صدای کوبیدن روی در اتاق گرستون [1] ناگهانی و اعصاب خرد کن بود. پشت بندش هم صدای شدید و تیز زنگ در بود که اصلاً نمیشد بیخیالش شد.
وقت از این بدتر نمیشد. چون درست در لحظهای بود که گرستون بنا داشت خودش را به «اسناگلداون» [2] وصل کند. اسناگل داون، یک برنامهی «خواب آبی عمیق» بود که آدمهای خوب شرکت «ماجراجوییهای ناخودآگاه» (با مسؤولیت محدود) فراهم کرده بودند. آن هم برای آنهایی که میخواستند طی چند ساعتی که معمولاً برای وِل بودن مصرف میشد، حال و حولی کنند.
هیجان، وحشت، عشق، خنده! همهی اینها را میتوانستید ضمن خواب تجربه کنید! نسبت به آن روزهای بد گذشته اوضاع کلی عوض شده بود. آن وقتها هر بیست و چهار ساعت یک وقتی در یک اتاق تاریک دراز میکشیدید و میگذاشتید ذهنتان برای حول و حوش هشت ساعت وارد الگویی تکراری شود.
تا همین اخیراً نوع بشر اسیر خواب بود. این دشمن قدیمی روزها و شبهای ما محکوممان کرده بود ثلث عمر خودمان را همین طور بیهوده مصرف کنیم و هیچ کاری نکنیم. آن هم بدون هیچ چیزی که بتوانیم نشان بدهیم. به جز یک مشت رؤیای محو که معمولاً رضایتبخش هم نبودند و اگر میخواستی معنیای از آنها بیرون بکشی باید کلی پول میریختی به حلق متخصصها و تازه آن وقت هم به زحمت معنیدار میشدند.
در همین وقت بود که برنامههای «خواب آبی عمیق» عرضه شدند.
سرانجام میشد درگاه بیداری را مستقیماً به سرزمین مرموز ذهن گشود و این کار را مردم عادی هم میتوانستند انجام دهند. نه فقط آنهایی که مدرک دانشگاهی داشتند و کارشناس و ارشد و بالاتر در روانشناسی توهمی بودند.
در این دنیای قشنگ نو میتوانستی حتا ضمن خواب هم درآمدی کسب کنی. مثلاً به عنوان رؤیاسالار یا اگر جا نبود، همیشه برای رؤیابردهها جا بود. این موضوع برای آنهایی که وقتی بیدار بودند نمیتوانستند چیزی به دست بیاورند کلی کمک خرج بود.
موارد احتمالهای سفرهای درونی دست کمی از نفسگیر بودن نداشتند. با استفاده از خدمات الکترونیکی خودکار، آن هم با قیمتی که تمام افراد طبقهی متوسط از پس آن بر میآمدند و طبقات پایین هم میتوانستند امیدش را داشته باشد، میشد به اسناگلداون لاگآن [3] کرد. سپس میشد وجود خود را به «راهروهای شخصی شدهی خواب» پلاگ [4] کرد. راهروها هم تو را میبرد و میبرد تا برسی به «دروازههای (معمولاً میگویند بزرگ است و بلند و ساخته شده از آهن) مرگ». این دروازهی مرگ تبدیل به یک جاذبهی توریستی برجسته شده است و بعضی زوجهای پر دل و جرأت هم مراسم عروسیشان را در «عرصهی نسیان» [5] برگزار کردهاند. به آنها توصیه شدهاست که زیاده از حد آنجا نمانند. در ضمن چون مرگ هنوز کاملاً تحت کنترل شرکت درنیامدهاست، ایمنی افراد ضمانت نمیشود. هر چند شرکت به هر حال تمام اقدامات احتیاطی را انجام میدهد.
