دیوید لانگفورد شاید یكی از شناخته شدهترین علمی تخیلی نویسان دنیا تا كنون باشد. دیوید لانگفورد تا كنون 20 بار برندهی جایزهی معتبر داستان نویسی هوگو برای كارهای گوناگون خود در زمینههای مختلف شده است. در كنار یك نویسندهی علمی تخیلی، لانگفورد یك فیزیكدان و یك علمی تخیلی نویس مشهور، كارشناس و نویسندهی دائمی یكی از ستونهای مجلات SFX و Interzone نیز هست.
وی در انگلستان زاده شد و تحصیلات خود را در رشته فیزیك در آكسفورد به پایان رسانید. وی به مدت پنج سال بعنوان فیزیكدان تسلیحاتی برای مركز تحقیقات و تسلیحات اتمی بریتانیا به كار پرداخت و پس از این مدت به عنوان یك نویسندهی آزاد به كار مشغول شد. وی ازدواج كرده و همچنان در انگلستان زندگی میكند.
بیرون پنجره، همیشه تاریك بود. پدر و مادرها و معلمها همواره به طور اسرارآمیز و سربستهای میگفتند كه تاریكی به خاطر تروریستهای «سبز تیره» است ولی جاناتان فكر میکرد داستان بیشتر از آنی است كه آنها تعریف میكنند. بقیهی اعضای «باشگاه لرزش» هم با او همعقیده بودند.
تاریكی آن سوی شیشهها در خانه، مدرسه و اتوبوس، نوع دوم تاریكی بود. در تاریكی نوع اول كه همان تاریكی معمولی است، فرد می تواند كمی اطرافش را ببیند و با یك مشعل، سیاهی را بشكافد. ولی نوع دوم تاریكی، تاریكی محض است و حتی روشنترین مشعل الكتریكی هم قادر نیست كه بارقهای تولید كند یا چیزی را روشن كند. هرگاه جاناتان دوستانش را مینگریست كه قبل از او از مدرسه خارج میشدند، به نظرش میرسید كه آنها درون دیواری جامد و سیاهرنگ فرورفتهاند؛ ولی هنگامی كه وی بدنبال آنها وارد تاریكی می شد و كوركورانه نردههایی را كه به محل توقف اتوبوسها منتهی میشدند دنبال میكرد، هیچ چیز اطراف او نبود به جز فضای خالی، هوای سیاه.
گاهی این ابَر تاریكیها داخل ساختمان هم پیدا میشد. مثل همین لحظه كه جاناتان داشت مسیر خود را از كنار دیوار درون یكی از راهروی تاریك بسوی یكی از منطقههای ممنوع مدرسه، میپیمود. قانوناً او باید در حال حاضر، بیرون بوده و زنگ تفریح را در اطراف زمین بازی میپلكید. جایی كه دیوارهای بلندی داشت و (به طور غیر عادی) اصلاً تاریك نبود. در زمین بازی حتی آسمان بالای سرشان هم دیده میشد. بنابراین بیرون، درون محوطه مدرسه، جای مناسبی برای تشكیل باشگاه لرزش با راز مخوفی كه آن را بوجود آورده بود، وجود نداشت.
جاناتان به قسمت دیگری از راهروی قیرگون قدم گذاشت و به آرامی دری را كه دو ترم پیش پیدا كرده بودند باز كرد. این در به انبار كوچكی ختم میشد. داخل انبار، هوا گرم بود و بوی ماندگی و گرد و خاك میداد. لامپی ساده از سقف آویزان بود. بقیه قبلاً رسیده بودند و روی جعبههای كاغذ و تودههای كتابهای درسی پاره و از رده خارج، منتظر او بودند.
گری، جولی و خالد با هم گفتند: «دیر كردی.» نامزد جدید عضویت، هیتر، موهای بلند و بورش را به عقب زد و لبخند كج و كولهای تحویل جاناتان داد.
جاناتان گفت: «بالاخره یكی باید آخر بیاد!» این كلمات در واقع، جزیی از تشریفات بودند و مانند كلمهی عبوری سری، نشان میدادند كه آخرین نفر، جاسوس یا فردی خارجی نیست. البته آنها همدیگر را می شناختند ولی جاسوسی را تصور كنید كه استاد تغییر چهره باشد... .
خالد، موقرانه به پوشهی ظاهراً بیخطری كه در دست داشت، نگریست. این پوشه امتیاز ویژهی خالد بود. تشكیل كلوپ نیز از ایدههای او بود. این فكر بعد از دیدن تصویر یك جن كه كسی در دستگاه فتوكپی مدرسه جا گذاشته بود، به ذهن او رسیده بود. احتمالاً او زیادی راجع به مبارزات سخت و پیدایش رازهای عجیب مطالعه كرده بود و وقتی كه چنین شخصی اتفاقاً با یك چنین خودآزمایی سخت و باشكوهی برخورد میكند، فقط كافی است انجمنی سری به راه اندازد و موضوع را با آنها در میان بگذارد.
خالد، زمزمه كنان گفت: «ما اعضای باشگاه لرزش هستیم. ما كسانی هستیم كه میتونیم این كار رو انجام بدیم. 20 ثانیه.»
