردهاند تا به این افتخار نائل شدهاند.
وقتی که سالاد هم بالاخره از راه رسید گفتم:
«میدونی، دیدی یه مجموعه جلد چرمی قشنگ از کارهای جین آستن داشت. من هیچوقت نخوندمشون و الان هم همین طوری افتادن و خاک میخورن. خوشحال میشم هفته بعد بدمشون به تو.»
«اوه، من نمیتونم قبول کنم. قیمتشون باید قابل توجه باشه.»
«خیلی کم. به هر حال وقتی که من بمیرم، احتمالا میاندازشون توی آشغالا.»
«این جوری راجع به مردن حرف نزن.»
«چجوری؟»
«اینقدر ملموس و واقعی.»
«هر قدر بهش نزدیکتر باشی، طبیعتا ملموستر و واقعیتر هم میشه.»
و بعد سرخوشانه افزودم:
«البته من قول میدم که تا قبل از پایان شام نمیرم. و حالا راجع به اون کتابایی که گفتم...»
به وضوح میتوانستم ببینم که در جدال و کشمکش با خود است. بالاخره گفت:
«تو مطمئنی که میخوای بدیشون به من؟»
«کاملا؛ حتا میتونی یک مجموعه از کارای خواهران برونته رو هم برداری.»
«ممنونم، ولی چندان علاقهای به اونها ندارم.»
و این کاملا تطبیق میکرد. من مطمئن بودم که دیدی هم هرگز لای یکی از آن کتابها را باز نکرده بود.
«باشه؛ فقط کارهای آستن. هفتهی دیگه با خودم میارمشون.»
ناگهان قدری اخم کرد.
«اوه، فکر نکنم هفته دیگه بتونم بیام والتر. نامزدم مدتی برای کار از شهر رفته بود بیرون، و مطمنم که اون روز برمیگرده.»
با تعجب تکرار کردم:
«نامزدت؟ قبلا راجع بهش چیزی نگفته بودی.»
«خوب من و تو تا به حال فقط دو بار با هم صحبت کردهایم. من قصد پنهانکاری نداشتم.»
«خوب این خیلی خوبه. بهتره بدونی که من شدیدا طرفدار ازدواج و تشکیل خانوادهام.»
«فکر کنم من هم همین طور باشم.»
«فکر کنی؟»
«خوب منظورم اینه که من واقعا علاقمند به ازدواج هستم، فقط شک دارم که علاقمند به ازدواج با ران[15] هم هستم یا نه؟»
«خوب اگر شک داری، پس اصلا چرا باهاش نامزد شدی؟»
شانهای بالا انداخت:
«خوب من سیویک سالمه. دیگه وقتشه و اون هم به اندازه کافی خوب به نظر میرسه.»
«امّا؟ به نظر میرسه یک امّایی وجود داره.»
«امّا من نمیدونم که آیا واقعا دلم میخواد باقی عمرم رو با اون بگذرونم یا نه.»
با تعجب مکثی کرد و ادامه داد:
«اصلا چرا اینها رو به تو گفتم؟»
«من نمیدونم. خودت فکر میکنی چرا؟»
«من هم نمیدونم. فقط یک حسی دارم که انگار میتونم به تو اعتماد کنم.»
«واقعا از شنیدنش خوشحال شدم؛ و راجع به گذروندن بقیهی عمرت با این مرد جوون، با توجه به این که این روزها همه ازدواج میکنن و خیلی راحت طلاق میگیرن، شاید تو هم مجبور نشی تمام عمرت رو با اون سر کنی.»
«اوه، تو واقعا بلدی چطوری به یه دختر روحیه بدی والتر.»
«معذرت میخوام. زندگی خصوصی تو به من ربطی نداره. نمیخواستم توهینی بهت کرده باشم.»
«باشه، خیلی خوب؛ حالا راجع به چی صحبت کنیم؟»
من به دیدی فکر کردم. ما با هم راجع به خیلی چیزها صحبت کرده بودیم؛ تقریبا هر چیزی زیر این آسمان آبی؛ ولی بزرگترین دلمشغولی و علاقه دیدی، همواره تئاتر بود.
«از کارای کدوم یکی بیشتر خوشت میاد؟ تام استوپارد[16] یا ادوارد آلبی[17] ؟»
صورتش از هم شکفت و به وضوح میتوانستم ببینم که ده دقیقه آینده را صرف توضیح دادن درباره این خواهد کرد که کدامیک را بیشتر دوست دارد و چرا؛ و من هم اصلا تعجبی نکردم.