گرستون علاقهای به دیدن دروازههای مرگ نداشت. باشد برای وقتی که حس چیزهای این طوری آمد. او از آبشار «کوشش خلاق» هم گذشت. با خودش فکر کرد که دورهی خلاقیتش هم میتواند بماند برای بعداً. چون در حال حاضر او مدل «تعویق» شده بود. او حتا دلش نمیخواست نمایشگاه «زندگی جاوید» را ببیند. در این نمایشگاه شرکت یک عروس دریایی اختلاطی بزرگ درست کرده بود و آن را در یک مرداب کمعمق در فلوریدا نگاه میداشت.
عروس دریایی موجودی اختلاطی بود که از عصارهی زندگی هزاران (و به زودی میلیونها) عضو ساخته شده بود. این اعضا تصمیم گرفته بودند روشی راحت و کمدردسر برای گذراندن ابدیت در پیش بگیرند.
احتمالات دیگری هم بود. یک کم بیشتر که پول میدادی میتوانستی از افزونهی [6] خدمات «برزخ گَردان» هم استفاده کنی. با این خدمت میشد ذهن را هر از گاهی برای مدتی بیرون برد و در اطراف خوش گذراند و بعد هم دوباره به درون عروس دریایی بیمرگ برگشت.
کارهایی جالب دیگری هم بود که میشد وقت خواب انجام داد. این کارها را در منوی خدمات ویژه فهرست کرده بودند و قیمتشان کمی بیشتر بود. گرستون به امید ماجراجویی درونی دولوکس یکی از آنها را انتخاب کرده بود. او آماده بود شروع کند. ولی پیش از آن باید میدید پشت در کیست.
صدای بلند جیغ مانند زنگ در دوباره بلند شد و گرستون داد کشید: «کیه؟»
«فکرگراف [7] برای آی گرامپتون.»
«گرستون؟»
«همون که گفتم.»
گرستو پرسید: «از طرف کیه؟» زیرا او زندگیای آرام داشت و به ندرت اصلاً فکرگراف یا آن پسر عموی دیگرش (پیام ذهنی آنی) دریافت میکرد.
«هی عمو، میخوای ببینم چه رنگیه و بوی خوب میده یا نه؟ بیا بگیر خودت ببین چیه! شیر فهم شدی یا اومدم دیوونهخونه؟»
گرستون هیچ وقت از بیادبی آنهایی که پیشترها طبقهی پایین خوانده میشدند و امروز اصلاً به آنها اشارهای نمیشود خوشش نمیآمد. اگر او در را باز نمیکرد مردک بلاشک میگذاشت و میرفت. اما گرستون میخواست بداند چه کسی برای او فکرگراف فرستادهاست. پس زنجیر در را آزاد کرد و قفل را هم باز کرد. در را که باز کرد، پشت در یک مرد کوچک اندام ایستاده بود که یک یونیفرم خاکیرنگ به تن داشت با یک کلاه لبهدار که روی آن نوشته بودند «خدمات انتقال افکار مرکوری».
گرستون پرسید: «برای این فکرگراف باید امضا بدم؟»
«نچ. نه فقط پذیرش رو با عمل رضایت ذهنی اعلام کن. بعد خودش روی این رسیدهای حساس به ذهنی که توی این کیف چرمی دارم ثبت میشه.»
گرستون اعلام کرد و پیک گفت: «بفرما.» و با انگشت سبابهی ترانزیستوریشدهاش به پیشانی گرستون زد.
گرستون برق آشنای انتقال را حس کرد و منتظر شد تا پیغام در ذهنش ظاهر شود. ولی خبری نشد. به جای آن حس درونی غریبی شبیه جابجایی پیدا کرد. نیم ثانیه بیشتر طول نکشید که فهمید این چیست. چیزی در ذهنش حرکت میکرد و وول میخورد.
نخستین فکر گرستون احساس دل به هم خوردگی فشردهای بود که برایش معادلی در گفتار نداریم. کسی در ذهنش بود!
صدای زنی در سرش گفت: «سلام.»