ابروهای جاناتان از تعجب بالا رفتند. بیست ثانیه كاملاً جدی بود. گری، چاقالوی گروه، با سرش تایید كرد و بر روی ساعتش متمركز شد. خالد پوشه را باز كرد و به چیزی كه داخل آن بود خیره شد. «یك... دو... سه...»
او تقریباً كار را به اتمام رساند. بعد از این كه هفدهمین ثانیه گذشت، دستهای خالد منقبض شدند و شروع به لرزیدن كردند و سپس بازوانش نیز به ارتعاش درآمدند. در حالی كه گری ثانیه هجدهم را اعلام میكرد، او پوشه را انداخت. چند لحظه طول كشید تا خالد بر لرزهها غلبه كند و بر خود مسلط شود و بعد سایر اعضاء گروه، بخاطر ركورد جدیدش، به او تبریك گفتند.
جولی و گری زیاد جاه طلب نبودند و تلاش 10 ثانیهای را برگزیدند. هر دو مبارزه را آغاز كردند و هنگامی كه عدد 10 شمرده شد، صورت جولی به طور وحشتناكی سفید شده بود و بر پیشانی گری قطرات درشت عرق ظاهر شده بود. بنابراین جاناتان فكر كرد كه او هم باید 10 را انتخاب كند.
گری گفت: «جان مطمئنی؟ دفعه قبل تو هشت را انتخاب كردی. نیازی نیست این دفعه زیادش كنی.» جاناتان طبق تشریفات گفت: «ما كسانی هستیم كه میتونیم این كارو بكنیم.» و پوشه را از گری گرفت: «ده»
وقتی كه زمان میگذرد، همیشه فراموش میكنی جن چه شكلی داشته است. جن همیشه جدید به نظر میرسد. یك طرح ساده سیاه و سفید كه مدام تغییر شكل میدهد و میلرزد؛ درست مثل یكی از طرحهای قدیمی Op Art [ضمیمه]. در ابتدا میتوان گفت، شكل تقریباً زیبایی دارد. ولی ناگهان، تمام آن چیز، با یك شوك ناشی از تماس، مثل لمس كردن كابل برق فشار قوی، وارد ذهنت میشود. با قوهی بینائیت آمیخته میشود. با ذهنت در هم میآمیزد. جاناتان ایست شدیدی را در پشت چشمانش احساس كرد... . یك طوفان الكتریكی، جایی در درون او میغرید... . هیجان آنی در خون او میجوشید... . ماهیچههایش منقبض و منبسط میشدند... و وای خدای من، گری فقط به شمارهی 4 رسیده بود؟
هر طوری كه بود، تحمل كرد؛ حتی زمانی كه هر عضوی از بدنش در یك جهت كشیده میشدند، او خودش را مجبور كرد تا آرام بماند. تلؤلؤ تصویر جن میرفت كه در پس تیرگی جدید، سایهای كه در چشمانش بود، محو شود. و او با اطمینان دهشتناکی میدانست كه غش خواهد كرد، مریض خواهد شد و یا همزمان هر دو را تجربه خواهد كرد. در حالی كه انگار سالها گذشته باشد، سرانجام جاناتان تسلیم شد و چشمانش را بست. كاملاً باورنكردنی بود كه شمارش به عدد 10 رسیده بود.
جاناتان احساس بسیار بدی داشت و بنابراین توجه زیادی به بهتر شدن ركورد هیتر نكرد – البته ركورد او به اندازه كافی خوب نبود– برای این كه شخصی عضو رسمی كلوپ باشد، باید تا پنج ثانیه دوام بیاورد. هیتر چشمانش را با دستش كه به شدت می لرزید، پاك كرد. او مطمئن بود كه دفعه بعد موفق میشود. بعد خالد جلسه را با بیان جملهای كه در جایییافته بود به اتمام رساند: «چیزی كه ما را نمیكشد، قویترمان میكند.»
* * *
مدرسه جایی بود كه اغلب اراجیفی به افراد یاد میدادند كه هیچ ربطی به دنیای واقعی نداشت. جاناتان بصورت مخفیانه دریافته بود كه معادلههای درجه دوم به هیچ عنوان خارج از كلاس كاربرد عملی نداشتند. بنابراین، زمانی كه مطالب بسیار جالبی در كلاس ریاضی مطرح شد، اعضای باشگاه لرزش را شگفت زده كرد.
آقای ویتكات، كاملاً پیر بود. سنش چیزی بین سن یك پدر بزرگ و سن بازنشستگی بود و بدش هم نمیآمد كه هر چند وقت یك بار، از مباحث تعیین شدهی ریاضی خارج شود تا راجع به مسایل دیگر صحبت كند. كافی بود او را به درستی اغوا كنی و سؤال مناسبی از او بپرسی. هری استین كوچولو — كه دیوانهوار علاقمند به شطرنج و بازیهای جنگی بود و باشگاه او را در لیست انتظار خود قرار داده بود — با پرسیدن سؤالی در مورد خبر جدیدی كه در خانه شنیده بود، در این رابطه، موفقیتی هوشمندانه كسب كرد. سؤال چیزی در مورد «جنگ ریاضی» و آن چیزی بود كه تروریستها از آن استفاده میکردند و آنرا «تشاب» مینامیدند.