صرف نظر از هفته بعد از آن، ما در تمام طول سه ماه آینده هفتهای یک بار ملاقات کردیم. حتا یک بار ران هم همراه او آمده بود؛ احتمالا برای این که مطمئن شود من همان قدر پیر و بدون جذابیت هستم که دئیدره برایش گفته بود. به نظرم در این مورد کاملا هم قانع شد، زیرا دیگر هرگز ملاقاتش نکردم. به نظرم مرد جوان خوبی بود و به وضوح عاشق دئیدره بود.
دو بار دئیدره را در محله سکونتم دیدم و یک بار هم در کتابفروشی بارنز اند نوبلز[18] به او برخوردم و هر بار او را به یک فنجان قهوه مهمان کردم. میدانستم که کمکم دارم عاشقش میشوم، ولی چه اهمیتی داشت؛ من از همان لحظهای که او را دیدم عاشقش بودم. ولی این همان چیزی بود که ماجرا را پیچیده میکرد. من درک میکردم که در واقع عاشق این دئیدره نیستم، من در حقیقت عاشق نسخه جوانتر دیدی خودم بودم که او برایم تداعی میکرد.
ران باید برای یک سفر تجاری دیگر شهر را ترک میکرد و در این مدت دئیدره مرا برای تماشای اجرای مجدد یکی از کارهای استوپارد به نام جهندگان[19] به تئاتر برد. من هم او را با خودم به تماشای مسابقات اسبدوانی و شرطبندی بردم. نمایش به قدر کافی خوب بود؛ البته قدری نامفهوم به نظرم آمد، ولی اجراها خوب بود و فکر نکنم که او بیشتر از دیدی از تماشای هیجان و شور و نشاط مسابقه اسبدوانی لذت برده باشد.
بعضی وقتها با خودم فکر میکردم که او واقعا دیدی من است که دوباره زنده شده و بازگشته، ولی در اعماق قلبم یقین داشتم که چنین نیست. اگر او واقعا دیدی بود – دیدی من- باید برای من میبود، حال آن که این یکی قرار بود با مرد جوانی به نام ران ازدواج کند. علاوه بر این، او هم برای خودش گذشتهای داشت؛ عکسهایی از خودش وقتی که دختری کوچک بود، دوستانی که برای سالهای زیاد او را میشناختند، در حالی که از مرگ دیدی تنها هفت سال میگذشت. و در حالی که نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، یقین داشتم که ممکن نیست دو نسخه از او همزمان وجود داشته باشند. (هیچ وقت از خودم نپرسیدم که چرا چنین میاندیشم، بلکه فقط به این امر باور داشتم.)
بعضی وقتها به عنوان یک نوع آزمایش، نوشیدنی خاصی را سفارش میدادم یا از کتاب یا نمایشی صحبت میکردم که میدانستم دیدی دوستشان نداشت و بدون استثنا دئیدره هم دماغش را چین میانداخت و بیعلاقگی خود را نسبت به آن ابراز میکرد.
این امری غریب بود و حتا از جهاتی هم ترسناک به شمار میرفت؛ زیرا نمیتوانستم بفهمم علت وقوع آن چیست. این دیدی من نبود. دیدی من عمرش را با من گذرانده بود و مدتها پیش هم آن را به اتمام رسانده بود. من هم پیرمردی هفتادوشش ساله بودم که از یک دوجین بیماری مختلف رنج میبردم و زمان را برای رسیدن به گور طی میکردم. من هرگز درصدد نبودم خودم را به دیدی تحمیل کنم و او هم هرگز به من به عنوان چیزی بیش از یک آشنای عجیب و غریب نگاه نمیکرد... پس چرا من او را ملاقات کرده بودم؟
بعضی وقتها این حس مسخره به من دست میداد که وقتی دو نفر آن قدر که من و دیدی یکدیگر را دوست داشتیم، به یکدیگر علاقمند باشند، به اشکال مختلف در زمان بازمیگردند. یک بار به نام آدم و حوا، یک بار در قالب لانسلوت و گوینور[20] و یا شاید یک بار هم در قالب بوگارت و باکال[21] . ولی آنها با هم بودند. آنها هرگز یک دختر جوان و یک پیرمرد فرسوده نبودند که نتوانند هیچ ارتباطی با هم داشته باشند. من بیش از نیم قرن تجربه داشتم که ما هرگز نمیتوانستیم با هم به اشتراک بگذاریم. حتا یقین داشتم که تماس دست من با او، در وی احساسی ناخوشایند را برمیانگیزد. بنابراین چه او دیدی من بود یا هر دیدی دیگری، چرا باید من و او در این زمان و مکان با هم ملاقات میکردیم؟ من جوابی نداشتم.