گرستون پاسخ داد: «چی؟»
«گفتم سلام.»
«آره. ولی شما کی باشین؟»
«من مایرام دیگه.»
«باید بشناسم؟»
«تو منو دعوت کردی اینجا. یادت نیست؟»
گرستون گفت:«من کردم؟ جزییات یک خورده محو هستن. شاید اگه یک کم شرایط رو یادآوری کنی من یادم بیاد.»
«توی نامهای که برام نوشتهای بودی این طور بود: “اگه یه وقت گذرت افتاد این ورا. حتماً یه سری بزن.” این به نظر من خیلی شبیه دعوته. چکار باید میکردم؟ میرفتم سیبری؟»
گرستون گفت: «متأسفانه یادم نمییاد. ولی چیزی که نمیفهمم اینه که اگه این طوره چرا معمولی نیومدی منو ببینی؟»
«فکر کردم این طوری باحالتره.»
«آها.»
«ولی تو بدت اومد. نه؟»
«خُب ...»
«خب پس اشتباه کردم. خوب پس از من شکایت کن. منم میرم خودمو میکشم.»
«مایرا. لازم نیست نازک نارنجی بشی. البته من خوشحالم که میبینمت. خُب دیدن که نیست. ولی منظورم معلومه. چیزی که هست اینه که من معمولاً توی سرم از کسی پذیرایی نمیکنم.»
«هیچ وقت از این که این جا تنهایی دلت تنگ نمیشه؟»
«البته که میشه. ولی به هر صورت من ...»
«میدونم تو توی سرت از کسی پذیرایی نمیکنی. خُب. نگران نباش. من جایی که منو نخوان نمیمونم. اون پسرهی پیک کجا رفت؟ گفت برمیگرده دنبال من. حداقل این چیزیه که من از حرفاش فهمیدم. یک کم سخت بود سر در بیاری چی میگه.»
«ولی تو وانمود کردی میفهمی؟»
«البته. من دوست ندارم احساسات کسی رو جریحهدار کنم هارولد.»
«منو چی صدا کردی؟»
«هارولد دیگه!»
«من که هارولد نیستم.»
«ولی هستی ها!»
«هی! من دیگه خودم باید بدونم کیم! اسمم سیده. من سید هستم.»
«سید چی؟»
«سید گرستون دیگه.»
«مطمئنی؟»
«آره که مطمئنم.»
«یعنی اسمت هارولد گریستون نیست؟»
«نه!»
«اون بیشعور منو به یه ذهن اشتباهی رسونده!»
در درنگ کوتاهی که پیش آمد گرستون کوشید اندکی بیاندیشد.
بألاخره گفت: «حالا که این جایی. فکر کنم راحت باشی بهتر باشه. فرض کن خونهی خودته.»
«ممنون.»
یک جابهجایی در ذهن گرستون صورت گرفت و بعد صدایی مثل این که کسی بنشیند.
«جای خوبی داری.»
«خوب این ذهنمه دیگه. ولی سعی میکنم تمیز و مرتب نگهش دارم. به نظر بعضیها ممکنه کمی ناراحت برسه.»
«کمی چی؟»
«سفت و سخت. یعنی توش راحت نباشی.»
«نه. به نظر من که خیلی خوبه. کلی کتاب داری این جا!»
«خوب من فکر میکنم داشتن یه کتابخونه توی ذهن مهمه.»
«چرا تا میام عنوانها رو بخونم، تار میشن؟»
«فقط اونایی تار میشن که من هنوز نخوندمشون.»
«این چیه اینجا؟ آشپزخونه؟»
«خوب در اصل این یه آشپزخونهی مجازیه. فکر کردم حال میده. نمیدونم میگیری چی میگم یا نه.»
«ولی آخه باهاش چکار میکنی؟»
«خوب به راحتی میتونی با خوندن دستور هر غذایی اونو بخوری. همشون این جا توی این کتابن.»
«وای! چه کتاب بزرگی!»