آقای ویتكات در حالی كه حرفهایش زیاد امیدوار كننده نبودند گفت: «من ورنون بریمن را خیلی كم میشناسم.» اما جملات بعد رفته رفته هیجان انگیزتر شدند. «در واقع حرف ب در تشاب، اشاره به او دارد. همانطوری كه میدونید ت – ش – ا – ب، مخفف اصطلاح «تكنیك شكل سازی استدلالی بریمن» است. این اسمیه كه اون برای اختراعش انتخاب كرده. ریاضیات بسیار پیشرفته كه بسیار بالاتر از سطح شما است. اگر به نیمهی اول قرن بیستم برگردیم، دو تا ریاضیدان برجسته به نامهای گودل و تورین قضیهای را اثبات كردند كه بیان میكند... اووم... خب، اگر به زبان ساده بیان كنیم، این قضیه میگوید كه ریاضیات یك دام احمقانه است. برای هر كامپیوتری، قطعاً یك سری مشكلات وجود دارد كه باعث از بین رفتن كامپیوتر شده و آن را متوقف میكند.»
نیمی از كلاس آگاهانه با تكان دادن سر این حرف را تأیید كردند. برنامههای كامپیوتری ساخت خود آنها خیلی وقتها دقیقاً همین كار را میكردند.
«بریمن مردی بسیار با استعداد بود كه به طرز باورنكردنی احمق بود. در اواخر قرن بیستم بود كه او به خودش گفت «اگه مشكلاتی وجود داشته باشه كه ذهن انسان رو از بین ببره چی؟» و بعدش هم دنبال این موضوع رو گرفت و یه نمونهاش را پیدا كرد. سپس «تكنیك شكل سازی» تأسف آورش را بوجود آورد. چیزی كه به یك مشكل بزرگ تبدیل شد. فقط نگاه كردن به یك طرح تشاب، كه توسط اعصاب بینایی به مغز منتقل میشود، سبب توقف آن میشود. مثل این» و با انگشتان پیر و كلفتش بشكنی زد.
جاناتان و بقیه اعضای كلوپ زیر چشمی به هم نگاه كردند. آنها چیزهایی در مورد خیره شدن به عكسهای عجیب میدانستند. هری كه به خاطر پرسیدن این سؤال و گرفتن تمام وقت كلاس خوشحال بود، دوباره دستش را بالا برد: «اِ، این بریمن خودش هم به این اشكال نگاه كرد؟»
آقای ویتكات با تأسف سرش را تكان داد: «داستانش این جوری میگه كه او این كار رو كرد. تصادفی... و با یك مرگ ناگهانی مرد. خیلی عجیب بود. قرنها، مردم داستانهایی راجع به چیزهای ترسناكی میساختند كه فقط نگاه كردن به اونها باعث مرگ به خاطر ترس و سكته ناگهانی میشده. بعد یه ریاضیدان – كه در نابترین و زیباترین علم كار میكرد – تمام این داستانها رو به حقیقت میرسونه...»
سپس او راجع به تروریستهای تشاب، مثل گروه سبز تیره، چیزهایی گفت. این گروهها احتیاج به اسلحه و مواد منفجره نداشتند. فقط یك دستگاه فتوكپی یا یك استنسیل كه با آن بتوانند عكسهای كُشنده روی دیوار نصب کنند، برای آنها كافی بود.
بر طبق گفتههای ویتكات قبلاً بسیاری از برنامههای تلویزیونی به صورت زنده پخش میشدند و نه ضبط شده، تا این كه زمانی، عدهای از طرفداران گروه بدنامی به اسم تی زیرو، به زور وارد استودیوی بی.بی.سی شدند و تشابی به نام طوطی را مقابل دوربینها قرار دادند و در نتیجه، میلیونها نفر مردند. این روزها نگاه كردن به هر چیزی امن نبود.
جاناتان مجبور شده كه بپرسد: «پس... اووم... تاریكی خاصی كه بیرون وجود داره برای اینه كه جلوی مردم رو بگیره تا این جور چیزا رو نبینند؟»
«خب... بله، در عمل این حرف دقیقاً درسته.» معلم پیر چانهاش را با دست خاراند. «وقتی یك كم بزرگتر بشید همه چیز رو راجع به این موضوع خواهید شنید. كمی موضوع پیچیدهایه... اِ، سوال دیگه؟»
این خالد بود كه دستش را بالا برد. به صورت ساختگی سعی میكرد اشتیاقش را بپوشاند ولی تلاش او از نظر جاناتان به هیچ وجه متقاعدكننده نبود. خالد پرسید: «تمام این تشابها، اِ... واقعاً خطرناك هستند؟ یا بعضیاشون هم هستند كه فقط ضربهای به آدم میزنند؟»
آقای ویتكات چند لحظه، به اندازهی زمان مبارزهی اعضای تازه وارد باشگاه، با عصبانیت به او نگاه كرد. بعد به سمت تختهی كلاس برگشت و به مثلث كج و كولهای كه كشیده بود اشاره كرد: «ساكت. همون طور كه داشتم میگفتم، كسینوس زاویه، چنین تعریف میشود كه...»