ولی چند روز بعد دریافتم که اگر باید جوابی به این سوال بدهم، بهتر است این کار را سریعتر انجام دهم. بالاخره یک چیزی در آن همه آزمایشهایی که در بیمارستان داده بودم تشخیص داده شده بود. یک دوجین داروی جدید به من دادند، تعدای قرصهای مسکن برای وقتی که لازم داشتم، و به من توصیه کردند که هیچ برنامه بلندمدتی را آغاز نکنم.
جالب این بود که حتا از این موضوع چندان ناراحت هم نبودم. حداقل دوباره میتوانستم با دیدی خودم باشم. دیدی واقعی و نه این بدل جذاب.
شب بود، موقع قرار شام هفتگیمان بود. تصمیم گرفته بودم که به او چیزی نگویم. دلیلی نداشت که او را ناراحت کنم.
به هر حال دریافتم که او خود به اندازه کافی ناراحت هست. ران به او اخطار کرده بود: یا زمان ازدواج را تعیین کن یا بهتر است این رابطه را قطع کنیم. (به نظر میرسید که اوضاع فرق زیادی با زمان ما داشت؛ بیشتر همنسلان من ترجیح میدادند دوران نامزدی را طول بدهند ولی حتا از فکر ازدواج هم لرزه به تنشان میافتاد.)
با حسی حاکی از همدلی پرسیدم:
«خوب، میخواهی چهکار کنی؟»
«نمیدونم. من بهش علاقه دارم، واقعا بهش علاقه دارم. ولی فقط .... نمیدونم.»
«پس ولش کن بره.»
با نگاهی پرسشگر به من زل زد.
«اگر بعد از این همه مدت مطمئن نیستی، خوب ولش کن بره.»
ریزریز خندید:
«اون تقریبا همه ویژگیها یک شوهر خوب رو داره والتر. اون به من توجه میکنه و به فکرمه، ما علایق مشترک زیادی داریم، و به عنوان یک آرشیتکت هم آینده خوبی داره.»
لبخندی تاسفبار زد و ادامه داد:
«من حتا از مادرش هم خوشم میاد.»
«ولی؟»
«ولی فکر نمیکنم عاشقش باشم.»
به چشمانم خیره شد و ادامه داد:
«همیشه فکر میکردم وقتش که برسه خودم میفهمم. حداقل این باوری بود که من از بچگی باهاش بزرگ شده بودم و این باور با همه اون کتابا و فیلمهای عاشقانهای که خوندم و دیدم تقویت شده. وضع تو و دیدیات چطور بود؟ هیچوقت شک داشتی؟»
«هیچوقت. از همون اول تا آخر.»
با حالتی ناشاد گفت:
«من سیویک سالمه والتر. اگر تا حالا مرد رویاهام رو پیدا نکردم، چه تضمینی هست که قبل از چهل سالگی یا حتا شصت سالگیام پیداش کنم؟ چطور میشه اگر بخوام بچهدار بشم؟ آیا بهتره از مردی باشه که عاشقش نیستم یا این که از مردی باشه که عاشقشم، ولی حتا پیش از به دنیا اومدنش، به شش ایالت اونورتر فرار کرده. دو تا از دوستای خوبم با مردای رویاییشون ازدواج کردن و هر دوشون هم طلاق گرفتهان. یکی دیگه از دوستای نزدیکم با مردی ازدواج کرد که مطمئن نبود عاشقشه، و الان ده ساله که زندگی خوبی داره و همیشه هم به من میگه که اگر ران رو از دست بدم، واقعا دیوونهام.»
از آن سوی میز به من خیره شد و از نگاهش میخواندم که در رنجی بسیار زیاد دستوپا میزند.
«حاضرم همه چیزم رو بدم ولی درباره یک مرد – حالا هر مردی- همونقدر مطمئن باشم که تو درباره دیدیات بودی.»