«اسمش هست “دایرهالمعارف تمام دایرهالمعارفهای دستور غذایی که از ابتدای جهان نوشته شدهاند. به همراه انواع دیگر آنها”. متوجهی که خیلی جامع و کامله.»
«خیلی باید گرون بوده باشه.»
«آره. ولی میارزه. به خصوص که یه گزینهی “طول زمان غذا خوردن” هم داره که میتونه “زمان هضم” رو تنظیم کنه. اونم از 5 نانوثانیه تا 18 ساعت برای مهمونیهایی که دلت نمیخواد ازشون دل بکنی. تازه “مقیاس شدتش” یه سطح اُرگاسمی هم داره که تازه همین امسال اومده. این باعث میشه یه غذای حسابی کلی بیشتر حال بده.»
«حیف که الان گشنهام نیست.»
«لازم نیست گشنهات باشه. من برنامهی “گرسنگی مجازی” دارم که هر چقدر بخوای بهات اشتها میده.»
«نمیخوام همین الان گشنهام باشه. من فقط یه دوری همین اطراف میزنم. ممنون. این چیه؟ کمد جارو؟»
«دوست دارم چیزها رو تمیز نگه دارم.»
«توی ذهنت؟»
«البته. تمیزی مجازی به اندازهی تمیزی واقعی اهمیت داره.»
«اینجا حمام هم داری؟»
«توی ذهنم حموم میخوام چکار؟ تو برای چی میخوای؟»
«یه حموم مجازی هم خیلی خوبه. وای؛ چقدر در این جا هست. این دیگه چیه؟ یه پلکان مارپیچی! یعنی به کجا میرسه؟»
«اون جا نرو!»
«بیخیال. من همیشه خوشم میاد توی مغز مردا گشت بزنم. این یکی خیلی جالبه. هر چی میرم پایینتر تاریکتر میشه.»
«نرو اون جا! اون پلکان به جاهای مخفی ذهن من میرسه. علامت رو نمیبینی؟ روش نوشته “سطح ناخودآگاه. ورود به جز برای روانشناس رسمی اکیداً ممنوع.” خواهشاً دماغت رو از چیزای خصوصی من بکش بیرون.»
«بیخیال. این قدر ضدحال نباش. من دیگه رسیدم پایین. فقط میخوام یه نگاه بندازم ببینم پشت این در عجیب غریب چیه.»
«به اون در دست نزن!»
«این قدر جوشی نشو. چرا فکر میکنی یه چیزایی داری که من تا حالا ندیدم؟»
«اون در رو ببند!»
صدای مجازی باز شدن در آمد. سپس مایرا گفت: «گِرِک!»
گرستون گفت: «یعنی چی؟»
«شوهر سابقم هیوبرت وقتی میگفت “گرک” که به چیز خیلی حال به هم زن بر میخورد. من فکر کنم اینی که الان دیدم در همین حده.»
«نمیخوام در موردش حرف بزنم.»
«منم فکر نکنم! تو دیگه عجب آدم کثیفی هستی! نیست؟»
«من کاملاً سالم و عادیام. همهی مردا اتاقای زیرزمینی مثل این دارن.»
«میدونی چیه؟ من فکر نمیکنم تو بدونی تو سر مردا چه خبره. ذهن آخرین مردی که من توی سرش بودم فقط یه اتاق بزرگ بود. نه بالاخونه داشت و نه پایینخونه. این اتاق هم خالی بود. فقط یه گوشهاش یه مشت وسایل ریخته بودن. میدونی چی بودن؟»
«بدنهای مثله شدهی زنها؟»
«جایزههای مسابقههای گلف! نمیترکی از خنده؟»
«به نظرم اصلاً خندهدار نیست. از ناخودآگاه من برو بیرون!»
«الان. صبر کن.»
«دیگه داری چکار میکنی؟»
«همین جوری میگردم. این راهپلهای که این جاست ... به “مرکز شهوت” میخوره! میدونستم یکی داری! همه دارن!»