* * *
چهار عضوی كه جزء شورای داخلی بودند در گوشهی مخصوص خودشان كه در زمین بازی بیرونی قرار داشت دور هم جمع شده بودند. كنار چارچوب كثیفی كه قبلاً بچهها از آن بالا می رفتند ولی الان دیگر كسی از آن استفاده نمیكرد، ایستاده بودند. جولی به شوخی گفت: «پس ما تروریست هستیم. باید خودمونو تسلیم پلیس كنیم.»
گری جواب داد: «نه، عكس ما فرق داره. آدما رو نمیكشه...»
چهارنفری با هم گفتند: «ما رو قویتر میكنه.»
جاناتان گفت: «گروه سبز تیره، برای چی مردم رو میترسونه؟ منظورم اینه كه، اونا از چی خوششون نمییاد؟»
خالد بدون اطمینان جواب داد: «فكر كنم بخاطر بیوچیپها باشه. كامپیوترهای كوچیك برای كار گذاشتن توی سر آدما. اونا اعتقاد دارند این كار طبیعی نیست... یا یه همچین چیزایی. توی آزمایشگاه، یه مطلب كوچیك كه مال نشریههای قدیمی دانشمندان جدید بود پیدا كردم... در مورد بیوچیپها مطالبی نوشته بود.»
جاناتان گفت: «پس این بیوچیپها برای امتحان دادن خوبه. ولی اگر ماشین حساب سر جلسه امتحان ممنوع باشه چی؟ هر كسی كه بیوچیپ داره، لصفا سرش رو دم در بگذاره!»
همه خندیدند ولی جاناتان زیاد احساس اطمینان نمیكرد مثل این كه پایش را روی پلهای قرار داده كه قبلاً آنجا نبوده است. واژهی «بیوچیپ» خیلی شبیه چیزی بود كه او به طور اتفاقی در یكی از مشاجرههای لفظی پدر و مادرش شنیده بود. او كاملاً مطمئن بود كه كلمهی «غیرطبیعی» را هم شنیده است. ناگهان فكر كرد كه: «خواهش میكنم مامان و بابا رو با تروریستها قاطی نكن! این خیلی احمقانه است. آنها اصلاً شبیه تروریستها نیستند...»
خالد گفت: «داخل اون مجله، یه چیزایی هم در مورد سیستمهای كنترل بود. فكر نكنم بخواین كنترل بشید.»
طبق معمول، پس از مدتی، گفتگوها به یك مسیر جدید یا در واقع یك موضوع قدیمی رسیدند: دیوارهایی از تاریكی نوع دوم كه در مدرسه با استفاده از آنها منطقههای ممنوع — مانند راهرویی كه به انبار ختم میشد — را علامت گذاری كرده بودند. باشگاه كنجكاو بود بداند این تاریكیها چگونه كار میكنند و در این راه آزمایشهایی را هم انجام داده بود. بعضی چیزهایی كه در مورد سیاهی میدانستند و مطالبی هم در آن مورد نوشته بودند از قرار زیر بود:
- تئوری قابلیت دید خالد، كه توسط آزمایش ناراحت كنندهای به اثبات رسیده بود. منطقههای تاریك جای مناسبی برای پنهان شدن از دست بچههای دیگر بودند ولی معلمها میتوانستند حتی در تاریكی، محل تو را تشخیص دهند و با عصبانیت به تو پرخاش كنند كه چرا وارد منطقهی ممنوع شده بودی. شاید آنها دستگاههای ردیاب خاصی داشتند ولی تا به حال كسی نمونهی آنها را ندیده بود.
- در یادداشتهای جاناتان در اتوبوس، آمده بود كه با توجه به یافتههای خالد، رانندهی اتوبوس مدرسه مطمئناً داشت وانمود میكرد كه از میان سیاهیی شیشهی جلوی اتوبوس، بیرون را میبیند. البته (این ایدهی گری بود) اتوبوس میتوانست توسط كامپیوتر هدایت شود، چرخهای جلو خود به خود میچرخیدند و راننده تنها وانمود میكرد — ولی چرا باید خود را به زحمت میانداخت؟
- آئینهی جولی، مرموزترین كشف آنها بود. حتی خود جولی نمیتوانست باور كند كه این كار امكان دارد. اگر درست بیرون یك تاریكی نوع دوم میایستادی و آیینهای را داخل تاریكی نگه میداشتی (این طور به نظر میرسید كه دستت توسط دیواری تاریك قطع شده باشد)، میتوانستی یك مشعل نورانی را در نقطهای كه فكر میكردی آئینه در آنجا قرار دارد، بوجود آوری. پرتوهای نور از میان تاریكیها به بیرون تابیده میشدند و لكههایی نورانی را بر روی لباس یا دیوار میساختند. همان طور كه جاناتان اشاره كرده بود، به همین روش بود كه آنها میتوانستند تكههای نورانی بر روی زمین كلاس داشته باشد، در حالی كه پنجرههای كلاس كاملاً توسط تاریكی محافظت میشدند. این تاریكی از نوعی بود كه نور میتوانست از آن عبور كند ولی چشم انسان قادر به دیدن چیزی نبود. هیچ كدام از كتابهای درسی كه در مورد نور بودند، مطلبی در این مورد ننوشته بودند.