و آن وقت بود که دریافتم علت ملاقاتم با او چه بوده است و چرا دکترها تنها چند ماه دیگر به من اجازه بودن روی زمین را دادهاند، پیش از آن که تا ابد در زیر آن آرام بگیرم.
شام را تمام کردیم و برای اولین بار با او تا خانهاش قدم زدم. او در یکی از آن آپارتمانهای بلندمرتبه زندگی میکرد که به خودی خود تقریبا مثل یک شهر مینیاتوری هستند. البته آن قدر شیک نبود که دربان داشته باشد، ولی او به من اطمینان داد که سیستم امنیتی واقعا خوبی دارد. گونههای مرا بوسید و چندتا از همسایهها که داشتند از ساختمان خارج میشدند، جوری نگاه میکردند که انگار دیوانه شده. من صبر کردم تا او به درون آسانسور رفت و بعد آنجا را ترک کرده و به خانه رفتم.
وقتی صبح روز بعد از خواب برخاستم، به خودم گفتم که دیگر وقت مشغول شدن است. حداقل کاری که باید میکردم این بود که به جاهایی بروم که برایم آشنا بودند و در آنها احساس راحتی میکردم. لباس پوشیدم و به میدان مسابقه رفتم. چند ساعتی را درون جایگاه تماشاچیان در محل همیشگی خودم که همیشه بهترین دید از میدان مسابقه را به من میداد گذراندم و حتا یک شرطبندی کوچک هم نکردم؛ فقط در اطراف پرسه زدم. بعد از شام هم سری به تمام کتابفروشیهای محبوبم زدم. دو بعدازظهر بعدی را در باغوحش و موزه تاریخ طبیعی گذراندم؛ جاهایی که بعدازظهرهای دلپذیر بسیاری را با دیدی در آنها گذرانده بودم و بعدازظهر پس از آن را هم در پارک مورد علاقهام گذراندم. مجبور شدم تا چند عدد از قرصهای مسکن را مصرف کنم، ولی اجازه ندادم این امر از سرعتم بکاهد. تمامی عصرها را هم به سر زدن به کافهها و کتابفروشیها ادامه دادم.
در شب ششم احساس کردم که دیگر از غذای ایتالیایی خسته شدهام – اصلا از همه چیز خسته شده بودم- و بنابراین به رستوران الیمپوس[22] رفتم که سالها بود گاهگاه سری به آن میزدم. این رستوران چندان شبیه بقیه رستورانهای یونانی نبود؛ نه خبری از مجسمههای یونانی بود و نه رقاصان محلی یا حتا نوازندگان عود[23] در آن به چشم میخوردند. ولی بهترین لازانیای یونانی[24] و دلمه[25] را در تمام شهر ارایه میکرد.
و در آنجا بود که آن مرد را دیدم.
البته چهرهی او را به همان سرعتی که دئیدره را شناخته بودم، نشناختم؛ به هر حال مدتها هم بود که به این چهره نگاه نکرده بودم. تنها بود. من صبر کردم تا بلند شود و به دستشویی برود و من هم دنبالش رفتم.
وقتی که داشتیم دستهایمان را میشستیم گفتم:
«شب قشنگیه.»
با بیمیلی پاسخ داد:
«اگه شما میگین حتما هست.»
«هوا صافه، ماه بیرون اومده، نسیم دوستداشتنیای میوزه و امکانات بیشماری پیش روی ما قرار داره. چی از این بهتر.»
«ببین رفیق؛ من همین الان با نامزدم به هم زدم و حوصله حرف زدن ندارم. باشه؟»
«[26]من فقط میخوام ازت چندتا سوال بپرسم والی .»
«اسم من رو از کجا میدونی؟»
شونه بالا انداختم:
«به قیافت میاد که اسمت همین باشه.»
از گوشه چشم نگاهی به در انداخت.
«قضیه چیه؟ اگر کار احمقانهای ازت سر بزنه من...»
«لازم نیست نگران باشی؛ من فقط یه پیرمرد از کار افتادهام که میخواد سر راهش به اون دنیا یه کار خوب هم انجام بده.»
عکس کهنهای را از جیبم بیرون آوردم و پیش رویش گرفتم.
«به نظرت آشنا نمیاد؟»
«یادم نمیاد این جوری فیگور گرفته باشم. تو گرفتیش؟»
«یکی از دوستام گرفته. هنرپیشه مورد علاقهات کیه؟»
«همفری بوگارت[27] . چطور مگه. بوگی[28] از بچگی هنرپیشه محبوب من بوده.»