«دست از سر “مرکز شهوت” من بردار! چی میگی همه یکی دارن؟»
«خوب منظورم همهی اوناییه که من توی سرشون بودم.»
«تو توی مرکز شهوت مردای دیگه چه کار میکردی؟»
«خوب میدونی، وقتی کسی آدمو استخدام میکنه که بره توی مرکز شهوتش، آدم نمیاد کلی سؤال و جواب کنه که چه کار میخوان بکنه. میدونی چی میگم؟»
«نمیدونم.»
«میخوای برات ریز به ریز بگم؟»
«نه! چرا از این کارا میکنی؟»
«خوب اینم یه شغله دیگه. میدونی؟»
«نع! نمیدونم!»
«خوب زندگی بیشر و شوری گذروندی.»
«خوب وقتی میری توی سر مردا چه کار میکنی؟»
مایرا کمی تردید کرد و سپس گفت:«ببین، شاید بهتر باشه در این مورد حرف نزنیم.»
«نه. نه. خوبه. بگو.»
«خوشت نمیاد ها. گفته باشم ... باشه. مردا معمولاً از من میخوان که بشینم و راحت باشم. بعضی وقتا یه پیاله هم تعارفم میکنن. البته نه واقعی. مجازی. ولی به آب شدن یخ فضا کمک میکنه. بعضی وقتا هم یه پک علف یا یه جرعه کوکا مهمونم میکنن.»
«اینا که خلافه قانونن.»
«کوکای واقعی آره، نه کوکای مجازی.»
«بعدش چه کار میکنی؟»
«یه خورده با هم ور میریم.»
«یعنی چی با هم ور میریم؟ بدنی که در کار نیست. چه کار میتونید بکنید؟»
«دارم زورمو میزنم بهات بگم دیگه. این دیگه چیه؟»
«صبر کن ببینم. چه کار داری میکنی؟»
«این جا خیلی خوشگل و صورتی به نظر میرسه. بذار بهش دست بزنم ...»
«به چیزی دست نزن!»
«چه خبرته بابا! دوست نداری کسی بهات دست بزنه؟»
«نه از طرف کسی که بدون اجازهی من رفته توی ذهنم. نه! دیگه داری چه کار میکنی؟»
«این جا خیلی راحته. یه چرت کوچیک میزنم. چند دیقهی دیگه برمیگردم پیشت عزیزم.»
گرستون دیگر واقعاً در وضعیت آشفتگی شدید عصبی بود. نمیدانست چه باید بکند. برای این که حتماً وضعش قوز بالا قوز هم بشود، همان لحظه صدای در زدنی شدید و خشن از سمت در آپارتمان بلند شد. آپارتمان واقعی. نه مجازی. گرستون از روی صدای بلند و طبل مانند در زدن و واقعیتی که قطعیت شدید آن واضح بود، در آن فهمید که دردسرهای بیشتری در راه است. دیگر از سرش زیاد شده بود.
فریاد کشید: «سرم شلوغه! برو پی کارت!»
صدایی گفت: «درو باز کن! تا با لگد درو نشکستیم بازش کن. پلیس افکار!»
«تا حالا اسم پلیس افکارو هم نشنیدم. تو مطمئنی ...»
«پس چی که مطمئنم احمق. این درو باز کن وگرنه میشکنیمش و یه حالی هم به ذهنت میدیم.»
گرستون داد زد: «حق ندارید! این کارا قانونی نیست!»
«به درک که نیست! ما مجوز تفتیش داریم که به ما اجازه میده وارد خونهات بشیم. یکی دیگه هم داریم که باهاش میتونیم داخل ذهنت بشیم.»
«ولی آخه چرا این کارو میکنین؟»
«به ما خبر رسیده که تو به یه مجرم خطرناک پناه دادی.»