تا این لحظه، هری حتماً دعوتنامهاش را از كلوپ دریافت كرده بود و داشت ثانیه شماری میكرد تا پنجشنبه زودتر برسد و او به اولین جلسه كه دو روز به تشكیل آن مانده بود، برود. شاید او ایدههای جدیدی داشته باشد؛ البته بعد از گذراندن آزمایش و پیوستن به باشگاه. هری خیلی در ریاضی و فیزیك قوی بود.
گری گفت: «دعوت اون باعث میشه كارمون یه جورایی جالب بشه. اگه عكس ما هم مثل تشاب با ریاضی كار كنه... هری به خاطر این كه توی ریاضی قویه، میتونه بیشتر دوام بیاره؟ یا شاید چون طول موج هردوشون یكیه، براش سختتر میشه؟ یا یه همچین چیزایی.»
اعضای باشگاه لرزش تصور میكردند كه با این كه نباید بر روی انسانها آزمایش انجام داد، ولی این یك ایده خوب است كه شما بتوانی در مورد حالات مختلف بحث كنی و این همان كاری بود كه آنها مشغول انجام دادن آن بودند.
* * *
بالاخره پنجشنبه رسید و بعد از درس تاریخ كه ابدی به نظر میرسید و دو ساعت متوالی فیزیك، زمان آزادی بود كه به مطالعه یا كار با كامپیوتر اختصاص داشت.
هیچ كس نمیدانست كه این آخرین جلسهی باشگاه لرزش خواهد بود حتی جولی – كه كپهكپه كتابهای فانتزی میخواند - و بعداً اصرار داشت كه در این لحظه احساس میكرده اتفاق شومی در راه است و تودهی غلیظی از اشتباه آنها را احاطه كرده است. البته جولی اغلب دوست داشت كه از این حرفها بزند.
جلسه در انبار قدیمی خیلی خوب شروع شد. خالد سرانجام به ركورد بیست ثانیه دست یافت. جاناتان كمی بیشتر از ده ثانیه تحمل كرد با این كه همین چند هفته پیش این كار به نظرش قله اورستی فتح ناپذیر میآمد و (همراه با كف زدنهای خفه) هیتر بالاخره عضو اصلی كلوپ شد. بعد ناگهان دردسر آغاز شد. هری كه اولین بارش بود، عینك گرد كوچكش را تنظیم كرد، شانههایش را عقب داد، پوشه را باز كرد و در جایش خشك شد. نه تكان میخورد و نه میلرزید فقط شق و رق نشسته بود. سپس صدای وحشتناكی مانند خرخر خوك از خود درآورد و از پهلو افتاد و خون از دهانش جاری شد.
هیتر گفت: «زبونشو گاز گرفت. اوه خدای من، كمكهای اولیه برای كسی كه زبونشو گاز گرفته چیه؟»
در همین لحظه در انبار باز شد و آقای ویتكات به داخل آمد. او پیرتر و غمگینتر از همیشه به نظر میرسید. «باید میفهمیدم كه احتمالاً یك همچین چیزی هست.» ناگهان چشمانش را به طرفی دیگر گرفت و با دستش آنها را گرفت. درست مانند این كه نور شدیدی چشمانش را اذیت كرده باشد. «بپوشونیدش. چشماتونو ببندید. پتل بهش نگاه نكن. فقط اون چیز لعنتی رو بپوشون.»
خالد همان كاری را كه او گفته بود، انجام داد. آنها به هری كمك كردند كه روی پاهایش بیاستد و او مرتباً با صدایی كلفت در حالی كه مانند خونآشامها از دهانش خون میچكید میگفت: «متأسفم. متأسفم» . به نظر میرسید كه راه رفتن طولانی در راهروهای فرش نشدهای كه صدا در آنها میپیچید، تا ابد به صورت ترسناكی ادامه خواهد داشت. آنها ابتدا به بیمارستان كوچك مدرسه و سپس به اتاق مدیر رفتند.
خانم فورتماین، مدیر مدرسه، مثل آهن سرد بود. طبق شایعاتی كه در مدرسه بر سر زبانها بود، او نسبت به حیوانات مهربان بود ولی میتوانست با گفتن چند جمله شاگردان را در حد یك تكه زباله تحقیر كند – یك انسان تشاب مانند. او از بالای میزش برای یك لحظه بیپایان به اعضای باشگاه لرزش خیره شد و سپس به تندی گفت: «این نظر كی بود؟»
خالد به آرامی دستش را تا ارتفاع شانههایش بالا برد. جاناتان شعار سه تفنگدار را به یاد آورد كه –یكی برای همه، همه برای یكی- و گفت: «در حقیقت نظر همه ما بود.» جولی اضافه كرد: «درسته.»
مدیر انگشتانش را بر روی پوشه مقابلش میكوبید: «واقعا نمیدونم چی بگم. این رذلترین اسلحه روی زمینه، تقریبا معادل بمب اتمیه و شما داشتید باهاش بازی میكردید.من واقعاً نمیدونم چی باید بگم...»