«هیچی فقط کنجکاو بودم. و سوال آخر. نظرت راجع به آگاتا کریستی[29] چیه؟»
«برای چی میپرسی؟»
«فقط کنجکاوم.»
برای یک لحظه به من چشم دوخت. بعد شانهای بالا انداخت و گفت:
«ازش خوشم نمیاد. قتلها توی کوچههای تنگ و تاریک و دنج اتفاق میافتن نه توی روز روشن و جلوی چشم همه.»
کاملا تطبیق میکرد. من همیشه از داستانهای پلیسی که قتل در آنها فقط وسیلهای برای تامین یک جنازه بود تا کارآگاه کارش را شروع کند، متنفر بودم.
«جوابای خوبی بود والی.»
با سوﺀظن پرسید:
«تو به چی داری میخندی؟»
«من خوشحالم.»
-«باز خوبه که حداقل یکی از ما خوشحاله.»
«بهت میگم قضیه چیه. شاید بتونم تو رو هم خوشحال کنم. تو یه رستوران ایتالیایی به نام وینچزو میشناسی که سه بلوک اون طرفتر در شرق اینجا قرار داره؟»
«آره، هر چند وقت یه بار اونجا میرم.»
«ازت میخوام که فردا شب، شام رو مهمون من باشی.»
«هنوز نگفتی چرا؟»
«من یه مرد پیرم که نمیدونم پولام رو چجوری خرج کنم. چرا سعی نمیکنی منو خوشحال کنی؟»
چند لحظه به این موضوع فکر کرد و بعد شانه بالا انداخت.
«خوب باشه. فرقی هم نمیکنه. به هر حال من که دیگه کسی رو ندارم که بخوام باهاش غذا بخورم.»
من جواب دادم:
«البته موقتاً.»
«از چی حرف میزنی؟»
«فقط آفتابی شو.»
و بعد در حالی که به طرف در میرفتم به سمت او برگشتم. لبخندی زدم و گفتم:
«ممکنه من یه دختر خوب برات سراغ داشته باشم.»
--------------------------------------
پانویس:
[1] - Vincenzo’s
[2] - Deirdre
[3] - Walter Silverman
[4] - Deedee
[5] - Aronson
[6] - Kaplan
[7] - Jane Austen
[8] - Eggplant parmesan: نوعی خوراک ایتالیایی که از قطعات نازک بادنجان که در تخم مرغ خیسانده شده و همراه با نان و خمیر مخصوص در تنور یا فر تهیه میشود و به عنوان ادویه اقسام پنیرهای پارمازن، مازارلا و ... به آن اضافه میشود.
[9] - Vnicenzo
[10] - Frank Sinatra
[11] - Dean Martin
[12 - Joe DiMaggio
[13] - Carmine Basilio
[14] - Eddie Arcaro
[15] - Ron
[16] - Tom Stoppard: نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس معروف انگلیسالاصل که یکی از شناخته شدهترین کارهایش در میان مخاطبان ایرانی، همکاری در نگارش فیلمنامه شکسپیر عاشق است.
[17] - - Edward Albee:
نمایشنامهنویس آمریکایی که معروفترین کارش در میان مخاطبان ایرانی "چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد؟" است. وی یکی از پیشگامان تئاتر ابسورد در آمریکا به شمار میرود.
[18] - Barns& Nobles
[19] - Jumpers
[20] - Lancelot and Guinevere : از عشاق معروف افسانههای منتسب به آرتور شاه که اولی از شوالیههای معروف میزگرد آرتور شاه و دیگری همسر آرتور شاه بود لانسلوت در زمانی که آرتور به جستجوی اکسیر حیات رفته بود، جانشین وی شد و به ملکه دل باخت
[21] - Bogart and Bacall: همفری بوگارت و لورن باکال دو تن از هنرپیشههای بسیار مشهور هالیوود که داستان عشقی پر سر و صدایی در زمان خود داشتند. در زمان ازدواجشان باکال 20 و بوگارت 45 سال داشت. آن دو تا پایان حیات بوگارت که بر اثر سرطان سینه درگذشت، زن و شوهر باقی ماندند
.
[22] - Olympus
[23] - bouzouki
[24] - Pastitso
[25] - Dolmades
[26] - Wally
[27] - Humphrey Bogart
[28] - Bogie
[29] - Agatha Christie