«تو آپارتمانم؟»
«خربازی در نیار بیشعور! توی ذهنت قایمش کردی!»
گرستون یک لحظه از ترسش وقت گرفت که فکر کند. اینها از کجا میدانستند؟ محض این که کمی زمان و فضا و هوا بخرد پرسید: «خر نشین. من هیچ وقت همچین کاری نمیکنم.»
«ما میدونیم دختره این جاست. اون یه مجرم جنسی بیگانهست از یه سیارهی دور. یه مجرم جنسی که به خودش میگه مایرا. حالیته چی میگم؟ به فکر خودت باش رفیق. احتمالاً تو هم تقصیری نداری. بذار بیاییم تو تا ما سریع سر و تهشو هم بیاریم.»
گرستون با صدایی وارفته گفت: «به خدا نمیدونستم اون مجرمه. باشه. بیایین تو سرکار.»
در آپارتمان را باز کرد. سه درجهدار هیکلی در یونیفرمهای آبی تیره داخل شدند. روی پیراهنهایشان یک نشان نقرهای بود که روی آن نوشته بودند «پلیس افکار، جوخهی سوم». یکیشان هم درجهی گروهبانی داشت.
گروهبان با انگشت خپلش روی پیشانی گرستون زد و گفت: «اجازهی ورود هست؟»
«بفرما. شما که به هر حال این کار رو میکنین.»
درهای ذهن گرستون باز شدند. سه پلیس وارد شدند و با روپوشهای چرمی و پوتینهای ساقپوش مجازیشان ذهن گرستون را آشفته کردند. پاهایشان کثیف بود و صورتهایشان اخمآلود. با وجود مجازی بودن هم ترسناک بودند.
گرستون نالید: «این جا خیلی شلوغ شده. ترو خدا زود باشین!»
پلیسها ذهن گرستون را گشتند. اشیا حافظه را از قفسههای مجازی بیرون ریختند. تابلوهای تکچهرهی اجدادی چنان دور که گرستون اصلاً نمیدانست دارد را روی زمین ریختند. چکمههایشان روی کف ذهن حساس گرستون خش انداختند. تکهپرانیهای زمخت و بیادبانهی آنها نزدیک سقف مجازی مانند ابری از گاز بدبو شناور ماند.
گرستون از لای دندانهای به هم فشردهاش گفت: «خیلی دیگه طول داره؟»
گروهبان گفت: «بهتره بهاش عادت کنی.»
صدای به زمین افتادن چیزی آمد و یکی از پلیسها گفت: «ببخشید رییس. من یکی از جایزههای گلفشو انداختم.»
آن یکی پلیس گزارش داد: «دختره این جا نیست. ما از این جا تا ته گندیدهی دیوونگی احمقانهشو که بهش میگه منِ درونی گشتیم. اگه طرف این جا قایم شده بود پیداش میکردیم.»
گروهبان گفت: «ای لعنت! دهنشو! دوباره فرار کرد! ولی حداقل تو رو گرفتیم بیشعور.»
آنها از ذهن گرستون خارج شدند. لبخندی از سر لذت روی صورت آبدیدهی پلیسی گروهبان ظاهر شد. صورتی که پر از رگهای لهیدهی سرخ بود و ابروهایی پاچهبزی آن را زینت می داد.
گرستون دهانش را باز کرد که چیزی بگوید. ناگهان در جا خشکش زد. همه چیز دور و برش در میانهی حرکت متوقف شد. نوری تابید.
پلیسها ناپدید شدند. گرستون که سر در نمیآورد چه شده مات و مبهوت مانده بود.
بعد صدایی در سرش شروع به صحبت کرد.
صدا گفت: «سلام. ما ورود شما به خواب آبی عمیق را متوقف کردیم تا پیشنمایش ماجراهای ذهنی نامحدود برای آنهایی که قلبهای جوان دارند را خدمت شما تقدیم کنیم. از تجربهای که داشتید لذت بردید؟ دوست دارید بیشتر مانند آن را تجربه کنید؟ تنها کافیست رضایت ذهنی خود را اعلام کنید. اپراتورهای ماهر ما موافقت شما را دریافت کرده و هزینه را به حساب کارت اعتباری شما میگذارند.»