خالد در حالی كه با دست اشاره میكرد، گفت: «یكی اونو توی دستگاه فتوكپی جا گذاشته بود. اونجا. اون پایین.»
مدیر گفت: «بله، سهل انگاری همیشه اتفاق میافته.» و در این لحظه، صورتش كمی حالت ملایمتری به خود گرفت: «من مسؤولیت این كار را بعهده میگیرم، چون ما در واقع اون تصویر تشاب رو بعنوان قسمتی از گفتگوی كوتاهمون با شاگردای بزرگتر وقتی كه دارن مدرسه رو ترك میكنند، استفاده میكنیم. اونا تحت نظارت كامل پزشكی، دو ثانیه بهش نگاه میكند. اسم این عكس «لرزاننده» است و در بعضی از كشورا از پوسترهای بزرگش برای كنترل شورشها استفاده میكنن؛ البته نه توی انگلیس و آمریكا. خب شما هم نمیدونستید كه هری استین بیماری صرع خفیفی داره و لرزاننده باعث میشه اون غش كنه...»
آقای ویتكات از پشت سر بچههای باشگاه گفت: «باید زودتر حدس میزدم. پتل جوان با پرسیدن اون سؤال، شما رو لو داد. با این كه به ظاهر میخواست زرنگی بكنه ولی گرفتارتون كرد. من یه پیرمرد احمقم كه هیچوقت به این تفكر كه یك مدرسه میتونه هدف حمله تروریستی باشه، خو نگرفتهام.»
مدیر نگاه تندی به او انداخت. جاناتان ناگهان دچار سرگیجه شد و افكار در ذهنش به تكاپو افتادند. درست مانند وقتی كه روی یك مسأله جبر كار میكنی. همه چیز درست است و ناگهان میتوانی جواب مسئله را در ناحیه سفید پایین صفحه، ببینی. تروریستهای سبزتیره چه چیزی را دوست نداشتند؟ برای چی ما هدف حمله آنها هستیم؟
دستگاه كنترل. تو دوست نداری كنترل بشوی.
كلمات از دهانش خارج شدند: «بیوچیپها. ما دستگاه كنترل بیوچیپ توی سرمون داریم... همه ما بچهها. اونا باعث تاریكی میشوند. تاریكی خاصی كه بزرگترها میتوانند توی اون ببینند.»
برای مدتی، سكوتی سرد فضا را پر كرد.
ویتكات پیر زمزمه كرد: «به كلاس برگردید.»
مدیر نگاهی كرد و در حالی كه كمی در صندلیاش خم شده بود به آرامی گفت: «همیشه باید یه بار اولی وجود داشته باشه. این چیزیه كه من توی سخنرانی كوتاهم به شاگردای سال آخری میگم. كه شما بچهها چه امتیاز خاصی دارین، چه جوری تمام عمرتون با بیوچیپهایی كه در اعصاب بیناییتون كار گذاشته شده همه چیز رو تنظیم شده میبینین. واسه همینه كه همیشه خیابونها و خارج از پنجرهها رو تاریك میبینین، هرجایی كه امكان داره تصویر تشابی برای كشتن شما باشه. ولی این نوع تاریكی واقعی نیست، جز برای شما. یادتون باشه، والدینتون باید انتخاب میكردن و دیدند كه این راه بهتره.»
جاناتان دعواهای پدر و مادرش را به یا آورد و با خود گفت: «پدر و مادر من، هر دو موافقت نكردن.»
گری با حالتی نامطمئن گفت: «این عادلانه نیست. مثل اینه كه روی انسان آزمایش انجام بدید.»
خالد گفت: «و این كار فقط برای محافظت كردن از ما نیست. این جا راهروهایی هست كه كاملاً تاریكند برای این كه ما به اونجاها نریم. تا ما رو كنترل كنید.»
خانم فورتمین به حرفهای او اعتنایی نكرد. شاید او هم یك بیوچیپ خاص داشت كه اجازه شنیدن حرفهای سركشانه را به او نمیداد. «وقتی مدرسه رو ترك بكنین، كنترل بیوچیپهاتون كاملاً در دست خودتونه. وقتی به انداره كافی بزرگ شدید، میتونین انتخاب كنید كه كجا براتون خطرناكه و كجا نیست...»
جاناتان حاضر بود شرط ببندد كه تمام پنج عضو باشگاه لرزش داشتند به چیز مشابهی فكر میكردند: «چه مزخرفاتی، ما با نگاه كردن به لرزاننده كار خطرناكی انجام دادیم و موفق هم شدیم.»
زمانی كه مدیر گفت: «میتونید بروید.» مشخص بود كه آنها میتوانند آنجا را ترك كنند بدون این كه چیزی در مورد تنبیه بیان شده باشد. اعضای گروه تا آنجا كه شهامت آنها اجازه میداد، آرام بازگشتند و به سوی كلاس روانه شدند. هرگاه از محیطی میگذشتند كه توسط دیواری سیاه رنگ و جامد احاطه شده بود، جاناتان ناخودآگاه فكر میكرد كه یك بیوچیپ در پشت چشمانش آن طور كه برنامه ریزی شده بود نور را میدزدید و نمیگذاشت او همه چیز و همه جا را ببیند.
* * *
هنگامی كه زنگ آخر به صدا درآمد، اتفاق وحشتناك و ناگواری رخ داد. سرایدار طبق معمول در حالی كه بچهها پشت سر او همدیگر را هل میدادند، درهای مدرسه را گشود. جاناتان و بقیه اعضای باشگاه تقریبا در ابتدای جمعیت بودند. درهای بزرگ چوبی به سمت داخل باز شدند. مانند همیشه بیرون پوشیده از تاریكی نوع دوم بود ولی چیزی ناخوشایند همراه با درها از میان تاریكی به داخل خزید. صفحه كاغذی بزرگ كه با پونز به قسمت خارجی در و اندكی كج چسبانده شده بود. سرایدار به آن نگاه كرد و مانند كسی كه آذرخش به او اصابت كرده باشد، سرنگون شد.
جاناتان بدون لحظهای درنگ با تنه زدن به چند دانشآموز كوچكتر از میان آنها رد شد و برگه را گرفت و با عصبانیت آن را مچاله كرد. اما اندكی دیر شده بود. او كاملاً عكس را دیده بود. دقیقاً شبیه به لرزاننده نبود ولی مطمئناً از همان خانواده بود. شكلی سیاه و كج شبیه نیمرخ پرندهای بیدم، ولی بدون هیچگونه پیچیدگی، با نقاط چرخان و طرحهایی شبیه به فركتال4. عكس در ذهنش میدرخشید، در چشمانش بود و بیرون نمیرفت.
- چیزی سخت و وحشتناك مانند قطار سریع السیری مغزش را خرد كرد.
- میسوزاند، آرام میگرفت، میسوزاند، آرام میگرفت.
- تشاب!
* * *
بعد از رویاهای طولانی شیطانی و دیدن موجوداتی شبیه پرنده كه با او در تاریكی راه میرفتند، جاناتان بهوش آمد و متوجه شد برروی نیمكتی خوابیده. نه، روی تختی در بیمارستان مدرسه بود. بعد از این كه وقفه كاملی احساس كرده بود و فكر كرده بود تمام زندگیاش نابود شده، بسیار شگفت انگیز بود كه خود را در هر جایی بیابد. او هنوز در تمام بدنش احساس درد میكرد و آنقدر خسته بود كه كاری جز نگاه كردن به سقف سفید نمیتوانست انجام دهد.
صورت آقای ویتكات به آرامی در میدان دیدش ظاهر شد. او دلواپس به نظر میرسید. «سلام؟ سلام؟ كسی اونجا هست؟»
جاناتان نه چندان صادقانه گفت: «بله... من خوبم.»
«خدایا، متشكرم. پرستار بیكر از زنده موندن تو متحیر شده بود. این كه زنده و از نظر عقلی سالم بمونی خیلی دور از انتظار بود. خب، من این جام كه به تو بگم كه یك قهرمان شدی. پسری با دل و جرات بقیه شاگردان را نجات میدهد. فكر كنم متعجب بشی اگر بفهمی چقدر زود از كلمه «با شهامت» حالت بهم میخوره.»
«اونی كه روی در بود، چی بود؟»
«یكی از بدترینها. بخاطر بعضی دلایل بهش طوطی میگن. بیچاره جورج پیر، سرایدار مدرسه، قبل از این كه به زمین برسه مرده بود. گروه ضدتروریستی كه برای مرتب كردن كارها و نابود كردن تشاب اومده بودند، نمیتونستند باور كنند تو زنده موندی. منم نمیتونستم باور كنم.»
جاناتان خندید و گفت: «من تمرین كردم.»
«بله. زیاد طول نكشید تا لوسی –لوسی اسم خانم فورتمین بود- بفهمه به اندازه كافی از شما سؤال نپرسیده است. برای همین من یه بار دیگه با دوستت خالد پتل حرف زدم. خدای من... اون پسره میتونه بیست ثانیه به لرزاننده خیره بشه! اكثر مردم اگه كاملاً، چی میگید بهش، نگاهشونو روی تصویر ثابت كنند و روش قفل كنند، به حالت تشنج میافتند...»
«ركورد من ده و نیم ثانیه... تقریبا یازده ثانیه است.»
پیرمرد سرش را با حیرت تكان داد: «كاشكی میتونستم بگم كه حرفاتو باور ندارم. اونا قراره دوباره تمام برنامه محافظتی بیوچیپها رو بررسی كنند. هیچ كس تاحالا به فكر پرورش دادن جوونها نبوده. مغز اونا قابل انعطافه و میتونه با یه روش واكسیناسیون جلوی حمله تشاب رو بگیره. اگه هم راجع بهش فكر كرده بودند، جرات آزمایش رو نداشتند.... بگذریم؛ من و لوسی صحبتی كردیم. ما یه هدیه كوچیك برات داریم. اونا میتونن بیوچیپها رو بوسیله امواج رادیویی در زمان كوتاهی دوباره برنامه ریزی كنند و خب...»