گرستون با خود اندیشید پس موضوع این بود. این خیلی خیلی اعصابخردکن بود!
بلند گفت: «میخوام یه نفر مسؤول رو ببینم.»
مردی بلند بالا با عینک نیمدایره که برق میزد در ذهنش ظاهر شد.
«ناظر اولسون [8] هستم، در خدمت شما. مشکلی هست؟»
«پس چی که مشکل هست! من هیچ وقت هیچ جور برنامهی ماجراجویی ذهنی انتخاب نکردم. تنها چیزی که کلاً خواستم یه خورده خواب بود! و اگر هم ماجراجویی انتخاب کردم شما چه حقی داشتین این یارو مایرا رو بفرستین که به ذهن من تجاوز کنه؟ این پلیسبازیها چی بود؟»
«بذارین یه نگاهی به پروندهتون بکنم قربان.»
او به سرعت کارتی از ذهن گرستون بیرون کشید آن را خواند و سرجایش گذاشت.
«همه چیز درسته قربان. این تأیید شماست دیگه. ایناها. این امضای شماست دیگه. نه؟»
گرستون چشمهایش را تنگ کرد و نگاهی انداخت. بعد گفت: «مثل خودشه. ولی من هیچ وقت با همچین چیزی موافقت نکردم.»
«ولی موافقت کردین قربان. امیدوارم مجبورم نکنید بهاتون بگم در واقع کی برای این خدمات ثبتنام کردین.»
«بفرما. بگو!»
«درست قبل از مردنتون.»
گرستون پرسید: «من مُردم؟»
«همین طوره قربان.»
«ولی آخه چطور میشه من مرده باشم؟»
ناظر شانهای بالا انداخت و گفت: «پیش میاد.»
گرستون گفت: «اگه من مُردم پس چرا هنوز اینجام؟»
«ما یه راههایی داریم که مردهها رو زنده نگه داریم.»
گرستون نعره کشید: «من نمیخوام مرده باشم!»
«قربان خواهشاً آروم حرف بزنین. بقیه رو بیدار میکنین.»
«بقیه؟ کدوم بقیه؟»
ولی ناظر رفته بود و نورها آرامآرام محو میشدند.
نور آپارتمان خودش؟ در ذهنش؟ محو میشدند؟ اول فکر کرد دارد میمیرد. بعد یادش آمد قبلاً مرده است. یا شاید هم اینها به او دروغ میگفتند؟ و اگر این مرگ بود، بعدش چه بود؟ و حالا از کجا میتوانست مطمئن شود که مرده؟ یعنی ممکن نبود که این ادامهی یکی از همان رؤیاهای ماجراجویی آنها باشد؟ به آنها میآمد چنین دروغی بگویند. بگویند مرده است ... آن هم در حالی که او فقط ... فقط ...
ناگهان گرستون دیگر نمیدانست به چه فکر کند. زیرا اکنون به نظر میرسید چیزی غریب در حال رخ دادن باشد.
------------------------------------------------------------------------------
پانویسها:
[1] Gerston
[2] SnuggleDown – یعنی لم بده و استراحت کن
[3] Log on – عملیات ورود نام کاربری و گذرواژه برای وارد شدن به سیستمهای رایانهای حفاظتشده را گویند.
[4] Plug – اتصال پریز به محل مربوطه را گویند. کلاً هر نوع اتصال از این دست را میتوان با پلاگ بیان کرد.
[5] Oblivion Zone
[6] Add On – بستهی نرمافزاری کوچکی که معمولاً امکاناتی مختصر به برنامهای بزرگتر میافزاید.
[7] Thought-o-gram
[8] Olson