او به پنجره اشاره كرد. جاناتان تلاش كرد و سرش را چرخاند. از میان پنجره، درحالی كه او انتظار داشت سیاهی مصنوعی را ببیند، مخلوطی از نور سرخ رنگ و درخشان به داخل میتابید. نوری كه ابتدا چشمان او را آزرد. بعد از گذشت چند ثانیه، چشمانش شروع به تطبیق كرند، گویی نوشدارویی شفا بخش بر خلاف آن الگوهای مرگبار وارد دیدگانش شده بود. تابلوی بهشتی سرشار از نبوغ كه سقفی بر شهرشان بود و با نور قرمز رنگ غروب میدرخشیدند. حتی دودكشها و آنتن ماهوارهها هم زیبا به نظر میآمدند. او غروب را در نوارهای ویدئویی دیده بود، ولی این تصویر، كاملاً متفاوت بود. تفاوتی دردناك میان شعلههای واقعی و درخشندگی بیرمق یك آتش الكتریكی وجود داشت. مشابه بسیاری از چیزهای دیگر دنیای بزرگترها، تلویزیون هم با نمایش ندادن صحنههای واقعی، به تو دروغ میگفت.
«اون كادو هم از طرف دوستاته. اونا ازت معذرت خواهی كردن كه نتونستن چیز بهتری گیر بیارن.»
كادو یك شكلات بزرگ بود كه تقریباً خم شده بود. (گری همیشه از اینها در جیبش میچپاند) همراه شكلات یك كارت بود كه جولی با خط متمایل به چپش و بادقت چیزی در آن نوشته بود و تمام اعضای باشگاه لرزش هم آنرا امضا كرده بودند. نوشته درون كارت این بود: «چیزی كه ما را نمیكشد، قوی ترمان میكند.»
ضمیمه:
Optical Art شكلی از هنرهای بصری با جهتگیری ریاضیاتی است. در این هنر تكرار اشكال ساده و رنگها برای بوجود آوردن تأثیرات ارتعاشی، ایجاد احساس اغراق آمیزی از عمق، اختلاط پیش زمینه و پس زمینه و سایر تأثیرات بصری بكار میرود. از یك دیدگاه، همه نقاشیها بر مبنای خطای حس بینایی بنا شدهاند. بكار بردن قانون پرسپكتیو برای ایجاد توهم سه بعدی، اختلاط رنگها برای ایجاد حس سایه و روشن و غیره از این دست هستند. در Op Art، قوانینی كه چشم برای ایجاد حس از یك تصویر بصری بكار میبرد، خود موضوع كار هنرمند هستند.
آیا ممكن است اطلاعات كشنده باشند؟ این مسأله همواره دستمایه داستانهای ترسناكی بوده كه در آنها یك نگاه ساده میتواند سبب مرگ قربانی شود. در افسانههای كهن نیز، موجوداتی نظیر باسیلیسك و كوكتریس وجود داشتهاند كه نگاه كردن به آنها سبب مرگ میشده است؛ مگر این كه آنها را از درون یك اینه یا یك محافظ مشابه نگاه میكردند. آیا ممكن است یك معادل پیشرفته برای این نوع از افسانهها پدید آیند و از میان نمایشگر رایانه ما به ما حمله كنند؟ چنین ایدهای توجه بسیاری از علمی تخیلی نویسان را به خود جلب كرده است. انواع داستانهای علمی در قرن بیستم برمبنای این ایده بنا شدهاند. اما آیا این مسأله از لحاظ علمی نیز امكان دارد؟
در سال 1949، تئوری مشهور گودل ارائه گردید. این دانشمند به همراه اشر و باخ در كتابی با نام "An Eternal Golden Braid" این تئوری را این گونه بیان میكنند كه همواره میتوان یك اسب تروای منطقی بر مبنای یكی از علوم ریاضیاتی (بجز هندسه) ساخت كه اثباتهای ریاضیاتی خود را در هم بشكند.
نتایج واقعی هنوز مشاهده نشدهاند ولی اولین بار ورنون بریمن Vernon Berryman سعی در ساخت چنین تصاویری كرد. از این رو چنین ایدهای را تكنیك شكل سازی استدلالی بریمن یا تشاب گویند. واژه فركتال از كلمة لاتین فركتوس (FRACTUS) به معنی شكسته گرفته شده است و اولین بار در سال 1970 توسط مندلبرات بكار رفته است.شكلهایی نظیر ساحل دریا, كوهها, ابرها و این قبیل اشكال را نمیتوان به سادگی با هندسه اقلیدسی توصیف كرد و فركتال شاخه جدید ریاضیات, برای توصیف چنین اشكال نامنظم,بیقائده و پیچیده دنیای واقعی مناسب است. این شاخه را هندسه فركتالی مینامند. هندسه فركتالی فاقد اندازه یا مقیاسبندی است و مناسب برای اشكال طبیعی است و قدمتی كمتر از سی سال دارد و در توصیف آن از الگوریتمهای تكراری استفاده میكنند. اشكالی مانند كره یا مكعب به ترتیب دارای شعاع و وجه هستند شكل ساحل یك دریا دارای هیچكدام از این مشخصهها نیست. |
***
این مقاله بدون هیچگونه دخل و تصرفی از باشگاه علمیتخیلی بعدهفتم نقل شده است.